iran-emrooz.net | Sun, 06.04.2008, 19:51
بار تاريخی چهار دهه مبارزه و سازمان اکثريت
گفتگو با جمشيد طاهری پور
(بخش اول)
جنبش فدائی در سازمان "اکثريت" خلاصه نيست، اما سازمان "اکثريت" بخش بزرگتر نيروهای اين جنبش را در خود متشکل و با خود همراه کرد و در مقايسه با ديگر بخش ها استعداد سازگار شدن با شرايط سياسی جديد و درک ضرورت تغيير در حيات مبارزاتی خود را به ظهور رساند.
تلاش ـ کم نيستند مطالبی که تا کنون در باره زندگی و گذشته سازمان فدائيان، يا شايد بهتر است بگوئيم جنبش فدائی ، چه از درون و چه توسط کسانی از بيرون اين جريان، نوشته شده اند. می دانيم جمع ها و افرادی که در اين گذشته سهيم و به نوعی با آن در ارتباط بوده اند، بسيار بيشتر است از آن چه که امروز تحت عنوان سازمان فدائيان ايران (اکثريت) می شناسيم. با وجود اين عمدتاً يا در نهايت اين سازمان است که به مرکز ثقل اين نوشته ها بدل شده است. خود شما چه توضيحی در باره اين مسئله داريد؟ چرا سازمان تا کنون بار اصلی اين تاريخ نزديک به چهار دهه ای را بردوش داشته و به عنوان محمل آن قلمداد می شود؟
جمشيد طاهری پور ـ جنبش فدائی در سازمان "اکثريت" خلاصه نيست، اما سازمان "اکثريت" بخش بزرگتر نيروهای اين جنبش را در خود متشکل و با خود همراه کرد و در مقايسه با ديگر بخش ها استعداد سازگار شدن با شرايط سياسی جديد و درک ضرورت تغيير در حيات مبارزاتی خود را به ظهور رساند. عبور از سازمان چريکی و متحول شدن به بزرگترين سازمان سياسی چپ ايران؛ دستاورد کيفيت اخير بود. با اين تحول، سازمان "اکثريت" در عمل مقام و موقعيت نمايندگی سياسی جنبش فدائيان خلق را بدست آورد و از چنين شناسائی برخوردار گرديد و توانست به يک نيروی تأثيرگذار در جنبش چپ ايران و نيز در جنبش سراسری فرا برويد. اگر سازمان "اکثريت" به عنوان محمل تاريخ نزديک به چهار دهه جنبش فدائی قلمداد می شود، توضيح-اش حدودا" همين موقعيت است که عرض کردم.
تلاش ـ پس از اين مقدمه بازگرديم به نوشته اخير شما يعنی «فراسوی 37 سال: ـ در آستانه...!» که در همين سامانه درج است. اين نوشته تصويرفشرده ايست از سازمان در همين تاريخ چند دهه ای؛ از زمان وقوع حادثه ای به مثابه مقدمات تأسيس سازمان تا پديده ای نامعلوم در حال. شايد بهتر باشد توضيح خود رادر باره اين واژه ای که بکار بردم بدهم. اگر بخواهم «نامعلوم» را درچند عبارت کوتاه توضيح دهم عبارت خواهد بود از: مجموعه ای پرکشاکش اما بلاتکليف، علنی اما ناروشن، سخت بهم متصل و سرشار از وابستگی عاطفی اما نامنسجم.
واما نوشته شما، به نظر من، برخلاف ساير نوشته ها که عمدتاً به مناسبات درونی و تشکيلاتی و سياستهای عملی سازمان در مقاطع گوناگون پرداخته اند، سعی کرده است اين سابقه را در دو دوره متفاوت و بسيار پر اهميت در تاريخ تحولات سازمان بر بستر طرح برخی مؤلفه های نظری مورد توجه قرار دهد. صرف نظر از اين که شما در اين مطلب کمتر به باز کردن مباحث نظری پرداخته و از آنها به اجمال و کنايه ـ و بيشتر به عنوان وسيله ای برای بيان اعتراض ـ عبور کرده ايد. اما آيا منظور شما با انگشت گذاشته بر آنها اين است که معتقديد؛ محور اصلی وضعيت نامعلوم امروز سازمان ـ و در ادامه آن گذشته ـ مشکل نظری است؟
جمشيد طاهری پور ـ سازمان "اکثريت" به عنوان " پديده-ای نامعلوم در حال"، محصول ترس و ترديد در عبور از "گذشته" و غفلت و تأخير در به دست دادن تعريف تازه از خود در چهارچوب "تحول نوين" است. برائت از "لنينيسم" و برخی بازنگری ها در سياست سنتی "چپ" منجر به اين نشده که سازمان "نگاه جديد" به ايران و جهان داشته باشد و "شناخت جديد" از نيروهای اجتماعی آن به دست دهد. اين است که کماکان به صورت التقاطی از "قديم" و "جديد" باقی مانده است؛ در "گفتار" به "جديد" گرايش دارد اما در "کردار" به "قديم" پايبندی نشان می دهد. به گمان من رفع اين عيب و نقص ها زمان می خواهد.
"مشکل نظری" هميشه در سازمان ما مطرح بود و در حال حاضر هم با قوت تمام مطرح هست، ولی من معتقد نيستم که محور اصلی وضعيت نامعلوم امروز سازمان مشکل نظری است! محور اصلی؟ که چه عرض کنم! اما نيروی "ماند"؛ "کاراکتری" است که فکر می کند؛ "گذشته" همه-ی دارائی او است! کاراکتری که خود را عمدتا" در ميراث بجا مانده از "گذشته" می جويد و تعريف می کند، تعرض به "گذشته" آرامشش را بهم می زند و تهديدی است بر وضعيت امروز او. وضعيتی که بيانگر علايق نوستالوژيک به يادمان جهان دوقطبی دوران "جنگ سرد" و چسبندگی به تجربه انقلاب اسلامی است و از يکرشته تعلق خاطر اين کاراکتر در ساختار سياسی- حقوقی حاکم حکايت می کند. اجازه بدهيد تأکيد کنم که اين "کاراکتر" عارضه- ای خاص جنبش چپ و سازمان "اکثريت" نيست. در ميانه و راست "اپوزسيون" نيز همين کاراکتر حضور دارد و در کار تشکيل يک اپوزسيون "نوين" با مختصات سکولار- دموکرات مانع تراشی می کند و عبور از جمهوری اسلامی را به تأخير می اندازد.
