iran-emrooz.net | Mon, 16.04.2012, 10:06
اتاق مسکوب؛ آئینه تبعید
بی بی سی/ حشمت حکمت
تصویر اتاق شاهرخ مسکوب آینهای تمام قد از سرنوشت یک روشنفکر ایرانی است. کسی که تاریخ شکست را در عمر خود تجربه کرده، کودتای ۲۸ مرداد دیده، با تصویر مادر و "کیوان" روزهای شکنجه را تاب آورده، از موثرین حزب کشورش سرخورده شده، دوستانی از دست داده است، "انقلابی که به سرعت راهش را کج کرده و بدل به کودتا شده"، بالاخره در میان سالی، ناگزیر راهی تلخ در روزهای غربت گشوده و باز همچنان با تصویر مادر، کیوان و شکست، زندگیش را به مرگ رسانده است:
«جز مادرم و او [کیوان] کس دیگری نبود. فقط این دو تا نگاهم میداشتند. یکی زنده بود و یکی مرده بود و امروز هر دوتاشان مردهاند ولی پاهای روح من، وقتی که بلایی بیشتر از طاقتم نازل میشود، همچنان روی همین دو پایگاه است. در آن روزها اینها وجدان مجسم من بودند که از من جدا شده بودند، روبه روی من ایستاده بودند و هم را میپاییدند و هم دستم را میگرفتند.» (کتاب مرتضی کیوان، به کوشش شاهرخ مسکوب، نشر نادر،۱۳۸۲، ص ۱۱۸).
در عکسِ اتاقِ مسکوب در غربت، یک تخت یک نفره است که تقریبا عرض اتاق را گرفته، تعدادی عکس روی دیوار از دلبستگان، تلویزیونی کوچک که احتمالا زیاد به کار نمیآید، و دیوارهایی که تنهایی نویسنده را در غربت ادامه میدهند. این اتاق پشت مغازه عکاسی است که با خواهرزادهاش باز کرده بود.
آن دست نویسندگان و روشنفکران مستقلی که مجبور به کوچ از وطن شدند، در تلاطم زبان و معاش نوسان کردند. جز عده معدودی که توانستند زبان دیگر برای نوشتن و گفتن انتخاب کنند، و در دانشگاه ساکن شوند، میتوان با جرات گفت مابقی مثل فلز در اسید خورده شدند. شاهرخ مسکوب مرد دانشگاه نبود، و زبانش فارسی باقی ماند، به همین دلیل، در یاددشتهای روزانهاش، تلخکامی زمانه دیجور و کارهایی که میخواهد بکند اما نمیشود را شاهد هستیم.
"خلق خوشی ندارم و شادی را فراموش کردهام که چه جوری است. شادی کلمه درستی نیست، دلخوشی است که از یادم رفته است"، " و عمری که مثل سرب در باطلاق زمان فرومیرود".
در این عکس، اتاق مسکوب، میز ندارد، یا قلم و کاغذی، کتابخانهای حتی کوچک که نشانه یک اتاق نویسنده باشد، این اتاق برهنه از نشانههای نویسنده، اتاق یک نویسنده و روشنفکر مهاجر است که همه نشانههای یک مهاجر درمانده را دارد جز نویسندهای که سبک نوشتاری خاص خود را سالهای دور در کشور خود برجا گذاشت. با وجود وسایل ارتباطی نظیر رادیو و تلویزیون در اتاق که نویسنده تبعیدی با آنها به زندگی عادی خود برمیگردد:"برگشتهام به زندگی عادی روزانه یعنی نگرانیهای ایران، بیماری اخبار، اسرائیل و فلسطینیها، انتخابات فرانسه، جریانهای شوروی و راست و دروغهای درهم دیگر به اضافه گرفتاریهای خصوصی خانوادگی..." اما در یادداشتهای روزانه مینویسد: "دارم میشوم مامور ثبت متوفیات (این هم دفتر ثبت متوفیات)...عجب دوروبرم خالی شده است."
تبعید شاهرخ مسکوب، تبعید عام است، نهایتی که نویسنده و روشنفکر ایرانی طی چند دهه اخیر به آن منتهی شده است. فرهنگی که تبعید شده و سرزمین مادری خود را بیبهره از آن گذاشته است. زمانی شاه گفته بود هرکس حزب رستاخیر را قبول ندارد، پاسپورت بگیرد و برود. تعدادی رفتند. اما انقلاب که امیدبخش کثیری از روشنفکران بود، و تعلق خاطر به آن داشتند، پدیدآورنده آن بودند، ناگزیر به ترکش شدند.
اتاق مسکوب پشت یک عکاسی بود که از آن برای گذران روزگارش استفاده میکرد. تنهایی او، تقدیری بود که به پشت مغازه ختم میشد. چنانکه ما امروز در مانده به عکس او و اتاقش نگاه میکنیم، او روزگاری در سال ۵۸ به نمایشگاهی در دانشگاه صنعتی شریف رفته به عکسهای رفقای "شهیدش" نگریسته بود، در مانده مانند نگاه آهویی: "یاد آن آهویی افتادم که کشتیمش. با علی و هلاکو در بیانهای "خال سفید". ما و یک جیپ و بیان صاف مثل کف دست، و تفنگ و چند قطار فشنگ و چهارتا آهوی سرگردان. هلاکو میراند. من فشنگ میدادم و علی میزد. هلاکو خستهشان کرد. علی در نهایت جدیت سی و چهل تا تیر محکم از فاصله نزدیک در کرد و جابهجا در بیان درازشان کرد. سومی را که زدیم رفتیم تا حساب آخری را هم برسیم. دیدیم کنار اولی ایستاده ساکت و تکان نمیخورد. نزدیک شدیم نگاه درمانده، تسلیم و بیپناهی داشت. نگاه غمگینی بود. ما را میدید اما نمیرفت. هر چه کردم علی این یکی را نزند فایده نکرد. فحش خوردم اولین شکارم همان آخرین شکار شد."
شاهرخ مسکوب برای فرار از دنیا پرهیاهوی بیرون، خود را به اتاقی کوچک با یک تخت یک نفره تبعید کرده بود و روزگار سپری شده خود و رفقایش، کتابهای نوشته نشده و تنهایی نامحدودش را از پس سالها با نگاه درمانده آهو نظاره میکرد. در تصویر اتاق مسکوب، آینه تمام نمای روشنفکر ایرانی است.