يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Wed, 12.05.2021, 15:46

معرفی کتاب «با مصدق در خلوتش»‏


پرویز داورپناه ‏

‏«با مصدق در خلوتش» بازنویسی جدید کتاب «درخلوت مصدق» ‏نوشته‌ی شیرین سمیعی است که در سال ۲۰۰۶ میلادی نخست در ‏آمریکا توسط شرکت کتاب منتشر شد و سپس در ایران بدون اجازه ‏نویسنده با سانسوربخشی از نوشته های آن روانه‌ی بازار گردید. ‏در بازنویسی این کتاب که توسط انتشارات ره آورد در فوریه سال ‏‏۲۰۲۱ میلادی در آمریکا منتشر شده، نکانی بر آن افزوده شده ‏است. علاوه بر عکس های جالبی از دکتر مصدق در احمد آباد، ‏چند شعرنیز برای او از شاعران نامدار ایرانی از جمله مهدی ‏اخوان ثالث، علی اکبر دهخدا، فریدون مشیری، شفیعی کدکنی، ‏فریدون توللی، حمید مصدق و ... در صفحات آخر کتاب به چشم ‏می خورد. شایان ذکر است که در بخش عکس ها، شوربختانه ‏بسیاری از عکس های منحصر به فرد کتاب «درخلوت مصدق» ‏در این کتاب به چشم نمی خورد و حذف شده است. بویژه تصاویر ‏زیبای احمد آباد که توسط مینو مصدق، دختر شیرین سمیعی، ‏گرفته شده و یا عکس رامین مصدق، پسر شیرین سمیعی، همراه ‏پدر بزرگش در احمد آباد که بیشتر با موضوع کتاب تناسب دارد تا ‏عکس هایی از محاکمه و مسافرت های سیاسی مصدق و یا عیادت ‏آیت الله کاشانی از او که هیچ ربطی با روایات نویسنده‌ی کتاب ‏ندارد.‏

نویسنده‌ی کتاب در مقدمه می نویسد: «به من پیشنهاد شده بود ‏داستان مادر شوهر را از درونش بیرون کشم، خواستم چنین کنم، ‏اما نتوانستم! نه تنها نتوانستم، که خاطرات دیگری هم در ارتباط با ‏این خانم به یادم آمد و تنها تغییراتی در آنچه که «درخلوت ‏مصدق» نوشته شده بود وارد آوردم.»‏

در باره‌ی دکتر مصدق در دوران معاصربسیار نوشته شده است. ‏کتاب «با مصدق در خلوتش» یکی از مستندترین روایات زندگی ‏دکتر محمد مصدق است که توسط شیرین سمیعی، همسر سابق دکتر ‏محمود مصدق، نوه دکترمصدق و فرزند غلامحسین که اکنون در ‏تهران به کار طبابت مشغول است، به رشته‌ی تحریر در آمده و ‏بسیار خواندنی و جذاب است.‏

شیرین سمیعی روایتی از مصدق نشان می دهد فارغ از تمام ‏مرزبندی‌های سیاسی، مصلحتی، گروهی و خانوادگی. درباره ‏هدفش از این نوشتار می‌نویسد: «خود در این نوشتار از حال و ‏هوای دورانی که در آن به سر می‌بردم و از خلوت زندگی او بدان ‏سان که ناظر و شاهدش بودم از زبان خود سخن می‌گویم و از ‏زبان او، آنچنان که در خاطراتش آورده است. شاید هم پاسخی باشد ‏به پاره‌ای از سوالات که به کرات از من کرده‌اند و می‌کنند که چه ‏می‌خورد و چه می‌گفت، چه می‌پوشید و چه می‌نوشید، نزدیکانش ‏که بودند و چه‌سان با او برخورد می‌کردند و اما هرگز کسی از من ‏نپرسید به چه می‌اندیشید».

نویسنده‌ی کتاب «با مصدق در خلوتش» از برخی نظرات دکتر ‏مصدق در سال‌های آخر عمر پرده بر می‌دارد. اما آنچه انگیزه ‏لازم را به شیرین سمیعی داد تا این کتاب را بنویسد به گفته ‏خودش: «یک نفر از یاران قدیم تقاضای مصاحبه‌ای کرد و من ‏ترجیح دادم خود بنویسم، چه کلام را نه روان بر زبان، بلکه ‏سهل‌تر بر کاغذ می‌آورم».

