iran-emrooz.net | Mon, 18.06.2007, 19:13
چه نیازی است به شریعتی
حمید مافی / شرق
شرق 27 خرداد 86
يکم - علي شريعتي را بايد در شمار روشنفکران تاثيرگذار ايراني قرار داد. گروهي که بعد از مرگ خود نيز تاثيرشان بر آرا و انديشه ديگران ساري و جاري بوده است. شريعتي 30 سال بعد از هجرت ابديش همچنان به عنوان يک مساله روشنفکري در ايران حضور دارد و کنکاش در آراي او و تلاش براي ساخت مدل حکومتي شريعتي به يکي از دغدغه هاي پيروان فکري او تبديل شده است. به گونه اي که در چند سال اخير برخي از روشنفکران نزديک به اصلاح طلبان و همچنين جريان ملي مذهبي که خود را ميراث دار شريعتي مي داند کوشش بسيار به کار گرفته اند تا مدل حکومتي او را باب ميل خود و آن چه که خويش درست مي پندارند سامان دهند.اما شايد واقعيت ماجرا سخنان سوسن شريعتي باشد در سالروز سفر ابدي او که پدر را روشنفکري دولبه خواند. اين يک واقعيت است که شريعتي دو لبه دارد و سراسر تناقض است. براي هر مساله اي در ميان آراي شريعتي مي توان دو نگاه يافت. يکي آنجا که به ستايش ليبراليسم مي رود و جان بشريت را ليبراليته مي خواند و جاي ديگر که ليبراليسم را اسارت مي داند و فلاح را راه رستگاري. البته نمي توان بر او سخت گرفت که چرا اين گونه سخن گفته و تا به اين حد آراي متناقض از خود به جاي گذاشته چرا که وي فرزند دوران انقلاب است. دوراني که مي توان روشنفکرانش را بسان رهبران جهاد عليه دشمن در ميدان ديد و براي شوراندن شور انقلابي ملت گاه ممکن است چيزي را بر زبان بياورند که خود چندان به آن اعتقادي ندارند. شايد اگر علي شريعتي فرصت اين را مي يافت که زندگي طولاني تري داشته باشد خود امروز بسياري از آراي خويش را به نقد مي کشيد اما حال او نيست و اين مفسران آراي شريعتي هستند که به دلخواه خود گاه او را يک مدافع دموکراسي مي خوانند و گاه از دل انديشه هايش نظر ديگر در مي آورند. گاه او را مدافع حکومت روحانيت مي دانند و گاه سکولارش مي نامند. گاه روشنفکر ديني اش نام مي نهند که آبشخور روشنفکران امروزي است و گاه حکم مي دهند که او روشنفکر مذهبي بوده و نه ديني. تمام اينها صفاتي است که از دل آثارش به در آورده اند. روشنفکر متناقض ايراني که هم مي خواست دل به دموکراسي بسپارد و هم هراس داشت از اين که در جامعه اي توسعه نيافته دموکراسي راي ها نيست، دموکراسي راس هاست، به نظر مي رسد براي تحليل شريعتي بايد به دوران او رفت. آن هنگام که جامعه ايران به يمن افزايش قيمت نفت شتاب بيشتري براي رسيدن به ابواب مدرنيزاسيون مي گيرد. جامعه اي سنتي که در دل خود مردماني بي تفاوت به سياست دارد و دينداري تنها براساس عمل به احکام است دوره شريعتي دوره سرخوردگي و از هم پاشيدگي روشنفکران و دوره استبداد پهلوي در پس سال هاي بعد از کودتا.
