سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳ - Tuesday 3 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Mon, 31.07.2006, 5:16

ناسيوناليسم، دولت، هويت‌خواهی قومی (بخش نخست)


نامه / مجيد تولّايی

اندكی واكاوی
ناسيوناليسم يا ملت‌گرايی را می‌توان پيدايش و ظهور نوعی آگاهی و شعور جمعی نسبت به عوامل ايجاد احساس تعلق و وابستگی مردم يك كشور به هم بيان نمود كه متعاقب پيدايش و بروز اين آگاهی و شعور جمعی، علايق و تعهدات همبسته‌ساز و تعلق‌آفرينِ ملی در قالب وفاداری به همه‌ی مؤلفه‌های همبسته‌كننده‌ی ساكنان يك وطن، برای هم‌زيستی با يكديگر به‌عنوان يك ملت واحد، تجلی پيدا می‌كند.
برخی ناسيوناليسم را پديده‌ی نسبتاً متأخری می‌دانند كه "تاريخ پيدايش آن به اواخر قرن هجدهم و اوايل قرن نوزدهم باز می‌گردد و منابع پيدايش آن بسيارند. انديشه‌ی حاكميت مردم كه كل مردم را به‌عنوان دارنده‌ی حاكميت محسوب می‌داشت و نظريه‌ی اراده‌ی عمومی روسو، نمونه‌ای از آن است١."

عوامل و علايقی نظير اشتراك در تاريخ، زبان، مذهب، نژاد و قوم، سنت‌ها و رسوم و عادات و شرايط زيست اقليمی و جغرافيايی مشترك، گرچه امروزه در دوران پسا‌سرمايه‌داری و عصر جهانی‌شدن با همان غلظت و شدت دوران ماقبل سرمايه‌داری، به‌عنوان عوامل تعريف‌كننده و همبسته‌ساز ملی به‌شمار نمی‌روند و نقش ندارند، اما اين عوامل می‌تواند از مهم‌ترين مؤلفه‌های ناسيوناليسم در دوره‌های قبل به‌حساب آيد.
ريچارد كاتم از جمله كسانی است كه ضمن توجه به عوامل مذكور، ناسيوناليسم را "اعتقاد گروه بزرگی از مردم به اين‌كه يك جامعه‌ی سياسی و يك ملت‌اند و شايستگی تشكيل دولتی مستقل را دارند و مايلند وفاداری به جامعه را در اولويت قرار داده، بر سر اين وفاداری تا به آخر بايستند"،٢ تعريف می‌كند و به‌طور مشخص درمورد ناسيوناليسم ايرانی، قايل به‌وجود پنج عامل است؛ عامل‌‌های: جغرافيايی-اقليمی، آگاهی تاريخی، آگاهی فرهنگی، زبان و آگاهی نژادی.

در مورد حوزه‌ی تأثيرات و نقش‌آفرينی‌های ناسيوناليسم، به‌نظر می‌رسد كه اشاره به سه حوزه درخور توجه باشد. نخست اين‌كه ناسيوناليسم "منشاء مشترك گروه اجتماعی خاصی را تبيين می‌كند و اغلب آن را به مكان خاصی ربط می‌دهد؛ ديگر اين‌كه موجب ايجاد احساس هويت برای گروه‌های اجتماعی می‌شود و قدرت حكام را تشريع می‌كند؛ سوم اين‌كه معمولاً آرمان‌ها و غايات خاصی عرضه می‌دارد. ناسيوناليسم در همه‌ی اين حوزه‌ها از قدرت افسانه‌ها، نهادها، احساسات، مذهب، فرهنگ، سنت، تاريخ و زبان بهره می‌جويد."٣

در واكاوی مرزهای پيشينی ناسيوناليسم، حتی می‌توان به دوران يونان باستان و دولت‌شهرهای آتنی مورد تعريف افلاطون و ارسطو نيز، پس‌رَوی نمود؛ آن‌جا كه مردم دولت‌شهر آتن به مشاركت و همكاری با يكديگر برای ايجاد سامان و نظم سياسی آريستوكراتيك به‌دست حكومت فراخوانده شده و به دفاع و حمله در برابر تجاوز و حملات خارجيان مكلف و موظف می‌شوند. اما به‌هرحال نكته‌ی حايز اهميت آن است كه مجموعه‌ی عوامل مشترك اشاره شده در بالا مانند، زبان، تاريخ، مذهب، رسوم و سنن، نژاد و تبار و قوم و غيره، همگی در ظرفی به‌نام "وطن مشترك" ماديت يافته و باعث ايجاد ادراك و احساس وطن‌دوستی يك ملت می‌شود. موجوديت و استمرار بقای وطن خاكی، عامل عينيت‌بخشی و متبلورسازی همه‌ی آمال، ارزش‌ها و خواست‌های مشترك ناسيوناليستی است و وطن‌خواهی و وطن‌دوستی فی‌نفسه و بالذات، به‌طور مجزا از هر شرط و ارزش و عامل ديگری، متعالی‌ترين ارزش ملت‌خواهی در باورهای افراطی‌گرايانه‌ی ناسيوناليستی است. برتری وجه و غالبيت هر يك از عوامل معرف و شكل‌دهنده‌ی يك ملت بر ‌وجوه ديگر، مؤیّد بروز يك گرايش خاص ناسيوناليستی در وطنی خاص است. به‌طوری كه مثلاً وجه غالب پيداكردن عامل تاريخ و قوم و نژاد مشترك نسبت به عوامل ديگر در نزد ملتی در حوزه‌ای به نام وطن ملی، متعالی‌ترين آمال‌ها و ارزش‌های ناسيوناليستی را در افراطی‌ترين صورت ملت‌خواهی برتری‌طلبانه‌ی نژادی و تاريخی، ظاهر می‌سازد.

تولد ايدئولوژی نژادپرستانه‌ی فاشيسم و نازيسم در دوران جديد، محصول ايدئولوژيزه‌كردن ناسيوناليسم افراطی وطن‌پرستانه بر پايه‌ی نوعی از نگرش فلسفی به آرای فيلسوفانی چون هگل است كه براساس آن، وجود پديده‌ی دولت در سير تكامل تاريخ بشر، عالی‌ترين مظهر پيوند روح و اخلاق و عقل از ازل تا ابد تلقی می‌گردد. شوونيسم، صورت ديگری از ايدئولوژی ناسيوناليسم وطن‌پرستانه‌ی افراطی است كه با عصبيت‌ورزی خودمدارانه و جعل مؤلفه‌ها‌ی خودساخته از مليت، هيچ نوع تنوع و تكثر فرهنگی، قومی، زبانی و نژادی را برنتابيده و كم‌ترين حقی را برای دگرباشان حامل و مدافع تكثرها و تنوع‌های مذكور، در محدوده‌ی يك ملت به‌رسميت نمی‌شناسد.

