شنبه ۳ آذر ۱۴۰۳ -
Saturday 23 November 2024
|
ايران امروز |
یکی از شکافهای معروفی که پس از لنین، در اردوگاه سران انقلابی شوروی رخ داد، اختلاف نظر در مورد ایده صدور انقلاب بود. نظریهی «انقلاب مداوم» تروتسکی در تقابل با رویکرد استالین قرار میگرفت. استالین ترجیح میداد برای به رسمیت شناخته شدن از جانب کشورهای قدرتمند بلوک غرب، قید حمایت از جنبشهای انقلابی در کشورهایی چون انگلستان را بزند. در حالی که تروتسکی اعتقاد داشت تنها راه پیروزی نهایی انقلاب، صدور و گسترش آن به تمامی کشورهاست.
چند سال پیش از این جدال و در پایان جنگ نخست جهانی، وودرو ویلسون، رییس جمهور سرشناس و صاحب سبک آمریکا، با ایدههای خاص خود برای گسترش صلح و دموکراسی در سراسر جهان، به یکی از اصلیترین پایهگذاران «جامعه ملل» بدل شد. ویلسون نیز معتقد بود که ارزشهای لیبرال دموکراسی نمیتواند صرفا محدود به جامعه آمریکایی باقی بماند و باید برای تعمیم آن در قالب یک نظم بینالمللی گام برداشت. هرچند ارزشهای مورد نظر او در نقطه مقابل انقلابیون چپگرای شوروی قرار داشت، اما اصل ایده «ضرورت پیوند زدن خیزش ملی به یک طرح جهانی» بین آنان کاملا مشترک بود.
جزییات جدال میان استالین و تروتسکی، یا چند و چون نظرات ویلسون موضوع این یادداشت نیست. طرح آنها فقط بهانهای است برای پرداختن به یک مساله دیرپا: جنبشهای اصیل سیاسی و اجتماعی، هرگز نمیتوانند تنها به مسائل یک حوزه جغرافیایی محدود باقی بمانند و در مورد باقی کشورهای جهان نظری نداشته باشند.
این ادعا را میتوان با مثالهای تاریخی فراوان تکمیل کرد و گسترش داد. مواضعی که مثلا سبب میشد کاستروی انقلابی در کوبا، خودش را ملزم به حمایت از نلسون ماندلای زندانی در آفریقای جنوبی بداند. اما سابقه همین مساله در کشور خودمان نیز قابل پیگیری است.
در جریان انقلاب ۵۷، با گرایش و نزدیکی مشخصی که سلطنت پهلوی به بلوک غرب داشت، اکثر انقلابیون در عرصه بینالمللی رویکرد ضدغربی را سرلوحه کار خود قرار دادند. اسلامگرایان نزدیک به آیتالله خمینی هم که شوروی را گزینه بهتری از آمریکا نمیدانستند، روی مساله فلسطین حساس بودند. آن را به شکل جدال «اسلام / یهودیت» میدیدند و طرحهایی برای بسیج «جهان اسلام» داشتند که تداوم آن بعدها به یکی از تعیینکنندهترین ارکان هویتی نظام بدل شد. حتی در مورد جنبش اصلاحات هم اهمیت نگرش بینالمللی به قدری پررنگ بود که هنوز هم میتوان ادعا کرد سیدمحمد خاتمی، بیش از هر عنوان یا تصویر دیگری، به عنوان منادی ایدهی «گفتگوی تمدنها» شناخته میشود.
با چنین مقدمهای، اگر به سراغ وقایع سال ۸۸ برویم، باید بگوییم راهپیماییهای خیابانی به دنبال کودتای انتخاباتی، در بدو امر صرفا در سطح یک «واکنشِ اعتراضی» قابل تحلیل هستند. آنچه خیلی زود عنوان «جنبش سبز» به خود گرفت، هرچند در وجه خیابانی و بروز و ظهور در عرصه عمومی کارنامه قدرتمندی از خود به نمایش گذاشت، اما از وجه گفتمانی دچار ضعفهای بسیار شدیدی بود. ضعفهایی که اتفاقا از چشمان تیزبین حکومت پنهان نبود و به مصداق «پاشنههای آشیل» مدام مورد حمله قرار میگرفت.
