iran-emrooz.net | Mon, 18.10.2010, 8:27
رنجنامه سردبير سايت الف: مىخواستم مچبند سبز ببندم!
آفتاب/ سيد امير سياح
دوشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۹
ن روزها اوج شلوغىهاى تند پس از انتخابات بود. با لحن شوخى و جدى پاسخ دادم الان اگر بيرون اين دادسرا اغتشاش بشود، من هم مچ بند سبز مىبندم و مىروم اتوبوسها و بانكها را آتش مىزنم! بعد با لحن جدى و عصبانى گفتم: «اين مملكته ساختين ... » حرفهاى ديگر هم زدم كه اگر بنويسم الف را فيلتر مىكنند!
آفتاب: سيد امير سياح سردبير الف در رنجنامه كه مربوط به تصادف پدرش در سال گذشته است پس از ناراحتى از برخورد نامناسب بيمارستان و كلانترى و دادسرا نوشته است: در حالت چه كنم چه كنم بودم كه ناشرم زنگ زد و سراغ كتابى را كه طبق قراردادمان بايد درباره فتنه پس از انتخابات مىنوشتم گرفت. آن روزها اوج شلوغىهاى تند پس از انتخابات بود. با لحن شوخى و جدى پاسخ دادم الان اگر بيرون اين دادسرا اغتشاش بشود، من هم مچ بند سبز مىبندم و مىروم اتوبوسها و بانكها را آتش مىزنم! بعد با لحن جدى و عصبانى گفتم: «اين مملكته ساختين ... » حرفهاى ديگر هم زدم كه اگر بنويسم الف را فيلتر مىكنند!
متن كامل اين رنجنامه در ادامه مىآيد:
حدود يكسال پيش در يك شب جمعه، رانندهاى كه هيچگاه شناخته نشد در حاشيه بلوار گلستان نارمك به ابوى بنده كه در حال بازگشت از مسجد بودند، زد و فوراً فرار كرد. مردم و كسبه محل، اورژانس صدا كردند و آمبولانس ايشان را به بيمارستان امام حسين(ع) منتقل كرد. خوشبختانه صدمه جدى نبود و فقط استخوان پاى چپشان شكسته بود و بايد عمل مىشد.
بخش اول - بيمارستان
يكى دو روز اول به كيفيت بيمارستان و روند مداوا توجه نداشتيم و فقط خدا را شكر مىكرديم كه سرشان يا نخاعشان در حادثه آسيبى نديده. دو روزى كه گذشت و از شوك حادثه خارج شديم تازه فهميديم پدر در چه بيمارستانى بسترى شدهاند. فقط همين را بگويم در بخش ارتوپدى، اهرم تختى كه ابوى را روى آن خوابانده بودند، خراب بود و هر بار كه ابوى نياز به نشستن داشت، بجاى اينكه قسمت بالايى تخت با اهرم حركت كند، خود بيمار مجروح بايد حركت مىكرد...
در اتاق نسبتاً بزرگى كه تخت پدر در آنجا قرار داشت، چهار دست و پا شكسته ديگر هم بودند كه هفتهها از بسترى شدنشان مىگذشت. تقريباً همه هم شهرستانى. خيلى زود متوجه شدم كه قريب به اتفاق بسترى شدگان در آن بيمارستان، شهرستانى و يا از ضعيفترين اقشار جامعه بودند. شبها همان گوشه و كنار بيمارستان مىخوابيدند و همانجا غذا مىخوردند. به تدريج ديدن صحنه مادر و دخترى كه ظهر در گوشه راه پله بيمارستان نان و ماست مىخوردند يا بيمارى كه با موبايل از كسى از آنطرف خط با التماس تقاضاى پول براى مخارج درمانش مىكرد، برايم عادى شد.
اوايل بيش خودمان مىگفتيم ما هم يكى مثل بقيه، يكى دو روز بعد عمل مىكنند بعد مىرويم پى كارمان اما خيلى زود برايمان روشن شد قضيه به اين سادگى هم نيست.
صبح يكشنبه سومين روز پس از حادثه، دكتر متخصص جراحى ابوى را ويزيت كرد و گفت: «... محل زخم تاول دارد، يك هفته استراحت كند اگر تاولها خوابيد، عمل مىكنيم».
