سه شنبه ۲ ارديبهشت ۱۴۰۴ -
Tuesday 22 April 2025
|
ايران امروز |
![]() |
* کتابی تازه، نوشتهی محقق علم اعصاب لئور زمیگراد، پیوندهای میان زیستشناسی مغز و باورهای سیاسی را بررسی میکند
***
داشتن ذهنی یکدنده میتواند حس خوبی داشته باشد. خانم لئور زمیگراد، عصبپژوه، در کتاب هیجانانگیز تازهاش، به نام «ذهن ایدئولوژیک» چنین مینویسد: «ما باورهایی داریم، بله، اما مشکل این جاست که همین باورها ممکن است ما را به تسخیر خود درآورند». ممکن است به «آزادی» بهای زیادی بدهیم، اما همزمان از نااطمینانیای که با آن همراه است به شدت وحشت داشته باشیم. طبیعی است که آدمی مایل است بدون آن که خودش مسئولیتی داشته باشد در پی شفافیتی باشد که نظامی فکری برایش فراهم میآورد، نظامی که به او بگوید چگونه بیاندیشد و چه بکند: «موضوع این جا است که مغزهای انسانی با اشتیاق و عطش باورهای ایدئولوژیک را جذب میکنند».
خانم زمیگراد میگوید این را به درستی میداند، چون پیوند میان زیستشناسی مغز و ایدئولوژی سیاسی را به دقت مطالعه کرده است. او آزمایشهایش را در فاصلهی میان همهپرسی برگزیت در بریتانیا و انتخابات ریاستجمهوری ۲۰۱۶ آمریکا آغاز کرد. او با استفاده از روشی به نام آزمون دستهبندی کارت ویسکانسین کار بررسی خود را به انجام رساند. در این آزمایشها او از طریق داوطلبانی که تحت آزمایش او بودند این مسیر را دنبال میکرد که آنها در برابر تغییر ناگهانی و دلبخواهی قوانین چگونه واکنش نشان میدهند. همچنین او پژوهشهایی دربارهی آمیگدال یا بادامه انجام داد، ساختاری بادامیشکل در هر نیمکرهی مغز که احساسات (بهویژه احساسات منفیای چون ترس و انزجار) را پردازش میکند.
او میگوید آمیگدال در مغز محافظهکاران اغلب بزرگتر است. بااینحال، مشخص کردن اینکه کدامیک اول میآید — آیا کسانی با آمیگدال بزرگتر به ایدئولوژی محافظهکارانه گرایش دارند، یا اینکه خود ایدئولوژی محافظهکارانه باعث بزرگتر شدن آمیگدال میشود — هنوز پرسشی در حال بررسی است.
همان گونه که اشاره شد کتاب مغز ایدئولوژیک با شرح یک آزمایش آغاز میشود که ارزش تکرار دارد. آزمایش «تست دستهبندی کارتهای ویسکانسین» که پیشتر به آن اشاره شد. در این آزمایش برای شرکتکنندگان مجموعهای از کارتها بر روی صفحه نمایش داده میشود. همه کارتها دارای شکلهای رنگی هستند. مثلاً یکی ممکن است دو مربع آبی داشته باشد و دیگری یک مثلث قرمز. شرکت کنندگان باید از طریق آزمون و خطا قواعد این تست را کشف کنند. شما چگونه یک کارت منفرد در پایین صفحه را با چهار کارت متفاوت در بالای صفحه مطابقت میدهید؟ آیا رنگ مهم است، شکل یا تعداد؟
روش «تست دستهبندی کارتهای ویسکانسین» به این ترتیب عمل میکند: شما به عنوان شرکتکننده شروع میکنید. آیا کارت شما با یک مثلث قرمز منفرد با کارتی که دو مثلث سبز در بالا دارد مطابقت دارد – به خاطر مثلثها؟ امتحان میکنید. نه. کامپیوتر میگوید اشتباه است. پس چه طور با کارتی که سه دایره قرمز دارد؟ دینگ! درست حدس زدید: این بار رنگ، کلید حل مسئله است. به همین ترتیب ادامه میدهید. مطابقت آبی با آبی، زرد با زرد، سبز با سبز. آسان است. اما یک پیچش وجود دارد. در نقطهای، قواعد تست ناگهان تغییر میکند. شما جفت کارتها را بر اساس رنگ مطابقت میدهید، همانطور که یاد گرفتید، اما این بار جواب نمیدهد. پس دوباره تلاش میکنید. شاید این بار شکل مهم است؟ نه. دوباره امتحان کنید. تعداد؟ دینگ! دوباره مسیر را پیدا کردید.
