iran-emrooz.net | Thu, 26.04.2012, 21:39
یورش به جامعهی چندفرهنگی، فراتر از جنایت یک تروریست
علی حاجی قاسمی
|
پرس ایران persiran.se
محاکمهی «آندرس برینک بریویک»، تروریست نروژی که در ٢٢ ژوئیه ٢٠١١ هفتاد جوان را به قتل رساند و حدود ١٢٠ تن را مجروح کرد، از ١۶ آوریل آغاز شد و قرار است ده هفته به طول انجامد. آنچه در هفتهی نخست محاکمه، برجستگی داشت، تلاش دستاندرکاران قضایی نروژ در رعایت کامل قوانین و رعایت کامل حقوق متهم در دفاع از خود بود. رئیس دادگاه تلاش کرد به بریویک فرصت و امکان کافی برای ابراز وجود و طرح دیدگاهها ونظراتش داده شود. هر چند که این سخاوتمندی در رعایت حقوق متهم و دادن آزادی عمل به او در ابراز نظراتش، در موارد زیادی تحریکآمیز و برای خانوادههای داغدار که از نزدیک جریان محاکمات را دنبال میکنند، بسیار دشوار بود. در جریان دفاع از خود، قاتل نروژی در مجموع دست و بالش باز بود، از کشته شدن جوانان، بدون کمترین تاثر و ابراز پشیمانی، نام میبرد. بریویک اقدام خود را «بیرحمانه» اما «ضروری» خواند و آن را در راستای پاکسازی اروپا از اسلام عنوان کرد. برای وی، کشتار هفتاد جوان نروژی، اقدامی ضروری بود و وی، دست کم تا هفتهی دوم محاکمات، کمترین نشانی از ندامت از خود بروز نداد.
یکی از موارد مهمی که در جریان محاکمات مطرح است وضعیت روانی اوست و حتی در معاینات اولیه، گروه روانپزشکان او را روان پریش تشخیص دادند اما در معاینات گروه دیگری از روانپزشکان وی سالم تشخیص داده شد. بریویک خود اصرار داشته که سالم است و از اینکه روانپریش تشخیص داده شود، بسیار ابراز نگرانی کرده است. بریویک اصرار دارد که اثبات کند که جنایاتش را در کمال سلامت روحی و روانی انجام داده است و آن را بخشی از مبارزه علیه رشد جامعهی چندفرهنگی و گسترش مهاجرت مسلمانان به اروپا دانسته است.
باوجود این و در حالی که این محاکمات قرار است ده هفته ادامه یابد و در جریان آن قرار است جزییات کامل این جنایات تشریح شوند - که البته از نظر حقوقی اهمیت دارند- اما در بررسی این محاکمات و علل و زمینههای پیدایش چنین تنفر گستردهای علیه اقلیتهای مذهبی و قومی، نکات و سئوالاتی مطرح میشوند که در این مطلب به برخی از آنها پرداخته خواهد شد.