***
پروسه‌ی ملت‌سازی از اعصار گذشته تا امروز همواره در متن پروسه‌ی شكل‌گيری دولت‌های ملی رخ داده است. اما اين پروسه در كشورهای غربی دارای مختصات و مسيری بسيار متفاوت با كشورهای شرقی و آسيايی مانند ايران و هندوستان و چين است. برای ارايه‌ی تبينی دقيق‌تر از گرايش‌های ناسيوناليستی در ايران امروز، ناگزيريم چندوچون اين تفاوت را گرچه به اختصار، پردازش‌كنيم. به‌همين منظور به‌نظر می‌رسد كه روند ملت‌سازی در ايران را می‌بايست در دو فصل تاريخی متعلق به ايران باستان تا طليعه‌ی دوران جنبش مشروطيت و دوران پس از مشروطه و آغاز سلطنت رضا‌شاه، به تفكيك بررسی نمود.

ملت، در ايران قبل از مشروطه
در اين واقعيت مسلّم ترديد نبايدكرد كه ملت ايران، از ريشه‌دارترين ملل جهان امروز است. تاريخ فرهنگ و تمدن چندهزار ساله‌ی اين مرزوبوم، گواه روشنی بر گستردگی و ژرفای ريشه‌های سترگ اين ملت در مثلث فلاتی به‌نام ايران است كه در خلق و وضع عظيم‌ترين تمدن جهان در بين‌النهرين، نقشی بی‌بديل داشته است. زمانی كه آريايی‌ها با ورود قوم ماد پا به فلات ايران گذاشته و اول‌بار در ری و هگمتانه سكنا گزيدند، ديری نپاييد كه با مردمی در خوزستان و دشت‌های واقع در جنوب شرق بين‌النهرين در تعامل قرارگرفته و خود را روياروی با مردمی ديدند كه با برخورداری از ويژگی‌ها و آموزه‌های تمدن عيلامی، دارای مدنيتی شهرنشين و در كشاورزی برخوردار از تأسيسات پيشرفته‌ی آبياری و دارای پيشينه‌ای چندهزار ساله بودند. پيشينه‌ای كه قدمت تمدن شهری و زندگی يكجانشينی آن به زمان ورود آرياييان به فلات ايران و به هزاره‌ی هشتم قبل از ميلاد باز می‌گشت. "فرهنگ و تمدن عيلام نخستين تمدن برجسته‌ای است كه پيش از ورود آرياييان در فلات ايران و در وابستگی به تمدن بين‌النهرين پديدار شد و پيش از هخامنشيان دست‌كم دو هزار سال در خوزستان و بخشی از فارس كنونی تداوم داشت. در آغاز هزاره‌ی سوم پيش از ميلاد، در شوش و آنشان، تمدن و اقتصاد شهریِ به‌نسبت تحول‌يافته‌ای وجود داشت كه مبتنی بر اقتصاد شهری و دولتی و كارگاه‌های صنعتی و كشتزارهای برخوردار از آبياری مصنوعی بود. شهرهای باستانی چغازنبيل، هيدالو، ماداكتو، و چغاميش در عيلام قرار داشتند. كارمندان و دبيران دولتی و كاهنان و حكام دولتی در دربار شاهی و معابد مذهبی اين اقتصاد را اداره می‌كردند. تمدن عيلامی خود حلقه‌ی واسط تمدن بين‌النهرين در غرب و تمدن‌ها‌راپايی هند در شرق به‌شمار می‌آمد٤."

اگر اين فرض درست باشد كه اولين دستگاه ديوان حكومتی و نظام و سلسله‌مراتب كشوری و لشكری در منطقه‌ی بين‌النهرين به دوران امپراطوری هخامنشيان باز می‌گردد - كه بنابر شواهد بالا و آن‌چه در پی‌خواهد آمد به‌نظر می‌رسد كه فرضی صحيح و معتبر است - می‌توان مطابق قاعده‌ی پيش‌گفته درخصوص تكوين پروسه‌ی ملت‌سازی در متن پروسه‌ی شكل‌گيری دولت‌ها، اين استنباط را نيز معتبر شمرد كه اولين صورت‌بندی‌های مربوط به تكوين موجوديتی به‌نام ملت ايران در عهد باستان در بطن ساخت‌يافتگی و قوام‌مندشدن دستگاه ديوانی كشوری و لشكری امپراطوری هخامنشی ايران، شكل گرفته است.

به‌عبارت ديگر، تكوين پروسه‌ی ملت‌سازی - نه به مفهوم مدرن و با شاخص‌ها و معيارهای اين زمانی آن - در ايران ما پروسه‌ای چند هزار ساله است كه طليعه‌های آغازين آن، با تكوين و قوام‌يافتگی نخستين سازواره‌های حكومت و دولت - باز هم دولت نه به‌مفهوم مدرن آن - در عهد هخامنشيان مقارن بوده است.

به اين معنا كه كليدخوردن پروسه‌ی ملت‌سازی با حضور مادها و پارس‌ها و اقوام بعدی در همزيستی با يكديگر در سرزمين فلاتی مثلثی‌شكل به‌نام ايران، به‌زمانی باز می‌گردد كه اين اقوام ضرورت‌ها و الزامات زيست با يكديگر را ذيل مناسبات طبقاتی - اقتصادی - سياسی - فرهنگی - اجتماعی و نظامیِ تنظيم شده و سازمان‌يافته توسط دستگاه ديوانی هخامنشی پذيرا شده و خود در استمرار بقا و تحكيم و بسط هرچه بيش‌تر پايه‌های نفوذ و گسترش مرزهای اقتدار دستگاه ديوانی حكومت، مشاركتی فعال و تعيين‌كننده داشته‌اند؛ به‌نحوی كه هويت و موجوديت زيستی خود به‌عنوان يك فرد يا قوم ايرانی را در امپراطوری ايران، در چارچوب پذيرنده‌گی و مشاركت مذكور، برای خويش قابل ‌فهم و توجيه می‌دانستند. اين پروسه همچنان در دوران پس از هخامنشيان و سلسله حكومت‌های بعدی نيز تداوم داشته است.

‌ ‌در اين رابطه دو ويژگی پايدار و بسيار مهم تاريخی در روش و سلوك حكومت‌داری و دولت‌سالاری نزد تمامی سلسله‌جنبانان تاج‌وتخت در ايران، حايز توجه و اهميت است. اين دو ويژگی از دوران هخامنشيان تا دوران يورش دوم مغولان به ايران توسط هلاكوخان و حكومت ايلخانان استمرار داشته و تنها از دوران صفويه به بعد است كه نزول و محو آن را شاهد هستيم. اين دو ويژگی پايدار - از هخامنشيان تا صفويه - كه سبب ايجاد يك‌پارچگی ملی بين انواع اقوام غالب و مغلوب ايرانی شده و باعث تقويت بيش‌تر احساس هم‌هويتی و هم‌سرنوشتی بين اقوام و طوايف مختلف ايرانی گرديده، عبارت است از:

١)‌ ‌قايل‌شدن حق آزادی نسبی فرهنگی و مذهبی و زبانی و حق زيست كمابيش آزادانه در چارچوب باورها و سنت‌ها و عادات تاريخی برای اقوام مغلوب و نيز اعطای سطحی قابل‌توجه و درخور اهميت از خودمختاری و خودگردانی اقتصادی، اجتماعی و اداری به اين اقوام در اداره‌ی امور زندگی خويش از جانب دستگاه مسلط حكومتی. به‌گونه‌ای كه می‌توان گفت گرايش به توزيع قدرت و اختيارات و مسؤوليت‌های حكومت به‌خصوص در بين اقوام ساكن مناطق به تصرف درآمده و زير سلطه، در قالب خودگردانی‌های محلی و منطقه‌ای و قايل‌شدن به حقوق و آزادی‌های مورد اشاره، صرفاً يك گرايش فردی و سليقه‌ای حكام و فرمانروايان وقت نبوده بلكه بايد آن را به‌عنوان تدبير و قاعده‌ای در روش ملك‌داری و دولت‌گردانی آنان قلمداد‌كرد. به‌كار‌گيری اين تدبير و قاعده از طرف ديگر همواره ملازم با افزودن بر اقتدار حكومت مركزی و تأكيد برحاكميت بلامنازع دستگاه مركزی قدرت ديوانی چه در امور كشوری و چه لشكری، با قراردادن مركزيت حكومت در يك يا چند پايتخت بوده است.
٢)‌ ‌فرمانروايان و پادشاهانی كه پس از جنگ و نزاع با پيروزی بر حكومت پيشين، قدرت حاكميت و تاج‌وتخت حكومت را از آن خود ساخته و بنيان تازه‌ای از حكومت پادشاهی را برای يك دوره‌ی تاريخی بنا نهاده‌اند، به‌جز در دوران حمله‌ی اول مغولان توسط چنگيزخان، همواره برای استمرار پايه‌های سلسله‌ی حكومتی خويش، بنيان‌گذاری را از نقطه‌ی صفر شروع نكرده‌اند. آن‌ها با درايت و ذكاوت، به‌خوبی بر اهميت به‌كارگيری همه‌ی ظرفيت‌های مادی و معنوی پيشين، چه در سطح جلب رضايت و حمايت توده‌ی قومی مغلوب و چه در سطح استفاده از تخصص‌ها و مهارت‌های نخبگان كشوری و لشكری و مذهبی و حتی پذيرش قوانين و مناسبات تحكيم‌شده و به‌جامانده از سلسله‌ی قبلی، برای سامان‌دهی به وضع جديد و بسط و توسعه‌ی قدرت خود در سطح فراگير، واقف بوده‌اند. اين ويژگی تاريخی حكومت‌های عهد باستان در ايران، يكی از مهم‌ترين عوامل تقويت و استحكام نهاد حكومت و دولت در ايران در مسيری ثابت و پيوسته به‌شمار می‌رود و در نتيجه تا اوايل دوران حكومت شاهان صفوی، همواره عاملی بوده است برای شكل‌دهی و تثبيت پديده‌ی ملت‌سازی در فلات ايران، با حضور همه‌ی اقوام و طوايف غالب و مغلوب يا قليل و كثير.

پس از پيروزی پارس‌ها بر مادها و يك‌پارچگی چند تمدن موجود در فلات ايران، اقوام ايرانی به منزله‌ی نيروی سازمان‌ده و اجراكننده‌ی سياست‌ها و برنامه‌های شاهنشاهی هخامنشی در اقصا نقاط جهان متمدن آن روزگار گسترده شدند و در اين دوران پويايی و تحرك اقوام ايرانی به بالاترين نقطه‌ی اوج خود رسيد. "هخامنشيان با ساختن جاده‌ی شاهی كه از شوش تا ليدی در آسيای صغير امتداد داشت، نخستين‌بار امكان ارتباط مادی و معنوی اقوام گوناگون بشری را در سراسر جهان متمدن فراهم ساختند. امپراطوری هخامنشی خصلتی تكثرگرا داشت و برخلاف امپراطوری‌های كوچك‌تر گذشته، مانند بابل و آشور، لشكركشی‌هايش با هدف انهدام و غارت اقوام و فرهنگ‌های ديگر نبود، بلكه در هر فتحی می‌كوشيد خود را پشتيبان و ادامه‌دهنده‌ی فرهنگ و تمدن قوم فتح‌شده نشان‌دهد و روا می‌داشت كه اقوام فتح‌شده با آزادی نسبی، شيوه‌های مرسوم زندگی‌شان را ادامه دهند. فرمانروايان هخامنشی تنها به گرفتن ماليات خراج‌اكتفا می‌كردند و به‌جای غارت اموال و دارايی‌های منقول و غيرمنقول كه شيوه‌ی رايج اداره‌ی سرزمين‌های فتح‌شده پيش از آن‌ها بود، در اِزای گرفتن ماليات، از اموال و فرهنگ اقوام اين سرزمين‌ها پاسداری می‌كردند. مردم اين كشورها آزادی نسبی در پرستش، امور اقتصادی و دادوستد داشتند و برای نخستين‌بار توانسته بودند زندگی در صلح و آرامش نسبی را در يك دوره‌ی به نسبت بلند تقريباً دويست ساله تجربه‌كنند."٥‌ ‌

با سقوط امپراطوری هخامنشی به‌دست اسكندر، تقريباً همين روال كماكان ادامه يافت. اسكندر پس از برخورد سركوب‌گرانه‌ی اوليه با تمدن و فرهنگ ايرانی، زود به اين نكته پی برد كه برای اداره‌ی متصرفات خود به مديران لشكری و كشوری ايرانی كه پيشينه‌ای چندصد ساله در اداره‌ی يك امپراطوری جهانی داشتند، نيازمند است و از همين‌رو، "ردای ارغوانی شاهان هخامنشی را برتن‌كرد و كوشيد امپراطوری‌اش را با همان اصول كشورداری هخامنشيان اداره نمايد. برای همين بود كه اسكندر بسياری از مديران نظامی و اداری ايرانی را در همان سمت‌های پيشين‌شان ابقا كرد و تنها شهرهای خودساخته‌اش را كه برابر با الگوی پوليس‌های يونانی ساخته می‌شدند و به‌جای پادگان‌های نظامی در امپراطوری عمل می‌كردند، به‌دست يونانی‌ها سپرده بود تا برابر با الگوهای يونانی اداره شوند."٦

در اين دوره، تبادل و تعامل فرهنگی اقوام ايرانی و يونانی و آميزش و همكاری فرهنگی ميان اين دو قوم متمدن و با فرهنگ در دنيای آن روزگار ادامه يافت و هر دو فرهنگ يونانی و ايرانی مجال آن را يافتند كه با كمك يكديگر، فرهنگ جهانی را بيش از پيش گسترش دهند. با مرگ اسكندر و روی كار آمدن اشكانيان و سپس ساسانيان، خللی در تبادل دو فرهنگ شرق و غرب عالم در كانون‌های ايران و يونان باستان پديد نيامد و وجود جاده‌ی ابريشم به‌منزله‌ی مهم‌ترين مسير تبادلات تجاری و اقتصادی در آن زمان، شرايط انجام بده-‌بستان‌های فرهنگی بين دو كانون مذكور را سريع‌تر و سهل‌تر نمود. "ايرانيان در دوره‌ی ساسانی نيز در كانون جاده‌ی ابريشم جای داشتند و مانند دوره‌ی اشكانيان با واسطه‌ی خود شرق و غرب جهان را به‌هم ارتباط می‌دادند. بازرگانان ايرانی در سراسر اين جاده فعالانه رفت‌و‌آمد داشتند و كالاهای مورد نياز چين و رم و بعد بيزانس را دادوستد می‌كردند. دولت ساسانی نيز مانند دولت اشكانی درآمد هنگفتی از دادوستد عبوری در اين جاده به‌دست می‌آورد و به‌شدت مراقب بود كه جز به‌واسطه‌ی آن‌ها، دو طرف چين و رم، ارتباط تجاری برقرار نكنند٧."

