پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Thu, 07.04.2022, 14:19

تأملی دربارۀ تجاوز ارتش روسیه به اوکراین


بهروز بیات

منتشرشده در زادیو زمانه

جنگ کریه‌ترین و رذیلانه‌ترین کنش انسان است که شوربختانه هنوز به عنوان نهادی پذیرفته شده در حقوق بین الملل تلقی می‌شود. رذالت‌اش به مراتب افزایش می‌یابد آنگاه که به عنوان اقدامی پیشگیرانه بر مبنای پنداشت‌ها و پارانویای ژئوپلیتیکی صورت ‌پذیرد. تجاوز نظامی ارتش روسیۀ پوتین به اوکراین از این گونه است.

چندگاهی است که شبح جنگ سرد در اروپا به گشت و گذار آمده است. مدت‌ها است که از “خانۀ مشترک اروپا” سخنی در میان نیست. هم اکنون شبح جنگ سرد به واقعیت یک جنگ گرم تحت عنوان “عملیات نظامی ویژه” − یعنی در واقع تجاوز نظامی قانون‌شکنانه و جنایتکارانه ارتش روسیه تحت فرماندهی ولادیمیر پوتین به اوکراین − تبدیل شده است.

این جنگی است در تضاد با حقوق بین الملل، در تنافر با حقوق بشر؛ از این رو جنایتکارانه است و با صراحت باید محکوم شود و تلاش شود که پایان یابد.

این جنگ از زمینه‌ای مسموم فراروییده که در وهله نخست می‌توان آن را “رژیم پوتین” نامید.

رژیم پوتین در چه وضعیتی قرار دارد

گرایش به حکمرانی دمکراتیک برای گذر از ابر بحران سیستم در میان نخبگان شوروی به علت دیرهنگام بودن، به فروپاشی شوروی انجامید. سپس روسیه که نخبگانش به مسیر دمکراسی گام نهاده بودند به علت‌های کوناگون که به آنها خواهیم پرداخت، آهسته و پیوسته به اقتدارگرایی رو آوردند.

رژیم پوتین در آغاز با اِعمال سیاست‌های سخت گیرانه و دور شدن از آزادسازی به سبک یلتسین کوشید به دوران آشوب‌مند پس از فروپاشی شوروی پایان دهد. حکمرانی او در گذر زمان جنبه‌های لیبرال را به شیوه‌ای فزاینده فرونهاد و بر سویه‌های نادمکراتیک افزود.

نشانه‌ها بر این دلالت دارند که موفقیت نسبی‌اش در غلبه بر وضعیت بسیار وخیم کشور روسیه در در دهۀ نخستِ پساشوروی، برای او در میان توده‌های روس محبوبیت به ارمغان آورد. ولادیمیر پوتین سوار بر موج محبوبیت شخصی و سوء استفاده از رفتار طردکننده و گاه تحقیر آمیز کشور‌های غربی نسبت روسیه (در پایین به این موضوع می‌پردازم) در گذر زمان با تحریک و تجهیز بخش‌های واپس‌گرای روسیه به برافروختن آتش ناسیونالیسم روسی دست یازید و کشور را به شیوه‌ای فزاینده به سوی اقتدار گرایی سوق داد. تثبیت اقتدارگرایی با تغییر قانون اساسی روسیه و عملاً مادام العمر شدن ریاست پوتین صورت گرفت. پیامد این سیاست برای روسیه و شهروندانش و سپس اوکراین و جهان از جمله چنین بوده است:

* فساد اقتصادی ناشی از رژیم اقتدارگرای پوتین، موسوم به دزدی سالاری (kleptocracy)، در خدمت الیگارش‌های تازه میلیاردر شده، در گذر زمان منجر به بازماندن از حرکت شتابان جهان به سوی علم و تکنولوژی مدرن و در نتیجه رکود نسبی رشد تولید ناخالص ملی شده است.

* رژیم روسیه الیگارشیک و یکی از ناعادلانه‌ترین سیستم‌های اقتصادی جهان است.

* اقتصادش در وجه غالب بر مبنای فروش مواد خام مانند نفت، گاز، آلومینیوم، مس و پاره‌ای دیگر از فراورده‌های معدنی و کشاورزی استوار است.

*  تنها در ساختنِ جنگ‌افزار و نیروگاه‌های هسته‌ای تا حدودی قابلیت رقابت در بازار جهانی را دارد. در دیگر عرصه‌های تولید مدرن توان رقابت ندارد و سهم‌اش در بازار جهانی ناچیز است.

* سیاست درونی‌اش به شیوه‌ای فزاینده حتی از دمکراسی نالیبرال آغازین (illiberal democracy به معنی حفظ ظواهر دمکراسی بدون رعایت جوهر آن است)، فروتر رفته و به سرکوبگری و اختناق روی آورده است. رژیم پوتین در ترور مخالفان، به ویژه روزنامه نگاران و رقبای سیاسیِ بالقوه اش کوشا بوده است.

* در سیاست خارجی، رژیم پوتین روسیه را به پشتیبان بی تبعیض همۀ دیکتاتور‌ها و مستبدان جهان، هم مستبدان متکی به غرب مانند شیوخ عرب حاشیه جنوبی خلیج فارس از جمله محمد بن سلمان، ژنرال السیسی مصری و هم مستبدان ضد غرب مانند جمهوری اسلامی، اسد در سوریه و رژیم مادورو در ونزوئلا تبدیل کرده است.

* رژیم پوتین پشتیبان جریانات و احزاب راست افراطی تا فاشیستی و پوپولیستی جهان و شخصیت‌های برجستۀ آن از جمله دانالد ترامپ در آمریکا، بولسنارو در برزیل، مارین لوپن در فرانسه و ماتئو سالوینی در ایتالیا بوده و هست. در این رهگذر او مخالف روند جهانی شدن، مخالف دمکراسی‌های اروپای غربی و همصدا با دانالد ترامپ همدست و مشوق “برگزیت” (خروج بریتانیا از اتحادیۀ اروپا) بود. او پشتیبان جریان‌هایی است که می‌خواهند اتحادیه اروپا، این دست آورد ارزندۀ جهان معاصر را از نظر تثبیت صلح و همزیستی و همکاری گروهی از ملت‌ها، ناپایدار کنند.

* توجیه ایدئولوژیک این سیاست با زنده کردن انگاره‌های تاریخی امپراتوری روسیه، تکیه بر واپس‌گرایی مذهب ارتدکس و دشمنی با تجدد پیکریافته در فرهنگ غرب صورت گرفته است. رژیم پوتین با گرایشی شووینیستی و تا حدودی نژادپرستانه، به شیوه‌ای ارتجاعی و تمدن‌گریز کوشیده است با نسبی دانستن حقوق بشر و ارزش‌های اروپایی ناشی از دوران روشنگری، همنوا با جمهوری اسلامی، این دستاوردهای بشری را نشانۀ انحطاط اخلاقی غرب معرفی کند. زبان تحقیرآمیز و ضدانسانی پوتین در مورد مخالفان روسی تجاوز به اوکراین واژگان متداول فاشیست‌ها ست.

* نگاه نخبگان حاکم در روسیه به جهان نگاهی دشمن‌انگارانه است که بخشی از آن ازسیاست غرب تغذیه می‌شود و بخش دیگر مستقل شده و به پارانویایی ژئوپولیتیک تبدیل شده است. هنگامی که ایده‌های انتزاعیِ ژئوپلیتیکی با پارانویای دشمن‌انگاری در هم می‌آمیزند زمینه‌ای را ایجاد می‌کنند که کشور خود را در معرض تهدیدی حیاتی بپندارد − واهمه‌ای که از آن جنگ‌های به اصطلاح پیشگیرانه برمی‌خیزند. تبهکاری تجاوز ارتش روسیه زیر رهبری پوتین به اوکراین در این مقوله می‌گنجد، تجاوزی که پتانسیل آن را دارد که جهان را به ورطۀ یک جنگ اتمی پرتاب کند.

* به نظر می‌آید رژیم پوتین می‌خواهد با متحد شدن با کشورهایی که مخالف دمکراسی لیبرال هستند اردوگاهی جدیدی به راه اندازند، بلوکی که می‌تواند چین، ایران و دیگر کشور‌ها‌ی همجنس، و کلاً نیمی از جهان را در بر بگیرد.

وضعیت اوکراین

از سوی دیگر اوکراین کشوری است با گذشته‌ای متلاطم که در دوران مدرن زاییدۀ انقلاب اکتبر و در سال ۱۹۴۵ به عنوان جمهوری شورایی اوکراین از پایه‌گذاران سازمان ملل متحد بوده است. پس از فروپاشی شوروی حاکمیت ملی‌اش از جانب جهان به انضمام روسیه به رسمیت شناخته شده است.