دوم - شريعتي اما الهام گرفته از جمال الدين اسدآبادي و اقبال لاهوري در پي کشف قدرت اسلام براي ساماندهي امور جامعه و بازگشت به خويشتن خويش است. او نيز چون جمال در جامعه اي زندگي مي کند که اگر چه ديندار است اما کسي به دنبال بازخواني اين سنت و ديدارش با مدرنيته نيست. اين است که کار او به عنوان يک روشنفکر سخت آغاز مي شود. بايد هم بر مذهب تکيه کند و هم بر مذهب سنتي غالب بشورد. هم روح پيکارجويي در جامعه اش بدمد و بسان قهرمانان ملي براي چريک هاي مبارز از اسلام پيکاري سخن بگويد و هم روشنفکران و روحانيون را به تعامل با هم فرا بخواند. اين شرايط متناقض جامعه است که او را بر آن مي دارد تا دو لبه باشد. از دو ديدگاه به هر پديده بنگرد و زاويه ديدش هر دو سو را راضي نگاه دارد. چرا که قرار است او نقش يک روشنفکر ديني را بر عهده بگيرد که عليه نظم موجود بوده و عاصي و تصميم بر دگرگوني گرفته است. اين گونه است که او دو لبه مي شود يک سويش دموکرات و سوسيال خوانده مي شود چرا که ياوري چون محمد نخشب دارد که علي در مکتب او خداپرست و سوسيال بوده و اسلام را قرائت سوسيالي کرده و در فرانسه سرزمين دموکراسي دنيا درس خوانده در مکتب روسو. او بر استبداد مي تازد و در دفاع از پلوراليسم مي گويد؛ «هرجا در هر ملتي، در هر مذهبي، هر حزبي و هر جامعه اي که وحدت علمي و وحدت قالب هاي اعتقادي به وجود آيد علامت اين است که در آن جامعه استبداد فکري و اعتقادي وجود دارد يا نه مرگ گريبانگير انديشه و فکر شده....» به اعتقاد او؛ « ملتي که همه الگويي و قالبي فکر مي کنند ملت مرده اي هستند زيرا فکر نمي کنند وگرنه افکار همه يک کاسه نمي شد ». يا به تعبير او « کمترين خدشه به آزادي فکري آدمي و کمترين بي تابي در برابر تحمل تنوع انديشه ها و ابتکارها يک فاجعه است ». او حتي دموکراسي را بهترين شيوه حکومت مي داند اما در هنگام ارائه نظريه اي که به امت و امامت شهره شده مدلي را ارائه مي کند که به باور برخي از منتقدينش به بند کشيدن دموکراسي است. اگرچه در نظر او دموکراسي شيوه مناسبي براي حکومت است اما در جوامع در حال گذاري چون ايران که در آستانه دگرگوني و بر هم خوردن نظم موجود قرار داشت البته دموکراسي پاسخگو نبود؛ « من دموکراسي را مترقي ترين شکل حکومت مي دانم و حتي اسلامي ترين شکل ولي در جامعه قبايلي، بودن آن را غير ممکن مي دانم و معتقدم که طي يک دوره رهبري متعهد انقلابي بايد جامعه متمدن دموکراتيک ساخت ». « دموکراسي حقيقي يک شکل نيست بلکه يک مرحله از رشد و استقلال جامعه است. جامعه را بايد براي رسيدن به آن تربيت کرد. دموکراسي مانند فرهنگ و تمدن است. يعني همانطور که فرهنگ و تمدن را نمي شود صادر کرد، دموکراسي را هم نمي شود صادر کرد ». اين گونه است