iran-emrooz.net | Fri, 29.09.2006, 6:23
بازخوانی "افسانه" و"مرغ آمين" (بخش ٦ و پايانی)
نيمايوشيج: در روياروئی با سنت و مدرنيته
جمشيد طاهریپور
|
"عاشق" و "خلق" در منظومهی نيمايوشيج نمیانديشند! "افسانه" عقل منفصل "عاشق" است، و همانگونه "مرغ آمين" عقل منفصل "خلق" است. اين تفاوت ماهوی نيما است با صادق هدايت که در کتاب او "راوی" میانديشد و ... از اين تفاوت است که نيما گذر از سنت به مدرنيته را يکجور میبيند و هدايت يکجور ديگر.
بخش دوم: "مرغ آمين"
"مرغ آمين" بشارت پرشور و پر طنين رويداد ٢٢ بهمن ماه ١٣٥٧ ، حدودا" ٣٠ سال قبل از وقوع آن است! روايت "افسانه" است؛ در هيأت ناجی خلق! در هيأت شاه-پيامبر! شرح "رستگاری" است وقتی که بر بسيط خاک ما روی میکند! حماسهی طغيان روح جمعی خلق است، در آوار قدسی "آمين"!
نوجوان بودم که "مرغ آمين" را خواندم. "شورشگری" در طنين "مرغ آمين" در من جوانه زد! و آن شب که شب اعدام مینمود، بر ديوار نمور سلول، به يادگار "مرغ آمين" نوشتم!
من در بازخوانی "مرغ آمين" در جستجوی حقيقت خودم در مقام يک شورشگر آرمانخواه "چپ" هستم! حقيقت نسل خودم - انقلابيون دهه چهل و پنجای سال خورشيدی- را جستجو میکنم در آن هنگامه که زندگی، مرگ بود و مرگ، زندگی! من در تکاپوی فهم معنای امروز خود هستم و از سر ناتمامی اين تکاپوست که معنای ديروز خود – آن انسان که بودم- را بازخوانی میکنم در ايمان به باورهائی که انقلاب مشروطيت را به انقلاب اسلامی دوخت.
مرغ آمين دردآلودی است کاواره بمانده.
رفته تا آنسوی اين بيدادخانه
بازگشته رغبتش ديگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.
نوبت روز گشايش را
در پی چاره بمانده.
نيما "مرغ آمين" را در زمستان ١٣٣٠ سرود. خود او نوشته: "اين منظومه در روزنامهی "اتوميک" چاپ شد و روز نامه مال نيروی سوم بود.". شاهرخ مسکوب "مرغ آمين" را سر سلسلهی شعر ايدئولوژيک- سياسی دهه سی، چهل و پنجاه ارزيابی کرده است.
زمان سرودن اين منظومه، زمان تکوين نهائی کابوس "جنگ سرد" در جهان است. پايان نخستين دهه جنگ جهانی دوم است. جنگ دوم جهانی يک دهه است که پايان پذيرفته، اما کابوس "جنگ سرد" سايه شوم خود را بر سراسر جهان گسترده؛ جهان به دوپارهی متخاصم، ميان دو نيروی دشمن خو، تقسيم شده است: غرب و شرق! امپرياليسم و سوسياليسم! اردوی سرمايه و اردوی کار!
برخی از محققين، ايران را نخستين ميدان جنگ سرد شناسائی کرده-اند و نوشته-اند که تشکيل حکومت "فرقه دموکرات " در آذربايجان و ماجرای سرکوب و پايان خونبار آن نخستين ميدان جنگ سرد در جهان بوده است. مطالعهی تاريخ پنجاه سال اخير ايران از منظر جنگ سرد نشان میدهد که مردم ما به طور مستمری قربانی جنگ سرد بوده-اند و در اينجا تأکيدم اين است که جامعه روشنفکری ايران زخمدارترين قربانی جنگ سرد است! که جراحات آن تا امروز نيز خونچکان و بی التيام باقی مانده است!
"جنگ سرد" با دو پاره کردن جهان، دنيای انديشه را نيز به دو پارهی دشمن خو و آشتی ناپذير "سرخ" و "سياه" تقسيم میکند! اين انقطاب فاجعه بار؛ چشم و گوش جامعهی روشنفکری ايران را برشالوده های انديشه معاصر– ارزش های مدرنيته- فرو میبندد! نفرت استعمار، دهشت کوره های آدم سوزی "فاشيزم"، و سياست سيطره، تجاوز و غارت و جنگ، که امپرياليسم است و سرمايه داری غرب آن را پرورد، چشم بندی است بر چشم وطن خواه و جهان بين ما که نمیگذارد رسالت کاذب و سالارمنشانهای را که در لوای صدور ايدئولوژی و آرمان "سرخ" پنهان بود، تشخيص دهيم، کشتار گولاگ ها و اسارت ملت ها را در سوسياليسم استالينی ببينيم و صدای شکنجهی مردم تبعيد شده به سيبری و ناله های له شدگان اردوگاه های کار اجباری را بشنويم! مطلق انديشی دو گانه نگر، نمیگذارد جهان را در آميختگی رنگ ها و صدا ها و جلوه های متکثر ببينيم و از ذات پلشت تيرگی های جهان و گوهر پاک درخشش های انديشهی معاصر، به درستی سر در آوريم. در متن چنين انقطاب و کژی و کاستی هائيست که غرب؛ يکسره مظهر گمراهی و جنگ، و جهانخواره و دشمن ديرين است و شرق؛ به تمامی آيت رستگاری و صلح، و برادری و برابری است!
در زمستان ١٣٣٠؛ خيزش "نهضت ملی" که رهبری آن را دکتر محمد مصدق بر عهده دارد، ايران را چونان رستاخيزی بيدار و خروشان میکند، رهبری مصدق آبستن کابوس شکست بود و اين کابوس با کودتای امريکا- دربار در ٢٨ مرداد سال ٣٢ ، صورت واقعيت پيدا میکند که نسل مرا به زنجير خشم و نفرتی میکشد که به خمينی کمک کرد، کمتر از سی سال بعد در رأس طغيان انتقام "خلق" قرار گيرد. طغيان انتقامی که شورش خرداد ٤٢، بازی تمرين آن بود و در آستين، انقلاب اسلامی میپرورد!