نکتهی اول، اصولا چگونگی روند این محاکمات و انگیزهی دست اندرکاران دستگاه قضایی نروژ در نحوهی پیشبرد روند محاکمات است. سوال اینجاست که چرا دادگاه متهمی که به تمامی جنایات خود اعتراف کرده است، به این شکل علنی و با پوشش مطبوعاتی گسترده برگزار میشود؟ آیا ده هفته پوشش مطبوعاتی از این اقدام جنایتکارانه موجب فراهم کردن فضای تبلیغاتی مطلوب برای بریویک نخواهد شد؟ از گفتههای مقامات قضایی و دستاندرکاران سیاسی چنین برمی آید که برای آنها رعایت قانون و احترام به حقوق افراد در دفاع از خود از بالاترین ارزشها در دموکراسی است. مردم داغدار نروژ، برای حراست از دستاوردهای دموکراتیک که طی قرن اخیر آن را بدست آورده و توسعه دادهاند، چارهای ندارند جز آنکه حتی در قبال یک تروریست جانی، به حقوق او در دفاع از خودش احترام بگذارند و تمامی امکانات لازم را برای انجام عادلانهی محاکمات، فراهم کنند. دستاورد مهم دیگر این محاکمات البته کمک به بلوغ جامعه نروژ، و حتی جامعهی جهانی، در برابر پدیدهی افراطیگری است. نکته اینجاست که بریویک، سالم و یا روانپریش، پرورش یافته در همین جامعه است و وجود پدیدهای چون او نشان میدهد که حتی جامعهی پیشرفتهای چون نروژ، در برابر افراطیگری در امان نیست. نروژیها با دنبال کردن روند دادگاه طی این ده هفته و درگیر بودن با آن، در واقع، به نوعی جامعهی خود را در معرض شناخت این پدیده قرار میدهند تا در این روند، پادزهر مناسب را برای مقابله با بیماری افراطیگری، تولید کند. برنامهریزان سیاسی، متفکرین، مدیران اقتصادی و دستاندرکاران نهادهای مدنی، همه و همه، به این امر واقف هستند که دورهی جامعههای بسته و همگنی که حتی تا اوائل دورهی مدرن، میتوانستند خود را محدود و محصور نگاه دارند، سپری شده است و در روند جهانی شدن، ارتباط میان فرهنگها، اقوام، مذاهب و نژادها و حتی ادغام آنها امری اجتنابناپذیر شده است. اینکه گروههایی در این جوامع، در برابر این روند، مقاومت میکنند، شاید چندان عجیب نباشد اما اینکه برای مقابله با این روند باز شدن جامعه نروژ و ادغام آن در دیگر فرهنگها، چنین پتانسیلی از ارتکاب به جنایت بروز داده میشود، جای تامل و بررسی دارد. محاکمات علنی و بازتاب آنها در افکار عمومی مهمترین روش برای دامن زدن به بحث آزاد دانسته شده است. حتی اگر چنین پتانسیلی محدود به افراد و گروههای معینی باشد که به لحاظ روانی در وضعیت ویژهای برای ارتکاب چنین سطحی از جنایت باشند، جامعهی دموکراتیکی مانند نروژ ناچار باید، برای خشکاندن ریشههای افراطیگری، به کار فرهنگی و اطلاع رسانی گسترده در این زمینه دست بزند. اصولا، در جوامع دموکراتیک، راه و روش موثر دیگری غیر از آگاهی بخشی برای مقابله با انحرافات و گرایشات افراطی از این دست، وجود ندارد.
نکتهی دوم، آیا وقوع این جنایت را باید پدیدهای کاملا خاص و استثنایی دانست که که مجزا از نهادهای هدایتکننده و قدرتمند در جامعه شکل گرفته، یا اینکه در رفتار و کردار مدیران اجتماعی انحرافات، اشتباهات و یا سهلانگاریهایی نسبت به روندهای اجتماعی رخ داده است که میتوانسته زمینه ساز و یا بستر ساز چنین افراطگریهایی باشد؟ در این زمینه، البته میشود به نکات و موارد مهم زیادی اشاره کرد اما آنچه در این نوشته بطور خاص مورد توجه قرار میگیرد تاثیرات مخرب گفتمان سختگیرانه، بیگانهستیزانه و اسلامستیزانه علیه مهاجرین است که طی یکی دو دههی اخیر، در سطح اروپا، به یک گفتمان عادی تبدیل شده است. طی این دو دهه، شاهد بودهایم که چگونه راستهای افراطی در کشورهای مختلف، با حضور در صحنهی سیاسی، نه تنها افکار و ایدههای خصمانهی خود را علیه اقلیتهای قومی و مذهبی انتشار دادند، بلکه حتی توانستند موجب ضعیف شدن حساسیتهای عمومی علیه مهاجرستیزی شوند که نتیجهی آن درغلتیدن بسیاری از احزاب و نهادهای رسمی و رسانهای به گفتمان بیگانهستیزانه بود. طی دو دههی اخیر، روایات و تحلیلهایی در بارهی گسترش اسلام و جامعهی چندفرهنگی و تهدیداتی که این روند متوجه جوامع غربی کرده است، آنچنان توسط رسانهها و سیاستمداران سست مغز برای جلب خوانندگان روزنامهها و یا رای دهندگان، رواج یافته که نتیجهای جز پدیدار شدن چنین واکنشهایی علیه آن تهدیدات نمیتوانست در پی داشته باشد. وقتی در کشورهایی نظیر هلند و دانمارک، نخبگان سیاسی و فرهنگی اینچنین غیرمسئولانه در ابعادی گسترده و غیر قابل کنترل به رواج گستردهی وحشت و نگرانی از هجوم اسلام مبادرت ورزیدند، چندان دور از انتظار نبود که در جایی این نفرت و انزجار انباشته شده، اینگونه توسط یک فرد منزوی و کینه جو جمعبندی شود و علیه دشمنانی که او آنها را در قالب مسلمانان، طرفداران جامعهی چندفرهنگی و «فرهنگورزان مارکسیست» تعریف میکند، نشانه رود.
