پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Tue, 26.01.2010, 11:13

روحانيت و حكومت


هادى قابل/جرس

آخوند خراسانى و نقش روحانيت در حكومت
يكى از مباحث چالش بر انگيز در حوزه انديشه سياسى بحث ورود روحانيت به حوزه حكومت است. اين بحث پيشينه تاريخى زيادى دارد و در ميان رو حانيون، بويژه بزرگان حوزه از مراجع تقليد تا مجتهدان و اساتيد و فضلاى حوزه، همواره اظهار نظر هاى گو ناگون و گاه كاملا مخالف با هم مطرح شده است. نهايتا مى توان دو ديدگاه كلى را از متن حوزه ها به دست آورد:

۱-شايسته نيست كه رو حانيت خودرا درگير امر حكومت كند زيرا هم به خود و هم به دين و باور مردم ضربه مى زند؛ چون روحانيت همواره به عنوان متوليان امر دين شناخته شده اند؛ عدم توفيق در اداره شايسته حكومت سبب مى شود كه مردم روحانيت و نهايتا دين را در اداره جامعه و حكومت ناتوان بدانند. واين امر سبب رويگردانى از رو حانيت و دين خواهد شد. روحانيت وظيفه نظارت و مراقبت از حكومت را از باب امر به معروف و نهى از منكر و نصيحت پيشوايان مسلمين، به عهده دارند.

۲-روحانيت جانشينان پيامبر وامامان معصوم (ع) هستند و در عصر غيبت از ناحيه امام زمان(عج) موظف به تشكيل حكومت دينى واداره جامعه و اجراى حدود و قوانين شرع مقدس هستند. هيچ ايرادى ندارد كه روحانيون خود در اداره حكومت نقش داشته باشند؛ ضعف ها به پاى دين گذاشته نمى شود بلكه به پاى افراد خواهد بود. ورود روحانيت به عرصه سياست براى تشكيل و اداره حكومت يك تكليف الهى است. وغفلت از آن موجب معصيت و پاسخگويى در آخرت است.

بر اساس همين دو تفكر مشاهده مى شود كه فقها در باب ولايت فقيه، تشكيل حكومت دينى يا اسلامى، مبارزه با حكومت هاى فاسد، اجراى حدود الهى و آنچه كه به امر سياست بر مى گردد، داراى ديدگاههاى گوناگونى هستند. كتابهاى فقهى علماى متقدم و متاخر شيعه از اين اختلاف نظرها پر است؛ و سيره عملى آنان هم شاهد بر اين مدعا است.

يكى از دورانهاى حضور فعال و چشمگير رو حانيت شيعه و بويژه بزرگانى از مراجع تقليد و فقهاى به نام، دوره مشروطيت است كه به همت مرحوم آخوند خراسانى و همراهى عالمان برجسته ديگر همچون ملا عبد الله مازندرانى و ميرزا حسين خليلى تهرانى و سايرين، وپشتوانه و خواست عمومى مردم جامه عمل پوشيد؛ استبداد جاى خودرا به حكومت مشروطه داد و مجلس در امور مملكتى صاحب تصميم، قدرت و نظارت گرديد.

نقش موثر و مثمر ثمر روحانيت سبب گرديد كه برخى از علما به فكر تاسيس حكومت اسلامى و يا دينى بيفتند كه در راس آن يكى از فقها ومراجع باشد. مرحوم شيخ آقا بزرگ تهرانى كه از اصحاب مجلس فتواى آخوند خراسانى بوده است؛ از آنچه كه در اطراف مرحوم آخوند گذشته، براى نوه برادرى خود جناب آقاى اكبر ثبوت (كه مشغول تحصيل در نجف بوده است ) خاطراتى را بيان كرده است كه گوشه اى از آن را در اينجا نقل مى كنم. شيخ آقابزرگ تهرانى از مجلس فتواى مرحوم آخوند خراسانى گفتگوى مرحوم ميرزاى نايينى با مرحوم آخوند را چنين نقل مى كند و مى گويد:

گفتگوى ميرزاى نائينى با آخوند خراسانى پيرامون تشكيل حكومت دينى و ورود روحانيت به حكومت

در گرماگرم كشمكش‌هاى طرفداران و مخالفان مشروطه در نجف، كه به صورت مبارزه ميان پيروان كاظمين (محمدكاظم خراسانى و سيدمحمدكاظم يزدى) درآمده بود، مرحوم ميرزاى نايينى كه سابقاً شاگرد و منشى ميرزاى بزرگ شيرازى، و در گيرودارِ مشروطه عضو ارشد مجلس فتواى آخوند خراسانى بود، به مرحوم آخوند پيشنهاد كرد براى رفع اختلاف موجود ميان ايشان و سيدمحمدكاظم يزدى، ايشان از تأييد حكومت مشروطه صرف نظر كنند و به جاى آن، برپاىى حكومت اسلامى را وجهه همت خود قرار دهند و اداره حكومت را نيز خود برعهده گيرند. مرحوم نايينى يادآور شد، چنانچه اين پيشنهاد عملى شود، همه متدينينى كه به لحاظ سياسى در نقطه مقابل آخوند خراسانى هستند، به صف او خواهند پيوست. به اين ترتيب، هم دعواى متدينان با يكديگر خاتمه خواهد يافت و هم حكومت عدل اسلامى با ويژگى‌هاىى كه مى شناسيم و آرزوى همه ماست، برپا خواهد شد. علماى شيعه نيز امكان خواهند يافت قوانين شريعت را كه بسيارى از آن‌ها بلااجرا مانده است، به مرحله اجرا درآورند. مرحوم نايينى براى ترغيب مرحوم آخوند خراسانى به قبول پيشنهاد خود، موضوع ولايت فقيه را پيش كشيد و چون خود از معتقدان جدى نظريه ولايت فقيه بود، دلايل متعدد عقلى و نقلى و نصوصى را كه در اين مورد مى شناخت به تفصيل بيان كرد و چندان در اين باب داد سخن داد كه شايد هيچ يك از شنوندگان گمان نمى كرد ايرادى بر سخنان و پيشنهادهاى او بتوان گرفت.

مرحوم آخوند خراسانى، پس از آن كه تمام گفته‌هاى مرحوم نايينى را با دقت و حوصله گوش داد، در مقام پاسخ‌گوىى برآمد و در جلسات متعدد، به تفصيل در حول و حوش حكومت دينى و حكومت طبقه روحانى گفت‌وگو كرد و پس از رد استدلالهاى نقلى و عقلى ميرزاى نايينى؛ از جمله اظهار داشت:

بيانات و استدلال‌هاى شما، اگر هم به لحاظ نظرى درست باشد، و فرضاً ما براى قبول نظريه شما، حتى نظريه شيخ الطائفه و شيخ اعظم (شيخ انصارى) را رد كنيم و ايرادات ايشان و بسيارى از فقهاى بزرگ را بر نظريه اى كه شما پذيرفته ايد نديده بگيريم - و من دون ذلك خرط القتاد- ولى با مشكلاتى كه در مرحله عمل گريبان ما را مى گيرد چه كنيم؟

مگر نمى دانيد كه قبول پيشنهاد شما و سپردن حكومت به دست علماى دين، تبعات نامطلوبى دارد كه اگر راهى براى گريز از آن تبعات پيدا نكنيم، ضررهاى عمل به اين پيشنهاد، بسيار بيش از منافعش خواهد بود؟

پاره اى از تبعات حكومت توسط رو حانيت از اين قرار است:
۱. اگرچه تشكيل حكومتى مبتنى بر علايق دينى شيعى كه در رأس آن علما باشند - و نيز اجراى كليه قوانين شرع از جمله درمورد مخالفان اسلام و تشيع - براى ما كمال مطلوب است، اما تشكيل چنين حكومتى، پيروان ديگر اديان و مذاهب را ترغيب خواهد كرد تا آنان نيز حكومت‌هاىى مبتنى بر تعصبات دينىِ ضدشيعى - كه در رأس آن پيشوايان دينى شان باشند - بر سر كار آورند، و قوانين شرع خود را كه برخلاف منافع مسلمانان و شيعيان است اجرا كنند. و آن‌گاه خطر آن حكومت‌ها براى ما، از خطر حكومت‌هاىى كه فعلا در دنيا هستند بيشتر است. چرا؟

چون حكومت‌هاى فعلى، اگر هم بر سر دين با ما دعوا دارند، اين نزاع غالباً مربوط به مواردى است كه ميان دين ما و سياست آن‌ها تعارض و تزاحم وجود داشته باشد، نه در همه موارد. بنابراين ما را مجبور نمى كنند كه اصل دينمان را كنار بگذاريم و به دين و مذهب ديگرى درآييم. و در مقايسه با حكومت‌هاىى كه با اتكا به تعصبات دينىِ غيرشيعى بر سر كار آيند و در رأس آن‌ها پيشوايان دينىِ غيرشيعى باشند، مصداق «بعض الشرّاهون من بعض» هستند.

زيرا حكومت‌هاى نوع اخير حتى به اندازه حكومت‌هاى غيرشيعى فعلى نيز ما و جامعه شيعى را تحمل نخواهند كرد و ما را در اعتقادات و اعمال دينى خود بسيار بيشتر از پيش محدود خواهند كرد. به اين ترتيب، دستيابى ما به قدرت و حكومت ظاهرى در جامعه خود، مساوى است با حصر شديد ما از سوى قدرت‌هاى خارجى و تشديد فشارها و تضييقات بر شيعيان در جوامع غيرشيعى و هم‌چنين بر مسلمانان در جوامع غيراسلامى. چنان‌كه وقتى صفوى‌ها حكومتى مبتنى بر تعصبات شيعى برپا كردند، مصيبت شيعه در خارج از ايران، از آن‌چه قبلا بود، هزار برابر بيشتر شد. و يك نمونه اش قتل عام ده‌ها هزار شيعه به دستور سلطان سليم در قلمرو حكومت عثمانى است.

۲- ما و علماى ديگر تا وقتى از بيرون به تشكيلات حكومت نگاه مى كنيم و به درون آن تشكيلات قدم نگذاشته ايم، فسادها و كاستى‌هاىى را كه در تشكيلات است به وضوح مى بينيم و به راحتى با آن‌ها مبارزه مى كنيم. اما وقتى خود وارد تشكيلات شديم، فسادها و كاستى‌هاى آن را به وضوح نمى توانيم ببينيم. زيرا در آن هنگام، تشكيلات منسوب به ماست و ما منسوب به آن هستيم و هر كسى، همان طور كه ديدن عيوب ديگران و عيوب تشكيلات ديگران - خصوصاً اگر مخالفان او باشند - برايش آسان است، ديدن عيوب خود و تشكيلات خود و وابستگان خود برايش دشوار است. ميان دلبستگى به يك شىء و تشخيص معايب آن، نسبت معكوس برقرار است و معمولا هر كس هرچه را بيشتر دوست دارد، كاستى‌ها و معايب آن را كمتر مى بيند:

و عين الرضا عن كل عيب كليلة *** كمان انّ عين السخط تبدى المساويا.

آن‌گاه چون آدمى خود و تشكيلات منسوب به خود را بيش از هر كسى و هر تشكيلاتى دوست دارد و به آن دل بسته است، طبيعى است كه خود و تشكيلات منسوب به خود را سراسر خوبى و عين كمال و دور از هر گونه ايراد وكاستى ببيند و در مشاهده عيوب و نواقص خود و تشكيلات منسوب به خود از همه ناتوان تر باشد.

"كذلك زىّنا لكلّ امة عملهم. "هم‌چنين وقتى كه تشكيلات منسوب به ما شد، از يك طرف مبارزه ما با فسادهاىى كه در آن است، به صورت مبارزه ما با خودمان درمى‌آيد كه چنين مبارزه اى براى ما بسيار دشوار است. از طرف ديگر به دليل تقدسى كه تشكيلات با انتساب به ما پيدا مى كند، مبارزه ديگران با فسادهاى موجود در آن، مبارزه با علماى دين و بلكه با اصل دين تلقى مى شود و دفاع چشم بسته از تشكيلات، حتى با فسادهاى آن، وظيفه و تكليف شرعى قلمداد مى شود و در نتيجه، ما كه هميشه بايد پيشروان مبارزه با فسادها و خصوصاً فسادهاى تشكيلات حكومتى باشيم، تبديل مى شويم به قوى ترين عامل براى جلوگيرى از مبارزه با فسادها و حتى دفاع از فسادها.

با اين مقدمات، عقل اقتضا مى كند كه بگوييم دخالت در امور سياسى، اگر به معناى مراقبت و نظارت بر كار حكومت و مبارزه با فسادهاى موجود در آن باشد، از اوجب واجبات و اهمّ فرايض براى ماست، ولى اگر به معناى اشتغال عامه مناصب حكومتى باشد، چنين امرى با معناى اول قابل جمع نيست و در مقام تزاحم ميان اين دو معنا و عدم امكان جمع، بنابر اصل« الاهمّ فالاهمّ»، و براى اين‌كه بتوان اولى را نگاه داشت، بلاشك بايد دومى را رها كرد و به حديث ابن عباس عمل كرد: « اتق خيرها بشرّها و شرها بخيرها».

بارى اين تصور كه اصلاح امت منوط به حاكم بودن ما و فساد آن معلول عدم تفويض حكومت به ماست كاملا نادرست است:

فصلاحى الذى زعمتم فسادى *** و فسادى الذى زعمتم صلاحى

۳- مسندى كه ما بر آن تكيه زده‌ايم، مهم ترين سنگر مبارزه با فساد بايد باشد، و مسندى كه حكام بر آن تكيه زده‌اند، مهم ترين مركز اشاعه فساد است. اگر ما جاى حكام را بگيريم، هم سنگر مبارزه با فساد را از دست مى دهيم و هم خود در همان جاىى قرار مى گيريم كه مركز نشر فساد است. بلكه خود فاسد مى شويم، و آن‌گاه قضيه قضيه" اذا فسد العالم فسد العالَم و اذا زلّ العالِم زلّ بزلّته العالَم." و: "ثلاث كائنات زلة العالم اذا زلّ زلّ بزلّته الناس." است. و«آلودگى خرقه خرابى جهان است». زيرا علماى دين، در هر جامعه اى بايد در حكم نمكى باشند كه از فاسد شدن موادغذاىى جلوگيرى مى كند. اگر نمك فاسد شد تكليف چيست؟ و چه چيزى مى تواند آن را و چيزهاى ديگر را از فساد برهاند؟

يا معشر الوعاظ يا ملح البلد *** ما اصلح الملح اذا الملح فسد؟

در وصاياى رسول (ص) به ابوذر آمده است: «يا اباذر! اعلم ان كل شىء اذا فسد فالملح دوائه و اذا فسدالملح فليس له دواء.» و در اناجيل مى خوانيم كه مسيح (ع) به حواريين فرمود:« شما نمك زمين هستيد، اگر نمك فاسد شود با چه چيز آن را اصلاح كنند؟ چنان نمكى به هيچ كار نمى آيد جز آنكه پايمال شود.» پس نمك را نبايد در معرض گنديدن و فاسد شدن درآوريم و به بهانه اصلاح امور مردم، نبايد خود را در شرايطى قرار دهيم كه به دامن فساد بيفتيم. نمى بينيم كه امير مؤمنان (ع) خطاب به مردم كوفه مى فرمايد:« انى لعالم بما يصلحكم و يقيم اودكم و لكنى لاارى اصلاحكم با فساد نفسى.»

البته اگر با چشم باز نگاه كنيم، به مصداق حديث نبوى كه« صنفان من امتى اذا صلحا صلحت امتى و اذا فسدا فسدت امتى الفقهاء و الامراء. »حداقل نيمى از همين فسادهاى موجود در امت اسلامى به گردن ماست و ما براى به صلاح آوردن وضع امت، اول بايد خود را اصلاح كنيم. نه اين كه به جاى اين كار، حكومت و امارت را هم به دست گيريم تا مسئوليت بقيه تباهى‌ها هم به گردن ما بيفتد و ما يگانه مسؤل همه مفاسد باشيم.

اگر هم تصور كنيم كه عامّه مردم، به دليل ارادات و اخلاص فراوان به ما، حتى اگر ما حاكم بشويم، ما را مسؤل مفاسد نمى شمارند. چنين تصورى گرچه ممكن است براى اوايل امر درست باشد، اما به زودى ورق برمى گردد. آن وقت همان مردمى كه فسادهاى موجود در حكومت ما را حمل بر صحت مى كردند يا به گردن ديگران مى انداختند تا ما تبرئه شويم، همان مردم، درمورد مفاسدى هم كه ما مسؤل حقيقى آن نيستيم، ما را مسؤل مى شناسند و حتى آن‌چه را در حكومت ما حقيقتاً مفسده نيست، مفسده تلقى مى كنند تا ما را محكوم كنند؛ و پاره اى از امورى را كه در حكومت هاى ديگر تحمل مى كنند، در حكومت ما برايشان تحمل ناپذير مى شود و خوب هاشان منطقشان اين است كه: «حسنات الابرار سيئات المقربين.» بدهاشان هم مى گويند:

ارى امىة معذورين ان قتلوا *** و ما ارى لبنى العباس من عذر.

