iran-emrooz.net | Mon, 28.04.2008, 14:59
از جهان خاکستری
شيوا فرهمند راد/چه میدانم...
|
درد، درد. دلم میخواهد ناله کنم، اما نيروئی که نمیدانم از کجا سرچشمه میگيرد نالهها را در دلم خفه میکند. مايع گرمی بر سمت راست صورتم جاریست. انگشتان لرزانم را در جستوجوی سرچشمهی اين جوی خون پيش میبرم و میفهمم که شاخ راستم از ته کنده شدهاست. اين هم از دستاوردهای نبرد امروز! (منبع عکس)
هه! میگويم امروز! اينجا روز معنائی ندارد. روزی در کار نيست تا بتوان از امروز و ديروز حرف زد. هيچ تناوبی نيست که بتوان واحد زماناش کرد. نمیدانم از کجا سر درآوردهام و اين کدام سياره است. هميشه شب است. هميشه تاريک است. تاريکی و سياهی پيوسته. نابينا نشدهام. گاه و بیگاه در دوردست افق سمت چپم خط باريک و درخشانی را میبينم. خطی سفيد و آبی روشن، و کبود. زير آن زمين در سياهی فرو رفته و بالای آن ابرهای سياه، سياه ِ سياه، سراسر آسمان را پوشاندهاند. لابهلای اين ابرها، در آن دور دستها، گاه برقی میدرخشد و لختی بعد غرش گنگ و خفهی رعد را میشنوم. اين منظره مرا به ياد تصوير يک تابلوی نقاشی میاندازد که در سالهای دور از مجلهی «اخبار»، نشريهی فارسی انجمن ايران و شوروی بريدهام و به ديوار اتاق دانشجوئيم چسباندهام. تابلو از يک نقاش اوکرايينیست بهنام «ميخائيل بوژی» با عنوان «آه، افکار من...» و مرد ميانسال و تنومند و نيمه تاسی را نشان میدهد که در فضائی تيره و تار روی صخرههای کنار دريا سر در گريبان رو به تماشاگر میآيد. باد بقايای موهای او، دامن بالاپوش و کراواتش را به بازی گرفته و افکار پريشان او به شکل موجهای خروشان دريا، افق تيره، ابرهای سياه، کلاغی تنها و غمگين که روی شاخهی خشکيدهی درختی نشسته، و چيزهای ديگر نقاشی شدهاست. شايد هم افکار تيره و تار ميخائيل لرمانتوف شاعر نامآور روس است که شعری با مصرع "آه، افکار من، افکار نهانخانهی دل من..." سرودهاست؟
اينجا اما حتی از باد و دريا و کلاغ هم نشانی نيست. چند بار به فکر افتادهام که راهم را بکشم و به سوی خط افق بروم، اما به تصادف کشف کردهام که پرتگاهی سر راه است. در اين تاريکی نتوانستهام ابعاد پرتگاه را بسنجم و جرأت نکردهام نزديکتر بروم. چند قلوه سنگ و تخته سنگ در آن انداختهام، اما هيچ صدائی از برخورد آنها با کف پرتگاه نشنيدهام. چند بار کوشيدهام که پرتگاه را دور بزنم، اما بعد از مدتی خط روشن افق هم در سياهی غرق شده و ديگر نتوانستهام جهت را تشخيص دهم. اين غول، اين بختک هم دست از سرم بر نمیدارد. ناگهان و بیصدا پيدايش میشود، دورم میچرخد و از همه سو حمله میکند. فقط ضربههايش را احساس میکنم. حتی نمیغرد. چنگالهای تيزی دارد. پوست و گوشتم را میدرد. مشت میزند. بلندم میکند و به صخرهها میکوبد. روی سينهام مینشيند. شاخهايم را، که حالا فقط يکيش مانده، میگيرد و گردنم را میپيچاند و سرم را به زمين میکوبد. هيچ کاری برای دفاع از خود نمیتوانم بکنم. نمیبينمش. مشت و لگد به اطراف پرتاب میکنم، اما هيچکدام به او نمیخورد. نمیدانم چه دشمنی با من دارد و از جان من چه میخواهد. و بعد، همان طور که ناگهان پيدايش شده، ناگهان ناپديد میشود و مرا زخمی و خونين و مالين بر جا میگذارد.
