پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ -
Thursday 21 November 2024
|
ايران امروز |
یکشنبه 07 اکتبر 2012 - 16 مهر 1391
“من میخواستم سینماگر بشوم، سینما را خیلی دوست داشتم. اگر وضع بسامانی بود و یا من وضع بسامانی داشتم، بیتردید سینماگر میشدم. منتها کار سینما کار فردی نیست. کار گروهی است. کار دشواری است، آدم باید تعلیم ببیند، من در این فکر بودم که به خارج بروم درسش را بخوانم، ولی نشد. هزار سنگ پیش پای آدم هست که آدم را به جهتهای مختلف میکشاند.”
“این حس در من بود. این حس کار سینما، در من بسیار زیاد بود. خلق، یعنی اظهار درون خود، وقتی آن جا نشد جهت دیگری پیدا کرد. رفتم به طرف نوشتن که فردی است و هزینهای ندارد. حس هنری در من بیشتر به طرف سینما بود، خیلیها به من میگویند در کارهایت برشهای سینمایی هست. شاید این برشهای سینمایی همان حس و حال و روحیهای است که من برای سینما داشتم و هنوز هم دارم.” (احمد محمود در گفتوگو با خسرو باقری، ماهنامه چیستا، دی و بهمن ۱۳۸۱)
این عشق محمود به سینما را از زبان خودش هم شنیده ام. یکی دو سالی قبل از انقلاب، اوایل سال ۱۳۵۶ بود گمانم، با دو نفر از همکاران روزنامه “کیهان” قراری گذاشتیم با محمود برای دیداری و شامی. پیشاپیش گفته بود که حاضر به مصاحبه نیست. ما هم رفتیم تا او از نوشتهها و قصههایش برایمان بگوید، اما تقریبا تمام شب به گفتوگو درباره سینما گذشت.
محمود گفت که عاشق سینماست و از سالهای نوجوانی هر روز به سینما رفته، و اصلا به عشق فیلم و سینما بود که به داستان و قصهنویسی کشیده شد. و گفت که اگر کسی دقت کند این دلبستگی را در قصههای او میبیند، و اشاره کرد، برای نمونه، به صحنهای در رمان “همسایهها” که در آن میتوان تکنیک “مونتاژ موازی” را دید. صحنهای هست که در آن دعوایی خانوادگی راه میافتد و در کنار کتری آب روی چراغ است و رفته رفته داغ میشود. بعد دعوا اوج میگیرد و به زد و خورد میکشد و آن طرف هم آب روی آتش جوش میآید و از کتری سر میرود.
محمود صحنه را چنان پرشور و با حال تعریف کرد که آن را زنده جلوی چشم “دیدم”، چون کتاب را هنوز نخوانده بودم.”همسایهها” قدغن بود و گیر آوردن آن مکافات داشت.
او سینما را خوب می شناخت. فیلم خیلی دیده بود و به خصوص فیلمهای کلاسیک امریکایی را دوست داشت. “فیلم نوار”های سیاه و سفید اسپنسر تریسی و همفری بوگارت و برت لنکستر را و البته هیچکاک را.
در آن شب با حسن فیاد آمده بود، که گفتند از سالهای دور با هم دوست هستند و معاشرت دارند و با هم از داستان “همسایهها” فیلمنامهای نوشتهاند، که قرار است فیاد آن را کار کند. فیاد را بیشتر اهل تئوری میدانستم، سینما تدریس میکرد اما فیلم سینمایی نساخته بود و همین “همسایهها” هم ساخته نشد.
احمد محمود همان اول دیدارمان گفت که با کار خیاطی زندگی میکند و به قول خودش از “خشتکدوزی” نان در میآورد، و قاهقاه زد زیر خنده. گویا تلاشی کرده بود برای کار در سینما، اما دیگر امیدش را از دست داده بود، و حتی امید نداشت که بتواند با نوشتن هم زندگی را بچرخاند. و همان جا گفت که معدود آدمهای خوشبختی هستند در دنیا که میتوانند با قلمشان زندگی کنند.
آن سالها اسم رمان “همسایهها” همه جا بر سر زبانها بود، اما توی بازار نبود. کتاب بارها زیرزمینی و با “جلد سفید” چاپ شده بود، اما ناشری با اسم و رسم نداشت تا به او حقی بپردازد. آن وقتها میگفتند که کتاب سیاسی است و تبلیغ برای چپیها. بعد از انقلاب هم گفتند که علاوه بر سیاسی بودن، خیلی هم “مبتذل” است، چون پر است از صحنههای “غیراخلاقی.”
