جمعه ۳ اسفند ۱۴۰۳ - Friday 21 February 2025
ايران امروز
iran-emrooz.net | Fri, 14.02.2025, 22:13

در باب تاریخ


قربان عباسی

«استیفن گفت تاریخ، ، کابوسی است که من در تلاش هستم از آن بیدار شوم.»
- جیمز جویس، اولیسیس

مفهوم «تاریخ» در زبان ما به گفته‌ی هگل، همزمان جنبه‌های عینی و ذهنی را در خود می‌گنجاند. تاریخ هم به وقایعی که واقعاً رخ داده‌اند اشاره دارد و هم به نحوه‌ی روایت آن‌ها. این ارتباط میان دو معنا، نباید صرفاً به‌عنوان تصادفی بیرونی در نظر گرفته شود؛ بلکه باید پذیرفت که روایت‌های تاریخی به موازات خود رویدادها و اعمال تاریخی شکل می‌گیرند.

زبان روزمره‌ ما نیز این نکته‌ی هگل را تأیید می‌کند که «تاریخ» هم به آنچه رخ داده است اشاره دارد و هم به گزارش آنچه که اتفاق افتاده است. ما معمولاً از تاریخ یک ملت یا قوم صحبت می‌کنیم، یا از رویدادهای بزرگ تاریخی؛ و در عین حال، کتابی که این وقایع را روایت می‌کند نیز به نام «تاریخ» شناخته می‌شود.

این‌طور به نظر می‌رسد که واژه‌ی «تاریخ» همانند واژه‌ی «فیزیک»، هم به موضوع مطالعه و هم به علم مربوط به آن موضوع اشاره دارد. در واقع، از واژه‌ی «تاریخ» برای اشاره به علم تاریخ یا نوع خاصی از نوشتار استفاده می‌شود. پدیده‌هایی که در این نوشتارها مورد بررسی قرار می‌گیرند، «تاریخی» نامیده می‌شوند، نه «تاریخ» به معنای خاص.

با این حال، واژه‌ی «تاریخ» فقط یک معنا ندارد و دست‌کم سه معنای مختلف دارد. نخستین معنا به نوعی دانش اشاره دارد. دومین معنا به شکلی از ادبیات مربوط می‌شود. سومین معنا به دنباله‌ای از رویدادهای زمانی اشاره دارد که فرآیندهایی از تغییرات غیرقابل بازگشت را به وجود می‌آورند. این تغییرات ممکن است در سطح جهانی یا بخشی از طبیعت رخ دهند، یا در حوزه‌های انسانی مانند جامعه یا تمدن. بنابراین، دانش تاریخی و نوشتار تاریخی می‌توانند به تاریخ طبیعی یا تاریخ انسانی پرداخته باشند.

فرانسیس بیکن در تقسیم‌بندی انواع دانش، این تمایز را قائل می‌شود و تاریخ را به «طبیعی، مدنی، کلیسایی و ادبی» تقسیم می‌کند. سه نوع اخیر به مسائل انسانی مرتبط هستند، در حالی که نوع اول به بخش غیرانسانی جهان طبیعی تعلق دارد. با این حال، تاریخ طبیعی از نگاه بیکن، به معنای «فلسفه‌ی طبیعی» یا همان «علم طبیعی» امروزین نیست.

در آثار گسترده‌ای که به تاریخ طبیعی یا حتی تاریخ کیهانی پرداخته‌اند، آن‌ها معمولاً در دسته‌های علمی یا فلسفی قرار می‌گیرند. به‌عنوان نمونه، آثار داروین مانند اصل انواع، یا اثر لوکرتیوس چگونه چیزها هستند، یا تایمئوس افلاطون. این کتاب‌های بزرگ تاریخی عمدتاً به انسان و جامعه پرداخته‌اند، نه به طبیعت یا جهان هستی. بسیاری از فلسفه‌های برجسته در مورد تاریخ نیز همین رویکرد را اتخاذ کرده‌اند؛ آن‌ها بیشتر به تمدن انسانی توجه کرده‌اند تا به دنیای فیزیکی.

ریشه‌ی یونانی واژه‌ی «تاریخ» به معنای پژوهش است؛ عملی که شامل قضاوت درباره‌ی شواهد می‌شود تا حقیقت را از افسانه‌ها تفکیک کند. جمله‌ی آغازین هردوت، گاهی به‌جای ترجمه‌ی ساده‌ی «این‌ها تاریخ‌های هردوت اهل هالیکارناسوس هستند»، به‌طور دقیق‌تر به این صورت ترجمه می‌شود: «این‌ها پژوهش‌هایی هستند...»

واژه‌ی «پژوهش» می‌تواند به هر نوع جست‌وجو اشاره داشته باشد، از جمله جست‌وجوی حقیقت یا بررسی آنچه که رخ داده است. برای مثال، عنوان یکی از آثار زیست‌شناسی ارسطو، تاریخ حیوانات، نشان می‌دهد که این اثر به پژوهش‌هایی درباره‌ی حیوانات پرداخته است. این کتاب به تاریخ طبیعی نمی‌پردازد و تاریخ حیوانات به معنای شرح تکامل آن‌ها در طول زمان نیست.

بنابراین، استفاده از عبارت «پژوهش تاریخی» کاملاً درست است، چرا که این دو نوع پژوهش — علمی و تاریخی — را از هم متمایز می‌کند. اساساً، پژوهش است که تاریخ‌نگار را از شاعر یا افسانه‌ساز متمایز می‌کند. اگرچه شاعران هم داستان می‌گویند، اما تنها تاریخ‌نگار است که خود را به روایت داستانی ای محدود می‌کند که بر پایه‌ی حقایق مستند است.