علاوه بر اين، اگر ما به نام اسلام و شرع حكومت تشكيل دهيم، و اگر مراجع و علماى دين، متصدى امور حكومتى شوند، به معناى اين است كه ما سرنوشت اسلام و مرجعيت را به يك حكومت پيوند بزنيم، و اين بسيار خطرناك است. چون هر حكومتى دير يا زود به فساد مى گرايد و سقوط مى كند و: « الدولة كما تقبل تدبر. و لكلّ دولة برهة. و تلك الايام نداولها بين الناس.»

آن‌گاه حكومتى كه به نام اسلام تشكيل شود و مراجع و علماى دين متصدى امور آن باشند، وقتى به فساد گراييد و سقوط كرد، اين امر يعنى به فساد گراييدن و سقوط اسلام و مرجعيت و روحانيت، و اين بدترين پيامد ممكن است.

شما مى دانيد كه تسلط مؤبدان بر اركان حكومت ايران در عصر اكاسره (ساسانيان) تباهى‌هاى بسيارى در پى داشت كه نتيجه آن اعراض مردم از آيين مجوس (زرتشتى) ايران و بالاخره پشت كردن مردم به حكومت و افول ستاره مجوسيت براى هميشه بود؛ و رواج شگفت آور مسيحيت و بوداىى گرى و تسلط پاپ‌ها بر حكومت، مفاسد و فجايعى را به دنبال داشت كه نتيجه آن سقوط كليسا و روگردان شدن عامّه مردم اروپا از مسيحيت بود؛اكنون ما هم اگر خواهان امتيازات مؤبدان و پاپ‌ها باشيم، به سرنوشتى مانند آن ها دچار خواهيم شد.

۴- سياست به معناى اداره امور مملكت، يك فن است و دوام رياست و قوام رعيت در گرو آشناىى كامل با اين فن است.«حسن السياسة يستديم الرياسة.حسن السياسة قوام الرعىّة.» آن‌گاه من فارغ از هرگونه تواضع و شكسته نفسى، بالصراحه مى گويم كه اين فن را نمى دانم. و« من قصر عن السياسة صغر عن الرياسة. » يا «من قصر فى السياسة صغر فى الرياسة.» درمورد آقايان ديگر هم يقين دارم كه در اين مورد، از من ورزيده تر نيستند. آن‌گاه"« آفة الزعماء ضعف السياسة."» بنابراين ما با ناآگاهى از دقايق و ظرايف سياست، محال است بهتر از سياست پيشگانِ غيرروحانى و حتى غيرمتدين عمل كنيم. نمى توانيم بگوييم چون ما آدم‌هاى خوب و مؤمنى هستيم و در مبارزه با فلان حاكم موفق بوديم، پس در اداره امور مملكت هم موفق خواهيم بود. اين‌ها دو مقوله جدا از هم است. چنان كه اگر من بگويم چون فلان كس آدم خوب و صالح و باتقواىى است و در جهاد فى سبيل الله پيش قدم بوده، پس مى تواند بدون تحصيل علوم دينى مرجع تقليد و مفتى بشود، شما به من مى خنديد. حالا ما بايد بپذيريم كه نياز به علم، تنها درمورد نيازِ مرجع تقليد به علم فقه و اصول نيست؛ بلكه هر حوزه و هر صحنه اى نياز به علم خاص خودش را دارد و ما اگر فاقد آن علم بوديم و در عين حال مسؤل و سرپرست آن حوزه و ميدان دار آن صحنه شديم، همان قدر خطا كرده ايم كه بدون تسلط بر فقه و اصول بخواهيم مفتى و مرجع تقليد بشويم.

مگر پيامر (ص) نفرمود: « من عمل على غير علم كان ما يفسد اكثر مما يصلح.» و مگر امير مؤمنان (ع) نفرمود:« ما من حركة الا و انت محتاج فيها الى معرفة.» و مگر امام صادق (ع) نفرمود: « العامل على غير بصيرة كالسائر على غيرالطريق لايزيده سرعة السير الا بعداً.» و مگر نفرمود: «كلّ ذى صناعة مضطرّ الى ثلاث خصال يجتلب بها المكسب، و هو ان يكون حاذقاً بعلمه...» و خوب آيا از اين همه- علاوه بر حكم روشن عقل- نمى توان فهميد كه به دست گرفتنِ سكان سياست، همان قدر نياز به آگاهى از دانش سياست و تجربه سياسى دارد كه منصب مرجعيت نياز به اجتهاد و اعلميت در فقه و اصول دارد؟ و آيا عملكردهاى پيامبر (ص) و اميرمؤمنان (ع) دليلى قاطع بر اين مدعا نيست كه براى تصدّى امور حكومتى، به تدبير و تجربه سياسى و كارى، بيش از تقواى دينى و فضايل اخلاقى محتاجيم؟

شما ببينيد كه حضرت امير(ع) به ميثم تمار (كه فردى بسيار مؤمن و از شيعيان خالص و مخلص بود و بالاخره‌هم به دليل سرسختى در ولاى على (ع) به شهادت رسيد) كوچك‌ترين منصب حكومتى واگذار نكرد. درحالى‌كه زيادبن ابيه كه فردى به تمام معنا بى ريشه و بن و عارى از هر گونه فضيلت دينى بود، در دوره خلافت امير مؤمنان (ع) به مناصب عاليه حكومتى رسيد و حتى امام (ع)، سهل بن حنيف را كه خود و برادرش از بزرگان اصحاب رسول (ص) و از مشايخ انصار بودند، از حكومت فارس بركنار و زياد را به حكومت آن ايالت منصوب فرمود؛ و البته امام در عين استفاده از قابليت‌هاى زيادبن ابيه در اداره امور مملكت، مراقبت داشت كه از وى خطاىى سر نزند. همچنين پيامبر اكرم (ص) افرادى مثل عمروعاص و خالدبن وليد را به سردارى سپاه نصب مى كرد ولى به ابوذر توصيه فرمود كه مطلقاً از رياست برحذر باشد و به قبول حكومت و امارت - حتى در ميان دو نفر - تن در ندهد. دليل اين توصيه نيز واضح است، زيرا آدم خوب و مؤمن، اگر بدون اطلاع از رموز مديريت بخواهد مديريت كند، نه فقط كارها به سامان نمى آيد و اوضاع رو به راه نمى شود و حتى بدتر مى شود، بلكه خودش هم خراب مى شود و در نتيجه مردم به شخص او و همه مؤمنين و بلكه نسبت به اصل دين بدبين مى شوند.

آن‌گاه وقتى توصيه پيامبر (ص) به ابوذر و برخورد حضرت امير (ع) با ميثم تمار اين است، تكليف من كه يكصدم از شايستگى و ايمان ابوذر و ميثم را ندارم معلوم است. من بايد بدانم كه آن‌چه پيامبر (ص) را بر آن داشت تا ابوذر را از اشتغال به امارت و حكومت منع كند (ناتوانى در اداره امور) در مورد من و امثال من به طريق اولى صادق است.

و تكيه زدن من بر اريكه حكومت، به قصد حاكميت بخشيدن به شريعت، فراتر رفتن از مرز معقول خويش است و مصداق« الشىء اذا جاوز حدّه بلغ ضدّه. » و چه نيكو فرمود اميرمؤمنان (ع): « فلا ينبغى لمن كان له عقل ان يجهل قدره و لا يعدو طوره و لايشقى نفسه بالتماس ما ليس باهله.» و تنها نتيجه چنين امرى، تضييع حقوق مردم و تباه شدن زندگى و دين و ايمان آنان است و ضايع كردن خويش، چنانكه در حديث شريف آمده است:« من ولىّ شيئا من امور المسلمين ضيعهم ضىّعه الله تعالى.»

۵- آنچه كمال مطلوب ماست، تبعىّت حكومت از دين است و در راه اين هدف نيز حداكثر تلاش را مى كنيم. ولى اگر براى حصول اين مقصود، خودمان حكومت را در دست گيريم، در عالَم عمل، قضيه به عكس مى شود و دين تابع حكومت مى شود. زيرا وقتى رجال دين به حكومت رسند، حفظ دستگاهى كه عنوان حكومت دينى بر آن نهاده اند، مهم ترين هدف و وظيفه و فريضه تلقى مى شود و طبيعى است كه براى وصول به اين مهم ترين هدف، استفاده از هر وسيله اى مباح مى شود و احكام الهى و ارزش هاى اسلامى و حتى بديهى ترين معتقدات دينى و اصول عقلى و اخلاقى قربانى شوند. بلى ظاهر قضيه اين است كه با تشكيل حكومتى به نام دين و به وسيله رجال دين، حقيقتاً دين حاكم خواهد شد. اما هيهات.

پنج فراز از تبعات ورود روحانيت در اداره حكومت از نظر آخوند خراسانى رهبر معنوى بزرگ مشروطيت، در قسمت اول آمد، اينك پنج فراز ديگر را درپى تقديم خوانندگان عزيز مى كنم. بدان اميد كه مورد توجه قرارگيرد. بازهم تكرار مى كنم كه اين مجموعه خاطراتى است كه مرحوم شيخ آقا بزرگ تهرانى از اصحاب فتواى مرحوم آخوند خراسانى براى جناب آقاى اكبر ثبوت كه نوه برادرى ايشان بوده است نقل كرده است. جناب آقاى ثبوت كه اين مطالب را يادداشت و قسمت هايى از آن را در برخى مجله ها منتشر كرده است، اخيرا در كتابى كه قرار بوده است انتشارات طرح نوچاپ كند مشروح آن را آورده است. مرحوم آخوند خراسانى در پاسخ به مرحوم علامه نايينى كه پيشنهاد تشكيل حكومت اسلامى به رهبرى مرحوم آخوند را مطرح مى كند، اين مطالب را بيان كرده است. باهم ادامه مطالب آخوند را پى مى گيريم.

۶- مردم ما را نايبان امام زمان(عج) مى دانند و وقتى حكومتى برپا كنيم و خود در رأس تشكيلات حكومت قرار بگيريم، توقع دارند حكومت ما همان گونه باشد كه حكومت آن بزرگوار خواهد بود؛ و همانطور كه درباره او فرموده اند« يملاء الله به الارض قسطاً و عدلا و تصلح فى ملكه السباع. » ما هم كه نايب او هستيم، اگر در رأس تشكيلات حكومت باشيم، مردم انتظار دارند كه در همه جا عدل و انصاف حاكم باشد و گرگ و ميش از يك جوى آب بخورند. اگر اين انتظار برآورده نشود، اعتقاد مردم نسبت به استقرار عدالت در عصر امام زمان (عج) و بلكه نسبت به ظهور و شخصيت آن بزرگوار متزلزل خواهد شد. و اين مدعا بديهى است و نيازى به دليل ندارد؛ از طرف ديگر هم باتوجه به مبانى نظرى و هم باتوجه به تجربه‌هاى تاريخى و هم مهم تر از همه، معصوم نبودن حكام، برپاىى حكومت شرعىِ حقه براى ما ممكن نيست. اما به لحاظ نظرى، از اين جهت كه برپاىىِ حكومت شرعىِ حقه، فقط و فقط از امام معصوم(ع) ساخته است.

خصيصه شرعى نبودن براى هر حكومتى كه غيرمعصوم (ع) در رأس آن باشد، مثل سياهى و سرخى و زردىِ رنگ است براى فردِ سياه پوست و سرخ پوست و زردپوست همان طور كه - مثلا - سياهى، از پوست فرد سياه پوست زائل شدنى نيست، خصيصه شرعى نبودن نيز از حكومت غيرمعصوم زائل شدنى نيست. آنچه از ما برمى آيد، فقط در اين حد است كه سعى كنيم دايره ستم توسعه پيدا نكند و محدودتر و تنگ تر شود؛ و فردِ رنگين پوستى كه رنگ را از پوست او نمى توان زدود، اقلا پوست او از رنگ هاى عارضى مثل دوده و قير و... پاك شود. پس هدفى كه ما به همه اعلام مى كنيم، تحديد ظلم و محدود كردن تصرفات ظالمانه حكومتى است كه خصيصه برحق نبودن، عَرَضِ غيرَ مفارقَ آن است و از آن قابل انفكاك نيست، همين و بس. اما اين كه به مردم وعده برپاىى حكومت حقه و شرعى بدهيم و براى اين هدف خودمان حكومت را به دست گيريم، دو خطاى بىّن است كه يكى از ديگرى خطرناك تر است. زيرا وعده برپاىى حكومت شرعى و حقه به مردم دادن؛ به معناى اين است كه يك شعار غيرعملى به دهان مردم بگذاريم و يك خواسته غيرواقع بينانه را به آن‌ها القا كنيم كه تحقق آن ممكن نيست، و چنين شعارى مى تواند در مرحله اول، براى مردم خوشايند و يك چندى سرشان به آن گرم شود، اما بالاخره كه بى عدالتى‌هاى موجود در حكومت ما، يكايك چهره خود را نشان دادند و معلوم شد كه وعده برپاىى حكومت شرعى و حقه به وسيله ما بى پايه بوده آن‌گاه وعده برپاىى چنين حكومتى به وسيله امام معصوم(ع) هم مورد ترديد قرار مى گيرد و در بقيه مقدسات هم به شك و شبهه مى افتند و سيل ناسزا و ناروا به سوى ما و آيين و معتقدات ما سرازير مى شود.

بارى تصورِ ريشه كن شدن فساد و ظلم در حكومت غيرمعصوم، تصور باطل و خيال محال است، و ما ضمن آنكه هميشه بايد براى كاستن از تباهى‌ها در حال مبارزه باشيم، نبايد در جاىى بنشينيم كه مسؤل مظالم و تباهى‌ها قلمداد شويم. نمى بينيد كه به روايت علل الشرايع، وقتى از امام صادق (ع) مى پرسند چرا حاكميتِ زمين در اختيار شما قرار نگرفت؟ حاصل پاسخ حضرت اين است كه" خداى تعالى مى دانست كه هر كس حاكم باشد، بساط تبه‌كارى از روى زمين برچيده نخواهد شد؛ و لذا اراده خداوند براين تعلق گرفت كه تبه‌كارى‌ها در جامعه اى صورت گيرد كه حكام آن، ما نباشيم بلكه ديگران باشند.

۷- درحال حاضر كه دست ما از مناصب حكومتى و امتيازات آن كوتاه است، اين همه اختلاف و كشمكش در ميان ماست كه حتى در بسيارى موارد، كار به تكفير و تفسيق‌هم مى كشد، حال اگر قرار شود مناصب حكومتى و امتيازات مربوط به آن‌ها هم در اختيار ما باشد، به دليل رقابتى كه براى دستيابى به اين مناصب و امتيازات ميان ما در مى گيرد، اختلاف و دعوا بين ما بسيار بيشتر خواهد شد، به گفته اميرمؤمنان (ع)« استدلّ على ما لم يكن بما قد كان فان الامور اشباه.» آنگاه عامّه مردم كه مى بينند پيشوايان دينى شان براى ربودن منصب‌هاى حكومتى و امتيازات دنيوى به جان هم افتاده اند، چه فكر مى كنند؟ آيا با مشاهده اين نزاع ها، اعتقاد مردم به پيشوايان دينى شان و بلكه نسبت به اصل دين متزلزل نخواهد شد؟ اين است كه مى گوييم تا وقتى حكومت در دست يك نفر از ما يا يك طايفه از ما نيست و بنابر استفاده از قدرت در جهت بالا و پايين بردن افراد نيست، تمامى ما در حد معقولى ارج و اعتبارمان به جاى خود محفوظ است؛ نه كسى يا كسانى را بالادست امام حسين (ع) مى نشانند و اگر گفته شود كه بالا چشم او و ايشان ابرو است، آسمان به زمين مى آيد و كفر مى شود!