دیدار با محمد مصدق در احمدآباد‎

شیرین سمیعی می نویسد: عاقبت به دروازه‌ی احمد آباد رسیدیم. ‏درب باز بود و در سمت چپ آن اتاقکی قرار داشت ویژه دو ‏بازرس امنیتی، که مراقب رفت و آمد ها بودند...اتومبیل مقابل ‏خانه ایستاد و ما پیاده شدیم. دکتر مصدق که همگان „آقا“ یش می ‏نامیدند، بجز ‏فرزندان و نوادگان که ‏„پاپا“ صدا می زدند، پای در ‏حیاط نهاد. خودش بود و من برای نخستین بار او را آن چنان که ‏‏تصور می کردم و بود، از نزدیک می دیدم. صحنه چون خوابی ‏بود که پس از سال ها تعبیر می شد. ‏می ترسیدم همچنان در خواب ‏باشم، چشم بگشایم و اثری از او نبینم. باور نمی کردم که این من ‏باشم ‏و در جوار او ایستاده. خیره بر او چشم دوخته بودم و جز او ‏نمی دیدم. بلند قامت بود، پشتش اندکی ‏خمیده، عصایی در دست و ‏کت و شلواری برک مانند بر تن داشت. بعدها دانستم که از سرما ‏می ‏هراسد و تن پوش هایش را هم تماماًً خیاط ده می دوزد‎.

غلامحسین خان وخانمش با احترام به نزدیک او شدند و من ‏همچنان مات و مبهوت در کنارش ‏ایستاده بودم و براندازش می ‏کردم. جرأت نمی کردم گام به جلو نهم. غلامحسین خان به سوی ‏من ‏بازگشت، دست بر پشتم نهاد و مرا نزدیک او برد و گفت: „ ‏پاپا، شیرین خانم محمود.“ من لال شده ‏بودم و نمی دانستم چه ‏بگویم. تا به آن روز رابطه مان نامه نگاری بود و خوشبختانه از ‏عشق و ‏احساسم به تفصیل برایش نوشته بودم و می دانست دوستش ‏می دارم. دست بوسی و پا بوسی در ‏خانواده‌ی ما مرسوم نبود اما ‏در چنین لحظه‌ای از انجامش ابایی نداشتم. چه ابر مردی می دیدم ‏‏شایان احترام. من سلام کردم، درست بخاطر ندارم چه گفتم. شاید ‏گفته باشم اجازه بفرمائید دستتان را ‏ببوسم یا جمله‌ای نظیر آن، که ‏او رخصتش نداد و اما بیاد می آورم که در آن لحظه در آن مکان، ‏‏شهامت آن یافتم که در چشمانش بنگرم و باو بگویم سال ها در ‏آرزوی یک چنین روزی بودم و ‏خوشوقت از زیارتتان، چه بگویم ‏که در آن لحظه سیرعرش می کردم و دلم می خواست فقط ‏‏تماشایش کنم‎.

می دانستم که غروب جملگی به شهر باز می گردند و تنها من می ‏مانم و او. از تصورش از شادی ‏درپوست نمی گنجیدم و در ‏انتظارش دقایق می شمردم، چه می توانستم از نزدیک و به دور از ‏چشم ‏اغیار لمسش کنم، کشفش کنم و از آنچه کشف کرده ام لذت ‏برم. بسان دلداده‌ای که پس از سال ها ‏انتظار، عاقبت به وصال ‏معشوق می رسد، در التهاب بودم در انتظار شب‎.‎‏

نویسنده‌ی کتاب «با مصدق در خلوتش» می نویسد: ‏„غروب شد. ‏سرانجام همگان رفتند و مرا با او تنها گذاشتند. در این نخستین ‏خلوت بیش از هر چیز ‏مجذوب آداب دانی او شدم، چرا که ملاحظه‌ی ادب بسیار می کرد، در آن یگانه بود و تماس با دیار ‏فرنگ بر ‏تربیت اصیل سنتی اش افزوده. پس از چندی با طنز و شگردهایش ‏نیز آشنا شدم. دو به دو ‏در حیاط، نزدیک درب ورودی ساختمان ‏به زیر چراغ نشستیم، هم آن جا شام خوردیم و از هر دری ‏سخن ‏راندیم: از محمود و زندگی دانشجویی، از دانشجویان و ایرانیان ‏خارج از کشور، از سیاست، ‏گفتار پراکنده بود و می چرخید تا به ‏اصل کلام رسد‎.