هرودوت، که به‌عنوان پدر تاریخ شناخته می‌شود، سبکی از نوشتار را بنیان نهاد که از شعر متمایز بود. در این سبک، تلاش او برای جلب باور خواننده نه بر اساس روایت‌های قابل‌باور، بلکه بر اساس نشان دادن منابع اطلاعاتی و اتکای روایت به شواهد قابل‌اعتماد است. در حالی که شاعر می‌کوشد داستانی محتمل نقل کند، تاریخ‌نگار تلاش دارد گزاره‌هایی معتبر درباره‌ی وقایع گذشته ارائه دهد. تاریخ‌نگار باید شواهد را بررسی کند یا، همان‌طور که هرودوت بارها انجام می‌دهد، قضاوت درباره‌ی شهادت‌های متناقض را به خواننده واگذار کند. او می‌نویسد: «این است آنچه ایرانیان در این‌باره می‌گویند؛ اما فنیقی‌ها نظر دیگری دارند.» یا: «این بخش از اطلاعات را از دلفی به دست آورده‌ام؛ باقی روایت را میلیسی‌ها افزوده‌اند.» یا: «این حقیقتی است که از کشیشان ولکان در ممفیس شنیدم.» و گاه نیز می‌گوید: «چنین است واقعیت؛ اما روایتی دیگر نیز هست که من به آن باور ندارم.» او همچنین می‌نویسد: «آنچه تاکنون از مصر گفتم، بر مشاهدات شخصی‌ام و نتایجی استوار است که از پژوهش‌هایم حاصل شده است. آنچه در ادامه می‌آید، روایت‌هایی است که از مصریان شنیده‌ام و اکنون تکرار می‌کنم، همراه با جزئیاتی که خود دیده‌ام..»

هرودوت به‌طور آگاهانه تفاوت خود را با هومر مشخص می‌کند، به‌ویژه در مسائلی که شاعر به آن‌ها پرداخته و به قلمرو تاریخ‌نگاری تعلق دارند. جنگ تروآ، که در پس‌زمینه‌ی نبردی قرار دارد که هرودوت به‌طور مستقیم به آن پرداخته است: حمله‌ی ایرانیان به یونان. زیرا ایرانیان «دشمنی دیرینه‌ی خود با یونانیان را از حمله به تروآ می‌آغازند.» هرودوت هیچ شکی در وقوع محاصره‌ی تروآ ندارد، همان‌طور که هومر روایت کرده است؛ اما از مصریان افسانه‌هایی درباره‌ی فرود آمدن پاریس و هلن به مصر و به اسارت گرفتن هلن توسط پروتئوس، پادشاه ممفیس، می‌شنود. او می‌نویسد: «این داستانی است که کشیشان دربار پروتئوس درباره‌ی ورود هلن به ممفیس برای من نقل کردند. به نظر می‌رسد هومر با این داستان آشنا بوده و آن را کنار گذاشته، زیرا آن را کمتر مناسب شعر حماسی دانسته است. بااین‌حال، روشن است که این روایت برای او ناشناخته نبوده است.»

هرودوت بخش‌هایی از ایلیاد و اودیسه را برای تأیید این ادعا به کار می‌گیرد. او آماده است که از اشعار هومری به‌عنوان منبع اطلاعاتی استفاده کند، اما نه بدون مقایسه‌ی آن‌ها با روایت‌های متناقض. او می‌نویسد: «تحقیق کردم که آیا داستانی که یونانیان درباره‌ی تروآ می‌گویند حقیقت است یا افسانه.» وقتی که به این نتیجه می‌رسد که هلن هرگز در دیوارهای شهری که یونانیان ده سال محاصره کردند حضور نداشته است، دلایل این باور را با خواننده در میان می‌گذارد. اما هومر، هنگامی که اقدامات هلن را در طول محاصره روایت می‌کند، نیازی به بررسی صحت داستان یا ارائه‌ی نسخه‌های متضاد ندارد. این وظیفه‌ی شاعر نیست، همان‌طور که هرودوت می‌داند. این وظیفه‌ی تاریخ‌نگار است، نه شاعر. داستانی که از لحاظ حقیقت ممکن است محتمل‌تر باشد، لزوماً داستان بهتری برای شاعر نیست.بنابر این باید همیشه مراقب بود که روایت های شاعرانه را با روایت های مستند تاریخی یکی نگرفت.

از آنجا که تاریخ‌نگار هم پژوهشگر است و هم داستان‌گو، در برخی جنبه‌ها با دانشمند و در برخی دیگر با شاعر مقایسه می‌شود. ویژگی متمایز تاریخ به‌عنوان دانشی متفاوت از علم یا فلسفه، در موضوع آن آشکار می‌شود: رویدادهای یگانه و منحصربه‌فرد گذشته. دانشمند یا فیلسوف به آنچه که اتفاق افتاده علاقه ندارد؛ او به ماهیت امور می‌پردازد. رویدادهای خاص ممکن است به‌عنوان شواهد استفاده شوند، اما استنتاج‌های دانشمند فراتر از بیان حقایق خاص رفته و به تعمیم‌هایی درباره‌ی چگونگی وقوع امور در هر زمان و مکانی می‌انجامد. در مقابل، پژوهش تاریخ‌نگار با جزئیات آغاز و پایان می‌یابد. او از جزئیاتی که خود مشاهده کرده یا دیگر شاهدان گزارش داده‌اند، برای استنتاج‌های مشروط درباره‌ی مسائلی استفاده می‌کند که نمی‌توان آن‌ها را به‌طور مستقیم اثبات کرد.