در برابر "نيروی ماند"؛ استعداد سازمان برای پويائی و بالندگی مورد تأکيد منست. سمتگيری سازمان "اکثريت" عبور از تجربه-ی شکست خورده "چپ لنينيستی"، عبور از تجربه انقلاب اسلامی و نظام سياسی- حقوقی برآمده از آن است. اين سمتگيری بايد محتوای اصيل و امروزين خود را پيدا کند، زيانباری "نيروی ماند"، دامن زدن به ترديد و ترس در سازمان در تجهيز آن به اين محتواست. سازمان اکثريت، به شرط اشراف و اتکاء به استعداد های پويا و بالنده خود، توان تجهيز به محتوای "جديد" را دارد. عبور از "گذشته" و ورود به آستانه "تحول نوين" امر گريزناپذيری است و من بدون آنکه نگرانی های خود را پرده پوشی کنم، به سهم خود می کوشم که سازمان بر ترس و ترديد و اين "وضعيت نامعلوم" که به اعتبار آن لطمات بزرگ وارد آورده است، فايق آيد.
تلاش ـ عليرغم همه وجوه مشترکی که می توان در سراسر جنبش سياسی ايران از راست، چپ و ميانه يافت، اما به نظرم هر خانواده سياسی ايران و احزاب و سازمانهای متعلق به آن مشکلات خاص خود را دارد که ضروريست به طور تفکيک شده مورد بررسی قرار گيرند. مقاله شما و از دريچه ای که گذشته سازمان را طرح کرده ايد و همچنين حضور خود شما در اين گذشته و مهمتر از همه اين که امروز سعی می کنيد سازمان و اين گذشته را تا حدی مستقل از خود مورد توجه قرار دهيد، امکانات مساعدی برای بحث روی مهمترين تشکل سياسی چپ ايران فراهم آورده است. وما قصد داريم از اين امکان بهره گيريم.
و اما ادامه موضوع: من هم با تعبير شما از سازمان کاملاً موافقم و با تأکيد بر اين که سازمانی که استعداد داشته است ضرورت تغيير و تحول خود را دريابد و در يکی از مهمترين مراحل زندگی خويش اين استعداد را ـ تبديل خود از يک سازمان نظامی ـ ايدئولوژيک به يک سازمان سياسی ـ به نمايش گذارد، در عمل به راز ماندگاری به عنوان يک سازمان سياسی دست يافته است. اما آيا نبايد نگران بود که سازمان عملاً با جدا نکردن «هستی» خود ازآن گذشته ـ که در هر صورت جزئی از گذشته سراسری ايرانيان و تاريخ انقلاب اسلامی است و خواه ناخواه نمی تواند از جريان نقد عمومی در امان بماند ـ و در غفلت و خودداری از تبيين هويت امروزی خود که اتفاقاً از نقد آن گذشته می گذرد، عملاً اين هستی را در ميدان جدالها و کشاکش ها رها می کند تا دير يا زود درهم شکسته شود؟ آيا اساساً نقد گذشته به معنای نفی سراسر آنست که سازمان اين همه از آن وحشت دارد؟
جمشيد طاهری پور ـ از قصد شما در تمرکز بحث روی سازمان ما استقبال می کنم و سپاسگزار هستم. اين بهترين ابراز دوستی به سازمان و مجموعه چپ ايران است. و اما ادامه موضوع: آن استعداد که شما در مورد سازمان به آن اشاره کرديد البته نقطه قوت و ستون اتکاء است. اتفاقا" در کار تحول نوين خيلی اهميت دارد که ما نقاط قوت خود را بشناسيم و از آنها سکوی پرش برای خود بسازيم. به نظر من ما محتاج پرورش استعداد های خود در تراز تازه-ای هستيم، خوب است اين توجه را بدهم که "تبديل خود از يک سازمان نظامی- ايدئولوژيک به يک سازمان سياسی- ايدئولوژيک" البته بروز استعداد در انجام يک تحول بود اما اين تحول، تغييری در راستای تکامل بخشيدن به "هستی" خود در چهارچوب يک "تعريف خود داشته –ی ايدئولوژيک" بود؛ "سازمان چريکها"، "سازمان اکثريت"، "حزب توده ايران" صورت های متفاوت از هستی ايدئولوژيک يگانه- ای بوده-اند. اين به معنای کم اهميت بودن تفاوت ها نيست، اين تفاوت ها هنوز هم بسيار با اهميت هستند و همان طور که شما فرموديد گذار و گذر ما مؤيد استعدادی بوده تا ضرورت تغيير و تحول را در يابيم. فکر می کنم که تغيير و تحول امروزين گذار و گذری در مقام ديگر است، مسأله فقط کنار گذاشتن يک راه و شکل مبارزه، يا دريافت نو از مشی سياسی و يا حتی تبری و انفصال از يک ايدئولوژی نيست، مسأله امروز يک "هستی جديد" پيدا کردن است و اين فرق می کند که "سازمان" در چهارچوب يک "هستی قديم" سيمای تازه و شکل تکامل يافته پيدا کند. دشواری و تمايز تحول نوين از اينجاست.
به نظرم "گذشته" قبرستان "پليدی ها" نيست، "گذشته"-ی چپ ايران درخشش های گيتيانه و آينده ساز خود را نيز داشته است. "نقد گذشته" به معنای نفی سراسر "هستی" سازمان نيست. صريح تر بگويم؛ "تبيين هويت امروزی" برای سازمان به معنای گسستن از سراسر هويت ديروز آن نيست! نفی و گسست هائی از اين قبيل ما را پوک و خالی می کند، ما را بی ريشه و تبار و بی تاريخ می کند. آنچه که مطرح است ترسيم خط فاصل روشن ميان "گذشته" و "حال" است. ضرورتی که با آن روبرو هستيم ضرورت نقد گذشته از موضع حال است، چون تنها با چنين نقدی راه به آينده می بريم. پس همه-ی دشواری بر می گردد به شناسائی "حال" که من آنرا فهم "تجدد" اصطلاح کرده و می کنم؛ درک "تجدد" و نقد "گذشته" از سکوی پاسخگوئی به ضرورت و نياز "زمان" مشکل ماست. اين البته درک مشکل در کليت آن است اما اهميت کليدی دارد چون پاسخ مشخص دادن به مشکل، بدون درک مشکل در کليت آن ناممکن است. من پاسخ کلی برای مشکل سازمان را اين می فهمم که بايد تعريف "جديد" از خود به دست دهد. از اينجاست که می خواهم بگويم تغافل يا تجاهل نسبت به "گذشته"، يا شامل مرور زمان کردن آن، هيچکدام "مشکل" سازمان را رفع نمی کند. چنين خبط و خطا هائی به بی اثر شدن، در هم شکستن و زوال سازمان می انجامد.
