iran-emrooz.net | Sat, 07.05.2005, 9:06
بازگشت به سقراط
درگريز از شناخت اقتدارگرا (٢)
شيريندخت دقيقيان
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
شنبه ١٨ ارديبهشت ١٣٨٤
بخش دوم: شناختِ بدون اقتدار
كارل ماركس در رسالهای برای فوئرباخ، كار فلسفه را نه تنها تفسير جهان، كه دگرگون كردن آن خواند. هر چند كه بعدها خوانش عوامانه و محدود، اين معنا را گرفت كه بايد با چماق ايدئولوژی جهان را دگرگون كرد، اما خوانش فلسفی و انسانی فكرت ماركس به برقراری حقوق مدنی بردگان جديد و فروپاشی مناسبات فرسودهی انجاميد. حتی رُكگوترين منتقد ماركس يعنی كارل پاپر، اين ديدگاه او را عامل مؤثری میداند در اصلاح اخلاق مسيحيت كه بر تأئيد استثمار و بندگی ذهنی و حتی ستايش گرسنگی استوار بود. پاپر، ماركسِ فيلسوف را هوادار آزادی و جامعهی باز به شمار میآورد.
گفتهی ماركس هستهای از يك واقعيت ديگر را نيز دارد: فلسفه چه بخواهيد و چه نخواهيد در دگرگون كردن جهان نقش دارد، زيرا تاريخ فلسفه، تاريخ پيدايش و گسترش گونههای مختلف شناخت شناسی و روش شناسی نيز هست. ميشل فوكو، فيلسوف فرانسوی قرن بيستم با طرح «نظريهی ديرينه شناسی شناخت برآن است كه دورانهای فكری بشر با گونههای خاص شناخت شناسی يا Epistemology از يكديگر متمايز میشوند.
هر دستگاه فلسفی و شناخت شناسی از عرصهی نظری ناب بيرون میآيد و به دنيای اجتماع گام میگذارد. ماركس اين مقوله را با واژهی Praxis يا «عمل استوار بر انديشه» بيان میكرد. فعاليتهای اجتماعی، سياسی، رفتارهای ايدئولوژيك، شيوههای حكومتی و حتی روشهای مديريتی همگی در مقولهی Praxis میگنجند، زيرا پشت آنها، گونهای فلسفه، شناخت شناسی و روش شناسی در كار است كه به دگرگونیها جهت میدهد. اين ايدهها و ايدهآلها نيستند كه ساز و كار و پيامد فعاليتهای اجتماعی را تعيين میكنند، بلكه روش شناسی و رويكردهای متفاوت به برنامه ريزیست كه آغاز و انجام حركت را رقم میزنند. بنا بر اين، پيش از هرگونه بحث اجتماعی و سياسی، لازم است نظريه پردازان سياست و يا مدعيان سردمداری جنبشها، ابتدا روش شناسی تفكر خود را هر چه بيشتر به روش علمی نزديك كنند و به بوتهی نقد بگذارند.
برخی متفكران معاصر برآنند كه علوم و مباحث اجتماعی از نظر روش شناسی از علوم طبيعی عقب ماندهاند. البته عوامل انسانی مرموز و مهار نشدنی - كه چون عذری برای عقب بودن علوم اجتماعی از علوم طبيعی آورده میشوند - از رخدادهای كيهانی و ريز دنياهای مولكولی و سلولی مرموزتر نيستند. پس دستكم يكی از دليلهای اين عقب ماندگی را میتوان در تفاوت روش شناسی آنها جستجو كرد و نه تنها موضوع مطالعهی آنها.
روش شناسی علوم طبيعی و فيزيك، دانشمندان را در كشفهای حيرت انگيز ياری كرده، در حالی كه همچنان بشر با فقر، گرسنگی، بيماری، نظامهای ناعادلانه و خشونت دست به گريبان است. بخشی از اين عدم توازن شايد از آن روست كه نظريههای علوم اجتماعی، آن گونه كه پاپر در شرح نظريهی شلرو منهايم میآورد، در خلاء شكل نمیگيرند و عناصر خودآگاه و ناخود آگاهی كه در ذهن متفكر اجتماعی او را به تدوين نظريهای میكشانند، از ديد خودش نيز پنهان است. ديدگاههای او تحت تأثير زيست جهانش قرار دارد و ممكن است متفكری از زيست جهان ديگر با آن مخالف باشد. دانشمند علوم طبيعی و فيزيك، با آن كه بر تئوری خود كار میكند تا آن را رد يا اثبات كند، ولی ارتباطش با نظريه پردازهای ديگر آگاهانهتر است و میداند كه از تبادل نظر و همفكری با آنها گريزی نيست. روش شناسی علمی اين برتری را دارد كه دانش را حاصل تلاش يك فرد نمیداند. به گفتهی پاپر، علوم طبيعی «از همكاری دوستانه - دشمنانهی عدهی زيادی از دانشمندان فراهم میآيد».