روش پژوهشی که تاریخ‌نگاران اولیه توسعه دادند، ممکن است مقدمه‌ای برای روش علمی باشد، اما نوع شواهد و سبک استدلالی که در آثار هیپوکراتس یا افلاطون دیده می‌شود، فاصله‌ی دانشمند و فیلسوف را از روش تاریخ‌نگار نشان می‌دهد. تفاوت میان تاریخ و علم — و یا آنچه که ممکن است معادل فلسفه باشد — در گفته‌ی ارسطو درباره‌ی شعر بیان شده است: «شعر فلسفی‌تر از تاریخ است، زیرا شعر به کلیات می‌پردازد، درحالی‌که تاریخ به جزئیات.» تاریخ به آنچه که واقعاً رخ داده است می‌پردازد، اما شعر، مانند فلسفه، با هر آنچه که هست یا می‌تواند باشد، سروکار دارد.»

این مقایسه به تفاوت‌های دیگری نیز اشاره دارد. برخلاف شعر، تاریخ و علم در یک جنبه مشترک هستند: هر دو تلاش می‌کنند آنچه را بیان می‌کنند اثبات کنند. با این حال، تاریخ برخلاف علم یا فلسفه، به ادبیات روایی نزدیک‌تر است، به‌ویژه از نظر شباهت با اشعار حماسی و دراماتیک بزرگ. تاریخ‌نگار و شاعر هر دو داستان‌سرا هستند.

اگر شاعر و تاریخ‌نگار — که می‌توان زندگی‌نامه‌نویسانی چون پلوتارک را نیز در زمره آن‌ها قرار داد — به‌نوعی نقش مربی اخلاقی دارند، این نقش به‌گونه‌ای عملی تجلی می‌یابد. آثار آن‌ها شامل تبیین نظریات اخلاقی یا سیاسی نمی‌شود، بلکه نمونه‌های عینی از نظریاتی هستند که به رفتارهای انسانی و ساختارهای اجتماعی مربوط می‌شوند. این واقعیت توضیح می‌دهد که چرا محتوای بسیاری از آثار بزرگ تاریخی، در مباحث اخلاقی، سیاسی و حتی روان‌شناختی کاربرد دارد. بااین‌حال، در اینجا تمرکز ما بیشتر بر خود تاریخ است تا جزئیات آن؛ بر روش‌ها و اهداف تاریخ به‌عنوان شاخه‌ای از دانش و ادبیات؛ و بر فرآیند تاریخی به‌عنوان یک کل، که بررسی آن در حوزه فلسفه تاریخ قرار می‌گیرد.

اهداف و روش‌های تاریخ‌نگاری نه‌تنها توسط مورخان، بلکه توسط فیلسوفان نیز مورد بحث قرار گرفته است. فیلسوفانی مانند هابز، بیکن و دکارت تاریخ را از منظر نوع دانش آن و نقشی که در کل نظام معرفتی ایفا می‌کند، بررسی کرده‌اند. در مقابل، مورخان برجسته‌ای چون هردوت، توسیدید، تاسیتوس و گیبون اهداف مشخصی برای آثار خود تعریف کرده‌اند: معیارهایی برای اعتبار اطلاعات، روش‌هایی برای سنجش حقیقت، و اصولی برای گزینش مهم‌ترین وقایع و ترتیب‌دهی آن‌ها بر پایه فرضیاتی درباره معنای رخدادهای گزارش‌شده.

هردوت هدف خود را چنین بیان می‌کند: «نگه‌داشت یادگار کارهای بشر و جلوگیری از فراموشی عظمت و شگفتی‌های کارهای یونانی‌ها و بربرها.» توسیدید نیز باور دارد که جنگ میان پلوپونزی‌ها و آتنی‌ها «بزرگ‌ترین جنبش تاریخ بشری بود، نه‌فقط در میان یونانی‌ها، بلکه در بخش بزرگی از دنیای بربر.» از سوی دیگر، تاسیتوس هدف اخلاقی کار خود را چنین تصریح می‌کند: «هدف من این نیست که تمامی حرکت‌ها را به تفصیل روایت کنم، بلکه تنها آن‌ها را که به دلیل برتری یا رسوایی شناخته شده‌اند. این را والاترین کارکرد تاریخ می‌دانم که هیچ عمل شایسته‌ای فراموش نشود و بدی‌ها و رفتارهای ناپسند از سرزنش نسل‌های آینده در امان نمانند..»

با وجود شباهت‌های ظاهری، هر یک از این مورخان روش خاص خود را برای دستیابی به اهدافشان داشته‌اند. برای نمونه، توسیدید در اشاره به هردوت می‌گوید: «شاید نبود جنبه‌های رمانتیک در تاریخ من از جذابیت آن بکاهد؛ اما اگر این تاریخ برای کسانی که به دنبال دانشی دقیق از گذشته هستند مفید تشخیص داده شود، من راضی خواهم بود.» همچون توسیدید، تاسیتوس نیز مورخی است که به وقایع معاصر می‌پردازد و نگران مقایسه با مورخان باستان است که می‌توانند «با توصیف سرزمین‌ها، نبردهای گوناگون و مرگ‌های باشکوه فرماندهان بزرگ، ذهن خواننده را تسخیر کنند.» بااین‌حال، او اذعان دارد که کارش ممکن است آموزنده باشد، اما ممکن است به دلیل موضوعاتی چون «دستورهای بی‌رحمانه دیکتاتورها، محاکمات بی‌وقفه، خیانت دوستان، و نابودی معصومیت» کم‌لذت به نظر برسد.