اينک باز پيدايش شده. چيزی مانند نوک چوب يا لوله را به پشت شانهی چپم میکوبد. دردم میآيد. میخواهم فرياد بزنم اما دهانم پر از چيزی چسبناک و غليظ مثل قير است. دست به دهان میبرم و میخواهم اين قير را بيرون بکشم. کش میآيد و دراز میشود. تمامی ندارد. با هر دو دست تکهتکه قير چسبناک از دهانم بيرون میکشم. دارم خفه میشوم. ضربهها به شانهام ادامه دارد. دردم میآيد. رو بر میگردانم که ببينم اين چيست. ناگهان تاريکی ناپديد میشود و روشنائی تندی چشمانم را میآزارد. موجود غريبی رويم خم شدهاست. کلاهخود فضانوردی به سر دارد. از پشت شيشهای که صورتش را پوشانده با فرياد چيزی را تکرار میکند: پاشو! پاشو!
غلت میزنم که برخيزم. موجود خود را کنار میکشد. بر میخيزم و او عقبتر میرود. تفنگی بهدست دارد و بهسوی من نشانه رفتهاست. اکنون دارد فرياد میزند: بشين! بشين! دستم را بهسوی صورتم و سرم میبرم. فرياد میزند: تکان نخور! بشين! از خون بر صورتم و جای شاخ شکسته بر سرم اثری نيست. صدای ديگری میگويد: اوتور! اوتور! نگاه میکنم. تقیست. روی کف اتاق کنار تختخوابش نشسته و دستهايش را روی سرش گذاشتهاست:
- بشين! بشين!
روی پتوی کف اتاق مینشينم. در اتاق باز است. موجود فضايی در آستانهی در ايستاده و تفنگش را بهسوی من نشانه رفتهاست. فرياد میزند: پشتت را برگردان! همانطور نشسته میچرخم و پشت به او میکنم. فقط يک شورت به تن دارم. فرياد میزند: دستهات رو بگذار روی سرت! تکان نخور! دستها را روی سرم میگذارم. نخير! از آنيکی شاخ هم اثری نيست!
از راهرو صداهای درهمی از شکستن درها و فرياد و دشنام شنيده میشود. پشت پنجره تاريک است. نيمهشب ميان شانزدهم و هفدهم خردادماه ۱۳۵۱ است، و اين "سياره" خوابگاه دانشجوئی دانشگاه صنعتی آريامهر (شريف) در خيابان زنجان است. باورم نمیشود اما اين واقعيتیست که در برابر چشمانم دارد اتفاق میافتد: "مريخیها" يا همان "گارد دانشگاه" با آن کلاهخود ها و تجهيزات ضد اغتشاش، خوابگاه را تسخير کردهاند و مأموران ساواک دارند همهی اتاقها را تفتيش میکنند.
از اهالی اتاق ۳۱۲ فقط من و تقی حضور داريم. محمد امشب در خانهی بستگانش مانده و سياوش مدتیست که بهندرت به خوابگاه میآيد. سردم شده. دست دراز میکنم و ملافهای را که کنار تختخواب افتاده بر میدارم. "مريخی" فرياد میزند: تکان نخور! میگويم: اِه...، سردمه! و ملافه را روی شانههايم میاندازم.
***
هفتهای پيش، روز نهم خرداد ۱۳۵۱ پرزيدنت ريچارد نيکسون و وزير امور خارجهاش هنری کيسينجر در راه بازگشت از سفر رسمی به مسکو، وارد تهران شدند. روز بعد، در راه بازگشت به فرودگاه، هنگام عبور اتوموبيل نيکسون و کاروان همراه از پارکوی، دانشجويان خوابگاه دانشگاه تهران از بالای تپههای اميرآباد اين کاروان را سنگباران کردند. گفته میشد که نيکسون هنگام ترک آسمان ايران از هواپيمايش پيامی فرستاده و از شاه خواسته که اين دانشجويان را بهشدت تنبيه کند.