یا شاید نه؟ همانطور که کتاب «مغز ایدئولوژیک» توضیح میدهد، در این موقعیت دو نوع پاسخ اصلی وجود دارد، با طیفی بین آنها. اولین پاسخ، پاسخ «شناخت انعطافپذیر و غیرصلب» است، که در آن فرد «متوجه تغییر در قاعده بازی میشود و با تغییر، مطابق با خواستههای جدید تکلیف، پاسخ میدهد». این فرد معمولاً خلاقتر و خیال پردازتر است.
دومین پاسخ، «شناخت حسابگرانه و انعطافناپذیر» است – «شما متوجه میشوید که قاعده قدیمی دیگر کار نمیکند، اما از باور آن امتناع میورزید. بارها و بارها تلاش میکنید تا قاعده اول را تکرار کنید...»
و حالا یک پیچش دیگر وجود دارد، که خارج از تست کارتهای ویسکانسین است و در تحقیقات خانم زمیگراد نویسنده کتاب مورد بحث جای میگیرد. او این موضوع را هنگام گفتگو با من در ساختمان نشریه پروسپکت توضیح میدهد: «یافتههای کتاب نشان میدهند که برای برخی افراد، شناخت حسابگرانه و انعطافناپذیر به انعطافناپذیری در سیاست منجر میشود، به سوی ایدئولوژیک شدن، افراطگرایی و جزمیت.» سپس او یک پیچش دیگر و به ویژه حیرتانگیز اضافه میکند: «... و ایدئولوژیها میتوانند به معنای واقعی کلمه مغزها، بدنها و سیستمهای عصبی ما را شکل دهند.» شواهد تجربی وجود دارد که، مطابق با یافتههای علمی کتاب: «تفکر ایدئولوژیک... فرآیندهای عصبی ما را به روشهای خاصی تغییر میدهد.» شما، به معنای واقعی کلمه، همان چیزی هستید که خودتان فکر میکنید. یا آنچه مجبور شدهاید که فکر کنید که هستید.
این تصویر توسط هوش مصنوعی برای این مقاله ساخته شده است
لئور زمیگراد دقیقاً از چه چیزی صحبت میکند وقتی به ایدئولوژی اشاره میکند؟ او میگوید: «ایدئولوژی از دو چیز تشکیل شده است. اول، مجموعههای بسیار صلب و سخت از توصیفات درباره اینکه جهان چگونه است، و دستورالعملهایی درباره اینکه چگونه باید عمل و فکر کنیم. یک فرد ایدئولوژیک در برابر هر تغییری در این اصول بسیار مقاومت خواهد کرد.» و چیز دیگر؟ «همچنین یک هویت بسیار خشک و غیرقابل تغییر وجود دارد که ذهن شخص به آن متصل است. هر زمان که شما از یک سیستم اعتقادی بسیار سفت و سخت درباره جهان پیروی میکنید، همیشه افرادی خواهند بود که آن را دنبال میکنند و افرادی که دنبال نمیکنند.» بنابراین ایدئولوژی، در این طرح، چیزی است که تقریباً به همه چیزهایی که یک فرد درباره جهان و دیگران باور دارد نفوذ میکند. ما در مورد کسی صحبت نمیکنیم که گاهی اوقات جزوههای حزب لیبرال دموکرات را پخش میکند، بلکه درباره کمونیسم و فاشیسم، و حتی فعالان محیط زیست و برگزیت صحبت میکنیم.
هر کسی که دو تا از بهترین کتابهای علمی سالهای اخیر، «ماشین تجربه» اندی کلارک (AndyClark’s The Experience Machine) و «مغز متعادل» کامیلای نورد (Camilla Nord’s The Balanced Brain,) را خوانده باشد، از مفهوم «مغز پیشبینی کننده» هیجان زده خواهد شد – مفهومی که بر اساس آن مغزهای ما دیگر به عنوان اتاقکهای تاریک ساده در نظر گرفته نمیشوند که اطلاعات را از طریق چشمها و سایر حواس دریافت میکنند، بلکه بیشتر به عنوان مشارکت کنندگان فعال در خلق آن جهان دیده میشوند. مغزهای ما، همانطور که مشخص شده، دائماً بر اساس تجربیات قبلی پیشبینی میکنند که چه چیزی در راه است، و بر این اساس جهان را با تصورات خود پر میکنند. تنها زمانی که چیزی غیرمنتظره ظاهر میشود – یک «خطای پیشبینی» مثل مثلاً یک فلامینگو در حیاط پشتی شما – مغز واقعاً توجه میکند و هر کاری میتواند انجام دهد تا این رویداد غیرمنتظره را پردازش کند. و بنابراین ما از طریق خطاهای پیشبینی یاد میگیریم (یا در مورد برخی بیماریهای روانی، یاد نمیگیریم).