نخستین ضعف گفتمانی جنبش، محدود بودن آن به مساله انتخابات است. با هیچ تعریف و نظریهای، اعتراض به نتیجه یک انتخابات را نمیتوان «جنبش سیاسی/اجتماعی» قلمداد کرد، ولو آنکه وجه خیابانی هم به خود بگیرد. حکومت هم که به این ضعف واقف بود، بیشترین تمرکز خود را بر «اقنای عمومی»، (یا حداقل اقنای هواداران خود) در مورد صحت و سقم انتخابات متمرکز کرده بود. عصاره این وجه از تلاشهای حکومت، در سخنرانی ۲۹خرداد رهبری بروز پیدا کرد که: «تقلب هم یک میلیون، دو میلیون، نه ۱۳ میلیون»!
به نظرم زیرکانهترین واکنشی که میرحسین موسوی به این رویکرد نشان داد، تلاش برای گسترش ابعاد و مفاهیم اعتراضات از مساله انتخابات بود. او در بیانیه شماره ۱۶ خود (به مناسبت ۱۶آذر ۸۸) نوشت:
«از ما میخواهند که مسئله انتخابات را فراموش کنیم، گویی مسئله مردم انتخابات است. چگونه توضیح دهیم که چنین نیست؟ مسئله مردم قطعا این نیست که فلانی باشد و فلانی نباشد؛ مسئله آنها این است که به یک ملت بزرگ بزرگی فروخته میشود. آن چیزی که مردم را عصبانی میکند و به واکنش وا میدارد آن است که به صریحترین لهجه بزرگی آنان انکار میشود».
اینکه موسوی تا چه میزان موفق شد در جریان بیانیههای خود، و بعدها در قالب پیشنویسی که به عنوان «منشور جنبش سبز» ارائه کرد، ابعاد داخلی مطالبات جنبش سبز را شفاف و نهادینه کند، همچنان میتواند مورد نقد و بررسی قرار بگیرد؛ اما موضوع این نوشته وجه دیگری از ضرورتهای لازم برای بلوغ آن حرکت، تا سر حد یک جنبش اصیل و عمیق سیاسی و اجتماعی است. یعنی: رویکرد بینالمللی!
در جریان اعتراضات ۸۸، خود معترضان خیلی زود و در کوران یک تجربهی کاملا عملی پی بردند که تداوم جنبش، بدون توجه به معادلات جهانی عملا غیرممکن است. همان زمان واکنش جهان غرب و به ویژه آمریکا به تحولات داخلی ایران مورد توجه همگان قرار گرفته بود. شعار معروف «اوباما، اوباما، یا با اونا یا با ما» نشانهی همین توجه بود. واکنشهای منفی معترضان نسبت به مواضع روسیه و چین هم وجه دیگری از همین احساس نیاز بود؛ اما احتمالا، هیچ یک از این موارد، به اندازه شعار «نه غزه، نه لبنان، جانم فدای ایران» نتوانست به مرزهای «تدوین یک سیاست بینالمللی» نزدیک شود. شعاری که اتفاقا خیلی زود شاخکهای نظام را هم به واکنش انداخت و به شدت در کانون تبلیغات تخریبی قرار گرفت.
علیرغم این دست شعارهای پراکنده و احساس نیاز در عرصه عملی، تدوین یک رویکرد بینالمللی در دل جنبش سبز تا مدتها به تعویق افتاد. در این فاصله، حتی گروهی از داخل جنبش تلاش کردند که این گرایش به رویکرد بینالمللی را سرکوب، یا حداقل قلب و تحریف کنند. برای مثال، محسن کدیور، که به عنوان یکی از حامیان و حتی چهرههای شاخص جنبش سبز فعالیت میکرد، برای جلوگیری از بروز این گرایش و رویکرد خاص در روابط بینالملل، مدعی شد که شعار مردم اصلا چیز دیگری بوده و فریاد میزدهاند «هم غزه، هم لبنان، جانم فدای ایران»! (شعاری که احتمالا در لندن بهتر شنیده میشده تا در کف خیابانهای تهران!)