از کتاب "آخرين سفر شاه" نوشتهی ويليام شوکراس، ترجمهی عبدالرضا هوشنگ مهدوی، چاپ چهارم، نشر البرز، تهران ۱۳۶۹، صفحهی ۳۰۴:
"[... نيکسون] با اسکورت موتورسوار خود عازم فرودگاه شد. اسکورت رياست جمهوری بهمنظور پرهيز از تظاهرات، تهران را دور زد و از طريق تپههای خالی از سکنهی شمال شهر به فرودگاه رفت. اما حتی در آنجا دانشجويان در انتظارش بودند. اتوموبيلهای رسمی زير باران سنگ قرار گرفت. بهدنبال اين واقعه صدها دانشجو طبق توصيهی نيکسون جمعآوری و بازداشت شدند."
دو روز پيش از ورود نيکسون، در هفتم خرداد، تظاهرات بزرگی در دانشگاه صنعتی آريامهر در اعتراض به سفر او به ايران برگزار شد. در اين تظاهرات گروهی از دانشجويان برای نخستين بار با سنگ و چوب و آجرپاره به مينیبوس گارد دانشگاه حمله کردند و شيشههای آن را خرد کردند.
***
کمی بعد يک مأمور ساواک برای بازرسی وسائلمان وارد اتاق میشود و اجازه میدهد که لباس بپوشم. تقی چيز زيادی در کمدش ندارد. اما در کمد من همه جور چيزی يافت میشود. مقدار زيادی مجلههای "دانشمند" و "راديو و تلويزيون" دارم که از سالهای دبيرستان جمعشان کردهام. چند قوطی کفش پر از تکههای راديوهای شکسته و خازن و مقاومت و سيمپيچ و غيره دارم. مأمور ساواک کيسهی کوچکی را که تکههای زرد و قهوهای پرکلرات پتاسيوم در آن است بر میدارد و میپرسد: اين چيست؟ توضيح میدهم که برای پاک کردن لايهی مس از شاسی مدارهای الکترونيکی بهکار میرود. با ناباوری در چشمانم مینگرد. نمونهی کاری را که در کارگاه تراشکاری دانشگاه تراشيدهام بر میدارد و میپرسد: میخواستی نارنجک بسازی؟ توضيح میهم که اين تکليف درسیمان است. به سراغ آلبوم عکسهايم میرود. اين ديگر تجاوز آشکار به حريم خصوصی من است. کدام قانون اجازه میدهد که او عکسهای خانوادگی مرا تماشا کند؟ عکسهايی آنجا هست که هيچ دلم نمیخواهد کسی جز خودم آنها را ببيند. آلبوم را ورق میزند. نام چند نفر را میپرسد. به عکس يک افسر شهربانی میرسد. میپرسد:
- اين کيست؟
- برادرم.
- اما فاميلی او که مثل تو نيست!
عجب! او را از کجا میشناسد؟ میگويم: - ناتنی هستيم.
به نظر میآيد که کمی نرم شدهاست. کلاسورم را بر میدارد و بازش میکند. از شدت شرم خون به چهرهام میدود. لعنت بر من! توی جلد آن پاکت دربستهای هست که روی آن به شکل مورب و با خط درشت نوشتهام: "سرکار خانم آزاده"! نامهايست که در آن با "آزاده"ی بیوفا درددل عاشقانه کردهام و روزهاست که آن را با خود میگرداندم تا شايد هنگامی جرأت کنم و آن را روی ميز نامههای دانشکدهی فيزيک بگذارم تا "آزاده" آن را بردارد و بخواند. و حالا اين نامهی عاشقانه و خصوصی من به دست اين ساواکی افتاده. لعنت بر من! چه فکرهای بچهگانهای کردهام! هنوز چهقدر بچهام و چهقدر شهرستانی!
میترسم بازش کند و بخواند. میترسم تقی آن را ببيند و آبرويم برود. مأمور میپرسد: اين کيست؟ شرمزده سر بهزير میاندازم و هيچ نمیگويم. با نجوايی که فقط من میشنوم میپرسد: دوستاته؟ بیدرنگ با سر پاسخ مثبت میدهم. پيداست که بوئی از انسانيت بردهاست. خيال ندارد آبروی مرا بريزد! نفس راحتی میکشم. کلاسور را اندکی ورق میزند. يادداشتهای کلاسهای درس است. کلاسور را و مرا رها میکند و از اتاق میرود.