فراموش نکنیم که پیش از جنایات اسلو، چند سالی بود که اروپا گام به گام از گفتمانی که مروج جامعهی چندفرهنگی بود، فاصله میگرفت و دیگر تلاشی و گفتگویی برای نقد جنبههای پایدار نژادپرستی ساختاری و یا رفتارهای تبعیضآلود که همچنان در نهادهای مختلف در جوامع اروپایی کارکرد دارند، صورت نمیگرفت. رفتار و عملکرد دولتمردان هلندی که طی یک دهه اخیر، این کشور را به «لابراتوار پوپولیسم» و رشد اقدامات و گفتمان اسلامستیزانه تبدیل کرده بودند، آغازگر موج جدید بیگانهستیزی بود که اینبار، در عالیترین سطوح حکومتی، طراحی و سازماندهی میشد. در حالیکه در دههی نود سده گذشتهی میلادی، بیگانه ستیزی نهادینه شده توسط گروههای راست افراطی و یا احزاب راست افراطی به پیش برده میشد که عمدتا ماهیتی اعتراضی داشت و بازتاب نارضایتی بخشهای ناراضی جامعه به سیاستهای موجود بود، در دههی اخیر، افراطیگری به طور گسترده در سطح احزاب رسمی و موجه بازتاب پیدا کرد. ژان ماری لوپن را شاید بشود پیشتاز و بنیانگذار پوپولیسم عوامگرایی دانست که بیگانه ستیزی و اسلام ستیزی را مبنای گفتمان سیاسی خود قرار داده بود. اما نکتهی مهم در دورهی قبلی این بود که بیگانه ستیزی و مخالفت با جامعهی چند فرهنگی، به گروهها و احزاب افراطی محدود میشد و احزاب و نهادهای ریشه دار و دولتها، ضمن دفاع از جامعهی چند فرهنگی، در برابر افراطیگری مواضع قاطعی اتخاذ میکردند. اما تغییری که تجربهی هلندی اسلام ستیزی در این روند ایجاد کرد این بود که حزب افراطی بیگانه ستیز در این کشور، بنام حزب آزادی به رهبری گیرت ویلدرز، موفق شد افکار و ایدههای افراطی، مهاجرستیزانه و مسلمان ستیزانهی خود را به سایر احزاب دست راستی سرایت دهد. ائتلاف احزاب دست راستی در هلند با این حزب دست راستی پیمان همکاری امضاء کرد و از این طریق، هستهی مرکزی سیاستهای این حزب که نشانهگیری علیه جامعهی چندفرهنگی و ترویج سیاستهای مهاجرستیزانه بود، در دستگاه سیاسی این کشور مورد قبول دیگر بازیگران رسمی قرار گرفت. «دستاوردهای» لابراتوار هلندی زمینه ساز نهادینه شدن تبعیض علیه مهاجرین در دیگر کشورهای اروپایی نیز شد.