به هر حال، پیش از آنکه نیروهای فعال در جنبش سبز به جمعبندی منسجمی در این مورد برسند، وقایعی در خارج از مرزهای کشور رقم خورد که جهتگیری نهایی جنبش را به سمت و سوی مشخصتری سوق داد:
ظهور بهار عربی! دومینویی از انقلابهای منطقه که بدون تردید تحت تاثیر جنبش سبز ایران قرار داشتند اما بدون ارتباطی عینی و ارگانیک، (شاید مثل یک جور اثر پروانهای) ظهور پیدا کردند و با سرعت خیره کنندهای هم گسترش یافتند. مهمتر از خود انقلابها، (به نظر من)، ارتباط آشکار و پیوستگی غیرقابل انکار آنها در میان انقلابیون کشورهای مختلف بود. الگوبرداری انقلابیون مصر از تونس و سپس تکرار همان در لیبی و حرکتهای جسته و گریخته در دیگر کشورهای منطقه، ناظران ایرانی را هم به ایدهی نهایی «ضرورت پیوند میان جنبشهای دموکراسیخواه» نزدیکتر کرد.
در واقع، نقطهی ضعف دوّمی که جنبش سبز را از بلوغ نهایی خود دور نگه داشته بود، پیش از آنکه به صورت نظری تدوین شود، در تصویرِ منعکس شدهی جنبش در دل حرکتهای منطقهای تعیّن پیدا کرد. انعکاسی که خیلی زود، دوباره جهت معکوسی پیدا کرد و همانطور که زمانی از ایران به منطقه پرتاب شده بود، اینبار از دل حرکتهای منطقهای به داخل ایران بازگشت.
سقوط پیاپیِ دیکتاتورهای منطقهای، در دل یک عینیتِ کاملا ملموس به ناظران نشان داد که چطور ساختارهای مشابه و غیردموکراتیکِ نظامهای منطقه به همدیگر وابسته هستند؛ و طبیعتاً، این پیام را هم در دل خود داشت که: اگر نیروهای دموکراتیک هم خواهان تحول در هر یک از کشورهای منطقه هستند، این تحول تنها در گرو یک پیوستگی در میان تمامی نیروهای منطقهای قابل تحقق است.
به بیان دیگر، اگر در ناف اروپای غربی و در وسط کشورهای دموکراتیک، ظهور و ثبات یک نظام استبدادی مثل وصلهی ناجور قابل تصور نیست، در دل منطقهای گرفتار در انبوه نظامهای سرکوبگر نیز، موفقیت یک جنبش دموکراتیک و ظهور یک نظام ملی/دموکراتیک به صورت مستقل امکانپذیر نخواهد بود.
اینبار نیز به باور من، واکنش میرحسین موسوی بسیار سریع و هوشمندانه بود. او، حتی اگر پیش از این رویکرد شفاف و منسجمی برای گسترش جنبش سبز به فراتر از مرزهای کشور نداشت (که نشانهی قابل ذکری از چنین رویکردی در دست نیست)، بلافاصله در مواجهه با بهار عربی، درصدد جبران این ضعف جنبش برآمد و نتیجه آن را در فراخوان راهپیمایی ۲۵بهمن ۸۹ برای اعلام همبستگی و حمایت از جنبشهای منطقه بروز داد.
با چنین روایتی، من آن فراخوان و سپس اقبال بدنهی جنبش را که به راهپیمایی گستردهی ۲۵بهمن انجامید، نقطه «اوج بلوغ» جنبش سبز قلمداد میکنم. یعنی بزنگاهی که در آن، یک «واکنش اعتراضی» محدود، سرانجام توانست ابتدا ابعاد داخلی خودش را به مطالباتی فراتر از انتخابات گسترش دهد، و سپس وجهی برای رویکرد و گفتمان بینالمللی خود ارائه دهد. اما به طرزی تراژیک، نقطه سقوط هم دقیقا در همین بزنگاه رقم خورد!
بدون نام بردن از افراد، باید بگویم که بعدها روایتهایی را در نقد و تحلیل راهپیمایی ۲۵ بهمن شنیدم که تلاش میکردند آن را یک اشتباه تاکتیکی از جانب میرحسین جلوه دهند. استدلال این تحلیلگران آن است که تا آن تاریخ، جنبش سبز به عنوان یک «جریانِ منتقدِ وضعیت» تثبیت شده بود و چون رهبراناش هنوز محصور نشده بودند، برای نخستین بار ما توانسته بودیم به یک نیروی منسجم و قابل ذکر «اپوزوسیون» در داخل کشور دست پیدا کنیم. طبیعتاً، این تحلیلگران مدعی هستند که اگر میرحسین آن اشتباه را مرتکب نمیشد و با آن فراخوان، کاسهی صبر نظام را برای محصور کردن خودش لبریز نمیکرد، جنبش سبز میتوانست در سالهای بعد نقشآفرینی مفیدتری در عرصه سیاست داخلی داشته باشد. تحلیلی که من از بیخ و بن با آن مخالف هستم.