اندکی بعد دو مأمور ديگر میآيند و سراغ دو هماتاقی غايب را میگيرند. میگوييم که امشب نيامدهاند. از من کمک میخواهند که کمدهای آنها را نشانشان دهم و مشخصاتشان را بگويم. در کمدهای لباسمان مقدار زيادی کتابهای کمکدرسی داريم که همه به انگليسی و همه چاپ شورویاند، پر از فرمولها و نقشهها و شکلهای فنی. اما کمتر کسی بهرهای از اين کتابها بردهاست. هيچ همخوانی با درسهای ما و مطالب و موضوع کتابهای دانشگاه ما ندارند. خريدن اين کتابها از کتابفروشی گوتنبرگ کموبيش برای "کمک به سوسياليسم" و برای همبستگی با اتحاد شوروی صورت میگيرد! همهی کتابها را روی ميز وسط اتاق میريزند.
اکنون نوبت میرسد به خطرناکترين چيزی که در اتاقمان داريم: يک ساک پر از کتابهای "ناجور" که متعلق به "بابا"ست و او چون فکر میکند که شايد همين روزها بگيرندش، آن را آورده و بالای کمدهای لباس اتاق ما گذاشتهاست. ساک را پائين میآورند، بازش میکنند و يک يک کتابها را بررسی میکنند. مقدار زيادی کتابهای فارسی چاپ پروگرس مسکوست، و بعد "ريشهها"ی الکس هيلی، چند کتاب دربارهی امريکای لاتين، "جنگ شکر در کوبا"، کتابی دربارهی فلسطين، چند کتاب از صمد بهرنگی، نمايشنامهای از ساعدی، و خطرناکتر از همه "مادر" ماکسيم گورکی، که نمیبينندش. تلی از کتاب روی ميز درست شدهاست.
يکیشان عکسی پيدا میکند و میپرسد که او کيست. نسنجيده پاسخ میدهم و خطا میکنم. بهجای آنکه بگويم پدر يکیمان است، راستش را میگويم: نريمان نريمانوف! و دست بر قضا آنيکی رمان "دور از ميهن" را بهدست دارد که در صفحهی نخست تقديم شدهاست به "خاطرهی فرزند قهرمان خلق آذربايجان، نريمان نريمانوف"! پيدا کردهاند! چشمانشان برق میزند! میپرسند که عکس و کتاب مال کيست. عکس مال محمد است و کتاب مال من است، اما به من آموختهاند که در "زندگی چريکی" همواره بايد "چيزهای ناجور" را به کسی که حضور ندارد نسبت داد، زيرا او فرصت فرار دارد. هيچکدام از ما چريک نيستيم، اما فضای پليسی کشور ما را هم واداشته که کموبيش رفتار "چريکی" در پيش گيريم. پس پاسخ میدهم که اين دو و همهی محتوای آن ساک متعلق به سياوش است.
میروند و میآيند و چيزهايی روی کاغذهايی مینويسند. سرانجام به من مأموريت میدهند که ساک را بردارم و کتابها را توی آن بچينم تا با خود ببرند. اين کوه کتاب توی ساک جا نمیگيرد. میپرسم: کتابهای درسی را هم بگذارم؟ يکیشان پوزخندی میزند و پاسخ میدهد: "نه، فقط اون خوب-خوبهاش رو بگذار"! هر دو میدانيم منظور از "خوب-خوبها" چيست، اما همين به من امکان دستچين کردن میدهد: کتابهای ناجور و "خطرناک" را درسی وانمود میکنم و روی تختخواب سياوش پرتاب میکنم، و کتابهای "خوب-خوب ِ" درسی انگليسی را توی ساک فرو میکنم. هر بار که نگاهم میکنند، يکی از کتابهای فارسی و بیخطر چاپ مسکو را با حرکاتی خودنمايانه نشانشان می دهم و توی ساک میگذارم. لبخند رضايت میزنند.
نشانشان میدهم که ساک پر شدهاست. يکی شان عکس نريمان نريمانوف و رمان "دور از ميهن" را به عنوان گرانبهاترين کشف از اتاق ما میدهد که توی ساک بگذارم. عکس را که هيچ نامی روی آن نوشته نشده توی ساک میگذارم و رمان را جايی روی صندلی که آنها نمیبينند جا میگذارم. ساک را و صورت مجلس را بر میدارند و از اتاق میروند. اخطار میکنند که تا صبح هيچکس حق ندارد از اتاقها بيرون برود. همراه با "مريخی"ها بساطشان را جمع میکنند و خوابگاه را ترک میکنند.