که يکي از تناقض هاي او عيان مي شود و او مي گويد دموکراسي اداره است و امام به دنبال هدايت. به اعتقاد او در جوامع عقب افتاده و جهان سومي چون ايران توده هنوز آگاهي لازم را براي برقراري حکومت دموکراتيک و مراجعه به آراي عمومي ندارد. بر همين اساس است که او ديدگاه دموکراسي متعهد را که نگاه مدرن و غربي به نظريه امت و امامت بوده بيان مي کند. « طرز تفکري که در امت و امامت هست تنها، مساله اداره و حفظ و نگهباني امت مطرح نيست، بلکه تکامل و پيشرفت انسان، فرد و جامعه مطرح است. پس در اينجا مساله رهبري يا سياست انسان مطرح است نه سيادت براي انسان، نه آقايي نه نگهباني و نه نگهداري بلکه تربيت و تکامل، اصلاح نه خدمت، کمال و نه سعادت، شدن و نه بودن... مطرح است ». به اعتقاد او در امت و امامت رهبر نه بر اساس خواست هاي فردي که بر اساس ايدئولوژي حرکت مي کند. «امامت يا رهبري است که عامل حيات و حرکت امت است. چه وجود و بقاي اوست که وجود و بقاي امت را ممکن مي شود و موتور حرکت جامعه اعتقادي و عامل جهت دهنده آن مي شود و امام شخصيتي است که در وجود خود الگوي شدن و در عمل خود، رهبري امت را تحقق مي بخشد ». در واقع از ديدگاه او وظيفه اصلي امام امت هدايت جامعه به سمت کمال « امر اخروي » و نه اداره امور « امر دنيوي است ». بر اساس يک مکتب انقلابي، يک ايدئولوژي اصلاحي به سوي تحقق ايده آل ها و خواست ها و ارزش ها و اشکال متکامل و رهبري مردم در جهت متعالي و بالاخره کمال، نه سعادت، خوبي، نه خوشي، اصلاح، نه خدمت، ترقي، نه رفاه، خير، نه قدرت، حقيقت، نه واقعيت، بالا رفتن، نه خوش ماندن و در يک کلمه مردم سازي است نه مردم داري. « ه اعتقاد او امام امت در دام ديکتاتوري گرفتار نخواهد شد. چرا که « انساني ايده آل است که بر اساس ايدئولوژي حرکت مي کند ». اين نقش نيز برعهده گروهي است که « جامعه جديد و نهضت انقلابي و ايدئولوژيک برپا کرده اند » و بايد « تا زماني که جامعه به مرحله رشد سياسي و فکري و پرورش کامل انقلابي نرسيده جامعه را به شيوه انقلابي و دموکراتيک رهبري کنند ». و دموکراسي در نگاه او بر دو گونه است؛ دموکراسي آزاد و دموکراسي متعهد. « دموکراسي غيرمتعهد حکومت آزادي است که تنها با راي دادن مردم روي کار مي آيد و تعهدي جز آن چه مردم با همين سنن و خصوصيات مي خواهند، ندارد » اما دموکراسي متعهد يا هدايت شده، « حکومت گروهي است که مي خواهد بر اساس يک برنامه انقلابي مترقي، افراد را، بينش افراد را، زبان و فرهنگ افراد را، مردم را، روابط اجتماعي و سطح زندگي مردم و شکل جامعه را دگرگون کند و به بهترين شکلش برساند و براي اين کار ايدئولوژي دارد ». البته شريعتي اين حکومت را تنها براي دوره گذار و رسيدن به مرحله تثبيت مي خواهد و نه هميشگي.