نه كسى و كسانى را پايين پاى شمر جا مى دهند و كليه حقوقى را كه يك عالِم دين و حتى يك مسلمان عادى و يك انسان دارد پايمال مى كنند! ولى اگر حكومت به دست يك تن يا يك طايفه از ما بيفتد و بنابر استفاده از قدرت در جهت پايين و بالا بردن افراد باشد، آن وقت ديگر همه حساب ها به هم مى ريزد و يك طايفه از ما به عنوان مافوق معصوم(ع) قلمداد مى شويم و يك طايفه به عنوان مادون حيوان. آن‌گاه مردم كه مى بينند كسانى از ما به عنوان معصوم، بدترين خلاف‌ها را مى كنند، و بقيه نيز از سوى همين معصومان، متهم به بدترين خلاف‌ها مى شوند، ديگر به چه كسانى اقتدا كنند و چه كسانى را پيشواى دينى خود بشمارند؟! بارى اينكه آقا ميرزا حسين ]مرحوم نائينى[ مى گويند اگر شما ] آخوند خراسانى[ اداره امور حكومت را به دست بگيريد و مناصب حكومتى در اختيار علماى دين باشد، همه دعواهاى متدينين و اختلافات علما خاتمه خواهد يافت، تصور درستى نيست، بلكه قضيه كاملا به عكس است و دعواها و اختلافات، به ترتيبى كه گفتم، تشديد خواهد شد و تبعات نامطلوب آن كه سوء ظن عامه به علما و ضعف مبانى ايمانى مسلمين است، تشديد خواهد شد و همه آن‌چه در راه ترويج دين رشته اند پنبه مى شود.

امروز كه تصدّى مناصب حكومتى، چشم و گوش ما را كور و كر نكرده، اين همه دستورات مؤكد و غلاظ و شداد - در نهى از تكفير و متهم داشتن يكديگر - را كه در نصوص معتبر آمده است نمى بينيم! امروز كه تحت عنوان امارت، طوق اسارت و بردگىِ دنيا، به صورت رسمى بر گردن ما نيفتاده، رفتار ما چنين است و ده‌ها حديث معتبر از اين قبيل را كه در تحذير از برخوردهاى تند با يكديگر وارد شده نديده مى گيريم! پس چگونه خواهد بود اگر اين طوق هم بر گردنمان باشد؟

۸- بسيارى از ما تصور نادرستى داريم و مى پنداريم كه چون چند كلمه فقه و اصول بلديم، صلاحيت اشتغال به همه مشاغلى را داريم كه لازمه تصدىِ هر يك از آن‌ها تسلط بر يك يا چند رشته از علوم قديم يا جديد است، و مى توانيم جواب همه مسائلى را بدهيم كه لازمه پاسخ‌گوىى به هر يك از آن‌ها تبحر در يك يا چند شاخه از دانش‌هاى پيشين يا امروزى است. از خاتم مجتهدين و استاد قاطبه فقها شيخ اعظم (شيخ مرتضى انصارى) بياموزيم كه با همه تسلط بى نظير خود بر علوم دينى، هرگاه پرسشى در باب مسائل حكمى(فلسفى) از او مى كردند مى فرمود: « من وزير داخله اسلام هستم اين سؤال را از حاجى سبزوارى بكنيد كه وزير خارجه اسلام است.» با اين مقدمه اگر ما بخواهيم مناصب حكومتى را در دست بگيريم، لازمه اش آن است كه براى تمامى اين مناصب، افرادى داشته باشيم كه هم در حدود وظايف خود قوانين اسلامى را بدانند و هم متدين واقعى باشند و هم درس مديريت خوانده و شيوه‌هاى مختلف اداره امور كشور را تعليم گرفته باشند؛ وگرنه آن‌گاه ما حتى براى يك دهم مناصب موجود، افراد شايسته‌اى كه هر سه شرط را داشته باشند نداريم. اگر هم به يكى دو شرط از اين سه شرط اكتفا كنيم، نتيجه كار بسيار نامطلوب خواهد بود و اوضاع از اين كه هست، بدتر خواهد شد. و مردمى كه مى بينند به دليل مثلا عدم آگاهى و مدير و كاردان نبودن افراد ما، اوضاع نامطلوبى حاكم شده است، نسبت به ما و بلكه نسبت به اصل دين بدبين خواهند شد.

اين است كه مى‌گوييم حكومت دينى، اگر صاحب منصبان مدير و كاردان نداشته باشد، خطرش و ضررش براى دين، از حكومت غيردينى و ضد دينى هم بيشتر است. چون در حكومت غيردينى و ضددينى، اگر مردم ضعف و نارساىى و فساد ببينند، آن را به گردن حكومت دينى و پيشوايان دين و اصل دين نمى اندازند، ولى اگر مناصب حكومتى در اختيار ما باشد، همه ضعف‌ها و فسادها و نارساىى‌ها را به حساب علماى دين و اصل دين مى گذارند و ما كه بدون بصيرت و دانش كافى در اداره امور، اين مناصب را اشغال كرده ايم، مصداق كلام نورانى صادق آل محمد (ص) خواهيم بود كه: « من هجم على امر بغير علم جدع انف نفسه.»

۹- حدود هزار و سيصد سال است كه حكومت اسلامى نبوده و اسلام بوده است. اسلام را حكومت اسلامى نگاه نداشته، بلكه حوزه و فعاليت‌هاى حوزه اى نگاه داشته است، يعنى تعليم و تعلّم، تحقيق، تأليف، ارشاد، وعظ و امثال اين‌ها. هرگونه خللى دراين فعاليت‌ها به‌وجود آيد، بزرگ ترين ضربه‌ها به حوزه و به اسلام خواهد خورد. آن‌گاه اين افرادى كه ما در حوزه داريم، اگر به سراغ مناصب حكومتى بروند، بدون شك از وظايفى كه در حوزه دارند باز مى مانند و نتيجه آن، خلل در فعاليت‌هاى حوزه اى و ضربه خوردن به اسلام است.

ما در حوزه افراد ورزيده كافى به آن تعداد نداريم كه بگوييم اگر گروهى از آنان به سراغ كارهاى حكومتى رفتند، بقيه جاى خالى آن‌ها را پر مى كنند و مسؤليت اصلى ما بر زمين نمى ماند، آن روزها هم كه ما در محضر شيخ اعظم تلمذ مى كرديم. بارها با اشاره به غربت علم، اين دو بيت را مى خواندند:

كان لم يكن بين الحجون الى الصّفا *** انيس و لم يسمر بمكّة سامر

بلى نحن كنّا اهلها فابادنا *** صروف الليالى و الجدود العواثر

اين وصف الحالِ آن روزها بود كه بازار حكمت و معرفت و علم و فقه و عرفان در شهرها و حوزه ها و مدرسه هاى ما داغ بود. حالا كه ديگر متاعى كاسدتر از اين‌ها نمى توان يافت و آن‌گاه ما مى خواهيم همين شمع نزديك به خاموشى را هم در شرايطى قرار دهيم كه ديگر هيچ نشانى از آن نماند؛ و همين افراد معدودى كه عمر و فكر و حواسشان را وقف علم و معرفت كرده اند، درس و حوزه را رها كنند و به سراغ مشاغل حكومتى و دنيوى بروند. و نمى دانيم كه اين افراد نمى توانند در آنِ واحد، هم وظايف حوزه اى را كما ينبغى انجام دهند و هم به كارهاى حكومتى بپردازند. خير! حتى همين معارف حوزه اى و بلكه يك رشته از اين معارف كه فقه باشد، به قدرى گسترش پيدا كرده كه هيچ كس - حتى اگر در برترين مرتبه نبوغ باشد - نمى تواند مدعى شود كه در تمامى ابواب آن به مرتبه اجتهاد رسيده؛ چنانكه شيخ اعظم (شيخ انصارى) اعلى الله مقامه مى فرمود « وفقنا الله للاجتهاد الذى هو اشدّ من طول الجهاد» (خدا ما را توفيق اجتهادى روزى فرمايد كه از مجاهده اى طولانى سخت تر است.) و مى فرمود: « من پس از شهيد اول كه حدوداً ۶۰۰ سال قبل مى زيسته، هيچ كس را به عنوان مجتهد مطلق نمى شناسم.» و اين در حالى است كه در خلال اين قرون متمادى، فقهاى بزرگى همچون ابن فهد حلّى، محقق ثانى، شهيد ثانى، مقدس اردبيلى، فاضل هندى، محقق خوانسارى، صاحب معالم، صاحب مدارك، محقق سبزوارى، وحيد بهبهانى، صاحب رياض، صاحب فصول محشّى معالم، صاحب جواهر، كاشف الغطا،، محقق نراقى، ميرزاى قمى، سيدمحمدباقر شفتى، و غيره داشته ايم. و ظاهراً مراد مرحوم شيخ آن است كه باتوجه به توسعه بيش از حدِّ دامنه فقه در اعصار پس از شهيد، امكان آنكه يك نفر بتواند در همه ابواب فقه مجتهد كامل شود نبوده، و براى اين كه فقه از پيشرفت بازنماند، بايد آن را به چند شاخه تقسيم كرد و فقها به جاى آنكه همه شان، بى فايده كوشش كنند، هر كدام بيشترِ عنايت و اهتمام خود را بر روى يك قسمت از فقه بگذارند و به جاى ذوفنون بودن در همه ابواب فقه ذوفن باشند.

علاوه بر اين‌ها، اين ادعا كه « اگر حكومت در دست ما باشد، اوضاع اصلاح خواهد شد»، فقط يك احتمال است و نه يك پيش بينى قطعى و يقينى؛ آن‌گاه در مقابلِ احتمالِ اصلاحِ اوضاعِ حكومت كه احتمال مخالف آن نيز هست، خالى شدن حوزه و بر زمين ماندن مسئوليت‌هاى حوزه اى و در نتيجه ضربه خوردن به اسلام، يك امر قطعى است، بنابراين عاقلانه نيست كه ما به دليل يك نفع محتمل - كه احتمال خلاف آن هم وجود دارد - يك ضرر بسيار بزرگ يقينى را بر خود هموار كنيم. خلاصه اين دستور عقلاىى يادمان نرود كه"« اوطن على قدر ارضك، و مدّ رجلك على قدر الكساء.»

۱۰- مشكل ديگر، مشكل حواشى و بستگان ماست كه ما را احاطه كرده اند و با سوء استفاده از موقعيت و جايگاه ما، هزار جور كار خلاف مى كنند كه هم آبروى ما و علماى دين بر باد مى رود و هم عامه مردم با ملاحظه كارى‌هاى آنها ايمان و اعتقاد مذهبى شان سُست مى شود.

يك روز فلان آقازاده تهرانى مرتكب قتل مى شود. يك روز اطرافيان فلان آقا پول مى گيرند تا در فلان مورد رضايت آقا را جلب كنند. و بالاخره كار به جاىى مى رسد كه اطرافيان آقايى مى ريزند و مقبره حافظ را ويران مى كنند، يك‌روز مير فتّاح - آقازاده ميرزا يوسف آقا طباطباىى مجتهد تبريزى - با روس‌هاى متجاوز هم‌دست مى شود و به طمع حكومت آذربايجان كه وعده اش را به او داده بودند، دست در دست خان‌هاى مرند مى گذارد همان خان‌هاىى كه به دليل اغراض خصوصى با عباس ميرزا، مى خواستند او را در جنگ با روس‌ها زمين بزنند و دروازه تبريز را به روى سپاه روس مى گشايند؛ و ميرفتاح براى خوشامدگوىى به روس‌ها از شهر خارج مى شود و بعد هم كه شهر را تحويل روس‌ها مى دهد، از سوى آنان به حكومت آذربايجان اشغالى منصوب مى شود و به اسم تزار خطبه مى خواند و پس از خروج روس‌ها از آذربايجان به قفقاز مى گريزد و به تفليس مى رود و در آن‌جا روس‌ها به او زمين و باغ مى دهند و بعد پس مى گيرند و او تا سال‌ها آن‌جا مى ماند كه تا چند سال قبل هم نوه او در تفليس بود.

يك روز كسانى كه از طرف آقا نجفى اصفهانى، مسؤل تحقيق درباره دو متهم به ازلى بودن هستند، بدون تحقيق و دقت، حكم اعدام صادر مى كنند و دو نفر را كه هيچ فريضه اى از فرايض الهيه را ترك نمى كردند محكوم به ارتداد مى شناسند، و بالاخره با تحريك حاج آقا سدهى و چند تن ديگر، اين دو آدم بخت برگشته را به ميدان شاه اصفهان مى آورند و سراپاشان را آلوده به نفت مى كنند و آتش مى زنند. پس از اين ماجرا هم يكى از همين كسانى كه در ماجراى نام برده مسؤل تحقيق بوده، با هم‌دستى يكى از آقازادگان يزد، مكاتباتى با يزد مى كند و در آنجا كثيرى از افراد را صرفاً از سر اغراض ناحق و با اتهام و انتساب به بابى گرى، به قتل مى رسانند. يك روز مجريان احكام همين آقانجفى به مجلس عروسى حمله مى كنند، و به بهانه جلوگيرى از كار يك مطرب و نهى از منكر، مرتكب صدها منكر مى شوند، در و پنجره‌هاى خانه مردم را مى شكنند، به همه فحش مى دهند، مردم را مضروب و مجروح مى كنند و اسم اين كارها را مى گذارند نهى از منكر و...

اكنون كه مناصب حكومتى و امتيازات آن در اختيار ما نيست، اوضاع چنين است. اگر آن مناصب و امتيازات در اختيار ما باشد چه خواهد شد؟ جز اين كه اطرافيان ما، ما را نردبان و پلى قرار دهند براى دسترسى و دستيابى هرچه بيشتر به خواسته‌هاى دنيوى و آن هم از طرق نامشروع، و آخرت ما را خراب كنند تا دنياى خود را آباد كنند؟ در آن صورت آن‌ها و ما، مصداق حديث شريف نبوى مى شويم كه « شر الناس من باع آخرته بدنياه و شر منه من باع آخرته بدنيا غيره.»

با اين مقدمات، آيا عقل ايجاب نمى كند كه براى جلوگيرى از توسعه فساد در محيط خود، و پيشگيرى از تبعاتِ خطرناك دنيوى و اخروى آن، شرايطى فراهم نياوريم كه دست و بال اطرافيانمان بيش از اين باز شود و آلوده شوند و بدترين ستم‌ها را بر ما روا دارند؟!

آيا براى آميرزا محمد و آميرزا مهدى و آميرزا احمد (فرزندان مرحوم آخوند) بهتر نيست كه پدرشان همه كاره نباشد و همه اختيارات حكومتى و امتيازات آن در دست او متمركز نشود تا آن‌ها هم در شرايطى قرار نگيرند كه بيش از اين آلوده به دنيا شوند؟ مگر در قرآن نمى خوانيم كه:« قوا انفسكم و اهليكم ناراً. »

بارى ما پيش از آن‌كه مناصب حكومتى را اشغال كنيم، اول بايد مشكل بستگان و اطرافيانمان را حل كنيم و در مورد آن‌ها همان گونه عمل كنيم كه اميرمؤمنان (ع) به مالك اشتر فرمان مى دهد:« حاكم را نزديكان و بستگانى است كه در پى انحصارطلبى و تعدّى به حقوق ديگران اند و درگرفتن و دادن‌ها، انصاف را كم‌تر مراعات مى كنند. عواملى را كه به ايشان امكان اين تعديات را مى دهد ريشه كن كن (تا قادر بر تخلف و تعدى نباشند). به هيچ يك از اطرافيان و بستگانت زمينى را مبخش. نبايد شرايط به گونه اى باشد كه افرادى طمع كنند كه با پشت گرمى به تو، در مورد يك حقِ همگانى يا يك تكليف و كار عمومى قراردادى ببندند كه به مردمِ ديگر زيان برساند و رنج آن بهره ديگران باشد. كه سود اين كار براى آن افراد است نه تو، و عيب آن در دنيا و آخرت گريبان تو را گيرد.»

و گوياتر از اين سخنان، رفتار آن حضرت است با برادر و برادرزاده و عموزاده و نيز فرزندان عزيز خود و ديگر بستگان و وابستگانش كه فرصتى براى توضيحات كافى در اين مورد نداريم و به نقل سخنى از عالِم بزرگ و شارح معروف نهج البلاغه ابن ميثم بحرانى اكتفا مى كنيم. وى در ذيل نامه سرزنش آميز امام (ع) به عموزاده اش ابن عباس كه اموال عمومى را به ناروا متصرف شده و گريخته بود مى نويسد:« امير مؤمنان (ع) هر جا پاى حق در ميان بود، ملاحظه هيچ كس را حتى اگر عزيزترين فرزندانش بود (چه رسد به پسر عمويش) نمى فرمود.» چنان‌كه در همين نامه سوگند ياد مى كند كه « به خدا اگر حسن و حسين نيز كارى مانند كار خيانت آميز تو انجام مى دادند، تا حق مردم را از ايشان نمى گرفتم و نارواىى كه از ستم آنان رفته بود جبران نمى كردم، هرگز روى آشتى از من نمى ديدند. زيرا بر امام واجب است كه چون پاى حقّى در ميان باشد، بر نزديكان و خويشان خود بيشتر سخت بگيرد.» امام (ع) پس از نكوهش‌هاى بسيار از ابن عباس و عمل او و دستور اكيد به اين كه اموال مردم را بازگرداند، وى را تهديد فرمود كه اگر چنين نكند و امام بر وى دست يابد، او را با همان شمشيرى خواهد كشت كه هر كس را با آن زد به دوزخ رفت.