بزرگترین پیروزی گفتمان بیگانه ستیزانه بیشک در پاییز ٢٠١٠ رقم خورد، آنگاه که آنجلا مرکل، صدراعظم آلمان، از شکست کامل جامعهی چندفرهنگی، که در آن گروههای مختلف قومی بتوانند در کنار هم در آرامش و آسایش زندگی کنند، سخن به میان آورد. پس از مرکل، دو رهبر دست راستی دیگر در اروپا، نیکولای سرکوزی و دیوید کامرون، بلافاصله به تایید این نظر پرداختند. نکتهی در خور توجه این بود که این ادعا با واکنش چندانی در میان احزاب اپوزیسیون در اتحادیهی اروپا مواجه نشد. سکوت نسبی در برابر این اظهارات، این تصور را قوت بخشید که گویا گفتههای مرکل حرف دل بسیاری از احزاب و نهادهای سیاسی در اروپا است و سیاستمداران اروپایی، در کشاکش بحران مالی و اقتصادی، خواهان بازگشت به امنیت و آسایشی هستند که ظاهرا در چارچوب بافت همگن فرهنگی دست یافتنی است. سکوت چپ اروپا در برابر یورش مرکل علیه جامعه چندفرهنگی، نشان داد که این عدم مقاومت به معنای عقب نشینی از الگوی جامعه چندفرهنگی و تایید ضمنی عدم موفقیت سیاست به هم پیوندی فرهنگها بوده است.
سوم، آیا مهاجرین و بویژه مهاجرین مسلمان در گسترش بیگانه ستیزی در اروپا بیتقصیر بودهاند؟ در این زمینه، در سطوح اجتماعی، بحثهای زیادی در جریان است که در اغلب موارد طراحان و دامن زنندگان آنها نهادهای رسانهای و سیاسی هستند. از عمدهترین مواردی که در شکست جامعهی چندفرهنگی مطرح میشوند میتوان به دشواری مهاجرین در انطباق خود با فرهنگ عمومی جوامع غربی و مناسبات اجتماعی مسلط در آنها، عدم رعایت کامل قوانین و سوء استفادهی بخشهایی از مهاجرین از امکانات، مزایا و برنامههای رفاهی نام برده میشود. این انتقادها البته در کشورهای شمال اروپا که به داشتن نظامهای رفاهی سخاوتمندتر معروف هستند، برجستگی بیشتری دارد. مورد دیگری که در این زمینه برجستگی یافته است، تفاوتهای فرهنگی است که بین مهاجرین و جوامع میزبان وجود دارد که خود را در نگاههای متفاوت فرهنگی، مذهبی و قومی مهاجرین مسلمان با جوامع میزبان بارز میسازد. در این زمینه، به خصوص به تفاوتهای فرهنگی و ارزشی اشاره میشود که میان سنتها و باورهای متفاوت اسلامی و مسیحی مشاهده میشود. عمده شدن بحثهایی چون نوع حجاب و پوشش اسلامی و یا برجسته شدن مواردی از قتلهای ناموسی در خانوادههای مسلمان، از نمونههای این تفاوت هاست که در رسانهها بازتاب گستردهای داشتهاند. در کنار اینها، البته موضوع مهم دیگری که مطرح بوده رشد و گسترش بنیادگرایی اسلامی و بخصوص گروههای افراطی نزدیک به شبکه القاعده است که حساسیتهای عمومی را نسبت به مسلمانان به اوج رسانده است. در بحثهای جاری در اروپا، یکی از انتقادات عمده نسبت به سیاست چند فرهنگی متوجه نگاه لیبرالی دولتها به پذیرش نسبتا گستردهی مهاجرینی بوده است که از کشورهای مسلمان به این قاره کوچ کردهاند. ترس از گسترش کمی مسلمانان که در گفته های امثال بریویک برجستگی دارند، از همین جا نشات میگیرد. منتقدین سیاست چندفرهنگی معتقدند که مسلمانان قابلیت انطباق و حل شدن را در جوامع اروپایی ندارند و با روند جدا افتادگی که آنها هم اکنون از جامعه میزبان پیدا کردهاند و در اغلب شهرهای بزرگ اروپایی در مناطق حاشیهای و در جزایر قومی خود تجمع یافتهاند، این خطر وجود دارد که درآینده، اختلافات قومی و مذهبی ابعاد گستردهای پیدا کند.