در رهبری شوروی بسیاری از شخصیت‌های اوکراین نقش‌های اساسی داشته‌اند. مشخصاً دو اوکراینی، نیکیتا خروشچف و لئونید برژنف، شخصیت‌هایی بودند که در پی یکدیگر حدود ۳۰ سال رهبری حزب کمونیست شوروی را در اختیار داشتند. فروپاشی شوروی نیز ناشی از اتحاد سه رهبر از سه جمهوری مهم شوروی بود: بوریس یلتسین از فدراسیون روسیه، لئونید کراوچوک از اوکراین و استانیسلاو شوشکویچ از بلاروس.

در خور توجه ویژه است که شکافی فرهنگی میان غرب و شرق اوکراین از دیرباز وجود داشته است، شکافی که هم در زبان، هم در گرایش مذهبی و هم نزدیکی‌های تاریخی‌شان با قدرت‌های مختلف اروپایی بازتاب می‌یابد.

شوربختانه بیشترینِ جمهوری‌های شوروی به جای پیمودن راه دمکراسی که گورباچف با پرسترویکا و گلاسنوست ترسیم کرده بود، به سوی حکمرانی اولیگارش‌های تازه به دوران رسیده و پوپولیست روان شدند.

جذابیت دمکراسی و شکوفایی اقتصاد اتحادیه اروپا و گرایش شدید بخشی از شهروندان اوکراین از یکسو و نزدیکی‌های فرهنگی بخش‌های دیگر اوکراین با روسیه از دیگرسو، میدان کشمکش پرتنشی را برآفریده است که بسیاری از کارشناسان (از جمله ساموئل هانتینگتن) پیش‌بینی کرده بودند خط درگیری باشد.

اتحادیه اروپا به مثابه اتحادیه‌ای که پس از جنگ دوم جهانی برای همکاری‌های تنگاتنگ اقتصادی و نتیجتاً پرهیز از جنگ برپا و شکوفا شده بود طبیعتاً برای اوکراین مانند دیگر کشور‌های بلوک شورویِ فروپاشیده جذابیتی ویژه داشت. اتحادیه موفق شده بود با ترویج و گسترش دمکراسی وشکوفایی اقتصادی، شهروندانِ شمار زیادی از کشور‌های اروپایی را هم‌سرنوشت سازد و یک دوره دراز مدتِ بی‌نظیر صلح و توسعه را در اروپا سامان دهد.

دو انقلاب، “نارنجی” و “میدان” و هژمونی طرفِ پیروز

پس از فروپاشی شوروی، در اوکراین هم مانند روسیه گشایش سیاسی در کنار آزادسازی بی‌سامان اقتصادی منجر به فرا آمدن الیگارش‌ها شده بود.

در عین حال مناقشه میان دمکراسی‌خواهان و اقتدارطلبان در جریان بود. بالا گرفتن مناقشه بر سر دمکراسی و غرب‌گرایی یا روسیه‌گرایی به انقلاب نارنجی ۲۰۰۴ انجامید که در پی آن ویکتور یوشچنکو به عنوان کاندیدای غرب‌گرایان انتخابات تجدید شده را از یانوکوویچ کاندیدای روس‌گرا برد. اما این بار به جای گسترش دمکراسی نوبت به الیگارش‌های غرب‌گرا رسید.

نخبگان نزدیک به غرب هم در دور بعد انتخابات را به یانوکوویچ، کاندیدای مورد اعتماد روسیه، باختند.

در دوران دوم ریاست یانوکوویچ، در کنار مشکل مزمن طرح عضویت اوکراین در ناتو، رابطۀ نزدیکتر با اتحادیۀ اروپا و امضای قرار دادی دایر بر عضویت وابسته اتحادیه اروپا (associated member) مطرح بود که طبیعتاً از جمله روابط اقتصادی با روسیه و دیگر کشور‌های بازمانده از شوروی سابق را تحت تاثیر قرار می‌داد و برای روسیه و پشتیبانان‌اش در اوکراین پذیرفتنی نبود. از اینرو یانوکوویچ از امضای قرارداد سرباز زذ. این امر به اعتراض بزرگ شهروندان اوکراین که گرایش به سامانۀ دمکراتیک و پیوستن به اروپا داشتند، انجامید. ان موج اعتراض با نام «میدان» شهرت یافت.

اعتراض‌ها بالا گرفتند. برای حل مشکل اوکراین وزرای خارجه سه کشور اتحادیه اروپا، فرانسه، آلمان و لهستان با رئیس جمهور یانوکویچ توافق کردند که انتخابات زودرس ریاست جمهوری در سال ۲۰۱۴ انجام گیرد، قانون اساسی تغییر کند و ظرف ده روز یک دولت موقت تشکیل شود. در واقع توافق شده بود که یک گذار سامانمند از وضع موجود صورت پذیرد. اپوزیسیون میدان این توافق را نپذیرفت و ادامۀ اعتراضات منجر به سقوط و فرار یانوکوویچ شد. پاره‌ای کارشناسان از جمله جان میرشایمر استاد برجستۀ علوم سیاسی، بر این باورند که این دگرگونی یک کودتا بود که با تشویق آمریکا صورت گرفته بود. او بر این باور است که مسبب وضع موجود، رخداد ۲۲ فوریۀ ۲۰۱۴ یعنی روز سرنگونی یانوکویچ است.

البته خطی که انقلاب را از کودتا جدا می‌کند ناروشنی‌های بسیاری دارد. پرسش این است که آیا گذار سامانمند صورت می‌گیرد، با مصالحۀ دو طرف، یا با براندازی یک طرف و هژمونی طرف دیگر.
اِشکال کار در این گونه دگرگونی‌های “انقلابی” در این واقعیت نهفته است که یک‌سوی پیروز در کشور می‌خواهد هژمون مطلق شود و خواسته هایش را به طرف مقابل تحمیل کند، حتی هنگامی که گسل‌های تاریخی و فرهنگی فعال وجود دارند. در حالی که گذار سامانمندی را که سه کشور اروپائی، فرانسه، آلمان و لهستان، به یانوکویچ، رئیس جمهوری وقت، پیشنهاد کرده بودند، می‌توانست پایه‌ای خوب برای توافقی باشد که منافع گروه‌های درگیر را دربرگیرد. عجیب این بود که کشور‌هایی که خود در تدوین توافقنامه سهم داشتند به این رفتار اپوزیسیون میدان اعتراضی نکردند و با به رسمیت شناختن کنش‌شان به آن صحه گذاشتند.

در این هنگام دولت روسیه وارد صحنه می‌شود و با نقض حقوق بین الملل با اشغال شبه جزیره کریمه مقدمات الحاق آن به روسیه را فراهم می‌کند و اوکراین و جهان را در مقابل عمل انجام شده قرار می‌دهد.
در اوکراین از انتخابات پس از میدان، اولیگارش دیگری بنام پروشنکو سر برآورد. پس از چهار سال، نارضایتی از او منجر به انتخاب ولودومیر زیلنسکی شد، جوانی که تا آن زمان به عنوان شخصیتی سیاسی برای عموم آشنا نبود - او اکنون نشان داده است که در شرایط بحرانی رهبری توانا و شجاع است.

از سوی دیگر دولت پوتین در روسیه با تکیه بر گسل‌های فرهنگی در اوکراین کوشش ‌کرد که دو ایالت شرقی هم مرز روسیه را به مقاومت نظامی تحریک و تقویت کند و بدین ترتیب جنگی داخلی آغاز شد که بیش از ده هزار قربانی داشته و به اقتصاد اوکراین صدمات زیادی وارد کرده است.

تا پیش از تحول میدان، هیأت حاکمه اوکراین نوعی تعادل میان روسیه و غرب را نگه می‌داشت. پس از پیروزی میدان و یکدست شدن حکومت دیگر این تعادل وجود نداشت. یک نشانه وضعیت تازه ارتقای ایده عضویت در ناتو به اصلی در قانون اساسی بود.

بدیهی است که این گرایش یکسویه بعضاً پایه در آن دارد که برای بخش بزرگی از شهروندان اوکراین پیوستن به اتحادیه اروپا به امید رفاه بهتر اقتصادی و دمکراسی انگیزه ایجاد می‌کند. پیوستن به ناتو هم به عنوان تضمین نگریسته می‌شود. این تمایل امری بِخرَدانه و منطقی است، اما دور فلک شوربختانه در جهان کنونی نه بر منهج عدل بلکه بر کژراهۀ زور می‌چرخد.

