iran-emrooz.net | Mon, 29.01.2007, 8:39
عدالت اجتماعی مفهومی در چارچوب آزادی
تلاش / جمشید طاهریپور
گفتگو با جمشید طاهری پور ـ بخش پایانی
دشواری «تغییر» وقتی است که ما در موقعیت انسان ایرانی و چپ لنینیست که آکنده از «خودداشته»هائیست متفاوت با جنس زمان، یعنی متفاوت با هستی شناختی و انسان شناختی مدرنیته، می خواهیم خود را در طراز سوسیال ـ دمکراتیک متحول کنیم! از این زوایه نگاه، آن «تغییر» مورد نظر معنایی موسع پیدا می کند و همانگونه که در بخش نخست گفتگو عرض کردم، تحولی است در مقیاس فرهنگ، در مقیاس نوع نگاه، در مقیاس هایی که بنیادین هستند و از انسان تعریف تازه ای بدست می دهند در خورد انسان شهروند جهان معاصر. اگر من گفته و می گویم که «ضرورت تغییر و دیگر شدن» چپ، در گروی بارور ساختن «عناصر حیاتمند و بالنده» از یکسو و «از میان بردن عناصر بازدارنده و سپری شده و مرده» از سوی دیگرست، از زاویه ی این نگاه موسع به «تغییر» است.
تلاش ـ شما در گفتگوی قبلی با «تلاش» ضمن تأکيد بر «ضرورت تغيير و ديگر شدن» نيروها، در بخشهای انتهائی سخنان خود، تلويحاً اين تغيير برای چپ را از يکسو بارور ساختن «عناصر حياتمند و بالنده» و از سوی ديگر «از ميان بردن عناصر بازدارنده و سپری شده و مرده»، تبيين کرديد. اگر اجازه دهيد در اين گفتگو اندکی بيشتر بر اين «تغيير» و مضمون و سمت و سوی آن تکيه کنيم. و ابتدا با بهره گيری از تعلق شما به خانواده چپ ايران و با توجه به تجربه طولانی و درخور توجه اتان از فراز و نشيب های اين جريان سياسی ـ فکری، از شما بخواهيم در باره اين «عناصر بازدارنده» و يا «سپری شده» ای که در درون جنبش چپ، مانع دگرگونی های ضروری هستند ، توضيحات روشن تری بدهيد.
جمشید طاهری پور ـ اجازه می خواهم قبل از هر سخنی از این علاقه شما به ادامه ی گفتگو صمیمانه تشکر کنم. و اما در پاسخ سئوال تان، همانگونه که در بخش نخست این گفتگو عرض کردم؛ مضمون و سمت و سوی«تغییر» برای چپ ایران، به لحاظ جنس و سرشت، تحولی سوسیال ـ دمکراتیک است.
البته چپ ایران از سنت سوسیال ـ دمکراسی هیچ وقت خالی نبوده، در سالهای انقلاب مشروطیت، در دوره ی رضاشاه، در انشعاب خلیل ملکی از حزب توده ایران، در اندیشه های زنده یاد قاسملوو در برخی رویکردهای ایرج اسکندری و بیژن جزنی و در صفوف نیروهای گرد آمده در جبهه ملی و در حزب ایران شادروان بختیار، سنت سوسیال ـ دمکراسی، البته در هر دوره به شکلی و در رنگی زندگی داشته و منشاء اثری هم در حیات سیاسی و اجتماعی ایران بوده. کافی است از رهبران نسل اول سوسیال ـ دمکرات روی محمدامین رسول زاده و سلیمان میرزا اسکندری مکث بکنم و یادآور بشوم که نفوذ سنت سوسیال ـ دمکراسی در آن پایه بوده که وقتی امروز بیانیه تشکیل حزب توده ایران را در آن شصد و چند سال پیش می خوانیم، می بینیم از نظرگاه سوسیال ـ دمکراتیک تحریر شده بوده، چون در این بیانیه، مطالبه ی اساسی ایران دمکراسی پارلمانی و حتی به تصریح، مانند نمونه ی دمکراسی های پارلمانی آمریکا و انگلستان؛ مطالبه می شود و آنهم با تاکید براصول مصرحه در قانون اساسی برآمده از انقلاب مشروطیت ایران. اما بیانیه حدود یکسال، یکسال و نیم بعد، پس گرفته شد و آن چیزی که بر چپ ایران سیطره پیدا کرد، لنیسیم بود و این سیطره چندان عمیق و پردوام بوده که هنوز هم نمی توانیم بگوئیم چپ ایران از سیطره لنینیسم رهایی یافته است!
لنینیسم یا تئوری و تاکتیک بلشویکی ـ آنطور که امروز می فهمم ـ در کاتاگوری انواع تفکرات سوسیالیستی اتوپیایی قابل ارزیابی است! از اینرو در توصیف دقیق تر «تغییر» مورد نظر، بهتر است بگویم چپ ایران باید از سوسیال ـ اتوپی به سوسیال ـ دمکراسی گذر بکند.
لنینیسم یک گسست و کچراهه ای بوده در سیر تاریخی جهانی جنبش مارکسیستی، که در تاریخ چپ جهانی زیر عنوان گسست از انترناسیونال دوم و تشکیل انترناسیونال لنینی مورد شناسایی قرار می گیرد. پس گذر از سوسیال ـ اتوپی به سوسیال ـ دمکراسی برای چپ ایران یک وجه تاریخی ـ جهانی دارد که بازگشتی است به جنبش مارکسیستی در معنای اصیل آن که انترناسیونال احزاب سوسیال ـ دمکرات در مقیاس جهانی و نسل اول رهبران سوسیال ـ دمکرات ایران در مقیاس ملی، آنرا نمایندگی می کردند. به این وجه ملی و تاریخی ـ جهانی به یمن دانستنی هایی می توان نزدیک و آشنا شد. اگر همه ی«تغییر» این بود ما می توانستیم آنرا یک بازگشت ساده به سرچشمه و یک کپی برداری آسان از نمونه ی احزاب سوسیال دمکرات تعریف کنیم! دشواری «تغییر» وقتی است که ما در موقعیت انسان ایرانی و چپ لنینیست که آکنده از «خودداشته»هائیست متفاوت با جنس زمان، یعنی متفاوت با هستی شناختی و انسان شناختی مدرنیته، می خواهیم خود را در طراز سوسیال ـ دمکراتیک متحول کنیم! از این زوایه نگاه، آن «تغییر» مورد نظر معنایی موسع پیدا می کند و همانگونه که در بخش نخست گفتگو عرض کردم، تحولی است در مقیاس فرهنگ، در مقیاس نوع نگاه، در مقیاس هایی که بنیادین هستند و از انسان تعریف تازه ای بدست می دهند در خورد انسان شهروند جهان معاصر. اگر من گفته و می گویم که «ضرورت تغییر و دیگر شدن» چپ، در گروی بارور ساختن «عناصر حیاتمند و بالنده» از یکسو و «از میان بردن عناصر بازدارنده و سپری شده و مرده» از سوی دیگرست، از زاویه ی این نگاه موسع به «تغییر» است.