وجود دو ويژگی پيش‌گفته، يعنی رواداری نسبی مذهبی، زبانی، نژادی و فرهنگی حكام نسبت به اقوام مختلف به‌ويژه، طوايف و اقوام مغلوب و محكوم به شكست و نيز اعطای حق نسبی خودگردانی در اداره‌ی امور جاری زندگی به آن‌ها درعين تأكيد و تمركز بر حاكميت بلامنازع حكومت مركزی از يك‌سو و از ديگر سو استفاده از وجود نخبگان كشوری و لشكری حكومت قبلی و پی‌افكنی بنای تازه‌ی حكومت بر مناسبات و قواعد به‌جامانده از دوران قبل و جلب رضايت و حمايت اقوام مغلوب، نه‌تنها نقشی بسيار مهم و اساسی در ريشه‌داركردن و تنومندساختن نهاد حكومت و روند پديده‌ی ملت‌سازی در ايران داشته است، بلكه پايبندی عملی سلسله‌های حكومتی و فرمانروايان وقت به اين دو ويژگی، عامل مهمی برای برخورداری حكومت‌ها از ثبات بقايشان بوده است. چندان كه به‌عنوان مثال، رسميت‌دادن به مذهب زرتشت به‌عنوان دين رسمی كشور در زمان ساسانيان و آميختگی نهاد دين و دولت برای اولين‌بار در ايران را - چيزی كه تا پيش از آن وجود نداشت -يكی از مهم‌ترين عوامل سقوط ساسانيان بر می‌شمارند.

ردپای استمرار وجود دو ويژگی مزبور، پس از ساسانيان در زمان هجوم و لشكركشی اعراب و سپس دوران حاكميت تركان غزنوی و بعد از آن سلجوقی، تا مقطع انجام نخستين يورش مغولان توسط چنگيز‌خان به ايران، همچنان قابل مشاهده و پی‌گيری است. در اين دوره، ايرانيان در مواجهه با يورش خانمان‌سوز مغول بر دو دسته شدند و دو روش متفاوت را در برخورد با آنان به‌كار بستند. گروهی، مقابله و رويارويی نظامی را درپيش‌گرفتند و گروهی ديگر راه و روش مدارا و مصالحه را برگزيدند. "آن شهرها و مردمانی كه روش مقابله‌ی نظامی را درپيش‌گرفتند، به‌خاك و خون كشيده شدند، چندان كه شهرهايی مانند بلخ ديگر نتوانستند از ويرانه‌های ناشی از يورش انهدامی مغولان سر بلند‌كنند و برای هميشه از ميان رفتند. مناطق و شهرهايی كه با مغولان مدارا كردند و تابعيت آن‌ها را پذيرفتند، مانند منطقه‌ی فارس و شهر شيراز، توانستند فتنه‌ی مغول را به سلامت نسبی پشت‌سرگذارند و به حيات تمدنی و فرهنگی‌شان ادامه دهند"٨.

در دوره‌ی دوم يورش مغول كه با لشكر‌كشی دوباره‌ی هلاكوخان به ايران آغاز می‌شود، بيش‌تر ايرانيانی كه طعم بسيار تلخ و پی‌آمد ويران‌گر رويارويی نظامی با مغولان را پيش از آن چشيده و ديده بودند، "از همان آغاز، راه مدارا را برگزيدند و خاندان‌های مدير و با تجربه‌ی ايرانی مانند جوينی و شيخ‌فضل‌الله همانند خاندان‌های برمكی و نظام‌الملك در گذشته، به‌جای مقابله با مغولان، راه همكاری با آن‌ها را در پيش گرفتند و ديری نگذشت كه (البته به‌بهای جان‌شان) مغولان را نيز مانند تركمانان سلجوقی تحت‌تأثير فرهنگ ايرانی درآوردند و آن‌ها را نيز ايرانی ساختند و در كوره‌ی ذوب فرهنگ ايرانی، مستحيل نمودند. بين‌المللی و جهانی‌شدن زبان فارسی از همين دوره آغاز شد و درست در همين دوره و پس از ايرانی‌شدن فرمانروايان مغول است كه به‌گواهی ابن بطوطه، سياح بزرگ جهان، زبان فارسی از آسيای صغير تا هند و چين رواج می‌يابد و وسيله‌ای می‌شود برای ارتباط و تماس فرهنگ‌ها و اقوام گوناگون در بيش‌تر نقاط جهان متمدن آن زمان. در دوران ايلخانان، آزادی مذهبی بيش‌تر از گذشته بود و فرمانروايان ايلخان مغول كه دين و آيين مذهبی بزرگ و ريشه‌داری نداشتند، برای بيش‌تر اديان بزرگ در قلمرو فرهنگی ايران آزادی قايل می‌شدند. اديان مسيحی و كليمی در اين فضای آزادی نسبی مذهبی از فشارها و محدوديت‌های گذشته كم‌وبيش رها شده بودند و با پشتيبانی بسياری از سلاطين مغول، كليساها و پرستشگاه‌های‌شان را رونق بخشيدند. جوينی وزير هلاكوخان با آن‌كه خود مسلمان بود، مسلمانانی را كه به جاثليق كليسای نسطوری حمله كرده بودند، به‌سختی مجازات‌كرد."٩

با پايان‌يافتن دوران حاكميت مغولان بر ايران، در زمان صفويه اتفاقی كه در زمان ساسانيان با تعيين مذهب زرتشت به‌عنوان مذهب رسمی كشور افتاده بود و در سلسله‌مراتب حكومتی و ديوان‌سالاری ساسانی، موبدان و روحانيان زرتشتی را از جايگاه متمايز و بسيار متنفذی برخوردار كرده بود، با تعيين مذهب شيعه از جانب سرسلسله جنبانان صفويه در ايران به‌عنوان مذهب رسمی كشور، دوباره به وقوع پيوست. در نتيجه، طی حاكميت اين سلسله بر ايران، به‌ويژه در دوره‌های پايانی آن، با آميختگی نهاد دين و دولت در يكديگر برای بار دوم، روحانيت مُبلغ، مفسر و پايبند به فقه شيعه را در سلسله‌مراتب كشورداری، از جايگاه و مقام و شأنی به‌مراتب وسيع‌تر و عميق و حتی نافذتر از موبدان زرتشتی بر تصميمات و تدبيرهای شاهانه، برخورداركرد.