به باور من، آنچه سبب وحشت نظام و حصر میرحسین موسوی شد، نه صرفِ دعوت به یک راهپیمایی اعتراضی (که پیشتر چندین موردش را با ابعاد میلیونی رقم زده بود)، بلکه اهمیت موضوعی بود که او بر آن انگشت گذاشت. در واقع، نظام حاکم هم به خوبی دریافته بود که تداوم دومینوی بهار عربی، دیر یا زود از سوریه و حتی عراق عبور خواهد کرد و به مرزهای کشور خواهد رسید.
میتوان گفت آنچه میرحسین موسوی و بخش بزرگی از معترضان در جریان ۲۵بهمن بدان دست یافته بودند، ضرورت تکمیل مطالبه «دموکراسی برای ایران» با رویکرد «صلح و دموکراسی در کل منطقه» بود. واکنش متناسب حکومت هم به چنین رویکردی، «باید» اتخاذ شعار متقابل، یعنی «جنگ و آشوب در منطقه» برای تداوم «دیکتاتوری در ایران» میشد.
مدل اجرایی کار هم چندان دشوار نبود. نهادهایی که از سالهای سال پیش به خوبی تربیت شده بودند تا برای زمینهسازی سرکوب هر حرکت مدنی در داخل کشور، آن را به سمت آشوب و خشونت منحرف کنند، مدل موفق تجربههای داخلی خود را بلافاصله به ورای مرزها صادر کردند و آموزگاران کارکشتهای را با هدف به خشونت کشاندن اعتراضات در سوریه به این کشور اعزام کردند. اینکه مشارکت نیروهای فرامرزی در سرکوبهای سوریه به یک سال پیش از ظهور داعش مربوط میشود، کمترین شاهد این مدعاست.
به هر حال، از نگاه من، آنچه ضرورت حذف میرحسین را قطعی کرد، نه تداوم اعتراضات خیابانی، بلکه تکمیل شدن و بلوغ نگاه سیاسی و منطقهای او بود. یعنی اگر این بلوغ، حتی یک سال زودتر هم حاصل شده بود، تصمیم به حصر و حذف او هم یک سال زودتر اتخاذ میشد. حذف میرحسین در داخل، همزمان با تحریک خشونت و سپس جنگ در سوریه، ضرورتی اجتنابناپذیر برای تکمیل پروژهای بود که با کودتای انتخاباتی آغاز شد؛ اما صرفا با حذف میرحسین به پایان نرسید.
جنبش سبز، اگر به هر دو وجه گفتمانی خود مسلح شده بود، یعنی هم تکلیف خودش را با دموکراسیخواهی در داخل میدانست و هم رویکرد حمایت از جنبشهای دموکراتیک و صلحطلب منطقهای را داشت، دیگر به هیچ شخصی (از جمله میرحسین موسوی) وابسته و متکی باقی نمیماند. کما اینکه در بسیاری از جنبشهای بزرگ و تاریخساز جهان نیز حذف فیزیکی رهبران (چه با ترور و چه با زندان) لزوماً به توقف و انحراف جنبش منتهی نمیشود. پس حذف میرحسین، باید حتماً با یک انحراف در داخل گفتمان جنبش تکمیل میشد تا ثمربخش باشد؛ و این دقیقا لحظهای است که ایدهی گفتمان «محور مقاومت» زاده شد.
نظام حاکم، پیش از ۲۵بهمن هم، گفتمان و دستگاه تبلیغی خودش را داشت؛ اما این گفتمان و این دستگاه تبلیغی نفوذ و اثرگذاری قابل ذکری بر روی منتقدان و معترضان نداشت. پس برای قلب و هدم گفتمان دموکراتیک داخلی و منطقهای جنبش سبز، نیاز به نیروهای جدیدی وجود داشت که از درون جنبش این ماموریت غیرممکن را به سرانجام برسانند و این دقیقا آغاز ماموریت بزرگ جریان معروف به «محور مقاومت» بود.