اما اینکه خواسته اید در باره «عناصر بازدارنده» و یا «سپری شده»ای که در درون جنبش چپ، مانع دگرگونی های ضروریند، توضیحات روشن تری بدهم. مختصر و مفیدش اینستکه دو رشته عناصر بازدارنده وجود دارند:
اول: ناتوان ماندن در نقد لنینیسم ـ در بخشی از نیروهای چپ و بطور مشخص در «سازمان اکثریت»، آنچه رخ داده، برائت از لنینیسم است. این نیروها از رهگذر تجربه ی زندگی، متوجه شدند که مثلا تحلیل لنین از سرمایه داری که آنرا سرمایه داری در حال احتضار و آستان انقلاب پرولتری توصیف کرده بود، نادرست از کار درآمده و با واقعیات سیر سرمایه داری و تحولات جهان در صد سال اخیر نمی خواند، پس آنرا کنار گذاشتند. مثال دیگر، به تجربه متوجه شدند لنینیسم اعتقادی به آزادی دگراندیشان ندارد و اساساً مقوله ی دمکراسی در آن مفقود و غایب است، پس این پاره ی لنینیسم را هم کنار گذاشتند. از همین رقم مثال هایی را می توان ذکر کرد که در مجموع بیانگر برائت این نیروها از لنینیسم است و حاصل اش این شده که این بخش از نیروهای چپ، در گفتار از دمکراسی دفاع می کنند، اما وقتی کردار سیاسی آنها را ملاک قرار می دهیم، می بینیم، همین نیروها گرایش نیرومندی از خود نشان می دهند به منحصر کردن دمکراسی به خود! به این معنا که دمکراسی خواهی آنها محصور به حصاری است که دگراندیشان در آن راه ندارند! دمکراسی را تنها در حیطه ای نظر و عمل و علایق خود می فهمند و آدم نمی تواند تشخیص بدهد که نظر و عمل و علایق دیگرانی که مثل او نیستند و همانند او نمی اندیشند، کدام جاه و مکان را در دمکراسی آنها داراست و آیا اساسا جاه و مکانی دارند؟ و یا این تمایل عریانشان به خلاصه کردن تحول دمکراتیک، در شکل جمهوری و مفاهیمی که بار جمهوریخواهی خود کرده اند که عملا هم سیاست، هم اقتصاد، هم فرهنگ، هم دین و هم هر چیز مربوط به حیات اجتماعی انسان ها را شامل می شود که در حقیقت نوعی ایدئولوژی ساختن از مفهوم جمهوری است! چرا اینطور است؟ بنظر من چون برائت از لنینیسم، برائت است و نه نقد، منش سیاسی و کنش سیاسی آنها ـ کم و بیش ـ ایدئولوژیک باقی مانده که در راه دگرگونی های ضرور مانع می تراشد و از تحول دمکراتیک در «چپ» ایران جلوگیری بعمل می آورد.
در سیر تجربه ی من، زمانی رسید که دریافتم لنینیسم را بمثابه یک «پارادایم» باید ببینم، نقد کنم و کنار بگذارم! لنینیسم، «پارادایم»، یعنی مجموعه ای از باورها، نظریه ها و اندیشه هاست که در رابطه ای ارگانیک نسبت به یکدیگر در کنش و واکنش ساختاری قرار دارند و در کلیت خود یک طرز نگاه و یک طرز عمل را می سازند. من متوجه شدم که این طرز نگاه و این طرز عمل، در گوهر خود، در ستیز با مدرنیته و نفی کننده ی ارزش های مدرنیته است! پس برای قرار گرفتن در سمت و سوی مدرنیته ضرورت داشت از لنینیسم بمثابه یک «پارادایم» بگسلم و در پارادایم سوسیال ـ دمکراسی بیاندیشم که بر بنیاد هستی شناختی و انسان شناختی مدرنیته استوار است.
در نتیجه ی یک چنین استنتاجی بود که من خود را نیازمند آسیب شناسی فرهنگ ایرانی و انسان ایرانی یافتم. نمونه ی کار من روی «بوف کور» که زیر عنوان «افسون چشم های بوف کور» نشریافت، پاسخی به این نیاز بود و دستاورد نگاه به خود و گفتگو با خود است. جستجویی است برای پیدا کردن خود در مقام فرد و انسان شهروند.
و اما دومین رشته از عناصر بازدارند، به کسانی راه می برد که برخوردشان با «گذشته»نوستالژیک است و آنرا هویت خود می پندارند. پس با هر رویکردی که خواهان عبور از این «گذشته» است، سخت مخالفند و آنرا «خیانت» و رویگردانی از «چپ» و آرمانخواهی سوسیالیستی آن ارزیابی می کنند.
این بخش از عناصر بازدارنده، یک طیف رنگارنگ عجیب و غریبی هستند، در یکسر آن لنینیست های دو آتشه و در سر دیگر آن کسانی قرار دارند که من آنها را حاشیه ی عبای حکومت کنندگان ایران توصیف می کنم. در مجموع این بخش از عناصر بازدارنده، چپ ایران را در سمت مشروعه و جانبداری از حکومت دینی می خواهند و طبیعی است با تحول چپ در مسیرسوسیال ـ دمکراتیک دشمنی بورزند.
تلاش ـ به موازات رشد و گسترش جنبش مشروطيت و در اين دوره تاريخی ما شاهد سرازير شدن محصولات غرب و همراه آن برداشتهائی از دستاوردهای فکری ـ فرهنگی غرب به ايران از راههای مختلف و توسط افرادی گوناگون بوده و رونق ايدئولوژيها و افکار از هر سنخ و نحله ای در ميان روشنفکران و فعالين در حوزه های مختلف اجتماعی را مشاهده می کنيم.
امروز يکی از ايرادات اساسی که به اين واکنش جامعه روشنفکری ـ سياسی ايرانی در مواجهه با جهان پرنعمت غرب گرفته می شود، اين است که نه در آن زمان و نه در دوره های بعدی، مضمون انديشه مدرن غرب و مفاهيم آن که بر بستر نيازها و سنت آن جوامع شکل گرفته بود، به درستی فهميده نشد و آنچه که به عنوان محصول فکری و فرهنگی غرب به ايران منتقل و بکار بسته شد، بدون دستيابی به مبانی و لاجرم برداشتی سطحی بی ريشه بوده است.