من جدا" سپاسگزارم که شما در سوأل خود تناسب و تجانسی را که ميان "گذشته" سازمان و نقد آن، با هستی انسان ايرانی و جامعه ايرانی و ضرورت گذار آنها به هستی جديد در ميان است مطرح کرديد. عبور سازمان از "گذشته" خود برخاسته از ضرورت عبور انسان ايرانی و جامعه ايران از "انقلاب اسلامی" است. تعريف جديد سازمان معطوف است به پاسخ گفتن به همين ضرورت و قبول مسئوليت در قبال ميهن و مردم خود است. هرچند مکررگوئی است اما اجازه می خواهم باز هم تکرار کنم که در محور اين ضرورت انسان ايرانی ايستاده است در چرخش خود از وجود دارنده "تکليف" به انسان "صاحب حق"، از عقل نیندیش "قاصر از شناخت" به صاحب عقل انديشه ورز دارای "قدرت تشخيص" و "حق انتخاب". سازمان "اکثريت" بدون عبور از "گذشته" و دست يافتن به تعريف "جديد"، قادر به ايفای نقش بايسته در برپائی جامعه مدنی و گذار کشور به سکولاريسم؛ دموکراسی و حقوق بشر نخواهد بود.
تلاش ـ همانگونه که تأکيد شد، نقد نفی نيست. بررسی مجدد و ارزيابی ذهنيت و عناصر تشکيل دهنده محتوائی اين ذهنيت است که ما را وادار به حرکت های اجتماعی کرده و می کند. به عنوان نمونه شما از سازمان در گذشته و حزب توده ايران تحت عبارت صورتهای متفاوت از هستی ايدئولوژيک يگانه نام برديد. اجازه دهيد من از آن ذهنيت مشترک و عناصر محتوائی يگانه اين ذهنيت مشترک ميان اين دو نيرو نام ببرم. يکی ازآن عناصر مهم تشکيل دهنده آن ذهنيت عبارت بود از چگونگی تعيين و تبيين رابطه با اردوگاه جهانی سوسياليسم که مايلم اندکی بيشتر برآن تأمل کنيم.
اين موضوع نه تنها بدليل اهميت بالنفسه آن، همچنين ازاين زاويه مهم است که يکی از مشکلات اساسی سازمان را آشکار می کند. هرچند شما در آن مقاله گفته ايد؛ وابستگی حزب توده به حزب کمونيست و حکومت اتحاد جماهير شوروی مورد انتقاد رهبران نخستين سازمان بوده است، اما مشکل در اينجا ـ مشکلی که هنوز هم بشدت ادامه دارد ـ و در اين موضوع ناپيگيری سازمان ـ بر خلاف حزب توده ـ در رفتن به ژرفای يک نظر و تئوری و عدم پذيرش نتايج آن بوده است.
آيا فکر نمی کنيد: نيروئی که بر پايه تئوری مارکسيستی ـ خوانده يا نخوانده، فهميده يا نفهميده ـ و پذيرش تکامل آن با انديشه ها استالينيستی، مبنی بر فهم ضرورت دوران بر پايه نوع نگاه مارکسيستی به تاريخ و تکامل آن و عمل در خدمت اين ضرورت ـ خدمت به مبارزات ضدامپرياليستی به رهبری اردوگاه سوسياليسم ـ به صحنه مبارزات اجتماعی وارد می شود، بايد نتيجه منطقی خدمت به يک مبارزه جهانی را بپذيرد و تابعی از آن باشد؟ ما هم می پذيريم که بخش بزرگی از سازمان هرگز نتوانست به قول شما با آن «چسبندگی» حزب توده کنار آيد ـ صرف نظر از اين که در مقطعی جز تقليد حزب توده کار ديگری هم نکرد ـ اما هيچ تئوری ديگری را هم مطرح ننمود که به نظر ما می توانست و بايد حرکت از منافع ملی ايران باشد که مستلزم شناخت از اين جامعه و نيروهای اجتماعی آن می بود. آيا فکر نمی کنيد يکی از مشکلات اساسی امروز سازمان همچنان همين است که رابطه اش با کشور و ملتی که به نام آن در صحنه فعاليت حضور داشته ناروشن و مبهم است ؟
جمشيد طاهری پور ـ خانم مدرس عزيز! کدام ناروشنی و ابهام در رابطه سازمان با کشور و ملت؟ چپ ايران يک واقعيت ملی در جهان بعد از انقلاب بلشويکی و دوران "جنگ سرد" است. اين درست است که حزب توده ايران و سازمان "اکثريت" مبارزات ضد امپرياليستی را در چهارچوب "جنگ سرد" و در مسير جانبداری از "اردوگاه سوسياليسم" بازتاب می داد، اما در اين ترديد نيست؛ وظايف و مسئوليت هائی که حزب و سازمان در گذشته و حال برعهده خود شناخته است، وظايف و مسئوليت هائی در چهارچوب برداشتی خود خواسته از آن ايدئولوژی اما به قصد پاسخ به نياز ميهن ما ايران و تحقق خواست های مردم ايران بوده-اند. درک "نياز ميهن" و "خواست های مردم" يک درک ايدئولوژيک بود و در شناسائی "وظايف و مسئوليت ها" عامل "ايدئولوژی" به مثابه "عقل منفصل"، نقش و اثر خود را داشت و در مواردی " علايق ومنافع ايدئولوژيک" چه بسا اثر تعيين کننده-ای در پذيرش و چگونگی انجام وظايف و مسئوليت هائی که بر عهده خود می شناختيم، برجا می گذاشتند. برای توضيح روشن تر مطلب می توان مثالی از امروز آورد؛ امروز واقعيت اين است که عادی سازی رابطه با آمريکا به سود منافع ملی ايران است، اما هم در طيف چپ و هم در طيف ميانه و راست ايران نيروهائی را می توان مشاهده کرد که با اين امر مخالفند. به گمان من اين مخالفت ها در تحليل نهائی برخاسته-ای از " علايق ايدئولوژيک" اين نيروها هستند. چنين پديده-ای را نمی توان زير اين عنوان که "رابطه" اين نيروها با " کشور و ملتی که به نام آن در صحنه فعاليت حضور" دارند " ناروشن و مبهم" است، مورد شناسائی قرار داد. اتفاقا" در قالب آن ايدئولوژی که محرک ما به سوق جامعه ايران در راه رشد غير سرمايه داری بود؛ هر چيز درجای خود "روشن" و خالی از "ابهام" بود. من "چسبندگی" حزب توده ايران به حزب کمونيست شوروی را به معنای فقدان استقلال سياسی و عدم اصالت برنامه عمل حزب درک نمی کنم. خط مشی سياسی و برنامه عمل حزب و سازمان حاصل انتخاب رهبری مستقل اما ايدئولوژيک خود ما بوده است. راهبرد های حزب و سازمان در انقلاب بهمن 57 و در پشتيبانی از "خط امام"، انتخاب هائی بوده-اند؛ "مبنی بر فهم ضرورت دوران" و "عمل در خدمت اين ضرورت"، آن گونه که بدان باور و اعتقاد داشتيم. اگر نقد "گذشته" اهتمامی است که بايد پيگير و پيوسته به انجام برسانيم، دقيقا" به اين خاطر است که "انتخاب" خود ما بوده-است. ما "انتخاب" خود را نقد می کنيم و من می کوشم نشان دهم که نادرستی انتخاب های ما تا کجا و چه اندازه برخاسته از يک ايدئولوژی توتاليتر و جزمی بوده و به چه ميزان علايق ايدئولوژيک ما، مانع از درک درست منافع ملی ايران بوده است.