اگر هم تصور مى كنيم كه مرتبه على (ع) امام معصوم و مالك اشتر بسيار برتر از آن است كه ما به آنان اقتدا كنيم، پس حداقل، بياييم و به كسان و اطرافيان خودمان و كارگزارانمان با همان چشمى نگاه كنيم كه خليفه عمر نگاه مى كرد. اگر نمى توانيم مثل على (ع) عمل كنيم، پس بياييم مثل عمر عمل كنيم كه شما صدها ايراد هم به او داريد. بلى بياييد و ببينيد كه عمر، به عنوان يك حاكم، رفتارش با نزديكان و خويشان خود و عُمالش چگونه بوده است. براى مثال: مى دانيد كه عمر، عمروعاص را به حكومت مصر فرستاد و به او تأكيد كرد كه اگر كسى از خانواده من به نزد تو آيد، مبادا در حق او بيش از ديگران احسان كنى يا هديه اى به وى دهى، به دليل همين نهى اكيد، وقتى دو پسر عمر - عبدالرحمن و عبدالله - به مصر رفتند، عمروعاص، از ترس عمر، مانده بود كه چه كند. نه مى توانست هديه اى براى آن دو بفرستد و نه به منزلشان رود. تا در همان روزها عبدالرحمن مرتكب جرمى شد كه هر كه مرتكب آن مى شد، او را حد مى زدند و سرش را در ملأ عام مى تراشيدند. عمروعاص عبدالرحمن را حد زد و سر او را هم تراشيدند و تنها براى حفظ حرمت خاندان خليفه - سر او را نه در ملأ عام بلكه در خانه عمروعاص تراشيدند. اما چيزى نگذشت كه عمر از امتياز ناچيزى كه براى پسر او قائل شده بودند آگاهى يافت و نامه اى پر از سرزنش براى عمروعاص نوشت و او را - از اين كه با پسر وى به گونه اى غير از ديگران عمل كرده - سخت نكوهش و تهديد به عزل كرد؛ و دستور داد پسر را با وضعى خشونت بار به مدينه بفرستد. او نيز امتثال امر كرد و چون پسر به نزد پدر آمد، از شدت بيمارى نمى توانست خود را نگاه دارد. پس عمر تازيانه خواست كه وى را دوباره حد بزند. هر چه گفتند كه يك بار وى را حد زده اند، از تصميم خود برنگشت و تازيانه را گرفت و شروع به اجراى مجدد حد كرد. پسر فرياد مى كشيد و مى گفت من مريضم و تو مرا مى كشى، ولى تازيانه عمر همچنان در كار بود تا حدِ مجدد به تمام و كمال اجرا شد! سپس عمر دستور حبس پسر را داد و او يك ماه بيمار بود تا از دنيا رفت. اين يك نمونه كه البته در برابر تفريط‌هاى ما، افراط و خروج از حد اعتدال است.

نمونه ديگر: همسر عمر عطرى به بهاى يك دينار خريد و براى ملكه روم هديه فرستاد. او نيز در برابر، جواهرى براى همسر عمر هديه فرستاد. چون عمر از ماجرا خبر شد، درمورد اين جواهر از مسلمانان نظر خواست. همه گفتند اين متعلق به همسر خليفه است زيرا هديه كسى است كه نه ماليات و جزيه اى بر ذمّه او است و نه به حكمى از احكام رجال مكلف است. ولى خليفه گفت: اما اين زن همسر خليفه است و آورنده هديه پيك خليفه است و مَركبى كه بر آن سوار بوده متعلق به بيت المال است و خلاصه اگر عامّه مسلمانان نبودند، همسر خليفه چنين هديه اى دريافت نمى كرد! لذا من معتقدم كه اين جواهر متعلق به بيت المال است. پس جواهر را فروختند و يك دينار پول عطر همسر عمر را دادند و بقيه را در بيت المال نهادند.

بلى با اين گونه سختگيرى‌ها براى جلوگيرى از سوء استفاده خويشان و كسانِ حاكم و عُمال او بود كه اين خليفه، كه حكومت او مطلوب شما هم نيست، توانست تاحدود قابل توجهى جلوى مفاسد اقتصادى و اجتماعى را بگيرد و برنامه توزيع ثروت و احترام به حقوق افراد انسان را، نه در حد كمال مطلوب بلكه به شيوه اى بسيار مطلوب تر از آنچه در بيرون از جامعه اسلامىِ آن روز مشاهده مى شد، به اجرا درآورد.۱۱- عامه مردم تا وقتى احساس كنند كه هدف ما از فعاليت و مبارزه، صرفاً تقليل ظلم و تحديد دامنه فساد است، و قصدمان اين نيست كه به قدرت و مقام و امتيازات دنيوى دست يابيم، يا فرد و گروه خاصى را به قدرت و مقام برسانيم، بارى تا وقتى كه مردم ما را اين گونه بشناسند، معتقد خواهند بود كه ما در عمل خود اخلاص داريم و كارهايمان لله و قربتاً الى الله است، و به دليل همين اعتقاد به دنبال ما مى آيند و خواسته‌ها و گرفتارى‌هاى ما را حتى مهم تر از خواسته ها و گرفتارى‌هاى خود تلقى مى كنند. و به خاطر پشتيبانى از ما و تحقق هدف‌هاى ما از جان و دل مى كوشند و هرگونه سختى و فداكارى را بر خود هموار مى كنند. ولى اگر احساس كنند ما پا به صحنه جنگ قدرت نهاده ايم و هدفمان اين است كه خود به قدرت و مقام و امتيازات دنيوى برسيم، يا بستگان و وابستگانمان را به قدرت و مقام و امتيازات دنيوى برسانيم، اعتقادشان به خلوص نيت ما سُست مى شود و نه تنها از ما وهدف هايمان به صورت جدى حمايت نمى كنند و حاضر به قبول زحمت و فداكارى در اين راه نمى شوند كه اندك اندك به ما و رقيبانمان در عالَم سياست به يك چشم نگاه مى كنند و بالاخره كار به جاىى مى رسد كه به مخالفان ما و بلكه به مخالفان دين مى پيوندند.

بنابراين صحيح نيست كه ما راهى در پيش گيريم كه پايان آن، تغيير ماهيتِ مؤمنانِ فداىىِ علماى دين، به مخالفان دين و مخالفان علماى دين باشد، و نبايد در ميدان نبردى حضور يابيم كه حتى اگر در كوتاه مدت، پيروزى هاىى براى ما داشته باشد، در درازمدت به شكست ما و مكتب ما بينجامد.

علاوه بر اين كه در اين سال‌هاى اخير، با ورود ما به صحنه مبارزه با ستم، افكار عمومى در ايران و خارج از ايران، روحانيت و مرجعيت شيعه و بلكه اصل تشيع و اسلام را به عنوان حامىِ ستمديدگان و ضعيفان شناخته و اين بهترين تبليغ براى مكتب و مذهب ماست. و اگر ما جهت مبارزه را به طرف اشغال مناصب حكومتى تغيير دهيم و « جهاد فى سبيل الله و المستضعفين من الرجال و النساء والوالدان» را تبديل به جنگ قدرت كنيم، موقعيتى كه براى تبليغ به وجود آمده، از دست مى رود و بهترين موقعيت براى مخالفان و دشمنان فراهم مى آيد كه بگويند همه دعواهاى ما بر سر لحاف ملا بوده؛ بعد هم كار به جاىى مى رسد كه با تكيه بر ضعف‌هاى ما و عملكردهاى ناصوابى كه در قلمرو حكومت ما وجود خواهد داشت، دين و مذهب ما را بكوبند.

۱۲- كسانى كه مناصب حكومتى را در اختيار دارند، فريبكارى و ناراستى و دروغ گوىى و گزارش دروغ و وعده دروغ دادن را از لوازم اوليه كار و شغل خود مى دانند؛ و شايد هم در پاره اى از موارد، امور آن‌ها بدون دروغ نمى گذرد؛ زيرا محتمل است كه در پاره اى جاها به دليل مصالح مهم ترى كه وجود دارد، دروغ گفتن براى آن‌ها مجاز باشد. اما به همين دليل كه اشغال اين مناصب با پرهيز از دروغ منافات دارد (خوب و بد و درست و نادرستش به كنار) علماى دين بايد از اين مناصب بپرهيزند، زيرا اگر بخواهند پابند راستى و صداقت باشند، امورشان نمى گذرد؛ و اگر هم بخواهند مثل بقيه سياستمداران، هرجا كه صلاح ديدند دروغ بگويند و گزارش دروغ و وعده دروغ بدهند؛ اين كار دو خطر بزرگ دارد؛ يكى اين كه خرده خرده قبح دروغ در نظرشان از بين مى رود و تقيد آنان به صداقت در موارد ديگر متزلزل مى شود و به ناراستى عادت مى كنند؛ و اين امر گرچه براى همه بد است ولى براى عالِمِ دين از همه بدتر و خطرناك تر است. ديگر اين كه عامه مردم وقتى ببينند علماى دين (با هر عذرى ولو موجه) در موارد متعدد دروغ مى گويند، كم كم اين شبهه برايشان پيش مى آيد كه پس نكند در موارد ديگر، از جمله در احكام الهى و اعتقادات دينى و مذهبى نيز علماى دين به دليل عذرهاى ولو موجه دروغ مى گويند و:« من عرف بالكذب لم يقبل صدقه آنگاه ايجاد چنين تصورى در اذهان عامه مردم، بسيار خطرناك است و بالمآل موجب بى اعتقادى آنان به مبادى و آداب دينى خواهد شد.

۱۳- شنيده ايد كه شيخ اعظم (شيخ انصارى) رحمه الله وقتى مى خواست حكم آب چاهى را كه آب آن به خودى خود طاهر بود ولى در مجاورت چاهى با آب غيرطاهر قرار داشت بفهمد، چون در خانه او دو چاه با اين دو خصوصيت بود، پيش از مطالعه در باب حكم اين موضوع، دستور داد چاه اول را كور كردند، چرا؟ چون ترسيد كه علاقه او به طاهر شمردن آب آن چاه و مخدوش نشمردن طهارت آن بر اثر مجاورت با چاه دوم، ناخواسته و ناخودآگاه بر ذهن او اثر بگذارد و مانع از فهم و شناخت حكم حقيقى خدا در باب آب آن چاه باشد. اين امر حاكى است كه تعلق خاطر به آنچه در حيطه مالكيت و اقتدار ماست، حجابى عظيم است كه مانع از رويت و مشاهده حقيقت و فهم حكم الله مى شود.

حال اگر صِرفِ علاقه به طاهر شمردن آب چاه خانه خود، حتى براى كسى مثل شيخ اعظم، با آن همه علم و تقوا، چنين خطرى داشته باشد كه مانع از درك حقيقت شود، براى من كه علم و تقواى او را ندارم، علاقه به حفظ قدرت و حكومت و مقام، و طاهر و منزه شمردنِ حكومتِ منسوب به خود، چه تبعاتى دارد؟! و بعد موانع موجود در راه شناخت حقيقت را كه تعلقات و خطرناك‌ترين آن‌ها جاه و مقام است را از خودچگونه دور سازم؟! و آيا درست است كه من به جاى كاستن از موانعِ موجود در راه شناخت حقيقت، بيايم و موانع بسيار بيشتر و بزرگ ترى براى خود ايجاد كنم تا آگاهانه و ناآگاهانه، در استنباط احكام الهيه، تحت تأثير آن‌ها قرار گيرم و به جاى رسيدن به احكام حقيقى و بيان آن‌ها، توجيه كننده تعلقات و خواسته‌هاى خود باشم؟ مگر در حديث شريف نبوى نيامده است كه «حبك للشىء يعمى و يصم» و مگر نمى دانيم كه «آفة العلماء حب الرياسة، و فساد العلماء باستيلاء حبّ المال والجاه» و « آخر ما يخرج من رؤس الصديقين حب الرياسة.» و « ما ذئبان ضاريان فى غنم قد غاب عنها و رعاؤها با ضرّ فى دين المسلم من حب الرياسة؟» و «من احبّ ان يتمثّل له الرجال قياما ما فليتبوّء مقعده من النّار.» و « من طلب الرّياسة هلك. » و « من احب رفعة الدنيا و الآخرة فليمقت فى الدنيا الرفعة.» و بالاخره پاسخ پيامبر (ص) به اين پرسش كه امارت چيست؟كه‌فرمود « اوّلها ملامة و ثناؤها ندامة و ثلاثها عذاب يوم القيامة.»

كدام يك از اين دو گزينه بهتر است؟ آيا بهتر است كه من دلبستگى به جاه و مقام را كه در درونم و در درون هر انسانى هست و آخرين چيزى است كه از دل صديقان خارج مى شود، مهار كنم و لگام بزنم؟ يا ميدان را برايش باز بگذارم و به عنوان تأسيس حكومت صالحان، اجازه دهم كه اسب چموش و سركش نفس، با هدف دستيابى به اقتدار بيشتر و اختيارات وسيع تر، همواره در جولان باشد، و صحنه اى عريض تر و طويل تر بطلبد و به هر طرف بتازد و مرا و ديگران را به مهلكه اندازد؟ خلاصه من در برابر جهنم نفس كه مدام «هل من مزيد» مى زند و هيچ حدّ يقفى نمى شناسد چگونه بايد عمل كنم؟

۱۴- پانزده سال پيش سيد جمال الدين اسدآبادى مى گفت: « سيل تجدد به سرعت به سمت شرق جارى است. بنياد حكومت مطلقه ويران شدنى است، شما هم تا مى توانيد در خرابى اساس حكومت مطلقه بكوشيد». من در عين اين كه با پاره اى از سخنان و خط مشى هاى سيد در عالَم سياست موافق نيستم، مى گويم كه اين سخن او كاملا درست است و نه فقط امروز درست است و پانزده سال قبل درست بود، بلكه يك قرن پيش هم درست بود و ما صد سال قبل بايد اين واقعيت را درك مى كرديم كه بنياد حكومت مطلقه ويران شدنى است و با درك اين واقعيت، خودمان علم دار مبارزه با حكومت مطلقه كه منشأ فسادها و ظلم‌هاى بى حد و حصر است مى شديم و براى كاهش ظلم و تقليل فساد، دامنه تصرفات حكومت را محدود مى كرديم و به جاى حكومت مطلقه، حكومت مقيد به قيد قانون برپا مى كرديم.

امّا در اين مورد تعلل نموديم تا پس از قريب صد سال كه تلخ ترين روزها و بدترين شرايط را داشتيم، اينك عقلا به فكر افتاده اند براى كاستن از زيان‌هاى ناشى از حكومت مطلقه، از اين پس، از تمركز همه قدرت در يك نقطه - آن هم به صورت لايسئل عما يفعل - جلوگيرى كنند و قدرت را تقسيم كنند و در تحت نظارت دربياورند و از تصرفات خودسرانه و بى حساب و كتاب حكام مستبد ممانعت نمايند.

در مقابل اين حركت، كسانى اسم دين و حكومت مشروعه را،( مثل قرآن‌هاىى كه در برابر اميرمؤمنان(ع) بر سر نيزه كرده بودند)، علم كرده و اصرار دارند كه حكومت مطلقه پابرجا بماند تا به ادعاى آنان حريم شريعت حفظ شود. درحالى كه نه پيش از استقرار مشروطه و نه پس از سركوبِ آن (در استبداد صغير) هرگز حريم شريعت و احكام مقدسه الهيه محفوظ نبوده و مقصود اين‌ها از كوششى كه براى براندازى مشروطه و ادامه حكومت مطلقه مى كنند، فقط حفظ منافع خودشان و ادامه تصرفات مستبدانه و بى حد و مرزشان در اموال و نفوس خلق خدا است؛ چون مى دانند كه هدف از حكومت مشروطه، فقط لگام زدن بر اسب چموشى به نام پادشاه، و جلوگيرى از تجاوزات و اقدامات نامشروع و حركات خودسرانه و مستبدانه او و عُمّال او نسبت به زيردستان و توده‌هاى مردم نيست. بلكه معناى حكومت مشروطه، لگام زدن بر همه ستم‌كاران و حاكمان و ارباب قدرت و رؤسا و مهار كردن همه آنان است، تا نتوانند به زيردستان و همگنان ظلم و تجاوز كنند و به عنوان رشوه و ماليات‌هاى غيرقانونى و پيشكش‌هاى اجبارى، چيزى از مردم بستانند. آرى هدف نهاىى از نظام مشروطه آن است كه حتى الامكان دست تمام ظالمان بسته شود و ديگر قادر بر تجاوز به حقوق مردم نباشند. خلاصه اين آشى كه براى سلطان پخته شده، براى همه هست، و تنها او نيست كه بايد مهارش كرد و قدرت ستم كردن را از او گرفت بلكه اين تكليف را مردم در برابر همه ستم گران دارند. اگر اين منظور عملى شود، و مردم به مرحله اى از معرفت و حضور جدّى در صحنه برسند كه استبداد در هيچ لباسى نتواند خود را به عنوان حاكم بر آنان تحميل كند، ديگر نه شاهد فجايعى كه عُمّال حكومت تاكنون مى كردند خواهيم بود و نه در خارج از حوزه حكومت، هر كسى مجاز خواهد بود كه در آنِ واحد قانون گذار و قاضى و مجرى حكم باشد. خودش قانون وضع كند و خود آن را بر مصاديق تطبيق نمايد و بعد هم به صورت قاضى يا به كمك دار و دسته اى كه فراهم مى كند، هر كه را به عقيده او خارج از مرز قانونِ موضوعه و برساخته او بود، به اشد مجازات برساند.