صرف نظر ازمخالفت يا موافقت با اين نظر، در هرصورت، آنچه که مسلم است تکرار قالبی مفاهيم چه در تأئيد و چه مخالفت با آنها کمک چندان زيادی به حل مشکلات و بن بستهای نظری ما نمی کند. به عنوان نمونه در باره چپ ايران، که شما ضرورت تحول آن را با سمت گيری سوسيال ـ دمکراتيک مطرح می کنيد، می دانيم که آنها در خالص ترين وجوه آرمانی خود، مدافع طبقات ضعيف جامعه از نظر اقتصادی بوده و هستند و سعی کرده ومی کنند که به آرمان خود يعنی دفاع از عدالت اجتماعی وفادار بمانند. اما امروز که پرچم دفاع از آزادی در همه حوزه ها و عرصه های اجتماعی در برابر هر شکلی از استبداد و ديکتاتوری فردی، جمعی، ايدئولوژيک، طبقاتی، دينی و.... برافراشته شده است، به نظر می رسد، چپهای ما در برقراری تعادل و يک رابطه همه جانبه ميان اين دو يعنی آزادی و عدالت اجتماعی دچار مشکل باشند. شما به عنوان يک آزاديخواه چپ تلاقی اين دو را چگونه توضيح می دهيد؟
جمشید طاهری پور ـ همانطور که می گوئید به جامعه روشنفکری ـ سیاسی ایرانی، این ایراد را وارد می کنند که آشنایی هایش با اندیشه مدرن غرب، سطحی و بی ریشه بوده! تا آنجا که به نسل ما ـ انقلابیون چپ دهه چهل و پنجاه ـ مربوط می شود، چشم ما با چشمبند ایدئولوژی لنینیسم بر جهان اندیشگی غرب ـ مدرنیته ـ کاملا بسته مانده بود. ما از مدرنیته چیزی نمی دانستیم! جنگ سرد که ملت ایران و روشنفکران چپ ایران، زخمدارترین قربانیان اش بوده اند، جهان اندیشگی بشری را نیز به دو بخش دشمن خو و آشتی ناپذیر سرخ و سیاه تقسیم کرده بود؛ ما در اردوی اندیشگی «سرخ» می اندیشیدیم و مدرنیته از نواحی «سیاه» جهان اندیشگی به حساب می آمد!
در این زمان که شما با من مصاحبه می کنید، چندیست که آدمی هستم که حدوداً با «مضمون اندیشه مدرن غرب و مفاهیم آن» آشنایی پیدا کرده ام. راست این است که این آشنایی مقدماتی و دست دوم ـ دست سوم است، اما فاصله گرفتنم از «من سابق»، زمانی در من آغاز شد که همین اندازه آشنایی با «مضمون اندیشه مدرن غرب و مفاهیم آن»، موضوع تأمل ها و اندیشیدن های من قرار گرفت. در جریان این تأمل ها و اندیشیدن ها بود، که من احساس کردم در کار تعیین نسبت خود با اندیشه مدرن هستم! احساس کردم روی زمین کوبیده و سفت جهان اندیشگی غرب ایستاده ام و دارم با «خود داشته های» آدمی که هستم، تعیین تکلیف می کنم. در پائیز 1995، در شهر «فلورانس»، بهنگام تماشای برهنگی تأمل برانگیز «مجسمه داوود»، که در چشمم از خود دور کردن ژنده پاره های قرون وسطی می آمد، احساس کردم در میان مردم شهر «فلورانس»، سایه ای هستم بدون سر! این احساس تصوری از مرگ در ذهنم دواند و این فکر در من پیدا شد که «من سابق»، در جانم در حال احتضار است! امروز به شما می گویم که این آغاز رنسانس در من بود! در پرتوی همین تجربه های فردی است که می گویم: مدرنیته؛ یافتن خود است در زمان! و این «خود»، ما انسان ایرانی هستیم! من که به جستجو و یافتن خود در زمان، یعنی در مدرنیته برآمدم، دیدم کنش های من در برابر انسان و نیازهای او دینی و قرون وسطایی است! با اینکه یک روشنفکر چپ آتئیست هستم! و این در حالی بود که می توانستم درک کنم؛ مدرنیته یک کنش غیر دینی و معاصر در برابر انسان و نیازهای اوست، پاسخگویی از جنس زمان است به نیازهای انسان. براین پایه است که می خواهم عرض کنم آشنایی و آگاهی به «مضمون اندیشه مدرن غرب و مفاهیم آن» با اهمیت است اما شرط مقدم است، یکی مدخل و آستان است برای متحول کردن خود در طراز انسان شهروند زمان حاضر، ولی اتفاق تحول ـ درونی و بومی کردن مدرنیته ـ یک پیش آمد اندیویدوآل، یعنی محصول مشخص و منحصر به فرد اندیشه ورزی های خود ماست، وقتی آن مضامین و مفاهیم را موضوع اندیشه های خود قرار می دهیم برای تعیین نسبت «خود داشته ها» مان با آنها.
من با شما کاملا موافقم که «تکرار قالبی مفاهیم مدرن، کمک چندان زیادی به حل مشکلات و بن بست های نظری ما نمی کند.» اما اگر از منظر مضامین و مفاهیم مدرن، توفیق آنرا پیدا کنیم که به خود نگاه کنیم و با خود گفتگو کنیم، توان آنرا می یابیم از «قدیم» خود عبور کنیم و یک معنای «جدید» پیدا کنیم. این حرف من در عمیق ترین معنای خود «گشتن و جستن انسان» است در معنا و مفهومی غیر قابل تجزیه، جستجو در خود و دیگران «گرد شهر با چراغ» است، برای پیدا کردن خود در مقام فرد.
با این مقدمات، می پردازم به اصل سئوال شما که از نا توان ماندن چپ ایران پرسیده اید در برقراری تعادل و یک رابطه همه جانبه میان آزادی و عدالت اجتماعی. شما بهتر از من می دانید که آزادی و عدالت در شمار نخستین مفاهیمی هستند که ذهن بشریت را از هزاره ها تا امروز به خود مشغول داشته است. ما ایرانی ها، سهمی بزرگ در این اندیشه ورزی ها داشته ایم! هگل فیلسوف آلمانی معتقد بود که ایرانیان نخستین قوم در تاریخ بودند که به مفهوم آزادی دست یافتند! اما درک آنها این بود که آزادی برای یک تن است: شاه ـ پیامبر! این باور وحدانی به «آزادی» همه تاریخ استبداد در کشور ما را ساخته و تا به امروز ما رسیده! این که انسان ایرانی و هر نحله ی سیاسی در ایران، آزادی را برای خود، برای خویش و قبیله خود می طلبد و می پسندد، در ما ریشه و تاریخ دارد و مدام استبداد را در صورت ها و شکل های نوظهور، بازتولید کرده است!
در مورد مفهوم عدالت هم، گویا ما نخستین قوم در تاریخ بوده ایم که به آن دست یافتیم. مزدک بامدادان که قباد پادشاه ساسانی نیز با او همدلی هایی داشت نخستین ابداع کننده ی نظام اشتراکی است. او عدالت را در مفهوم برابری و همسان سازی همگانی می فهمید. روح اندیشه های او با این آرمان بلشویکی سازگار است که فراخوان اش «سلب مالکیت از سلب مالکیت کنندگان» بود!
