iran-emrooz.net | Sat, 18.08.2007, 18:34
نگاهی به کتاب «لرزهها» نوشته فريده زبرجد
زمانه / مریم محمدی
يک تجربه باارزش در خاطرهنویسی
نام کتاب: لرزهها
نویسنده: فریده زبرجد
ناشر: نشر نقطه برکلی، آمریکا
173 صفحه
قیمت 8 یورو
10 سال پیش، او، زنی که هنوز در اروپا تازهوارد محسوب میشد و مسئولیت اداره دو فرزندش را هم داشت، با کمک ایرانیان آزادیخواه تقریباً در همه جای دنیا، یک کارزار جهانی را برای خلاصی شوهرش از دام پیچیده جمهوری اسلامی به راه انداخته بود. سفر میکرد؛ نامه مینوشت؛ مصاحبه میکرد: «من به عنوان همسر فرج سرکوهی... من به عنوان همسر فرج... من به عنوان... فرج .. فرج»
با صدا و چشمانی محزون، آرام و بیادعا و خستگیناپذیر
این چنین زنی در آغاز کتابش، در متنی مثل یک مقدمه مینویسد: «سه سال پیش زمین زیر پاهایم لرزیده بود!» سه سال پیش، کم و بیش زمانی است که او نوشتن این کتاب را آغاز کرده است. اما چرا زمین باید لرزیده باشد، زیر پاهای زنی که به گفته مادرش و قابله، از اول «صبور و قانع» بود!؟ قابله ناخنهایش را نگاه کرده و گفته بود: «با این که شیش ماهه است، زنده میمونه. شیش ماهه و این قدر صبور هم نوبره» در این کتاب او را میبینیم که همواره، و در هر بلایی همان گونه صبور و آرام و قانع باقی میماند.
کتاب در واقع یک جور اتو بیوگرافی است؛ که از بریدههایی از خاطرات، در یاد ماندهها و شنیدههای یک زندگی پنجاه ساله، پدید آمدهاند. با این که زمان در روایت او، به طور کلی دَوَرانی است، اما در نهایت ترتیب زمانی کاملی را ساخته است که سرگذشت آن نوزاد نارس شش ماهه را تا زمانی که به این زن رسیده پنجاه ساله تبدیل شود، با قلمی جذاب، روایت کرده است.
حوادث این زندگی تا حدود شش سالگی، به اتکای بازگفتهها و شنیدهها ازاعضای خانواده شکل گرفتهاند. اما از زمانی که کمی عقلرس شده است، دیده و شنیدهها و شاید تصورات خودش است که بی هیچ سانسور سنتی، واگو میشود؛ و در این کار، او جدا از تفسیرها وتحلیلهایی که به لحاظ زبان، ساختار و فرم و حتی محتوای تاریخی نوشته خود، بر بینگیزد، به گمان من اثر معینی، باقی گذاشته است. اولاً در خاطرهنویسی، که میان ما ایرانیان جایگاه شایستهای هنوز ندارد؛ و دیگر و شاید از آن مهمتر، در خاطرهنویسی زنانه میان ما
شکستن مرزهای سانسور ناموسی، در نوشتههای فریده زبرجد، کاری آن چنان صمیمانه و دور از ادا و اطوارهاست، که هیچ تصوری از حتی سنتشکنی منطقی در خواننده بر نمیانگیزد و آن چنان هنرمندانه در جای خود آمده است که خجالتیترین آدمها را نیز متأثر نمیکند. من به جرأت میتوانم بگویم که تا به حال، از زبان و قلم هیچ زنی روایتی این چنین لخت و عریان، از پروسه بلوغ و یائسگی یک زن نخواندهام؛ و این همه غریب و جذاب: یک درام کامل!
شرح حیرت و کنجکاوی یک دختر کوچک دبستانی از کشف تفاوتهای اجزای بدن خودش با برادر قنداقیاش، آن چنان صادقانه و صمیمی بیان شده است که روایتگر همان دختر 10 ساله است، که معصومیتش ما را به غربت و بیپناهی همه سؤالهای فرو خورده کودکی خودمان میبرد.
اینجا و همین نقطه جای اشاره به توانایی دیگر فریده زبرجد است که در سراسر این بخشهای (گاه حتی بیارتباط از لحاظ زمانی با یکدیگر) به صداها و زبانهای شخصیتهای خود آن چنان استقلالی میدهد که فراموش کنی راوی همواره همان یک نفر است. تنها جایی که زبان و لحن و گفتار یکی است و زبان او به داوریهای آشکار آمیخته است، شرح و نقلهای او از انقلاب و رویدادهای آن است که میبینی راوی همان دختر دانشجویی است که تب انقلاب داشت و مثل خیلیها و خیلیهای دیگر سرخورده است و زیرکانه این خشم خود را، حتی اگر شده با متلکی، در بازگویی آن روزها وارد میکند. یعنی راوی که درآن روزها خود به انقلاب معتقد و مؤمن بوده است؛ حالا نه از زبان آن دختر انقلابی که از جانب این انسان سرخورده از آن آمال سخن میگوید اصولاً در توضیح رویدادهای انقلاب، کار فریده زبرجد، اگر کاراکتر قوی و تئاتری مادر و هنر خودش در بازآفرینی شخصیت او نبود، همانند بسیاری از روایات شبیه خود از یکنواختی رنج برده بود.