شعر با آهنگ درد آشنا آغاز میشود و با فرود ضربآهنگ روی واژگان "آمين" که در سرتاسر منظومه طنين انداز است، در فضائی قدسی پيش میرود، به اوج میرسد و پايان میگيرد.
"مرغ آمين" درد آلود است، اين درد را بيداد در جان-اش نشانده! رنج او، رنج جهان بيداد گراست و از سر رنجوری با چنين سرشتی است که او از شادنوشی های زندگان رو بر میتابد تا "نوبت روز گشايش" را چارهی جهان بيدادی کند که او را از گسترهی زندگی رويگردان ساخته است.
در نزد ما دردآشنائی يک فضيلت است، اما همين فضيلت آينهی ذلت ماست! دردآلود، آواره، رنجور و چاره جوی نوبت روز گشايش! وجودی از متن گسستگی های يک تمدن سپری شده! برخاستهای از شکاف فرهنگی مجروح، روحی زخمدار از "زمان" و " جهان"! انسانی منتظر؛ در انتظار روز موعود دادخواهی ، تا داد خوداز جهان که بيدادگر است، بستاند! وجودی پر از نفرت و انزجار که شمشير انتقام تيز میکند. من از خود پرسيده-ام چنين وجود خشمآگين خونچکان دردمند منتقمی ؛ آدميان را شادی و خوشبختی چگونه توانست آفريد؟
میشناسد آن نهان بين نهانان( گوش پنهان جهان دردمند ما)
جور ديده مردمان را.
با صدای هر دم آمين گفتنش، آن آشنا پرورد،
میدهد پيوندشان در هم
میکند از يأس خسران بار آنان کم
مینهد نزديک با هم، آرزو های نهان را.
همان گونه که "افسانه" در چشم "عاشق" سخن نيوش، دردآشنا و همان کس است که سوأل های او را پاسخ در آستين دارد و ديده ايم که "عاشق" با انحلال خود در "افسانه" به زندگی شادکام میرسد، "مرغ آمين" نيز راهگشا، زندگی آفرين و رستگاری بخش است. ابر وجود است، دانای کل است! از برکت کلام قدسی اوست؛ با همی و يگانگی "جور ديده مردمان". او حقيقت را در انحصار خود دارد: " نهان بين نهانان" است! شناسا و شنوای "جهان درد مند" ماست؛از اوست ما را صبح پيدای "آرزوهای نهان"، وز اوست "يأس خسران" در جان پريشان ما پايان. او عافيت بخش و نجات دهنده است.
بسته در راه گلويش او
داستان مردمش را.
رشته در رشته کشيده( فارغ از هر عيب کاو را بر زبان گيرند)
بر سر منقار دارد رشتهی سردرگمش را.
مردم خاکی، مردم حی وحاضر در جهالت و گمراهی بسر میبرند، آنها را توان تعقل و تشخيص خوب و بد خود نيست و اين است که محتاج رهبر و پيشوا، و قيم و قهرمان و ناجی هستند! سرنوشت آنان را رهبر رقم میزند و تاريخ مردم را پيشوا تقرير میکند! و ... بر اين پايه است که "مرغ آمين" در مقام داننده و گويندهی "داستان مردم" ظاهر میشود و هم اوست که رشتهی ناپيدا و نانوشتهی اين داستان را بر سر منقار دارد. "مرغ آمين" نماد تاريخ، تعين کنندهی سرنوشت و تقرير کنندهی سرنوشته های مردم است!
منجی و قهرمان در حصار آئينی است که هرکس را توان دست يافتن به آن نيست! او در زندان آئين خود تنها و يکه است، اين تنهائی و يکه بارگی دوسويه دارد؛ در يکسوی آن اندوه "خفته چند" است که توده-اند و در سوی ديگر آن شکوه و تبختر قهرمانی! پس آن چه که بر او زندگی و شادی تواند بخشيد، احساس رسالت است که الهام بخش اوست به آرزوپروردن و دل سپردن به صور خيال! منجی و قهرمان در موجوديت متوهم خود زنده و باقی است و آئين؛ کارکردش اين است که وجود متوهم او را اعتبار میبخشد و پاسداری میکند؛ بدين گونه که ميان او و مردم يک رابطهی اين همانی برقرار میکند! تا او خود را مردم ببيند و مردم را در خود خلاصه بداند. منجی و قهرمان در آئين پرستی خود تحقق اين توهم را "روز بيدار ظفرمندی " توصيف میکند، ليکن هرکجا که اين توهم صورت واقعيت و زمينی پيدا کرده ، رابطهای که ميان منجی يا قهرمان با مردم شکل پذيرفته؛ رابطهی خدايگان- بنده بوده است.
او نشان از روز بيدار ظفرمندی است.
با نهان تنگنای زندگانی دست دارد.
از عروق زخمدار اين غبارآلوده ره تصوير بگرفته.
از درون استغاثه های رنجوران.
در شبانگاهی چنين دلتنگ، میآيد نمايان.
وندر آشوب نگاهش خيره بر اين زندگانی
که ندارد لحظهای از آن رهائی
می دهد پوشيده، خود را بر فراز بام مردم آشنائی.
رنگ میبندد
شکل میگيرد
گرم میخندد
بالهای پهن خود را بر سر ديوارشان میگستراند.
وقتی کسی از گسترهی زندگی و نوش خواری زندگان روی برمی تابد، چشم-اش در ديدن جلوه های روشن زندگی کور میشود! زندگی يک شط جاری و جوشان است و مثل هر پديدار رونده؛ در تکرار شوندگی و در ظهورهای نو به نو، هستی و وجود پيدا میکند. احساس زندگی وقتی است که انسان با تکرار شوندگی و تازگی های نوظهور آن در میآميزد، گذر عمر بدون در آميزی اين چنين با زندگی ، سکون و بيرون شدگی از زمان است و در هر حال زمان ، صورت پاهای مرگ را پيدا میکند! تو در مرگ زندگی میکنی و زندگی گام های مرگ است!