این تصریح از آنرو مهم است که هنوز هم کهنه اندیشان چپ وقتی از مبارزه در راه آزادی و عدالت اجتماعی صحبت می کنند؛ «سلب مالکیت از سلب مالکیت کنندگان»، را در نظر دارند، یعنی جایگزین ساختن یک «عصبیت» بجای «عصبیت» دیگر می اندیشند! و این در حالیست که «رستگاری» برای «خلق» را می طلبند.
یادآوری این نکته نیز جالب است که مزدک داعیه پیامبری داشت و اندیشه های خود را در هاله ای روحانی و در قالب رسالتی شاه پیامبرانه بیان می داشت. به این ترتیب ایده عدالت هم در نزد ما ایرانیان دارای شائبه دینی است و با یک تلقی «صاحب الزمانی» آمیخته است.
دمکراسی، حکومت قانون و نظام سیاسی مبتنی بر برابری حقوقی است. دمکراسی پیش شرط رسیدن انسان به آزادی و عدالت اجتماعی است، زیرا تنها در شرایط دمکراسی است که «طبقات ضعیف جامعه» حق این را می یابند متشکل شوند، توان این را می یابند به منافع خود وقوف پیدا کنند، امکان پیدا می کنند سازمان های صنفی و احزاب سیاسی مربوط و مرتبط با خود را بوجود آورند و بالاخره مناسبات خود با «طبقات فرادست جامعه» را، به نحوی تنظیم کنند و به گونه ای صورت حقوقی و وجه قانونی ببخشند که در برگیرنده و پاسخگوی منافع و علایق آنان نیز باشد.
سوسیال ـ دمکرسی، آزادی و عدالت اجتماعی را بیرون از قانونمندیهای رشد و تکامل اجتماعی ـ اقتصادی و بیرون از قوانین ناظر بر پیشروی تاریخ، درک نمی کند و مالاً بیرون از این ملاحظات آنها را دستیاب نمی شناسد.
برای چپ ایران که در گسترده ی بزرگی از نشاندن «اراده» بجای قانونمندی در سیر تاریخ برائت جسته، قابل درک تواند بود که تحول دمکراتیک در ایران، بیرون از مناسبات سرمایه داری قرار ندارد. پس تحقق آزادی و عدالت اجتماعی و ایجاد شرایطی که ما را بسوی آزادی بیشتر و عدالت بیشتر براند، با رشد سرمایه داری و برطرف کردن موانع بر سر راه رشد بیشتر آن در ملازمت قرار دارد. یک ملاحظه دیگر نیز در کار است و ان این است که افراد یک جامعه موقعی مجال آنرا می یابند که شخصیت خود را شکوفان کنند، یعنی استعدادهای خود را به ظهور برسانند و به آزادی برسند که رشد نیروهای مولد، یعنی قدرت تولید مایحتاج زندگی در ایران به درجه ای باشد که به انسان ایرانی زندگی بهتر و فراغت بیشتر ببخشد. در یک جامعه ی عقب نگهداشته شده، که افراد تنها بیست و چهار ساعت شان را صرف تهیه نان شب می کنند، آزادی و عدالت، چونان رویایی شیرین باقی خواهد ماند و نیرو و توان لازم برای متحقق کردن خود را نخواهد داشت.
امروز برای هر ذهن ساده ای نیز قابل فهم است که شرط اولیه توسعه ی اقتصادی ـ اجتماعی در ایران، وجود رژیم سیاسی و نظام حقوقی است که امنیت مالکیت و سرمایه گذاری را تامین و تضمین کند. از دیدگاه سوسیال ـ دمکراسی این نظام سیاسی و حقوقی، «دمکراسی»، در همین معنا و شکل و صورتی است که در دمکراسی های اروپایی و آمریکا وجود دارد.
من دمکراتیزه کردن حیات سیاسی و اقتصادی و اجتماعی ایران را در کادر مبانی و مفاهیم «حقوق بشر» و «حقوق شهروندی» درک می کنم و نظرم این است که تنها در چنین چارچوبی، میان آزادی و عدالت اجتماعی تعادل و ارتباطی چند جانبه بوجود خواهد آمد. از نگاه سوسیال ـ دمکراتیک، دمکراتیزه کردن ایران باید متوجه ی شکل بخشیدن به مناسبات قانونمند، متعادل و دمکراتیک میان طبقات و اقشار اجتماعی کشور باشد، باید شکاف طبقاتی را مهار و تعدیل کند، برای کل جامعه رفاه و برای طبقات ضعیف جامعه تأمین اجتماعی به ارمغان آورد.
در پی گیری همین نگاه است که اگر اجازه داشته باشم، لازم می بینیم روی چند اندیشه، فهرست وار، اشاره موکدی داشته باشم:
1 ـ برای من «سوسیالیسم» یک آرمان، یک آرمان انسانی و دمکراتیک است که شخصیت انسان را شکوفان و زندگی آدمیان را بهتر می خواهد. پوشاندن لباس فرماسیون ـ صورتبندی اجتماعی ـ اقتصادی بر قامت سوسیالیسم، که گویا جبر تاریخ آنرا مقرر می دارد، راه را برای تقلیل آرمان به اتوپیا می گشاید و بغایت زیانبار و ناکامی آور است. تاریخ شط همه جوشان پر از تازگی های نوظهور است و نباید آنرا در پایانی دلخواسته متوقف کرد.
2 ـ برای سازمان سیاسی، حال می خواهد چپ باشد یا راست میانه و یا راست، داشتن سمتگیری مشخص اجتماعی به این معنا که نسبت به طبقه و اقشار اجتماعی معینی از مردم، در مواضع جانبدارانه قرار دارد، یکی از پایه ای ترین مولفه های «هویت» است. من کماکان معتقدم که چپ ایران باید سمتگیری اجتماعی خود را بسود کارگران و زحمتکشان کشور و قشرهای فرودست جامعه حفظ کند و از آن پاسداری بعمل آورد، اما نباید این تلقی را داشت که سازمان چپ حزب طبقه کارگر ایران است! تلقی ما باید وضوح بخشیدن به پایگان اجتماعی باشد. به زنجیر کشیدن سازمان «چپ» در حبس یک طبقه، به تصور انحصار حقیقت و به ایدئولوژیک کردن سازمان چپ می انجامد که راه را برتحقق آزادی و عدالت اجتماعی فرو می بندد و مشوق استبداد و دیکتاتوری یک حزب و یک مسلک می شود.
3 ـ منافع رشد اجتماعی را باید برمنافع طبقاتی ارجح شناخت. رابطه ی طبقات و گروههای اجتماعی با یکدیگر، رابطه ای تنها مبتنی بر تضاد و تعارض نیست. این تضاد و تعارض واقعیت دارد اما بر بستری از اشتراک منافع و وحدت در علایق جریان داشته و جاری است. یکی از رموز پیشرفت اجتماعی و تعالی سیاسی و فرهنگی و علم و فن در جوامع دمکراسی های معاصر، توانایی آنها بوده و هست در رفع و رجوع تضادها و تعارض ها، در شعاع اشتراک و وحدت منافع و علایق.