در پرداختن به این معضلات است که رئال پولیتیک یا واقع‌گرایی سیاسی می‌تواند راه گشاید، به ویژه در ارتباط با قدرت‌های بزرگ هشدار دهنده باشد. واقع‌گرایی سیاسی کشور‌ها را وادار می‌کند در کنار ارزش‌های والای دمکراسی و حق تعیین سرنوشت، واقعیت‌های روی زمین را نیز لحاظ کنند. در این مورد نگاه پروفسور میرشایمر استاد سرشناس علوم سیاسیِ محافظه کار آمریکایی و دکتر استیون ورتهایم در کمیتۀ اتلانتیک نروژ جالب توجه است. به تعبیر این دو (و نه تنها اینان) کوشش آمریکا و ناتو برای ادغام اوکراین به این اتحادیه محکوم به خلق فاجعه است.

سرانجام از وضعیت نه جنگ نه صلح، جنگی تجاوزکارانه فرارویید که می‌رود نه تنها تلفات انسانی عظیمی برای شهروندان و ویرانی برای شهرهای اوکراین به بار آورد، بلکه نظام و صلح جهانی شکننده را دستخوش اختلالات جدی کند.

انگیزۀ تجاوز جنگی روسیه

روسیه از آغاز دوران فروپاشی شوروی با گسترش ناتو به سوی مرز هایش ناخرسند بوده و نگرانی‌اش را در فرصت‌های فراوان به اطلاع غربی‌ها رسانده است. ناتو به این نگرانی‌ها چندان بها نداده است. از طرف دیگر ایالات متحده حتی قراردادهای دو جانبه محدودیت سلاح‌های کشتار جمعی را یکجانبه فسخ کرده است.

اوج ابراز ناخرسندی روسیه، گرد آوردن بیش از صد هزار نیروی نظامی در نزدیکی‌های مرز اوکراین در ماه‌های آغازین ۲۰۲۲ بود. به موازات این صف‌بندی تهدید آمیز، دولت پوتین خواسته‌هایی را مطرح کرد، از جمله:

* تضمین کتبی پیمان ناتو که در آینده بیشتر به سمت شرق اروپا گسترش نیابد؛ و به طور مشخص اوکراین و گرجستان هرگز وارد ناتو نشوند.
*  تعهد ناتو به بازگشت به وضعیت پیش از سال ۱۹۹۷، بدین معنی که در کشور‌های اروپای شرقی عضو ناتو نیروی مسلح ناتو مستقر نباشند.
*  به رسمیت شناختن حاکمیت روسیه در کریمه.

کشور‌های غربی این درخواست‌ها را با تاکید بر روی حق حاکمیت ملی اوکراین در گزینش متحدانش نپذیرفتند. در خور توجه است که تلاش برای عضویت در ناتو در قانون اساسی اوکراین پس از پیروزی میدان گنجانده شده است.

در مورد دوم نیز غرب و ناتو مخالفت کردند، با اشاره به اینکه معنی چنین گامی وانهادن معماری امنیتی کنونی اروپا خواهد بود.

گفت‌وگو‌ها میان رهبران بسیار از کشور‌های غربی − از جمله اولاف شولتز، صدراعظم آلمان، و امانوئل مکرون، رئیس جمهوری فرانسه − با پوتین به نتیجه‌ای نرسید. در این میان دولت آمریکا پی درپی هشدار می‌داد که ارتش روسیه به زودی به اوکراین حمله خواهد کرد. در عین حال بایدن اطمینان می‌داد که هیچ سرباز آمریکایی در اوکراین نخواهد جنگید.

نتیجه اینکه ارتش روسیه در روز ۲۴ فوریه ۲۰۲۲ از جبهه‌های مختلف وارد اوکراین شد. پوتین در روز آغاز جنگ با ادعاهای بی اساس و گاهی مضحک و شرم آور اعلام کرد که می‌خواهد مردم روس تبار اوکراین را که به ادعای او در معرض نسل‌کشی هستند، نجات دهد؛ مردم اوکراین را از شر دولتی که “در دست معتادین” افتاده است خلاص و کشور را جنگ‌افزار‌زدایی و “نازی زدایی” کند.
راست این است که احزاب راست افراطی در انتخابات اوکراین نقشی حاشیه‌ای دارند.

آنجه به ادعای پوتین به نازی‌زدایی برمی‌گردد:

* نخست باید پرسید: در کدام کشور اروپایی (و نه تنها اروپا) از جمله خود روسیه، احزاب و جریانات راست افراطی و نژاد پرست وجود ندارند؟
* دوم و مهمتر اینکه: خواست “نازی زدایی” از سوی رژیم پوتین از شوخی‌های تلخ روزگار است: رژیمی که خود مزورانه و بیشرمانه در سرتاسر اروپا محرک و پشتیبان احزاب و دسته‌های راست افراطی، نئوفاشیستی و نئونازی است، می‌خواهد در اوکراین “نازی زدائی” کند!

البته یکی از مشکلات اوکراین این است که راست افراطی‌اش − که سابقه همکاری با نازی‌های آلمان را داشته − در تغییر و تحول متعاقب انقلاب نارنجی ۲۰۰۴ و میدان در ۲۰۱۴ نقشی فعال داشته است. حتی در دوران ریاست جمهوری یوشچنکو، به استپان باندِرا، همدست نازی‌ها و رهبر تاریخی راست افراطی، علی‌رغم اعتراض اسرائیل، لهستان و روسیه، لقب قهرمان ملی اوکراین اهدا شده بود.

در هر حال شوربختانه ارتش روسیه تحت فرمان پوتین با زیر پا نهادن حقوق بین الملل جنگ جنایتکارانه‌ای را آغاز کرد. این نخستین جنگ در اروپا پس از جنگ جهانی دوم نبود. پیش از آن جنگ داخلی یوگسلاوی و دخالت ناتو برای جداکردن کوسوو از صربستان در گرفته بود. اما جنگ کنونی تجاوزی است با گستردگی بی‌سابقه. بیم آن می‌رود که تلفات و ویرانی‌هایی به بار آورد همسنگ جنگ‌های عراق و سوریه.

اکنون نمی‌توان با دقت کافی پیش‌بینی کرد که هدف پوتین و حلقه پیرامونی‌اش نهایتاً چیست:

آیا می‌خواهند با لشکرکشی دولت اوکراین را مجبور کنند که حق حاکمیت روسیه بر کریمه را به رسمیت بشناسد، از پیوستن به ناتو و احیاناً اتحادیۀ اروپا چشم بپوشد و این کشور را به اصطلاح فنلاندیزه کنند؟
ایا می‌خواهند اوکراین را تماماً فتح کرده، دولت دست نشانده‌ای در آن مستقر کنند و با فدرال کردن کشور به دو منطقه دونتسک و لوهانسک خودمختاری‌ای گسترده بدهند و بدین وسیله جای پایی دایمی برای خود فراهم آورند؟

آیا می‌خواهند اوکراین را چند پاره کنند؟

اگر ارتش روسیه موفق به تصرف تمامی اوکراین نشود (به نظر می‌آید نشود)، احتمال می‌رود که کشور را چند پاره کند به ترتیبی که اوکراین به معنی امروزی‌اش وجود نداشته باشد. ارتش روسیه بخش‌های اشغال شده را ترک نکند و با تسلط به نقاط استراتژیک بقای اوکراین را با مانع‌های بسیار روبرو کند.

این پرسش هم مطرح است: آیا پوتین که منکر حقانیت تاریخی وجود کشور اوکراین است می‌خواهد آن را تماماً به فدراسیون روسیه ملحق کند؟

و پرسش مهم دیگر این است که: آیا پوتین در صورت پیروزی دراوکراین، با سودای جهان‌گشایی، به سراغ همسایگانش خواهد رفت؟

ممکن است که همۀ این گزینه‌ها برای رژیم پوتین مطرح باشند اما خواسته هایش را همپوش با پیشروی ارتش اش در جبهۀ جنگ تعریف کند. اما در مورد پرسش آخر، با نظر به بنیه ضعیف اقتصادی روسیه، بعید است که پوتین چنین خیالی در سر بپروراند.

آن چه تا کنون می‌توان مشاهده کرد مقاومت مجدانه و یکپارچۀ مردم و ارتش اوکراین است در مقابل تجاوزی که هیچگونه توجیه عقلی، اخلاقی و امنیتی ندارد و از این رو رژیم پوتین مجبور است به دروغ‌های شرم آور متوسل شود.