" خدمت به مبارزات ضد امپرياليستی به رهبری اردوگاه سوسياليسم"، پی آمد و استنتاج تئوری و تجربه انقلاب بلشويکی بوده است. اگر بخواهيم به ژرفای اين تئوری و تجربه دست پيدا کنيم، چيزی که خواهيم يافت؛ ضرورت انقلابات سوسياليستی و پرولتری و عمل در خدمت اين ضرورت به عنوان "ضرورت دوران" است. نتايج پذيرش اين درک و فهم برای چپ ايران؛ ناتوانی او در شناخت واقعبينانه ضرورت های عينی جامعه ايران داير بر دست يافتن به دموکراسی و پيشرفت اجتماعی و نيز ناتوانی در تشخيص نيروهای اجتماعی بوده است که استعداد پاسخ گفتن به اين ضرورت ها را داشتند.
برخلاف "انديشه های استالينيستی"، مارکس در انديشه های خود "ضرورت دوران" را تکامل سرمايه داری می دانست و "عمل در خدمت اين ضرورت" را کوشيدن در راه دموکراتيسم سياسی و ظهور ارزش های سوسياليستی در جامعه سرمايه داری می شناخت. بايد در نظر داشت که زير تأثير آموزه های مارکس طيف گسترده، متنوع و متکثری از نحله های چپ در مقياس جهان و ايران شکل گرفت و به ظهور رسيد. اگر انتخاب ما انديشه های استالينيستی بوده، اساس و علت در خود ما بوده و بايد نقد و نگاه را متوجه خود بسازيم و در واقعيت های تاريخ و فرهنگ و جامعه خود کاوش کنيم.
چپ ايران با يک تأخير 90 ساله در آستانه تحولی قرار گرفته که می پذيرد انقلاب بلشويکی "ناقض تمام قوانين تکامل تاريخ" و يک اعوجاج در سير مدنيت معاصر بوده است. پذيرش اين آگاهی معنايش تجديد نظر بنيادين در درک ضرورت دوران و درک کم و کيف عمل در خدمت اين ضرورت در معنای راستين آن است. به گمان من اين يک عبور از "قرون وسطی" ما و يک ورود از مجرائی نو – هر چند با تأخير- به "تاريخ جديد" است. نوعی پيوستن تازه به شط جاری تاريخ و قرارگرفتن در مسير اصلی حرکت تکامل تاريخ است. اين در جای خود شرکت در يک مبارزه پر سابقه و شناخته شده-ی جهانی است و ما بايد نتيجه منطقی مشارکت در اين مبارزه جهانی را درک کنيم و نسبت به آن مشرف و آگاه باشيم. برای من که در راه تحول حياتمند چپ ايران می کوشم اين "نتيجه منطقی"، در چهارچوبی آرمانخواهانه که سوسياليسم را نه يک صورتبندی اجتماعی- اقتصادی که آرمانی انسانی و دموکراتيک می شناسد؛ تحولی از سرشت سوسيال دموکراسی بر بنياد هستی شناختی جديد و مبتنی بر انسان شناختی حقوق بشر است.
در "گذشته" اگر چپ ايران؛ " مبنی بر فهم ضرورت دوران برپايه - انديشه های استالينيستی- و عمل در خدمت اين ضرورت – خدمت به مبارزات ضدامپرياليستی به رهبری اردوگاه سوسياليسم- به صحنه مبارزات اجتماعی وارد می شود"، اين مشخصه-ی يک گرايش در سير تاريخ ايران و جهان در قرن بيستم بوده است. پديده مورد بحث موألفه-ای از يک مبارزه جهانی بود و نتيجه منطقی خدمت به آن، عليرغم آن که يک انحراف و اعوجاج در سير تاريخ مدنيت معاصر بوده؛ برای همه کشورها و ملت های جهان يکسان نبوده است. برای ايران اين مبارزه جهانی و خدمت به آن چه نتايجی در بر داشته است؟ راست اين است که تحقيق جامعی در اين باره در دست نداريم. تاريخ چپ ايران، – از انقلاب مشروطيت تا انقلاب اسلامی – هنوز يک تاريخ نانوشته و ناخوانده است. من از ذکر خدمات چپ ايران می گذرم اما زيانباری بزرگ چپ ايران، در بی اعتنائی او به امر دموکراسی و در نقشی است که در بی اعتبار ساختن آرمان و اهداف انقلاب مشروطيت؛ در به محاق راندن ايده هائی نظير سکولاريسم، دموکراسی، پارلمانتاريسم، حکومت قانون، انتخابات آزاد و آزادی انتخابات، آزادی های مدنی و حقوق شهروندی و حقوق بشر از خود برجا گذاشته است. برای امروز ما مهم اين است که درک کنيم؛ اين بی اعتنائی به دموکراسی؛ و آن بی اعتبار ساختن ها، توسط ايدئولوژی چپ توجيه و تأئيد می شد. سرشت توتاليتر و جزمی ايدئولوژی چپ ايران تقويت کننده اين بی اعتنائی و بی اعتباری ها بود و به گسست از انقلاب مشروطيت ياری رساند. استبداد مستمر در جامعه و فرهنگ و بينش و منش "خود داشته"، از يکسو مايه گرايش ما به لنينيسم بود و از سوی ديگر توتاليتاريسم و جزميت ايدئولوژی چپ، استبداد در جامعه و فرهنگ ايران را استمرار بخشيد و مقوم آن بود. چپ ايران در نشيبی که انقلاب مشروطيت را به انقلاب اسلامی دوخت مسئول است و بايد خود را در پيشگاه ملت و تاريخ ايران پاسخگو بشناسد. خدمت چپ لنينيستی ايران به "انقلاب اسلامی" از شائبه های ضد دموکراتيک و آلودگی های ارتجاعی آن پرده برداشت و در نتيجه آن را در مقياس ايران به پايان خود رساند. با سپری شدن "دوران جنگ سرد"، چپ لنينيستی در مقياس جهانی نيز همه امکانات برای تداوم حيات خود را از دست داد، طوری که اکنون مرده ايست که نبايد به آن دلبسته باقی ماند. تاريخی است که بايد از آن عبور کرد. اين "نتيجه منطقی" است که چپ لنينيستی ايران بايد از "گذشته" خود به دست دهد.