جملهاش آنقدر صريح و قاطع بود كه جايى براى سوال و چانهزدن باقى نگذاشت با اين حال من به خودم جرات دادم و پرسيدم: ببخشيد اگر تاولها خوب نشود چه؟ دكتر نگاه عاقل اندر سفيهى كرد و رفت... همانجا بود كه فهميدم بايد ابوى را از آنجا نجات دهيم. شب قبل با يكى از دوستان كه قبلا مسئوليت مهمى در بيمارستان امام حسين(ع) داشت مشورت كرده و شرايط را برايش شرح داده بودم. او بعد از لعنت به سيستم موجود بهداشت و درمان كشور، خيلى صريح گفته بود: «همين الان پدرت را از آن […]خانه بيار بيرون ...!»
بعد از رفتن دكتر، خيلى آهسته از پرستار بخش پرسيدم ببخشيد مىشود مريضمان را ببريم يك بيمارستان ديگر؟ پرستار خيلى بلند طورى كه همراهان ديگر مريضها بشنوند پاسخ داد:: «اگر جايى پارتى دارى و مىتونى مريضت را ببرى، ببر اينها كه مىبينى اينجا هستن، جايى را ندارن كه برن...»
همان پيش از ظهر يكشنبه، جستجو براى بيمارستان ديگر را آغاز كرديم. اول بايد دكترى را مىيافتيم كه با ديدن عكس و آزمايشات، درباره عمل نظر دهد. با لطف پرستاران بخش ارتوپدى بيمارستان امام حسين(ع)، مدارك را براى چند ساعتى قرض گرفتيم (ظاهراً خارج كردن مدارك بيمارستان بسترى از بخش غيرقانونى بود) با يك جراح حاذق در بيمارستانى خوب قرار گذاشتيم اما متوجه شديم ترخيص ابوى به اين راحتى نيست. پليس مستقر در بيمارستان امام حسين(ع) حالىمان كرد چون مريض، تصادفى بوده، براى ترخيص و استفاده از بيمه در بيمارستان بعدى، گزارش پليس لازم است...
چنين بود كه پايمان به كلانترى و بعد دادسرا باز شد.
بخش دوم - كلانترى
نزديك ظهر يكشنبه در صف مراجعان در اتاق جانشين رييس كلانترى نارمك در ميدان هفت حوض بودم. بعد از مدتى نوبت خانم جوانى رسيد كه جلوى من بود. با ناراحتى شرح داد كه دزدان كيفاش را در فلان خيابان نارمك سرقت كردهاند. جناب سرهنگ چند لحظه گوش داد بعد در حالى كه پروندهاى را مىخواند گفت آن خيابان در حوزه كلانترى ديگرى است. خانم جوانى با لحن عاجزانه گفت از همان كلانترى مىآيد در آنجا گفتهاند كه اين مورد به كلانترى هفتحوض مربوط مىشود اما جناب سرهنگ قاطعانه پاسخ داد نخير محل سرقت مربوط به همان كلانترى است و بايد به آنجا مراجعه كنى. زن جوان چيزى نگفت و برگشت. لحظهاى در صورتش خيره شدم. انتظار داشتم در موقع رفتن به زمين و زمان فحش دهد. اما زن جوان هيچ نمىگفت، فقط ناراحت بود. نوبت من رسيد. به جناب سرهنگ شرح ماجرا را عرض كردم. جناب سرهنگ لحظهاى تامل كرد و پرسيد: «خوب چرا وقتى تصادف شد منتظر نشديد تا پليس برسد؟» پاسخ دادم من كه آنجا نبودم ولى مردم بهطور طبيعى قبل از هر چيز به فكر نجات جان مصدوم بودند و آمبولانس خبر كردند. جناب سرهنگ خيلى خونسرد پاسخ داد: «بدون گزارش پليس نبايد صحنه را ترك مىكرديد. الان بايد بروى دادسرا شكايت كنى تا ما اقدام كنيم». پاسخ دادم: من از كسى شكايتى ندارم. فقط يك نامه بهمن بدهيد كه فلان روز در فلان جا تصادف رخ داده. بعد برگه استشهادى را كه روز قبل از مغازهداران اهل محل امضا گرفته بودم نشانش دادم. جناب سرهنگ بدون اينكه به برگه استشهاد نگاه كند با لحنى كه يعنى ديگه خيلى دارى وقتم را مىگيرى گفت: «برو پيش افسر نگهبان ببين مامور گشت آن روز ماجرا را يادش مىآيد؟» رفتم پيش افسر نگهبان. با وجودى كه مرد مهربان و كار راه بيندازى بود اما نتوانست كمكى بكند. فقط توجيهم كرد كه طبق مقررات آنها، ما نبايد مصدوم را قبل از رسيدن پليس منتقل مىكرديم و در اين مورد، كلانترى بدون دستور دادسرا نمىتواند اقدامى كند. بعد قانعم كرد كه يكسر بروم دادسرا در تهرانپارس و سريع يك دستور از قاضى بگيرم تا همان روز كارم را راه بيندازد.