در چنين پويهای از زندگی؛ انسان غايت انديش، پايان نگر و فرجام خواه میشود. دور افتادگی از شط جاری و جوشان زندگی، تمايلی بر میانگيزد به ناپيدا ها و ناآمده ها! وجودی موهوم انديش و تاريک بين که توان آفرينش زندگی با مصالح واقعيت را ندارد و از سر اين ناتوانی در اين پندار فرو میغلتد که با ناپيدای زندگی، " با نهان تنگنای زندگانی دست دارد".
"نهان تنگنای زندگانی"؛ تاريکی است و تنها با مشعل عقل و با پاهای واقعيت راه برون رفت از آن گشاده میآيد. کسی که در "آشوب نگاهش خيره بر اين زندگانی" است، اسير عصبيت است و هيچگاه توان آن را پيدا نمیکند که به اين تاريکی پرتوئی از روشنائی تعقل بتابد و راهی در رهائی از تنگنای زندگانی پيدا کند. در منظومهی نيما، "ايمان" بديل "عقل" در شناخت "نهان تنگنای زندگانی" و رهائی از تاريکی آن است. ضربآهنگ شعر، که در طنين واژگان "آمين"، نقش برانگيزنده و تهيج کننده را بازی میکند، فراخوان "ايمان" است به شورشگری کور! و چنان که خواهيم ديد منادی نفرت و کينه ورزی و دشمن خوئی و انتقام است و برای ويرانگری و عصبيت و خشونت و کشتار راه میگشايد.
چون نشان از آتشی در دود خاکستر
می دهد از روی فهم رمز درد خلق
با زبان رمز درد خود تکان در سر.
وز پی آنکه بگيرد ناله هایناله پردازان ره در گوش
از کسان احوال میجويد.
چه گذشته ست و چه نگذشته است
سر گذشته های خود را هر که با آن محرم هشيار میگويد.
"مرغ آمين" اسطوره است و چون اسطوره است، باطنی و رمز آلود است و از سر همين رمزناک بودن اوست که هرکس خود را در او میجويد و در او حاجت خود طلب میکند! تو گوئی " شاه- پيامبر" است، يا "امام" است! و در هر حال مقدس است.
انسان تاريخ خود را میسازد اما اين حکم وقتی و تا آنجا صادق است که انسان با "زمان" و "مکان" در آشتی است! برای کسی که در بيگانگی از زمان و مکان بسر میبرد، تاريخ "کابوس" است و او در دهشت خود، کابوس تاريخ را باز توليد میکند! "سرگذشته های" او، سرگذشت کابوس و باز توليد کابوس است و اين... "رمز درد خلق" است!
"خلق" هم مردم هست هم مردم نيست. توده بی شکل مردم است، برساخته ايست از يک مفهوم قدسی تا کراهت انکار وجود زمينی و حی و حاضر مردم، تا پلشتی باز توليد کابوس تاريخ، توجيه آراسته و فريبناک پيدا کند!
... نگاهم روی مردم کوچه و خيابان بود، "مرغ آمين" نگاهم را برکشيد! از ارتفاع که نگاه کردم ديگر در چشمم "خلق" میآمدند. "خلق" هم آن مردم بودند و هم نبودند! يک مفهوم بود مستقل از آحاد مردم، مستقل از واقعيت چندگانگی مردم، صورت ساده و يکدست شدهی مردم بود! صورت آرمانی و قدسی شدهی مردم بود! هيچ "فرديت" در خلق نبود، چيزی که شکل و شمايل مشخص و مجزا داشته باشد، نبود. عظمت و هيمنهای پيچيده در لفاف تقدس و حرمت بود که شأن و منزلت "فرد" را در برابر آن جاه و مقامی نبود! بايستهی خلق "رستگاری" بود و تمکين به خواهش های "فرد" حقير و مذموم مینمود...
هر اندازه که مردم در مفهوم "خلق"، صورت آرمانی و مقدس پيدا کنند، به همان پيمانه آن چه که "خلق" شناخته میآيد؛ "جور ديده مردمان" هستند! روشنائی های زندگی خاموشی میگزينند و شادی های مردم زوال پيدا میکنند و شادکامی و عشق يکسره رخت بر میبندد! انسان و زندگانی او به مفهومی کلی، مقدس، نامشخص و حتی رمز ناک بدل میشود! افق آرزوهای "خلق" مه اندود، ابری، فرو رفته در تاريک روشن معتقداتی است وهمی، قدسی، ناب و مطلق! و از اينجاست که صورت بيان اين آرزو های نيز مفاهيم دينی، آسمانی ، ايدئولوژيک و اتوپيک هستند؛ مفاهيمی که تنها بايد به آنها ايمان داشت و در اثبات-شان انديشيد تا آنجا که هر گمانه و تشکيکی که به ابطال آنها راه برد، گناه و کفر و ارتداد است و عقوبت آن طرد و تکفير و نفی است! در محدودهی چنين نگاهی، مطالبه های مردم نيازهای مشخص زندگی جاری نيستند؛ نياز ها صورت آرمانی پيدا میکنند و بهمين دليل نيز مطالبه های معطوف به روزمرگی زندگی، معطوف به بهتر کردن همين زندگی تلخ و شيرين که جاری است، کم بهاست و تحقير میشود و اساسا" شناخته نمیآيد! پس مطالبه های مردم ، آوای غريوی گنگ و آهنگ خروشی نامفهوم را پيدا میکند که به مثل، شبه کلام هائی هستند سيال که طنين درد را دارد؛ نوحه و شيون، و استغاثه و" ناله" است! که از مردم "ناله پردازان ره" میسازد! يعنی آدمی را تبديل میکند به حاجتمند دخيلبند پناه جو که استجابت میخواهد و چشم اميدش به فرهمندی است؛ شفابخش، حاجت دهنده و رستگاری بخش!