به گمان من؛ راست سکولار و ناسيوناليسم مصدقی در نشيبی که انقلاب مشروطيت را به انقلاب اسلامی دوخت مسئوليت سنگين بر عهده دارد و به درجات مختلف در خدمت به آن منشاء اثر بوده-اند! خوشبختانه تحقيق و مطالعه جدی در اين باره تازه شروع شده است و به دست دادن يک نتيجه منطقی را به انديشه ورانی بايد واگذاشت که با نگاهی نو و نقاد در تاريخ معاصر ايران تحقيق و پژوهش می کنند. من تنها به اين اشاره بسنده می کنم که اين پديدار در چهارچوب "جنگ سرد" و به عنوان تابعی از آن "مبارزه جهانی" که شما در پرسش خود از آن ياد کرديد قابل شناسائی است و ميانه و راست ايران نيز بايد نتايج مشارکت خود در آن "مبارزه جهانی" را بپذيرد و پاسخگوی آن باشد. يادآوری می کنم که تعامل "غرب" با راست و ميانه ايران، در روند به قدرت رسيدن "رضا خان" و جلوس او به تخت پادشاهی، در فرايندی که به کودتای 28 مرداد ختم شد و نيز در پشتيبانی از رهبری خمينی که به استقرار جمهوری اسلامی انجاميد، از جمله – و چه بسا اساسا"- انزوا و سرکوب "کمونيسم" و مبارزه با "اردوگاه سوسياليسم" بوده است.
چپ ايرانی، راست سکولار و مذهبی ايران و ناسيوناليسم مصدقی که تاريخ معاصر ايران محصول سياست و عمل آنهاست ، پاره های متفاوت از يک "گفتمان" و "فرهنگ سياسی" واحدی هستند و به هيچ رو؛ زير اين مفهوم " که رابطه-اش با کشور و ملتی که به نام آن در صحنه فعاليت حضور داشته ناروشن و مبهم است"، قابل شناسائی و بررسی نيستند. شناسائی هائی از اين دست که در امتداد خود، هر نيروی موثر در تاريخ معاصر ايران را "دست نشانده" و "کارگزار" بيگانه می خواند؛ غالبا" کاذب و مبتنی بر پيش داوری هستند و چه بسا متأثر از تئوری توطئه! که نمی گذارد به "ژرفای يک نظر و تئوری"، به عمق يک فرهنگ سياسی معرفت پيدا کنيم و "نتايج آن را" درک کنيم و اين عقب ماندگی و انحطاط سياسی را که دامنگير ماست، پشت سر بگذاريم.
می فرمائيد؛ " يکی از موضوعات مشترک ميان حزب توده ايران و سازمان در گذشته همين مسأله چگونگی تعيين و تبيين رابطه با اردوگاه جهانی سوسياليسم بود." بايد عرض کنم جنبش فدائيان خلق در بر گيرنده طيف گسترده-ای بوده است. برای گرايشی که اين جنبش را در فراروئی به سازمان "اکثريت" رهبری کرد، چنين "مسأله-ای" هيچگاه موضوع بحث يا توافق با حزب توده ايران قرار نگرفت. گرايش ياد شده در پی گيری آموزه های "جزنی" دوستدار "شوروی" بود و به حفظ استقلال انديشه و عمل چپ ايران باور داشت و به اين باورهای خود نيز تا به آخر پايبند باقی ماند. ما در جريان عمل به مشی سياسی و برنامه عمل حزب توده ايران رسيديم و بر اين پايه معتقد شديم؛ اين داوری که حزب توده ايران مشی سياسی و برنامه عمل خود را از حزب کمونيست شوروی می گيرد، اتهام و يک داوری بی بن و بنياد است. پس دليلی وجود نداشت تا "چگونگی تعيين و تبيين رابطه با اردوگاه جهانی سوسياليسم"، از جمله-ی مسائل فی مابين سازمان و حزب باشد. رابطه با اردوگاه جهانی سوسياليسم، به عنوان يک موألفه-ی ايدئولوژيک در فرايند تحولی که سازمان "اکثريت" را پديدار ساخت، مبتنی بر اسناد گردهمائی های "احزاب برادر"، توسط رهبری سازمان، مستقلا" و منفردا" تبيين و تعيين گرديد. شايد اين اطلاع برای شما جالب باشد که من بعد از خروج از ايران، در مسکو در مذاکره با پروفسور اليانفسکی که نظارت عاليه بر دايره ايران در کميته مرکزی حزب کمونيست شوروی را بر عهده داشت، از زبان او شنيدم که "حزب کمونيست شوروی" با خط مشی سياسی حزب توده ايران داير بر پشتيبانی يکجانبه از خمينی از آغاز مخالف بوده است. در "کابل"، در ديدار با "ببرک کارمل" رئيس جمهور وقت افغانستان نيز همين مطلب را از زبان او شنيدم. افغان ها هم با سياست کيانوری مخالف بودند. شايد لزومی به گفتن ندارد اما خوب است بگويم که سازمان "اکثريت" هيچگاه از طرف حزب کمونيست شوروی بعنوان يک سازمان کمونيستی در تراز "احزاب برادر" برسميت شناخته نشد. آنها ما را يک سازمان دموکرات انقلابی که متحد حزب توده ايران است، آن هم به طور "دوفاکتو" پذيرفتند و پناه دادند.
اين فکر شما که می گوئيد؛ " حرکت از منافع ملی ايران مستلزم شناخت از جامعه و نيروهای اجتماعی آن است." انديشه-ی درستی است. اضافه می کنم در عين حال مستلزم شناخت از "جهان" و "نيروهای جهانی" نيز هست. همانگونه که بارها تأکيد کردم شناخت چپ ايران در "گذشته"؛ ايدئولوژيک و "کاذب" بوده، طوری که به ايدئولوژيک کردن منافع ملی ايران می انجاميد و موجب زيانباری هائی برای منافع ملی ايران می شد و اين در حالی بوده که چپ ايران – در تمام نحله های آن- يک نيروی ميهن دوست و مردم خواه و بشردوست است. کاراکتر ميهن دوست و مردم خواه چپ ايران البته بايد با ايدئولوژی زدائی از نگاه و سياست های آن تعالی پيدا کند و به گمان من اين تعالی با پذيرش مفهوم ملت/ دولت و با به دست دادن تعريفی از خود در پايبندی به دموکراسی و حقوق شهروندی و حقوق بشر دست يافتنی است. خوشبختانه ما در تمام سطوح اپوزسيون ايران و نيز در نزد روشنرأی ترين شخصيت ها در صفوف اسلامگرايان اصلاح طلب؛ شاهد تلاش هائی در نقد رويکرد ايدئولوژيک به منافع ملی ايران هستيم. جهت مشترک همه-ی اين تلاش ها نشاندن انسان ايرانی در کانون سياست؛ در مقام "شهروند" و دارای حقوق برابر "شهروندی" است. انديشه-ی "ايران برای همه ايرانيان" بر خاسته از اين تلاش هاست و من پايبندی به اين انديشه را برای حرکت از منافع ملی ايران در فعاليت سياسی، عامل تعيين کننده می شناسم.
