iran-emrooz.net | Tue, 17.10.2006, 17:44
ايدهئولوژى و قدرت
داود خدابخش
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۸۵
با فروپاشى نظام سوسياليستى در اروپاى شرقى و اتحاد جماهير شوروى گمان مىرفت كه عصر ايدهئولوژى به پايان رسيده باشد. ولى برآمد و خيزش جنبش احياى دينى اسلامى و بنيادگرايى انسانستيز اين باور را نقش بر آب كرد. حال بايد پرسيد «ايدهئولوژى» چيست و ويژگىهاى آن در كجاست كه انسانها را هر چندگاه يكبار مجذوب و فرودست خود مىسازد.
در تاريخ نمونههاى بسيار مىتوان يافت كه نشان دهند، همواره اين ايدهئولوژى بوده كه انسانها را گاه به گاه برمىانگيزد تا به يكديگر يا خداگونه بنگرند و يا در يكديگر جرثومههاى فساد را ببينند. اينكه انسانها گاه به دلايل مادى مىجنگند و مىكشند را مىتوان فهميد؛ دلايلى كه بىارتباط با راز بقاى زيستىشان نيست. ولى اگر اين عمل را به نام يك امر انتزاعى و يا يك ايده انجام دهند، آنگاه درك آن به مراتب دشوارتر خواهد بود. و همين «ايده»ها هستند كه انسانها را برمىانگيزند گاه برايش بكشند و گاه برايش كشته شوند. ولى انسانهايى نيز هستند كه بدون تأثيرپذيرى از اين ايدههاى حاكم، كنشى عكس آن از خود نشان مىدهند. مىتوان پرسيد: چرا؟
در اين زمينه مثالى واقعى را طرح مىكنيم: در جنگ جهانى دوم سربازى آلمانى را سراغ داريم كه با به خطر انداختن جان خود، مانع از آن شده بود كه شمار زيادى از يهودىها به چنگ نازىهاى آلمانى بيافتند و سرنوشتشان بدست فاشيستها رقم بخورد.
حال مىپرسيم، چگونه ممكن است كه اين سرباز آلمانى بتواند از فضاى ايدهئولوژىزدهاى كه خود و همقطارانش در آن بسر مىبردند، خود را برهاند و به گونهاى ديگر عمل كند؟ آيا اين سرباز پيرو ايدهئولوژى ديگرى بوده كه باورمندى بيشترى برمىانگيخته، يا اينكه او با جهاننگرى واقعبينانهترى عمل مىكرده است؟ آيا چشمان غيرعادى اين سرباز انسانها را آنگونه كه هستند مىديده، يا درك بينايى وى به همان اندازهى همقطارانش سرشار از پيشداورى بوده است، فقط با اين تفاوت كه نگريستن وى از نوعى بوده كه بيشتر مورد تأييد ماست تا محكوميت ما؟ آيا اين سرباز عليه منافع خود عمل مىكرده يا در راستاى منافعى برين و عالىتر؟ آيا ايدهئولوژى تنها يك ”خطا”ست يا داراى سرشتى ذوجوانب و پيچيده است كه دشوار بتوان يك تعريف دقيق از آن ارائه داد.
برخورد پژوهشگرانه به مفهوم «ايدهئولوژى» در واقع پاسخ به اين پرسش است كه چگونه ممكن است انسانها در نگونبختى خود تا اين اندازه پوچ و بىمعنا سرمايهگذارى كنند. يكى از اين دلايل، فايدهها و امتيازهاى ناچيزى مىتواند باشد كه گاه سركوب و ستم با خود به ارمغان مىآورد و ما نيز گاه آمادهايم با آن كنار بياييم و بدان تمكين كنيم. ولى در اين ميان بيشترين فايده عايد ستمگر مىگردد كه زيردستاناش را متقاعد مىسازد تا قدرت وى را دوست بدارند، ستايش كنند و شخصيت و سرشت خود را با اين قدرت عجين ساخته و يكى بدانند. از اين رو هر نوع كنش براى رهايى سياسى دربرگيرندهى پيچيدهترين شكل رهايى است، و آن «خودرهايى» است. آن روى ديگر سكه نيز مهم است. در صورتى كه چنين حاكميت ايدهئولوژيك در يك فاصلهى زمانى طولانىتر نتواند رضايت فرودستاناش را تأمين كند، آنگاه اين قربانيان بىشك سر به شورش خواهند برد.