از دادسرا سابقه خوبى نداشتم. چند سال پيش يك انبوه ساز كلاهبردار بنام مختارى ۱۳ ميليون تومانم را خورده بود و وقتى دو - سه بار به دادسراى مربوطه در خيابان خارك رفتم، فهميدم مجموعا به نفعم است ۱۳ ميليون تومانم را فراموش كنم...
حوالى ساعت يگ ظهر روز يكشنبه خسته و نااميد از كلانترى به طرف دادسرا در منتهىاليه شرق تهرانپارس حركت كردم.
بخش سوم: دادسرا
يك و نيم بعد ازظهر رسيدم دادسرا. همانطور كه انتظار داشتم هركى هركى بود. پرسان پرسان فهميدم بايد اول عريضه بدهم. عريضه را هم فقط ماموران خاص مىنوشتند. رفتم ته صفى كه به اتاق عريضه نويسى ختم مىشد و خارج از محوطه اصلى دادسرا قرار داشت. مدتى ايستادم، صف تكان نمىخورد. ديدم اگر همانجا بايستم، پدرم امشب را هم روى آن تخت وحشتناك صبح خواهد كرد. صف را ول كردم و رفتم داخل دادسرا. چشمم به اتاق معاضدت قضايى افتاد. يكجور راهنماى مراجعان بود. ماجرا را براى كارمند آنجا شرح دادم و راهنمايى خواستم. گفت: «چارهاى نيست بايد شكايت كنى تا قاضى به كلانترى دستور دهد» پرسيدم الان بروم در صف عريضه نويسى، چقدر طول مىكشد تا دستور قاضى را بگيرم؟ خيلى خونسرد پاسخ داد: «دو هفته»
بخش چهارم بيمارستان مستضعفين – بيمارستان خوب*
برگشتم بهطرف بيمارستان. از سرپرستار بخش كه خانم دلسوزى بود پرسيدم تكليف ما چيست، تهيه گزارش پليس به راحتى و سرعت ممكن نيست و از طرفى بايد سريع مريضمان را ببريم در بيمارستان ديگر تا عمل كنند. خانم پرستار با اظهار همدردى گفت: «طبق قانون، براى بيمار تصادفى همه هزينههاى بيمارستان مجانى است اما براى استفاده از اين معالجات مجانى گزارش پليس لازم است. خيلىها مراجعه مىكنند ونمىدانند چه بايد بكنند. هزينه برخى بيماران تصادفى چندده ميليون تومان مىشود بعضىها مىگويند ۳۰ تا ۴۰ هزار تومان به كسى مىدهند تا براىشان گزارش پليس جور كند ما هم اينجا نمىدانيم به مراجعان چه بگوييم ...»
رفتم پيش مامور پليس مستقر در بيمارستان. توجيهم كرد كه مىتوانم با پرداخت همه هزينههاى بيمارستان بهصورت آزاد، بيمارم را از بيمارستان خارج كنم اما هشدار داد پذيرش بيمار تصادفى در بيمارستان بعدى هم بدون گزارش پليش مشكل خواهد بود.
