iran-emrooz.net | Sun, 06.05.2007, 11:04
سالمرگ غزالهی علیزاده
اشکان آویشن
http://www.barikeha.blogfa.com/post-112.aspx
وقتی در اردیبهشت 1375 خبر خودکشی غزالهی علیزاده را خواندم، یگانه دریافت آنی و تأثربار من، مقالهی « سپیده دمان آرامش بخش » بود که نوشتم. به یاد ندارم که در همان لحظه، از داشتن سرطان وی آگاه بودهام. اما در اصل موضوع در واقع تغییری ایجاد نمیشد. زیرا آن چه اهمیت داشت آن بود که نویسنده ای در سن پنجاه سالگی خودکشی کرده بود آن هم نه در بستر و نه در خانهای دربسته، بلکه در گوشهای از درختزارهای شمال ایران.
غزالهی علیزاده نخستین کسی نبود که سرطان گرفتهبود. روزانه در سراسر دنیا، انبوهی از انسانها با درجات گوناگونی از شعور، هنر، عشق به آدمها و زندگی، سرطان میگیرند. بسیاری با وجود تلاش پزشکان میمیرند و شماری نیز زنده میمانند. تا آنجا که انسان میتواند بخواند و مقایسه کند، شمار خودکشیکنندگان به علت داشتن این بیماری، چندان بالا نیست و اگر جرأت کنم بگویم اصلا بالا نیست.
پس غزالهی علیزاده باید انگیزه های دیگری برای خودکشی میداشته که حضور سرطان، شاید آن را تقویت کرده است. با توجه به آن انگیزه ها، چه بسا اگر او سرطان هم نگرفته بود، باز به زندگی خود پایان میداد. زیرا آن انگیزهها چنان وی را به بازی درآورده که مجال هرگونه مقاومت عقل و دوراندیشی را از او گرفته بوده است.
در این میانه اگر افراد نزدیک به وی بگویند که غزاله از درد افسردگی روحی رنج می برده، بازهم این موضوع از پیچیدگی موضوع، چیزی را کم نمیکند. افسردگی روحی چیزی نیست که یکباره از آسمان نازل شود و به جان پر طراوت انسان ها چنگ بیندازد. این بیماری، حاصل تنشهایی است که در روح و جسم انسان، به شکل چنگیزوارهای، آهسته آهسته آتش میاندازد.
این توضیحات برای آن نیست که من از محتوای مقالهام که ده سال پیش نوشته شده، دفاع کنم. برای آنست که بگویم در جامعه های مردسالار و صد البته پیچیده و پر گره، ساده نیست که انسان هنرمند باشد و وفادار به ارزش های متعارف و جاری انسانی و در این میانه، غم نان و آب زن و فرزند نیز داشته باشد. حالا درجهی سختی موضوع هنوز هم بیشتر میشود وقتی که این انسان هنرمند، زن هم باشد.
هنرمندان جوامعی مانند جامعههای ما، صد البته نیاز به حمایت نهادهایی دارند که از امکانات مادی ویژهای برخوردار باشند. این نهادها هستند که باید در گرهگاه های زندگی، دست آدمها را بگیرند و طبیعی است که این دست گرفتن، شامل هنرمندان نیز میشود. وگرنه چگونه میتوان گلایه سرداد که فلان هنرمند در تنهایی خویش و یا در فقر و بیماری زندگی را بدرود گفت و مردم به سراغش نرفتند، کمکش نکردند و قدرش را ندانستند.
اگر واقعبین باشیم باید این را بدانیم که مردم نیز اگر نه بیشتر از آن هنرمند، بلکه دست کم همان اندازه گرفتاریهای روزانهی خود را دارند. داشتن توقع از آنان، نمیتواند واقعبینانه باشد اما میتواند در یک نوشته، فضایی از درد و داغ و تأثر ایجاد کند. و غرض از نوشتن در این زمینه ها آن نیست که انسان چنان فضاهایی بسازد. ما قبل از آن که بر تنور احساسات بتابیم، باید تصویر واقع بینانه، هم از وضع خویش و هم از کل جامعه داشته باشیم. راه حلهای آنی، تند و گذرنده، ممکن است در یک لحظه، تأیید و تحسین یک عده را همراه داشته باشد اما اگر راهی به دهی نبرد، حامل ارزش چندانی نیست.