والتر كافمن، فيلسوف آمريكائی، در اثر سه جلدی خود به نام كشف ذهن Discovering The Mind كه در آن نظريهی خود در بارهی ساختار ذهن را از راه بررسی تطبيقی روش شناسیها و ديدگاههای كانت، گوته، هگل، فيخته، فرويد، آدلر، يونگ، مارتين بوبر وهايدگر بيان میكند، به ضعف روش شناسی در مباحث اجتماعی اشاره میكند. كافمن به تلاشهای ناموفق كانت و هگل در ارتقاء فلسفه به سطح علم اشاره میكند و ناكامی آنها را نيز در حيطهی روش شناسی و تعريف علم میداند. او پس از شركت در سمپوزيوم صدمين سالگرد تولد آينشتاين در دانشگاه پرينستون ، مارچ ١٩٧٩ ، تفاوت سطح استانداردهای روش شناسی علوم اجتماعی با علوم طبيعی را تفاوتی وحشت انگيز و آن را علت عقب ماندن علوم اجتماعی از علوم طبيعی میداند.
دانشمندان علوم طبيعی در روش شناسی خود بسيار فروتنتر از صاحبان انديشههای اجتماعی و سياسی هستند. جا افتادن تفكر انتقادی، انعطاف پذيری و بازنگری در نظريههای خود و شهامتِ پس گرفتنِ تئوریهای غلط نزد دانشمندان علوم طبيعی و فيزيك، اصل مسلم و اوليهی روش شناختی بهشمار میروند، كه نظريه پردازان سياسی و اظهار نظركنندگان امور اجتماعی با آنها بيگانه هستند. حتی گاه استادان و پژوهشگران مطالعات اجتماعی، هنگام اظهار نظرهای سياسی و برنامه ريزیهای اجتماعی، از شناخت علمی دست میشويند و مانند عوامِ سياستزده سخن میگويند. شهامت نمونهوار سقراطی در برابر جوّزدگی، برچسب و اجبار در شركت در مسابقهی راديكال و انقلابی بودن میايستد و برای وفاداری به مردمی كه قصد خدمت به آنها را دارد، به شناخت شناسی علمی وفادار میماند. هر اظهارنظر سياسی و يا برنامهی اجتماعی، يك نظريه يا تئوری است كه آن را از قوانين عام نظريهپردازی علمی گريزی نيست. موضع گيریهای اجتماعی و سياسی، نه ميدان نظريه پردازایهای اقتدارگرا و من درآوردی، بلكه گذرگاه باريك و پرمخاطرهایست كه هر نظريهی علمی، در هر رشته از علوم، بايد از آن عبور كند. قاعدهها و وظيفهها يكسانند: نظريه بايد قابل آزمايش و دارای ساختارهای منطقی باشد كه امكان پيش بينیهايی در بارهی پيامدهای آن را فراهم كند; اين پيش بينیها بايد بر اساس فرضهای اوليه باشند و ارزش حقيقی هر يك از پيش بينیها و فرضهای اوليه، بايد از راه مشاهدهی دقيق و مسئولانه تعيين شود. سرانجام نظريه را نمیتوان و نبايد از معرض ردشدن دور نگه داشت. به گفتهی كارل پاپر در گفتار «شناخت عينی، منظری واقع گرا از منطق فيزيك و تاريخ»، (١٩٦٦) ، دانشمندان علوم طبيعی پذيرفته اند كه يك تئوری غلط را آسانتر میتوان تشخيص داد ولی پی بردن به درست بودن يك تئوری دشوارتر است.