اما او (به گمان من) که در سن و سال او هستم و همشهریاش، در تصویرسازی و بازآفرینی واقعیاتهای زندگی سنتی تهران در چهل پنجاه سال پیش، به طور کلی بسیار موفق است. روایتهای او از به یاد ماندههایش، جذاب و شیرین است و سفری به درون جامعه سنتی چهل پنجاه سال پیش تهران؛ و گاه تلاشی نه چندان ناموفق به روانشناسی تربیتی ما:
« وای به حال کسی که در خانه میگفت: من! خشم مامان میجوشید که: سَرت به عَن. سنگ نیم من. از کی تا حالا تو شدی من ...»
نگاههای کنجکاو آن دختر دبستانی کوچک و صبور، به روابط میان بزرگترها، عشقها و هوسهایشان، به تفاوتهای جنسی میان خود و برادرش، گاهی خواننده را به فضای داستان «همسایهها» احمد محمود» میبرد:
«عمه نبات از همدان آمده بود. گوینده مرد تلویزیون حرف میزد. عمه نبات، خودش را جمع و جور کرد. چادر نماز سفیدش را روی چارقد ململی که همیشه سرش بود، سرکرد... سرانجام طاقت نیاورد و به عمه جون گفت: بَبَم این مدکه بیحیا چشم از ما بر نمیداره..»
یا قصه «سلطان خانم، همسایه و دوست مامان» که سر عقدش، پسر جوانی را که به عنوان داماد نشانش داده بودند، «پیرمرد شَل و کچل» از کار در آمده بود. یا ماجرای خواستگار پیدا شدن برای مامان و یا عاشق اولی او، که تا همین اواخر و پیش از مرگ مامان در حین وفاداری مامان به پدر، عشقشان حرمت داشت! یا عشق اسی به فهیمه زیبا و محبوب مامان که پایانی شوم و فجیع داشت؛ و اصلاً قصه عشق در این خانواده که گویا همیشه با ناکامی و شکست پیوند محتوم دارد...
ورود خود او به دنیای رؤیاهای عشقی، بسیار باتأخیر است؛ اگر همه چیز را گفته باشد. عشق اولش راهنمایش در تحقیق دانشگاهیاش است. در توصیف آن عشق زیاد شور و شوقی ندارد. با این که میگوید: «عشق و عاشقی مرا از صرافت کارهای دیگر میاندازد...» اما شاید هم علتش این باشد که: «تب و تاب انقلاب که میآید و شوری که بر پا میکند ... عشق و عاشقی از سرم میپرد. یاد عشق اول اما باقی میماند.» اما یا او در توصیف عشق توانا نیست و یا آن عشق همین قدر هم که میگوید، جدی نبوده است. سالهای دانشجوییاش با دوره انقلاب همزمان و عشقی آن چنان سنگین و رنگین را برنمیدارد. عشق کسی که به او گفته: «تو خوبی. ان قدر خوبی که هر کسی میتونه ازت سوءاستفاده بکنه»
تابستان 58 بیست و چهار ساله است که با همسر آیندهاش آشنا میشود. او فرج را مثل تمام پسرهای «چپی» آن دوره تصویر میکند. از همان اول روح معصوم و صبور قانع او تحت تأثیر یکهتازیهای فرج قرار گرفته است. هر چه او را تصویر میکند به جای نشان دادن هر جذابیتی، مجذوبیت خود را به نمایش میگذارد.
بهار سال 60، اولین فرزندشان فقط یک سال دارد. شرایط تقریباً پلیسی شده است. فرج (مثل خیلیهای دیگر) امکان کار کردن ندارد و ماندن دائمش هم در خانه، از نظر همسایههایی که موظف به تفتیش در اوضاع همسایگان شدهاند، خطرآفرین است: «فرج بیکار است. هر روز صبح یا به سینماهایی که با یک بلیط دو فیلم نشان میدهند، می رود؛ یا سوار اتوبوس میشود و تا آخر خط میرود و باز میگردد.» در این شرایط دو دختر جوان نیز که در پی سوداهای انقلابی در کارخانه مشغول کار هستند، به خانه انها رفت و امد پیدا میکنند. دخترها تقریباً همیشه خانه آنها هستند. خواهر شوهرش به او نهیب میزند: «جون حضرت عباس چشمات رو باز کن. چرا اینها همهاش اینجان؟» و او از سر سادگی یا ناچاری (اصولاً زیاد دوست ندارد موقعیت خودش را در این موارد توضیح بدهد) میگوید: «خوب باشن. کار دارن.» اما بلافاصله با نقطههای که به جای توضیح گذاشته است، مینویسد:
«نیمهشب روی زمین آشپزخانه مینشینم. گریه هم نمیکنم؛ فقط دندانهایم کلید میشوند...»