بلى اگر اين هرج و مرجى كه به عنوان اجراى احكام شرعيه و حدود الهيه وجود دارد پايان پذيرد، ديگر نه در يزد و اصفهان بابى كشى خواهيم داشت و نه در كرمان و كرمانشاه صوفى كشى و نه در همدان شيخى كشى و نه در يزد اسماعيلى كشى و نه در كاظمين اخبارى كشى و... تكليف همه را قوانينى كه با شرع مخالف نباشد، معين مى كند و هر كس هم برخلاف قانون رفتار كرد، برطبق قانون و با شيوه و محكمه اى كه قانون معين مى كند محاكمه و مجازات مى شود. اين شيوه‌هاىى كه ما در برخورد با گروه‌هاى مختلف داريم، تنها نتيجه اش هرج و مرج و دشمن تراشى در داخل مملكت، و به دنبال آن، ساختن پايگاه براى دشمنان خارجى در ميان خودمان به وسيله كسانى است كه اگر ما با آن ها رفتار انسانى داشتيم، حداقل عامل و آلت دست دشمن قهارِ خارجىِ ما نمى شدند.

از باب مثال به اين ماجرا توجه كنيد كه در حوالى سال ۱۲۳۰ و شايد قبل از آن، انگليسى‌ها طى گفتگوهاىى با رئيس طايفه اسماعيليه در ايران« شاه خليل الله» كوشيدند او را به سوى خود جلب كنند و از همكارى و شايد سرسپردگى او و پيروان او در برابر خود، براى ايجاد اغتشاش در ايران و محكم كردن جاى پاى استعمار، حداكثر استفاده را ببرند. اما شاه خليل الله روى خوشى به آن‌ها نشان نداد و اصرارهاى آن‌ها بى فايده بود. انگليسى‌ها اقدامات خود را براى نيل به هدف ياد شده، از طرق ديگرى دنبال كردند تا بالاخره از خوش طالعى آنان! ميان چند تن از مردم يزد با اسماعيليان نزاعى درگرفت و به دنبال آن، مردم عامى به سركردگى شيخ حسن يزدى، به خانه شاه خليل‌الله حمله كردند و او را با چند تن از پيروانش قطعه قطعه كردند و حكومت هم كارى جدى براى تعقيب مقصران و قاتلان به عمل نياورد. خوب! آيا زمينه اى مساعدتر از اين براى مجبور شدنِ پيشواىِ بعدىِ اسماعيليان (آقاخان اول) به قبول وابستگى به انگليسى‌ها مى توان يافت؟! و چنين شد كه آقاخان و كسان او، در برابر حكومت ايران سر به شورش برداشتند و پس از زد و خوردهاىى با عُمّال حكومت، وى به افغانستان و از آنجا به سند رفت و براى هميشه در هندوستان مقيم شد و از آن پس، غالب اوقات، برنامه‌ها و اقدامات او در جهت اهداف سياست انگلستان بود.۱

هم‌چنين شما لابد از ماجراى ميرزا عبدالحسين تفتى خبر داريد. اين مرد در دوره جوانى يك روحانى و اهل محراب و منبر بود و به دليل تواناىى‌هاىى كه داشت، بابى‌ها درصدد برآمدند او را به طرف خود جلب كنند. ولى او زندگى خويش را مى كرد و دليلى براى پيوستن به بابى‌ها نداشت. بابى‌ها براى اين‌كه ناگزير شود به آن‌ها پناه ببرد، يك ملاى رقيب او را تطميع كردند تا همه جا هو بيندازد كه ميرزا عبدالحسين بابى است. غوغاگرانِ ديگرى هم كه همه جا بوده و هستند و هميشه آمادگىِ كامل براى تأييد اين گونه نسبت‌ها و تهمت‌ها را داشته اند و دارند، دنبال حرف آن ملا را گرفتند. ميرزاى بيچاره هر چه قسم خورد و دليل و برهان آورد كه من بابى نيستم، فايده نداشت. يك وقت به خود آمد و ديد كه از هستى ساقط شده و هيچ راهى براى ادامه حيات ندارد. اين جا بود كه مجدداً بابى‌ها به سراغ او آمدند و پيشنهاد كردند به آن‌ها ملحق شود تا همه جور امكانات براى يك زندگى مرفه را در اختيار او بگذارند. او هم چاره اى جز قبول خواسته آنان نديد و با اين مقدمات و زمينه چينى‌ها، يك روحانى فاضل و اهل قلم و خطابه ما، تبديل شد به بزرگترين مبلغ بابى گرى.از سال‌ها پيش نيز كسانى خيلى مصرّند كه حكم تكفير ملاسلطانعلى گنابادى را بگيرند و به اسم مبارزه با بدعت و ضلالت صوفىّه، قتل عام تازه اى راه بيندازند و با ايجاد فشار براى پيروان يك فرقه ديگر، آن‌ها را مجبور كنند براى دفاع از خود، به زير عَلَم بيگانه پناه ببرند و مجامعشان را به پايگاه‌هاى جديدى براى اجانب تبديل كنند.

۱۵- در دنيا هزاران هزار نفر به انواع و اقسام بيمارى‌ها دچار مى شوند و مى ميرند و هيچ كس هم به دليل اين كه بيمارى اش علاج نشده، به شما و مذهب شما ايراد نمى گيرد. چون شما ادعا نكرده ايد كه دين شما مسؤلِ شفا دادنِ بيمارى‌هاست و علماى دينِ شما چنين وظيفه اى را برعهده دارند. حال اگر به تصور آن‌كه عظمت دين و علمايتان را بيشتر نشان دهيد چنين ادّعاىى بكنيد، بار بسيار سنگينى بر دوش دينتان و خودتان مى گذاريد و مسؤليت همه بيمارى‌هاى بى شمار مداوا نشده به گردن خودتان و دينتان مى افتد. در مورد سياست نيز قضيه از اين قرار است. كسى از ما نخواسته است كه براى به سامان درآوردن همه امور دنيوى مردم بهترين طرح را ارائه دهيم و خودمان هم مجرى طرح بشويم و همه مشكلات اجتماعى و اقتصادى و سياسى آن‌ها را حل كنيم. توقعى كه از ما هست فقط در اين حد است كه در برابر بدبختى‌هاى خلق خدا و ظلم و فساد و اجحافى كه قربانى آن هستند بى تفاوت نباشيم. و به عنوان يك مسلمان و يك انسان، براى تسكين آلام آن‌ها و كاستن از مشكلات و نابسامانى‌هايشان با آن‌ها هم صدا شويم، و بكوشيم تا به دست آن‌ها شرايطى فراهم شود كه تصميم گيرى‌ها با الهام از عقل جمعى باشد، و در محدوده اى كه شريعت اجازه قانون گذارى و برنامه ريزى مى دهد، خواسته و سليقه جامعه رعايت شود. چون حديث رسول (ص) به روايت شيخ شهيد « ما رآه المسلمون حسناً فهو عندالله حسن» اگر هم به صورت مطلق نتواند ملاك باشد، حداقل در اين محدوده بايد معيار عمل باشد.

و به لحاظ عقلى نيز اين مسلم است كه عقل جمع، به هر حال بيشتر و بهتر از عقل يك فرد مى رسد و قدرت و امكانات و اختيارات مملكت، عوض آن‌كه در دست يك نفرو با عقل و تدبير و درايت يك فرد باشد، بهتر است در دست منتخبان مردم كه مظهر عقل و تدبير اكثريت جامعه هستند قرار گيرد و مردم بيشترين نقش و سهم را در اداره امور خود داشته باشند تا از نيروى عقلى و جسمى آن‌ها، بيشترين بهره بردارى براى حل مشكلات و اداره امور و دفع مفاسد بشود و فساد به پايين ترين سطح ممكن تنزل پيدا كند. و اگر مشكلى حل نشده و فسادى دفع نشده بماند، مسؤليت آن، ميان هزاران و بلكه هزاران هزار نفر پخش شود و فرد و طبقه و گروهى خاص مسؤل همه نابسامانى‌ها و مفاسدِ موجود نباشد. ولى اگر ما مدعى شويم كه آيين ما بهترين طرح را براى به سامان آوردن كليه امور دنيوى مردم آورده و اين طرح نيز در اختيار ماست و ما آن را اجرا مى كنيم و خود مسؤل اجراى آن هستيم؛ آن‌وقت ديگر همه مشكلات به گردن ما و مسؤليت همه تباهى‌هاى واقعى و فرضى و خيالى با ماست. پس اگر ما كارى كنيم كه امور مردم به دست خودشان اداره شود، در برابر آن‌ها معذور هستيم و مى توانيم بگوييم كه هر مشكلى حل نشده و هر فسادى به جا مانده گردن خودتان است، و ياالله حركت! ولى اگر ما كارها را خودمان به دست بگيريم، زبان مردم و دشمنان ماست كه به طرف ما و آيين ما دراز مى شود و همه اش بايد پاسخ گو باشيم كه چرا مشكلات حل نشد و مفاسد بر جاى ماند؟ و مشكلات و مفاسد هم يكى دو تا و هزارتا و صدهزارتا نيست كه بتوان اميد داشت تمام شود.

۱۶- اين عقيده كه اگر يكى از علما در رأس حكومت قرار گيرد، اوضاع دنيا اصلاح خواهد شد، همان نظريه افلاطون است كه مى گفت حاكم بايد حكيم و حكيم بايد حاكم باشد تا مدينه فاضله تأسيس شود و جامعه اى باكمال مطلوب داشته باشيم. از نظر ما، همان طور كه اصل تأسيس مدينه فاضله، جز در زمان بسط يد معصوم(ع)، امرى ناممكن است. اصلاح اوضاع جامعه نيز صرفاً با قبول سرپرستى حكما و علما شدنى نيست، و اگر شدنى بود، امام صادق(ع) پيشنهاد سرپرستى حكومت را كه به آن‌حضرت شد رد نمى كرد. مى دانيد كه وقتى ابومسلم از امام صادق(ع) تقاضا كرد، سرپرستى امت اسلامى را بپذيرند و اجازه فرمايند به رهبرى ايشان حكومت اسلامى تشكيل شود، حضرت فرمود:« ما انت من رجالى و لا الزمان زمانى» (تو از مردان من - دولتمردان من - نيستى و زمان زمان من نيست) چرا؟ مگر سرپرستى امت و اجراى قوانين شريعت كه صلاح و فلاح خلق در گرو آن است، وظيفه امام نبود؟ اگر بود كه مسلماً هم بود، پس چرا امام حاضر نشد در رأس حكومت قرار گيرد؟

آيا جز به اين دليل كه مى دانست براى تشكيل حكومت صالح، كافى نيست كه سرپرستى صالح در رأس تشكيلات حكومت باشد، بلكه صالح بودن تشكيلات، اگر ضرورت آن بيشتر از صالح بودن سرپرست نباشد كمتر نيست. درحالى كه اصلاح تشكيلات، امرى نبود كه صرفاً با قرار گرفتن امام(ع) در رأس حكومت و يا در مدت زمانى محدود انجام پذيرد، و نيازمند مقتضيات و مقدمات و امكاناتى بود كه آن‌موقع وجود نداشت. اگر امام معصوم(ع) بدون وجود آن مقتضيات و مقدمات و لوازم، اقدام به تشكيل حكومت مى كرد، آن حكومت به زودى سقوط مى كرد و پس از آن، امام و پيروان او در شرايطى بسيار بدتر از سابق قرار مى گرفتند و ضربه‌هاىى هولناك تر از گذشته به اسلام وارد مى شد.

بنابراين امام ترجيح داد كه به جاى تكيه زدن بر مسند حكومت، از طريق تعليم و ارشاد بندگان خدا، تا آن‌جا كه ممكن است در جهت بالا بردن سطح معرفت عامه كه نتيجه اش بهبود وضع تشكيلات و نظم اجتماعى موجود باشد، گام‌هاى بلندى بردارد. ماجراى ما هم از اين قرار است، و نظام حاكم بر جامعه ما، انعكاسى از شرايط موجود در جامعه ماست، زيرا به فرموده حضرت رسالت (ص): «كما تكونون يولى عليكم.» (همان گونه كه هستيد بر شما حكومت مى كنند) و به گفته اميرمؤمنان (ع):« لا تصلح الولاة الا باستقامة الرعىة.» يعنى برپاىى و استقرار حكومت صالحان جز با استقامت توده‌ها ممكن نيست. و آن‌گاه من چنين استقامتى در توده‌ها سراغ ندارم. لذا ما به پيروى از معصومين عليهم السلام مى گوييم:« لا تعاجلوا الامر قبل بلوغه فتندموا[۱].»

۱۷- ما در طول تاريخمان، غالباً در عالَم سياست با دو شيوه عملكرد نادرست، به موازات يكديگر، مواجه بوده ايم. يكى افراطى و ديگرى تفريطى « لاترى الجاهل الا مفرطاً او مفرّطا.»- نادان را نبينى مگر آن‌كه كار را از حد خود فراتر بَرَد يا به آنجا كه بايد نرساند- در ميان عامه نيز هر يك از اين دو، مدتى شيوه غالب و رايج و متّبَع بوده است؛ و چون ناكارآمدى و نادرستى و زيان بار بودن آن آشكار مى شد، جاى خود را به ديگرى مى داد كه آن هم مدتى رواج مى يافت و ضررهاى جبران ناپذيرى به اسلام و امت اسلام مى زد، و باز جاى خود را به همان شيوه قبلى مى داد. اين جا عوض كردن‌ها همچنان ادامه مى يافت و هيچ كدام هم چيزى جز خسارت به بار نمى آورد. يكى از اين دو گونه عملكرد، مبتنى بر چشم پوشى از هر گونه مبارزه با مظالم و خوددارى از هر حركت جدى در جهت اصلاح مفاسد بوده است؛ و ديگرى مبارزه براى هدف‌هاىى غيرواقع بينانه و تحقق نيافتنى، و با استفاده از وسيله اى ناكارآمد و سلاح‌هاى از كار افتاده و شيوه‌هاىى غيرمنطقى.

از باب نمونه توجه فرماييد كه صد سال پيش، ما بايد براى تحديد ظلم‌ها و تقليل مفاسدى كه صدر تا ذيل جامعه مان را پر كرده بود به مبارزه برمى خاستيم و شرايط حاكم بر اجتماع خود را با كوشش و مجاهده بهبود مى بخشيديم و قدم‌هاىى در جهت اصلاح و پيشرفت امت برمى داشتيم، ولى چنين نكرديم! و به جاى اقدامات جدى در راه اين اهداف، به تزار قدرتمند روسيه اعلان جنگ داديم و با اين كه يك بار شكستى سخت خورديم، باز عبرت نگرفتيم و براى بار دوم همان اشتباه را تكرار كرديم! با اين كه مواردى پيش آمد كه روس‌ها، به دليل گرفتارى هايشان در نواحى ديگر، حاضر بودند امتيازات خوبى به ما بدهند تا ما ختم جنگ را اعلام كنيم، ولى ما نپذيرفتيم و گذاشتيم تا روس‌ها از گرفتارى‌هاى ديگرشان فارغ شوند و آن‌گاه يك دل و يك جهت رو به ما بياورند و با تمام قوا با ما مصاف دهند و چنان شكست بزرگى را به ما تحميل كنند! بيست ايالت پهناور از ايالات مملكت ما را به متصرفات خود ضميمه كنند و بار آن همه غرامت و خسارت سنگين را بر گردن ما بگذارند و قضاوت كنسولى را بر ما تحميل كنند و ديگر مصائب آن جنگ كه خدا مى داند كى از شر آن‌ها خلاص خواهيم شد. علاوه بر اين كه در پى آن شكست فاحش، علماى ما مثل آقا سيد محمد (معروف به سيد مجاهد) و مرحوم نراقى و ملامحمدتقى برغانى هدف اعتراضاتِ سخت واقع شدند و بعضاً مورد اهانت قرار گرفتند.