آنچه در ارتباط با این موضوع اهمیت دارد این است که بواقع، هستهی اصلی نگرانیها از گروههای مسلمان، ترس از گسترش گروهها و نهادهای اسلامی افراطی است. به بیان دیگر، انتقاد به جامعهی چندفرهنگی بیشتر جنبهی امنیتی پیدا کرده است که در مرکز آن نگرانی از تهدیداتی است که اسلام گرایان افراطی، بدون ملاحظه و رعایت عواقب ناگوار دامن زدن به دعواها و اختلافات مذهبی، برای اقلیت مسلمان ساکن در کشورهای غربی به وجود آوردهاند. به بیان دیگر، گسترش حساسیتها و اوج گیری نگرانیها در افکار عمومی غرب، واکنشی است به پدیدهی القاعده که درگیری با جهان غرب را از سرزمینهای اسلامی به کشورها و سرحدات غربی، در آمریکا و اروپا، منتقل میکند. آنجا که بریویک خود را سمبل جنگجویان مسیحی در مبارزه علیه اسلامگرایان میداند و حتی خود را در چارچوب القاعدهی مسیحی تعریف میکند، دقیقا در همین راستا و ظرف، قابل ارزیابی میشود.
سرانجام، و ورای تمامی ادعاها، اتهامات، ابراز نگرانیها و سناریوهایی که از تحولات قومی در اروپا ترسیم شده است، واقعیت این است که مهمترین عامل رشد گرایش بیگانهستیزانه، چه در سطح جوامع و یا در سطح دولتمردان، شکست سیاستهای اقتصادی و ناتوانی در حل بحرانهایی است که روند جهانی شدن بر بازار کار کشورهای اروپایی تحمیل کرده است. طی شصت سال اخیر که روند مهاجرت به اروپا جریان داشته است، بخش اعظم مهاجرین را کسانی تشکیل دادهاند که در دوران سازندگی اروپای پس از جنگ یا برای تامین نیاز بازار کار و گمارده شدن در مشاغلی که یا نیروی کار لازم برای انجام آن در اختیار نبود و یا نیروی کار موجود در اروپا حاضر به انجام آن نبود، به اروپا کوچ داده شدند.. بخش دیگر را شهروندانی تشکیل دادهاند که از مستعمرهها به متروپل کوچ کردهاند و بخش دیگر هم تحصیلکردگان، نیروی کار متخصص و صاحبان سرمایه بوده است. طی دو سه دهه اخیر هم، البته پناهجویانی از کشورهایی که درگیر جنگ داخلی و یا تهاجم خارجی بودند راهی اروپا شدند. در هر صورت، آنچه برای همهی این مهاجرین مشترک است این است که بخش اعظم آنها به عنوان نیروی کار رزرو، در حاشیهی بازار کار بودهاند و در تمامی کشورهای اروپایی، گزارشهای متععدی از وقوع تبعیض سیستماتیک نسبت به گروههای مهاجر، چه در تامین اشتغال و چه در تعیین دستمزدها، مشاهده شده است. تا زمانی که اروپا شاهد رشد و پیشرفت اقتصادی بود و مراکز تولیدی به نیروی کار مهاجرین نیاز داشتند مشکلی به نام دشواری مهاجرین در انتگره شدن و یا تفاوتهای فرهنگی طرح و برجسته نمیشد. مشکلات زمانی آغاز شد که در روند جهانی شدن و کوچ سرمایه و تولید از کشورهای اروپایی به بازارهای ارزان، نیاز به نیروی کار مهاجرین کاهش یافت و آنها به عنوان نیروی کار مازاد، گروه اجتماعی سربار شناخته شدند.