اين دريافت نيز اهميت دارد كه در نقد و سنجش ايدهئولوژى تنها آن عناصرى مىتوانند مؤثر افتند كه فرد سرخورده به تنهايى بدان دست يابد. از اين رو «نقد ايدهئولوژى» پيوند نزديكى با فنون روانكاوى دارد. نقد و سنجش در معناى روشنگرانه بدين گونه است كه ضدونقيضهاى وضعيت فكرى و روحى يك فرد را از يك سكوى بيرونى و شايد بَرين (transzendental) براى آن فرد تشريح كنيم.
نقد و سنجش ايدهئولوژى از اين نظرگاه عزيمت مىكند كه ذهن هيچ انسانى بطور كامل كور نيست. انسانها هنگامى كه مسئله بر سر ميزان دستمزدشان باشد، حساب سادهى رياضى را خيلى سريع مىآموزند. بر اساس اين منطق مىتوان گفت كه ستمديدگان اميدها و آرزوهايى دارند كه اگر واقعبينانه بدانها بنگريم تنها با تغيير و بهبود وضعيت مادى ايشان برآورده خواهند شد. نقد ايدهئولوژى سكو و جايگاه بيرونى عقلانيت روشنگرانه را رد مىكند و در عوض به سرشت و طبيعت نسبتا عقلانى انسان باور دارد. عقل سليم انسانى كه طبيعت به انسان ارزانى داشته، آن اندازه كافى هست كه انسان بتواند به يارى آن ذهن خود را از اسارت ايدهئولوژى برهاند، به اين شرط كه همانند سرباز آلمانى يادشده، پيشداورىهايى كه از بيرون القاء و تحميل شدهاند را به دور افكنده و قدرت داورى عقل خود را بكار ببندد.
فردى كه بكلى به ژرفاى يك جنون ايدهئولوژيك درغلتيده است، به هيچوجه در موقعيتى نيست بتواند آن قسم رهانندهى ايدهئولوژيك را دريابد. فرصت رهايى سياسى درست در اين امر است كه انسانها نبايد به توان خود در ستايش از چيزى يا مبارزه براى چيزى پايان دهند و يا قدرت تخيل خود را محدود سازند. اين بدان معنا نيست كه انسانهاى ستمديده بديلهاى بهترى براى شوربختى خود در اختيار دارند. اين تنها بدان معناست كه ايشان در لحظهى رهايى از علتهاى درد و رنجشان بايد در موقعيتى باشند كه بتوانند به گذشتهى خود بنگرند، تاريخ زندگى خود را از نو رقم بزنند و از نو بشناسند و امروز لذت آن چيزى را ببرند كه ديروز آرزويش را داشتند. اين امر ثابت مىكند - اگر بخواهيم به زبان ايدهئولوژيك سخن گوييم - كه هيچكس يك فريبخوردهى كامل نيست؛ و اينكه انسانهايى كه آنها را فرودست توصيف مىكنند، بايد بياموزند كه فرودست هم هستند. اين كافى نيست كه جايگاه زنان در جوامع سنتى يا فرودستان رنگينپوست در كشورهاى مستعمره يا شهروندان درجهى دو در جوامع اشرافى دينسالار را به مثابهى شكلهاى زندگى پستتر تعريف كنيم. بايد اين تعريف را بطور فعال به اين انسانها بياموزانيم كه آنها در جايگاهى فرودست و پست هستند. آنگاه خواهيم ديد كه برخى از اين فرودستان فارغالتحصيلان بسيار پراستعداد اين رشته از آب درخواهند آمد. شگفتزده خواهيم شد، وقتى ببينيم كه اين انسانها با چه ظرافت، صراحت و ذوق و ابتكارى مىتوانند ثابت كنند كه تا چه اندازه غيرمتمدن و احمق بودهاند كه با وجود داشتن يك عقل سليم، خود را دربست در اختيار ايدهئولوژى و قدرت حاكم گذاردهاند.