اهتمام در راه شکل بخشیدن به یک بستر دمکراتیک که همه ظرفیت ها و پتانسیل موجود در گروه های اجتماعی و نحله های سیاسی برای دمکراسی در ایران را گرد آورد، ملهم از آموزه ای است که منافع رشد اجتماعی را بر منافع گروهی ارجح می شناسد. صورت ظهور این آموزه در شرایط امروز ما، اهتمام خستگی ناپذیر در راه متوافق و متحد کردن همه نیروهائیست که در استقرار دمکراسی در ایران خود را با دلایل و انگیزه های متفاوت اما مخصوص به خود ذینفع و ذی علاقه می شناسند.
تلاش ـ بر اساس اين پاسخ، شماعدالت اجتماعی را پديده و يا روندی چند وجهی می بينيد که پروسه تأمين آن در ارتباط با شکل گيری روندهای ديگر اجتماعی قرار می گيرد، از آن جمله؛ در ارتباط با استقرار حکومت قانون، قانونی که مبتنی بر برابری حقوقی انسانها باشد، با تأسيس آزادی در ابعاد مختلف زندگی فردی و اجتماعی، ارتقا جامعه به درجه ای از رشد و توسعه اجتماعی و اقتصادی که با استناد به تجربه کشورهای مدرن و پيشرفته، آزادی فعاليت های اقتصادی را برای چنين رشد و توسعه ای لازم می دانيد. بر مبنای چنين نگاهی به عدالت اجتماعی، چپها در مبارزات خود در دفاع از آن در عمل تنها نيستند و گروههای اجتماعی ـ سياسی ديگر که برمبنای اولويت های خود برای آزادی، حقوق مساوی انسانها، حکومت قانون و... تلاش می کنند، عملاً چپها را در مبارزات عدالتخواهانه اشان ياری می دهند. اما تعبيری را که تا کنون چپ از عدالت اجتماعی ارائه داده و می دهد، تک بعدی و مبتنی بر وجود منافع متضاد اقتصادی ميان طبقات اجتماعی متخاصم يعنی فرودستان و فرادستان جامعه بوده است. آيا با چنين تعبيری چپها خود را در مبارزات اجتماعی منفرد و منزوی نکرده و در نتيجه از توان بالقوه ای که می تواند در خدمت تأمين عدالت در جامعه گيرد محروم نمی شوند؟
جمشید طاهری پور ـ همه جوش و خروش ها برای همین است! برای اینست که «چپ» از این محرومیت خودخواسته که خود را در آن حبس کرده بیرون بیاید و خود را از همه ی آن قوایی که در جامعه وجود دارند و در راستای آرمان او منشاء اثرند، بله! خود را از آن قوا برخوردار بسازد و با آنها همبستگی پیدا کند. یک موجودیت و اعتبار در مقیاس همه ملت پیدا کند و البته در راستای مطالبه ی تاریخی ملت ایران که عبارت است از دمکراسی و ترقی و تجدد.
تاریخ چپ ایران را که مطالعه می کنیم می بینیم چپ ایران اساسا در سایه و در خود زیسته! اگر هم در مقاطعی در متن جامعه ایفاگر نقشی بوده، این نقش تبعی و ثانوی، له یا علیه این یا آن نیرو بوده است! چپ ایران باید خود را یک نیروی مستقل، اما نه در یک طبقه، یک ایدئولوژی، یک مسلک تعریف و درک کند. باید خود را در مقیاس یک ملت بفهمد، خود را یک جریانی بشناسد که در مقیاس یک ملت و یک کشور احساس مسئولیت می کند و از چنین پایگانی با جهان پیشرفته و مردم سراسر جهان دارای احساس همبستگی و برادری است.
اینکه تاکید کردید نگاه من به عدالت اجتماعی، معنایش این است که «چپ ها در مبارزات خود در دفاع از آن در عمل تنها نیستند» مایه سپاسگزاری منست. خوشحالم کردید که این تاکید را بر نگاه و نظرم گذاشتید. خانم مدرس! من حداقل بیست سال است که این نگاه و نظر را دارم؛ شما می توانید به گفتار من در سالیان پیش مراجعه کنید: (ضمیمه نشریه اکثریت ـ شماره 34 ـ بیست اسفند ماه 1369). من در آنجا «تعبیر تک بُعدی» چپ را از عدالت اجتماعی، «تبهکاری تئوریک» ارزیابی کردم! اجازه بدهید یک فراز از همان گفتار را برای شما بخوانم:
«... این تفسیر که گویا چپ نیرویی در خود و تنها برای خود است، این تفسیر از رادیکالیسم که گویا ما آواز خوانانی در بیانیم که جز خود مخاطبان دیگری نداریم، این تفسیر که کارگران و زحمتکشان جماعتی بکلی جدا از دیگر اقشار اجتماعی هستند و اساسا هیچ فصل مشترک و جنبه وحدتی میان آنان و قشرهای دارا و بورژوا وجود ندارد، ایده هایی بکلی بیگانه با اندیشه های سوسیالیستی هستند.»
امروز در ادامه همین طرز نگاه است که تاکید می کنم: سوسیالیسم را باید یک آرمان انسانی و دمکراتیک دانست و صحیح نیست بر آن لباس صورتبندی اجتماعی ـ اقتصادی بپوشانیم و آنرا دلخواسته، پایان جبری تاریخ اعلام داریم. فکر می کنم اینگونه برداشت های غایت طلبانه از اندیشه سوسیالیسم ریشه ای ترین علت ناکامی چپ و منفرد و در خود زیستن آن است.
پذیرش سوسیالیسم بمثابه یک آرمان برای چیست؟ برای همین است که «چپ» توان آنرا پیدا کند تا با همه ی گرایش های دمکراسی خواه، با همه ی نیروهایی که انسان را آزاد و مختار می خواهند، با همه ی کسانی که جامعه و جهان را در دمکراسی و صلح، در پیشرفت و تجدد، در آزادی و عدالت می خواهند و در یک کلام در راه جامعه ای بهتر و جهانی انسانی تر اهتمام می ورزند، خود را در پیوند و ارتباط ببینند.
من ده، دوازده سال است پیوسته و پیگیر این «ایده» را تبلیغ و ترویج می کنم اما متاسفانه جا و قرب شایسته خود را پیدا نمی کند. اتفاقا یک هفته پیش یک مقاله ای خواندم از یک خانم آلمانی فعال در جنبش فمینیستی. این خانم تحصیلاتش را در زمینه «تاریخ عقاید سیاسی» به پایان آورده، اسمش «آئینه شروپ» است و مقاله اش را آقای حسین اسدپور برای «ایران امروز» ترجمه کرد و من یک هفته پیش خواندم. درست ایده ای را که من برآن باور دارم، مورد تاکید قرار داده بود! پاراگراف مورد نظر را برای شما می خوانم:
«وقتی ما ... مفاهیم کلی و در عین حال واقعی، آرمانی را در بحث سیاسی وارد کنیم، این احتمال بوجود می آید که میل نهفته به این آرمان در انسان های مخاطب ما تحریک شود و آنها در اختیار کامل، خودشان را با این آرمان پیوند دهند و خواسته شان را جامعه عمل بپوشانند. آن گروه از انسان هایی که خواسته شان در جهت این آرمان باشد فعال خواهند شد و جهان را به تغییر می کشانند.»