با اين وجود اوضاع آزادی‌های فرهنگی و مدارای مذهبی در دوره‌های نخستين حكومت پادشاهان صفوی با دوره‌های پايانی آن قابل‌قياس نيست. چندان كه می‌توان در اين خصوص برای نمونه به مناظره‌ی رييس هیأت يسوعيان فرانسوی با برخی از فقهای بزرگ اصفهان در حضور شاه‌عباس دوم و سپس در خانه‌ی يكی از درباريان وقت كه به‌مدت سه شب پی‌درپی به‌طول انجاميد، اشاره‌كرد.١٠‌ ‌شاه‌عباس صفوی اگرچه در عقب‌نشينی تاكتيكی در برابر سپاه عثمانی، روستاها و آبادی‌های ارمنستان را سوزاند و ويران‌كرد اما همين امر سبب كوچاندن هزاران ارمنی از ارمنستان به اصفهان شد؛ ارمنی‌های مسيحی كه از تأمين مالی و جانی تقريباً مناسبی برخوردار بودند و با مسلمانان پايتخت، همزيستی مسالمت‌آميزی داشتند. "در همين دوران مدارای مذهبی بود كه صفويه و نظام سياسی صفوی در اوج قدرت قرار داشت و با بزرگ‌ترين امپراطوری آن زمان، عثمانی، دست‌وپنجه نرم می‌كرد و بارها آن‌را شكست می‌داد."١١‌

چنان‌كه پيداست استمرار تاريخی هر دو ويژگی پيش‌گفته به‌عنوان دو عاملی كه هم سويه‌ی تقويت دولت‌سازی و تحكيم نهاد سياسی حكومت را شامل می‌شود و هم سويه‌ی تقويت ملت‌سازی و تحكيم روح مبانی ملی در ايران را پوشش می‌دهد، تا زمان حيات نخستين پادشاهان صفوی قابل‌مشاهده است. توصيفی كه "جان فوران" از اوضاع تاريخی نهاد دولت در آن دوران به عمل می‌آورد در تكميل اشارات بالا در وصف برخورداری نسبی اقوام و طوايف و دگرباشان فرهنگی و مذهبی مغلوب و در اقليت قرارگرفته از آزادی‌های لازم، مؤيد وجود استمرار هر دو ويژگی پيش‌گفته در آن روزگار است. به‌نظر وی "طبقه‌ی حاكم بر ايران سده‌ی هفدهم، يعنی شاه، ديوان‌سالاران بلندپايه، فرماندهان نظامی و حكام ايالات، به‌دليل كنترل نهادهای كليدی دولت -ديوان‌سالاری مركزی، حكومت‌های ايالتی و ارتش- مجموعاً دولت را تشكيل می‌داد. اين دولت در كليت خود، كنترل شديدی بر مابقی جامعه اعمال می‌كرد و بخش اعظم مازاد كلی كشور را در اختيار داشت اما امر ديگری كه به‌همين اندازه مهم است آن‌كه، اين طبقه‌ی حاكم از نظر داخلی به گروه‌های متعدد، از نظر منافع تشكيل‌دهنده‌ی خود تجزيه می‌شد. در سده‌ی شانزدهم، رهبران نظامی ايلات، دوبار به‌منظور كسب موقعيت برتر در جامعه‌ی ايران با يكديگر جنگيدند. يك تنش و تضاد دايمی ميان خاندان‌های ديوان‌سالار فارسی‌زبان با نخبگان قبيله‌ای قزلباش تركمان بر سر كنترل دولت مركزی وجود داشت. بعد از سال ١٩٥٠ م / ٩٦٩ ش، شاه‌عباس ضمن توزيع دوباره‌ی قدرت و موازنه‌ی آن، كوشيد اسيران جنگی گرجی و قفقازی و اعقاب آن‌ها را به مقام‌های بالای نظامی و كشوری منصوب‌كند و از قدرت سران ايالات بكاهد."١٢

با قدرت‌يافتن هرچه بيش‌تر روحانيان در دستگاه حكومتی صفويه و افزايش هرچه فزون‌تر ميزان اختلاط و درهم‌آميزی دين و دولت به‌ويژه در سال‌های آخر سلطنت پادشاهان صفوی، سخت‌گيری‌ها و درشتی‌ها و تندخويی‌های مذهبی نيز هرچه بيش‌تر بر طرفداران ديگر مذاهب و باورهای دينی در آن‌زمان، روا داشته می‌شد؛ تا آن‌جا كه می‌توان گفت، دودمان سلسله‌ی ٢٢٢ ساله‌ی صفويه را كه بنيان‌گذاران آن، خود را صوفيانی از تبار امامان شيعه می‌دانستند و نخستين پايه‌گذار اولين دولت شيعی در ايران بودند، بيش از هر چيز همين جموديت و درشت‌خويی‌های متعصبانه به باد داد. به‌زعم جان فوران "در قلمرو ايدئولوژيكی، افزايش نفوذ روحانيون بر شاه سلطان حسين، عواقب ناگواری داشت. تعقيب و آزار بازرگانان ارمنی و هندو به اقتصاد كشور زيان وارد ساخت. واداركردن زرتشتيان كشور به ترك اجباری آيين خويش و پذيرش اسلام موجب شد كه اينان به كرمان بگريزند و در سال ١٧١٩ م / ١٠٩٨ ش، مهاجمان افغان را به‌چشم نيروهای آزادی‌بخش بنگرند. از همه سرنوشت‌سازتر، خصومت روحانيان ستيزه‌گر شيعه نظير مجلسی نسبت به سنی‌مذهبان بود. اين امر موجب ناخشنودی افغان‌هايی شد كه سرانجام دولت صفوی را برانداختند"١٣.‌

با برافتادن دودمان اين سلسله در ايران، آخرين رگه‌های فرآيند دولت-ملت‌سازی مبتنی بر دو ويژگی تاريخی پيش‌گفته طی قرون و اعصار قبل، به‌تدريج محو‌گرديده و ايران تا پايان دوران سلطنت قاجار، بار ديگر چند قرن پرآشوب و آكنده از جنگ و كشمكش و خون‌ريزی و تفرقه و تجزيه و تباهی را در غياب فرآيند دولت-ملت‌سازی، تا مطلع طلوع خورشيد جنبش مشروطيت تجربه‌كرد. اما دريغ كه طلوع آن مبارك سحر و آن فرخنده‌ايام كوتاه بود و در پی آن ناكامی؛ و از پس آن ناكامی بار ديگر آغاز تجربه‌ای متفاوت با دوران پيشين برای دولت-ملت‌سازی. تجربه‌ی دولت-ملت‌سازی مدرن در لوای حاكميت مستبدانه‌ی شخصی ديكتاتور كه برنامه‌اش نوسازی دولت-ملت عقب‌افتاده‌ی ايران از قافله‌ی پيشرفت و ترقی بود.