داستان از درد میرانند مردم.
در خيال استجابتهای روزانی
مرغ آمين را بدان نامی که او را هست میخوانند مردم.
زير باران نواهايی که میگويند:
" باد رنج ناروای خلق را پايان."
( و به رنج ناروای خلق هر لحظه میافزايد.)
مرغ آمين را زبان با درد مردم میگشايد.
بانگ بر میدارد:
" آمين!
باد پايان رنجهای خلق را با جانشان در کين
و زجا بگسيخته شالوده های خلق افسای
و به نام رستگاری دست اندر کار
و جهان سرگرم از حرفش در افسون فريبش."
در منظومهی "افسانه"؛ افسانه حقيقت عشق است و عاشق در پرتو فيضان عشق، با منحل کردن خود در افسانه، به روشنائی و شادکامی میرسد. در منظومه "مرغ آمين"؛ مرغ آمين حقيقت رستگاری است، " او نشان از روز بيدار ظفرمندی است" و "خلق" در شعاع کلام قدسی او، سرنوشت خود را بدو وا مینهد، در او مستحيل میشود و در پيروی از او، مستجاب میشود، بهرهی عافيت میيابد و به رستگاری میرسد.
در شرح تأويلی از يکی از عرفای بزرگ خواندم که پروردگار را به شمار آدميان اسمائی است و هر آن کس پروردگار را "بدان نامی که او را هست" بخواند، هر آرزوئی که او راست مستجاب شود. برداشت من اين است که اين کلام عرفانی صورت بيانی از اصل تقرب است. نيمايوشيج، رابطهی "خلق" را با "مرغ آمين" که راهبر خلق به سوی عافيتگاه است بر اين اصل استوار کرده است!:
"داستان از درد میرانند مردم.
در خيال استجابتهای روزانی
مرغ آمين را بدان نامی که او را هست میخوانند مردم
آيا اين همان رابطهی "امام" و "امت" نيست؟ آيا اتفاقی نيست که برای ما و مردم ما پيش آمد؟! آيا "مرغ آمين" تصوير "امام" در قا ب ماه نيست؟!
"مرغ آمين" در نخستين خطاب به "خلق"؛ آن زمان که "زبان با درد مردم میگشايد." آنان را گرفتار آمدگان در دام فريب و افسون جادوی جهان میخواند! من اين نوع نگاه به انسان را میشناسم: انسان را قدرت تشخيص خوب وبد خود نيست ، پس اسير دام فريب و غرقه در گناه است و رستگاری را، محتاج راهبر و قيم و قهرمان است و عافيت او به درجهی تقرب اوست؛ يعنی با ميزان اقتدا و پيروی اوسنجيده میآيد و کمال عافيت او ذوب در رهبری است! آيا اين انکار فرديت آدمی نيست؟ آيا اين آن تحقيری نيست که بر ما و مردم ما روا داشته شد؟
خلق میگويند:
"آمين!
در شبی اينگونه با بيدادش آئين.
رستگاری بخش- ای مرغ شباهنگام- ما را!
و به ما بنمای راه ما بسوی عافيتگاهی.
هرکه را – ای آشناپرور - ببخشا بهره از روزی که میجويد."
"رستگاری روی خواهد کرد
و شب تيره، بدل با صبح روشن گشت خواهد." مرغ میگويد.
عجيب است! عامل آن همه ناکامی در پيکار سياسی نسل های ما؛ که انقلاب مشروطيت را به انقلاب اسلامی دوخت در همين پارهی شعر نيما گفته آمده: راه جوئی سياست به رستگاری!
اين آميزه پديداری شکست زا و تباهی آور است. وقتی اين آميزه شکل میبندد، اتفاقی که پيش میآيد اين است که سياست در حصار ايمان محبوس میشود. "ايمان" ايمان است و کارکرد خود را دارد؛ حال میخواهد ايمان به خلق باشد يا پرولتاريا و يا "اسلام عزيز"... با حبس سياست در حصار ايمان، رشته های ارتباط آن با واقعيت پاره و گسسته میشود و سياست سرشت دينی، اتوپيک و ايدئولوژيک پيدا میکند. پديداری دگرانديش ستيز، اختناق پرور و پر از خشونت و ويرانگری. هرکس دردرون حصار ايمانی سياست بود؛"خودی" و هرکس نبود؛ "غيرخودی" شناخته میآيد، يعنی انسان مفهومی تجزيه پذير میشود و با ساطور ايمان به دو پارهی صاحب حق و مصلوب الحق تقسيم میشود! حتی زندگی که در تکثر و گوناگونی معنا و شکل، جريان دارد، در معنائی معين و در شکلی خاص، منجمد و منحصر میشود، پس نزهت و زايائی از کف مینهد و رو به انحطاط و مردگی میگذارد.
آميختن ايمان با سياست، به سياست رويکردی دشمن خو میبخشد و آن را بر طاعت و پيروی مبتنی میکند ، دايرهی ايمانی حصار سياست در هر چرخهی خود، تنگ و تنگ تر میشود وبه حلقهی کوچکی تبديل میشود که منجی و قهرمان را نيز میفشرد و از پا در میآورد! هر آينه سياست ره رستگاری بجويد، مسيری که طی میکند دينی کردن سياست و دينی کردن نيازهای انسان است و اين معنای روشن-اش؛ بيگانگی با مردم حی و حاضر کوچه و خيابان، بيگانگی با نياز های زمينی و جذبه های زندگی آدميان، زوال سعادت و خوشبختی در زندگانی و فروبردن جامعه در جهنم جباريت است. معنای عينيت يافته-اش حکومت های ولايی "حزب پرولتری" است، صورت تحقق يافته-اش؛ انقلاب اسلامی و ولايت مطلقهی فقيه است!خلق میگويند:
" اما آن جهانخواره
( آدمی را دشمن ديرين) جهان را خورد يکسر."
مرغ میگويد:
" در دل او آرزوی او محالش باد."