به هرحال اشتباه ما در اين بود كه به جاى اقدام براى اصلاحِ اوضاعِ شديداً فاسدِ داخلى، تصميم گرفتيم با رهبرى و مديريت يكى از فاسدترين و ناتوان ترين حكومت‌هاى دنيا، با يكى از دو قدرت بسيار عظيم جهان بجنگيم و براى ترغيب مردم به جنگ هم، از زبان فقه آل محمد (ص) و از زبان تمام معصومان(ع) و از زبان قرآن كريم، وعده قطعىِ پيروزى به همه داديم و پس از شكست، سيل اعتراض‌هاى دوست و دشمن به سوى ما سرازير شد كه پس چرا به جاى تحقق آن وعده‌هاى قطعى - آن هم از لسان خدا و پيامبر و ائمه( ع )- ما دچار چنين شكست خفت بارى با تبعات نكبت بار آن شديم؟ من نمى دانم كه آيا در آن ماجرا، علماى ما گول سياستمداران ابله را خوردند و به درخواست آن‌ها اعلان جهاد دادند؟! و آيا هدف سياستمداران اين بود كه سر علما و متدينين را به جنگ با دشمن خارجى گرم كنند تا در صدد مبارزه با مفاسد موجود در تشكيلات حكومت برنيايند؟! چنان‌كه در بسيارى از موارد نيز عاملان حكومت‌ها، مستقيماً يا از طريق واسطه‌هاى مختلف، به نام دين ما را به جنگ و دعوا با فرقه‌ها و افراد گوناگون وامى داشتند، تا اولا، فرصت نكنيم به مفاسد موجود در تشكيلات حكومت بينديشيم و با آن مبارزه كنيم. ثانيا،ً با كارهاى بى رويه اى كه معمولا در اين جنگ و نزاع‌ها و بعضاً به دست ايادى خود حكومت انجام مى شود، ما در معرض اتهام قرار گيريم و حيثيتمان لكه دار شود.

شايد هم حكومت‌ها مى خواستند با گرفتن حكم جهاد از علما، مسؤليت شكستى بسيار سهمگين و آن همه تبعات خانمان سوز آن را به گردن علما بيندازند! يا قدرت‌هاى خارجى با سوءاستفاده از سادگى ما، در شرايطى كه آمادگى براى جنگ نداشتيم، ما را با لطائف الحيل به ميدان جنگ كشاندند تا پس از شكست، هم آبروى ما را ببرند و هم به خواسته‌هاى خود برسند كه تضعيفِ هر چه بيشترِ مملكت و سلطه كامل بر بسيارى از بخش‌هاى آن پس از جدا شدن از ايران بود. به هرحال هر چه بود ما در اين ماجرا لطمه‌هاى شديدى خورديم و نيرو و آبروى خود را در تلاش براى جنگى به هدر داديم كه به جاى آن، بايد در جهت اصلاح مفاسد داخلى حركت مى كرديم. بعد هم كه جنگ با آن وضعيت اسف بار تمام شد، همه تقصيرها را به گردن ما انداختند و بدهكار هم شديم. حتى شصت سال پس از آن ماجرا، وقتى مرحوم ميرزا (ميرزاى شيرازى) در باب اعطاى امتيازات به خارجى‌ها، به ناصرالدين شاه اعتراض كرد، شاه با مغلطه كارى، اعتراض او را از قبيل دخالت علما در جنگ‌هاى ايران و روس قلمداد كرد و تبعات اسف بار آن جنگ‌ها را يادآورى نمود و مدعى شد كه از آن هنگام تا امروز، هرچه دولت ايران مى كشد از نتيجه همان دخالت علماست كه آمدند و فتحعلى شاه را با دولت روس به جنگ واداشتند. در طول پنجاه- شصت سال پس از آن جنگ‌ها هم غالباً واكنش ما آن بود كه خود را از صحنه فعاليت‌هاى اجتماعى، يكسره كنار بكشيم و كارى به تشكيلات فاسد حكومت نداشته باشيم! آن‌گاه مردمى كه از فساد و تباهى به جان آمده بودند و كارد به استخوانشان رسيده بود، به محض آن‌كه از گوشه اى صداى مخالفت با شرايط موجود به گوششان خورد، دور آن صدا جمع شدند! به خيال آن‌كه على محمد شيرازى، اگر امام زمان هم نباشد، ولى شايد بتوان از طريق او و زير عَلَم او، تحولى در اوضاع به وجود آورد و دامنه فساد را كوتاه كرد! بلى با اين تصور به دنبال او افتادند. - و آن همه فتنه‌ها و لطمه‌ها به دين و مملكت ما خورد و نيازى به يادآورى آن‌ها نيست-

حالا آقايان محترم! ما چه بخواهيم و چه نخواهيم، با اوج گرفتن فساد و انحطاط در مملكت، حركت و جنبشى براى مقابله با آن درگرفته، و چون بيشتر فسادها ناشى از حكومت مطلقه است، اين جنبش نيز لبه تيز حملات خود را متوجه آن كرده است. در اين شرايط ما دو راه داريم، يا وارد صحنه شويم و رهبرى مبارزه با حكومت مطلقه و وظيفه تقليل مظالم و تحديد مفاسد را خود برعهده گيريم تا مردم احساس كنند كه از طريق دين و با نفوذ علماى دينى، مى توانند به خواسته‌هاى معقول خود در مقابله با حكومت مطلقه و مبارزه با مفاسد برسند.

در اين صورت، مقابله و مبارزه مزبور، رنگ ضديت با دين و علماى دين نخواهد گرفت، و بلكه ما مى توانيم آن را در جهتى هدايت كنيم كه حتى الامكان، حريم دين و احكام الهى و پيشوايان مذهب محفوظ بماند و اهداف آن در برقرارى عدالت تأمين شود.[۲] راه ديگر آن است كه در برابر نهضتى كه براى مبارزه با حكومت مطلقه پا گرفته است بى طرفى اختيار كنيم يا در صف مخالفان قرار گيريم، كه در هر يك از دو وجه اخير، اولا مخالفان استبداد و نظام سياسى موجود، دين و سنت و پيشوايان آن را هم به موازات حكومت مطلقه مورد تعرض قرار مى دهند. عامه مردم هم كه در صحنه مبارزه با ظلم و فساد، دين و پيشوايان دينى، كمكى به آنان نكرده و بى طرف يا در موضع مخالف بوده، دلبستگى به دين و پيشوايان دينى، در آنان تضعيف مى شود، كه اين امر تضعيف جايگاه دين را به دنبال دارد. بنابراين ما صرف نظر از وظيفه اى كه مستقيماً و رأساً براى مبارزه با ظلم و فساد داريم، ملزم هستيم كه به خاطر حفظ جايگاه دين، جاى خود را در سنگر مبارزه با ظلم و فساد، كه مهم ترين منشأ آن، حكومت مطلقه و مستبده است، حفظ كنيم.

از منظر ديگر، درحال حاضر ما به اين مشكل دچاريم كه از طرفى بسيارى كسان را داريم كه با هر حركتى مخالفند و دست روى دست گذاشته اند و فقط دعاى فرج مى خوانند و اصلاح تمام مفاسد را به عهده آقا امام زمان(عج) گذاشته اند! و با سكوت و كناره گيرى خود و با واداشتن ديگران به اتخاذ چنين روش‌هاىى، عملا به رواج فساد كمك مى كنند! از طرف ديگر كسانى را داريم كه براى هدف‌هاىى دست نيافتنى و با شيوه هاىى نادرست و اسلحه اى ناكارآمد، اعلام جهاد و مبارزه مى كنند و نتيجه كارشان هم در مرحله اول، ضربه‌هاىى هولناك به امت اسلامى و خسارت‌هاىى عظيمى است كه بر مسلمانان تحميل مى كنند! در مرحله دوم وقتى معلوم شد كه آن هدف‌ها دست نيافتنى و آن شيوه‌ها ناكارآمد است و راه آنان جز مهلكه به جاىى منتهى نمى شود و جز ضرر حاصلى ندارد، آن‌گاه است كه در ميانِ عامه، بدبينى شديدى نسبت به هر كه سخن از مبارزه گويد، و نسبت به هرگونه مبارزه، پديد مى آيد و اين شيوه مبارزه، جاى خود را به شيوه گروه اول كه نفى مبارزه به صورت مطلق بود مى دهد و مشاهده اين شيوه و نتايج فلاكت بار و هلاكت بار آن، بهترين وسيله توجيه شيوه اول و خالى شدن صحنه مبارزه مى شود!

برپاىى حكومت حقه و شرعى، و تأسيس مدينه فاضله و ريشه كن كردن همه ظلم‌ها و فسادها در عصر غيبت، از همان هدف‌هاى دست نيافتنى است كه اگر مبارزه را به خاطر آن‌ها دنبال كنيم، نه فقط به آن‌ها نمى رسيم، بلكه سرانجام كار، كسانى كه براى اين هدف‌ها به دنبال ما پا به ميدان مبارزه گذاشته بودند، وقتى ديدند اين مبارزه حاصلى جز خسارت‌هاى مهلك نداشته، يا كاملا از مبارزه نوميد و دلسرد مى شوند و يك سره آن را رها مى كنند، يا بدتر از اين، نسبت به حق و شرع بدبين مى شوند و سر از وادى بى اعتقادى و ضديت با شرع و حق و دين درمى آورند. پس آنچه را دست نيافتنى است رها كنيم و اين دستورالعمل عقلاىى را نصب العين خود قرار دهيم.

ما اگر باتوجه به مقدورات و امكاناتمان، كه بسيار محدود است، اعلام كنيم كه هدف ما از مبارزه، اصلاح پاره اى از مفاسد و حل پاره اى از مشكلات است و نه اصلاح تمامى مفاسدِ دنيا و حل تمامى مشكلات عالَم، اين هدف قابل تحقق است و مردمى هم كه خواهان مبارزه با مفاسد و حل مشكلات هستند، وقتى ببينند پاره اى از مفاسد اصلاح و پاره اى از مشكلات حل شد، دلگرم مى شوند و براى مرحله بعدى و مبارزه با مفاسد ديگر و حل مشكلات ديگر در پى ما مى آيند. ولى اگر هدف را تشكيل حكومت حقه در مملكتمان و در كلّ دنيا اعلام كنيم، و خود را در مقام پيشواىى براى چنين هدفى قرار دهيم، اولا، عقلاىى كه شرايط حاكم بر مملكتمان و بر تمام دنيا را مى شناسند، به دنبال ما نخواهند آمد. زيرا مى دانند كه خواسته‌هاى ما عقلاىى و عملى نيست، و با شنيدن حرف‌هاى ما به ياد كلام امام صادق(ع) مى افتند كه« اذا اردت ان تختبر عقل الرجل فى مجلس واحد فحدّثه فى خلال حديثك بما لايكون فان انكره فهو عاقل و ان صدّقه فهو احمق.[۳]» ثانياً، كسانى كه به منطق اهل بيت (ع) ايمان دارند، نمى توانند ادعاى ما را بپذيرند و با ما مخالفت مى كنند.

اين‌ها به ما مى گويند وقتى امام صادق(ع) صريحاً مى فرمايد:« ما يكون هذا الامر حتى لايبقى صنف من الناس الاّ قد ولّوا على الناس حتى لايقول قائل انّالو ولّينا لعدلنا.[۴]» در برابر اين پيش بينى قطعى و نظاير متعدد آن، شما چه كاره ايد كه ادعا كنيد مى توانيد يك حكومت حقه بر سر كار بياوريد و براساس اين ادعا دست به اقداماتى بزنيد؟! آيا اين ادعا، و اقدامات دنبال آن، جز تكذيب كلام نورانى معصوم(ع) معناىى دارد؟ و آيا جز اين است كه وقتى چنين ادعاىى كرديد و بعد هم براى اثبات آن وارد عمل شديد و نتيجه اى نگرفتيد، مچ خودتان را باز مى كنيد و صدق گفتار امام(ع) بر همه آشكار خواهد شد كه بفهمند شما هم از جمله كسانى هستيد كه به گفته امام(ع)، بايد به حكومت برسند و تناقض ادعا و رفتارشان در باب تشكيل حكومت حقه واضح شود؟! بارى بياييم و به جاى افراط و تفريط، ميانه روى در پيش گيريم و به دستور مولى الموالى على(ع) عمل كنيم كه:« عليك بالقصد فى الامور، فمن عدل عن القصد جار و من اخذ به عدل.[۵]» سنگ را كوچك تر برداريم كه بتوانيم به هدف بزنيم و بدانيم كه در عصر غيبت، دميدنِ روحِ حقانيت و اسلاميت در كالبد حكومت، امرى از قبيل استرداد جوانى به پير سالخورده و فرتوت است.

۱۸- مهم ترين عامل دوام و بقاى تشيع و مابه الامتياز اين مكتب از بقيه فِرَق اسلامى اجتهاد است. البته نه مطلق اجتهاد بلكه اجتهاد مطلق، چرا كه فقهاى پيروِ هر يك از چهار مذهب اهل سنت هم اجتهاد مى كنند. منتهى اجتهاد هر يك از آن‌ها در محدوده چارچوبى است كه پيشواى آن فرقه معين كرده است نه به صورت مطلق. مثلا اجتهاد و شيوه تفقه حنفيان، در محدوده اجتهاد و شيوه تفقه ابوحنيفه است، نه آزادانه. و همين وضعيت را شافعيان و مالكيان و غيره دارند، اما در مذهب تشيع، هر فقيهى هرقدر هم عظيم و عالِم باشد، شيوه تفقه او براى فقيهان ديگر لازم الاتباع نيست و به همين جهت است كه از عصر غيبت و بلكه پيش از آن، تا روزگار حاضر، در ميان علماى شيعه شيوه هاى مختلف و حتى متضادى براى تفقه و تفكر رواج داشته است، چنان كه شيوه شيخ صدوق با شيوه سَلَف او ابن جنيد مخالف بود. و شيوه شيخ مفيد با شيخ صدوق، و شيوه شريف مرتضى با شيوه شيخ مفيد، و شيوه شيخ طوسى با شيوه شريف مرتضى، و شيوه ابن ادريس با شيوه شيخ طوسى، و شيوه محقق و علامه با شيوه ابن ادريس و....

اكنون جاى اين سؤال هست كه چرا در ميان اهل سنت، برخلاف شيعيان، تفكر و تفقه و اجتهاد به شيوه آزادانه وجود ندارد؟ و چرا بين آن ها، باب اجتهاد به معنى واقعى مسدود شده است؟ پاسخ اين است كه وقتى حكومت‌ها متصدىِ سرپرستىِ مذهب اهل سنت شدند، براى آن كه از اجتهاد و تفكر به شيوه آزاد ترس داشتند، و آن را با مصالح و منافع حكومتىِ خود مغاير مى شمردند، دايره اجتهاد را تنگ كردند و تفقه به شيوه آزاد را ممنوع اعلام و همه را ملزم كردند كه اجتهاد و تفقه شان در محدوده تفقه و اجتهاد يكى از چهار امامشان باشد! حتى گاهى پا را از اين فراتر نهاده و مدعى شدند كه تفقه و اجتهاد، فقط در محدوده يكى از چهار مذهب مزبور مجاز است! حتى هركس به تفقه و اجتهاد در محدوده يكى از سه مذهب ديگر مى پرداخت مورد آزار قرار مى گرفت. اگر ما بخواهيم فجايعى را كه ميان آنان به استناد ادعاى حكومت ها و علماى وابسته به آن‌ها، درمورد اجراى احكام و ترويج نظريات يك فقيه و يك پيشواى دينىِ معين و براى ممانعت از اجتهاد آزاد به عمل آمده است شماره كنيم مثنوى هفتاد من كاغذ خواهد شد.

به هرحال تمامى مصيبت هايى كه در نواحى و مقاطع مختلف تاريخ بر سر علماى سنّى آمد و باب اجتهاد رادر ميان آنان مسدود كرد، ناشى از اين بود كه در يك مقطع يا ناحيه، پيروان يكى از فقها قدرت و حكومت را به دست مى گرفتند و براى حفظ حكومت خود يا ترويج آن‌چه حق مى پنداشتند، فقيهان ديگر را از تفقه و اظهارنظر و اجتهاد آزاد منع مى كردند.

حالا ما هم اگر حكومت را به دست پيروان يك فقيه بدهيم همان آش و همان كاسه است؛ و حكومتى كه بر سر كار خواهد آمد، به نام حفظ مصالح دين و حكومت، جلوى اظهارنظر و تفقه و اجتهاد به شيوه شيعه را كه تفقه و اجتهاد آزاد است خواهد گرفت و تفقه و اجتهاد را فقط در محدوده اى كه خود صلاح بداند مجاز خواهد شمرد اين امر ضربه بزرگى به فقه و به اصل مكتب ما خواهد زد.