مغز ایدئولوژیک با مفهوم مغز پیشبینیکننده از جنبههای مختلفی ارتباط دارد، نه فقط به این دلیل که ایدئولوژیها نوعی تسکین برای کسانی هستند که سعی در درک جهان دارند. آنها نه تنها به ما میگویند چه فکر کنیم، بلکه انتظارات ما از دیگران، فرهنگها و سیستمها را نیز شکل میدهند. به نظر میرسد که ایدئولوژیها به پیشبینیهای ما کمک میکنند.
از سوی دیگر، ایدئولوژیها ویژگی دیگری از مغز را نیز ارضا میکنند که توسط علوم اعصاب مدرن تأیید شده است. همانطور که زمیگرود در کتاب خود مینویسد: «مغز اساساً ارتباطگر است... به دنبال رابطه متقابل است، برای تبادل مداوم تأیید و ارتباط.» یا به عبارت سادهتر، مغز به دنبال همنشین است. و این دقیقاً همان چیزی است که ایدئولوژیها ارائه میدهند: مجموعهای آماده از باورها، آیینها و حتی شاید کدهای پوششی که از طریق آنها میتوانید با دیگران ارتباط برقرار کنید. اینجایک «ما» وجود دارد و آنجا یک «آنها».
این تصویر توسط هوش مصنوعی برای این مقاله ساخته شده است
در این نقطه، من از زمیگرود میپرسم که آیا ایدئولوژیها واقعاً چیز بدی هستند، حداقل از منظر علوم اعصاب؟ اگر آنها نیازهای پیشبینی و ارتباطی مغز را برطرف میکنند، پس مشکل چیست؟ او پاسخ میدهد: «در سطح جمعیتی، اینطور به نظر میرسد. ایدئولوژی به بسیاری از افراد معنا میبخشد. آنها را در گروههای کوچک سازماندهی میکند و همه را خوشحال میسازد.» اما ادامه میدهد: «کتاب من در بسیاری از موارد به مقابله با این دیدگاه صرفاً کلان میپردازد. این کتاب میگوید: بیایید به پیامدهای فردی نگاه کنیم. شواهد نشان میدهد که ایدئولوژیها به روشهای مختلف به مغز و بدن ما آسیب میزنند. اگر به آزادی خود اهمیت میدهید، ایدئولوژیها واقعاً شما را از آن محروم میکنند.» در واقع، ایدئولوژی تا حدی شبیه به اعتیاد است. مصرف بیش از حد الکل یا مواد مخدر ممکن است آرامشبخش به نظر برسد — ممکن است ذهن ناآرام را آرام کند — اما به هیچوجه برای شما مفید نیست. مغز و بدن همچنان آسیب میبینند.
خوشبختانه، اکثر مردم به این شکل ایدئولوژیک نیستند، همانطور که اکثر آنها معتاد نیستند. وقتی انعطافپذیری روانشناختی افراد بر روی طیف سیاسی ترسیم میشود، همانطور که در کتاب «مغز ایدئولوژیک» توصیف شده، نتیجه یک منحنی نرمال است: دو سر طیف چپ و راست کمترین انعطافپذیری را دارند (یعنی کمترین انعطاف و بیشترین خشک فکری)، اما یک منطقه وسیع میانی وجود دارد — جایی که مردم «کمترین وابستگی را به احزاب سیاسی از پیش تعیینشده دارند» — که در آن انعطافپذیری به اوج میرسد. زمیگرود اضافه میکند: «نکته جالب این است که مرکز این منحنی نرمال دقیقاً در وسط نیست. کمی به چپ متمایل است — به طوری که انعطافپذیرترین افراد عموماً در مرکز هستند اما کمی بیشتر به چپ گرایش دارند.»