با درجه بالایی از اطمینان می‌توان هم اکنون ادعا کرد که حتی اگر ارتش روسیه در نبردها برای تصرف اوکراین پیروز شود، جنگ را نخواهد برد، به عبارتی دیگر، به اهدافی که در نظر داشته نخواهد رسید. اوکراین حتی هم اکنون به باتلاقی تبدیل شده است که روسیۀ پوتین در آن به احتمال قوی غرق خواهد شد.

روسیه ادعا می‌کند که تجاوزش به اوکراین برای جلوگیری از نزدیک شدن ناتو به مرزهایش بوده است. آنچه متعاقب این تجاوز رخ داده است، منسجم شدن ناتو و نزدیک شدن هرچه بیشترش به مرزهای روسیه آن هم بدون محدودیت تسلیحاتی است – جای خوشوقتی است که بار دیگر سر متجاوز به سنگ می‌خورد.

خسارت‌های این جنگ تجاوزکارانه متوجه کیست؟

یکم: خسارت این جنگ جنایتکارانه در وهلۀ نخست گرفتن حق حیات از نظامیان و غیرنظامیانِ اوکراینی، ویران کردن شهر‌ها و زیرساخت‌های کشور و در کمترینه بیش از یک دهه پس راندن اقتصاد کشور خواهد بود. مشاهدۀ شهروندان بی گناه اوکراین، که در معرض قتل و ویرانی و آواره گی از خانه و کاشانۀ خویش هستند دل هر انسانی را آزرده و به رقت وامیدارد – و پس از جنگ ملتی تروماتیزه به جای می‌مانند.

دوم: خساراتش متوجه مردم روسیه خواهد بود که جوانان خود را در جنگی تجاوزکارانه و بیهوده قربانی می‌کنند. تحریم‌هایی که غرب علیه روسیه وضع کرده است وضعیت اقتصادی شهروندان را باز هم بدتر، اقتصاد ناتوان از رقابت در بازار جهانی اش را بازهم ضعیف تر، ارتیاط مردم روسیه را با جهان مختل و دورنمای یک زندگی در آزادی و دمکراسی را برای شهروندان روسیه به محاق می‌برد.از سوی دیگر، دگرگون شدن جو جهانی بر ضد تجاوز روسیه به رژیم پوتین بهانه‌ای خواهد داد که وارد مسابقه تسلیحاتی خود برانگیخته شود و ثروت‌های محدود روسیه را بیش از پیش برای بلندپروازی‌های نظامی هزینه کند. هم اکنون بودجه نظامی روسیه با سهم ۴,۳% از تولید ناخالص ملی اش در مقایسه با آلمان با ۱,۵% بخش بزرگی از ثروت ملی اش را می‌بلعد.پیامد دیگر جنگ پوتین تقویت انگاره‌های نژادباوری در کشور‌های جهان به ویژه غرب نسبت به مردم روسیه است در حالیکه رژیم اقتدارگرای پوتین آنان را در این تصمیم شرکت نداده است.

سوم: گسترش بی اعتمادی میان شهروندان و دولت‌های اروپا از یکسو و دولت روسیه از سوی دیگر است که کشور‌ها را وادار به افزایش بودجۀ نظامی و میلیتاریزه کردن فضای سیاست جهانی می‌کند.هر جند که عدم دخالت نظامی مستقیم غرب (ناتو) در اوکراین از یک خرد جمعی ستودنی نشأت می‌گیرد، نه کمبود یا ضعف نظامی‌شان (شایان توجه است که بودجۀ نظامی همۀ کشور‌های ناتو مجموعاً حدود ۱۰۰۰ میلیارد دلار است، اروپا به تنهایی بیش از ۲۰۰ میلیارد دلار، در حالیکه بودجۀ نظامی روسیه حدود ۶۰ میلیارد دلار)، با وجود این مشاهده می‌کنیم که حتی کشور‌هایی چون آلمان که سال‌ها در برابر فشار آمریکا و ناتو برای افزایش بودجه نظامی خود مقاومت می‌کردند، اکنون با ۱۸۰ درجه چرخش، بودجه نظامی شان را یک‌شبه ۴۰% بالا برده‌اند و به بیش از ۲% تولید ناخالص ملی رسانده‌اند. یک هزینه یکبارۀ نظامی فوق العاده نیز به مبلغ ۱۰۰ میلیارد یورو برای ارتش، از جمله خرید مدرنترین هواپیما‌های جنگنده آمریکایی با قابلیت حمل بمب اتمی، به آن افزوده‌اند.

بدینگونه تجاوز روسیه باعث و بهانه‌ای می‌شود که منابع مالی محدود جهان به جای مبارزه با گرمایش زمین یا کاهش فقر و بسیاری دیگر مشکلات، صرف خرید جنگافزار بشود.نکته شگفت انگیز در گفت‌وگو‌های فراوان رسانه‌ای در آلمان در مورد واکنش غرب به تجاوز روسیه این است که ناتو باید به یاری افزایش بودجه نظامی اعضایش تقویت شود. در هیچ رسانۀ مطرح در آلمان ندیده ام که کسی بپرسد آیا تجاوز روسیه به خاطر کمبود بودجه نظامی ناتو صورت گرفته است؟ مثلاً بودجۀ نظامی ناتو که تا کنون تقریباً ۲۰ برابر بودجۀ روسیه است باید چند برابر شود؟ظاهراً فراموش می‌شود که خطر روسیه در سلاح هسته‌ای اش نهفته است نه در جنگ‌افزار‌های متعارف‌اش که در هر حال به مراتب محدودتر و ضعیفتر از مجموعۀ ناتو است. ممکن است در ناتو یک بازسازماندهی و تغییر گرانیگاه نیروهایش ضروری باشد- اما سلاح بیشتر؟

نتیجۀ جنایت ارتش پوتین شاید مهمتر از این هزینه‌های نظامی، میلیتاریزه کردن اندیشۀ شهروندان اروپا، آمریکا و جهان باشد که بازگرداندنش به وضعیت پیش از تجاوز روسیه بسیار مشکل تر خواهد بود تا کاهش بودجۀ نظامی. هم اکنون مشاهده می‌کنیم که چگونه، برای نمونه، شخصیت‌های حزب سبزها در آلمان که وجه تمایزشان ضدیت با جنگ بود، یک‌شبه تبدیل به سیاستمدارانی شده‌اند که بر آتش جنگ می‌دمند.

تثبیت اقتدارگرایی در جهان: بیم آن می‌رود که تجاوز ارتش پوتین به اوکراین و واکنش تند و قابل فهمِ غرب به آن، روسیه‌ای را که تاکنون نبز در مسیر اقتدارگرایی در راه بود باز هم بیشتر به سوی قطب نیرومند اقتدارگرایی جهان یعنی چین براند. به سخنی دیگر، آنچه را که برژینسکی و نظریه پردازانی به سان او در جلوگیری از نزدیکی آلمان و روسیه _ یعنی ایجاد بلوک اورآسیا- تجویز میکردند به وارونه آن به یک نزدیکی و همپیمانی ای به مراتب خطرناکتر برای دمکراسی ها، یعنی فرآمدن بلوک کشور‌های دیکتاتوری و اقتدارگرا مرکب از چین، روسیه، حمهوری اسلامی و دیگر کشور‌های از این جنس در جهان بیانجامد.

غفلت‌های اروپا و غرب

بدون هیچ شبهه‌ای پوتین و ارتش روسیه مسئول جنایتی هستند که در حال رخ دادن است.

بدیهی است که محکوم کردنِ تجاوز رژیم پوتین، رساندن کمک‌های گوناگون به اوکراین و اعمال تحریم‌های فلج کننده برای محدود کردن و مجازات متجاور از ضرورت‌های لحظه است.

اما اگر بخواهیم که فراتر از این، وضعیت بغرج و سرشار از کشمکش‌ها در غرب و اروپای کنونی در ارتباط با روسیه را بررسی کنیم، بخردانه تر آن باشد که به گذشته نیز بنگریم، به این امید که آینده ادامۀ غیرنقادانۀ گذشته نباشد.

اندیشیدن، گفت‌وگو و طرح مسئله در این باره که چه رخداد‌هایی می‌توانند در ایجاد این وضعیت وخیم سهیم بوده باشند، مرا بر آن داشت به تحلیل و ارزیابیِ معضلِ پیش‌زمینه‌اش بپردازم. ارزیابی‌ای از رفتار اروپا و غرب که در سطر‌های زیر می‌آورم مطلق نیستند بلکه تأمل در بارۀ کنش‌های مطلوبی است که در قلمرو امکانات اروپایِ پسا شوروی می‌گنجیدند. چنین کنش‌هایی می‌توانستند روند امور را به سویی هدایت کنند که جهان از غلتیدن در پرتگاه کنونی مصون بماند.