بايسته برای چپ ايران اين است که در سياست ورزی های خود از سکوی مسئوليت ملی برخوردار از انسان دوستی عموم بشری برآمد کند و آحاد ايرانيان در مقام "شهروند" و حقوق شهروندی و بشری او را در کانون توجه قرار دهد. "همبستگی ايران" و "همرأئی ملی"، که بر شناسائی ايرانيان در مقام "شهروندان برابر حقوق" استوار است، مبدأ حرکت چپ نوين در پاسداری از منافع ملی ايران است. اين طرز نگاه ظرفيت آنرا دارد که بسط و گسترش تئوريک پيدا کند، بر جامعه امروز ايران و نيروهای اجتماعی آن انطباق يابد، در سازگاری با "جهان گلوبال" قرار گيرد و برای سياست های ما در حرکت از منافع ملی ايران، يک گفتمان ملی- دموکراتيک و يک پشتوانه تئوريک و تضمين نظری فراهم آورد.
تلاش ـ با توجه به توضيحاتی که شما داديد من فکر می کنم بايد در معنای «استقلال» برنامه و عمل سياسی و به درکی که هنوز از آن داريم، توجه بيشتری بکنيم. ما هم اصلاً معتقد نيستيم که برنامه و عمل سياسی يا ايدئولوژی از سوی کسی يا نيروئی يا حزب يا قدرت بيگانه ای به سازمانهای ما ديکته يا تحميل شدند. و ضمن پرهيز از هرگونه در غلطيدن به بحث نازل خدمت و خيانت، اما قائل به استقلال عمل و سياست از تفکر و ايدئولوژی هم نيستيم. منظور ما همين رابطه سياست و فکر است. از همين رو در همه بحثهای خود جانب تلاش هائی را گرفته ايم که سعی می کنند ريشه و مبانی فکری هر عمل اجتماعی را بنمايانند.
در اين جا هم بايد دانست با تمام تصوری که سازمان از استقلال برنامه و عمل سياسی خود داشته باشد و خود را تافته ای جدا از بافته احزابی چون حزب توده يا احزاب وابسته افغان بداند، اما آن استقلال در حد يک خواب و خيال آشفته و پر تناقض باقی می ماند، هنگامی که مهمترين بنيان گزاران آن مانند احمد زاده در تدوين تئوری رد بقا و جنگ چريکی، استراتژی و تاکتيک، بر اين بنا می کند که «مشکل تئوری توسط کلاسيکهای مارکسيسم حل شده....از سرمايه اثر مارکس تا جزوه «در باره تضاد» مائو مارکسيسم به پختگی تئوريک نائل آمده....و از نظر وی آنچه از ديدگاه تئوری لازم بوده کلاسيک های مارکسيسم تدوين کرده بودند. اين نوع تفکر نه تنها خود را ـ به عنوان يک نيروی سياسی ايرانی ـ از تعمق روی مسائل خاص ايران بی نياز می ديد، حتا به خود زحمت تعمق بيشتر روی اين تئوريهائی که به زعم آن پاسخگوی نيازهای همه کشورهای جهان بود، نمی داد. استقلال در عمل و سياست از قدرت انديشه مستقل برمی خيزد. به نظر ما دستگاه ايدئولوژی که بر مبنای ضرورتها و منافع ديگری تنظيم شده بود در وفاداری اينچنين آشکاری نمی توانست در خدمت سياست به نفع ايران بدل گردد.
و اما اجازه دهيد، نمونه ديگری را اجزای دستگاه فکری گذشته سازمان و از زبان برجسته ترين آن يعنی بيژن جزنی و شعار «مبارزه با ديکتاتوری شاه» را مورد توجه قرار دهيم که به نظر می رسد بر بستر واقعيت های جامعه و در ادامه انقلاب و آرمانهای مشروطه شايد می توانست يکی از درستترين شعارهای سياسی باشد. با وجود اين آيا سازمان آن زمان را، به صرف دادن شعار مبارزه با ديکتاتوری شاه، می توانيم يک سازمان آزاديخواه قلمداد نمائيم؟
جمشيد طاهری پور ـ هر مبارزه با ديکتاتوری الزاما" يک مبارزه برای دموکراسی نيست. اين را تجربه ايران با روشنی تمام به ثبوت رساند. آزاديخواهی گذشته ما بيرون از يک صورتمندی "حقوقی" و فاقد يک "تعريف حقوقی" بود و "آزادی"؛ آن مفهومی نبود که امروز معطوف به "اختيار" و "انتخاب" زير عنوان "دموکراسی" می فهميم. "يک سازمان آزاديخواه"، تا آنجا که به سوأل شما و جواب من مربوط می شود؛ سازمانی است که در راه دموکراسی ـ به شکلی که در تجربه "غرب" به طور نسبی تحقق پيدا کرده- و برای حقوق شهروندی و حقوق بشر- در معنا و مفهومی که در بيانيه حقوق شهروندی و در اعلاميه جهانی حقوق بشر تصريح شده- مبارزه می کند. "سازمان چريکها" و سازمان "اکثريت" در "گذشته" سازمانی با مشخصه هائی که بر شمردم نبودند. پس "سازمان آن زمان را به صرف مبارزه با ديکتاتوری شاه" نمی توان يک سازمان دموکراسی خواه توصيف کرد.
دموکراسی، بيانيه حقوق شهروندی و اعلاميه جهانی حقوق بشر با تئوری و مبانی شناخته می آيند که خود يک منظومه-ای از فکر و فلسفه هستند. تجهييز به تئوری و مبانی آنها شرط لازم مبارزه-ی ما در راه دموکراسی، حقوق شهروندی و حقوق بشر در ايران است. اما اين که اين اهداف با کدام استراتژی سياسی، توسط کدام نيروهای اجتماعی و سياسی و در چه مسيری در ايران ما دست يافتنی می شوند؛ مستلزم شناخت جامعه و نيروهای اجتماعی و سياسی آن و نيز شناخت جهان و نيروها و امکانات آن است. اين شناخت ها و طراحی استراتژی سياسی معطوف به آن و تعيين مسير و راه رسيدن به دموکراسی و..." مسائل خاص ايران"، وظايف منحصر به فرد خود ماست و از "قدرت انديشه مستقل" ما برمی خيزد. ما در انديشه به "مسائل خاص" که با نقد "تجربه زيسته" خود ما همراهی می شود؛ به مفهوم سازی و تئوری پردازی های خاص خود نيز قسما" مبادرت می ورزيم و در فرايند آن به غنا و نقد و بسط تئوری دموکراسی مساعدت می رسانيم. در هر حال؛ چنان که به عيان در تفاوت های موجود در صفوف اپوزسيون ايران مشاهده می کنيم، نسبت "ريشه و مبانی" تئوريک با "عمل مشخص" سياسی و اجتماعی، يک نسبت ساده نيست و در برقراری و ظهور اين نسبت پارامتر های پيچيده و بغرنجی دخالت می کنند.