نظريه پردازان اجتماعی با آن كه جان و حرمت ميليونها انسان بخش اساسی موضوع بررسی آنهاست، ولی به اندازهی دانشمندان علوم طبيعی در ادعاهای خود محتاط و متكی به آزمون و خطای مقطعی نيستند. كافیست گنده گويیهای ناكجا آباد پردازان را كه همگی بازندههايی بزرگ يا جنايتكارانی هولناك بودهاند، در بارهی تبديل اجتماع به بهشت ، با روش شناسی ستفان هاوكينگ، كاشف سياه چالههای فضايی و تكنولوژیهای مشاهدهی كيهانی مقايسه كنيم. هاوكينگ كه بسياری از پيش بينیهای نظریاش به اثبات رسيده و برخی از نظريههايش را خودش شجاعانه رد كرده، در كتاب A Brief History of Time يا تاريخ مختصر زمان مینويسد:
«يك نظريه در فيزيك هميشه حالتی موقتی دارد، زيرا همواره چيزی بيش از يك پيش فرض نيست، هرگز نمیتوانی اثباتش كني. فرقی نمیكند كه نتايج آزمايش با نظريه جور دربيايد، ولی هرگز نمیتوانی مطمئن باشی كه بار ديگر نتيجه در تضاد با تئوری نخواهد بود. همان گونه كه فيلسوف علوم، كارل پاپر، تأكيد میكرد، يك نظريهی خوب آن است كه پيش بينیای ارائه دهد كه در اصل بتواند از راه مشاهده رد و ملغی شود. هر بار آزمايشهای جديد به مشاهده گذاشته میشوند تا با پيش بينیهای نظريهی دوام آورده موافقت كنند و اعتماد ما به آنها افزايش يابد؛ ولی حتی اگر مشاهدهی جديدی دست بدهد كه با نظريهی ما مخالف باشد، بايد يا نظريه را رها و يا آن را دستكاری كنيم».
يكی ديگر از علل پيشرفت روش شناسی علمی، پذيرفتن چند گانگی منابع شناخت است كه علوم اجتماعی بايد آن را سرمشق قرار دهند. كارل پاپر روش شناسی علوم اجتماعی را به علوم طبيعی نزديك میكند و با طرح مقولهی «شناخت بدون اقتدار» ، Knowledge Without Authority ، در مقالهی Theory of Knowledge (١٩٤٥)، اين پرسش را به ميان آورد كه آيا يك منبع اصلی و يگانه برای شناخت وجود دارد؟ آيا يكی از منابع شناخت را میتوان اقتدار در عرصهی شناخت دانست؟ پاپر در اين گفتار، نُه پيشنهاده، برای شناخت شناسی علوم اجتماعی ارائه میدهد. پيشنهادهی اول به پرسش فوق، پاسخ منفی میدهد: «هر پيشنهادهای مورد استقبال قرار میگيرد و هر منبع و پيشنهادهای گشوده به آزمون نقد است»، پاپر بر آن است كه پرسش درست معرفت شناسی به منابع بر نمیگردد، بلكه بايد بپرسيم آيا نتيجهای كه گرفتهايم حقيقت دارد، يا به بيان ديگر با دادهها همسو است يا نه؟
پاپر سنّت را مهم ترين منبع شناخت (به جز شناخت غريزی) میداند. زيرا حجم زيادی از آن چه میدانيم از گفتههای ديگران، خواندن كتاب و آموختن، روش نقادی، پذيرفتن انتقاد و احترام به حقيقت به دست آمده است. روش شناسی مقابلهی مطلق با سنّت و نفی كامل آن، ممكن نيست، اما هر ذره از شناخت سنّتی و غريزی ما به آزمون نقد گشوده است و حتی در معرض بی اعتبار شدن قرار دارد. شناخت از هيچ يا لوح سفيد و ننوشته آغاز نمیكند. گسترش شناخت و دانش از راه دگرگونه كردن دانش اوليه كه پيشتر وجود داشته است، شكل میگيرد. رهيافت و دادههای جديد به دگرگون كردن نظريههای اوليه میانجامد."
از نظر پاپر هر دو روش شناسی خوش بينانه و بدبينانه به يك اندازه اشتباه هستند. به بيان ساده، شناخت شناسی خوش بينانه همه چيز را همان میداند كه درمعرض مشاهدهی ما قرار دارد، ولی روش شناسی بدبينانه، يكسره درك حقيقت جهان و هستی را ناممكن و پديدارها را توهم میداند. پاپر فراموش نمیكند كه به سويههای درست هريك از اين روش شناسیها اشاره كند. اسطورهی غار افلاطون برای پاپر، مثالی از شناخت بدبينانه از پديدههای هستی است. افلاتون، زندانی ای را در غاری توصيف میكند كه رو به روی ديوار نشسته، پشت سر او آتشی روشن است. جلوی دهانهی غار، افرادی با اشياء بی ربطی كه برسر چوب زده اند، حركت میكنند و سايهی آنها بر روی ديوار غار میافتد. زندانی كه تنها سايههای لرزان روی ديوار را میبيند، آنها را بسيار متفاوت با واقعيت بيرون تفسير میكند. افلاتون نتيجه میگيرد كه شناخت ما از پديدههای هستی به دقت دريافت همان زندانی است از سايههای غار است و پديدارهای زمينی، بازتابی غيرحقيقی از عالم مُثُل (ايدههای) جاودانی در عرش هستند.