و اما یک اشاره ای در سئوال شما به کار آمده که مایلم چند کلمه ای در باره آن بگویم؛ «منافع متضاد اقتصادی میان طبقات اجتماعی»، وجود دارد اما فکر نمی کنم طبقات اجتماعی در یک جامعه با یکدیگر «متخاصم» و مناسبات شان مبتنی بردشمنی است. بهتر است بگویم من در امروز خود، «فرودستان و فرادستان جامعه» را دشمن یکدیگر ارزیابی نمی کنم. می شود از کارگران ایران پرسید! من برپایه تجربه زندگی و مشاهدات خود، می دانم کارگران، صاحبان کارخانه هاشان را «دشمن» تصور نمی کنند، یعنی علی العموم و در مقیاس یک طبقه اجتماعی این تصور را ندارند. هم کارخانه داران و هم کارگران می دانند زندگی هریک ادامه ی زندگی دیگریست. تعطیل یک کارخانه که دهها و صدها کارگر در آن کار می کنند، معنایش گرسنه ماندن کارگر و خانواده اش است! تازه کارخانه دار امکان این را دارد، سرمایه اش را ببرد جای دیگر و در یک رشته سودآورتر بکار بیاندازد ولی کارگر جز دست های خود، چیز دیگری در بساط ندارد! پس رابطه ی مبتنی بر «تخاصم» بسود کارگران نیست، رابطه ی مبتنی بر تفاهم و فایده متقابل اما عادلانه، بسود کارگران است. من معتقد به مبارزه طبقاتی هستم، اما این مبارزه را در راه تفاهم و فایده متقابل عادلانه و صورت حقوقی و قانونی بخشیدن به آن می طلبم و پی می گیرم. این طرز نگاه به نظر و خواست کارگران نزدیکتر است تا طرز نگاهی که کارگران و سرمایه داران را دشمنان آشتی ناپذیر همدیگر و مبارزه میان آنان را پیکار مرگ و زندگی توصیف می کند! بهتر است روشن و صریح بگویم من «رفرمیست» هستم و نه انقلابی! در عمرم به کفایت انقلابی گری کرده ام و دیده ام بی نتیجه است.
در جمع بست پاسخم به این سومین سئوال شما، باید عرض کنم «چپ» از یک بخش از اپوزیسیون است، اپوزیسیون ایران طرف های دیگر هم دارد، باید دید میانه و راست در اپوزیسیون، چه اندازه مسئولیت میهنی و مدنی خود را پذیرفته، آنرا نوسازی کرده از گفتار در باره دمکراسی و تجدد به دمکراسی و تجدد در کردار گذر می کند. آنچه که مسلم است به تنهایی از هیچکس کاری ساخته نیست، ایران به یک اپوزیسیون نو و متحد نیاز دارد! پیداست تلاش هایی که در هر سو با رنج و زحمتی جریان داشته، آهسته آهسته دارد گل می دهد و امید این که به ثمر بنشیند، همین گفتگوی سرکار با من، نشانه های امیدآفرینی در خود دارد. تحول دمکراتیک در ایران، بدون تحول دمکراتیک در یکایک ما ـ که در حد بضاعت خود در اپوزیسیون فعال هستیم، به جایی نخواهد رسید. وقتی پیش می آید که همه چیز برمی گردد به ماهیت نگاه ما و ... این زمان یکی از آن وقت هاست.
تلاش ـ شما در اين پاسخ به چند نکته به صورت گذرا اشاره داشتيد که هر يک می تواند موضوع گفتگوئی جداگانه باشد. از جمله اشاره به ضرورت حضور مستقل چپ در ميدان. موضوعی که در طول تاريخ اين نيرو بحث های بسياری برانگيخته و پيامدهای گسترده ای در زمينه قضاوت در باره آن داشته است.
اين روزها طرح ضرورت اتحاد و همکاری با ساير نيروهای دمکرات، از زاويه ديگری موجب بحث در باره استقلال چپ شده است. به اين معنا که هر بخشی از اين نيرو بنا به اولويت خود به دنبال متحدين خويش می گردد. اما از آنجا که اولويت ها هنوز روشن و دقيق نيستند يا بر سر تعبير و تعيين آنها هم نظری وجود ندارد، عملاً موضوع اتحاد موجب برهم خوردن هرچه بيشتر انسجام درونی اين نيروی سياسی ـ اجتماعی شده است. مشکل ديگر آنجاست که هر دسته، ديگری را به دنباله روی و عدم استقلال متهم می سازد. به عنوان نمونه شما و تعدادی ديگر از اعضای سازمان بدنبال اتحاد گسترده ميان آزاديخواهان ايران برگرد مبارزه بر عليه جمهوری اسلامی و به منظور استقرار دمکراسی در ايران هستيد که در اين حلقه نيروهای طرفدار نظام پادشاهی نيز می گنجند. اما اين مواضع شما به عنوان وابسته کردن سازمان و چپ به دسته های معينی از نيروهای ديگر اپوزيسيون ـ به طور مشخص طرفداران نظام پادشاهی ـ ارزيابی شده و مورد حمله قرار می گيرد. از سوی ديگر بخشی از اين نيرو با همان شعار اتحاد گسترده برای دمکراسی به دنبال نزديکی به جريان اصلاح طلبی در درون و حاشيه حکومت اسلامی است. اين بخش از نيروهای چپ هم که بعضاً در درون سازمان فدائيان خلق ايران هستند، به وابستگی متهم می شوند، وابستگی و دنباله روی از جناحهائی از قدرت. بديهی است که حاصل چنين امری چندپارگی درونی است و چند پارگی باعث پراکندگی و طبعاً موجب کاهش توان می شود. آيا کاهش توان در تحليل نهائی خودبخود موجب دنباله روی و از دست دادن استقلال نمی شود؟ اساساً معيار استقلال چيست و چپ چگونه می تواند هم به ضرورت اتحاد پاسخ گويد، هم به قول شما در مقياس ملی بی انديشد و عمل بکند و در عين حال از مرزهای استقلال خود فراتر نرود؟ با چنين پراکندگی که به تدريج مزمن می شود، چگونه می توان به همه اين ضرورتها پاسخ داد؟
جمشید طاهری پور ـ در این طرح سئوال مجموعه ای از مسایل و مشکلات موجود در چپ ایران بازگوئی شده که در ارتباط درونی با یکدیگر قرار دارند. یک کلاف سردرگمی از مسائل حل ناشده که شخص می ماند سر نخش اش را چگونه بیابد و بدست دهد! آن هم در یک گفتگوئی که تا حد امکان باید کوتاه اما شفاف و گویا باشد.