من هنوز پروای سئوال نداشتم، بیش تراو می پرسید، نرم گونه و ‏با احتیاط، و من پاسخش می دادم. ‏او در این گفت و شنود در ‏چشمانم می نگریست گوئی می خواست احوال درونم را دریابد و ‏میزان ‏صداقتم را بخواند تا مرا آن چنان که بودم بشناسد و حال و ‏هوای من دستگیرش شود. من نیز چشم در ‏چشمان او دوخته، بی ‏پرده هر آنچه را که در دل داشتم بر زبان می راندم، چرا که ‏خواست او ‏خواست من نیز می بود، من هم مایل بودم تا آنچنان که ‏هستم بنمایم. از برق نگاهش عیان بود که ‏تیز هوش است و آدم ‏شناس، حق ز باطل می شناسد و نیرنگ دراو کارگر نیست. این ‏گفتگو پایه ‏نزدیکی ما شد و باعث لطف و مهرش به من، و من ‏بنیانگذار رابطه‌ای که تا روز مرگش بر قرار ‏ماند. در این نخستین ‏خلوت آن چنان خود را به او نزدیک یافتم که پنداری سال هاست با ‏او مأنوسم و ‏محشور. بی گمان رفتار او می بود که این چنین حس ‏غربت و بیگانگی را از من زدوده ‎بود.”‏

شیرین سمیعی می نویسد: در احمد آباد یک موتور برق بود که به ‏هنگام غروب آفتاب آن را روشن و درست بخاطرم نیست، ‏حدود ‏ساعت نه یا ده شب خاموشش می کردند. دکتر مصدق وقتی دانست ‏من دیر وقت می خوابم ‏دستور داد تا زمانی که درآنجا ماندگارم، ‏استثنائاً یک ساعت بعد از موعد مقرر موتور برق را ‏خاموش کنند. ‏سپس برایم شمه‌ای از آداب مردم ده گفت که سحرگاه بیدار می ‏شوند و شب ها زود به ‏خواب می روند و بدین سبب مایل نمی بود ‏متصدی موتور برق را که از اهالی ده بود و در آن خانه ‏سکونت ‏نداشت، بیش از این بیدار نگاه دارد. حتی به او گفت که به سرایش ‏رود و برای خاموش ‏کردن باز گردد. به عیان می دیدم که نادانسته ‏آداب و رسوم خانه اش را بهم پاشیده ام، شرمنده شدم و ‏به چاره بر ‏خاستم. در درون تمام اتاق ها شمعدانی بود و شمعی، گفتم نیازی ‏به برق نیست و به بر ‏قراری رسم دیرین اصرار ورزیدم‎.

اطاق های خواب در طبقه دوم قرار داشت. در یک سمت خوابگاه ‏و حمام خودش بود و درسمت ‏دیگر اتاق نشیمن و تختخواب از ‏برای میهمان. دراین سرای کتاب بود و دیوان حافظی از قزوینی ‏که ‏روزی آن را به خودم بخشید. نمی دانم کی به خواب رفتم، اما ‏می دانم چه زمان از خواب برخاستم. ‏آفتاب پهن بود و ساعت از ده ‏بامداد گذشته. تا زنده ام این روز را بخاطرخواهم داشت‎.

سلانه سلانه از اتاق به بیرون آمدم، مستخدمه را دیدم مضطرب، ‏پشت درب اتاق به انتظارمن نشسته ‏است، تا مرا دید مهلت نداد ‏پرسشی کنم با آوائی که سرزنش درآن نهفته بود به من گفت:“ آقا ‏چای ‏ننوشیده‌اند واز ساعت هفت صبح همچنان در انتظارتان ‏نشسته‌اند که با شما صبحانه میل کنند.“ ‏گفتم:“‌ای داد! پس چرا ‏بیدارم نکردی؟ „ گفت: اجازه نفرمودند.“ گفتم:“ پنهان ازاو بیدارم ‏می ‏کردی.“ گفت: „ اجازه نداشتم‎.“