پاپر میكوشد گونههای بدبينانه و خوش بينانهی شناخت را به تعادل برساند و مینويسد: «ولی هرچند كه دنيای پديدارها در واقع دنيايیست از سايههای روی ديوار غار، ولی ما همگی پيوسته به فراسوی آنها دست میيابيم و هرچند به قول دمكريتوس، حقيقت در اعماق نهفته است، ولی ما میتوانيم اعماق را بكاويم». از سويی چون هيچ معياری از ديد ما برای حقيقت وجود ندارد، جای بدبينی هم هست. ولی اين امكان نيز هست كه «ملاكهايی را به جريان بيندازيم كه اگر بخت با ما ياری كند، ممكن باشد به ما اجازهی تشخيص خطا يا سفسطه، يعنی پرش منطقی را بدهد.» پاپر برخلاف كانت كه در نقد خرد ناب، چهار اصل روشنی، قطعيت، لزوم و انسجام را لازمهی شناخت و تئوریهای جديد (والتر كافمن همين رويكرد كانت را علت ناكامی او در تعريف روششناسی علمی میداند) میدانست، روشنی و قابليت تمايز را الزاما" ملاكهای حقيقت نمیداند، زيرا آنها نيز میتوانند به همان اندازهی تاريكی و ابهام، نشانهی خطا باشند. همان اندازه كه انسجام نمیتواند دليل قطعی برای حقيقت داشتن يك استدلال باشد، عدم انسجام، الزاما" حاكی از خطا نيست. پاپر، حتی برخلاف مكتب اصالت تجربه Empiricism ، تنها مشاهده و خرد را اقتدار در عرصهی شناخت به شمار نمیآورد. او مكاشفهی روشنفكرانه و تخيل را نيز مهم میداند كه باز هم صددرصد قابل اعتماد نيستند، زيرا ممكن است به ما چيزهای بسيار روشن ولی گمراه كننده را القا كنند. پاپر نتيجه میگيرد كه نه مشاهده، نه خرد، نه مكاشفهی روشنفكرانه و نه تخيل هيچ يك نمیتوانند منبع اقتدار در شناخت شناسی و نظريههای ما باشند. مهم آن است كه كاركرد هر يك از آنها در جای اصلی خود و در هماهنگی با ديگران قرار گيرد. همهی اين عوامل، دركنار يكديگر ما را در بررسی و كندوكاوِ ناشناختهها ياری میدهند.
برنهادهی پايانی پاپر دربارهی شناخت بدون اقتدار چنين است: «هر راه حل ممكن برای يك مسئله، مشكلات جديد حل ناشده بر میانگيزد؛ هر چه ريشهی مشكل عميقتر باشد راه حل آن جسورانهتر است. هرچه بيشتر دربارهی دنيا میآموزيم و هرچه يادگيری ما عميقتر میشود، شناخت ما از آن چه نمیدانيم و آگاهی ما از ناآگاهی خود، آگاهانهتر و مشخصتر و قابل بيانتر خواهد بود. از اين رو در واقع، منشاء اصلی نادانی ما آن است كه شناخت ما تنها میتواند دارای محدوده باشد، در حالی كه نادانستههای ما الزاما" بايد بی نهايت باشد. ما ممكن است با ديدن افلاك، نگاهی گذرا به گسترهی نادانی خود بيندازيم؛ اما اندازهی كيهان، عميقترين علت نادانستن ما نيست، بلكه تنها يكی از علتهای آن است...به اعتقاد من به زحمتش میارزد كه چيزی دربارهی جهان بياموزيم، حتی اگر هنگام اين كوشش ، تنها بياموزيم كه چيز بيشتری نمیدانيم. اين مرحله از آگاهی به نادانی، ممكن است هنگام بسياری از مشكلات ما به درد بخورد. برای همهی ما بهتر است به ياد داشته باشيم كه هرچند تفاوت فاحشی در همان ذرّههای دانستهی خود با يكديگر داريم، ولی همهی ما در نادانی بی انتهای خود با يكديگر مساوی هستيم».
از همين آغاز گاهِ پذيرشِ نادانستن است كه پيش میرويم تا دنيا را هرچه بيشتر بشناسيم و در بارهی پديدههای آن كنكاش كنيم.
ادامه دارد
شيريندخت دقيقيان- لوسآنجلس 5May 2005
قسمت اول مقاله