iran-emrooz.net | Fri, 26.02.2010, 9:50
برف
شكوفه تقى/رادیو زمانه
شكوفه تقى
http://www.shokoufehtaghi.com
جمعه ۷ اسفند ۱۳۸۸
مدتى بود جلوى در بستهى خانهاش ايستاده بود. تلفن بيش از ده بار زنگ زده بود و هر بار بعد از زنگ پنجم قطع كرده بود. برف تندتر شده بود. رنگ شيروانىها بتدريج ناپديد مىشد. روى پلهها فقط جاى يك جفت پا بود و آنهم داشت زير برف پنهان مىشد. روى دوچرخه و ماشين را هم برف گرفته بود. حياط هم سفيد سفيد شده بود، نه مىشد رنگ چمن را ديد و نه رنگ سيبها را. درختها هرس شده دو طرف حياط ايستاده بودند.
شاخههاى بريده كنار باغچه روى شنها بودند، يك لايهى برف رويشان را پوشانده بود. چند كلاغ به سيبهاى زير برف نوك مىزدند. تنهى قطعه قطعه شدهى درخت آلو هنوز كنار ديوار شمالى گاراژ بود، دستهى قرمز تبر از زير برف بيرون مانده بود. سه سال بود كه شوهرش مىخواست درخت را قطع كند و او نگذاشته بود و امسال وقتى متوجه پوسيدگى درخت شده بود رضايت داده بود. هيزمها را مىشد از زير برف ديد. گلويش سوخت و سرش را به چهارچوب در تكيه داد و از گوشهى چشم به آسمانى نگاه كرد كه خالى و خاكسترى بود.
تلفن پنج بار زنگ زد. يك قطار بارى از پشت ديوارى كه حياط را از خط آهن جدا مىكرد گذشت. تنهى درختها همه يك قد و يك شكل روى هم خوابيده بودند. زمزمه كرد: «يك جنگل مرده، بدون آواز، بدون پرواز، چه خواب سنگين بى رؤيايى». باز هم گلويش سوخت. يك شعر سرد زمستانى لبهايش را گزيد: «درختهايى بستر خواب مىشوند، درختهايى صفحهى كتاب، درختهايى ساز مىشوند، درختهايى سقف خانه عشق در شبهاى پر مهتاب و موريانهى زمان...
براى لحظاتى چشمهايش را بست. گورستانى كه زير برف خوابيده بود مثل دو قطره يخ به پلكهايش چسبيد. دانهى برفى در ابرويش گير كرد. با انگشتهاى بى حس و زرد شده در جيبش براى چندمين بار دنبال كليد گشت.
پيرزنى كه در خانهى كنارى زندگى مىكرد مانند روحى از كنار پرچين خشك گذشت و او را نديد، شايد تشخيصش از ديوارهاى تازه سفيد شدهى خانه سخت بود. فكر كرد پيرزن را صدا كند و به او بگويد چه اتفاقى افتاده. پشيمان شد. پيرزن هم كر بود و هم حواس پرتى داشت. با موهاى سفيد وز و ربدشامبرى سياه به طرف تنها درخت سيب باغچهاش رفت از پايينترين شاخهى آن براى پرندهها غذا آويزان كرد و اجازه داد كلاغى روى شانهاش بنشيند. چيزى از جيبش درآورد و جلوى كلاغ گرفت. در همان حال با قدمهاى سنگين خودش را از پلههاى خانه بالا كشيد. كلاغ او را تا در نيمهباز خانهاش همراهى كرد. جاى پاى پيرزن روى برف ماند. كلاغ كه معلوم بود هنوز سير نشده روى اثر قدمهاى پيرزن فرود آمد و به آن نوك زد. تلفن دوباره زنگ زد. از پنجره به داخل خانه نگاه كرد و گفت: «بايد به يك قفلساز زنگ بزنم». اما تكانى نخورد.