يكشنبه شب هم پدرم روى تخت خراب بخش ارتوپدى بيمارستان امام حسين(ع) خوابيد. صبح دوشنبه هزينه بيمارستان را نقدا دادم و بيمارستان بعدى را هماهنگ كردم و با راهنمايى دربان بيمارستان امام حسين(ع)، يك آمبولانس خصوصى خبر كرديم. زمانى كه منتظر رسيدن آمبولانس خصوصى بودم، در بخش ارتوپدى بيمارستان به دنبال يك برانكارد سالم و خالى مىگشتم تا با درد كمترى پدر را به آمبولانس منتقل كنيم اما وقتى آمبولانس خصوصى رسيد فهميدم بيخود زحمت كشيدهام. سركيسه را شل كنى، وضع كلا فرق مىكند. دو جوان تر و تميز با يك برانكارد نو آمدند و به دقت پدرم را با كمترين درد به آمبولانس منتقل كردند. موقع خداحافظى با هم اتاقىهاى پدرم كه ۴ روز با آنها زندگى كرده بوديم، احساس گناه و خجالت داشتم و سعى كردم به صورتشان نگاه نكنم. بهخصوص صورت آن جوانى كه از برج ۵ در همان اتاق بسترى بود و پولى براى پرداخت صورتحساب و ترخيص نداشت...
لستر تارو، استاد اقتصاد دانشگاه هاروارد در كتاب «آينده سرمايهدارى» نوشته: «وقتى صحبت از دارو و درمان مىشود، حتى كاپيتاليستهاى دو آتشه هم سوسياليست مىشوند! » بنده خدا پروفسور تارو خبر ندارد در مجلس اصولگرا و دولت مدعى عدالت، عدهاى با جديت به دنبال خصوصىسازى بخش بهداشت و درمان هستند. البته اين خواسته آنها تعجبى ندارد چرا كه مسئولان جمهورى اسلامى ايران كه به بيمارستان مستضعفين مراجعه نمىكنند. كسانى كه از بهترين خدمات بهداشتى درمانى بهرهمند باشند و حداكثر با يك تلفن، بهترين بيمارستانها برايشان فراهم باشد و هيچ وقت گذارشان به بيمارستانهاى مستضعفين نرسد، طبيعى هم هست كه از خصوصىسازى بخش بهداشت و درمان دفاع كنند...
در بيمارستان جديد، فضا برايمان كاملا عوض شد. تقريبا همه چيز با آن محيط مستضعفى بيمارستان امام حسين(ع) تفاوت مىكرد و اين تفاوت، براى ما كه ۴شبانهروز به محيط بيمارستان مستضعفين خو گرفته بوديم كاملا محسوس بود. مسئول پذيرش، اصلا سوالى از دليل جراحت و گزارش پليس نپرسيد فقط يكساعت بعد از ورودمان، مامور بيمه آمد و گفت بعدا گزارش پليس را برايش ببرم. نيم ساعت پس از ورود در بخش، پزشك متخصص ارتوپدى پدرم را معاينه و براى پس فردا ۸ صبح وقت اتاق عمل را هماهنگ كرد. از دكتر پرسيدم تاول زخم چه مىشود و صحبت دكتر بيمارستان امام حسين(ع) را برايش شرح دادم. دكتر لبخندى زد و گفت: «فراموش كن!» بعد روى سربرگش نام تجارى پلاتينى به همراه تلفن شركت وارد كننده مربوطه را نوشت و گفت فردا صبح به اين شركت زنگ مىزنى و نام قطعه را مىخوانى و مىگويى دكتر فلانى در ۸ صبح چهارشنبه در فلان بيمارستان عمل دارد قطعه را بفرستند اتاق عمل اينجا...
سرتان را درد نياورم... صبح چهارشنبه عمل بخوبى انجام شد و ۲ روز بعد ابوى به سلامتى به خانه بازگشتند و الان بخوبى راه مىروند. الحمد الله
اين ماجرا هنوز تمام نشده. ماجراى گرفتن گزارش پليس و مراجعه مجددم به دادسرا و كلانترى هنوز جزئياتى دارد كه خواندن آن بايد عرق شرم بر پيشانى مسئولان جمهورى اسلامى بنشاند.
