iran-emrooz.net | Sat, 27.08.2011, 23:28
انشای یک کودک نابغه
وبلاگ ها
موضوع انشا: میخواهید در آینده چه کاره شوید؟
ما دلمان میخواست در آینده دکتر شویم و متخصص بدن انسان بشویم و همهی مریضها را درمان کنیم. ما تا حالا شکم چند تا قورباغه را هم عمل کردهایم و اصلن از خون نمیترسیم اما برادرمان یک روز به ما گفت: «چون تو خوش خط هستی، پس نمیتوانی دکتر خوبی شوی.» و بعد هم گفت: «اگر دکتر شوی، ممکن است هنگام تشخیص علت مرگ یک نفر که در بازداشتگاه فوت کرده، خودت هم ناگهان خودکشی شوی.» ما منظور برادرمان را نفهمیدیم اما توی فیلمها هم دیدیم که خیلی از دکترها ساختمان میساختند. بنابراین ما تصمیم گرفتیم که مهندس شویم تا ساختمانها را محکمتر بسازیم و بعد پول دار شویم، اما برادر بزرگ ترمان که خودش چند سال پیش مهندس شده، هنوز پولدار نشده است. او به ما گفت که این روزها هر پاره آجر را هم که بلند کنی یک مهندس از زیرش میپرد بیرون و بعد درخت ازگیل توی حیاط را نشانمان داد و گفت:
«همین درخت را اگر الان تکان دهی دست کم بیست سی تا مهندس ازش پایین میریزد.» برادر ما معتقد است هرکس که توی کوچه و خیابان به چشم میخورد مهندس است، مگر آنکه خلافش ثابت شود. برای همین است که همه همدیگر را مهندس صدا میزنند.
ما اینها را نمیدانیم، اما خلبان شدن را هم خیلی دوست داریم و هنگامی که برادران رایت موفق شدند پرواز کنند، ما در پوست خود نمیگنجیدیم اما الان، هربار که اخبار را گوش میکنیم یک هواپیما سقوط میکند و همیشه هم مقصر اصلی خلبان است و ما نمیدانیم چرا تقریبن خیلی از خلبانها اسمشان توپولوف است.
ما همچنین خیلی دوست داشتیم که دانشجو شویم اما برادرمان که قبلن دانشجو بود به ما گفت که دانشجوها نمیتوانند حرفشان را به مسئولان بفهمانند و زمانی که موفق به فهماندن آن میشوند، بلافاصله کتک میخورند و بعد به زندان میافتند. بنابراین ما چون به فوتبال علاقهمند هستیم و دوست داریم یک روز به برنامهی نود برویم و در آنجا بین صفر تا یک میلیون، چند تا عدد را انتخاب کنیم، تصمیم گرفتیم داور فوتبال شویم. زیرا داورها با سوت همه کار میکنند و خیلی کیف میکنند. اما چند وقت پیش در استادیوم دیدیم که تماشاچیها با داور و شیر سماور جمله میساختند و بلند بلند فریاد میزدند و داور قرمز میشد. بعد تماشاچیها با داور و توپ و تانک و فشفشه جمله میساختند و داور خیلی عصبانی میشد. بدین ترتیب ما دلمان تقریبن خیلی برای داور سوخت. ما هم چنین خیلی دوست داریم که نویسنده شویم و آدم معروفی بشویم اما برادرمان میگوید:
«دراین مملکت اگر شکار لک لک شغل شد، نویسندگی هم شغل میشود.» ما منظور برادرمان را اصلن نفهمیدیم. او میگوید که یک نویسنده برای اینکه معروف شود، یا باید بمیرد یا به زندان بیفتد. ما دیگر خیلی خسته شدیم و نمیدانستیم که چه کاره شویم، در نتیجه از برادرمان پرسیدیم:
«پس من چه کاره بشوم؟» برادرمان گفت: «نمیدانم، اما سعی کن کاری را انتخاب کنی که همیشه تک باشی و معروف شوی و هیچ وقت در هیچ موردی مقصر اصلی نباشی و کسی هم جگر نکند بگوید که بالای چشمت ابروست و بلند بلند با اسمت جمله بسازد.»
و ما تصمیم گرفتیم که رییس جمهور شویم.
این بود انشای من