در این مرحله، ممکن است هواداران میانهروی باقیماندن در اتحادیه اروپا احساس غرور کنند — آنها افرادی باهوش، خلاق و انعطافپذیر هستند! (به آنها نگویید که افراد با آسیب به قشر پیشپیشانی مغز نیز ممکن است محافظهکارتر شوند، وگرنه غیرقابل تحمل میشوند.) اما این هدف کتاب «مغز ایدئولوژیک» نیست، چرا که هیچچیز کاملاً از پیش تعیینشده نیست. عوامل بیرونی میتوانند به معنای واقعی کلمه ذهن هر کسی را تغییر دهند. زمیگرود میگوید: «در محیطهای پراسترس یا پرچالش، همه ما خشکفکر میشویم. همه ما در حال حفظ منابع موجود هستیم. همه ما کمتر جستجوگر و اهل تحقیق و اندیشیدن با فکر باز هستیم. بنابراین برای افرادی که در حالتهای مزمن استرس قرار دارند، نحوه تبدیل شخصیت به ایدئولوژی ممکن است متفاوت باشد.» این شاید توضیحی برای رونق فعلی برخی ایدئولوژیها و چهرههای سیاسی است.
زمیگراد پیشنهاد میکند که خودِ درک ما از ایدئولوژی بیش از حد ایدئولوژیک شده است. او داستان جذاب کنت آنتوان لویی کلود دستوت دو تراسی را نقل میکند، نجیب زادهای که در جریان انقلاب فرانسه زندانی شد و اصطلاح ایدئولوژی را برای نامگذاری چیزی ابداع کرد که امیدوار بود «علمی مشروع باشد که با روشهای عینی مشخص کند انسانها چگونه باورها و ایدههای خود را میسازند».
ایدئولوژیستها جامعهای را در ذهن داشتند که در آن، تفکر انتقادی در میان افراد تشویق میشد. با این حال، دیدگاه تراسی توسط طیفی از مخالفان مورد تمسخر قرار گرفت: از ناپلئون بناپارت و کارل مارکس گرفته تا پدران بنیانگذار آمریکا؛ کسانی که زمیگراد آنها را متکی «بیش از حد» بر مفهوم هویت جمعی توصیف میکند. او مینویسد: «ایدئولوژی مرتکب جرم تمرکز بر عقل و مشاهده شد — و آن هم به بهای غرق شدن در اسطورهی جمعی و اندیشهی جادویی.» این درک اولیه از «ایدئولوژی» — یعنی مطالعهی بیطرفانهی باورها — اکنون از یاد رفته و معنای معکوس خود را گرفته است: تعهدی پرشور به باورها. ایدئولوژیست جای خود را به ایدئولوگ داده است.
برای زمیگراد، این یک دغدغهی شخصی است. او ناراحتی خود را هنگام مواجهه با این پرسش که «اهل کجایی؟» چنین شرح میدهد: «پدربزرگها و مادربزرگهایم به زبانی رشد کردند، و پدر و مادرم به زبان عامیانهای دیگر خو گرفتند، در حالیکه من دستور زبان و ظرافتهای کاملاً متفاوتی را آموختم. ما هرکدام در قارهای دیگر بزرگ شدیم، دلهایمان زیر آسمانهایی متفاوت شکست، به دریاهایی متفاوت چشم دوختیم، رازها و نفرینهایمان را در زبانهایی گوناگون زمزمه کردیم.»
زمیگراد نویسندهای چنان جذاب است که خواننده بهراحتی ممکن است از کنار پیامدهای پیچیدهتر کتابش عبور کند. وقتی ذهنی انعطافپذیر در برابر یک حکومت خودکامه قرار میگیرد، چه رخ میدهد؟ در برابر فاجعهای اخلاقی چه واکنشی نشان میدهد؟ مقاومت میکند؟ یا در تطبیقپذیری بیپایانش، تن در میدهد و همراه جریان پیش میرود، هرچقدر هم که ناعادلانه باشد؟
او مینویسد: «فردی غیرایدئولوژیک در پی فروتنی فکری است — یعنی همواره آمادهی بازبینی باورهایش در پرتو شواهد قابل اعتماد است، و در عین حفظ شکاکیتی سالم در برابر اسطوره سازی، نسبت به کسانی که ناگزیر با ایدئولوژیهای جمعی درگیر میشوند، همدلیای انسانگرایانه دارد.»