نمیدانم چرا بی اختیار به یاد یک خوانندهی معتبر اُپرا در سوئد افتادم که در روزهای پایانی سال میلادی 2005 در سنی بالای هشتاد سال زندگی را بدرود گفت. او تبدیل به یک خوانندهی بین المللی شده بود و در دنیای اُپرا شخصیتی برجسته و درخشان. رسانههای سوئد در بارهی او بسیار گفتند و نوشتند و نشان دادند.
روزی در یکی از رسانهها چشمم به این مطلب افتاد که خوانندهی مورد نظر در ماههای آخر عمرش که مریض شده بود، بیش از هفتاد هشتاد هزار دلار، هزینهی درمان و دکتر در سوئد را داده بود. من از دیدن عنوان گزارش مورد نظر یکه خوردم. برایم باور کردنی نبود که شخصیتی مانند او که تبار سوئدی دارد و شهروند این کشور است باید به شکلی پول دکتر و دوا بدهد که گویی از یک کشور بیگانه به این جا وارد شده است.
البته وقتی گزارش مورد اشاره را خواندم، دریافتم که موضوع از چه قرار بوده است. این خانم که بسیار ثروتمند نیز هست، در اوج توفیق در کار خویش و کسب درآمدهای کلان، به اتفاق شوهرش تصمیم میگیرد که همهی ثروتش را برای معاف شدن از مالیات به یک کشور بهشت مالیاتی انتقال دهد و آدرس و محل اقامت خود را نیز در همان کشور ذکر کند. اگر چه در عمل، در کشور سوئد نیز زندگی میکرده است.
بر اساس قانون این کشور، اگر کسی درآمدش را به جای دیگر انتقال دهد و مالیات هم نپردازد و حتی آدرس پستی و محل اقامتش به طور رسمی در جای دیگر باشد، حق بهرهگیری از بیمهی درمانی را به شکلی که عموم مردم استفاده میکنند ندارد. به عبارت دیگر باید گفت که این خانم هنرمند کاملا به نفعش بوده است که آن هفتاد هشتاد هزار دلار را بدهد اما در عوض از پرداخت انبوهی مالیات – مقدارش را نمیدانم- خود را در طول ده ها سال رهایی بخشد.
مردم این مطالب را میخوانند اما این موضوع را در قضاوتی که در بارهی هنر او و ارزش کارش ابراز میدارند، دخالت نمیدهند. در حالی که اگر هنرمندی بر فرض محال در کشور ما نه از تبار خوانندگان که از تبار کسانی که قلم به دست می گیرند، دست به چنین کاری بزند، تصورم آنست که احساسات عمومی نسبت به وی جریحه دارگردد. البته این بدان شرط است که آن هنرمند اصلا به چنان نان و نوایی رسیده باشد.
من در تاریخ کشورمان به جز معدودی که در دستگاه سلطان محمود غزنوی بودند و از زر دیگدان درست می کردند، دیگر کسی را سراغ ندارم. بیچاره قاآنی که حتی برای کاه و علف اسبش نیز ناچار بود به ذهن خود فشار بیاورد و قصیده ای قلمی کند تا توان ادامهی « مال داری » را داشته باشد.
سپیده دمان آرامش بخش
خبر مرگ غزالهی علیزاده، مثل برخی خبرهای غیر منتظرهی دیگر، هنگام شنیدن و خواندن، بر سر سرای وجودمان کوبه میزند. در اعماق دریای هستی ما موج میآفریند، موج را به خشم و هراس میکشاند، بدل به تلاطم و توفان میکند و سر انجام در مسیر اجتنابناپذیر خویش، بر ساحل ذهن و تجربهی ما فرود میآید و در آن جا تکه تکه می شود و در این از هم پاشیدگی، آرام و قرار میگیرد.
از دریافت خبرهای تلاطم آور تا آرامش ساحلی، فاصلههای دور و درازی نیست. گاه چند ساعت، گاه چند روز و چند هفته و گاه چند ماه و چند سال به درازا میکشد.
غزالهی علیزاده خودکشی کرده است. او دیگر نیست. نه تنها در این جهان پهناور بلکه حتی در میان ما. هر چند قبلا هم در میان ما نبود. اگر بود مطمئنا به سراغ سپیده دمان آرامش بخش مرگ نمی رفت. او در تنهایی گزندهی خویش، بزرگترین تنهایی را انتخاب کرد: مرگ.