بدون تردید «اگر اولویت ها هنوز روشن و دقیق نیستند» با درک سنتی چپ از «صف مستقل»، در ارتباط است و یا اتهام «دنباله روی و عدم استقلال»، گذشته از ارتباط اش با «معیار استقلال» با کم و کیف «تعبیری»ی ارتباط پیدا می کند که گرایش های مختلف چپ از «اولویت» بدست می دهند که خود این، آن سردرگمی و چندپارگی را شکل می دهد که می گوئید؛ «هربخشی از چپ بدنیال متحدین خویش می گردد.»! و نتیجه پراکندگی بیشتر است.
در سخن نخست، در مواجهه با این کلاف سردرگم چیزی که می توان گفت درباره ی علت اساسی پراکندگی چپ است و آن فقدان شناخت و هماهنگی در اندیشه های راهبردی است! در گذشته لنینیسم که حزب توده ایران آنرا بطور رسمی نمایندگی می کرد و هنوز هم نمایندگی می کند، اندیشه های راهبردی را تولید می کرد، اما لنینیسم بی اعتبار و ابطال شده است و این در حالیست که اندیشه های راهبردی بدیل هنوز در چپ ایران از موقعیت تثبیت شده و شناخته شده ای برخوردار نیست. ما در حال تغییرهستیم و این تغییر تا خود را درست تعریف کند، مبانی و موازین خود را تبین و به یک اتوریته ی هماهنگ کننده تبدیل کند زمان و کار می خواهد.
من همین قدر فهمیده ام که گره کور دشواری های چپ ایران ـ که شما فهرست کرده اید ـ با نقد لنینیسم و کنار گذاشتن آن باز می شود. همه ی این مسائل و مشکلات، در تحیلی نهائی ناشی از خلاء اندیشگی و نظری است که چپ ایران بدان گرفتار آمده است. این خلاء و تهی بود، در شرایط ابطال کلیت های قدسی و سپری شده، کلیت هایی که شرایع چپ را می ساختند، مانع از درک صحیح مسائل و پاسخ درست به آنها می شود. در تمام این مسائل، هم حضور و هم فقدان چیزی محسوس است که من آنرا «ماهیت نگاه» توصیف می کنم. حقیقت مطلب این است که من جز تجربه ی خودم چیز دیگری ندارم. تلاش من این بوده که به تجربه نگاه کنم و به آن بیاندیشم. تمایزی اگر هست، همین اهتمام بازنگری است و نه هیچ چیز دیگر!
«گذشته» را موضوع اندیشیدن خود قرار دادن با موانع و دشوارهایی در «چپ» روبروست. در آغاز این گفتگو به پاره ای از موانع اشاره کردم اما مانع اصلی ـ تا آنجا که من به تجربه دریافتم ـ مانع فرهنگی است و ریشه در فرهنگ ما دارد! تمام فرهنگ ما، تمام فرهنگی که نسل من در آن به این سن رسیده، فرهنگ تحقیر عقل و توبیخ و سرکوب اندیشیدن بوده! یک هراسی از بازنگری و اندیشیدن وجود دارد! این کار شجاعتی می خواهد که در ما سرکوب شده است و نکته این است که این سرکوب که استمراری تاریخی در ما داشته، درونی ما شده، یعنی ما در خود و داوطلبانه از بازنگری و اندیشیدن به تجربه های خود، گریزان و هراسان هستیم!
به تجربه ی خود که نگاه می کنم و می اندیشم، می بینم ایده ی «صف مستقل چپ» با یک تعریفی آمیخته بوده که فیلسوف های اینجا به آن «تصور انحصار حقیقت» می گویند! این تصور انحصار حقیقت کماکان در ما مانده! اگر نمانده بود، در این کشوری که همه مصائب اش پیدا و آشکار است دلیل نداشت که ما به یکدیگر بگوئیم؛ «اولویت ها هنوز روشن و دقیق نیستند»! این پراکندگی که بقول شما «مزمن» شده، علت و اساس اش تصور انحصار حقیقت است.
یک مثالی می زنم شاید فکری را که می خواهم بگویم روشن تر بیان کند: همین پارسال که 35 امین سالگرد تاسیس سازمان «اکثریت» بود، شعاری که نوشته بودند، مضمون اش کماکان مثل سالهای گذشته این بود: «35 سال مبارزه در راه صلح ـ دمکراسی ـ پیشرفت و عدالت اجتماعی»! من مکرر در مکرر به این شعار در ذهن خود بازگشته ام و هر بار با قدرت بیشتری از خود پرسیده ام کجای این 35 سال مبارزه در راه دمکراسی بوده؟ شکی نیست که دمکراسی در آرمانخواهی ما وجود داشته اما معنا و محتوای دمکراسی که ما در پی آن بودیم، همان بوده که لنین آموزش می داده: «دیکتاتوری دمکراتیک کارگران و دهقانان»! و یا به بیانی دیگر، «حاکمیت خلق». برای من روشن است که این مفهوم چیزی را که در برنداشته، دمکراسی، یعنی آزادی دگراندیشان و دگرباشندگان بوده! و به همین دلیل و علت هم جباریت و استبداد استالین را پرورد. برای من روشن است که تمکین به رهبری خمینی، سکوت در برابر دادگاه انقلاب و اعدام ها، نوید دمکراسی در جمهوری اسلامی که هنوز با قسم و آیه از آن دفاع می شود، برخاسته از همین مفهوم بود و هست!
امروز دمکراسی برای من یک پرنسیب است و اولویت اول در ایران، اما در همین معنایی که در جهان واقعیت عینیت دارد، یعنی همین دمکراسی های پارلمانی در کشورهای اروپایی و آمریکا که بطور نسبی اما واقعی دمکراسی اند یعنی این مجال را به هرکس می دهد تا برای دمکراسی بیشتر و هر آرمانی که دارد مبارزه کند.
اگر می پذیریم «چپ» در راه دمکراسی برای ایران مبارزه می کند الزام اش نقد و کنار گذاشتن مفهوم «دیکتاتوری دمکراتیک کارگران و دهقانان» است. نمی توان هم این را در ضمیر آگاه و نا خود آگاه خود داشت و هم خود را مبارز راه دمکراسی توصیف کرد. اگر چنین کنیم و چنین باشیم، این یعنی آنچه می گوئیم نیستیم! و این در چشم مردم، ما را خوار و بی اعتماد می کند و خواهند گفت «چپ» از آن شخصیت مستقل که بایسته است از آن برخوردار باشد، برخوردار نیست!