ملت، در ايران پس از مشروطه
ملت‌گرايی و مليت‌خواهی و خواست تشكيل دولت ملی از مشروطه به بعد ايران بر بستر همان روند تكاملی و بالنده‌ی اجتماعی كه طی اواخر قرن ١٦ تا اوايل قرن ١٩ ميلادی، به‌گذار جوامع اروپايی از دوران فئوداليته به بورژوازی منجرگرديد، فرانروييده است. در جامعه‌ی ايران، گذار از دوران فئوداليسم به بورژوازی در حد فاصل اواخر دوره‌ی قاجار و طليعه‌ی انقلاب مشروطيت تا زمان روی‌كار آمدن رضاشاه و از آن‌زمان تا امروز، هرگز به شكل‌گيری و ايجاد پديده‌ی ملت-دولت مدرن منتهی نشده است. در نتيجه نبايد انتظار داشت كه ملت‌خواهی و ملی‌گرايی برخاسته از حاكميت يك دولت ملی مدرن كه خود مظهر خواست و اراده‌ی مشترك شكل‌يافتن يك ملت مدرن است، با ملت‌خواهی ناشی از شكل‌گيری يك دولت شبه‌مدرن در غياب شكل‌گيری پديده‌ی ملت-دولت مدرن، يكی باشد. به‌عبارت ديگر شكل‌گيری ملت به مفهوم مدرن آن در نسبت با شكل‌گيری دولت در جوامع مدرن دارای تقدم وجودی است و دولت ملی تبلور نياز و خواست سامان عمومی دادن به زيست جمعی اقوامی است كه با پذيرش همزيستی در حوزه‌های جغرافيايی مشترك و برای پاسخ‌گويی به اقتضائات و ضرورت‌های تكامل اقتصادی، اجتماعی و فرهنگیِ ناشی از گذار از فئوداليسم به بورژوازی، ديگر نه مجموعه‌ای از اقوام، بلكه يك ملت مدرن است. ادامه‌ی بقا و حيات امروزی ملل مدرن جوامع اروپايی، درواقع ملتقای همزيستی اقوامی نظير ژرمن‌ها، بوربون‌ها، اسلاوها، ساكسون‌ها، انگلوساكسون‌ها و... در دوران تاريخی رنسانس غرب و شكل‌گيری ملت‌های مدرن نوين است كه ضرورت‌های اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی آن‌دوره‌ی تكامل تاريخی، آن‌ها را به ضرورت تشكيل دولت‌های ملی مدرن برای ايجاد سامان سياسی عمومی در چارچوب مرزهای يك ملت شكل‌يافته‌ی مدرن، وادار نمود. مليت‌خواهی و ناسيوناليسم بروزيافته در چنين جوامعی كه شاكله‌ی آن برمبنای مشاركت و برعهده‌گيری نقش‌ها و كارويژه‌های مشخص و تمايزيافته توسط انواع نهادها، سازمان‌ها و تشكل‌های صنفی، سياسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی است و روابط انسان‌ها با خود، جامعه و دولت ملی و دستگاه حكومت براساس حقوق و قراردادهای توافقی تعيين می‌شود و افراد جامعه در مقام شهروندان صاحب حق، زيست می‌كنند، نوعی ناسيوناليسم مدرنِ اجتماعی است كه می‌توان آن‌را به ناسيوناليسم مدنی تعبير نمود.

حال آن‌كه سير تكوين ناسيوناليسم و ملی‌گرايی و مليت‌خواهی در جامعه‌ی ايران، به‌خصوص پس از دوره‌ی ظهور دولت شبه‌مدرن رضاشاه، به‌گونه‌ای است كه بايد گفت اصولاً چندان سازگاری و قرابتی با ناسيوناليسم مدرنِ اجتماعی و صفت و ويژگی "مدنی" آن ندارد.
همان‌طور كه پيش از اين در مطلبی ديگر نيز گفته‌ايم: "شروع روند نوسازی در ايران، با شكل‌گيری اولين دولت شبه‌مدرن مطلقه در زمان رضاشاه، صورت و شكلی كاملاً بارز و برجسته پيدا كرد. اتفاقی كه در زمان تشكيل دولت مطلقه‌ی رضاخان درخصوص مسايل قومی روی داد اين بود كه يك دولت متمركز قوی با در اختيار داشتن بسياری از ابزارهای سياسی، نظامی و اقتصادی، برای نخستين‌بار شكل‌گرفت كه بخشی از برنامه‌های نوسازی و ايجاد عمران و آبادانی آن دقيقاً منطبق بود بر سركوب و قلع‌و‌قمع عشاير و طوايف و اقوام پيرامونی و به‌دور از مركز كه تا پيش از آن نقش تعيين‌كننده و بسيار مؤثری در تعيين سياست‌های قدرت مركزی داشته و اساساً خود بخشی از ساخت قدرت مركزی به‌شمار می‌رفتند."١٤

‌ ‌اطلاق واژه‌ی ممالك محروسه (شامل آذربايجان، كردستان، خراسان، عربستان و ...) به كشور ايران حتی در آستانه‌ی انقلاب مشروطه و دوران سقوط خاندان قاجار، بيان‌گر نوع وضعيت و چه‌گونگی بافت جغرافيايی كشور در آن‌زمان است. در بافت جغرافيايی ممالك محروسه‌ی آن‌دوران، اقوام و طوايف و عشاير مناطق مختلف كشور به‌عنوان رعايا، تحت زعامت و ولايت يك يا چند والی و سلطان يا شيخ و پيشوای عشيره و طايفه، به‌سر می‌برند. در چنين وضعيتی، هر منطقه‌ای-بخوانيد مملكتی - از ايران به منزله‌ی يك ايالت و ولايت كه دارای گونه‌ای از استقلال نسبی در خودگردانی امور ديوانی و نظامی و مالياتی خويش بود به نسبت انعطاف و تمكين‌پذيری‌اش از هژمونی حكومت و قدرت مركزی و بده‌‌بستان‌هايی كه در جريان سازش و ستيز با دستگاه دولتی شاه حاكم داشت، به اداره‌ی امور خود می‌پرداخت. انجام تقسيمات كشوری و تنظيم نوع روابط و مناسبات حقيقی و حقوقی ايالات مختلف با يكديگر و نيز با حكومت مركزی، مطابق الگوی انجمن‌های ايالتی و ولايتی، كه در جريان مبارزات ضد استبدادی و مشروطه‌خواهانه‌ی جنبش مشروطيت، از وجاهت و مشروعيت قانونی و پشتوانه‌ی مردمی برخوردار شده بود، به ديرپايی چندانی نينجاميد.