به گمان من "شناخت" در تمام سطوح يک جستجوی ناتمام است و همه-ی طراوت عالم و آدم در همين "ناتمامی" جستجو است. انديشه-ی احمد زاده که می گفت دوران تئوری به پايان رسيده، در همان زمان توسط "جزنی" نقد شد و مردود اعلام گرديد.
تلاش ـ سازمان اما به راهی که احمدزاده تدوين کرد يعنی يک مبارزه نظامی افتاد که شما در مقاله خود سير آن را به روشنی توضيح داده ايد. با همه تکيه ئی که امروز به حق می توان بر برجستگی شخصيت جزنی کرد، اما بايد پذيرفت بن بست های فکری ما به معنای بن بست سياسی نيست. شايد بی عملی و از سر قهر کودکانه جبهه ملی و سياست حزب توده در زير سايه و تابع منافع اتحاد جماهير شوروی حق را به جوانان پاک نيتی که در راه عدالت و مبارزه با ديکتاتوری راه مؤثرتری در اين مبارزه می جستند، بدهد. اما مبارزه چريکی انحرافی از يک مبارزه سياسی بود که اصل را بر نتوانستن مردم و بن بست سياست و راه سياسی گذاشته بود. جزنی و همفکرانش در نقد و اعتراض به روش مبارزاتی قانونی يا «مماشات جويانه» گروههای سياسی وقت يعنی جبهه ملی و حزب توده بر عليه رژيم گذشته، آغاز کردند. اما با تفوق راه احمد زاده و تسلط آن تا پيروزی انقلاب اسلامی، به نظر می رسد قادر نشدند تئوری يک مبارزه سياسی را به قشر متوسط، جوان و تحصيل کرده ارائه دهند که در آن تئوری به نقش مردم و نهادهائی که ما امروز نهادهای مدنی می ناميم اهميت پايه ای داده شده باشد و در مبانی، ديکتاتوری ايدئولوژيک را به جای ديکتاتوری شاه ننشاند.
و اما دو نکته درخور توجه ديگر در اين پاسخ، يک: تکيه بر «صورتبندی حقوقی و تعريف حقوقی از آزادی» که به اين نکته بسيار مهم باز خواهم گشت و دوم: پيچيدگی يا ساده نبودن نسبت مبانی تئوريک با عمل مشخص سياسی و اجتماعی که خوشحال می شويم توضيح بيشتری در باره اين پيچيدگی و رابطه آن با مشی سازمان بدهيد.
جمشيد طاهری پور ـ با اندکی تسامح لازم است تأئيد کنم که انديشه های جزنی هيچگاه مبنای فعاليت و راهنمای عمل "سازمان چريکها" قرار نگرفت. و اما عجيب است که شما در پرسش خود تلويحا" نظريه-ای را می پذيريد که بکلی نادرست بود و اتفاقا" مشی مسلحانه بر بنياد آن طراحی و توجيه می شد! منظورم سخن تلويحی شما داير بر "بی عملی" حزب توده ايران و "مماشات جويانه" بودن روش مبارزاتی قانونی جبهه ملی عليه رژيم گذشته است. من اين طرز نگاه را نمی پذيرم. روش مبارزه سياسی داير بر بهره گيری از امکانات هر اندازه هم ناچيز در شرايط "ديکتاتوری"، معنايش "بی عملی" و "مماشات" نبود و اتفاقا" ما همين را در آن زمان درک نمی کرديم. نکته ديگر؛ ديکتاتوری و اختناقی که "شاه" گسترد، جامعه را به "بن بست سياسی" کشانده بود، هيچ نيروی مخالفی امکان فعاليت علنی و قانونی نداشت و اين امر "چپ" را به فعاليت مخفی- قهرآميز و جبهه ملی را به زاويه انزوا و خاموشی راند. انسداد سياسی فزاينده، راه را بر "روش مبارزاتی قانونی جبهه ملی"، عليرغم آن که خيلی هم "مماشات جويانه" بود مسدود کرده بود و نمی گذاشت جبهه ملی در حيات سياسی کشور حضوری داشته باشد، به گمان من اين را نبايد به پای "قهر کودکانه جبهه ملی" نوشت. و نکته سوم اين که محرک جزنی و همفکرانش در رويکرد به مبارزه مسلحانه، "نقد و اعتراض به روش مبارزاتی قانونی" نبود. محرک او ديکتاتوری و مسدود شدن راه مبارزات قانونی در کشور بود. مشکل "جزنی" انديشه پردازی سياسی در چهارچوب "تئوری انقلاب" بود. جبهه ملی نيز در عمل به گرداب "قهر" و" انقلاب" در غلطيد و اين انحراف؛ "قانون اساسی" برآمده از انقلاب مشروطيت را به کلی در محاق فراموشی و ابطال فرو برد. پوزسيون و اپوزسيون در موقعيتی قرار گرفتند که تأثير متقابل-شان، چيرگی اختناق و تداوم انسداد سياسی در حيات سياسی ايران بود. اما چه در اين موارد توافق داشته باشيم و چه نداشته باشيم؛ " مبارزه چريکی انحرافی از يک مبارزه سياسی بود". انحرافی بود که چشمه های آگاهی بر تئوری يک مبارزه سياسی را که در آن به نقش مردم و نهادهای مدنی اهميت پايه-ای داده شده باشد، کور می کرد. مرکزی ترين وظيفه و مسئوليت امروز ما، اهتمام در راه اشاعه فرهنگ سياسی سکولار-دموکرات است که در آن آحاد "ملت" در مقام "شهروند" و همچنين نهادهای مدنی و احزاب سياسی، در تعين سرنوشت کشور و مديريت جامعه از اهميت پايه -ای برخوردار-اند. کوشش های امروز ما در چهارچوب "گفتمان دموکراسی"؛ مسالمت آميز و مدنی است و به جنبش دموکراسی و حقوق شهروندی مردم ايران اتکاء دارد. جانمايه کوشش های ما تسجيل "حق حاکميت ملت" است که در جمهوری اسلامی با تجزيه ايرانيان به "خودی" و "غيرخودی"، از ملت ايران سلب شده است. کوشش های ما معطوف به پايان دادن به اين تجزيه و انحطاط است، پس توان آن را دارد که بر بنياد حق انتخاب ملت، دموکراسی و حقوق بشر را جايگزين حکومت اسلامی کند.