در بارهی رشد بنیادگرایی اسلامی و تهدیدی که از ناحیهی جمعیت مسلمان در اروپا برجسته میشود، باید تاکید شود که طی یک دههی اخیر، حضور گروههای فعال بنیادگرای اسلامی در اروپا رو به افول گذاشته و موارد فعالیتهای عملی و تهدیداتی که مسلمانان متوجه امنیت جوامع اروپایی کردهاند، بسیار ناچیز بوده است. به عنوان مثال، در حالیکه در سال ١٩٨٩ میلادی، انتشار کتاب آیههای شیطانی توسط سلمان رشدی، اعتراضات گستردهای را از جانب جامعهی مسلمانان بریتانیا علیه این نویسنده دامن زد، ١۶ سال پس ازآن، انتشار کاریکاتورهای اهانت آمیز از پیامبر اسلام در یک روزنامهی دانمارکی واکنشهای اعتراضی بسیار محدودی را در پی داشت. این نکته اتفاقا به خوبی نشان میدهد که سطح تحمل میان گروههای مسلمان ساکن در اروپا نسبت به دو دهه قبل از آن، به میزان قابل توجهی افزایش یافته است.
آنچه در اروپا در حال رشد است، رشد بیگانه ستیزی نهادینه شدهای است که دیگر نه در سطح گروهها و احزاب افراطی بلکه در سطح عالیترین دولتمردان، جریان دارد. حالا دیگر این تنها ژان ماری لوپن، گیرت ویلدرز و یا پیا شرگارد، رهبران احزاب راست افراطی در فرانسه هلند و دانمارک، نیستند که با جامعهی چندفرهنگی مشکل دارند بلکه رهبران طراز اول اروپا؛ آنجلا مرکل، نیکولای سرکوزی و دیوید کامرون نیز از شکست جامعهی چندفرهنگی سخن میگویند. این رهبران، آنجا که در عرصهی سیاستگذاری دستشان از برنامههای سازنده کوتاه است، گناه نارساییهای خود را بر گردن ضعیفترین و بیدفاعترین گروههای اجتماعی میاندازند، چون به نظر میرسد دیواری کوتاهتر از دیوار گروههای مهاجر و اقلیتهای حاشیه نشین مسلمان پیدا نکردهاند. این در حالی است که همهی پژوهشها حکایت از آن دارد که این گروهها اصلیترین گروههایی هستند که مورد تبعیض واقع میشوند، کمترین حقوق را دریافت میکنند و سختترین شرایط را در بازار کار دارند.
هر چند تروریست نروژی، در ارتکاب جنایت در تابستان گذشته، به تنهایی عمل کرد و نیز در بیان اندیشهها و دیدگاههایش در خصومت ورزی علیه مسلمانان و مهاجرین، در حدی افراطی ظاهر میشود اما در ترسیم چهرهی دشمن و تهدیدهایی که قارهی سبز را تهدید میکند، با عالیترین سطوح رهبری سیاسی و رسانهها در اروپا مشابهت هایی دارد و این روند، چنانچه به همین روال ادامه یابد، آیندهی نگران کنندهای را برای نظامهای اجتماعی در اروپا رقم خواهد زد.
نظز کاربران:
آقای حاجی قاسمی به نکات مهم و درخور توجهی اشاره کردهاند که مهمترین آن عمومیت یافتن بی مهری نسبت به مهاجرین، حتی در عالیترین سطوح سیاسی در اروپاست. موضوع مهم در اینجا که نویسنده بر آن تاکید دارد این است که این نظر تنها در بین راستی ها گسترش نیافته بلکه چپ ها هم با این مخالفت همنوا شده اند. اگر برداشت های آقاسی حاجی قاسمی درست باشد می شود گفت که مهاجرین در اروپا وارد مرحله سختی شده اند. تبعیض ها افزایش خواهد یافت و وضعیت مهاجرین در بازار کار و برخورداری آنها از حقوق اجتماعی دشوارتر خواهد شد.
سئوالی که البته کمتر مورد توجه نویسنده قرار گرفته نقش منفی گروه های مسلمان افراطی در اروپا در پیدایش چنین وضعیتی است و اینکه مهاجرین غیر اسلامی چگونه باید در قبال مقاومت مسلمانان برای همزیستی با میزبانان اروپایی واکنش نشان دهند؟ آیا اکثریت مهاجرین که غیراسلامی هستند باید بهای تکروی و عدم آمادگی مسلمانان در انتگره شدن در این جوامع را بپردازند؟ ای کاش جامعه شناسانی چون آقای حاجی قاسمی به صراحت در این زمینه ابراز نظر می کردند!
با سپاس فرهاد