دقايقی بعد همه میفهمند که نظارتی در کار نيست و رفتوآمدها آغاز میشود. هوا گرگ و ميش است و هنوز سپيده نزدهاست. خيلیها را با خود بردهاند. فيروز میآيد. نگران محمد است. بدری میآيد و سرو گوش آب میدهد. "امام" میآيد. جوانی دوستداشتنی و اهل مطالعه و کتاب است، سوخته از آفتاب ِ کوير ِ خور و بيابانک. همه دوستش دارند و خيلیها به نامش سوگند میخورند. شبهايی طولانی با او و محمد و دشتی تا صبح نشستهايم و "روک" بازی کردهايم. خوشحالم از اين که او را نبردهاند. دربان مهربان خوابگاه، مش قربان را که نمیخواسته راهشان بدهد کتک زدهاند.
"بابا" میآيد، با نيش باز. میخواهد بداند بر سر ساک کتابهايش چه آمده. تعريف میکنم و خوشحال است. چند صفحهی موسيقی آذربايجانی از باکو دارم که اهالی اتاقهای ديگر به امانت بردهاند. يکیشان آواز حاجیبابا حسينوف است که میخواند "جان وئرمه غم عشقه کی عشق آفت جان دير!" و چه راست میگويد! نامهی "آزاده" را بايد نابود کنم! صفحه پيش حسن است و حسن را با خود بردهاند. سالها بعد حسن تعريف میکند که ساکی پر از کتاب و چيزهای ديگر، از جمله اين صفحه را بهدستش دادهاند، با صورت مجلس مربوط به خود او. در تاريکی پشت کاميون نفربر و تا حرکت و رسيدن به زندان ِ "کميتهی مشترک ضد خرابکاری" او صورت مجلس را تکه تکه جويده و بلعيده و در نتيجه در بازجويیهای بعدی در "کميته" هيچکس نمیداند او را برای چه با خود آوردهاند و پساز هفتهای رهايش میکنند. اما صفحهی حاجیبابا برای هميشه از دست رفتهاست.
سياوش فردا در دانشگاه ماجرا را میشنود. از دست "بابا" بهشدت خشمگين است و هرچه دشنام بلد است نثار او میکند. سياوش را چندی بعد به ادارهی ساواک در خيابان ميکده احضار میکنند، اما کتابهای مهمی توی ساکی که به نام او بردهاند نيست، و به خوبی و خوشی رهايش میکنند.
***
بهروز عبدی دانشجوی دانشگاه ما و يکی از اعضای سازمان چريکهای فدايی خلق ايران چندیست که در اتاق ما "پنهان" است. شبانروز آنجاست و بيرون نمیرود. يکی از سرگرمیهای او خواندن رمان "دور از ميهن" نوشتهی عمران قاسموف و حسن سعيدبيلیست که از دستبرد ساواک نجاتش دادهام. اين رمان داستان قهرمانیهای سرباز آذربايجانی مهدی حسينزاده است که در کشاکش جنگ جهانی دوم از اسارت آلمانیها میگريزد و به رهبری گروهی از پارتيزانهای ايتاليايی میرسد. بهروز در بارهی رمان با من بحث میکند و معتقد است که فيلم ايتاليايی "کورباری" با بازيگری "فرانکو نرو" روی اين رمان ساختهشده، و راست میگويد. فيلم را ديدهام و تأييد میکنم. هفتم تيرماه که محمد و مرا میگيرند، بهروز احساس خطر میکند و از اتاق ما میرود، و چند ماه بعد در درگيری مسلحانه با ساواک کشته میشود.
***
سالها بعد، بعد از انقلاب، محمد از شورای کارکنان کارخانهای سر در میآورد و میشنود که شورا مشغول اخراج يکی از مهندسان است که مطابق اسناد بهدستآمده عضو و خبرچين فعال ساواک بودهاست. نام او برای محمد آشناست: همان "امام" خودمان است.
***
شاخ راست من که از ته کنده شدهبود، دارد از نو میرويد، و يکی از کابوسهای دائمی من هنوز بيرون کشيدن قير از دهانم است.
http://shivaf.blogspot.com/