بعدها، یک بار در اوایل انقلاب و یک بار هم چند سال بعد، گمانم سال ۱۳۶۷، خبری پخش شد که داریوش مهرجویی قصد دارد بر پایه “همسایهها” سریالی تلویزیونی بسازد و گویا فیلمنامه ای را مشترک با محمود نوشتهاند. این قضیه هم البته سر نگرفت و نفهمیدیم عاقبت آن چه شد.
حضوری در حاشیه
احمد محمود با وجود کشش او به سینما و با وجود ظرفیت سینمایی بسیار بالای کارهای او در سینمای ایران حضوری کمرنگ دارد. پیش از انقلاب در سال ۱۳۵۷ فیلمی سینمایی به نام “آب” از روی یکی از داستانهای او ساخته شد. فیلم را حبیب کاوش کارگردانی کرد و احمد محمود، از کار به قدری ناراضی بود که تقاضا کرد نامش از روی فیلم برداشته شود.
از محمود پس از انقلاب دو فیلمنامه به نام “پسران والا” و “میدان خاکی” توسط “انتشارات معین” منتشر شد، که متأسفانه نمونه های خوبی از کارهای او نیستند.
درباره او دو فیلم مستند هم ساخته شده: یکی فیلمی به نام “قلمرنج” به کارگردانی حبیب باوی ساجد، که نگارنده ندیده است، و دیگری فیلم “احمد محمود، نویسنده انسانگرا” که روی یوتیوب هست و میتوان دید.
داستان یک حسرت
در سال ۱۹۸۶ پنج روزی مهمان سهراب شهید ثالث بودم در شهر زاربروکن (غرب آلمان). داشت فیلمی میساخت به نام “بچۀ تخم جن.” زنگ زد که: “دارم میرم فیلم پر کنم، اگر دوست داری بیا”. من هم از خدا خواسته، پا شدم رفتم. یک روز که خانه نبود، روی تاقچه اتاق کتاب “داستان یک شهر” را دیدم. داستان سرگذشت جوانی مبارز است (ادامه زندگی خالد در همسایهها) که بعد از کودتای ۲۸ مرداد به زندان میافتد و بعد تبعید میشود به بندرلنگه. راوی در زندان با برخی از اعضای سازمان افسران حزب توده ایران آشنا میشود و تحت تأثیر فداکاری و دلیری آنها قرار میگیرد. صحنههای مقاومت افسران و سپس اعدام آنها، از لحظات زنده و پرهیجان کتاب است.
این نسخۀ “داستان یک شهر” که خود کتاب قطوری است، باد کرده و کلفتی آن دو برابر شده بود، از بس که آن را ورق زده، توی آن در حاشیه و زیر جملهها، خط کشیده و اینجا و آنجا چیزی نوشته یا تکه کاغذی گذاشته بودند. پیدا بود که کسی حسابی روی کتاب کار کرده است.
شب که سهراب آمد از او راجع به کتاب پرسیدم، اخم کرد و عصبانی شد که به کتاب من چکار داشتی؟ سهراب خیلی مهربان بود، اما در عین حال سخت بداخم و زودرنج. خیلی هم دوست داشت مرموز و اسرارآمیز باشد. چند دقیقه بعد که آرام گرفت گفت که دارد روی رمان کار میکند. پرسیدم بندرلنگه را از کجا میاری، با آن کوچههای تنگ و تاریک و بازار تودرتو؟! با همان زبان سربسته، که مواظب بود به گوشی غریبه نرسد، گفت یک جایی پیدا کرده است عین ایران همان سالها.
این ماجرا گذشت و چند ماه بعد دوست مشترکی، دکتر مصطفی دانش، گفت که در سفری به کابل سهراب را دیده است. و گفت دارد سعی میکند در آنجا فیلمی بسازد. دیگر خبری نشد و تا امروز برخی مسائل مبهم مانده است: آیا سهراب قصد داشت همین رمان را آنجا فیلم کند؟ بیتردید از “داستان یک شهر” یادداشتهای زیادی داشت، اما آیا فیلمنامهای هم نوشته بود؟ آیا با احمد محمود تماس گرفته بود؟این ماجرا هم البته، مثل بیشتر کارها و نقشهها، به جایی نرسید.
احمد محمود و سهراب شهید ثالث، با تنهاییها و حسرتهاشان، جدا جدا مردند. سهراب در تیرماه ۷۷ در امریکا و محمود چهار سال بعد در مهرماه ۸۱ در تهران.
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|