تعريفهاى مختلفى از مفهوم ايدهئولوژى در دست است كه گاه يكديگر را نفى كرده و در تقابل و متضاد با يكديگرند. يكى از تعريفهاى معتبر را فيلسوف آلمانى كارل ياسپرس (۱۸۸۳-۱۹۶۹) ارائه داده است. وى مىنويسد: ”ايدهئولوژى يعنى مجموعهاى از انديشهها يا تصورها كه فرد انديشهورز در تبيين جهان و موقعيت وى در اين جهان، آن را حقيقتى مطلق ترسيم مىكند، بدين گونه، كه او با اين كار خود به يك خودگمراهى در جهت توجيه، لاپوشانى، طفره رفتن به هر معنايى به نفع موقعيت كنونى خود دست مىزند.”
در مجموعهی پنججلدی «فرهنگ مفاهيم دينى-علمى» چاپ آلمان، تعريف ديگرى كه مكمل تعريف ياسپرس است را مىخوانيم. در آنجا آمده: ”ايدهئولوژى يعنى دستگاهى از تصورات كم يا بيش همساز حقوقى، سياسى، دينى، هنرى و يا حتا فلسفى، كه نه به ضرورت هر يك بطور جداگانه، ولى در مجموعهى خود يك آگاهى كاذب اجتماعى را انتقال مىدهد. يك ايدهئولوژى مىتواند از انسجام منطقى برخوردار باشد، مىتواند از درجهاى بالا از عقلانيت علمى و يا برهان عملى را دارا باشد تا پيرو آن به هواخواهان و پويندگانش ميزان بالايى از امنيت و يقين را عرضه كند. كاذب از اين جهت كه علايق بسيار تعيينكننده، نيروهاى رانشى يا انگيزهها در فرآيند شكلگيرى و بروز ايدهئولوژى مسكوت گذاشته شده و يا سركوب مىشوند و از اين رو از حوزهى توجه آگاهى مقيد به ايدهئولوژى بطور موقت يا مستمر دور شده و ناشناخته مىماند.”
بسيارى فلاسفه در يك موضوع همنظرى دارند، اينكه: ”انسان تشنهى قدرت است.” و تجربهى تاريخى نشان داده كه قدرت، بويژه در جوامع سنتى، اغلب در قامت شخصيتهاى كاريزماتيك جلوه مىيابد. قدرت همزاد نظامهاى ايدهئولوژيك است؛ و بستر رشد و نمو ايدهئولوژى يك جامعهى تودهاى است. فقدان نهادهاى مدنى، و در نتيجه نبود فرهنگ مدنى، عدم انسجام سياسى و خوگرفتگى با سلوك يك استبداد تاريخى كه در ژرفاى حافظهى فرهنگى اين جامعهى تودهاى نهفته است، مناسبترين تغذيهگر و بستر رشد ايدهئولوژى و قدرت مىباشند. جامعهى تودهاى شيفتهى انديشهى انقلابى حاملان ايدهئولوژى مىگردد و احساسات خود را يكسره در اختيار شخصيت نمادين، مقتدر و كاريزماتيك ايدهئولوژى مىگذارد. اين تودهها در شخصيت اقتدارطلب امنيت را مىيابند و در جماعت ايدهئولوژيك پناهگاه امن را مىجويند تا در برابر هجوم آنچه كه برايشان ناشناخته است، خود را مصون حس كنند. سادهگويى و سادهزيستى رهبران ايدهئولوژيك دلچسب تودههاى يك جامعهى تودهاى است. تودهها در اين جامعه به فرودستى خود گردن مىنهند، زيرا كه شخصيت اقتدارگرا به ايشان از يكسو امنيت مىبخشد و از سوى ديگر براى ايشان امكان فرادستى و آقايى بر مخالفان نظام ايدهئولوژيك را فراهم مىسازد و قدرتى كاذب به اين تودهها تلقين مىكند.