نه در خانه غلامحسین خان از این خبرها بود و نه من در ‏انتظاریک چنین احترام و میهمان نوازی ‏از سوی آن چنان ‏صاحبخانه ارجمندی. دوان دوان، بدون آن که دست و رویم را ‏بشویم خود را بدو ‏رساندم و او را پشت میز صبحانه به انتظار خود ‏نشسته یافتم. تا مرا دید دستور داد چای بیاورند. من ‏خجلت زده ‏روبروی او نشستم و از او فراوان عذر خواستم و اعتراف کردم به ‏این که سحر خیز ‏نیستم و عادت به خوردن صبحانه ندارم و تمنا ‏نمودم که از این پس طبق روال چایش را بنوشد که به ‏غیر آن تا ‏صبح بیدارخواهم ماند تا بتوانم در ساعت موعود در کنارش ‏بنشینم. پذیرفت و از آن پس ‏به انتظارم نماند‎.

از فردای آن روزهنگامی که از خواب برمی خاستم او چایش را ‏نوشیده بود و در حیاط نشسته. من ‏بدو می پیوستم، هندوانه‌ای می ‏خوردیم و گپ می زدیم و به بازی تخته نرد می پرداختیم. من ‏روزبه ‏روز به او نزدیک تر شدم و گستاخ تر. بی پروا، با او از ‏آنچه که در دل داشتم سخن می گفتم. در آن ‏لحظات و در کنارش از ‏تمامی اطرافیان، خود را بدو نزدیک تر می یافتم چرا که از میان ‏خلق ‏برخاسته و بدو پیوسته بودم. دیگران وابستگی نسبی داشتند و ‏من خود، او را جسته و یافته بودم. پیش ‏از آن که پدر بزر گ شوی ‏من شود، معبود من ایرانی بود و خدمتگزار سرزمین من، و من ‏این ‏رابطه‌ی دیرینه را درحضورش شدیداً احساس می کردم. شاید ‏به همین خاطر، هیچ زمان به من ‏بیگانه ننمود چرا که به من و ‏امثال من بیشتر از خویشان خود تعلق داشت و به راستی این چنین ‏بود ‏و او بدان آگاه. من خود را در جرگه فرزندانی می پنداشتم که ‏پاس خدمتش را داشتند ودوست داشتند ‏و دوست تر می داشتم ‏همچنان در شمار انبوه یاران ناشناخته اش باقی مانم که نه نان ‏اسمش را می ‏خوردند ونه به گدائی حرمتش دست دراز کرده ‏بودند، در میان آنان احساس آزادی بیشتری داشتم، نام ‏او بر روی ‏من از تحرکم کاسته بود.“‏

نویسنده‌ی کتاب «با مصدق در خلوتش» درباره‌ی واژه بیگانه از ‏قول مصدق می‌نویسد: «برای من و کسانی مثل من بیگانه، بیگانه ‏است. در هر مرام و مسلکی که باشد. ولی چه می‌توان کرد که هر ‏دسته از عمال بیگانه می‌خواهند ارباب خود را به این مملکت ‏مسلط کنند و کسانی مثل من را از بین ببرند.»

شیرین سمیعی در این کتاب از مسائلی سخن رانده که تاکنون در ‏مورد دکتر مصدق گفته نشده بود. او همچنین پاسخ سوالاتی را که ‏از دکتر مصدق، پدر بزرگ همسرش پرسیده می‌نویسد که تاکنون ‏این موارد برای ما عرصه‌ای ناشناخته بود. به عنوان مثال شیرین ‏سمیعی در مورد قیام ملی ۳۰ تیر از زبان دکتر مصدق می‌نویسد: ‏‏«... به حضور اعلیحضرت شرفیاب شدم.... اعلیحضرت عجولانه ‏قدم می‌زدند، به محض ورودم به سمت من آمدند.... آستین کتم را ‏گرفتند و مرا به کنار میز کارشان کشاندند.... با اضطراب، مکرر ‏می‌پرسیدند تکلیف من چه می‌شود، تکلیف این شلوغی چه می‌شود ‏و چه باید کرد، تکلیف مرا معلوم کنید، وضع من چه خواهد ‏شد؟.... عرض کردم قربان، خاطر مبارک آسوده باشد.... قیام ۳۰ ‏تیر برای خود من هم غیرمنتظره بود. من به فکر آنکه می‌روم تا ‏باری دگر خانه‌نشین شوم و ابدا در انتظار همچو حادثه‌ای نبودم».‏‎ ‎