زنجیره شگفتانگیز و بسیار گستردهای از نیروهایی که از داخل ایران تا دل اروپا و آمریکا گسترش داشتند، خود را وابسته، هوادار و ای بسا سخنگوی جنبش سبز میخواندند، در مواردی حتی سابقهای از زندان هم در کارنامهشان داشتند، اما به ناگاه همگی به پیادهنظام تبلیغاتی تهاجمیترین، خونبارترین و پرهزینهترین تصمیم فرامرزی حکومت بدل شدند! ابتدا مداخله نظامی و سرکوب خونین معترضان سوری، و سپس گسترش دامنه جنگهای نیابتی به تمامی کشورهای منطقه!
وارونه شدن مطالبه «دموکراسی در ایران» به کلیدواژه «امنیت» و جایگزین کردن رویکرد «جنگ نیابتی» به جای تجویز نسخه «صلح در منطقه»، بدون تردید نیازمند همکاری کارگزارانی بود که بر دستانشان «دستبند سبز» بسته باشند و تصاویر و پلاکاردهای میرحسین موسوی را یک لحظه زمین نگذارند. در نبود شخص میرحسین و با تزریق رانتهای مالی و رسانهای از داخل حکومت، این صدای عجیب و نامانوس خیلی زود توانست جایگاه «صدای غالب» را در میان هواداران جنبش سبز به دست بیاورد. تضاد کمدی/تراژیک میان ادعای وفاداری به میرحسین با سینهچاک دادن در تمجید از چکمهپوشان هم به جای آنکه سد راه این عوامل تبلیغاتی شود، به دلزدگی، رویگردانی و حتی گریز بخش بزرگی از بدنهی پیشین هواداران جنبش سبز انجامید.
اگر یک ناظر تاریخی، جایگاه نمادین و محبوبیت شخص میرحسین را حد فاصل ۲۵بهمن ۸۹ تا امروز رصد کند، احتمالا با یک معمای شگفتانگیز مواجه خواهد شد: رهبری که در بهمن ۸۹ به چنان محبوبیت خیره کنندهای در میان معترضان دست پیدا کرده بود که با یک اشاره کوچک میتوانست میلیونها نفر را به خیابان بکشاند، ظرف کمتر از یک دهه، به یکی از کانونهای اصلی هجمه از جانب منتقدان حکومت بدل شد. البته فراز و فرود یک سیاستمدار در پی تصمیمات مختلف عجیب نیست، اما شگفت آنجاست که موسوی در تمام طول این مدت در حصر کامل به سر برده و شخصا اصلا تصمیمی نگرفته که چنین سقوطی کند؟
پاسخ این معما از نگاه من آن است که آن مطالبات و آن رویکردی که زمانی میرحسین موسوی نمایندگیاش میکرد، چنان عمیق و ریشهدار بود که در دل جامعه تداوم یافت و حتی رشد کرد و ابعاد گستردهتری هم به خود گرفت؛ اما شخص میرحسین با گرفتار شدن در حصر دیگر نتوانست همپای تحولات ضروری که در دل جریان دموکراسیخواهی پدید آمد به پیش بیاید.
در ابتدا، شعار «اجرای بدون تنازل قانون اساسی»، که میرحسین در دههی هشتاد مطرح کرد، در دههی ۹۰ و بعد از آن، با کف مطالبات و توقعات معترضان هم سازگاری ندارد. البته نشانههایی همچون بیانیهی موسوی در پی وقایع آبانماه ۹۸ نشان میدهد که او نیز از بسیاری از مواضع پیشین عبور کرده، اما به هر حال شواهد کافی برای اثبات این تحول، آنچنان که بتواند از زیر سانسور و تحریف نیروهای نیابتی حکومت به گوش معترضان برسد در دست نیست.
