يكشنبه ۸ آبان ۱۳۹۰
کنسرت استاد محمدرضا شجریان و گروه شهناز در فیلارمونی کلن - عکس از رادیو آلمان 13.09.2009
|
استاد محمدرضا شجریان از ماه سپتامبر تور کنسرتهایش به همراه گروه شهناز را در اروپا شروع کرده است. در این رابطه مطلبی برگرفته از وبلاگ مسعود بهنود روزنامه نگار برجسته، انتخاب کردیم که زیبایی موسیقی سیاوش را بیان کرده است.
ایران امروز
یکی از پلههای کنار دستم بالا رفت یا پائین آمد، به احتیاط قدم زد، اما آبگینه را شکست، انگار افتادم از اوج هزاران پائی به قول سهراب. هنوز مجید تار را به جان نیاورده بود و هنوز پیش درآمد سهگاه را شروع نکرده بودند که چنین شد. هنوز نرسیده چنین غرق شده بودم. تاب صدای افتادن برگی از درخت در هیچ کداممان نمانده بود. انگار نه اینجا رویال فستیوال هال لندن است، و قرار شده در میانه تور اروپائی محمد رضا شجریان بخواند با گروه شهناز. بگو بچههای مجید درخشانی. و سازهای نوساخت با تراشهای خوش رنگین و نوای خوشتر شیرین.
مانند بیشتر این چند هزاری که آمدهاند و تالار درندشت را پر کردهاند، بیخود گهگاه به بروشور نگاه میکنم. نابه خود دارم یادداشت هم بر میدارم که یادم نرود ساخته رامین صفائی و آن دو نوازی سنتور خودش با تندر جمشید صفرزاده. که چقدر دلنشین نشست یا سه نوازی سپیده خانم که شباهنگ [همانند کنترباس] میزد با مهرداد ناصحی و حامد افشاری که کمانچه میکشیدند اما به جمال تازه و خوش نقششان که شهرآشوب نام گرفته و شهنواز.
چنان که سامان صمیمی وقتی کمانچه را گذاشت و آن ساز خوشتراش و خوش طنین ویالون وار را برگرفت، که نمیدانم چه نامش نهادهاند، اصلا ندیدم. فقط وقتی خروش از جمع برخاست، نگاهم به صحنه افتاد انگار شعبدهای کرده بود سامان با شیطنت ذاتیاش در روز تولدش. انگار یکی در درون ما به شهریار آواز میگفت خستهای، شاید سرماخوردهای. انگار یکی به صدای ما در گوش او میگفت اصلا تو بنشین و نخوان، ما صدایت را، همان صدا را که چهل سال است در کنج گنجخانه دل نگاه داشتهایم، میشنویم، از همان بیصدائیت میشنویم. حاجت به خواندن تو نیست از سایهگاه خوشی در باغ جان میشنویم.
وقتی از بلندگو صدا آمد که بخش نخست این سهگاه به یاد پرویزمشکاتیان است، انگار چینی خاطرمان خط برداشت به یاد پرویز که زود رفت و بیگاه رفت، ورنه از همان اول که قصد رویال فستیوال هال کردیم انگار هم محمد رضا لطفی بود و هم پرویز، اصلا انگار سی و دو سه سالی رفته بودیم عقب. انگار رفته بودیم تا زیر برج آزادی بنشینم که شده بود بزمگاه آزادی. و با این انگار، گوئی همه حسرتهای جهان در جانمان ریخته بود، همه آن راههای رفته و نرسیده، امیدهای به نومیدی کشیده، رهروان از ره مانده، چاووشان از خانه رانده. نرسیده صدایش در گوش جانمان میخواند همراه شو عزیز کین درد مشترک با ما یکی یکی درمان نمیشود.
و این تنها ما دیرماندگان و سال دیدگان نبودیم که صدای شجریان در گوشمان بود وقتی خود را به رویال فستیوال هال رساندیم، بیشتر صندلیها را جوانانی پر کرده بودند که اصلا به دنیا نبودند در آن شب پنجمین جشن هنر شیراز در سرای مشیر وقتی جهان او را شنید، اینها نبودند وقت آن غرلخوانی در بزمگاه آزادی، تا چماتمه بزنند روی چمن، و همصدا بخوانند همراه شو عزیز. این جوانان، چهل سال پیش نبودند که پای رادیو بنشینند به سودای گلها و اینکه وعده رسیده سیاوش نامی میخواند، اینها هر چه شنیدهاند محمدرضا شجریان بوده است، از وقتی هنوز روزه گنجشگی میگرفتند کنار سفره به آوای ربنای او نشستند – یکی از حاضران همین شب در گوشم گفت دیگر رادیو موقع افطار در خانهها روشن نیست، ضبط صوتی گذاشتهایم تا این نوای جادوئی ربنا برکت سفرهمان باشد.. همو به یادم آورد آن شب که فرهنگستان بهمن، با صدای شجریان و نوای پرویز روی لجن به خون نشسته کشتارگاه تهران جان گرفت. آری شجریان را مردم ایران از دور نشناختهاند، آوازخوان دست نیافتنیشان نبوده است. همان شب اول فرهنگستان وقتی به مردم جنوب شهر تهران گفت من خاک پای ملت ایرانم، اشکها پرده در شد. و شبی که به یاد بم مویه سر داد. گریه سر کن که گر سیل خونگری اثر ندارد... و چون آستین همت بر کمر زد برای ساختن باغ هنر بم، انگار جهان پهلوان این سرزمین بود، همان که پنجاه سال قبل برای زلزله بوئین زهرا جلو افتاد و مردم لباس تن میکندند و نثار میکردند. و این حکومت همان اندازه بر محمد رضا سخت گرفت که آن دیگری بر غلامرضا. تا بدانی که بیهوده شکوه و شیون نمیکنند مردم از ظلم، و تا بدانی راه و رسم مروت و مردانگی برافتادنی نیست. همیشه سواری هست که علمداری کند.