نویسنده در بخش «مصدق که بود» می نویسد: مصدق اصولاً ‏کاری به کار مذهب و معتقدات کسی نداشت و هیچ گاه برای ‏مبارزه با آن برنخاست و درگیری با مذهب را به صلاح ملک و ‏ملت نمی دانست. ندیدم کسی را به خاطر آن ملامت، و یا مذهب را ‏به خاطر مذهب بکوبد، اما به جدائی دین از دولت اعتقاد تام داشت ‏و کتمانش نمی کرد. تکیه بسیار برآموزش، دانش، آزادی و رفاه ‏ملت می کرد. بارها از او شنیدم که می گفت با اسلحه به جنگ ‏خرافات رفتن خطاست و هر زمان که در دفاع از عقایدم تند می ‏تاختم، مرا از آن منع می نمود. روجانیت نیز هیچ زمان قاطعانه از ‏مصدق پشتیبانی نکرد. غلامحسین خان از تعریف هایی که می ‏کرد نام مرد خیّری را می برد که نگران زندگی مصدق در زندان ‏بود. روزی به نزد آیت الله بروجردی رفت تا از نخست وزیر ‏سابق نزد شاه وساطت کند و آیت الله نپذیرفت. در خاطراتش نیز از ‏این ماجرا یاد می کند و می نویسد: مرحوم حاج سید رضا ‏فیروزآبادی به مطب آمد و گفت رفته بودم دیدن آیت الله بروجردی. ‏درخواست کردم نامه‌ای به شاه بنویسد و خاطرنشان سازد که ‏مصدق به این مملکت خدمت کرده است و نفوذ انگلیسی ها را از ‏کشور قطع نموده، شایسته نیست و به صلاح اعلیحضرت هم ‏نیست که چنین رفتاری با او بشود. روزگار بالا و پائین دارد. ‏تاریخ همه این وقایع را ثبت می کند. آیت الله در پاسخ گفته بودند: ‏‏”حرف های شما را قبول دارم، اما مصدق به روی انگلیسی ها ‏پنجول زده، شفاعت او دشوار است.”»‏

نویستده در همین بخش ادامه می دهد: «دیگر این که برخلاف ‏تصویری که از مصدق در یک فیلم ایتالیایی ارائه شد، هیچ زمان ‏او را تسبیح به دست ندیدم و عادت به بازی با آن نداشت. تصویر ‏او را در این فیلم درست برخلاف آنچه که بود، نشان دادند. مصدق ‏همانطور که رفت، بسیار مرد بانزاکتی بود و هیچ گاه با گستاخی و ‏آنچنان که او را در صحنه‌ای می نمایند، با شاه رو به رو نشد و تا ‏پیش از سفر نمایشی شاه، همواره خودش به دربار می رفت و پس ‏از آن هم آمدن پادشاه را به نزد خود دون مقام سلطنت می ‏پنداشت.»

بیماری و‎ ‎مرگ محمد مصدق‎

شیرین سمیعی ادامه می دهد: مصدق را عارضه‌ای افتاد و غده‌ای ‏بر صورتش هویدا شد…. و اما از برای درمان پدرش، ‏غلامحسین ‏خان بدون ان که از او بپرسد، خود توسط پرفسور یحیی عدل، از ‏شاه تقاضا کرد که اجازه ‏دهد او را روانه دیار فرنگ کند و شاه ‏نپذیرفت و پیام داد می توانند برای شفایش ازهر پزشک ‏‏متخصصی که مایل باشند دعوت به ایران کنند. هنگامی که پسر ‏کلام شاه را به پدر بازگو نمود، ‏مصدق سخت برآشفت و به پسرش ‏پرخاش کرد و گفت: „ که به تو گفت من قصد سفر به فرنگ را ‏‏دارم؟ غلط کردی سرخود از شاه اجازه گرفتی. اصلاً نیازی به ‏متخصص از فرنگ نیست که شاه ‏اجازه بدهد یا ندهد. ابداً لازم ‏نیست کسی را از خارج بیاورید و من هم پایم را از این مملکت ‏بیرون ‏نخواهم گذاشت‎…“