خلق میگويند:
" اما کينه های جنگ ايشان در پی مقصود
همچنان هر لحظه میکوبد به طبلش."
مرغ میگويد:
" زوالش باد!
باد با مرگش پسين درمان
ناخوشی آدمی خواری.
وز پس روزان عزت بارشان
باد با ننگ همين روزان نگونساری!"
يک ساختار ايدئولوژيک برای آن که توجيه پذير باشد و باقی بماند نيازمند يک عنصر ستيزنده، نيازمند يک "دشمن" است! اين نياز برای ذهن ايدئولوژيک - دينی و غير دينی- يک نياز حياتی است زيرا وجود "دشمن" به او امکان میدهد تا ناتوانی و سترونی خود را به توطئه و نابکاری "دشمن" نسبت دهد و در ستيز با او حقانيت خود را توجيه کند و باقی بماند.
گفته-اند هيچ متفکری نمیتواند از زمانهی خود بيرون بجهد. پيداست نيما نيز از افکار و انديشه هائی که در زمانه او شايع و رايج بود، تأثير میپذيرفت. اما در اين پارهی شعر "مرغ آمين"؛ او نشان میدهد در نگاه به جهان زمانهی خود، مومن به باورهائی بوده که از ميانهی دهه بيست بر جامعهی روشنفکری ايران سيطره يافت. باورهای نيما؛ که باورهای ايدئولوژيک ديروزين من بودند، از جمله به اين دليل که تصويری خود خواسته، دشمن خو و سياه و سفيد از جهان ارائه میدادند، امروز در چشم من "آگاهی های کاذب" میآيند. سوأل مرکزی اين است: چرا آگاهی هائی که امروز تا بدين پايه عريان و آشکار يکسويه و کاذب میآيند، در ديروز ما چندان "راستين" مینمودند که من بدان مومن بودم!؟ هر کس به پاسخی مختار است، اما من پاسخم را در نگاه به خود و گفتگو با خود جستجو میکنم! بايد چيزی در من بوده باشد که آن "کاذب" را در چشم من "راستين" مینموده! مسألهی ناشناخته رابطه ايست که ميان نيمای "افسانه"؛- آن "عاشق" که ما بوديم- و نيمای "مرغ آمين"؛- آن شورشگر آرمانخواه که بودم- وجود دارد!
"... آن جهانخواره
(آدمی را دشمن ديرين) جهان را خورد يکسر."
بخاطر بياوريم توصيف "عاشق" از "هنگامه" را در "افسانه" که روايت نيما از مواجههی ما با جهان غرب است:
... نغمه خوان طرب در ساحل خلوتی، که ناگهان کوچ قبيله پيش میآيد، با ماندگانی و رفتگانی، خسته پا و بيمارناک؛ با چراغی خاموش و نالهای در گوش و آن کوهها که پهلوانان افراشته سر مینمودند، شکافيده سر و دريده تن میشوند، پس سيلی ناگاه فرياد بر میدارد، که از ساحل خلوت جانت ويرانهای بپا میکند، خاموشستان نغمهی طرب، که در آن فاخته بی آشيان است و توکا، فراموش کرده عشق!
اين يک کابوس است که ذهن ما هيچگاه نتوانست از سيطرهی آن خود را آزاد سازد! آيا سيطرهی اين کابوس نيست که "غرب" را در چشم ما "دشمن ديرين" کرده است؟ آيا اين کابوس حقيقت مواجههی ما با جهان غرب است؟ آيا ما قربانی همين کابوس نيستيم! آيا همين کابوس نبوده که چشم مارا به روی بستر انديشگی جهان غرب –مدرنيته- بست؟
تاريخ ما، تاريخ که نيست؛ گاه شمار کابوس است! ما مکرر و مستمر کابوس خود را باز توليد کرده-ايم و اسم-اش را گذاشته-ايم: تاريخ! آن زخم صورت " لکاته" که "راوی" آن را جای دندان های کرم خوردهی "پيرمرد خنزرپنزری" ديده، زخم شمشير " قادسيه" است. اين زخم، خميرمايه کابوس تاريخ در نزد ماست و هر يورش و غارت و شکست و ناکامی که مارا بوده، صورت تازهای از اين زخم ساخته و پرداخته، و مارا در زندان کابوس آن به غل و زنجير کشيده است. اين جان پريشان و اين روح زخمدار که ما راست؛ ما را بيگانه ستيز و غرب گريز بار آورده است. چشم ما را برای ديدن حقيقت جان غرب و گوش ما را برای شنيدن حقيقت صدای غرب بست! به سوأل شاهزادهی قاجار فکر میکنم: "ای بيگانه! حقيقت را میخواهم بدانم؛ به من بگو راز کاميابی و موفقيت شما غربيان در چيست؟ و اين فلاکت، ما را چراست؟". آيا "بيگانه" به ما دروغ گفت و يا ما "بيگانه" را دروغين و کاذب فهميديم؟ من سوأل میکنم چون سوأل شاهزادهی قاجار سوأل امروز من است! کجا بود خواندم؟: در همان زمان عباس ميرزا، امپراطور ژاپن نيز با چنين سوألی درگير بود! يک روز همهی دانشمندان ژاپن را به کاخ فرا خواند، به آنها حکم کرد از ميان خود-شان هيأتی از دانا ترين دانشمندان ژاپن را برگزينند و به او معرفی کنند. هيأت که معلوم شد به آنها تکليف کرد به جهان غرب میرويد و تا زمانی که راز پيشرفت غربيان را پيدا نکرديد به ژاپن بر نمیگرديد چون من میخواهم بدانم راز پيشرفت غرب در چيست؟! هيأت دانشمندان ژاپن به جهان غرب رفت و... روزی رسيد که برگشتند. امپراطور بار داد و پرسيد. هرکس صفتی از صفات امپراطور ژاپن را راز پيشرفت غربيان توصيف کرد! تنها يک تن از آن هيأت گام پيش نهاد و گفت مرا باکی نيست و حقيقت را میگويم و چنين گفت: گفت؛ غربيان را مثل ما امپراطوری نيست که نتوان بالای سخن او سخن گفت و اين راز پيشرفت غربيان است! امپراطور ژاپن بصيرت فهم کلام دانش مرد کشور خود را داشت، سر به جيب تفکر فروبرد، پس برخاست و گفت: اکنون دانستم که چکار بايد کرد ... !