همان‌طور که اشاره شد، هردوت غالباً تصمیم‌گیری درباره‌ی روایت‌های متضاد را به خواننده واگذار می‌کند و تنها گاه‌به‌گاه نظر خود را به‌طور ضمنی بیان می‌کند. در مقابل، توسیدید بر دقت در تعیین حقایق تأکید دارد و می‌نویسد: «حتی به برداشت‌های خودم اعتماد نداشتم. روایت من بخشی بر آنچه خود دیده‌ام و بخشی بر آنچه دیگران برایم گزارش کرده‌اند استوار است؛ دقت این گزارش‌ها با دقیق‌ترین بررسی‌ها آزموده شده است. نتیجه‌گیری‌های من از تلاش‌های فراوان برای تطبیق گزارش‌های متناقض شاهدان عینی به دست آمده است.» او مطمئن است که نتیجه‌گیری‌هایش «به‌طور قطع قابل اعتماد هستند» و از تأثیرات «اشعار اغراق‌آمیز» یا «تاریخ‌نگاری‌هایی که جذابیت را به بهای حقیقت فدا می‌کنند» مصون است.

مورخان به دشواری‌های تلفیق حقیقت‌گویی با روایت داستانی آگاه‌اند. توسیدید اشاره می‌کند که بسیاری از مردم تمایلی به جست‌وجو برای حقیقت ندارند و «اولین داستانی که می‌شنوند را به‌راحتی می‌پذیرند.» از دیدگاه تاسیتوس، ابهام وقایع بزرگ، سرچشمه‌ی خطاهای تاریخی است: «برخی هر شایعه‌ای را به‌عنوان حقیقت می‌پذیرند، برخی دیگر حقیقت را به دروغ تبدیل می‌کنند، و هر دو خطا نسل‌های بعدی را فریب می‌دهند..»

گیبون در پایان اثر سترگ خود نتیجه‌گیری می‌کند: «مورخ ممکن است به اهمیت و تنوع موضوع خود ببالد، اما باید آگاه باشد که از کاستی‌های خود نیز آگاه است و غالباً باید به کمبود منابع تاریخی اذعان کند.» به دلیل کمیابی اسناد معتبر، او می‌گوید که مورخ «با دشواری زیادی در حفظ روایتی پیوسته و شفاف روبه‌رو است. با قطعات پراکنده، اغلب مختصر، گاه مبهم و گاه متناقض مواجه است و ناگزیر باید به جمع‌آوری، مقایسه و حدس زدن بپردازد. هرچند حدس‌ها نباید به‌جای واقعیت نشسته و به‌عنوان حقیقت پذیرفته شوند، اما شناخت ماهیت انسان و واکنش‌های هیجانی و احساسات مهارنشدنی او می‌تواند در برخی موارد خلأ منابع تاریخی را جبران کند.»

بدین ترتیب، مورخان معیارهای گوناگونی برای انتخاب یا رد منابع تاریخی دارند و از اصول متفاوتی برای تفسیر علل رویدادها بهره می‌برند. این تفاوت‌ها در نحوه ساختن یک داستان جامع از وقایع، ترسیم خط روایت و شخصیت‌پردازی بازیگران اصلی آن‌ها آشکار می‌شود. به‌ویژه، هِرودوت با هومر مقایسه شده و شیوه‌ای حماسی در نگارش دارد، در حالی که توسیدید به نویسندگان تراژدی شباهت پیدا کرده است. حتی اگر تمامی این مورخان در تعیین حقایق هم‌داستان باشند، همچون شاعران بزرگ، تفاوت‌های فردی‌شان در سبک و دیدگاه نمودار خواهد بود. هر یک، مانند هومر یا ویرژیل، ملویل یا تولستوی، نگاه و سبک خاص خود را دارند.

در میان آثار بزرگ تاریخ‌نگاری، تنها یکی به‌طور خاص با عنوان و طراحی خود به فلسفه تاریخ پرداخته و نظریه‌ای درباره مسیر کلی حیات انسانی ارائه می‌دهد: فلسفه تاریخ اثر هِگل. شهر خدا از آگوستین نیز نگاهی جامع به تاریخ دارد، اما مقایسه این دو اثر نشان می‌دهد که یکی فلسفی و دیگری الهیاتی است.

هدف این مقایسه، حذف خداوند و تدبیر او از دیدگاه فیلسوف نیست. برعکس، هِگل تاریخ جهان را به‌عنوان «فرایند توسعه و تحقق روح» می‌بیند؛ تفسیری که به توجیه خداوند در تاریخ می‌انجامد. تنها چنین بینشی می‌تواند روح را با تاریخ جهانی آشتی دهد؛ یعنی آنچه رخ داده و هر روز رخ می‌دهد، نه‌تنها بدون خداوند نیست، بلکه اساساً عمل اوست.

تفاوت‌های میان این دو بینش در سرچشمه نهایی مفهوم توسعه و سرنوشت انسان نهفته است. آگوستین همه‌چیز را در پرتو آشکارسازی خداوند از طرحش در کتاب مقدس می‌نگرد، در حالی که هِگل و دیگر فیلسوفان تاریخ، مانند جیامباتیستا ویکو و آرنولد تویین‌بی، به جست‌وجوی قوانین و الگوهایی در خود تاریخ پرداخته‌اند که حرکت و روند وقایع را از آغاز تا پایان زمان انسانی به‌طور ذاتی توضیح دهند.

برای آگوستین، دوران‌های بزرگ تاریخ، تعریفی دینی دارند. این دوران‌ها مراحل رشد شهر خدا بر روی زمین هستند، نه شهر انسان. او چهار دوره متمایز از حیات انسان تحت تدبیر خداوند را ترسیم می‌کند:

۱. پیش از سقوط در بهشت.
۲. در جهان پس از اخراج از بهشت و پیش از اعطای وعده و شریعت به یهودیان.
۳. تحت شریعت و پیش از ظهور مسیح.
۴. میان ظهور اول و دوم مسیح در دوران تدبیر فیض.

