iran-emrooz.net | Tue, 13.10.2009, 8:00
۱۶مهرماه، روز تمام كودكان دنيا
بنفشه سام گيس/روزنامه اعتماد
سه شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۸
براى آنها كه دوستشان دارم
همان تصوير تكرارى روزمرگىهاى ما كه دلزدهمان كرده است... پسرك ابر ظرفشويى مىفروشد. يك كيسه نايلونى آويزان به مچ دست دارد و پياده رو خيابان را چند قدمى بالا و چند قدمى پايين مىرود. از صبح تا شب. عصرها دختركى هم به او ملحق مىشود. دخترك ليف دستباف مىفروشد. او هم يك كيسه نايلونى، آويزان به مچ دست دارد و پياده رو خيابان را چند قدمى بالا و چند قدمى پايين مىرود. هر دو، تا كمى مانده به نيمه شب ابر و ليف مىفروشند، بىآنكه بپذيرند منتى بر سرشان باشد از نگاه عابرى كه رغبتى به خريدن بىفايدهترين ابر ظرفشويى و بىقوارهترين ليف دستباف ندارد.
دخترك از پسرك آموخته پول بىازا قبول نكند و «گدا» نباشد. همسايهاند انگار. نيمه شب يك موتورسوار مىآيد و هر دو را ترك مىنشاند و راهى سراشيب خيابان مىشوند كه راه مىبرد به جنوب، حتماً... در پياده رو خيابان، مغازهها هر روز مىنشينند به تماشاى قدمهاى كوچك پسرك و دخترك كه سنگفرش پياده رو را مىسايند با آن كفشهاى كتانى رنگ رفته.
پسرك يك ساندويچ و نوشابه را مهمان آن اغذيه فروشى است. هر روز و يك سوم از ساندويچ را هم براى دوست شبانهاش نگه مىدارد. مغازه محبوب هر دوشان آن فروشگاه صوت و تصوير است كه بزرگترين صفحه تلويزيونى كه در خيال پسرك و دخترك وجود دارد، زينت نماى مغازه شده است.
صاحب مغازه در آستانه غروب براى مشترى ناخوانده تلويزيون را روشن مىكند و آن بزرگترين صفحه تلويزيون ذهن دخترك و پسرك رنگارنگ مىشود از زيباترين تصاويرى كه ديگر نشانى از نداشتنها و نبودنها و نماندنها ندارد. ماهىها و گلها و آهو و كرانه برف و جنگل از آن صفحه تلويزيون دخترك و پسرك را نگاه مىكنند و آنها هم در ميانه راه و بيراه نگاهى به آن جشن رنگ مىاندازند. بهترين دوستانى كه دارند. شايد. غير از هم.
من هر شب اين تصوير را مىبينم. آن دخترك و آن پسرك را و آن صفحه تلويزيون را. آن شب از آن صفحه جادويى خيال انگيز يك كارتون پخش مىشد. پسرك و دخترك روى جدول كناره پياده رو نشسته بودند. روبه روى صفحه تلويزيون. كيسه بىقوارهترين ليف دستباف و بىفايدهترين ابر ظرفشويى روى سنگفرش پياده رو فراموش شده بود. پسرك براى دخترك نقش آن آدمهاى خيالى رنگارنگ را تعريف مىكرد و به جايشان حرف مىزد. دخترك يك گوش به هنرنمايى دوست شبانهاش داشت و يك چشم به آن بازيگرهاى بىغم و رها از اجبار زندگى...