چگونه میتوان از زندگی سرشار بود، از خردمندی و عشق لبالب بود و باز هم خاموشی بزرگ را برگزید؟ غزالهی علیزاده درهای وجود خویش را بر روی یاران و اغیار بسته بود. او برای دریافت هرگونه آرامش، تسلی و یا اطمینان عمیق درونی، از همه کس و همه جا قطع امید کرده بود.
چگونه میتوان آنهمه نشانی داد، آن همه فریاد کشید و پاسخی دریافت نکرد و باز هم نیرومند و پوینده به تداوم زندگی اندیشید؟ برخی از مصاحبههای اخیر او، نشانههای غمانگیزی از تنهایی و درد دارند. کلمات در آرامش قراردادی خویش، فریادند! هیچ کس نتوانست – نه اینکه نخواست – بر یکی از آن درها کوبهای فرود آورد و او را از آن تنهایی گزنده و پرپر کننده فرا کشد.
دردمندان بسیارند. آنان که گوشی برای شنیدن و قلبی برای دوست داشتن و تپیدن دارند، از سلسلهی دردمندانند. آنان که ندارند، در بیدردیها به دردهای حقیر دیگری گرفتار آمدهاند.
غزالهی علیزاده دیگر در میان ما نیست. در میان ما نبود. با « ما » بود و با « ما » نبود. فاصلهی کوبه های درشتناک مرگ او و آرامش ساحلی ما به اندک رسیده است. او دیگر نیست. ما نیز آرام گرفتهایم. نه از مرگ او که از تأسف بر مرگ او. آن گاه میان ما و او، ما که پذیرندهی خبر بودهایم و او که آفرینندهی آن، فراموشی با مهارت سایه می اندازد.
در سایهی این فراموشی، بار دیگر لبها به لبخند باز میشود. گره از ابروها گشوده میگردد و زندگی در روال همیشگی خود، راه خویش را طی میکند. گویی آب از آب تکان نخورده است. البته میدانیم که تکان خورده است. میدانیم که تلاطم و توفان ایجاد شده است. اما به نظر میآید که همه چیز بر سر جای خود ثابت ایستاده است.
به یاد آن دانشمند میافتم که گفت در آب رودخانه، بیشتر از یک بار نمیتوان شنا کرد. شنا کردن بعدی در آب دیگری است. اما ما که شنا میکنیم به گفتههای آن دانشمند نمیاندیشیم. حتی اگر آن را خوانده و شنیده باشیم، در زمان شنا کردن، به کنارش مینهیم. برای ما آب آب است و رودخانه رودخانه. ما نیز همانیم که هستیم.
اما فراموشی و فرافکنی های ما به معنی انکار واقعیت نیست. او راست گفته است که در آب رودخانه، بیشتر از یک بار نمیتوان شنا کرد اما چیزی را که وی بدان اشارت نداشته آنست که من شناگر بار اول، همان شناگر بار دوم نیستم. تغییرات بدنی و فکری در من با چشم علم، تغییراتی است که از این لحظه تا لحظهای بعد، نه تنها انکار پذیر نیست بلکه انسان آگاه را به شگفتی وا میدارد.
با وجود همهی اینها، ما به پدیدههای زندگی روزانه، از دیدگاه اهل فلسفه و چون و چرایی آنان نمی نگریم. نگاه ما به پدیدهها و آدمها، نگاه سادهتری است. لغزنده است و گذرنده. نگاهی است خالی از دغدغههای عمیق و گره نخورده به نگرانیهای عمیقتر و دردانگیزتر آینده. و اگر چنین نکنیم، بی هیچ تردید، در دام « اما » و « اگر » های « هستی ده روزه » به جان میآییم و فرسوده می شویم.
خودکشی از پدیدههایی نیست که ما را شگفتزده کند. انسانهای بسیاری از گروههای گوناگون فکری، در بُرشهای گوناگون زمانی، به عمر خویش، آگاهانه پایان دادهاند. آنچه در این میان میتواند به فکر وادارنده باشد، انگیزههای این عمل است. این که کدام یک از آن انگیزهها، ریشه در یک احساس تلخ و تند گذرا داشته و یا در یک هزارتوی عمیق فکری و رفتاری قرار گرفته است، می تواند زمینه ساز اندیشهها و راه گشاییهای دیگری باشد.