آگوستین گاهی تقسیم‌بندی‌های دیگری برای تاریخ ارائه می‌دهد که همواره ماهیتی دینی دارند. به‌طور مثال، او زمان را به هفت دوره تقسیم می‌کند که معادل هفت روز آفرینش است:

    «دوره اول، همانند روز نخست، از آدم تا طوفان؛ دوره دوم از طوفان تا ابراهیم... از ابراهیم تا ظهور مسیح سه دوره وجود دارد که هر یک چهارده نسل است.» پنج دوره تا آن زمان وجود دارد، دوره ششم در حال گذر است و نمی‌توان آن را با تعداد نسل‌ها سنجید. پس از این دوره، خداوند همانند روز هفتم خواهد آرمید.»

این پیش‌بینی از تاریخ با تمامی جزئیاتش، همان چیزی است که در بهشت گمشده اثر میلتون، پیش از خروج آدم از بهشت توسط فرشته میکائیل به او نشان داده می‌شود. برخلاف چهار تدبیر اصلی که آگوستین و میلتون از آن سخن می‌گویند، هِگل چهار دوره در تاریخ جهانی را مطرح می‌کند که در آن‌ها روح در قالب دولت توسعه می‌یابد. این دوره‌ها به‌صورت سکولار تعریف می‌شوند: جهان شرقی، یونانی، رومی و آلمانی. این دوره‌ها به‌عنوان «پیشرفت آگاهی از آزادی» تفسیر می‌شوند. هِگل می‌نویسد:

    «مراحل مختلف آگاهی از آزادی، تقسیم طبیعی تاریخ جهانی را برای ما فراهم می‌آورند... شرقیان هنوز آگاه نبودند که انسان ذاتاً آزاد است.»

در جهان آلمانی-مسیحی، با تحقق کامل آزادی انسان، تاریخ برای هِگل به پایان می‌رسد. او می‌گوید:

    «اصل بزرگ هستی  محقق شده است؛ بنابراین پایان ایام به‌طور کامل فرا رسیده است.»

به نظر هِگل، نشانه‌ای از این نهایی بودن در جهان آلمانی-مسیحی، توافق میان کلیسا و دولت است:

    «تاریخ اروپا نمایش رشد هر یک از این اصول به‌طور جداگانه است... سپس تضاد میان آن‌ها... و در نهایت، هماهنگی این تضادها..»

علاوه بر تفاوت میان رویکردهای فلسفی و الهیاتی که در اینجا از سوی هگل و آگوستین مطرح شده است، به نظر می‌رسد که دو مسئله اصلی در نظریه کلی تاریخ انسانی وجود دارد. مسئله نخست، الگوی تغییر است و مسئله دوم، ویژگی علل مؤثر در تاریخ.

الگوی تغییر که عمدتاً در نظریه‌های مدرن مورد توجه قرار گرفته، الگوی پیشرفت یا تکامل است. این پیشرفت می‌تواند به‌عنوان حرکتی دیالکتیکی در قلمرو روح تصور شود؛ حرکتی که هگل آن را در تقابل با قلمرو ماده یا طبیعت تعریف می‌کند. او می‌گوید: «ذات ماده جاذبه است و ذات روح آزادی.» با این حال، این پیشرفت می‌تواند همان‌طور که در دیالکتیک ماتریالیستی مارکس و انگلس آمده است، از طریق حل تضادهای مادی یا اقتصادی نیز به وقوع بپیوندد.

انگلس در مقدمه خود بر مانیفست حزب کمونیست می‌نویسد:

    «تمام تاریخ بشریت، از زمانی که جوامع قبیله‌ای اولیه که زمین را به‌طور مشترک مالکیت می‌کردند از هم فروپاشید، تاریخ مبارزات طبقاتی بوده است؛ نبردی میان طبقات بهره‌کِش و بهره‌کشی‌شده، حاکم و سرکوب‌شده. تاریخ این مبارزات طبقاتی، مجموعه‌ای از تحولات است که اکنون به نقطه‌ای رسیده است که طبقه سرکوب‌شده و استثمارشده، پرولتاریا، برای رهایی از سلطه طبقه استثمارگر و حاکم، بورژوازی، باید در عین حال برای همیشه جامعه را از هرگونه استثمار، سرکوب، تمایز طبقاتی و مبارزه طبقاتی رها کند.»

بنابراین، چهار نظام اقتصادی بزرگ — برده‌داری، فئودالیسم، سرمایه‌داری صنعتی و جامعه کمونیستی یا بی‌طبقه — به‌عنوان مراحل پیشرفت به سوی کمال نهایی تلقی می‌شوند؛ کمالی که در آن تاریخ، به دلیل تحقق کامل گرایش‌هایش، به آرامش می‌رسد. در همین راستا، وبلن در کتاب خود نظریه طبقه فراغت به بررسی تاریخ فرهنگی از منظر اقتصادی می‌پردازد.

    «الگوی پیشرفت ممکن است نه به‌عنوان حرکتی دیالکتیکی که شامل تعارض و ترکیب است، بلکه مشابه با نظریه کانت در مورد تحقق تدریجی قابلیت‌های انسانی در زندگی دیده شود. کانت می‌گوید: «تنها فرهنگ است که می‌تواند به‌عنوان هدف نهایی که باید به طبیعت انسان نسبت دهیم، محسوب شود.» تحقق تدریجی فرهنگ به معنای «آزادسازی اراده از استبداد خواسته‌هایی است که از طریق پیوند ما با برخی امور طبیعی، قدرت انتخاب آزاد را از ما می‌گیرند.» بدین ترتیب، تاریخ به سوی کمالی پیش می‌رود که هرگز نمی‌تواند به‌طور کامل بر روی زمین محقق شود، زیرا «طبیعت انسان به‌گونه‌ای نیست که در هیچ‌گونه مالکیت یا لذتی به آرامش دست یابد..»