(ميان تيتر اين بخش ابتدا «بيمارستان مستضعفين – بيمارستان مرفهين» بود اما بعد ديدم بىانصافى است چراكه بيمارستان تروتميز و مناسب دوم، خصوصى نبود و از همه قشرى هم پذيرش مى كرد. براى كمترين سپاسگذارى از مديريت و پرسنل كاردانش، اسم بيمارستان را ذكر مىكنم: بيمارستان فجر، متعلق به ارتش جمهورى اسلامى ايران در خيابان پيروزى)
قسمت پنجم – باز هم دادسرا و بازهم كلانترى
عصر دوشنبه پس از بسترى كردن پدر در بيمارستان جديد، فرصتى يافتم تا با دوستان وكيلم درباره گزارش پليس تلفنى مشورت كنم. خلاصه توصيهشان اين بود: «...اگر كلانترى گزارش نمىدهد، بروم دادسرا عريضه بدهم. دادسرا آنقدر جاى وحشتناكى نيست و اگر مسأله خاصى نباشد با دو- سه ساعت معطلى مىتوان دستور مورد نظر كلانترى را از قاضى گرفت...»
صبح سهشنبه اول وقت در صف عريضه نويسى دادسراى تهرانپارس بودم. بعد از حدود ۳۰ دقيقه، صف جلو رفت و وارد اتاق عريضهنويسى شدم. در اتاقى حدودا ۱۲ مترى، دو دختر جوان پشت ميز و صندلى بسيار فرسودهاى نشسته و براى ملت عريضه مىنوشتند.
اتاق عريضه نويسى بيرون محوطه دادسرا-مهرماه۱۳۸۸
در آن مدتى كه درون اتاق بودم تا نوبتم بشود، ديدم اين اتاق كثيف عجب جايى است براى خودش، كلى سوژه براى فيلم هاى سينمايى و گزارشهاى اجتماعى رسانهها در هر ساعتش در مىآمد. يكى از مستاجرش كه بلند نمىشود شاكى بود. يكى پاسپورتش را دزديده بودند. ديگرى معلمى بود كه مديران مدرسه غيرانتفاعى حقالتدريساش را نداده بودند، ديگرى زن بيوهاى بود كه با مادر شوهرش بر سر مايملك شوهر مرحومش به اختلاف خورده بود، ديگرى دخترى عقد كرده بود كه آقاى داماد از ۲ پيش سال قالش گذاشته بود و... همه جلوى بقيه مسايلشان را مىگفتند و عريضهنويسها هم مىنوشتند. اگر روزى جايى در جمهورى اسلامى بخواهد وضع اجتماعى جامعه را آسيبشناسى كند، يك جاى خوب همان اتاق ۱۲ مترى است.
جلوى من پيرمردى با پاى شكسته و كلى كاغذ زير بغل بود كه پسرش كتكش زده و از خانه بيرونش كرده بود. بيچاره سعى مىكرد يك جورى كه بقيه متوجه نشوند، ماجرا را حالى دختر عريضهنويس كند.
داخل اتاق عريضهنويسى
نوبت من كه شد ماجرا را شرح دادم و تاكيد كردم از كسى شكايتى ندارم راننده ضارب را هم نمىشناسم فقط از قاضى محترم مىخواهم يك دستور كوچك به كلانترى نارمك بنويسد تا آنجا بيايند پس سوال از اهالى محل و شاهدان حادثه، «گزارش پليس» بهمن بدهند. دختر عريضهنويس، حرفهايم را نوشت و اثر انگشتم را پاى اظهاراتم حك كرد. و گفت: «تمبر باطلكن پوشه بخر بده شعبه فلان (يك عدد دو يا سه رقمى گفت كه يادم رفته، مثلا ۵۶)».
پرسان پرسان شعبه ۵۶ را پيدا كردم. طبقه دوم يك آپارتمان تك واحدى بود. رفتم بالا ديدم چه قيامتى است. عده زيادى از همانها كه با هم در صف عريضهنويسى بوديم، در راه پلهاى تنگ، پشت در آپارتمانى ايستاده بودند. هر چند دقيقه يكبار در آپارتمان باز مىشد و يك نفر سر جمعيت داد مىزد كه اينجا تجمع نكنيد بعد در را مىبست. از ملت پرسيدم عريضه را كجا مى گيرند؟ فهميدم بايد ملت را هول بدهم تا وقتى در باز شد اگر يك سرباز پشت در بود، عريضه را بدهم به او . اين كار را كردم.