در سالن رویال فستیوال هال لندن بسیاری از تهران رسیده بودند و هفته بعد هم داشتند بر میگشتند. همه مثل آن اسطوره دیگر هنر ایران خود را در آنتراکت نرساندند پشت صفحه، خیلیها ماندند در بالکنها و کس را با شور و سرمستی آن شب خود سهیم نکردند. خانمی که گفت فردا دارد برمی گردد تهران میگفت آنجا به این سادگی میسرمان نیست بیدغدغه شنیدن و دیدن استاد.
پس گزاف نیست که میگویم اینها که در لندن و دیگر کنسرتهای تور اروپائی شجریان و گروه شهناز نشسته بودند و اشک از گوشه چشم میربودند، همه ایرانیانی بودند که باری بر سینه داشتند. شجریان با ساقی نامه در سهگاه شروع کرد. بیا ساقی آن می... و تا رسید به من که بس بیدل افتادهام... و آوازی با شعر سایه به تعقیب فرستاد... به مردمی که جهان سخت ناجوانمرد است... که آسمان و زمین با من و تو همدرد است.
و همین جا بود که نی به فغان آمد. شاهو عندلیبی که تا خود نگفت، مانده بودم نسبتش با جمشید عندلیبی چیست به این شباهت در چشم و صورت، به این نفسی که در نی میدمد، غوغا میکرد بیادعا. و آنگاه حسین رضائی نیا دف برگرفت و سازی که صدای تنبک داشت و چهره دایره، حمید قنبری هم تنبک را. یک لحظه در کار رضائی نیا انگار صدای حسین ضرب [تهرانی] به گوشم خورد چنان که در بیات ترک شجریان هرگاه که میخواند انگار همراهش موذنزاده هم اذان میگوید. و من ماندهام که یک قطعه را چند هزار بار مگر میتوان شنید. آن اذان و ربنای شجریان به باورم ناله شیعه است. یک زمان نوشته بودم، اگر این دو را با گلدستههای دو مسجد اصفهان و تابلو عاشورای فرشچیان کنار هم بگذاریم، انگاری جلوه هنر شیعه را تمام کردهایم. امروز گمانی دیگر دارم. بماند.
ناله شجریان در بخش دوم مجلس با صدائی که کاوه معتمدیان از آن ساز که سبویش میخوانند بلند میکرد و نگار خارکن از صراحی، رادمان توکلی و مهدی امینی هم از ساغرشان، انگار آدمی را از ریشه میلرزاند، چنان که مویه مژگان با سه تار، و فقط همین را کم داشت که بخوانند منزل عشق از جهانی دیگرست/ مرد عاشق را نشانی دیگرست
برنامه را مجید درخشانی با باز سازی از این نوساختگان به پایان نزدیک کرد که تار نبود اما رادمان توکلی با تار در کنارش ماند. و دوباره رسیدیم به سایه و رسیدیم به بیا که طبع جهان ناگزیر این عشق است.
انگار نه دو ساعت و نیمی گذشته است و ما انگار چماتمه زدهایم به آستانه عشق، که کار به ترانه نشانش کن به شعر مولانا ساخته مجید درخشانی میرسد. مطابق برنامه یعنی پایان. اما مگر جمع امان میدهد. مرغ سحر میخواهد ناله سر کن داغ مرا بیشتر کن... و باز و باز... قلب تاب ایستائی ندارد نزدیک نیمه شب که صدای شجر میپیچد در آسمان شهر همراه شو عزیز کین درد مشترک... یک پاورچین در گوشم میگوید ببین چه کردهایم که بعد سی و سه سال همچنان دردمان همین است. این درد مشترک...
چنین است که شب گروه شهناز و شجریان به پایان رانده میشود و این هزاران را ماموران به زور از تالار به در میکنند. و یکی به کوچه سار شب دم سحر نمیزند. کوچه سار شب اینجا در لندن، نزدیک رود تیمس. به گوش هزاران که گلشان در خاک دیگر میروید، معنای دیگر دارد و دم از سحر زدن نیز.
آمدند و رفتند. آتشی در جانمان افروختند. چنان که سالی دیگر آمده بودند و باز چنین آتشی به جان زده بودند. و دریغا هر سال این درد کهنهتر میشود، این سحر نزدیکتر، این شب تیره وهمناکتر.