هرچند اين تودهها در برهههاى گوناگون تاريخى نامهاى متفاوت داشتهاند، ولى از نگاهى جامعهشناختى سرشتى نزديك به يكديگر دارند. در نمونههاى تاريخى اگر از تودههاى انقلاب دينى در مصر باستان در هزارهى دوم پيش از ميلاد بگذريم، آنگاه مىتوانيم آنها را تا اندازهاى در لواى ”شهروندان” در انقلاب كبير فرانسه (۱۷۸۹)، ”پرولتاريا” در انقلاب سوسياليستى روسيه (۱۹۱۷)، ”خلق آريايى ژرمن” در قدرتگيرى ايدهئولوژى ناسيونال سوسياليست آلمان (۱۹۳۳) يا ”مستضعفان” در انقلاب اسلامى ايران (۱۹۷۹) بيابيم.
در يك نظام ايدهئولوژيك، خصلت كاريزماتيك شخصيت طالب قدرت جاذبهاى جادويى براى جامعهى تودهاى دارد. جامعهى تودهاى ايدهئولوژىزده به يك انسان چهرهاى قدسى مىبخشد و همزمان انسانى ديگر را چنان پست و خوار مىشمرد كه هر لحظه تمناى مرگ او را دارد.
مفهوم كاريزما و رهبرى كاريزماتيك در انديشهى «ماكس وبر» در جايى نشانده شده كه محل تلاقى جامعهشناسى سياست و جامعهشناسى دين است. كيفيتهاى دينى امر سياسى و كيفيتهاى سياسى امر دينى در مفهوم رهبرى كاريزماتيك بخوبى خود را هويدا مىسازند.
برخى استادان عرصههاى فلسفه، جامعهشناسى و فرهنگ و اديان باستان اين ايدهئولوژىها را ذيل «الهيات سياسى» جاى مىدهند. صرف نظر از اينكه آنها برخاسته از اديان توحيدى باشند يا ماترياليستهاى دينستيز، آنها را «اديان سياسى» مىنامند كه يكى از وجوه مشترك تمامى آنها تقسيم جهان به دو نيمهى خير و شر است. از نظر «يان آسمان»، مصرشناس آلمانى اين دوانگارى (دوآليسم) را بويژه مىتوان نزد اديان توحيدى يافت و آغازگر آن موسى در مصر باستان بوده است كه راه خود را از دين طبيعى جدا ساخت. فيلسوف آلمانى كارل اشميت در دههى بيست سدهى بيستم با بهرهگيرى از همين ثنويت «دوست و دشمن» دست به نظريهپردازى در «الهيات سياسى» زد و بدينگونه در خدمت ايدهئولوژى ناسيونال سوسياليسم هيتلرى قرار گرفت.
در كاربرد مفهوم ايدهئولوژى گاه رايج است، هر نوع شكل اعتقاد سامانمند يا سيستماتيك را يك نوع از ايدهئولوژى بخوانند. مثلا اگر كسى به درست بودن گياهخوارى اعتقاد دارد، آنگاه برخى ”گياهخوارى” را ايدهئولوژى وى مىنامند. اين افراد گاه در مورد كاربست مفهوم فلسفه نيز چنين تصورى دارند. براى مثال از كسى مىپرسند: ”فلسفهى اين كار تو چيست؟”
به عبارت ديگر، مفهوم ايدهئولوژى تنها به يك نظام ارزشى اشاره ندارد، بلكه مسئلهى قدرت نيز هست. يك پاسخ رايج مىگويد كه ايدهئولوژى با حقانيت (Legitimation) طبقه يا گروه اجتماعى حاكم بر جامعه در ارتباط است. بر اساس اين تعريف، فرآيند حقانيت دستكم شش راهبرد را در بر مىگيرد؛ حقانيت بخشيدن به نيروهاى حاكمه از راه: تبليغ اعتقادات و ارزشهاى خويشاوند با آن؛ بديهى جلوه دادن و جهانى كردن اين اعتقادات، بطوريكه ديگر نيازى به بازسنجى آنها نباشد و بدين گونه اجتنابناپذير گردد؛ توهين و تحقير عليه اعتقادات رقيب؛ حذف انديشه و باورهاى رقيب؛ و سرپوشگذارى بر واقعيتهاى اجتماعى به گونهاى كه با ايدهئولوژى حاكم سازگار است. اين جعل رازناك چنان كه معمول است اغلب نقابى است بر چهرهى مناقشههاى اجتماعى و يا سركوب تضادهاى درونى جامعه.