خلق میگويند:
"اما نا درستی گر گذارد
ايمنی گر جز خيال زندگی کردن
موجبی از ما نخواهد و دليلی بر ندارد.
ور نيايد ريخته های کج ديوارشان
بر سر ما باز زندانی
و اسيری را بودپايان.
و رسد مخلوق بی سامان به سامانی."
از فرامين کابوس اين است که نبايد به خود نگاه کنيم و با خود گفتگو کنيم! پس لاعلاج، علل و اسباب ناکامی خود را بايد بيرون از خود، جدا ازخود و در غير خود بجوئيم. بايد يک بيگانه پيدا کرد، از او جهانخواره و دشمن ديرين ساخت و همهی تقصير را گذاشت کول او و خود را خلاص و راحت کرد!
من از خود پرسيده-ام؛ اين استمرار ناکامی، اين ناکامی تنيده در زمان، موجب و علت-اش ناسازگاری زمان با ما بوده يا ما با زمان؟ کداميک بوده؟ جستجو مرا به اين نتيجه رسانده که معنای زمان در نزد ما گم بوده و در گم شدگی معنای زمان، ما "جهان" را "دشمن ديرين" يافته-ايم! آن چه که ناکامی های ما را شکل داده، ناسازگاری، دشمن خوئی و بيگانه سری های ما با "زمان" و "جهان" بوده است. "نادرستی"، "اسيری" و" بی سامانی" های ما، برخاسته هائی از خود ما بوده و اگر " ريخته های کج ديوار" ديگران، "زندان" ما شده، اين اسارت تاوان نادرستی های خود ما بوده است!
من کاری ندارم که ديگران خوش-شان میآيد يا بد-شان میآيد! من همين قدر فهميده-ام که ما چاره-ای جز فکرکردن نداريم. انديشيدن رهنمون ما به آزادی است! اين است که از آسمان تير و تفنگ هم ببارند من اين جرئت فکرکردن را حاضر نيستم زمين بگذارم و از دست بدهم. چرا راه دور برويم؟ همين اتفاق "انقلاب اسلامی"، اساس و بنياد-اش مگر خود ما نيستيم؟ پنجاه سال است توی گوش ما خوانده-اند؛ "هرچه فرياد داريد سر آمريکا بکشيد!" ما هم همين کار را کرديم و نتيجه اين سيه روزی است که کوچک و بزرگ معترفيم! حالا که اين بلا سرما آمده برای من هزار و يک سوأل پيدا شده و میخواهم بدانم چرا؟ به سوأل هايم که فکر میکنم میبينم همهی زندگی من در کابوس گذشته! میبينم سايه ها مرا راه برده-اند! میبينم تاريخ ما تاريخ کابوس هاست! شاهان ما که بصيرت امپراطور ژاپن را نداشتند؛ ناصرالدين شاه؛ هرکس از دهانش کلمهی "قانون" در میآمد فرمان میداد زبانش را ببرند. "محمدرضاشاه" هم که حکم-اش اين بود هرکس حزب رستاخيز را قبول ندارد بگذارد و برود خارج از ايران! اين ها سايه ها و کابوس های ما هستند اما به اين کابوس ها و سايه ها که فکر میکنم میبينم اگر مصدق چشم اندازی برای اين مملکت داشت؟ اگر او با چشم آشتی بين به دربار و امريکا نگاهی داشت، میتوانست تشخيص بدهد که از آن چهارتا پيشنهاد که روی ميز-اش بود يک معجونی بسازد برای عافيت اين مردم، میتوانست قوت خود را بسنجد و در آن "هنگامه"؛ به آهنگی و در راهی گام بسپارد، که برای اين ملت و اين مملکت، نتيجه؛ آن کابوس کودتا و اين انحطاط و تباهی جمهوری اسلامی نمیبود. جباريت سياسی شاهان پهلوی؛ حق دانستن را از ما گرفت و خمينی را در قاب ماه نشاند! اين داوری منست. اما سکهی تاريخ روی ديگری هم دارد؛ توسعهی آمرانهی پهلوی ها با پيشرفت تاريخی و تکامل اجتماعی ايران همعنان بود، در حالی که انقلاب اسلامی و اين حکومت دينی، بازگشت به تاريخ سپری شده و يک نشيب و سير قهقرائی در روند تکامل اجتماعی جامعهی ايران است. اين حق من و حق نسل من است که نترسد و داوری خاص خود را- بی ملاحظه و فارغ از حساب سود و زيان خود- بيان کند. ما برای رهائی از کابوس تاريخ به شهامت دانستن محتاجيم. من بر اين نظرم که مصدق يک شخصيت پدرسالار و پيشوامنش بود، فقط فکر و ذکر خود را میپسنديد و رهبری سياسی او فاقد چشم انداز بود و در آستين کابوس ٢٨ مرداد را میپرورد! پس ما را در کابوس تاريخ چندان به صلابه کشيد که آن يک اندازه رمق هم از جان-مان رفت! من مصدق را در ميان کابوس ها و سايه هائی که نسل مرا به کژراهه راند، بجا آورده- ام و او را در ناکامی ها و گمراهی های نسل خود مسئول میشناسم!
بيشتر از نيم قرن است ما داريم روضهی مصدق میخوانيم، برايش تعزيه میگردانيم، نوحه میخوانيم و بر سر و سينه میزنيم بی آن که بفهميم همين روضه و نوحه برای مصدق؛ ايران ما را کشور روضه و نوحه کرده است!؟ نيم قرن است میخواهيم انتقام او را بگيريم بی آن که ملتفت باشيم اين کشور را پر کرده-ايم از نفرت به جهان و دشمنی و کينه ورزی به همديگر! من میگويم؛ "اسيری را بود پايان. و رسد مخلوق بی سامان به سامانی."، اگر... بله! اگر ما از اين "نادرست" ديدن ها و نادرست کردن های خود جدا شويم.مرغ میگويد:
" جدا شد نادرستی."