ملاحظاتم بر این متمرکز‌اند که دریابم: آیا راه دیگری برای اروپا، ناتو و روسیه متصور می‌بود؟ افزون براین، احتجاجات‌ام بر این فرضیه استوار‌اند که شوروی پس از یک دوره بلند ایستایی در همۀ عرصه‌های اجتماعی، دیگر برای مردمان‌اش، به ویژه نخبگان، قابل تحمل نبود.

بدیهی است که در وضعیتی چنین ناپایدار، کشمکش و نبردی میان نیروهای محافظه کار استمرار خواه و نیرو‌های تحول و دموکراسی‌خواه، در بگیرد.

در این نبرد که درون نخبگان حزب کمونیست در جریان بود فراکسیون آینده‌نگر به رهبری گورباچف پیروز شده و به رفرم‌های اساسی برای دمکراتیزه کردن شوروی دست یازیده بود. دیرهنگام بودن این رفرم‌ها منجر به فروپاشی شوروی شد.

پس از آن، در وضعیت ناپایدارِ آشوبمند که گرایش‌های واپس‌گرا و ضددمکراتیک از یکسو و رفرمیستیِ تجددطلب از دیگرسو در روسیه هنوز فعال و در یک تعادل ناپایدار به سر می‌برند، نقش عامل خارجی اهمیت ویژه می‌یابد. به زیان ساده، سامانۀ ناپایدار روسیه در آن دوران می‌توانست با یک “تلنگور” به هر سو بغلتد و در این وضعیت است که کنش و مسئولیت غرب و ناتو برجسته می‌شود.

* پس از فروپاشی شوروی و انحلال پیمان ورشو همۀ اقمار اروپایی شوروی بانضمام سه جمهوری عضوش، در اروپا پذیرفته شدند؛ آن‌ها حتی نظر به ملاحظات سیاسیِ بِخرَدانه سریعاً، پیش از آن که شرایط اقتصادی لازم را برای پیوستن به اتحادیه اروپا داشته باشند، به عضویت این سازمان درآمدند. سپس در دو مرحله این کشور‌ها به پیمان اتلانتیک شمالی، ناتو، نیز پیوستند.

* فدراسیون روسیه اما هرگز نه به اروپا راه داده شد و نه به ناتو. پیش از فروپاشی شوروی، گورباچف و حزب کمونیست روسیه که قصد داشتند شوروی را دمکراتیزه کند، به دَریدَن “پردۀ آهنین” شتافتند؛ تأکید پیوسته آنان بر “خانه مشترک اروپا” به این امید بود که شوروی تحول یافته هم عضوی از خانوادۀ کشورهای اروپایی شود. سیاست گورباچف در رها کردن اقمار شوروی از لهستان تا بلغارستان و موافقتش با پیوستن دو آلمان بدون اینکه بهای گزافی درخواست کند، یا حتی ابراز تمایل‌اش برای پیوستن به ناتو نشان از گرایشی جدی به سوی اروپا داشت.

پس از فروپاشی، دولت بوریس یلتسین که با دگرگون کردن سیستم از مالکیت دولتی به مالکیت خصوصی، دیگر خود را از قید و بند‌های سیستم کمونیستی آزاد کرده بود، برای پذیرفته شدن به مثابه عضوی از اروپا و حتی پیوستن به ناتو در واقع استدعا و التماس می‌کرد، اما غرب (اروپا و ایالات متحده آمریکا) مایل به پذیرش روسیه نبودند. حتی پوتین − به روایت سخنرانی اش در پارلمان آلمان در سال ۲۰۰۱ میلادی و فراتر از آن، آنچنان که جرج رابرتسون وزیر دفاع پیشین برینانیا و سپس دبیرکل ناتو در گاردین نقل کرده است − تمایلش به پیوستن به ناتو را با او در میان گذاشته است.

* فلسفۀ ایجاد بازار مشترک و سپس اتحادیه اروپا بر این عزم استوار بود که می‌خواست با در هم تنیدن اقتصاد کشور‌ها و درنوردیدن بسیاری از مرزهای ملی و در پی آن تسهیل کنش و واکنش‌های اقتصادی، سیاسی و فرهنگی میانشان، ملت‌های این قارۀ تاریخاً سرشار از جنگ خونریزی را هم سرنوشت سازد؛ آن هم در سرزمین‌هایی که دو فاجعۀ بزرگ انسانی یعنی جنگ اول و دوم جهانی را پشت سر داشتند- رهیافتی که در اروپا شگفتی‌ها آفریده بود.عضویت در اتحادیه اروپا برای اقمار پیشین شوروی، علیرغم اینکه شرایط اقتصادی و اجتماعی شان چندان فراهم نبود، کارکرد بسیار خوبی داشت.پرسش این است که چرا برای روسیه این سیاست بکار برده نشد؟

عوامل امتناع از پذیرش روسیه در ساختار‌های اقتصادی و امنیتی اروپا

می دانیم که رابطۀ پیچیدۀ کشوری بزرگ و بغرنج مانند روسیه با جهانِ خارج را نمی‌توان به مواردی که در زیر مطرح می‌شود فروکاهید. می‌دانیم که عامل تعیین کننده در تحول و تکامل دولت-ملت‌ها، در تحلیل نهایی، داخلی است، اما در آن بازۀ ناپایداری آشوبمند، که در بالا ذکر شد، عوامل بیرونی زیرین می‌توانستند، به باور من، نقش تاثیرگذار تا تعیین کنند بیابند.

* پیشداوری تاریخی نسبت به روس‌ها: پیشداوری تاریخیِ غرب در مورد روسیه براین باور پایه دارد که این کشور هرگز دمکراسی را نیازموده و این شیوۀ حکمرانی برای مردمان و نخبگانش بیگانه و ناپذیرفتنی است. مفروض دیگر این است که روسیه همیشه با ادعای یک امپراتوری پرتوان چشم طمع به همسایگان دوخته است (که لابد از خصلت‌های “نژادی” اش برمی خیزد)، از اینرو روس‌ها قابل اعتماد نیستند و نمی‌توان به همکاری با آنان دل بست. جدیدترین نمونه ابراز این انگاره که در میان سیاست پیشگان غرب رواج دارد نوشتاری است از یوشکا فیشر، وزیر خارجه پیشین آلمان از حزب سبزها. ایشان می‌گوید: “امپراتوری روسیه ثابت کرده است که ترکیبی ویژه از فقر در درون و سرکوب بیرحمانه و سیادت طلبی به مثابه قدرت جهانی، از زمان تزار‌ها تا لنین و استالین و خلف آن‌ها پوتین تا دوران ما است که در برابر مدرنیزاسیون مقاومت می‌ورزد.”

پرسش از آقای فیشر دمکرات و ظاهراً عاری از انگیزه‌های نژاد‌باوری این است که اگر روسیه در طول چند صد سال چنین بوده و هست و طبیعتاً چنین هم خواهد بود، چه انتظاری از آن غیر از حکمرانی چون پوتین می‌توان داشت. باید به آقای فیشر یادآوری کرد که مارگارت تاچر هم با همین انگاره که به آلمانی‌ها نمی‌توان اعتماد کرد، در مقابل وحدت دو آلمان مقاومت می‌کرد. حتی روایت است که جیمز بیکر، وزیر خارجه آمریکا با ترساندن گورباچف از یک آلمان بی‌طرف موافقت او را برای پیوستن آلمان متحد به ناتو (اما نه یک اینچ فراتر)کسب کرده است. اما همان آلمان مورد ظنّ یکی از دمکراتیک‌ترین کشور‌های اروپا شده است.سیاستمداران غربی به این امر توجه نمی‌کنند که چرا این روسیهٴ “بالفطره ” تجاوزکار و نخبگانش، به مثابه نیروی تعیین کننده در شوروی، حاضر شدند تحت رهبری گورباچف به تبلیغ و عمل به دمکراسی همت گمارند، ریسک آن را بپذیرند و شرایطی فراهم کنند که یک امپراتوری ۵۰۰ میلیونی بدون هیچ‌گونه خونریزی از یک ساختار وداع کند. کدام امپراتوری یا حتی کشور کوچک در تاریخ جهان سراغ دارید که به این سادگی خود را منحل کرده باشد؟ نمی‌بایست این واقعیت دولتمردان غرب را متقاعد کند که در انگاره‌های‌های نژادباورانه‌شان در مورد روسیه (و طبیعتاً دیگر کشور‌های جهان، مثلاً قِصۀ پر غصۀ ترکیه و اتحادیه اروپا) بازبینی کنند؟

البته پوتین با پیشینه و شخصیت اش هم این پیش داوری را در مورد روس‌ها تقویت و هم تصویر سازی از او به مثابه یک هیولا را آسان می‌کند. در این ارتباط جا دارد به پاره‌ای از گفته آورده‌های معروف از پوتین نگاهی بیافکنیم: او در جایی فروپاشی شوروی را به عنوان بزرگترین “فاجعۀ ژئوپلیتیکی قرن بیستم” خوانده و در جای دیگر گفته است ” کسی که از فروپاشی شوروی دلتنگ نشده باشد قلب ندارد و کسی که به فکر باز سازی اش باشد مغز ندارد”. اما شگفت انگیز است که رسانه‌های غربی به ندرت این بخش دوم نقل قول را بیان می‌کنند زیرا به مذاق قدرت‌هایی که دنبال بهانه‌ای بوده‌اند که روسیه را به اروپا راه ندهند، جور درنمی‌آید.