و اما در باره پيچيدگی يا ساده نبودن نسبت مبانی تئوريک با عمل مشخص سياسی و اجتماعی؛ گذشته از اين که فرهنگ سياسی در نزد ما ايرانيان "قدرتمدار"- به معنای کسب انحصاری قدرت- است و نه عقل مدار، به خاطر بايد داشت که فعاليت سياسی در عملکرد مدرن آن نيز، هنوز يک فعاليت به همه جهات "عقلانی" نيست! سياست با علايق و منافع به طور مستقيم در ارتباط است و انتخاب مواضع سياسی با هر پس زمينه نظری و تئوريک، زير تأثير اين علايق و منافع و نيز شرايط و اوضاع و احوال صورت می پذيرد. اين شرايط و علايق و منافع قسما" غير عقلانی و برجا مانده هائی هستند از "گذشته" به پايان آمده و نيز برخاسته هائی هستند از اعماق! از تاريک تاريخ و روح قومی. از اعماق فرهنگ. از اعماق زندگی زيسته و از اعماق و تاريک روان ها و جان ها ی رهبران و کاراکترها! گاهی حتی سيطره باورهای اسطوره-ای در فعاليت های سياسی سرنوشت ساز، نقش قاطع و تعين کننده بازی کرده-اند؛ امير پرويز پويان در "رد تئوری بقاء" متأثر از باوری است که می گويد: "خون بر شمشير پيروز است"! اعتقاد "جزنی" به "ايثار و جانبازی" برای اعاده "حيثيت و اعتبار" چپ ايران؛ تجلی باور اسطوره-ای "عشق و شهادت" است. اسارت در کابوس کودتای 28 مرداد سال 32 که بيش از نيم قرن است کرو کور-مان کرده؛ برجا مانده-ايست از "دوران جنگ سرد". مواضع مشخص سياسی برخی از فعالين "اپوزسيون" که در مبانی تئوريک؛ سکولار ـ دموکرات هستند اما در "عمل مشخص" سياسی در مسير دوام مرجعيت سياسی فقها و آميختگی دين و سياست منشاء اثر-اند، متأثر از چسبندگی آنها به "گذشته" سپری شده و علايق-شان در تجربه انقلاب اسلامی است که کماکان آنرا قدر می شناسند و گرامی می دارند. و...
تلاش ـ البته عبارتهائی نظير «بی عملی» يا «مماشات» در پرسش فوق، اخذ شده از ادبيات بنيان گزاران سازمان در گذشته بوده و به هيچ روی قيد آنها در اينجا به عنوان معيار و ملاک قضاوت ما در باره جبهه ملی يا حزب توده آن روزگار نيست و توضيحات شما را در باره شرايط مبارزه و روش درست مبارزه در آن دوره می پذيريم.
حال اگر اجازه داشته باشم ـ بعنوان نتيجه گيری مشترکی ازگفتگويمان تا اينجا ـ بر يک نکته به صورت يک پرسش در خور تعمق تکيه کنم که در واقع بايد نتايج و پاسخ عملی بدان را به عنوان دستاور ارزشمند سازمان در پروسه تحولی اش مورد توجه قرار داد:
با تکيه برتوضيحات شما در باره بن بست سياسی يا انسداد راه مبارزه قانونی که ديکتاتوری و اختناق رژيم پهلوی ايجاد کرده بود و اين که اين بهانه ای يا موجبی برای مبارزه مسلحانه شد، اين پرسش پيش می آيد که چگونه اختناق و سرکوب خونين حکومت اسلامی و حتا کشتار هول آور و ددمنشانه سالهای نخست، به ويژه از اعضای سازمان، بهانه ای نشد برای تدوين يک مبارزه مسلحانه ديگر يا ادامه گذشته؟ ـ چيزی که در ابعاد ديگری در رابطه با سازمان چريکی ديگر يعنی مجاهدين مشاهده شد. با وجود سختگيريهای دامنه دارتر وعليرغم عدم امکان فعاليت دگرانديشان يا غير خوديها در چهارچوب قانونی رژيم دينی، که مسئولين و رهبران حکومت نيز آن را آشکارا همه جا بيان کرده و از آن دفاع می کنند، اما سازمان بدرستی و با درايت بسيار همچنان بر ضرورت مبارزه سياسی دمکراتيک پافشار است و در راه کسب حق قانونی خود و ديگران مبارزه می کند. حتا اگر عناصر سازمانی در درون کشور، شبکه ارتباطی و سياسی خود را برای حفظ از گزند سرکوب رژيم علنی نمی کنند، اما هيچ يک از آنها يا رهبران پيشين و امروز اين سازمان در درون و بيرون به بهانه اختناق و به دليل بسته بودن راه مبارزه سياسی بدنبال دست بردن به اسلحه نيستند.
در اينجا برای جلب توجه بيشتر خوانندگان به دستاورد بزرگ عملی سازمان يعنی کنار گذاشتن مشی نظامی و بازگشت به سنت مبارزه سياسی و تحول از يک سازمان چريکی به يک سازمان سياسی که مبارزه سياسی و قانونی را حق دمکراتيک خود می داند و تبيين بسيار زيبا و دقيقی که شما در باره اين تحول در مقاله خود کرده ايد، خواندن دوباره آن را توصيه می کنم. با همه کم و کاستی ها و انحرافهای سياسی و لحظه ای سازمان در مقطع اين دگرگشت، اما از ارزش واهميت اين گام بلند کاسته نمی شود. وبه نظر می رسد، اين بزرگترين خدمتی بود که سازمان به سنت مبارزات دمکراتيک ايران نمود و با پايمردی و پايبندی به راه مبارزه سياسی و دمکراتيک همچنان خدمت می کند.
و اما بازگرديم به مسئله آزادی و صورتبندی حقوقی از آن و همچنين موضوع مهم ديگری که در ادبيات سازمان به عنوان يک نيروی چپ نقش پررنگی دارد؛ يعنی عدالت خواهی و رابطه اين دو باهم که بخش دوم اين گفتگو را به خود اختصاص خواهد داد.
جمشيد طاهری پور: همانگونه که شما در جمع بست درست خود تأکيد کرده-ايد؛ "سازمان اکثريت" پرارج ترين دستاورد نزديک به چهار دهه مبارزه فدائيان خلق ايران است. ما اين ارج را مديون پيوستن خود " به سنت مبارزات دموکراتيک ايران" هستيم و عيار اين ارج و قرب هم " پايمردی و پايبندی به راه مبارزه سياسی و دموکراتيک" در امروز و فردای ماست. نکته اين است که سازمان؛ گذر و گذار پر رنج خود را در رسيدن به چنين موقعيتی بر پايه "شامه تيز" و يک "شهود" و"شناخت حسی" و بر زمينه-ای از "برانگيختگی های خيابانی" طی کرد و امروز می کوشيم تا با نقد متديک "گذشته"، اين "شهود وشناخت حسی" و سمتگيری بر پايه برانگيختگی و شامه تيز را به يک "شناخت عقلانی" و به يک "خودآگاهی" فرا برويانيم. به گمان من شناخت عقلانی "مبارزه سياسی و دموکراتيک"؛ با تعريف حقوقی از آزادی و شناخت صورتبندی حقوقی آن آغاز می شود. تحول نوين چپ ايران بر چنين بنيان عقلانی استوار است؛ بدون چنين بنيانی دست يافتن به يک تحول دموکراتيک مدرن برای چپ ايران ناممکن است. اميدوارم در پی گيری گفتگويمان در بخش دوم به شناخت-مان در اين زمينه دقت بيشتری ببخشيم.