زن و مرد در آن راهروى تنگ لول مىزدند. تازه واردها با فشار سعى مىكردند خودشان را به در نزديك كنند. كسانى كه پوشه عريضهشان را داده بودند كمى عقبتر منتظر بودند. بعد از يك ربع ساعت سرباز در را باز كرد و داد زد كسانى كه عريضه دادهاند بروند توى حياط. رفتيم و يكساعتى هم آنجا معطل بوديم تا همان سرباز با حدود ۲۰ پوشه زير بغل آمد پايين. از آن سربازهايى بود كه روى دوششان علامت «لا» چسباندهاند و «سياح» را «سياه» مىخوانند.
القصه... سرباز اسم مرا هم خواند و پرونده را داد دستم. ديدم نوشته «امضاء ندارد».
مىخواستم بروم بالا و بپرسم شاكى بيچاره روى تخت بيمارستان چطور بيايد امضاء كند؟! اما يادم افتاد من كه بهجاى پدرم انگشت زدم، خوب امضا هم مىكنم! تازه اينجا شير تو شير تر از اين حرفهاست كه بيايند بپرسند آيا خود شاكى امضا كرده يا نه... بهجاى شاكى (پدر) امضا كردم و با همان كيفيت دوباره پوشه عريضه را دادم تو.
يكساعت بعد دستور قاضى رسيد. مانند كسى كه نتيجه كنكورش را گرفته باشد، چشمم را بستم و دعايى زمزمه كردم بعد دستور قاضى را ديدم: «مراجعه به پزشكى قانونى». خشكم زد. خواستم بروم بالا و به قاضى توضيح بدهم كه من از كسى شاكى نيستم و... اما ديدم اينجا سرباز صفرش هم جواب آدم را نمىدهد چه برسد به قاضى!
در حالت چه كنم چه كنم بودم كه ناشرم زنگ زد و سراغ كتابى را كه طبق قراردادمان بايد درباره فتنه پس از انتخابات مىنوشتم گرفت. آن روزها اوج شلوغى هاى تند پس از انتخابات بود. با لحن شوخى و جدى پاسخ دادم الان اگر بيرون اين دادسرا اغتشاش بشود، من هم مچ بند سبز مىبندم و مىروم اتوبوسها و بانكها را آتش مىزنم! بعد با لحن جدى و عصبانى گفتم: «اين مملكته ساختين ... » حرفهاى ديگر هم زدم كه اگر بنويسم الف را فيلتر مىكنند!
خلاصه ... نزديك ظهر بود. تصميم گرفتم. و با خودكار و دستخط شبيه خط قاضى، كنار «مراجعه به پزشكى قانونى» نوشتم «كلانترى نارمك». عريضه را بردم كلانترى. افسر نگهبان ابتدا كمى من و من كرد و گفت اول بايد شاكى را ببرى پزشكى قانونى. برايش زبان ريختم و گفتم پدر بيامرز، نه من و نه شاكى اصلى از كسى شكايتى نداريم. ترا به هر كسى كه مىپرستى كار ما را راه بينداز من خير سرم معلم دانشگاهم و الان ۵۰تا دانشجو در كلاس منتظر من نشستهاند. مريض هم بنده خدا سرهنگ اين مملكت بوده... خلاصه افسر نگهبان دلش به حالم سوخت و همانجا روى سربرگ كلانترى چند خط نوشت و مهر كرد و داد دستم. فقط تاكيد كرد كه ماجرا را پيگيرى كنم و بعد كه پدرم از روى تخت بيمارستان بلند شد، به پزشكى قانونى مراجعه كنيم چون مىتوانيم از بيمه، ديه بگيريم. من به زبان گفتم چشم و خوشحال از كلانترى زدم بيرون ولى در روزهاى بعد هر چقدر از كلانترى تماس گرفتند كه بروم تكليف پرونده را روشن كنم، نرفتم.
جمعه صبح و دو روز بعد از عمل، پدر را از بيمارستان مرخص كرديم. در راه بازگشت به خانه وقتى از مقابل بيمارستان امام حسين(ع) مىگذشتيم، ناخودآگاه به ياد بيمار بخت برگشته مستضعفى افتادم كه الان گرفتار تخت خراب بخش ارتوپدى بيمارستان امام حسين (ع) است و به ياد همراهمان بيماران تصادفى كه نمىدانند «گزارش پليس» را بايد چگونه و از كجا بگيرند و همينطور به ياد مالباختگان و شاكيانى كه هر روز به دادسراها مراجعه مىكنند و انتظار دارند اين سيستم قضايى دادشان را بستاند.