سوم - حال اما سوال هاي بي شماري که درذهن مي آيد و بي جواب مي ماند اين است که؛ کدام تضمين براي عدم تداوم حکومت هميشگي آن چه که او نخبگان يا امامت مي خواند وجود دارد؟ پيش از اين نيز گفته شد که شريعتي در هواي بلوک شرق و سوسياليسم تنفس کرده و دلبسته ايدئولوژي بوده است. حکومت هاي آن روزگار سوسيال ها نيز سرشار از رهبراني بوده که به ندرت حاضر شده اند چرخه قدرت را بپذيرند و تن به جابه جايي قدرت بدهند. چگونه بارديگر علي شريعتي به دامان دموکراسي هدايت شده مي گريزد. شريعتي مدافع حکومت ايدئولوژيک است و در حکومت هاي مبتني بر ايدئولوژي همه بايد بسان هم بينديشند و پيرو يک ايدئولوژي باشند. ممکن است در تفسير عملياتي آن اختلاف نظر وجود داشته باشد. آيا روح حکومت ايدئولوژيک با دموکراسي سازگار است؟ آيا آزادي فردي که شريعتي در گفتارش بسيار برآن تاکيد مي ورزد محترم شمرده مي شود و آن چه که دفاع شريعتي از پلوراليسم عنوان مي شود را دربرمي گيرد؟دغدغه شريعتي نه رفاه آدم ها که سعادت و کمال آنان است، در واقع او حاکم را نه مسئول امروز که مسوول آخرت افراد مي داند. آن گاه با چنين توجيهي هر اقدامي براي آخرت سعادتمند امکان پذير نيست؟شريعتي يک سوسيال است و در دفاع از اين مساله منشور سه گانه اش را عرفان، برابري و آزادي مي شود تعبير کرد. در روزگاري که سوسيال ها در بلوک شرق و ليبرال ها در بلوک غرب بوده اند طبيعي است که ليبراليسم در حال درنورديدن جامعه جهاني بوده و شريعتي نيز در بسياري از گفتارهايش در دفاع از ليبراليسم سخن مي گويد اما در نهايت ترجيح مي دهد که سوسيالیست باقي بماند و دوستدارانش مدل او را نزديک به سوسيال دموکراسي مي دانند. آيا مي توان گفت او در 30سال قبل به دنبال راهي براي تلفيق سوسيالیسم و ليبرالیسم بوده است يا اين نيز يکي از تناقض هاي دروني اوست؟حال در کنار تمام اين سوال ها مساله اساسي اين است که گفتار شريعتي در سه ده قبل و ايران آن دوران به زبان آمده است. دوره اي که توصيفش در قبل رفت. حال آيا نيازي به شريعتي هست؟ اگر آري چگونه؟ ما بايد به دوران شريعتي رجعت کنيم يا او را به دوره خود بياوريم. دوره اي که به جاي حکومت غيرمذهبي حکومت مذهبي پابرجاست و روحانيون نيز درگير حکومت داري و حکومت در بسياري از موارد نگران آخرت امت است و اسلام دين راکد احکام نيست، بلکه يک دين اجتماعي سياسي به شمار مي آيد. طبقه متوسط جامعه رشد يافته و تحولات فرهنگي بسياري در درون به بار آمده است. بلوک شرق از هم گسيخته و دوران سوسيال ها در حکومت داري به بن بست رسيده است. در چنين شرايطي با شريعتي بايد چه کرد؟
چهارم- « ما بر شانه هاي شريعتي ايستاده ايم ». روشنفکر عاصي پرسشگري که ذهن را به غليان وا مي دارد و آتش شک را در درون همه برمي انگيزد. اکنون اما رابطه ما با او متفاوت است از زمانه اي که خود مي زيسته است. هم اکنون دغدغه جامعه ايران آزادي و دموکراسي و استقلال حوزه هاي خصوصي و عمومي و دولتي است. امروز روشنفکران جامعه نه با مدرنيته غريبه اند و نه گوشه گير و روحانيت نقشي تاثيرگذار در حکومت و جامعه دارد. براي همين برخي از دغدغه هاي او به امروز کارساز نيست. اما « برابري » و « آزادي » او هنوز نياز ماست و مي توان از دل آثارش راهي براي رسيدن به اين دو جست، چنانچه او را به نقد منصفانه بگيريم و با بازخواني آرايش واقعيت هاي شريعتي را بپذيريم. اما از خاطر نبريم که روشنفکران جامعه نيز بر روي شانه هاي او ايستاده اند و بايد تکليف خود را با او هرچند بعد از سي سال، روشن کنند. چرا که او هنوز زنده است و در جامعه و ذهن ما جريان دارد و سوال برانگيز است. سوال هايي که آتش شک را زنده نگاه مي دارد.