با روی كار آمدن رضاخان پس از كودتای ١٢٩٩، وی "در تقسيمات كشوری تغييرات چندی داد تا كنترل دولت مركزی را تضمين‌كند. بعدها در زمان سلطنت خويش (١٣٠٤) تقسيمات كشوری قديم را كلاً برهم ريخت. به‌جای ايالت‌های سابق، استان‌هايی ايجاد شدند كه از نظر حد و مرز مساحت با ايالت‌های پيشين فرق داشتند. او می‌خواست بدين وسيله اين فكر را القا كند كه واحدهای جديدی با نام‌های جديد ايجاد شده‌اند. در اين‌جا هم مثل كلاه و پوشش يك‌نواخت اجباری برای همه‌ی مردان كشور، واحدهای اداری جديدی به‌وجود می‌آمدند تا برای هميشه احساس تشخص قبيله‌ای، فرقه‌ای و منطقه‌ای را نابود سازند. اما انهدام واقعی پايگاه حياتی هرنوع جنبش احتمالی جدايی‌خواهانه، با سياست اقتصادی رضاشاه تحقق پيدا كرد. او تهران را مركز بازرگانی و اقتصادی ايران قرار داد. دولت مركزی كنترل بازرگانی خارجی، انحصار تجارت قند و شكر و توتون و تنباكو و ترياك را برعهده‌گرفت. خريد نيازهای دولتی در تهران انجام می‌شد و نيازهای شهرستان‌ها نيز از تهران ارسال می‌گرديد."١٥‌ ‌مطابق واقعيت‌های تاريخی، تا قبل از شكل‌گيری و موجوديت دولت مطلقه‌ی شبه‌مدرن پهلوی اول، موقعيت روِسا و شيوخ و رهبران طوايف و عشاير و اقوام به‌گونه‌ای بود كه هم‌تراز يا حتی بالاتر از موقعيت هژمونيك واليان منتسب از مركز بود و در ايالات و ولايت مختلف به‌ويژه در كردستان، بلوچستان و آذربايجان، از قدرت و اختيارات بسيار زيادی برخوردار بودند. تا آن‌جا كه حتی گرايش به تمركز‌گرايی ايجادشده از دوران قاجار "نتوانست قدرت روِسای مقتدر ايالات را در مناطق مختلف كشور كاملاً از بين ببرد. درواقع، حاكمان قاجار تا زمانی كه از نظر نظامی و مالی به نيروهای ايلی وابسته بودند، نمی‌توانستند قدرت بلاواسطه‌ی خود را گسترش دهند. همان‌گونه كه يكی از محققان اشاره می‌كند، دولت قاجار بيش‌تر به كنفدراسيونی از دولت‌های كوچك شباهت داشت كه با بنيانی ضعيف در اثر وفاداری سمبوليك به شاه و دولت علّيه‌ی شاهنشاهی، به يكديگر پيوسته بودند."١٦‌ ‌

آن‌چه در زمان رضاشاه در رابطه با اقوام ايرانی روی داد اين بود كه وی می‌خواست، طی يك دوره‌ی زمانی بسيار شتابنده و سريع، پديده‌ای به‌نام دولت ملی مدرن را پی‌ريزی نموده و شكل دهد. دولتی كه خصيصه‌ی ملی‌بودنش را در قالب اجرای يك برنامه‌ی گسترده‌ی نوسازی آمرانه توسط حكومتی به غايت تمركز‌گرا، با تأكيد و تحميل نمادها، علايم و رفتارهای صوری خاص و متحدالشكل بر همگان، به‌عنوان روح همیّت و يك‌پارچگی ملی به نمايش درآورد؛ اما اين خواست آمرانه و تحميلی و اقدامات خشن و سركوب‌گرانه‌ی مترتب بر آن، در تقابل و تخاصم آشكار با منافع و حتی موجوديت فرهنگی، اقتصادی و سياسی طوايف و ايلات و اقوام گوناگون قرارگرفت.

تقابلی كه با لحاظ‌كردن تأثير‌پذيری خود‌كم‌بينانه‌ی رضاخان از الگوی توسعه و ترقی آلمان هيتلری در آن‌زمان، به‌صورتی كاملاً فاشيستی و نازيستی به تحقير و انزوا و تخفيف همه‌جانبه‌ی حيات مادی و معنوی اقوام ريشه‌دار ايرانی از آن‌زمان به پس، انجاميد.

به‌تعبير ديگر "جامعه‌ی ايران در اوايل قرن بيستم شاهد يك تحول مهم اجتماعی-سياسی بود. انتقال قدرت از يك دولت غيرمتمركز به دولتی متمركز و بوروكراتيك، فرآيندی مشكل‌آفرين بود؛ زيرا پيش‌شرط‌های لازم جهت شكل‌گيری دولت مدرن و اوضاع مساعد برای استحكام آن در اوايل دهه‌ی سی ‌شمسی همانند اروپای قرن شانزدهم وجود نداشت. علاوه بر اين، در آن‌زمان نيروهای مركزگريز مهمی نظير روِسای ايلات قدرتمند وجود داشتند كه انحصار قدرت از سوی دولت را نمی‌پذيرفتند. در اين مقطع، جامعه‌ی ايران شاهد ظهور پديده‌ای بود كه بسام طيبی آن‌را همزمانیِ ناهمزمان (تقارنِ نامتقارن) می‌خواند؛ يعنی همزمانی ظهور دولت ملی مدرن و ايلات كهن. ... همزمانی وجود ايلات كهن و ظهور دولت مدرن الهام‌يافته از الگوی دولت‌های مدرن اروپا را فقط در اين قالب تاريخی می‌توان درك‌كرد. دولت مدرن به اطاعت ايلات از دولت مركزی بسنده نمی‌كرد بلكه بر وحدت ملی نيز تأكيد داشت؛ وحدتی كه اقتدار محلی ايلات را تحت‌تأثير قرار می‌داد. خود‌مختاری، ويژگی عمده‌ی ايل است و ويژگی عمده‌ی دولت مدرن انحصار قدرت و تبديل‌ساختن همه‌ی وفاداری‌ها، ازجمله وفاداری ايلی به وفاداری به دولت. ايلات با اين خصوصيت می‌توانستند با دولت غيرمتمركز سنتی همزيستی داشته باشند اما سازش آن‌ها با يك دولت مدرن و تمركزگرا ممكن نبود. دولت مدرن برخلاف دولت سنتی نمی‌توانست قدرت و خودمختاری ايلات را تحمل‌كند. در اين مرحله، وظيفه‌ی اصلی دولت مدرن نابودی گروه‌های ايلی قدرتمند و خودمختار بود."١٧

در دوران معاصر، روند مواجهه‌ی خصمانه و حذف‌گرايانه با اقوام پديدآورنده‌ی مليت ايرانی، روندی رو به تشديد بوده است. اشاره به پديد‌آورند‌گی و ايجاد مليتی به‌نام ايرانی به‌واسطه‌ی موجوديت تاريخی اقوام ساكن اين سرزمين، بنا به آن‌چه از آغاز تاكنون به اجمال توصيف شده است از آن روست كه در حقيقت امر، موجوديت ملتی به نام ملت ايران، مجزا از موجوديت تاريخی اقوام سكناگزيده در اين مرزوبوم - خواه به انتخاب و اختيار و خواه به اجبار و تحميل- معنای واقعی ندارد و واقعيت تاريخی موجوديت ملت ايران از ديرباز تا امروز، مفهومی جز استمرار تاريخی حيات اين اقوام در بر ندارد. اقوامی كه طی قريب به يك قرن اخير به‌سبب موقعيت زيستگاه جغرافيايی‌شان- به‌طور عمده- در مدارهای پيرامونی و حاشيه‌ای ايران، از زمان رضاشاه به اين‌سو همواره در متن تقابل و تضاد مركز با پيرامون، منافع حياتی و حتی هويت قومی آن‌ها از جانب حكومت‌ها و دولت‌های مركزی مورد تخريب و تهديد و نفی‌شدن، قرار گرفته است.