* نیاز به دشمن به مثابه علت وجودی ناتو: دیگر مانعی که در سر راه پیوستن روسیه به اروپا وجود داشت این بود که چنین پیوندی وجود ناتو را از معنی تهی می‌کرد. می‌دانیم که پیمان ناتو نهادی است زائیده از جنگ سرد که پس از جنگ دوم جهانی در سال ۱۹۴۹ برای ایجاد وزنه‌ای نظامی در برابر اردوگاه کمونیستیِ شرق اروپا، برپا شده بود. با فروپاشی دشمنِ کمونیستی، ناتو دیگر علت وجودی خود را از دست می‌داد. در این میان ناتو در عین حفاظت بالقوه از امنیت کشور‌های اروپای غربی وسیله اعمال هژمونی آمریکا نیز شده بود. به روایت نخستین دبیرکل ناتو، لرد ایسمِی (Ismay) وظیفۀ ناتو این است که «آمریکا را درون، روسیه را بیرون و آلمان را پایین نگه دارد».از سو‌ی دیگر نیاز ناتو به جنگ‌افزار‌ها تبدیل به فاکتوری در خور توجه در اقتصاد ملی پاره‌ای از عضوها‌ی این پیمان شده است. همۀ اعضا ناتو موظف‌اند بخش در خور توجهی از تولید ناخالص ملی شان (اکنون ۲%) را هزینۀ امور نظامی و تسلیحاتی کنند. از این رو ناتو تبدیل به منبعی مطمئن برای تامین منافع صنایع نظامی از جمله در کشورهایی مانند آمریکا، بریتانیا، آلمان، فرانسه و... شده است؛ جان‌سختی ناتو تا اندازه‌ای از این واقعیت نشأت می‌گیرد.

* محاسبات ژئوپلیتیکی: موضوع سوم، پندار‌های انتزاعی و گاهی انگاره‌های ژئوپلیتکیِ اندیشکده‌های دو سوی اقیانوش اطلس در مورد حفظ فرادستی یکتا ابرقدرتِ آمریکا، آینده اروپا و روابطش با روسیه هستند؛ پندار‌هایی مجرد که البته مفروضات یا بهانهٴشان کسب امتیازات مادی برای کشور‌ها و به روایتی حفظ منافع ملی آن‌ها است.به طور مشخص زیبگینیو برژینسکی از نظریه پردازان برجستۀ آمریکایی و مشاور امنیت ملی کارتر که سر سختانه از منافع ملی آمریکا در جهان دفاع می‌کند بر این باور بود که پس از پایان جنگ سرد، آمریکا باید از نزدیک شدن آلمان و روسیه جلوگیری کند زیرا این همکاری منجر به ایجاد یک بلوک اقتصادی-نظامی از لیسبون تا ولادی‌وُستوک می‌شود که رقیبی قدر برای سیادت آمریکا خواهد بود. بدیهی است که دولت روسیه و پوتین نیز اندیشکده‌هایی از این گونه دارند.

مشکل کار در این جا است که سیاست‌گذاران دولت‌ها چه بسا در جهانِ این انگاره‌ها زندگی می‌کنند و گاهی پندار‌های مجرد را به کردار‌های مشخص تبدیل می‌کنند و با آن سیاست می‌سازند.برای نمونه می‌توان به نظریه دمکراتیزاسیون خاورمیانه بزرگِ نئوکان‌های آمریکایی اشاره کرد که پیامدش جنگ جنایتکارانۀ بوش-بلر در عراق و سپس در افغانستان، لیبی و غیره بود که نه تنها از آن‌ها صورتبندی ای که نئوکان‌ها می‌خواستند برنخاست، بلکه عراق را پس از ویران کردن، دودسته به جمهوری اسلامی هدیه دادند، و افغانستان را نهایتاً به طالبان سپردند و لیبی را در آشوب رها کردند.

واکنش پوتین و اندیشکده‌هایش این شد که گسترش ناتو را به کشورهای اروپای شرقی در دو موج دندان بر جگر پذیرفتند، اما تصمیم ناتو را در ۲۰۰۸ برای گشایش دورنمای عضویت گرجستان و اوکراین در این اتحادیه نظامی را به مثابه تهدیدی برای امنیت ملی و هستی روسیه تلقی کردند و نخواستند آن را برتابند.مستقل از این که آیا ناتو به طور واقعی تهدیدی برای هستی روسیه است، نخبگان مسلط بر روسیه ظاهراً چنین می‌پندارند. برونده فعالیت اندیشکده‌ها پوتینی، جنگ جنایتکارانه‌ای است که نه تنها برای اوکراین بلکه برای شهروندان روسیه و جهان مشقت زاست – کافی است به ویرانه‌های ماریوپل نگاهی افکنیم.البته پذیرفته نشدن روسیه در اروپا، با وجود علاقه و اصرار رهبرانی چون گورباچف، یلتسین و حتی تا مدت زیادی پوتین (۲۰۰۷)، به نخبگان روسیه این برداشت را القا می‌کند که گویا غرب قصد تضعیف و حتی نابودی روسیه را دارد.

آیا این گونه داوری در مورد روسیه روا و راه گشاست؟

پرسش این است که آیا مفروضات غرب در مورد استمرار تاریخی ماهیت روسیه و روس‌ها به مثابه مردمی که همیشه، به روایت یوشکا فیشر، در پی جهانگشایی و مقاومت در برابر مدرنیزاسیون بوده اند، درست است. آیا می‌توان ادعا کرد که در سال‌های آغازین انقلاب اکتبر روسیه قصد مدرنیزاسیون کشور را نداشته یا پیگیر استعمار روسیه تزاری بوده است. ایا به “خلق”‌های زیر انقیاد روسیه تزاری خود مختاری روا داشتن و الغاء قراردادهای استعماری روسیه تزاری با کشور‌های همسایه مانند، قرارداد ۱۹۰۷ با بریتانیا در تقسیم ایران، معنی‌اش استمرار تاریخی روسیۀ تزاری بود؟

امیدوارم این سخن ام چنین تعبیر نشود که شوروی و روسیه را از خطا و جنایت مبرا بدانم (به گمان و در حد اطلاع من جنایت‌های رژیم استالین به مراتب سفاکانه‌تر از جنایت تزار‌ها بوده اما به طور مستقیم در ادامه آن‌ها نبوده است)، بلکه اشاره به این امر مهم است که هیچ کشوری زندانی استمرار تاریخی خود نیست – چنین انگاره‌ای امید به تغییر را مضمحل می‌کند. ایا هنوز بریتانیا، فرانسه، اسپانیا، هلند، بلژیک و غیره همان کشور‌های استعمارگر جنایت پیشۀ قرن‌های اخیر مانده‌اند؟ آیا آمریکای ترامپ با آمریکای اوباما یکی است؟

یا اگر به تاریخ معاصر نزدیک بازگردیم و تاریخ فروپاشی شوروی و مسیری را که گورباچف و دیگران پس از او در روسیه طی کردند بررسی کنیم، ایا می‌توان تمایل نخبگان حزب کمونیست روسیه را، که غالباً روس بودند، رای دمکراتیزه کردن کشور به عنوان ادامۀ سیاست روسیه تزاری یا روسیۀ استالینیستی تلقی کرد؟

آیا غرب نمی‌توانست حسن نیت گورباچف و یلتسین، آمادگی شان برای رها کردن کشور‌های اروپای شرقی و افزون برآن جمهوری‌های عضو شوروی را غنیمت شمرد و راه روسیه را برای پیوستن به اروپا بگشاید؟

نمی شد تمایل نخبگان شوروی و سپس روسیه برای پیوستن به “خانۀ مشترک اروپا” را نشانۀ گسستن از سیاست تاریخی روسیه تزاری تلقی کرد؟

این نخبگان از فرط خوش‌بینی نسبت به غرب، هیچ گونه تضمین عملی و نوشتاری را برای امنیت آینده کشورشان درخواست نکرده بودند. این که گورباچف و یلتسین در مورد گسترش ناتو در اروپای شرقی تنها به وعده‌های شفاهی دولتمردان و زنان غربی اکتفا کرده بودند، خود گویای این واقعیت نمی‌بود که بخشی بیشترین از نخبگان روسیه مشتاقانه می‌خواستند کشورشان را از طریق پیوستن به اروپای دمکراتیک در مسیری نو رهنمون شوند.