انسان هایی هستند که در یک لحظه، خود را در یک ارتفاع هراسانگیز زندگی، به تار مویی آویزان می بینند. آنان در آن لحظه، در اندیشهی فرارسیدن زمان پاره شدن تار مو هستند. چنین انسان هایی از سلالهی منتظران پاره شدن آن تار مو و فرارسیدن آن مرگ ناشناخته و هراسناکند. در چنین انسان هایی، توسل به مرگ اختیاری، در واقع پایان بخشیدن به مرگی نزدیک اما غیر اختیاری است. آنان در این « بی آرامشی » دردانگیز، در جستجوی آرامشی همیشه جاری هستند.
شکست در عشق برای یک نوجوان بی تجربه و محروم، ورشکستگی اقتصادی برای یک بازرگان آبرو طلب، شکست نظامی یا سیاسی برای یک سیاستمدار مسؤل از موردهای مکرری است که در همهجای دنیا اتفاق افتاده است و میافتد. اگر همهی اینان در آن لحظه متقاعد شوند که به آن « تار مو » آویزان نیستند، چه بسا از اندیشهی خود کشی و مرگ اختیاری فاصله گیرند.
از سوی دیگر، انسانهای بسیاری هستند که زندگی دردبار و سایشی آنان، ذهنشان را به مرگ های اختیاری سوق می دهد. در این نکته جای بحث نیست که در جامعه های نابرابر، فقر هم جرم است و هم ننگ. آنان که به دام این جرم و ننگ ناخواسته به دلیل غلط بودن نظام اجتماعی گرفتار میآیند و حتی « جُربُزهی » ارتکاب جرم را نیز ندارند، در برابر آن همه فشار روحی و جسمی، چنان به تهیگاه زندگی میرسند که مرگ، بدل به یگانه بوسهی خوشبختی میشود.
مرگ غزالهی علیزاده از نوع مرگ دوم است. از نوع مرگهای سایشی است. مرگهایی که سالها در جان انسان اُطراق میکند، با انسان در میآمیزد و او را آهسته آهسته به یک تندیس ترک خورده و فرسوده تبدیل میسازد.
نمیتوان نویسنده بود و زن بود و با چنگ و دندان از شعور و شرف مورد تهاجم دفاع کرد و گرفتار اندوه عمیق تاریکیهای این دوران نبود. غزالهی علیزاده آخرین قربانی از سُلالهی انسانهای دردمند و عطشزده نیست. انسانهایی که وجودی طبق طبق پر از امید داشتهاند و دارند اما در اوج ناتوانی و تنهایی، تن به مرگ می سپرند. انسان هایی که که در جستجوی پایان بیعدالتیها و فقر و درد فرساینده و بزرگ مردمند بیآنکه به چنان پایانی دست یابند.
سپیده دمان، همیشه سرفصل زندگی، شکفتکی، شفافیت و عطرآگینی بوده است. در سپیده دمان است که گیسوان زندگی افشان میشود. اما تاریکی به شکلی بیرحمانه، پایان سپیده دمان است. مرگ آغاز تاریکی است. این قانومندی اجنابناپذیر طبیعت است.
اما در مناسبات اجتماعی، میتوان شرایطی فراهم ساخت که زندگی انسانها، در جویباری از تعادل، در رودخانهای از حرمت و توازن قرار گیرد و آدمیان، گذشته از آن که زنانند یا مردان، کودکانند یا جوانان، خود را در سپیدهدمان شکوفایی زندگی احساس کنند.
میتوان سپیده دمان آرامش بخش زندگی را در همهی جامعههای انسانی احساس کرد، بی آنکه نیاز به پایان دادن زندگی باشد. میتوان آرام و بی دغدغه زندگی کرد بی آنکه انسان از سر اجبار، تن به پذیرش سرنوشت خاکستری انسانهایی همچون غزالهی علیزاده بسپرد. برای رسیدن به چنان بافتی، نیاز به ریزش باران آگاهی برای مردم و نهادینهشدن همه ی عوامل رشد و حرمتگذاری انسان، از نخستین ضرورتهاست.
---------
این مقاله نخستین بار در سال 1375 خورشیدی در شمارهی 127 ماهنامهی « پَر » در آمریکا چاپ و منتشر شده است.