باز هم صبور و قانع میماند و تنها مقاومت یا مبارزهاش این است که: «آن دختر روزی سر کارم زنگ میزند. میخواهد در مورد موضوع مهمی با من گفتوگو کند. نمیروم؛ چه میخواهد بگوید که ندانم!؟» او صبور و آرام است.
پس از این، یا نه شاید بسیار پیش از این، از همان وقت که فرزند اول به دنیا آمده است، فریده دیگر مادر است. اول مادر «پسرم» (آرش تا مدتها نامی ندارد) و بعد که پسرک نامگذاری میشود، مادر آرش و بعدها آرش و بهار.
این بارزترین جلوهای است که از یک دانشجوی پر شر و شور آرمانخواه، پس از ازدواج با یک جوانی که به قول خودش کلهاش بوی قرمهسبزی می دهد، میبینی. تصویری که زن، خودش برای ما ترسیم میکند. او در این نقش یک غریق است. این را در تعاریفی که او از بچههایش به هر بهانه میکند، میبینی.
از آرش، روز بعد از تولد دوسالگیاش میپرسد: «چه می کنی؟» و آرش جواب میدهد که: «دارم فکر میکنم» و وقتی که از او میپرسد «به چی؟» میگوید «مگر تو و بابا وقتی فکر میکنید، به من می گویید!؟" یا آرش سه ساله از پدر و مادرش که داستان انقلاب را تعریف میکنند، میپرسد که «چرا الان انقلاب نمیکنید؟» او دروغ نمیگوید؛ اما هر حرف و حرکت کودک را عاشقانه تفسیر میکند.
آیا میتواند این باشد زمینه سُر خوردنهای دائمی آقای همسر!؟ فریده زبرجد، خودش در توضیح احوالات روحی خود و همسرش در سالهای بد شصت مینویسد که: «من به آرش پناه برده بودم و فرج؟»
و باز مینویسد: «فرج گزارشی در باره رشته روزنامهنگاری در دانشگاهها تدارک میبیند و میخواهد با عدهای از دانشجویان میزگردی برگزار کند. پروین دانشجوی سال دوم است ...»
سالها بعد، یعنی همین سالها، وقتی که پروین به اروپا آمده و چند ماهی، در خانه فریده رحل اقامت افکنده است و دیگران از این رابطه حیران شده و سؤال و پرسش میکنند، مینویسد: «مشکل آنجا بود که همه آنهایی که چنین حرفهایی میزنند، خبر نداشتند که در من چه میگذرد. ملغمه حس غریبی از مهر، دلسوزی، اندوه، خشم، سرخوردگی و حتی خنک شدن دل ...»
اگر فریده زبرجد در خلوت خودش، مثل خیلیها، چیزهایی نوشته و انباشته باشد؛ ما نمیدانیم. اما در همان متن مثل مقدمه میگوید که سه سال پیش، در همان هنگامهای که زمین پاهایش میلرزیده و او به هر دری میزده تا خودش را پیدا کند، به یک آموزشگاه نگارش (نگارش خلاق) بر خورده است.
اگر حاصل کار سه ساله او در آن آموزش، این کتاب است؛ آری حق با اوست که خودش را یافته است و در اوراق این کتاب ثبت کرده است؛ به نوعی که برخی اوقات علاوه بر خود فردیاش، برشی از زندگی زن ایرانی، زن امروزی ایرانی را نشان داده است.
خیلی وقتها و از خیلی منظرها، او تابلو و تصویر تام و تمامی از میلیونها دختر روشنفکر ایرانی است که در مساواتطلبانهترین شخصیت زنانه عاشق میشوند؛ ازدواج میکنند و به سرعت تبدیل به مادری میشوند که با حفظ و حتی ارتقای بالاترین خصایل انسانی، دیگر جنسیت ندارند. و انگار خود به این گرفتاری خود واقف باشند، مانند او چشم بر خیلی چیزها میبندد و به تلخی خود برگزیدهای، به مادری هم فرزند و هم همسر خود را تا پایان ادامه می دهند.
پایانهای متفاوت
او باز هم در همان پیشدرآمد، در خط پایانیاش، سپاسگزاری کرده از استادش «شهروز رشید» و تنی چند از دوستان همراهش و نیز: «و اما تشکر ویژهام از فرج سرکوهی است؛ برای ویرآستاری بخشی از نوشتهها، دادن توصیهها و مهمتر آن که، اگر او در زندگی من نبود، شاید این دفتر هم نبود.»
پس از خواندن کتاب بر مفهوم این سپاسگزاری مجبور میشوی که درنگ کنی.