مسالهی دیگر، تصویر تحریفشدهای است که شبکهی «محور مقاومت» توانست از مواضع بینالمللی موسوی ارائه کند و نخستین منادی همپیمانی با خیزشهای انقلابی منطقه را تا سرحد توجیهگر جنگافروزان فرامنطقهای حکومت قلب کند. یک جور تحریف تئوریک، به مصداق عکس «فوتوشاپ» شدهای از سرِ میرحسین بر روی کارنامهی عمل سرداران سپاه! دیگر هیچ اهمیتی ندارد که موضع واقعی شخص میرحسین موسوی در این میان چیست. (که بنده اعتقاد دارم ۱۸۰درجه وارونهی این تصویر است) چون موضوع سیاست دلخواستهای شخصی افراد نیست. مهم این است که میرحسین هم در این سالها نخواست یا نتوانست یا اصلا امکاناش را نداشت که این تصویر جعلی را اصلاح کند.
بدین ترتیب، تصویر میرحسین موسوی، نه تنها در همان روز حصر میخکوب شد، بلکه حتی پس از آن تحریف شده و به عقب برگشت، در حالی که مطالبات معترضان با سرعتی خیره کننده به پیش رفت. این شکاف روزافزون میان «تصویر میرحسین» (و نه لزوما مواضع واقعی شخص او)، با نیازها و مطالبات رو به رشد معترضان، اصلیترین دلیل سقوط محبوبیت و جایگاه رهبری اوست.
با چنین روایتی، بزنگاه ۲۵ بهمن ماه، که در آغاز، اوجِ بلوغِ جنبش سبز برای بدل شدن به یک جنبش سیاسی اجتماعی را نوید میداد، بلافاصله، به مبداء تاریخیِ سقوط، زوال و حتی ابتذال همان جنبش بدل شد، و از آن پس حاکمیت توانست برای بیش از یک دهه تمام، با موفقیّتی غیرقابل انکار، گفتمان تقابلگرا و نظامی امنیتی خود را در فراتر از مرزها، به زمینهی اصلی موضوع سیاست در تمامی ابعاد و شئون سیاسی و اجتماعی کشور بدل کند. یعنی نه تنها گفتمان بینالمللی خود را رواج دهد، بلکه با تحمیل آن به فضای سیاسی کشور، محوریت مساله سیاست را از موضوع زیست روزمره شهروندان منحرف کرده و به بحرانهای بینالمللی قلب کند.
به باور من، در آینده نیز، هیچ یک از جریانات سیاسی قابلیت بدل شدن به یک «آلترناتیو جدی» برای وضعیت موجود را نخواهند داشت، مگر آنکه از این تجربه تاریخی درس عبرت بگیرند و هر دو وجه ضروری برای تکمیل گفتمانی خود را نهادینه کنند:
در بعد داخلی، باید مطالبات دموکراتیک و معیشتی را از زیر سایهی شوم اولویتهای امنیتی و بحرانسازیهای بینالمللی حکومت بیرون کشیده و کانون اصلی «موضوعِ سیاست» قرار دهند. یعنی بر خلاف حکومت و حتی منتقدان به ظاهر اصلاحطلب آن که مسائل بینالمللی را موضوع اصلی قرار دادهاند و تمام شئون زیستی و معیشتی جامعه را صرفا در تداوم و وابسته به آن تفسیر میکنند، باید سیاست داخلی را اصل قرار داده و گفتمان دموکراتیک خود را تنها و تنها با مسائل زیستی و روزمرهی شهروندان پیوند بزنند.
در گام دوم، سیاست بینالمللی را، به عنوان «تداوم و مکمل» تامین نیازهای داخلی، به سمت رویکرد مثبت به ادغام در جامعه جهانی، استقبال از تمامی دولتها و خیزشهای دموکراتیک و مرزبندی با تمام جنبشها و جریانات بنیادگرا و شبهتروریستی جهتدهی کنند و با صراحت تمام مخالفت خود را با رویکرد تقابلی و نظامی/امنیتی حکومت با دولتهای دموکراتیک و حمایتگریاش از آشوبطلبان بنیادگرا اعلام کنند.
تا زمانی که یک جریان یا حرکت سیاسی نتواند در هر دوی این جوانب به انسجامِ معناداری در گفتمان خود دست پیدا کند، تمامی اعتراضات، ولو در ابعادی گستردهتر از دیماه ۹۸، یا با انسجامی از جنس اعتراضات صنفی معلمان، صرفا در سطح واکنشهای اعتراضی باقی خواهد ماند که مقابله با آنها برای حکومت به سادگی اتکا به ماشین سرکوب خیابانی خواهد بود.
کانال مجمع دیوانگان
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|