هوا تاريك شده بود و برف شدت گرفته بود. اما هنوز تكانى نخورده بود. جاى پايش روى برفها معلوم نبود، اما جاى پاى گربهى سياه همسايه كه از زير پرچين گذشته بود را مىديد. يك قطار ديگر رد شد. پنجرههايش روشن بود. چراغ خيابان كه جلوى پنجرهى اتاق نشيمن بود هم روشن شد. مىشد داخل خانه را ديد. كتابها روى ميز وسط اتاق ولو بود. لپتاپ شوهرش باز بود و دسته گلى كه براى تولدش خريده بود هنوز تازه. پتويى كه شبها روى پايش مىكشيد روى دستهى مبل. باز هم دنبال كليد گشت. جيبهايش خالى بود. به انگشتهاى كبود و لرزانش نگاه كرد، انگشترش دستش نبود، قبلا فاصلهاى بين انگشتانش نبود اما حالا آن فاصله را مىديد. يادش نمىآمد انگشترش چه شده. سه شب پيش خواب ديده بود نگينش افتاده، پابرهنه در خيابانى كه پر از شيشه خرده است دنبال آن مىگردد و از قلبش خونى سرخ و رقيق روى پاهايش مىچكد. در همان خيابان به هر كس نگاه مىكند سرش يك ساعت چروكيده شده، بعضى با چينهاى عميقتر و بعضى با شيارهاى كمتر. كابوسش را براى شوهرش گفته بود و او خنديده بود: «اين همه ساعت توى خونه جمع كردهاى كم نيست؟ همهاش خواب ساعت هم مىبينى؟»
كنار در خانه مچاله نشست. پنجرهى پيرزن باز شد و ساعتى را مثل ملافه سه بار تكاند و همهى شمارهها و عقربهها در هوا پخش شد. بعد مثل ديوانهها چنان خنديد كه دندان هايش از دهانش بيرون ريخت و در برف گم شد. چشمش همانجا به دهان پنجره كه مانند غار باز مانده بود خيره ماند. يك روز تابستانى پيرزن به او گفته بود: «برادر نود سالهاش در خانهى سالمندان مرده». سعى كرده بود از پيرزن دلجويى كند و او منظورش را نفهميده بود. سه روز بعد از پنجره اتاق ديده بود كه بچههاى پيرزن، سياه پوش و مرتب آمده بودند و او را برده بودند و دو سه ساعت بعد برگردانده بودند، هيچ وقت پيرزن را به آن خوشحالى نديده بود.
سرما به همهى تنش رخنه كرده بود. خودش را چنان به كنج ديوار چسباند كه دردش آمد. تلفن باز پنج بار زنگ زد. در تاريكى حياط به زحمت مىشد چيزى را تشخيص داد. شوهرش گفته بود امسال براى كريسمس بوتهى ياسمينى كه جلوى خانه بود را چراغانى خواهد كرد. دوباره در جيبش دنبال كليد گشت. پشت پنجرهها شمعها و ستارههاى برقى روشن شده بودند. يادش نمىآمد كجا كيفش را براى آخرين بار در دستش داشته؟ شايد در راه دو ساعتهاى كه پياده تا خانه آمده بود انداخته بود. فكر كرد به پليس و بانك بايد زنگ بزند. اما باز هم از جايش تكان نخورد. به آسمان كه صورتى و برفى بود نگاه كرد، گلويش از بغض سوخت. چقدر دلش مىخواست يك خدايى، يا يك كسى بود كه نگفته دردش را مىفهميد. يكى كه دلجويى كردن بلد بود. اشك مجالش نداد. داغيش را روى صورتش احساس كرد. يك قطار ديگر گذشت، خانه تكان خفيفى خورد و تلفن پنج بار ديگر زنگ زد.
هر كس بود نمىخواست پيغام بگذارد. جا به جا شد، همهى تنش مثل چوب خشك شده بود. دستش را به دستگيره در گرفت. در باز شد. صداى شوهرش را شنيد: «تو چرا هيچ وقت كليد بر نمىدارى! چون تو هميشه خونهاى!» اين سؤال و جواب هزار بار شنيده شده بود.
چراغ راهرو را روشن كرد. رادياتور داغ بود و خانه گرم، كيفش جلوى در و دسته كليد كنار پنجره. كفشهاى سياه و نو شوهرش هم روى پادرى. با كندى روى مبل سفيدى كه كنار آينه بود نشست و چكمههاى خيسش را درآورد. روى كاپشن سياهش يك قشر ضخيم يخ و برف نشسته بود و موهايش زير كلاه يخ بسته بود. براى لحظاتى به صورت كبودش در آينه نگاه كرد و به حمام رفت. لباسهاى خيسش را بى شتاب در آورد، آب داغ را باز كرد و زير دوش رفت. آب جوش بود، حس شيرينى زير پوستش دويد.
تلفن دوباره زنگ مىزد. آب را بست از حمام بيرون آمد. روى لبهى تخت نشست و با تأنى تلفن را برداشت:
«الو» دوستش از آمريكا بود.
«تازه اومدى؟»
«آره»
«خبر دارى؟»
«از چى؟»
«جهان با برادر رؤيا عروسى كرده. يادته گفتم پارسال ديدمش چقدر خوشگل شده بود؟ تو گفتى عاشق شده من باور نكردم. گفتم مگه مىشه؟ ديوونهى شوهرش بود»
آب از همه جايش مىچكيد و در رو تختى و تشك فرو مىرفت.
«ديدى چقدر تو و حبيب نگرانش بوديد مىگفتيد از اين غصه مىميره يا خودش رو مىكشه. بايد امروز صداشو مىشنيدى تو آسمون هفتم بود.»
اوپسالا ١١ دسامبر ٢٠٠٩