خلق میگويند:
"باشد تا جدا گردد."
مرغ میگويد:
" رها شد بندش از هربند، زنجيری که بر پا بود."
خلق میگويند:
" باشد تا رها گردد".
ما را شريف ترين آرزوها در ميان بوده است. ما با نيات نيک، با گام های شرافت، با ميهن دوستی و مردم خواهی به امروز خود رسيده-ايم. ما عدالتخواه و مردم دوست بوده-ايم. اين ها نياز به گفتن ندارد! نياز امروز ما جستجوی علل ناکامی آرزوهای ماست. و... اينک " صدای انقلاب" که "مرغ آمين" خروش آن را سر میدهد:مرغ میگويد:
" به سامان باز آمد خلق بی سامان
و بيابان شب هولی
که خيال روشنی میبرد با غارت
و ره مقصود در آن بود گم، آمد سوی پايان
و درون تيرگيها، تنگنای خانه های ما در آن ويلان،
اين زمان با چشمه های روشنايی در گشوده است
و گريزانند گمراهان، کج اندازان،
در رهی کامد خود آنان را کنون پی گير.
و خراب و جوع، آنان را زجا برده است
و بلای جوع آنان را جا به جا خورده است
اين زمان مانند زندانهايشان ويران
باغشان را در شکسته.
و چو شمعی در تک گوری
کور موذی چشمشان در کاسهی سر از پريشانی.
هر تنی زانان
از تحير بر سکوی در نشسته.
و سرود مرگ آنان را تکاپوهايشان (بی سود) اينک میکشد در گوش."
خلق میگويند:
"بادا باغشان را، در شکسته تر
هرتنی زانان، جدا از خانمانش، بر سکوی در، نشسته تر.
وز سرود مرگ آنان، باد
بيشتر بر طاق ايوانهايشان قنديلها خاموش."
اين آيينه است، خود را در آن بنگريم، خود را در آن پيدا کنيم! اگر نا کاميم و يا کامياب، برساختهای از اين تصويريم! پژواکی هستيم از اين صدا و از اين روح!
پيش تر گفته بودم؛ در منظومهی نيما، "ايمان" بديل "عقل" است در شناخت "نهان تنگنای زندگانی" و رهائی از تاريکی آن. ضربآهنگ شعر، که در طنين واژگان "آمين"، نقش برانگيزنده و تهيج کننده را بازی میکند، فراخوان "ايمان" است به شورشگری کور! و ... منادی نفرت و کينه ورزی و دشمن خوئی و انتقام است و برای ويرانگری و عصبيت و خشونت و کشتار راه میگشايد. و اکنون اين پارهی شعر نيما مستند منست در داوری ايکه کرده بودم.
در غياب عقل، در اقليم ايمان؛ برانگيختگی است که انقلاب میکند! در انقلاب هائی از اين نوع، آرزوهای سرکوب شده، علايق پايمال شده و ميل های له شده دوباره بپا میخيزند و فرياد انتقام میکشند. در چنين هنگامه ای؛ "حال" مغلوب "گذشته" است و آن چه که از آن انتقام گرفته میشود "آينده" است. بر سر انسان چه میآيد؟ کدام انسان؟ انسان خلق يا انسان ضد خلق؟ انسان انقلاب يا انسان ضد انقلاب؟ خودی يا غير خودی؟ انسان بی بهاءاست! کليت های قدسی، کليت های مقدس انسان را تجزيه میکنند! يا سرود خوان مرگ خود است و يا سرود مرگ ديگران میسرايد! در انقلاب هائی از اين نوع انسان غايت نيست، وسيله و ابزار است! آلت فعل است، يک مفهوم تجزيه پذير است و آن چيز را که صاحب آن نيست؛ حق و اختيار و آزادی است!"بادا!" يک صدا از دور میگويد.
و صدايی از ره نزديک،
اندر انبوه صدا های به سوی ره دويده:
"اين، سزای سازگاراشان
باد، در پايان دورانهای شادی
از پس دوران عشرت بار ايشان."
مرغ میگويد:
" اين چنين ويرانگيشان، باد همخانه
با چنان آبادشان از روی بيدادی."
"بادشان!" (سر میدهد شوريده خاطر، خلق آوا)
" باد آمين!
و زبان آنکه با درد کسان پيوند دارد باد گويا!"
" باد آمين!
و هر آن انديشه، در ما مردگی آموز، ويران!".
" آمين! آمين!"
و خراب آيد در آوار غريو لعنت بيدار محرومان
هر خيال کج که خلق خسته را با آن نخواهانيست.
و در زندان و زخم تازيانه های آنان میکشد فرياد:
" اينک در و اينک زخم"
(گر نه محرومی کجيشان را ستايد
ور نه محرومی بخواه از بيم زجر و حبس آنان آيد) "
" آمين!
در حساب دستمزد آن زمانی که بحق گويا
بسته لب بودند
و بدان مقبول
و نکويان در تعب بودند."
" آمين!
در حساب روزگارانی
کز بر ره، زيرکان و پيشبينان را به لبخند تمسخر دور میکردند
و به پاس خدمت و سودايشان تاريک
چشمه های روشنائی کور میکردند."
" آمين!"
" با کجی آورده های آن بد انديشان
که نه جز خواب جهانگيری از آن میزاد
اين به کيفر باد!"
" آمين!"
" با کجی آورده هاشان شوم
که از آن با مرگ ماشان زندگی آغاز میگرديد
و از آن خاموش میآمد چراغ خلق."
" آمين!"
" با کجی آورده هاشان زشت
که از آن پرهيزگاری بود مرده
و از آن رحم آوری وا خورده."
" آمين!"
"اين به کيفر باد
با کجی آورده شان ننگ
که از آن ايمان به حق سودا گران را بود راهی نو، گشاده در پی
سودا.