حتی سخنرانی ولادیمیر پوتین در پارلمان آلمان در سال ۲۰۰۱ چیزی نبود جز استدعا برای پذیرفته شدن در اروپا. در واقع در فاصلۀ ۱۹۸۵ تا ۲۰۰۷ رهبران شوروی و سپس روسیه قصد نزدیک شدن و اندرکنش مثبت با دموکراسی‌های غرب را بارها بیان کرده‌اند.

البته ساده انگاری است اگر که پیوستن روسیه به اتحادیۀ اروپا را کاری آسان تلقی کنیم:

* یکم، سطح نازل تکنولوژی و بازده پائین کار که قابلیت رقابت را از کالاهای روسیه سلب می‌کند.
* دوم، غیاب حکومت قانون همراه با مشکل ذهنی- فرهنگیِ شهروندانی خوگرفته به اقتصادِ دولتی و نا آشنا با مکانیسم‌های بازار آزاد.

این دو کمبودِ برشمرده مانع‌های جدی بر سر راه گرویدن به اتحادیۀ اروپا بودند، اما غیر قابل عبور نبودند (چنانکه گرویدن به اتحادیه برای دیگر کشور‌های اروپای شرقی با وضعیتی مشابه اما حدّتی کمتر، عملی شد).

البته گستردگی و جمعیت ۱۴۰ میلیونی روسیه مزید بر علت بود که آن را مثلاً از کشور کوچک بلغارستان، با وجود بسی شیاهت ها، متمایز می‌کند. بلغارستان به سرعت به اتحادیه اروپا بیوست و کم و بیش در آن ادغام شد، اما روسیه به وقت و حوصلۀ و پشتکارِ بیشتر طرفین نیاز داشت.

آشکار است که اگر روسیه با شتاب عضو اتحادیه اروپا می‌شد پیامد‌های اقتصادی ناگواری برای دو طرف به ارمغان می‌آورد (این همان دوراندیشی و وسواسی است که اتحادیه اروپا هم اکنون در برابر عضویت فوری اوکراین به کار می‌بندد). آنچه مطلوب و مفید می‌توانست باشد، پیوستن سریع روسیه نبود، بلکه گشایش دورنمایی برای ادغام‌اش با گام‌هایی آهسته و پیوسته بود.

هم اکنون در درون اتحادیۀ اروپا رژیم‌هایی چون اوربان در مجارستان و کاچینسکی در لهستان وجود دارند که به لحاظ دشمنی با دمکراسی لیبرال همفکر رژیم پوتین هستند. اما اینان خوشبختانه به خاطر درآمیختگی‌شان با اتحادیه اروپا و درتنیدگی‌شان در مکانیسم‌های دمکراتیک این اتحادیه، دست‌شان برای پراکندن سم به میزان زیادی بسته است. بذل توجه به این واقعیت کمک به درک این مهم می‌کند که وابستگی به اتحادیه اروپا و نهایتاً ادغام روسیه در آن تا چه اندازه می‌توانست از بازگشت ارتجاع، واپسگرایی، تجددگریزی و اقتدارگرایی در روسیه جلوگیری کند.

سیاست و پاسخ غرب

پاسخ غرب چه بود؟ باز گشت به دشمن‌پنداری روسیه، دست رد نهادن بر سینه نخبگانش و تحقیر آنان.

با دادن وعده به گورباچف که اگر روسیه با وحدت آلمان و پیوستن آلمان واحد به ناتو موافقت کند ناتو “یک اینچ” از مرز آلمان فرانمی‌رود، موافقت روسیه را جلب کردند که چند صد هزار سربازش را از آلمان شرقی فرابخواند.

اما غرب چگونه رفتار کرد؟ در دو موج ۱۹۹۹ و ۲۰۰۴ کشور‌های پیشین عضو پیمان ورشو و سه جمهوری پیشین شوروی لیتوانی، استونی و و لتونی به عضویت ناتو درآمدند.

کمی بعد ناتو تصمیم به پر پا کردن سپر دفاع موشکی در لهستان و رومانی گرفت، آن هم به بهانۀ مضحک دفاع در برابر موشک‌های ایران که هنوز وجود خارجی نداشتند. بدیهی است که روسیه این اقدامات را به مثابه کوششی برای خلع سلاح خود بپندارد – پیش‌بینی واکنش یک قدرت بزرگ به چنین کنشی نیاز به هوشمندی زیاد ندارد.

مخالفت با گسترش ناتو به سوی مرز روسیه تنها از سوی روس‌ها نبود. برای نمونه، پیش از تصمیم به گسترش ناتو در ژوئیۀ ۱۹۹۷ در کنفرانس مادرید، ۴۶ تن از شخصیت‌های برجسته: وزیران پیشین، سناتورها و دیپلمات‌های ایالات متحده از جمله رابرت مک نامارا (وزیر دفاع آمریکا در دوران کندی و جنگ ویتنام)، دیپلمات‌های برجسته‌ای چون جک ماتلک، رئیس پیشین سیا، استانسلی ترنر و مورخ و دیپلمات برجسته‌ای مانند جرج فراست کینن در نامه ای به دولت کلینتون هشدار داده بودند که بردن ناتو به سوی مرز‌های روسیه خطایی فاجعه آمیز خواهد بود. از جمله استدلال آنان چنین بود که در اثر گسترش ناتو به شرق اروپا تمایلات واپس‌گرایی، غرب ستیزی، ناسیونالیستی و ضد دمکراتیک در روسیه تقویت خواهند شد – و چنین هم شد.

برای هر ناظر بی طرفی هم قابل پیشبینی بود که این سیاستِ غرب مردم روسیه را به دامن جریانات ناسیونالیست، ارتجاعی و عقب ماندۀ این کشور بیاندازد؛ مردمی که از دوران پرآشوب حکمرانی یلتسین بی بهره و از پیوستن به غرب مایوس مانده بودند- و شخصی مانند پوتین به مرور زمان نماد آن‌ها شد.

پس از این نیز شخصیت‌هایی مانند هنری کیسینجر، حتی زیبگینیو برژینسکی در سال ۲۰۱۵ و جان میرشهایمر غرب را از ادغام اوکراین در ناتو برحذر داشته‌بودند.

در مورد روسیه می‌توان هر نظری داشت، مثلاً مانند آنچه من در بالا در مورد روسیه کنونی و پوتین نقل کردم که نگاهی است بسیار منفی نسبت به او و رژیم‌اش. اما واقع‌گرایی ایجاب می‌کند که سیاست نمی‌باید در روابط دولت‌ها، به ویژه هنگاهی که پای قدرت‌های جهانی در میان است، تنها بر مینای ارزیابی‌های ارزشی، که خود بسیار سیال و به آسانی دستخوش استاندارد دوگانه‌اند، طراح شود. در روابط بین الملل، شوربختانه، از حاکم دموکراسی نمی‌توان سخن گفت، که بتوان آن را تعمیم داد و احیانأ مطلق کرد. کافی است به شورای امنیت به مثابه توانمندترین نهاد بین المللی بنگریم تا دریابیم که دموکراسی در رابطۀ میان دولت-ملت‌ها هنوز پدیده‌ای آرمانی است.

مثلا روسیه به عنوان وارث ابر قدرت شوروی، به ویژه زرادخانه‌های اتمی اش، متاسفانه هنوز مدعی است که نقشی در خور در معادلات بین المللی داشته باشد. هنگامی که باراک اوباما این کشور را که شوربختانه قابلیت نابودی اتمی چندبارۀ جهان را دارد، با بیانی تحقیر آمیز یک قدرت منطقه‌ای می‌نامد و فراتر از آن یک سال پیش جو بایدن پوتین را علناً قاتل (killer) خطاب می‌کند (بایدن درست میگوید اما از زبان کسی که خود به جنگ عراق و قتل صدها هزار عراقی رای مثبت داده است، عجیب است) بدیهی است که این گفته، به روایت روزنامۀ آلمانی زوددویچه، «نشان از مهارت فاخر دیپلماتیک» ندارد. اما بیان غیردیپلماتیک این واقعیت بهانه‌ای به دست پوتین می‌دهد که آین بیانات را به عنوان تحقیر روسیه به مردم روسیه بفروشد و آسان تر آنان را برای رهیافت شوونیستی‌اش و تجاوز کنونی به اوکراین تجهیز کند.