همان‌طور که نظریه‌پردازان تکامل بیان می‌کنند، ممکن است پیشرفت به نقطه اوج نرسد، اما ظهور آن در تاریخ بشری مشابه روند توسعه‌ای است که جهان یا کل طبیعت زنده به‌تدریج آن را تجربه کرده است.

اینکه آیا الگوی تغییر مشابهی میان ترتیب تاریخی طبیعت و تاریخ انسان و جامعه وجود دارد یا خیر، سؤالی است که باید هم از سوی کسانی که پیشرفت را انکار می‌کنند و هم از سوی کسانی که آن را تأیید می‌کنند، پاسخ داده شود.

در طبیعت، تغییرات به‌صورت چرخه‌ای رخ می‌دهند؛ الگویی که در آن تولد، رشد، زوال و مرگ به‌طور مکرر تکرار می‌شوند. به نظر می‌رسد تاریخ نیز با ظهور و سقوط شهرها و تمدن‌ها، این دیدگاه قدیمی را تأیید می‌کند. این نگرش در دوران معاصر توسط اشپنگلر و با تعدیل‌هایی از سوی تویین‌بی همراه با امکان پیشرفت مطرح شده است.

هرودوت می‌گوید «شهرهایی که روزگاری بزرگ بودند»، ، «اکنون بسیاری از آن‌ها بی‌اهمیت شده‌اند و آن‌هایی که امروزه قدرتمندند، در گذشته ضعیف بوده‌اند. بنابراین، من درباره هر دو سخن خواهم گفت، با این اعتقاد که رونق هرگز برای مدت طولانی در وضعیتی ثابت باقی نمی‌ماند.» لوکریش نیز الگوی چرخه‌ای را هم در جانشینی جهانیان و هم در جانشینی تمدن‌ها مشاهده می‌کند. اسطوره عصر طلایی کرونوس و عصر زمینی زئوس که افلاطون در سیاست‌مدار نقل می‌کند، هم به طبیعت و هم به جامعه تعلق دارد. بر اساس این اسطوره:

    «زمانی هست که خود خدا هدایت را به دست می‌گیرد و به حرکت جهان کمک می‌کند؛ و زمانی هست که در پایان یک چرخه خاص، او جهان را رها می‌کند و جهان به‌عنوان موجودی زنده که در ابتدا هوش را از خالق خود دریافت کرده، به‌طور طبیعی در جهت مخالف حرکت می‌کند.»

بدین ترتیب، تاریخ جهان در «چرخه‌های بی‌پایان سال‌ها» می‌گذرد و هر عصر به‌طور مداوم دیگری را در یک دایره بی‌پایان شکل می‌دهد.

دیدگاه دیگری نیز وجود دارد که تاریخ را نه چرخه‌ای و نه صرفاً به‌صورت پیشرفت می‌بیند. ویرژیل ترتیب اسطوره افلاطونی را وارونه می‌کند و عصر طلایی را در آینده قرار می‌دهد. این عصر با روم آغاز می‌شود؛ همان‌طور که در اکلوگ چهارم آمده است:

    «... چرخه‌ای بزرگ از قرن‌ها آغاز می‌شود. عدالت به زمین بازمی‌گردد، عصر طلایی بازمی‌گردد، و نخستین مولود آن از آسمان فرود می‌آید. با لطف به این تولد نگاه کن... زیرا با او دل‌های آهنین پایان می‌یابد، و دل‌های طلایی تمام زمین را به ارث خواهند برد»

برای ویرژیل، روم نه‌تنها آغاز عصر طلایی است، بلکه تکمیل تاریخ نیز به شمار می‌آید. دراینئید ژوپیتر اعلام می‌کند که او به رومیان «قدرتی نامحدود» داده است – «هیچ مرزی برای آن‌ها در فضا یا زمان تعیین نکرده است.» مردم «توسعه‌یافته روم» «سروران آفرینش خواهند بود... و شهرتشان در ستارگان پایان خواهد یافت.» سپس، «عصر خشونت به آرامش تبدیل خواهد شد.» به نظر می‌رسد جاودانگی روم به‌گونه‌ای است که هیچ‌گونه پیشرفت بنیادین دیگری برای آن باقی نمی‌گذارد و چرخه‌ای از افول و تجدید حیات نیز پیش روی آن نخواهد بود.

دکترین مسیحی سقوط انسان از لطف الهی و بازگشت او به نجات از طریق میانجی‌گری الهی، الگویی تاریخی ارائه می‌دهد که بخشی از آن به الگوی افلاطونی شباهت دارد. این شباهت به این معناست که از دست دادن عصر طلایی به انگیزه‌ای برای تلاش جهت بازپس‌گیری آن تبدیل می‌شود. اما از سوی دیگر، بخشی از این الگو به دیدگاه ویرژیل شباهت دارد، زیرا انتقال‌های دوران تاریخی تنها یک‌بار رخ می‌دهند. آمدن مسیح رویدادی کاملاً منحصر‌به‌فرد است و پس از آن، پیشرفتی اساسی در وضعیت انسان تا روز قیامت، در پایان جهان، رخ نخواهد داد.

وجه مشترک در این دیدگاه‌ها درباره الگوی تاریخ، مسئله عللی است که در جریان تاریخ فعال‌اند. هرچند عوامل گوناگونی وجود دارند، این عوامل در آینده نیز به همان شیوه‌ای عمل خواهند کرد که در گذشته عمل کرده‌اند، مگر اینکه هزاره‌ای در حال وقوع باشد یا نزدیک به وقوع باشد. انسان‌ها از شناخت گذشته خود یا درکی مبهم از تدبیر الهی، حسی از آینده به دست می‌آورند؛ اما شیوه نگرش آن‌ها به آینده متفاوت است. این نگرش بستگی دارد به اینکه آیا آینده بخشی از آن از انتخاب‌های آزاد انسان نشأت می‌گیرد یا اینکه تمامی آن به‌طور اجتناب‌ناپذیر توسط عللی فراتر از کنترل آن‌ها تعیین شده است.