شما تصور كنيد كه اگر مثلا حكام دوره شيخ صدوق يا شيخ طوسى، همه علماى شيعه را مجبور مى كردند كه فقط در همان محدوده اى كه شيخ صدوق يا شيخ طوسى تفقه كرده اند، تفكر و اظهارنظر و تفقه نمايند و اجازه تخطى از آن به كسى ندهند چه فاجعه اى روى مى داد؟

البته بسيارى از ما نيز بدون آن‌كه اختيارات وسيعِ حكومتى را داشته باشيم، هرجا پيش آمده است، به اندازه اى كه قدرت و امكانات داشته ايم، جلوى تفقه و اظهارنظرهاى آزادِ حريفان و هم سلكان خود را گرفته ايم و در بسيارى از موارد كوشيده ايم هر كس در هر مرتبه اى از علم و تقوا باشد، اگر سخنى برخلاف نظريات و حتى منافع ما بگويد دهانش را ببنديم! در راه اين هدف بارها تا مرز تكفير و تفسيق حريفان هم رفته ايم و با اين كارها و شيوه ها، لطمه‌هاى شديدى به لحاظ علمى و حيثيتى، به مذهب و فقه خود زده ايم. براى جلوگيرى از تكرار آن حوادث اسف بار، بايد تدابيرى بينديشيم تا همين اندازه قدرت و امكانات كه فعلا در اختيار ما هست، عاملى براى ايجاد موانع و تضييقات در راه تفقه و اجتهاد و تفكر آزاد نشود. معقول نيست كه به جاى اتخاذ تدابيرى در اين جهت، درصدد باشيم دامنه قدرت و اختيارات خود را گسترش دهيم و به ده‌ها برابر آن چه فعلا هست برسانيم تا شمار آن‌گونه وقايعِ ناروا افزايش يابد، و تبعات سوء آن، هرچه بيشتر گريبان ما و مكتب ما را بگيرد و آن‌چه را مى سازيم به دست خود ويران كنيم و يا چنان كه خداى تعالى فرمود:« يخرّبون بيوتهم بايديهم.[۶]»

۱۹. در حال حاضر شرايط به گونه اى است كه براى عامه مردم، دسترسى به من، از دسترسى به هر كس ديگرى آسان تر است. هر كس نامه اى براى من بنويسد و بتواند آن را تا نجف بفرستد نامه به دست من مى رسد. هركس هم در نجف باشد، هر لحظه اراده كند مى تواند خودش را به من برساند. اگر من در خانه ام باشم مى تواند درِ خانه را بزند و بيايد داخل خانه، و اگر در مدرسه يا مسجد يا حرم هم باشم كه دسترسى به من بسيار آسان تر است. نه در و دربندانى هست و نه دورباش و كورباشى، نه محافظى و نه اجازه قبلى و وقت گرفتن، خلاصه هركس در هر شرايطى مى تواند با من تماس بگيرد و اگر مطلبى يا مشكلى دارد مطرح كند. البته اين‌كه من بتوانم مشكل كسى را حل كنم يا نه، بستگى دارد به توفيق الهى و امكانات موجود. ولى به هرحال همين‌كه همه احساس مى كنند مى توانند با كسى كه به تصور آن‌ها نايب پيامبر (ص) و جانشين امام زمان(ع) است بنشينند و سخن بگويند و مشكلات و مطالبشان را مطرح كنند، صِرفِ همين قدر ارتباط هم براى آن‌ها بسيار مهم است. و براى ما نيز از اين جهت اهميت دارد كه با اين مراوداتِ نزديك، در جريان امور و مسائل و مشكلات مردم قرار مى گيريم و به وسيله آن ها از حوادث واقعه مطلع مى شويم و نسبت به موضوعات آگاهى پيدا مى كنيم و همين امر در نظريات ما و تصميماتى كه مى گيريم و اقداماتى كه مى كنيم، خيلى تأثير مثبت دارد.

حالا اگر من جاى حاكم عرفى را بگيرم، آن‌وقت ديگر دسترسى به من و ديدار و سخن گفتن با من، از دسترسى به هركس ديگر و ديدار و سخن گفتن با هركس ديگر دشوارتر خواهد بود. آن‌گاه ديگر، حتى با تزار روسيه و پادشاه انگلستان، راحت تر از من مى توان ملاقات كرد و حرف زد. و با هزار و يك دليلِ معقول و نامعقول، عامه مردم از اين كه بتوانند كاملا با ملاّ و مرجع خودشان رابطه مستمر و مستقيم داشته باشند محروم مى شوند و ارتباط ما با آ ن ها، اولا بسيار محدود و كم خواهد شد. ثانياً واسطه‌ها پا به ميان مى گذارند و كار را خراب مى كنند. به اين ترتيب، آن رابطه نزديك و عاطفى و صميمانه اى كه ميان ما و عامه مردم هست، و موجب قوت ايمان مردم و آگاهى دقيق ما از اوضاع و احوال آن‌ها و مشكلات امت اسلامى و نيز موجب اطلاع ما از موضوعات است، ضعيف و ضعيف تر مى شود، و ما هم به همان مشكلاتى دچار مى شويم كه حكامِ ديگر دچار آنند. و از مصاديق كلام نورانى معصوم(ع) مى شويم كه:« ايما ذوباب اغلق بابه دون ذوى الحاجات والخلّة والمسكنة اغلق الله بابه عند حاجته و خلقه و مسكنته.[۷] " نيز اين كلام:« ايما مؤمن كان بينه و بين مؤمن حجاب ضرب الله عزوجل بينه و بين الجنة سبعين الف سور، كل سور مسيرة الف عام ما بين السورين.[۸]»

گذشته از آن كه ما به عنوان مسلمان و بالاتر از آن به عنوان پيشواى دينى وظايفى داريم كه اگر در آن شرايط قرار گيريم، انجام آن وظايف براى ما بسيار دشوار و شايد غيرممكن است. عنايت فرماييد: ما براى همه، از قول پيامبر(ص) روايت مى كنيم كه« سيدالقوم خادمهم» (سرور قوم، خدمتگزار ايشان است). و روايت مى كنيم كه« احب عباد الله الى الله انفعهم لعباده» (محبوب ترين بندگان خدا به نزد خدا كسى است كه براى بندگان او سودش بيشتر باشد) و روايت مى كنيم كه «خير الناس انفعهم للناس» (بهترين مردم كسى است كه سود بيشترى به مردم برساند) و روايت مى كنيم كه «خير الناس من انتفع به الناس» (بهترين مردم كسى است كه مردم از او فايده برند) و روايت مى كنيم« كه الخلق عيال الله فاحب الخلق الى الله من نفع عيال الله» (خلق خدا ريزه خوارِ خوانِ خدايند، پس محبوب ترين مخلوقات به نزد خدا كسى است كه به ريزه خوارانِ خوانِ خدا فايده برساند) و روايت مى كنيم كه« سُئل رسول الله(ص) من احب الناس الى الله؟ قال انفع الناس للناس» (از پيامبر پرسيدند محبوب ترين مردم به نزد خدا كيست؟ فرمود كسى كه از همه مردم، فايده اش براى مردم بيشتر باشد) و روايت مى كنيم كه امام صادق(ع) در تفسير عبارت قرآنىِ « و جعلنى مباركاً» كه عيسى(ع) درمورد خود به كار برد فرمود:« اى نفاعاً »(يعنى مرا كسى قرار داد كه فايده و سود بسيارى به مردم مى رساند) و روايت مى كنيم كه اميرمؤمنان (ع) فرمود« السيد من تحمل المؤنة و جاد بالمعونة» (سرور و بزرگ كسى است كه سختى‌هاى مردم را بر خود هموار كند و كمك‌هاى خود به آنان ارزانى دارد) و فرمود« باحتمال المؤن يجب السودد» (با تحمل كردن سختى‌هاى مردم است كه سرورى و بزرگى به دست مى آيد).

از تك تك اين نصوص مى توان دريافت كه بزرگ‌ترين امر براى ما پيشوايان قوم، خدمت به خلق خداست. آن‌گاه با تكيه زدن بر مسند حكومت، شرايط ما را چنان دگرگون مى نمايد كه ديگر قادر به انجام خدماتى هم كه قبلا مى كرديم نخواهيم بود. زيرا حكومت، ما را از مردم جدا مى كند و با جدا شدن از مردم، نمى توانيم از دردها و مشكلات آنان مطلع شويم. و به فرضِ مطلع شدن نيز چون سطح زندگى ما با سطح زندگى عامه مردم فاصله گرفته و از آن دور شده است، نمى توانيم دردها و مشكلات آنان را با گوشت و پوست خود لمس كنيم و مرهمى بر زخم آنان بگذاريم!


پس از همه اين‌ها، درحال حاضر كه مردم از دست حكومت به جان مى آيند، به ما پناه مى آورند، اگر حكومت در دست ما باشد چه كنند، و كجا بروند، و به كه پناه ببرند؟!

۲۰- مى دانيم كه رسول خدا(ص) از آغاز اعلام پيامبرى خود، هميشه بر خلافت اميرمؤمنان(ع) تأكيد داشت. و نظر او بر اين بود كه رهبرى و حكومت جامعه اسلامى، پس از دوران رسالت از آن على(ع) باشد. اين نظر براى حفظ مصالح امت اسلامى و به دليل شايستگى‌هاى على(ع) بود. به روايت امام احمدبن حنبل و حافظ ابونعيم پيامبر(ص) فرمود:« ان تؤمروا علياً- و لا اراكم فاعلين- تجدوه هادياً ىأخذ بكم الطريق المستقيم.[۹]» در حديث ديگر به روايت حاكم و حافظ طبرانى:« ان وليتموها علياً فهاد مهدى يقيمكم على طريق مستقيم.[۱۰]» در حديث ديگر به روايت ابونعيم:« ان تولوا علياً تجدوه هادياً مهدياً يسلك بكم الطريق المستقيم.[۱۱]» در حديث ديگر:« ان وليتموها علياً وجد تموه هادياً مهدياً يسلك بكم الطريق المستقيم.[۱۲]» در حديث ديگر به روايت ابوداود:« ان تستخلفوه- و لن تفعلوا ذالك- يسلك بكم الطريق و تجدوه هادياً مهدياً.[۱۳]» در حديث ديگر به روايت حافظ ابونعيم و صاحب كنز العمال:« ان تستخلفوا علياً- و ما اراكم فاعلين- تجدوه هادياً مهدياً يحملكم على المحجة البيضاء.[۱۴]» پيامبر(ص) همچنين مى دانست كه اگر رهبرىِ حكومت اسلامى پس از او، با كسى جز على(ع) باشد، دير يا زود انحرافاتى در ميان مسلمانان بروز خواهد كرد و حكومت‌گران، اموال متعلق به مردم را به خود اختصاص مى دهند و حقوق عامه را غصب مى كنند و جوانان قريش، امت را به مهلكه خواهند افكند. چنان كه در صحيحه امام احمدبن حنبل و در روايت ابوداود مى خوانيم كه پيامبر(ص) به ابوذر فرمود:« كيف انت و ائمة من بعدى يستأثرون بهذا الفىء؟» (چگونه خواهى بود با امامانى كه پس از من بيايند و غنائم و اموال متعلق به عموم را به خود اختصاص دهند)

در صحيحه ديگرِ امام احمد حنبل مى خوانيم كه پيامبر(ص) به ابوذر فرمود:« كيف انت عند ولاة يستأثرون بهذا الفىء؟» (چگونه خواهى بود با حكومت گرانى كه غنائم و اموالِ متعلق به عموم را به خود اختصاص دهند) به روايت محمدبن سعد در طبقات، رسول(ص) به ابوذر فرمود:« كيف انت اذا كانت عليك امراء يستأثرون بالفىء؟» (چگونه خواهى بود وقتى كسانى بر تو حكومت كنند كه غنائم و اموال متعلق به عموم را به خود اختصاص دهند؟) در صحيحه بخارى و حاكم و ذهبى مى خوانيم كه پيامبر(ص) فرمود:« ان فساد امتى على يدى غلمة سفهاء من قريش» (راستى كه تباهىِ امت من بر دست جوانانى[ بخوانيد آقازاده‌هاىى] بى خِرَد از قبيله قريش ]خاندان حاكم[ است). به روايت حاكم فرمود:« هلاك هذه الامة على يد اغيلمة من قريش» (هلاكت اين امت بر دست جوانكى [بخوانيد آقازاده اى ] از قبيله قريش است). در صحيحه حاكم و ذهبى مى خوانيم كه فرمود:” امراء يكونون بعدى لايهدون بهداى و لا يستنون بسنتى” (حاكمانى پس از من خواهند بود كه با سيرت من هدايت نمى يابند و از سنت من پيروى نمى كنند). به روايت امام احمد فرمود:« الا انه سيكون امراء يكذبون و يظلمون» (هشيار باشيد كه پس از من حاكمانى خواهند بود كه دروغ مى گويند و ستم مى كنند).

لازم به ذكر نيست كه همه پيش بينى‌هاى ياد شده، مو به مو تحقق يافت و به  وقوع پيوست. باتوجه به اين مقدمات، پيامبر(ص) از يك طرف در خلال بيست و سه سال پيامبرى خويش، بارها به خلافت على(ع) تصريح فرمود، و از طرف ديگر در آخرين روزهاى عمر خود تصميم گرفت كه از دو طريق، مسير خلافت اميرمؤمنان(ع) را هموار كند، يكى با فرستادن سران مهاجرين و انصار به بيرون از مدينه تحت فرماندهى اسامه، و اوامر پياپى و مؤكد به اين كه:« نفذوا جيش اسامه[۱۵]» تا وقتى پيامبر(ص) از دنيا مى رود، كسى از سران قوم در مدينه، مركز اسلام، نباشد كه در برابر على(ع) به ادعاى خلافت قيام كند. ديگرى با تنظيم وصيت نامه‌اى كه به موجب آن، حكومت مسلمانان پس از پيامبر(ص) با على(ع) باشد. اما سران قوم كه حكومت را براى خود مى خواستند و حاضر نبودند به خلافت على(ع) تن دهند، از پيوستن به سپاه اسامه خوددارى كردند و مانع تنظيم وصيت نامه رسول(ص) شدند، آن هم با برخوردى نامناسب كه در همه كتاب‌هاى معتبر عامه نيز منعكس شده است. چنان كه به روايت بخارى در صحيح خود - كه در نظر اهل سنت «اصح الكتب بعد القرآن» است – «فتنازعوا ولاينبغى عند نبى تنازع و قالوا ما شأنه اهجر.» در برابر اين گونه برخوردها، پيامبر(ص) چه مى بايست بكند؟ مگر نه اين‌كه حتى به روايت بخارى، حضرت فرمود:« اكتب لكم كتاباً لم تضلوا بعده ابداً.» از اين حدث بالصراحه برمى آيد كه اگر وصيت نامه نوشته مى شد و مسلمانان به آن عمل مى كردند، هرگز دچار گمراهى و انحراف نمى شدند. در اين حال، برخورد پيامبر(ص) چگونه بايد مى بود؟
آيا بايد كسانى را كه از نوشتن وصيت نامه، با همه اهميتى كه پيامبر(ص) براى آن ذكر كرد، جلوگيرى كردند و مانع خليفه شدن على(ع) بودند سركوب كند و به هر قيمتى هست، نظر خود را اِعمال كند؟ نه، پيامبر(ص) چنين نكرد. چرا نكرد؟ زيرا اگر پيامبر(ص) مى خواست مخالفان خلافت على(ع) را سركوب كند: اولا، اين رفتار در مردم انعكاس بدى داشت و همه مى گفتند كه پيامبر (ص) براى نشر دعوت و پيشبرد مقاصد خود، از كسانى كمك گرفت و بعد كه قدرت پيدا كرد و به پيروزى رسيد، براى خليفه شدنِ پسرعمو و دادماش، اصحاب و ياران خود را سركوب كرد و از ميان برداشت. شيوع چنين قضاوتى ميان مردم، به حيثيت اسلام و پيامبر(ص) و اميرمؤمنان(ع) لطمه شديدى وارد مى كرد و اين همان محذورى بود كه پيامبر(ص) بارها اعلام كرده بود و هميشه از آن پرهيز داشت و در موارد مختلف، وقتى پيشنهاد مى شد كه با بعضى از اصحاب خود، شدت عمل به خرج دهد مى فرمود:« لايتحدث الناس ان محمداً يقتل اصحابه» (مردم نبايد بگويند كه محمد دست به كشتن ياران خويش زده است).[ثانيا]، از طرف ديگر، اگر پيامبر(ص) در اين شرايط دستور مى داد كه مخالفان خلافت على(ع) سركوب شوند، اين كار به سادگى انجام نمى گرفت، چون نه شمار ايشان كم بود و نه قدرت آن‌ها را مى شد دست كم گرفت و به راحتى نيز از ميدان درنمى رفتند و دست از خواسته خود نمى كشيدند. سركوب آنان به وقوع جنگ داخلى منجر مى شد و آن‌هم در جامعه اسلامى كه تازه تشكيل شده بود و از داخل و خارج، خطرهاى عظيم و فراوانى آن را تهديد مى كرد و دشمنان زيادى مترصدِ ضربه زدن به آن بودند؛ جنگ داخلى بهترين فرصت را به دشمنان مى داد تا تمام تلاش‌هاىى را كه براى جا انداختنِ اين دين شده بود بر باد دهند و براى هميشه فاتحه اسلام را بخوانند و بگويند:« سلام على الاسلام فهو مودّع.[۱۶]» تازه اگر دو معضلِ ياد شده نيز پيش نمى آمد و سركوب مخالفان خلافت على(ع) با همه دشوارى‌هايش تحقق مى يافت و تأثير تبليغاتى سوئى هم عليه پيامبر(ص) و اسلام نداشت، مشكل لاينحل ديگرى بر سر راه بود و آن اين كه در خلال سركوب، شمار زيادى از كسانى كه قدرت مديريت و اداره جامعه را داشتند از دور خارج مى شدند و با افراد باقى مانده، حتى اگر اميرمؤمنان(ع) به خلافت مى‌رسيد، امكانات عادى را براى اداره حكومت در اختيار نداشت و حكومت نيز با امكانات عادى بايد اداره مى شد نه با معجزه و قدرت ماوراء طبيعى.