به هنگام بیماری مصدق، با کسب اجازه از شاه، به همراه ‏محافظینش که همچو سایه به دنبالش ‏بودند، برای درمان به تهران ‏آمد. در خانه غلامحسین خان مسکن گزید. خود در طبقه اول و ‏‏نگهبانان در اطاق دفتر، در طبقه هم کف،.. اقوام می توانستند به ‏عیادت آو آیند و مأمورین، چه در ‏خانه و چه در بیمارستان اسامی ‏را می پرسیدند، می نوشتند و گزارش می دادند.‏‎
از میان پزشکانی که برای در مانش دعوت شدند، اسامی دکتر ‏احمد ‏فرهاد و دکتر اسمعیل یزدی را بخاطر می آورم، چون هر دو ‏را از پیش دیده بودم و می شناختم. ‏مصدق دهانش را گشوده بود و ‏دکتر یزدی در حین معاینه به او گفت شما مرا بخاطر نمی آورید، ‏من ‏در زمان نخست وزیری شما یکبار به ملاقاتتان آمدم. عضو ‏اتحادیه دانشجویان بودم ودر خواستی ‏داشتیم. مصدق تا این سخنان ‏را از او شنید، فوراً دست هایش را پس زد و دهان خود را بست و ‏با ‏تبسمی به او گفت:“ آقای دکتر، پیش از معاینه، بهتر است اول ‏بفرمائید تا بدانم آیا در آن زمان در‏خواستتان را انجام دادم یا خیر؟‎“

غده را سرطانی تشخیص دادند. عده‌ای از بزرگان موافق عمل ‏جراحی بودند و عده‌ای مخالف آن. ‏پس از شور، تصمیم برآن شد ‏که غده را بیرون آورند و به این منظور بیمار را به بیمارستان ‏نجمیه ‏بردند. عجب آن که پس از عمل جراحی، حال مصدق روز ‏به روز وخیم تر می شد و ناچار از او ‏همچنان پرستاری کردند تا ‏روزی که چشم از جهان فرو بست‎.“

‏„ صبح روز مرگ مصدق(چهاردهم اسفند ماه ۱۳۴۵) به ‏بیمارستان رفتم، در راهرو به خانم ‏پرستاری بر خوردم که دیده ‏بودم چه سان از جان و دل به او می رسید. نامش را از یاد برده ام ‏اما ‏چهره اش را همچنان بخاطر دارم. از من پرسید:“ می خواهید ‏او را ببینید؟“ من سری تکان دادم، او ‏مرا به سمت اتاقی هدایت ‏کرد و دربش را گشود. من به درون رفتم و خانم پرستار درب را ‏بر روی ‏من بست و خود بیرون شد. من ماندم و او، در سکوتی ‏ژرف که فضا را می پوشاند. خاموشی سنگین ‏بود ومن بار وزنش ‏را با تمام وجود، در درون و برون خود احساس می کردم. برای ‏نخستین باردر ‏زندگی، خود را با پیکر بی جانی در یک چنین ‏سکوتی تنها می یافتم. می دانستم که این آخرین ‏خلوت ما است و ‏اما نمی دانستم که چه بایدم کرد‎.

تختخوابی در گوشه اتاق و او برروی آن، لابد رو به قبله، دراز ‏کشیده بود و ملافه سفیدی سراپایش ‏را می پوشاند. مدتی بی حرکت ‏در کنارش ایستادم و غرق در همان سکوت عمیق تماشایش کردم، ‏‏سپس جرأت یافتم و آهسته ملافه را از روی صورتش پس زدم، تا ‏به آن روز جز بر روی پرده سینما ‏مرده‌ای ندیده بودم. چشم براو ‏دوخته، تماشایش کردم می دانستم که آن اتاق و آن سکوت را برای ‏‏همیشه بخاطر خواهم سپرد. خفته بود در خوابی که بیداری نداشت ‏و من همچنان در کنارش ایستاده ‏بودم، مدتی گذشت تا به خود آمدم ‏و دیدم که اشک می ریزم‎.‎‏ برای اولین بار پس ازمرگ پدرم ‏درسوگ کسی گریه می کردم، در سوگ پیر مرد برک پوش عبا به ‏‏دوش تنهائی که بالاجبارهرروز دراحمد آباد، کنج حیاط می نشست ‏وافسوس شکست نهضتش را می ‏خورد، نه درسوگ آن مصدق ‏مبارزی که نفت را ملی کرده بود، چرا که او نیازی به اشک من ‏‏نداشت. سال ها بود که ملت ایران درماتم از دست دادنش عزادار ‏می بود. من به حال خود اشک می ‏ریختم که در میان اغیار تنها ‏مانده بودم، برای آن بزرگوار پر مهری که سایه بر سرم افکنده بود ‏و ‏هیچ زمان رهایم نساخت‎…“)