گاه این مسئله به‌طور یکسان برای طبیعت و تاریخ حل می‌شود: ضرورت در هر دو حاکم است؛ همان‌طور که در وقایع طبیعت احتمالات وجود دارد، در اعمال تاریخ نیز آزادی یافت می‌شود. گاه فرآیندهای طبیعت و تاریخ از یکدیگر متمایز می‌شوند: حرکات ماده تحت قوانین غیرقابل نقض هدایت می‌شود؛ در حالی که حرکات انسان‌ها توسط قوانینی هدایت می‌شود که به آن‌ها آزادی می‌بخشد تا سرنوشتی را تحقق بخشند که از روح انسانی نشأت می‌گیرد، نه اینکه آن را تعیین کند.

کسانی که آزادی را به‌طور کامل در حوزه تاریخ انکار نمی‌کنند، معمولاً برای آن دامنه‌ای نامحدود قائل نمی‌شوند. آنچه انسان‌ها می‌توانند انجام دهند، از پایین تحت تأثیر نیروهای مادی است و از بالا تحت تأثیر آن چیزی که هگل آن را «هدف خدا از جهان» می‌نامد. «تار و پود عظیم تاریخ جهانی» از تعامل میان اراده‌ی خدا (ایده‌ی مطلق) و مقاصد یا منافع انسانی بافته می‌شود که هگل آن را «مجموعه‌ی احساسات انسانی» می‌خواند.

برای هگل، تاریخ «اتحاد آزادی و ضرورت» است؛ جایی که «فرایند انتزاعی نهفته‌ی روح به‌عنوان ضرورت در نظر گرفته می‌شود، در حالی که آنچه در اراده‌ی آگاهانه‌ی انسان‌ها به شکل منافع آن‌ها ظاهر می‌شود، به حوزه‌ی آزادی تعلق دارد.» اما این آزادی که با ضرورت هم‌راستا است، بیشتر به انسانیت به‌طور کلی مربوط است تا به فرد. فردی که بخواهد مسیر تاریخ را مسدود کند، از این مسیر کنار زده می‌شود و توان تغییر روند تاریخ را ندارد.

حتی افراد بزرگ نیز قادر به ساختن یا تعیین تاریخ نیستند. آن‌ها تنها زمانی بزرگ هستند که مرحله‌ی بعدی فرایند تاریخی را درک کنند و خود را با موج آینده همسو نمایند و اهدافشان را با روند رویدادها و توسعه‌ی دیالکتیکی ایده‌ی مطلق تطبیق دهند. به همین دلیل است که برخی از افراد بزرگ به «افراد تاریخی جهانی» بدل می‌شوند؛ زیرا «اهداف خاص آن‌ها مسائل بزرگ‌تری را دربرمی‌گیرد که اراده‌ی روح جهانی است.» چنین افرادی «زمان را درک می‌کنند، نیازهای دوران را می‌شناسند و می‌دانند چه چیزی برای توسعه آماده است؛ حقیقتی که برای عصرشان و برای جهانشان ضروری است، حقیقتی که همچون نوزادی استعاری، در رحم زمان شکل گرفته است.»

مانند هگل و برخلاف مورخان باستان، تولستوی نیز نقش قهرمانان و مردان بزرگ را توهمی می‌داند. او باور دارد که این تصور که قهرمانان مسیر تاریخ را رقم می‌زنند، اشتباهی است که فردی مرتکب می‌شود وقتی حرکت گله‌ای از گاوها را می‌بیند و مسیر آن را به حیوانی که در رأس گله است نسبت می‌دهد؛ بی‌آنکه به کیفیت چراگاه‌ها یا نقش چوپان توجه کند.

از دیدگاه تولستوی، مردان بزرگ تنها عروسک‌هایی مشهورند که در پیشاپیش حرکت تاریخ قرار گرفته‌اند. حرکت تاریخ، نیروی خود را از اعمال فردی بی‌شماری می‌گیرد که هر یک سهم کوچکی دارند. هرچند این تکانه‌ها جزئی هستند، اما هر عمل فردی در تاریخ، فعلی آزادانه است که هم تحت تأثیر شرایط محیطی قرار دارد و هم تقدیر الهی که به انسان آزادی انتخاب عطا کرده است. او معتقد است که «همه‌ی اعمال انسانی» ترکیبی از «آزادی و اجبار» هستند.

در قرن بیستم، با ظهور علوم اجتماعی، تفکیک تاریخ از انسان‌شناسی مورد تردید قرار گرفت. لوی-استروس می‌نویسد:

    «ما دیگر به تاریخ سیاسی که صرفاً سلسله‌ها و جنگ‌ها را به‌صورت زمانی و با توجیهات ثانویه کنار هم می‌چیند، قانع نیستیم. تاریخ اقتصادی، در واقع، تاریخ فرایندهای ناخودآگاه است. هر کتاب تاریخ خوبی... با انسان‌شناسی آمیخته است.» به عقیده او، برای درک انسان باید از مطالعه‌ی محتوای آگاهانه به سوی شکل‌های ناخودآگاه حرکت کنیم. به نظر لوی-استروس، مورخ و انسان‌شناس «در مسیری مشابه حرکت می‌کنند، هرچند مسیرشان در نوری متفاوت ظاهر می‌شود، اما این امر تغییری در رویکرد بنیادی آن‌ها ایجاد نمی‌کند..»