باتوجه به جهات مزبور بود كه پيامبر (ص) سركوب مخالفان خلافت على(ع) را برخلاف مصالح عاليه اسلام شمرد و خطرها و انحرافاتى را كه با وقوع انحراف در نظام رهبرى مسلمانان روى مى داد و خود پيشگوىى فرموده بود، كوچك تر و قابل تحمل تر از مشكلاتى شمرد كه با سركوب مخالفان خلافت على(ع) براى اسلام و جامعه اسلامى به وجود مى آمد. بنابراين از برخورد خشن با ايشان چشم پوشيد تا ضمن عدم اقدام به عملى مغاير با خُلق و خوى كريمانه محمدى(ص)، ايشان نيز عوض اين‌كه پس از مواجهه با سركوب، به سوى دشمنى با اصل اسلام سوق داده شوند و با هدف ريشه كن كردن اين آيين پاك، پا به ميدان جنگِ رودرو بگذارند، حكومت اسلامى را از آن خود بدانند و به خاطر منافع خود و حكومت خود، براى ترويج اسلام، هرچند نه اسلام خالص، دامن همت به كمر بزنند و كوشش و تلاش كنند، و على(ع) و مكتب او هم در جاى خود بماند و با عمل و گفتار خود و در حد امكانات موجود، مرجعى باشد براى بيان و ارائه اسلام اصيل.

حالا ماجراى ما هم با سياستمداران از اين قبيل است. اگر ما بخواهيم حكومت را در دست گيريم، لازمه آن سركوب سياستمدارانى است كه با شعار حكومت ملى و رهاىى از استبداد، در مبارزه با استبداد، در كنار ما بودند و تلاش كردند، و سركوب آنان، بدون شك انعكاس بدى در مردم دارد و گفته خواهد شد كه بله! پيشوايان دينى، در طول مبارزه با حكومت استبدادى، استفاده‌هاشان را از كمك‌ها و هم فكرى‌هاى سياست‌مداران و رجال ملى كردند و بعد كه به قدرت رسيدند، براى اين كه همه قدرت و امكانات را در اختيار خود بگيرند و شكل ديگرى از حكومت مطلقه را بر سر كار بياورند و استبداد را در قالبى جديد بازگردانند، اقدام به سركوب سياست‌مداران و رجال ملى كردند، يعنى كارى نظير آنچه خليفه سفاح با ابوسلمه و برادرش منصور با ابومسلم كرد، و همان كارى كه رسول(ص) به شدت از آن احتراز مى فرمود و بسيار حساسيت داشت كه مبادا مردم بگويند محمد(ص) دست به سركوب ياران خود زده است.

با چشم پوشى از محذور فوق، معضله ديگر هم وجود دارد، كه سياستمدارانِ رقيب ما نيز قدرتشان كم نيست و اقدام ما به سركوب ايشان منجر به وقوع جنگ داخلى خواهد شد. جنگى بسيار سخت و در ميدانى خيلى وسيع، آن هم در كشورى كه از داخل و خارج، خطرهاى عظيم و فراوانى آن را تهديد مى كند و دشمنان زيادى مترصّدِ ضربه زدن به آن هستند. و جنگ داخلى بهترين فرصت را به آنان مى دهد تا براى هميشه فاتحه ايران و اسلام را بخوانند و همه رشته هاى ما را پنبه كنند. به اين ترتيب معلوم نيست كه در اين صحنه، ما پيروز شويم يا سياست‌مداران رقيب ما، يا هر دو از بين مى رويم و ميدان به دست بيگانگان و دشمنان اسلام و ايران مى افتد. اگر هم فرض كنيم كه در سركوب رقيبانمان پيروز مى شويم، اولا، اين پيروزى همراه با كشتارها و خون ريزى‌هاىى خواهد بود كه براى دستيابى به آن پيروزى، معلوم نيست چنان كشتارهاىى مجاز باشد. ثانياً، گيرم كه ما در اين جنگ، طرف خود را هم شكست داديم اما بعد چه؟ با كدام افراد ورزيده و مدير و مدبر مى خواهيم مملكت را اداره كنيم؟ به هرحال دستور قرآن كريم است كه« لقد كان لكم فى رسول الله اسوة حسنه.[۱۷]» همان ملاحظاتى را كه رسول خدا(ص) در برخورد با مخالفان حكومت على(ع) داشت، ما هم لازم است در برخورد با رجال سياست داشته باشيم و از توجه به عواقب امور غفلت ننماييم و فقط به اين لحظه و امروز فكر نكنيم و جاهلانه راهى در پيش نگيريم كه به تصور خودمان، خدمت به اسلام و امت اسلامى باشد، و درحقيقت به ورودِ ضربه هاىى هولناك بر آيين پاك محمدى بيانجامد و در مهلكه اى بيافتيم كه به ما بگويند آن‌چه نبايد بگويند.

۲۱- ما مدعى هستيم در راهى قدم مى زنيم كه راه علم و دين و راه اولياى خدا و راه اهل حق و حقيقت و راه سلف صالح است. راه سيدبن طاووس و مقدس اردبيلى و وحيد بهبهانى و سيد بحرالعلوم و صاحب جواهر و شيخ اعظم انصارى است. همان شيخ انصارى كه وقتى نماينده سياسى انگلستان او را ديد، پنداشت كه عيسى مسيح را زيارت كرده است. حالا در اين راه، بلاشك مهم‌ترين شرط پيشرفت، و آن‌چه تمامى اين بزرگواران و نظاير ايشان را به جاىى رسانيد، تقوى و زهد و وروع و دورى از آلودگى‌ها و احتراز كامل از تمام محرمات و حتى شبهات است. قال الله تعالى:« يا ايها الذين آمنوا ان تتقوا الله يجعل لكم فرقاناً» (اى مؤمنان! اگر تقوى پيشه كنيد، خدا به شما فرقان يعنى وسيله تميز حق از باطل و درست از نادرست عنايت مى فرمايد). و ‌قال:« واتقوا الله و يعلمكم الله والله بكل شىء عليم» (تقوى پيشه كنيد تا خداوند به شما دانش بياموزد و خدا از همه چيز آگاه است). اين است كه بزرگان ما در بسيارى از موارد، حتى از مباحاتى كه احتمال داده مى شد (ولو احتمالى ضعيف) كه مقدمه وابستگى به خواسته‌هاى دنيوى باشد برحذر بودند.

شيخ اعظم (شيخ مرتضى انصارى) اعلى الله مقامه در ايام طلبگى، با محصلى هم حجره بود. يك روز مختصر پولى به آن محصل داد تا برود و براى خودش و او نان بخرد. او رفت و وقتى برگشت، شيخ ملاحظه كرد كه علاوه بر نان، مقدارى حلوا هم خريده است. پرسيد پول حلوا را از كجا آوردى؟ گفت قرض كردم. شيخ از خوردن حلوا امتناع وبه نان خالى قناعت كرد. زيرا مى دانست كه دلبستگى به غذاى بهتر، يا لباس بهتر، يا خانه بهتر، يا امكانات رفاهى بيشتر، اگر به قدرى در انسان شديد باشد كه به خاطر آن زير بار قرض برود، كم كم جاى علاقه به علم و تحقيق را غصب مى كند. در نتيجه همّ و غمّ و ذكر و فكر طلبه كه بايد يكسره متوجه درس و بحث و فحص باشد، مصروف تهيه خوراكِ چرب‌تر و شيرين‌تر و لباس زيباتر و گران بهاتر مى شود و اين امر جلوى پيشرفتِ علمىِ او را مى گيرد. بارى پس از آنكه شيخ به مدارج عاليه علمى و روحانى نايل گرديد، روزى همان محصل به محضر او رسيد و سؤال كرد چه شد كه تو اين قدر ترقى كردى و من از تو عقب ماندم؟ شيخ فرمود: چون من با نان خالى ساختم و تو نساختى. و البته زهد و ورع شيخ، مختصِ دوران طلبگى او نبود و بعدها نيز كه به مرتبه خاتم المجتهدين رسيد، زهد و ورع او چند برابر شد. و با اين‌كه در مقام مرجع اعلاى شيعه قرار داشت و هر سال بيش از صدهزار تومان (به پولِ يك قرن و نيم پيش) وجوه شرعيه براى او مى آوردند، در زندگى« به اقلّ مايقنع به» اكتفا مى كرد و از دنيا كه رفت، مجموع داراىى او هفده تومان بود كه نزديك به همين مبلغ هم قرض داشت و بازماندگانش قادر نبودند حتى در حدود معمول و مرسوم هم براى او مراسم يادبود برگزار كنند و اين كار را ديگران برعهده گرفتند.

  با اين كه در اواخر عمر شيخ، كسانى از ثروتمندان، اموال بسيارى خدمت او فرستادند و گفتند اين اموال، از خمس نيست كه شما در هزينه كردن آن احتياط كنيد. بلكه از حلال ترين اموال خود ماست و به رسم هديه خدمت شما مى فرستيم تا در اين سن پيرى بر خود سخت نگيريد و راحت‌تر زندگى كنيد. ولى شيخ نپذيرفت و فرمود من هميشه دعايم اين بوده كه« اللهم احينى مسكيناً و امتنى مسكيناً و احشرنى فى زمرة المساكين» (خدايا مرا در زندگى فقير دار و فقير بميران و با فقيران محشور فرما) و هميشه حديث نبوى« الفقر فخرى و به افتخر» (فقر فخر من است و به آن افتخار مى كنم) و نيز اين حديث شريف ديگر را كه« من احبنا اهل البيت فليعد للفقر جلباباً» (هر كه ما اهل بيت را دوست دارد، روپوشى از فقر براى خود آماده كند) در مدّ نظر داشته ام و يك عمر سعى كرده ام كه اسمم در طومار فقرا باشد. آن وقت حيف است كه در اين آخر عمر، بيايم و اسمم را از طومار فقرا محو كنم و خود را از مقامات مختص آن‌ها محروم دارم. با اين‌گونه عملكردها بود كه اين مرد بزرگ توانست به آن مرتبه عالى علمى برسد و چنان سفره اى از فضيلت و علم پهن كند كه همه علما بر آن سفره بنشينند و ريزه خوارِ خوان او باشند. با اين مجاهدت‌هاست كه خدا راهِ شناختِ حقايق را بر انسان هموار مى كند و ابواب هدايت و معرفت را بر او مى گشايد، چنان كه فرمود:« والذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا» (و آنان‌كه در راه ما مجاهدت كردند، آنان‌را به راه‌هاى خود هدايت مى كنيم). چنين سيره اى است كه هر كه داشته باشد، مصداق فقيهى مى شود كه به فرموده امام عليه السلام:« صائناً لنفسه حافظاً لدينه مخالفاً على هواه مطيعاً لامر مولاه.[۱۸] »به اين ترتيب، آلوده شدن به مشاغل دنيوى و خصوصاً امر حكومت، در نقطه كاملا مقابل و مخالف اين سيره است. شيخ ما (شيخ انصارى) حاكميت علماى دين را برنمى تافت، ايشان علاوه بر اِشكالات لاينحلى كه به لحاظ نظرى در ادله آن مى ديد، به اين جهت كه مى دانست مشاغل حكومتى، خواه ناخواه دلبستگى‌هاىى به دنبال دارد كه تبعات آن، هم براى تقوى و عدالتِ فقيه خطر دارد و هم براى فقاهت و اجتهاد فقيه، لذا مخالف حكومت فقها بود.[۱]

[۱]. در هيچ كارى پيش از رسيدن وقت آن شتاب مكنيد كه پشيمان مى شويد.

[۲]. نزديك به اين گونه تحليل، از زبان مرحوم آيت الله بروجردى (از بزرگ ترين شاگردان مرحوم آخوند) نيز نقل شده است.

[۳]. اگر مى خواهى با يك بار نشست و برخاست، بهفمى كسى عاقل است يا نه، در لابه لاى گفتوگوهايت با او، امورى را كه محال و ناشدنى است، ممكن جلوه ده. اگر به انكار برخاست عا‌قل است و اگر آن را تصديق كرد احمق است.

[۴]. فرج و گشايش در كار اهل بيت(ع) (تشكيل حكومت حقه) نخواهد بود مگر وقتى هيچ گروهى از مردم نمانده باشد كه حكومت را در دست نگرفته باشد؛ تا كسى نتواند بگويد كه اگر ما به حكومت مى رسيديم، عدالت پيشه مى كرديم. يكى از آيات عظام قم نيز با اعتقاد كامل به ولايت فقيه مى گويند: در كتاب غيبت نعمانى آورده است كه «خداوند قبل از ظهور امام زمان، حكومت را به دست همه اقشار مى دهد تا روزى نگويند كه اگر ما بوديم مى توانستيم اداره كنيم» اكنون حكومت را به روحانيت داده اند تا ببينند چه كار مى كنند. (خاطرات آيت الله گرامى، ص ۳۶۱).

[۵]. بر تو باد به ميانه روى در كارها، كه هر كه از ميانه روى رو برتافت، بيدادگرى نمود و هر كه آن را پيشه كرد عادل بود.

[۶]. خانه هاشان را به دست خود ويران مى كنند. سوره حشر ، آيه ۲.

[۷]. هر صاحب درى (هر قدرتمندى) كه بر محتاجان و بينوايان و مستمندان در ببندد- در هنگام نيازمندى و بينواىى و مستمندىِ وى- خداوند در رحمت خود را بر او خواهد بست.

[۸]. هر مؤمنى كه ميان او و مؤمنى ديگر حجاب باشد، خداوند ميان او و بهشت، هفتاد هزار ديوار قرار مى دهد كه در ميان هر دو ديوار هفتاد هزار سال فاصله است.

[۹]. اگر على را به امارت برداريد - و نمى بينم چنين كنيد - خواهيد ديد كه او راهنما و هدايت يافته است و شما را در راه راست مى دارد.

[۱۰]. اگر على را به سرپرستى برداريد، او راهنما و هدايت يافته است و شما را در راهى راست برپا مى دارد.

[۱۱]. اگر على را به سرپرستى برداريد، مى بيند كه او راهنما و هدايت يافته است و شما را در طريق راست راه مى برد.

[۱۲]. اگر على را به سرپرستى برداريد، مى بينيد كه او راهنما و هدايت يافته است و شما را در طريق مستقيم راه مى برد.

[۱۳]. اگر على را به خلافت برگزينيد - و چنين نخواهيد كرد - شما را در طريق حق راه مى برد و مى بينيد كه او راهنما و هدايت يافته است.

[۱۴]. اگر على را به خلافت برگزينيد - و نمى بينيم چنين كنيد - مى بينيد كه او راهنما و هدايت يافته است و شما را در شاه‌راهى روشن راه مى برد.

[۱۵]. سپاه اسامه را آماده كنيد.

[۱۶]. با اسلام كه در حال خداحافظى است، بدورد مى گوييم!

[۱۷]. سيره پيامبر خدا براى شما سرمشقى نيكو است.

[۱۸]. خود را ضبط و نگهدارى كند، دين خود را محافظت نمايد و حافظ دين باشد، با هواى نفس خود مخالف باشد، فرمان خدا را اطاعت كند.

[۱۹]. ديدگاههاى علمى وفقهى مرحوم آخوند خراسانى در باب ولايت فقيه و حكومت اسلامى در حاشيه ايشان بر بحث ولايت فقيه مكاسب شيخ انصارى(ره) و  همچنين رساله قضا، ورساله وقف، ورساله ثبوت هلال، و... آمده است. ر، ك، سياست نامه خراسانى، تاليف، دكتر محسن كديور.




 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024