درفراگرد تضاد مركز با پيرامون، آن بخش از ساكنان مناطق قومی كه به ادامه‌ی سكونت و زندگی در مناطق پيرامونی خويش مبادرت ورزيده و با عدم مهاجرت به مركز، به‌طور كامل در مناسبات فرهنگی، اقتصادی، سياسی و اجتماعی حوزه‌ها و مناطق مركزی و پايتخت‌نشين هضم و جذب نشدند، همواره موقعيت و وضعيت اقتصادی و معيشتی ضعيف‌تر و وخيم‌تری پيدا كردند و محروميت‌های تحميلی سياسی، فرهنگی و اجتماعی بيش‌تری را در دوران معاصر، متحمل شدند. تا اين‌كه با وقوع نهضت ملی‌شدن نفت و ايجاد فضای سياسی نسبتاً دموكراتيك و آزادتر، فرصتی پيش آمد كه اين اقوام حاشيه‌ای بتوانند امكان بروز خواسته‌ها و مطالبات خود را در قالب يك خواست ملی و فراگير به‌دست آورند. به‌عبارت ديگر، سياست‌ها و برنامه‌های دولت ملی و دموكراتيك مصدق، نه‌تنها فرصت مناسبی برای كاستن از فشارها و تبعيض‌ها و ستم‌هايی كه تا آن‌زمان بر اقوام می‌رفت فراهم‌كرد، بلكه خود عاملی شد كه به‌قول ريچارد كاتم، اقوام ايرانی (به‌خصوص آذری‌ها و كُردها) يكی از نيروهای عمده و مؤثر در جهت پيش‌بُرد اهداف و خواسته‌های نهضت ملی به‌شمار آيند و با حركت عمومی و كلی دموكراتيك نهضت همسو شوند. كودتای ٢٨ مرداد و شكست نهضت ملی، بار ديگر فرصت مشاركت ملی و دموكراتيك اقوام همسو در پيوند با خواسته‌های عام و ملی، تمامی ايرانيان در سطح كشور را از آنان گرفت و در دوره‌ی سلطنت پهلوی دوم باز هم همان مشی سركوب و به حاشيه‌راندن بيش‌تر، كه نتيجه‌ی آن فقر و تبعيض و عقب‌ماندگی بيش‌تر اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی و سياسی اقوام بود، ادامه پيدا كرد و در عمل، شكاف و تضاد قدرت مركزی با مطالبات و خواسته‌های پيرامونی بيش‌تر شد. اين تضاد و شكاف به‌گونه‌ای رو به تزايد تا زمان وقوع انقلاب اسلامی سال ٥٧ ادامه پيدا كرد. متأسفانه در دوران پس از انقلاب تاكنون، نه‌تنها از شدت و عمق اين تضاد كاسته نشده است، بلكه به‌نظر می‌رسد، چه به‌دليل رفتار و عملكرد چپ‌روانه و نادرست برخی گروه‌ها و نخبگان سياسی و قومی در سال‌های اول پس از شكل‌گيری جمهوری اسلامی و چه به‌دليل سياست‌ها و عملكرد و برنامه‌های نظام سياسی در برخورد با اقوام و نيز نوع تلقی و نگرش حاكميت و دولت مركزی در طول سال‌های گذشته تا امروز، اين تضاد همچنان در حال تعميق و گستردگی است.١٨

اينك اما به‌نظر می‌رسد چند رشته سؤال اساسی در پی‌گيری اين بحث قابل طرح و كنكاش است. سؤالاتی از اين دست كه؛ آيا خواست‌ها و مطالبات تاريخی فرومانده‌ی اقوام در ايران، فقط مطالبات مربوط به رفع ستم اقتصادی و توسعه‌نايافتگی پيرامونی است؟ آيا آن بخش از خواست‌های مطرح‌شده‌ی معطوف به نيازها و مطالبات فرهنگی يا حتی سياسی-مانند طلب حق آزادی بيان و تحصيل و آموزش به زبان قومی يا حقوق‌بشر و دموكراسی‌خواهی- در چارچوب پاسخ‌گويی به امر توسعه‌يافتگی اقتصادی، قابل‌حل و صرف‌نظركردن است؟ به‌عبارت ديگر آيا می‌توان پاسخ به مطالبات فرهنگی و سياسی را به سطح پاسخ به مطالبات اقتصادی و عدالت‌خواهانه تقليل داد و فروكاست؟ افزون بر اين‌ها آيا در مجموعه‌ی مطالبات فرومانده‌ی اقوام، خواسته‌ای به‌نام هويت‌خواهی قومی وجود دارد؟ آيا طلب هويت‌خواهی قومی، قابل‌هضم يا ادغام در مطالبات فرهنگی و سياسی و اقتصادی است؟ و از همه مهم‌تر آن‌كه در يك چارچوب ملی و از منظر مليت ايرانی، نسبت هويت‌خواهی قومی با هويت‌خواهی ملی چه‌گونه است؟

پی‌نوشت‌ها:
١.‌ ‌وينست اندرو؛ نظريه‌های دولت، ترجمه‌ی حسين بشيريه، نشر "نی"، ص ٥١.
٢. كاتم ريچارد؛ ناسيوناليسم در ايران، ترجمه‌ی احمد تدين، نشر "كوير"، ص ٣٢.
٣.‌ ‌وينست اندرو؛ نظريه‌های دولت، ترجمه‌ی حسين بشيريه، نشر "نی"، ص ٥٢.
٤.‌ ‌ثلاثی محسن؛ جهان ايرانی و ايران جهانی، نشر "مركز"، ص ٤١.
٥.‌ ‌همان، ص ٤٣.
٦.‌ ‌همان، ص ٤٦.
٧.‌ ‌همان، ص ٤٩.
٨.‌ ‌همان، ص ٢٣٤.
٩.‌ ‌همان، صص ٦- ٢٣٥.
١٠.‌ ‌همان، ص ٢٣٦.
١١. همان، ص ٢٣٧.
١٢.‌ ‌فوران جان، مقاومت شكننده، ترجمه‌ی احمد تدين، مؤسسه‌ی "رسا"، ص ٥١.
١٣. همان، ص ١٢٢.
١٤.‌ ‌ماهنامه‌ی "نامه"، شماره‌ی ٤٨، ص ٥٤.
١٥.‌ ‌كاتم ريچارد؛ ناسيوناليسم در ايران، ترجمه‌ی احمد تدين، نشر "كوير"، ص ١١٤.
١٦.‌ ‌احمدی حميد؛ قوميت و قوميت‌گرايی در ايران،‌ ‌نشر "نی"، ص ٢٠٨.
١٧.‌ ‌همان، ص ٢٣٣.
١٨.‌ ‌ماهنامه‌ی "نامه"، شماره‌ی ٤٨، ص ٥٥.




 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024