برخلاف گمانه‌زنی‌های کلان درباره‌ی فرایند کلی تاریخی، نوعی فلسفه‌ورزی درباره‌ی تاریخ وجود دارد که به‌دنبال بررسی جایگاه تاریخ در آموزش و هدایت رفتار انسان‌ها است. مونتنی، به‌طور مثال، مطالعه‌ی تاریخ و زندگی‌نامه‌ها را پنجره‌ای می‌داند که انسان از آن به جهان می‌نگرد. او می‌نویسد:

    «این جهان بزرگ، آینه‌ای است که باید خود را در آن ببینیم تا خود را به‌درستی بشناسیم.» تنها در مواجهه با صحنه‌ی گسترده‌ی تاریخ و تنوع طبیعت انسانی است که انسان می‌تواند خود و زمانه‌ی خود را درک کند. به‌طور مشابه، گیبون اذعان می‌کند که «مطالعه‌ی تاریخ افق دید فکری ما را گسترش می‌دهد.»

از سوی دیگر، هگل بر این باور است که «آنچه تجربه و تاریخ می‌آموزند، این است که ملت‌ها و دولت‌ها هیچ‌گاه چیزی از تاریخ نیاموخته‌اند و هیچ‌گاه بر اساس اصول استخراج‌شده از آن عمل نکرده‌اند.»

شاو در پیش‌گفتار خود برای سن ژوان نگرشی به‌مراتب بدبینانه‌تر نسبت به تاریخ ارائه می‌دهد. به نظر او، تاریخ «همواره از مد افتاده است.» او می‌گوید:

    «به همین دلیل است که کودکان هرگز تاریخ معاصر را نمی‌آموزند. کتاب‌های تاریخی آن‌ها به دوره‌هایی اختصاص دارد که تفکرشان دیگر از مد افتاده و شرایطشان دیگر به زندگی فعال امروز ارتباطی ندارد. برای مثال، آن‌ها تاریخ واشنگتن را می‌آموزند و درباره‌ی لنین دروغ‌هایی به آن‌ها گفته می‌شود. در زمان واشنگتن نیز همان دروغ‌ها درباره‌ی او رواج داشت و در عوض تاریخ کرامول را می‌آموختند. در قرون پانزدهم و شانزدهم، دروغ‌هایی درباره‌ی ژوان گفته می‌شد و احتمالاً تا به امروز هم حقیقت درباره‌ی او گفته نخواهد شد. متأسفانه این دروغ‌ها با منسوخ شدن شرایط سیاسی متوقف نمی‌شوند. اصلاحاتی که ژوان به‌طور ناخودآگاه پیش‌بینی کرده بود، پرسش‌هایی را که درباره‌ی او مطرح بود، همچنان تا روزگار ما زنده نگه داشته است (هنوز هم آثار خانه‌های سوخته در ایرلند دیده می‌شود). به همین دلیل، ژوان همچنان موضوع دروغ‌های ضد کلیسایی، افسانه‌سازی‌های خاص پروتستانی و طفره‌روی‌های کاتولیکی در مواجهه با ناخودآگاه پروتستانیسم او است. حقیقت، آغشته به انواع و اقسام چاشنی‌ها، همچنان در گلویمان گیر می‌کند و هرگز فرو نمی‌رود؛ مگر آنکه آن را بدون هیچ چاشنی بپذیریم..»

در زمینه‌ای عملی‌تر، نویسندگان سیاسی مانند ماکیاولی، منتسکیو و نویسندگان فدرالیست از تاریخ برای تأیید یا آوردن مثال‌هایی برای تعمیمات خود استفاده می‌کنند. آن‌ها با توسیدید هم‌عقیده‌اند که
«دانش دقیق از گذشته به تفسیر آینده کمک می‌کند، زیرا روند امور انسانی باید مشابه آن باشد، اگر نه بازتابی دقیق از آن.» به گفته‌ی تاکیتوس، «بیشتر مردم از سرنوشت دیگران درس می‌گیرند.»

به همین دلیل است که آثار بزرگ تاریخی در کنار رساله‌های اخلاقی و سیاسی جای می‌گیرند و همچنین در کنار تأملات فلسفی و الهیاتی درباره‌ی ماهیت و سرنوشت انسان قرار دارند. آموزش آزاد هم به جزئیات و هم به کلیات نیازمند است و این دو، در روایت‌های عظیم تاریخی با یکدیگر تلفیق شده‌اند. فارغ از سودمندی این آثار، آن‌ها از نظر مفهوم‌پردازی، کیفیت شعری و دامنه‌ی تخیلی، به مجموعه‌ی آثار بزرگ ذهن انسان تعلق دارند.

درهرحال تاریخ چون چاهی است عمیق که غفلتی کوچک می تواند ما را به درون آن پرتاب کند اما بیرون آمدن از آن چندان سهل نخواهد بود.باید مراقب بود در چاه تاریخ سقوط نکرد. تاریخ و خوانش آن بیشتر برای عبرت گرفتن است و کسب آگاهی برای رهایی هرچه بیشتر از اسارت ها و ضرورت ها.اما گویا ازشوربختی ما ایرانیان یکی هم همین است که این جملات هگل را مکرر به خودیادآوری کنیم:

    «آنچه تجربه و تاریخ می‌آموزند، این است که ملت‌ها و دولت‌ها هیچ‌گاه چیزی از تاریخ نیاموخته‌اند و هیچ‌گاه بر اساس اصول استخراج‌شده از آن عمل نکرده‌اند.»


* قربان عباسی، دکتر در جامعه‌شناسی سیاسی از ‎دانشگاه تهران است






نظر شما درباره این مقاله:








 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2025 | editor@iran-emrooz.net