iran-emrooz.net | Tue, 01.08.2006, 13:05
آنك اين جنازه / به ياد اكبر محمدی
احمد زيدآبادی
نعشی كه روی دست ما و آنها مانده بود، در روستايی در بين دريا و جنگل در دل خاك پنهان شد. نعشی كه با خود سخنها داشت بخصوص برای آنها كه سخن زندگان را نمیشنوند.
صدای اكبر محمدی تا آن هنگام كه روح در كالبدش بود، شنيده نشد، اما فرياد پيكر بیجان او را نمیتوان خاموش كرد حتی اگر شبانه و دور از چشم دوستان و نزديكانش به دل خاك سپرده شود.
دوست عزيزم بهنود نوشته است اكبر راديكال بود و مگر راديكال بودن جرم است كه سزای آن حكم مرگ و سپس پانزده سال زندان باشد؟ اما من كه چند ماهی را با او همبند بودم میگويم اكبر محمدی بدان مفهومی كه ما از راديكاليسم مراد میكنيم، راديكال نبود. او جوان مظلوم و ستم ديدهای بود كه بيداد رفته بر خويش و برادر و دوستانش را فرياد میكرد و گوش شنوايی نمیيافت.
اكبر نمونه يك ستمديده بیپناه و فراموش شده بود، ستمديدهای كه حتی اعتصاب غذای او در رسانههای ايران بازتابی نداشت. مظلومی كه بارها و بارها فرياد زد: به چه جرمی زندانیام؟ در كدام دادگاه صالح محاكمه شدهام؟ با حضور كدام هيئت منصفه؟
بچههای ماجرای كوی دانشگاه به راستی قربانی بيدادی شدند كه هر كس در اعتراض به آن ناسزا نيز بگويد، محق است و اين حقی است كه خداوند برای بشر قرار داده است. ستم كشيدهای كه همه درها به رويش بسته است جز ناسزا چارهای ندارد و اكبر گاه از سر خشم و درد ناسزا میگفت كه البته عين سزا بود.
اما چه كسی صدای او را شنيد؟ چه دری به روی او گشوده شد؟ چه كسی به او پناه داد؟
من مطمئنم اكبر به قصد مرگ اعتصاب غذا كرد تا جامه دروغ و نيرنگ و ريا را بدرد و با نعش خويش سخن بگويد.
آنان كه باعث مرگ او شدند، باز هم نمیخواهند سخنش را بشنوند. اگر میخواستند بشنوند اجازه میدادند تا پيكر او بر روی دستهای خانواده و دوستانش تشييع شود، میگذاشتند تا مجلس ترحيمی بر پا شود. مسئوليت مرگ او را میپذيرفتند. به رنج طولانی برادر و دوستان او پايان میدادند. اما ای دريغ كه در جامعه ما از دين، لقلقه زبانی مانده است و از انسانيت، رياكاری بیشرمانهای كه بر كشتگان آن سوی مرزها ناله میكند اما بر كشته فرزندان ميهن چنان سرد و بیرحم است كه تشييع پيكری را نيز تاب نمیآورد.
واه كه نظامی بدان پايه از ادعا در صلابت خويش، از تشييع جنازه جوانی به هراس افتاده است، اما اگر قرار به هراس باشد از مرگ اكبر محمدی بايد هراسيد زيرا مرگ اكبر نشانه آن است كه زندگی در ايران برای عدهای تحمل ناپذير شده است و مرگ بر اين زندگی ترجيح دارد. اگر حكومت اين نكته را باور نكند و به فشارهای خود بر آنان كه ستم بسيار ديدهاند، ادامه دهد، خواهد ديد كه نعش در پی نعش روی دستش خواهد افتاد و آنگاه دفن پنهانی و شبانه همه آنها در روستايی متروك ممكن نخواهد بود.
نعش اكبر محمدی از دل شاليزار آن روستای ناشناخته تا ابد جنگل و دريا را بانگ خواهد زد و هر وقت و بیوقت خواهد گفت: آی آدمها! در اين گوشه از خاك جوان ستمديدهای خفته است كه برای احقاق حق خويش، راه مرگ را برگزيد، اما سزای دادخواهی او اين شد كه نيمه شبی بی حضور عزيران خود، غريب و بیكس چهره در نقاب خاك فرو كشد.