پیامد تجاوز روسیه به اوکراین برای جمهوری اسلامی و ایران

همان گونه که در بالا گفته شد، رژیم پوتین پناهگاه و تکیه گاهی برای دیکتاتورها و اقتدارگرایان جهان شده است. در اثر تجاوز ارتش روسیه به اوکراین این کشور باز هم بیشتر به کنج انزوا در قبال دمکراسی‌های غربی رانده می‌شود. روسیه با پوتین به هرحال و بدون پوتین، اگر روابط با غرب دوجانبه تغییر نکند، راهی نخواهد داشت جز اینکه به لحاظ سیاسی و اقتصادی به چین نزدیکتر شود. این نزدیکی می‌تواند حتی تا آن جا پیش رود که یک بلوک‌بندی جدید ایجاد شود. یکی از کاندیدا‌های پیوستن به این اردوگاه اقندارگرایان توانمند از نظر اقتصادی و نظامی، در کنار بسی مستبدان دیگر، جمهوری اسلامی خامنه‌ای خواهد بود که باز هم بیشتر سرنوشت‌اش را با روسیه و چین پیوند خواهد زد.

چین در شرایط عادی قاعدتاً پیگیر سیاستی معقول تر و محتاطانه تر در ارتباط با جهان، به ویژه با غرب، بوده است. اما نظر به اینکه بسیار محتمل است که غرب مصمم باشد از پیشرفت چین جلوگیری کند، و نظر به اینکه چین و روسیه می‌توانند بازار شان تا حدودی مکمل یکدیگر کنند، بعید نخواهد بود که دو کشور در برابر غرب یک بلوکبندی جدید به وجود آورند؛ رخدادی که بار دیگر جهان را به دوبخش متخاصم تقسیم خواهد کرد: دمکراسی همراه با سرمایه داری لیبرال و اقتدارگرایی توام با سرمایه داری ضدلیبرال.

در ارتباط با جمهوری اسلامی، یکی از پیامد‌های بی میانجیِ تجاوز روسیه اختلالی است که دولت روسیه در آخرین لحظات در روند گفت‌وگوهای برجامی ایجاد کرده است. سیاست روسیه در ایران و روابطش با جمهوری اسلامی عموماً ناقض منافع ملی ایرانیان بوده و گام اخیرش به ویژه تائید آشکار این سیاست است. ایجاد اختلال در روابط برجامی جمهوری اسلامی با غرب تنها می‌تواند بر مبنای این محاسبه و سوداگری رژیم پوتین کار برد داشته باشد: جمهوری اسلامی با سیاستِ یکجانبه‌گرایِ نگاهِ به شرق دست و پای خود را بسته است.

اگر چنین نمی‌بود لحظۀ کنونی فرصتی طلایی برای جمهوری بود تا روسیه را دور بزند و وارد تعامل با غرب و بازار انرژی جهان شود.

سخن واپسین

روسیه آغازگر جنگ است و تجاوزش به اوکراین بدون هیچ تردید و توجیهی، کنشی است جنایتکارانه که در بخش غالب از مجموعۀ سیاست داخلی اقتدارگرایانه و سیاست خارجی سیادت‌طلبانه رژیم پوتین سرچشمه می‌گیرد.

هدف از پرداختن به زمینه‌های تحول روسیه این بود که در شرایطی که فضا سرشار از برخوردهای احساسیِ قابلِ فهم نسبت به این تجاوز روسیه است، خاطر نشان شود:

روسیه با پوتین آغاز نشده است و با پوتین نیز پایان نمی‌یاید. جهان مجبور است با این ابرقدرت اتمی همزیستی کند. سیاست مناسب غرب می‌توانست و می‌تواند دربرگیرندۀ تشویق، ترغیب و تسهیل دمکراتیزاسیون روسیه باشد و برای این مهم از اعوجاجات گذشته بیاموزد و بپرهیزد.

می‌توان انتظار داشت و امیدوار بود که اشتباه محاسباتی و خطای جنگی جایتکارانۀ پوتین کمرش را یشکند و رژیم‌اش را متزلزل کند.

می‌توان نگران بود که جنگ در اوکراین ادامه یابد و به یک جنگ فرسایشی در درون اروپا با هزینه‌های انسانی و مادی خارج از تصور برای کشور و مردم اوکراین تبدیل شود.

می‌توان نگران بود که رهبران ناتو اسیر جَوّی شوند که زبان جنگی و نفرت‌پراکن می‌سازد. آنان بعید نیست در این جو احساسی در محذوریت “اخلاقی” قرار گیرند و با وارد شدن به جنگ با بهره‌گیری از فرادستی تسلیحاتی‌شان رژیم پوتین را آن چنان در تنگنا برانند که تهدید اتمی‌ای را عملی سازد که بسیار قلدرمابانه هم اکنون نیز مطرح کرده است، عملی سازد.

آنچه روسیه را خطرناکتر می‌کند همانا ضعف سیاسی و اقتصادی است که با زرادخانه اتمی اش درهم آمیخته شده باشند.

اما راه گریز چیست؟ جبران آنچه که به عنوان غفلت اروپا مطرح کردم هم اکنون بسیار دیر شده است. ممکن است آینده‌ای بر آن متصور باشد اما اکنون کمکی به برون رفت از وضعیت رقت بار شهروندان اوکراین نمی‌کند.

حتی ممکن است ارّابۀ تاریخ جهان به سوی دوقطبی نگران کنندۀ دیگری روان شده باشد و تا آینده‌ای پیش‌بینی‌پذیر جهان و مردمش قربانی رقابت‌های تسلیحاتی و جنگی دو بلوک شوند.

این تجاوز یک قدرت اتمی برضد کشوری فاقد آن، بسی کشورها به ویژه جمهوری اسلامی را ترغیب می‌کند در تکاپوی ساختن جنگ‌افزار اتمی درآیند.

اما جنگ و خونریزی و قساوت و ویرانگری در اوکراین باید هم اکنون پایان یابد. یک سازش دیپلماتیک با هدف توقف تجاوز جنگی روسیه ضرورت عاجل دارد. این سازش می‌تواند بر مبنای پیشنهاد رئیس جمهور، ولودمیر زلینسکی، شکل بگیرد. ایشان اشاره کرده‌اند که اوکراین حاضر است در قبال توقف ماشین جنگی روسیه از پیوستن به ناتو صرفنظر کند. روسیه باید به تحاوز و اشغال اوکراین پایان دهد.

مقاومت شهروندان و ارتش اوکراین که در خور ستودن است شمشیری است دولبه: از یکسو می‌تواند دماغ متجاوزین را خون‌آلود کند و از دیگر سو به کشتار شهروندان و ویرانی هر چه بیشتر شهرهای اوکراین، به سان حلب و موصل، بیانجامد.

در عین تفاهم، همبستگی و همدردی با انسان‌هایی که در برابر تجاوز قد برافراخته‌اند، عقل سلیم می‌گوید پیمودن راه گفت‌وگو و یافتن راه حل دیپلماتیک باید ارجح باشد. باشد که مقاومت شجاعانه‌ای که شهروندان و ارتش اوکراین در برابر ارتش متجاوز تا کنون نشان داده‌اند همراه با تحریم‌های فلج کنندۀ موثری که غرب وضع کرده به موازات اعتراض‌های مردم جهان و روسیه، هشدارهایی باشند به پوتین که اوکراینی‌ها زیر یوغ روسیۀ زیر سلطه او نخواهند رفت. باید امیدوار بود در نهایت سازشی پذیرفتنی صورت گیرد و روسیه هم به آن تن دهد.

سازش دیپلماتیک بهتر از آن است که اوکراین به کلی ویران شود. روند رخدادها بر این دلالت دارند که روسیه نمی‌تواند شهروندان آزاد اندیش اوکراین و تمایل شان به دمکراسی و پیوستن به اروپا را خفه کند، حتی اگر اوکراین اعلام بیطرفی کند.

فراموش نکنیم غلیانِ به حقِ احساسات شهروندان اگر مهار بگسلد و با محاسبات غلط ژئوپلیتیکی و برتری جویانۀ قدرت‌های بزرگ توام شود، تجاوز و جنگ می‌تواند استمرار یابد. بیم آن میرود که ادامۀ تجاوز جنگ نه تنها اوکراین را نابود کند بلکه جهان را به یک دوزخ اتمی تبدیل سازد.




 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024