اکنون اجازه دهید گه در انتها به ژانر دیگری بپردازیم: یعنی به تاریخ. زمیگرود در کتاب «مغز ایدئولوژیک» به اندیشمندانی ادای دین میکند که قبل از او بودهاند — از جمله برخی که باید نامهای آشنا باشند اما حتی در محافل دانشگاهی نیز کمتر شناخته شدهاند. یکی از آنها الز فرنکل-برونزویک (Brunswik Else Frenkel) است، پناهندهای از اتریشی که تحت حکومت نازیها قرار گرفته بود. او با بیش از ۱۵۰۰ کودک کالیفرنیایی مصاحبه کرد تا دریابد چگونه، چه زمانی و در چه شرایطی «تفکر اقتدارگرا و بیگانههراس» میتواند شکل بگیرد. برخی از پاسخهای کودکان که در متن زمیگرود بازنشر شدهاند، واقعاً لرزه بر اندام میاندازند. یک کودک ۱۱ ساله در پاسخ به این سوال که «چگونه کشورت را تغییر میدهی؟» فریاد زده بود: «خیابانها را تمیز کنید! مطمئن شوید همه چیز مرتب است!»
زمیگرود میگوید: «این کتاب زندگینامه فرنکل-برونزویک نیست، اما میتوانست باشد. مقالات او باورنکردنی هستند — چنان واضح و بهطرز عجیبی امروزی به نظر میرسند. آنها نقطه شروعی برای من شدند تا به این فکر کنم که چگونه میتوان آزمایشهایی طراحی کرد که واقعاً به شناخت و ادراک مردم نگاه کند.» با این حال، خط تحقیقاتی فرنکل-برونزویک ناتمام ماند. او در سال ۱۹۵۸، درست زمانی که کارش شروع به دریافت تأیید و شناسایی گستردهتری کرده بود، خودکشی کرد. زمیگرود معتقد است که تاریخچه او از آن زمان «پاک شده» است.
آیا زمیگرود احساس میکند که در حال ادامه تحقیقات فرنکل-برونزویک است؟ «امیدوارم که این نوعی ادامه باشد، بله. و همچنین اینکه اگر او در دهه ۲۰۲۰ یک عصبشناس بود، احتمالاً از روشهای مشابهی استفاده میکرد.» در ادامه، اولویت بعدی زمیگرود، «بازکردن گره» مسئله «مرغ و تخممرغ» است که در کتابش توصیف کرده است — «آیا روانشناسی ما بر سیاستهایمان تأثیر میگذارد، یا سیاستها بر روانشناسی ما؟» — و این نیازمند مطالعاتی به سبک فرنکل-برونزویک خواهد بود که افراد و باورهایشان را در طول زمان دنبال کند.
علاوه بر این، او مشتاق است تا به بررسی پیامدهای عملی کار خود بپردازد. به عنوان مثال، «چگونه میتوانیم درک کنیم که چه چیزی فرد را در معرض خطر افراطیگرایی قرار میدهد. ما معمولاً به پیشینه آنها، وضعیت اقتصادی-اجتماعیشان، سنشان نگاه میکنیم — در حالی که در واقعیت، این فقط بخش بسیار کوچکی از ماجراست. ما باید به ویژگیهای روانشناختی آنها، ویژگیهای شناختیشان، و همه این عوامل دیگر نگاه کنیم که بسیار بهتر از عوامل جمعیتشناختی پیشبینی میکنند.»
اما هدف گستردهتر زمیگرود در پایاننامه الهامبخش کتابش (که اتفاقاً گفتوگوی دیگری است — بین خودش، چارلز داروین، هانا آرنت و دیگران) بیان شده است. او مینویسد: «من معتقدم که مقابله با خشکاندیشیها مستلزم آن است که تصور کنیم یک مغز ضدایدئولوژیک چگونه ممکن است به نظر برسد. وجودی که بهصورت فعال و خلاقانه، وسوسه جزمگرایی را رد میکند.» این تجربه، به کاملترین معنای ممکن، ذهن را گسترش میدهد.
■ آقای طباطبایی گرامی با سپاس فراوان از مقالات روشنگرانه و متنوع شما. وجود چنین بارانهایی برای زدون غبار از چهره جامعه روشنفکری کشورمان ضروری ست. قلمتان پر بارتر باد.
با درود و احترام سالاری
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net
|