و از آن، چون بر سرير سينهی مرداب، از ما نقش بر جا."
" آمين! آمين!"
انتقام! انتقام! انتقام! همهی اين انقلاب؛ شيون و خشم و خروش انتقام است. انتقام چيست؟ و انسان منتقم چگونه انسانی است؟ وقتی عصبيت لباس اراده به تن میکند و شکل تصميم به خود میگيرد، اسم-اش میشود؛ انتقام! میگويند ابن خلدون نخستين کسی بود که کوشيد سير تاريخ را برپايه منطق قانونمند درک کند. او که در جوامع قرون وسطائی شرق میزيست، قانونمندی سير تاريخ در اين جوامع را که متشکل از قبايل متخاصم بودند، گذار از يک عصبيت به عصبيت ديگر میدانست. پيشروی تاريخ بر پايه قوانين تکامل اجتماعی، قبايل را در ايران منقرض کرده و برانداخته است، اما جامعهی ايرانی کماکان مستعد گذار از يک عصبيت به عصبيت ديگر است! چرا؟ برای اين که ما؛ انسان "قبيله"، انسان منتقم باقی مانده-ايم! اين است که من هرچه بيشتر فکر میکنم بيشتر به اين نتيجه میرسم که مسأله و مشکل ايران، خود ما؛ انسان ايرانی هستيم!
**
و به واريز طنين هردم آمين گفتن مردم
(چون صدای رودی از جا کنده، اندر صفحهی مرداب آنگه گم)
مرغ آمين گوی
دور میگردد
از فراز بام
در بسيط خطهی آرام، میخواند خروس از دور
می شکافد جرم ديوار سحرگاهان.
وز بر آن سرد دوداندود خاموش
هرچه، با رنگ تجلی، رنگ در پيکر میافزايد.
می گريزد شب.
صبح میآيد.
پارهی پايانی منظومه در انقطاع از "مرغ آمين" و بيرون از سيطرهی "ايدئولوژی" سروده آمده است! نيما در اين پارهی آخرين؛ "عاشق رونده" است و هم از اين رو آواز "خروس" او" مرغ آمين گو" را دور میکند: باور "شاعر" به رود جاری تاريخ، واريز آمين را پيوسته و گم شده در صفحهی همان مرداب استبدادی میبيند که" سوداگران ايمان" را " راهی نو، گشاده در پی سودا" بود. شهود شاعر ما نيز به همان حقيقت راه میبرد، که نبوغ صادق هدايت راه برده بود! نبوغ هدايت در اين بود که از فراز تجربهی انقلاب اسلامی ما را از در غلتيدن در مرداب مردگی آموز آن بر حذر داشت، اما توگوئی نيما "اتفاق" را تقديری میدانست –شر لازم- که از آن گريزی نيست! شايد هم آن را "منزلگاهی" میدانست که بدون گذشتن از آن، "راه بسوی عافيتگاه" نموده نتوانست آمد! پس با آن " همدل و همزبان و همآهنگ" میشود، تا توان آن پيدا کند، دميدن "صبح" آزادی را در انقطاع از "مرغ آمين" بسرايد! آری! همانگونه که در "افسانه" بود، در "مرغ آمين" نيز واقعيت ما سروده میآيد؛ البته در فرجام گريز ناپذيری که "اتفاق" آبستن آن است: "مرغ آمين" میگريزد، شب استبداد پايان میگيرد و صبح آزادی فرامی رسد. اين "صبح" که نيما میگويد میآيد؛ آزادی است.
مفهوم آزادی در نزد ما، اساس و بنياد حقوقی ندارد! مفهومی ناظر بر تنظيم روابط ميان حکومت با مردم نيست. مفهومی نيست که انسان را "شهروند" توصيف کند، و حق و حقوق و اختيار برای انسان ايرانی طلب کند. آزادی در نزد ما يک مائدهی آسمانی و قدسی است، ما از انسان "آزاده"، معنائی مستفاد میکنيم که آدم خاکی، آدم کوچه و خيابان نيست! مقدس و والا تبار است! نوعی آدم است بی نياز به ديگر آدميان و بی اعتناء به جذبه های زمينی و به حوائج آدمی. يک آدم فرهمند و بر فراز زمان و زمين است! تو گوئی مثل هيچکس نيست!
تجربهی من اين است؛ هرآينه آزادی بدون صورتبندی حقوقی و بيرون از مناسبات حکومت شوندگان با حکومت کنندگان و بی اعتناء به برابری حق و اختيار برای همهی انسان ها فهميده شود؛ راه را برای جباريت هموار میکند!
"هگل" که نظام فلسفی بزرگ قرن نوزده را آفريد، در بارهی ما داورايی دارد؛ او نوشته ايرانيان نخستين قوم در تاريخ بودند که به مفهوم آزادی دست يافتند! اما درک آنها اين بود که آزادی برای يک تن است: شاه-پيامبر! همهی معنای استبداد ايرانی عبارت از آزادی سلطان ظل الله- با انقلاب اسلامی ولی فقيه جای آن نشست- بوده است. اين باور وحدانی به آزادی تا امروز ما رسيده! اين است که هر انسان ايرانی و هر نحلهی سياسی در ايران؛ آزادی را برای خويش و قبيلهی خود، آزادی را برای شمار واحد خودش میخواهد.
خانم ها! آقايان!
هموطنان عزيز!
اکنون از پس تاريخ قومی استبداد خود، باور به آزادی را سزاست که آزادی را برای همه بخواهيم. آزادی آراسته در لباس حقوقی؛ دموکراسی ناميده میشود و بدون دموکراسی ما را يارای آن نخواهد بود" جورديده مردمان را"؛ زخم جوری التيام بخشيم و بار رنج از "محرومی" به موزهی تاريخ سپاريم. تاريخ روی به سوی آزادی دارد.
ج- ط
بيست و سوم مرداد ماه ١٣٨٥ خورشيدی
بخشهای پيشين مقاله:
بخش نخست
بخش دوم
بخش سوم
بخش چهارم
بخش پنجم