شیرین سمیعی ادامه می دهد: «ملت ایران از درگذشت مصدق آگاه ‏شده بود، در مراسم روز هفت، حیاط ده مملو از مردم نا آشنائی ‏بود که خود را به احمدآباد رسانده بودند‎.‎‏ جمعیت روز هفت برای ‏همه غیر منتظره بود، راه دور بود و کسی گمان نمی‌برد این همه ‏آدم به احمدآباد بیایند. در میان انبوه جمعیتی که دسته دسته می‌آمدند ‏ناگهان مرد جوانی از راه رسید، تنها و افسرده، خسته و کوفته، ‏کفش هائی پر از خاک بپا داشت و شاخه گل میخکی در دست، ‏ماتم زده می‌نمود و تنها و با اندوهی که قادر به پنهانش نبود. ‏آشکار بود مسافت زیادی را پیموده است تا خود را بدانجا رساند. ‏همه نگاهش می‌کردند چون شباهتی به دیگران نداشت‎.‎‏ غم او رنگ ‏دیگری داشت و بوی دیگری و حال و هوای یک چنین غم زده‌ای ‏بی اختیار همه را به سوی خود می‌کشید‎...
و من در آن روز و آن ساعت، یک تن از فرزندان راستین مصدق ‏را به چشم می‌دیدم که راه مزارش را می‌جوید و با خود می‌اندیشیدم ‏مصدق را با یک چنین فرزند وارسته‌ای هیچگونه نیاز به نوادگانی ‏که فرسنگ‌ها از او و آرمان او بدورند نیست‎.‎‏ مرد جوان بدرون ‏اتاق رفت و هنگام خروج از آن دیگر شاخه گلش را به دست ‏نداشت‎.‎‏ در آن روز آن مرد در میان ما تک بود. تنها آمد تنها ماند و ‏تنها رفت‎...‎‏ تنها نگاه و حالتش بود که این چنین جمع را گرفته و ‏سکوتش که همه را وادار کرد به تماشایش بایستند‎.

شیرین سمیعی در پایان کتاب می‌نویسد: «به او بالیدن چه آسان و ‏چو او زیستن چه مشکل؛ یکه بود و بی مانند و تا به امروز نیز، ‏همچنان در درون خانواده اش بی همتا مانده است و در بیرون از ‏آن نامدار و سرفراز؛ چرا که در طول عمرش سخن جز به حق ‏نگفت و به ناحق نپیوست. راه آزادی را از برای ملت ایران بگشود ‏و طعمش را هرچند بس کوتاه، بدو بچشاند. غرور و سربلندی را ‏به او بنمود و چشمانش را بر روی مکر استعمارگران باز کرد. ‏تسلیم زور نشد و سر در برابر زورگویان فرود نیاورد. به دنبال ‏نام نرفت و در پی جاه و مال نشد. با دشمن ستیز کرد و سر به ‏اجانب نسپرد. پای بر معتقداتش ننهاد و از مبارزه، هیچ زمان ‏نهراسید. به خاطر آرمانش به زندان رفت، مرگ به جان خرید و ‏عمری را در تبعید، به دور از خانه و خانمان گذراند. این چنین بود ‏که برگزیده ایرانیان گشت و نماد آزادگان ایران زمین؛ به دل ها ‏راه یافت و یادش زنده و نامش جاودان بماند، نه به خاطر اسم و ‏رسم و نه به خاطر ثروت و مقام و ایل و تبارش، فقط به خاطر ‏آنچه که بود و کرد و آن چنان که زیست. سرانجام نیز رسید به ‏انچه که سزاوارش بود. روانش شاد‎.‎‏» ‏

دکتر پرویز داورپناه ‏
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کتاب‎ ‎‏«با مصدق در خلونش»‏
‏ نویسنده: شیرین سمیعی
‏ ناشر: انتشارات ره آورد ‏‎-‎‏ آمریکا
چاپ اول: فوریه ۲۰۲۱ ، قیمت: ۲۰ دلار
‏ ‏info@Kamimo.com‎




 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024