اگر انسانها نظام حكومتى كه آنها را از نظر سياسى سركوب مىكند را تحمل مىكنند و عليه آن به مبارزه برنمىخيزند، حتما به اين معنا نيست كه بدون هر گونه مقاومتى ارزشهاى نظام ايدهئولوژيك حاكم را پذيرفتهاند. شايد كه آنها پس از يك روز كار مشقتبار، رمقى براى يك فعاليت سياسى براى خود نمىبينند. شايد كه آنها بيش از اينها سرنوشتگرا و عارى از هر شور و انگيزشاند كه بتوانند معناى كنش سياسى را دريابند. شايد كه از پيامدهاى برخاسته از يك كنش سياسى مخالفتجويانه عليه رژيم حاكم بيمناكاند؛ يا اينكه انرژى فكرى زيادى براى معيشت و درآمد و هزينهى زندگى خود صرف مىكنند.
ولى در عوض طبقهى حاكمه به مثابهى نمايندهى نظام ايدهئولوژيك حاكم ابزارهاى گوناگونى براى يك كنترل اجتماعى ”منفى” در اختيار دارد، تا به مردمان و افكار عمومى كشور خود تلقين كند كه ايشان فرودستانى متعلق به طبقهى نخبه و خبرهى حكومتگر هستند؛ تا به اين فرودستان بباوراند كه ملت بايد با سرنوشت و مشيتى كه برايش در نظر گرفته شده، خود را انطباق دهد.
دربارهى مفهوم ايدهئولوژى سالهاست كتابى به زبان آلمان انتشار يافته است بنام «ايدهئولوژى – يك درآمد» كه اثرى است از «ترى ايگلتون» (ًTerry Eagleton)، متولد ۱۹۴۳ در سالفورد انگلستان. وى استاد پرآوازهى رشتهى ادبيات انگليسى و نظريههاى انتقادى در دانشگاه منچستر است و جزو روشنفكران پيشتاز جامعهى بريتانيا محسوب مىشود.
كتاب «ايدهئولوژى» كه يك بررسى تاريخى – فلسفى است، نخستين مرتبه در سال ۱۹۹۱ در انگستان انتشار يافت و، بويژه در پى برآمدن ايدهئولوژى بنيادگرايى دينى اسلامى، همچنان تازگى خود را حفظ كرده است. اين كتاب۲۶۰ صفحهاى شامل هفت فصل است. فصل اول به ”چيستى ايدهئولوژى” اختصاص دارد و فصل دوم به ”راهبردهاى ايدهئولوژيك”. از فصل سوم تاريخ تحول انديشه پيرامون ايدهئولوژى آغاز مىشود كه عنوانهاى اين فصلها عبارتاند از: ”از روشنگرى تا انترناسيونال دوم”، ”از لوكاچ تا گرامشى”، ”از آدورنو تا بورديو”، ”از شوپنهاور تا سورل” و ”گفتمان و ايدهئولوژى”. اين كتاب يك پيشگفتار و يك پىگفتار را نيز شامل مىشود.
مطالعهى اين كتاب را مىتوان توصيه كرد به تمامى علاقمندان ايرانى كه بطور عمده يك سابقهى ايدهئولوژيك را تجربه كردهاند و خواستار شناخت دقيقتر و ژرفانديشتر گذشتهى خود و جامعهى ايدهئولوژىزدهى خود هستند.
مشخصات كتاب به زبان آلمانى:
Terry Eagleton: Ideologie. Eine Einführung. J.B. Metzler Verlag, Stuttgart-Weimar 2000. 261 p. (14,90 Euro)