دمکراسی همانگونه که عرض کردم، نخستین اولویت است، حتی اگر بخواهیم آنرا فقط از نقطه نظر علائق و منافع نهضت چپ ایران نگاه کنیم! این اغتشاش که بر سر تعیین اولویت و مفهوم و معنای آن و شناخت متحدین در «چپ» ایران وجود دارد، میوه ی تلخ هراس چپ ایران است از بازنگری گذشته ی خود و نتیجه ی امتناع اوست از نقد معتقدات کهنه و دور ریختن اندیشه های ابطال شده! «چپ» ایران، هنوز از ورای کلیت های قدسی به مسائل نگاه می کند، هر چند در بخش بزرگی، ناخواسته و نا دانسته و از روی غریزه! چنین است! شاید ریشخند برانگیزد اما راست اینست که چیزی بنام «غریزه چپ» وجود دارد! که منشاء اعمال و آثاری است که مهم ترین آن، تمایل نیرومند آن به ایدئولوژیک کردن سیاست است.
دعوای اصلی منشویک ها که سوسیال ـ دمکرات هایی بودند تحت رهبری پلخانف و مارتینف، با بلشویک ها که لنین آنها را رهبری کرد بر سر چه بود؟ برسر همین اولویت دمکراسی، چند و چون تعبیر آن و شناخت متحدین بود! پلخانف معتقد بود: «کسیکه بخواهد از راه دیگری سوای دمکراتیسم سیاسی بسوی سوسیالیسم برود، مسلما چه از لحاظ اقتصادی و چه از لحاظ سیاسی به نتایج بی معنی و مرتجعانه ای خواهد رسید.» لنین؛ مو به مو اعتقاد او را واگوئی می کرد اما برای خلع سلاح کردن منشویک ها و اثبات تز خود، می گفت: «دیکتاتوری دمکراتیک کارگران و دهقانان هزار بار از دمکراسی بورژوازیی که شما از آن دفاع می کنید، دمکراتیک تر است.». می دانیم پلخانف، تحول دمکراتیک در روسیه را در کادر استقرار و رشد سرمایه داری در روسیه درک می کرد و نظرش این بود که «بورژوازی لیبرال» متحد اصلی طبقه کارگر در برپائی دمکراسی در روسیه است. هر کس تا اندازه ای از تاریخ دمکراسی در جهان اطلاع داشته باشد می داند که دمکراسی در هرکجای جهان که نهادینه شده، دوپا داشته؛ سوسیال ـ دمکراسی و لیبرال دمکراسی. این است که من فکر می کنم برای قبول این حقیقت که حق با پلخانف بود و نه لنین، نه تنها تجربه ی فروپاشی شوروی بلکه تجربه ی جهانی دمکراسی ها هم، بر حقانیت نظر او در برابر اندیشه ی لنین گواهی می دهد، اما علیرغم این نمی توان در نگاه به چپ ایران نوشت؛ چه کسی است که بگوید حق با پلخانف نبوده است؟ چون چنین کسانی وجود دارند!
پیش آمده من به خود گفته ام، تو کماکان در 1905 زندگی می کنی! چیزی که فرق کرده از فراکسیون بلشویکها آمده ای توی فراکسیون منشویک ها و حالا نشسته ای پشت سر پلخانف! من به این خشنود هستم ولی عمیقا متاسفم که هنوز رفقایی از من در فراکسیون بلشویکها پشت سر لنین ایستاده اند.
امروزه لنینیسم و نظام سیاسی ملهم از آن دود شده، به هوا رفته است ولی تلقی ایدئولوژیک از دمکراسی، از بورژوازی و طبقه کارگر، تلقی ایدئولوژیک از منافع ملی، محدود کردن منافع ملی به توهمات گروهی، عقیدتی و مسلکی و انتزاع ایدئولوژیک و نفی آن بجای خود باقی است. در صفوف ما هنوز فراوانند شمار کسانی که به آسانی از هر مفهوم، فرایافت و دکترینی، دگم های غیرقابل انعطاف و اصول گذشت ناپذیر می سازند حتی اگر تاریخ مصرف این فرایافت ها و دکترینها پایان یافته باشد و آن شرایط تاریخی که این اصول را توجیه پذیر می کردند سپری شده باشد.
می پرسید: «اساسا معیار استقلال چپ چیست؟» من معیار خود را کمی بعدتر به شما خواهم گفت اما نخستین بار چیزی که در این باره خواندم و دانستم، در کتاب مشهور لنین؛ «دوتاکتیک» بود. می دانید که این کتاب، مهمترین کتاب لنین و قران کمونیزم است! اندیشه ی لنین در این کتاب سیر تاریخ در روسیه را رقم زد و به انقلاب اکتبر 1917، یا آنطور که در کتاب آمده؛ به «عملی کردن سوسیالیسم» در روسیه انجامید. موضوع اصلی کتاب، تحلیل است از مجادله ی میان بلشویک ها و منشویک ها روی آن اولویت و مفاهیم و موضوعاتی که صحبتش را کردم و دفاع اوست از تز «دیکتاتوری دمکراتیک کارگران و دهقانان» و البته شرح و بسط آن. اندیشه های لنین در این کتاب جهان را نیز دستخوش دگرگونی های عمیق کرد؛ انقلاب کارگری آلمان در 1919، تشکیل کشورهای موسوم به «اردوگاه سوسیالیستی» در شرق اروپا نظریه «راه رشد غیر سرمایه داری» و برپایی «دمکراسی های انقلابی» در پاره ای از کشورهای «جهان سوم»، همه زیر تاثیر و در شعاع اندیشه های لنین در کتاب «دوتاکتیک» صورت وقوع پیدا کرده اند! اندیشه های لنین به انشعاب «چپ» در همه کشورها انجامید و در ایران ما نیز از طریق سیطره یافتن بر جنبش چپ ایران، برتاریخ معاصر ایران چندان اثر گذاشت که انقلاب اسلامی و پیروزی آن در ایران، بدون در نظر داشت اثر و عمل آن، دشوار قابل فهم تواند بود!
در «دوتاکتیک» لنین، معیار استقلال چپ، جداسری، سازش ناپذیری و دشمنی پایان ناپذیر آن با «بورژوازی لیبرال» تعریف شده است! زیرا «بورژوازی لیبرال» تنها رقیب «پرولتاریا» بود که امکان داشت در راس «خیزش انقلابی توده ها» قرار گیرد و ثمرات «انقلاب» را بسود خود مصادره به مطلوب کند پس لازم می آمد «دولت موقت» از طریق فشار از پائین پرولتاریای مسلح ـ کمیته های انقلاب ـ فلج و در هم شکسته شود. من به این دشمنی سیراب ناشدنی لنینیسم بسیار اندیشیده ام و خواسته ام بفهمم نفرت و دشمنی پایان ناپذیر لنین به «بورژوازی لیبرال» از کدامین سرشت و ماهیت برخوردار بوده است.
لنین در آثار کلیدی و اصلی خود، مکرر در مکرر، این آموزه را مورد تاکید قرار می دهد که جامعه نو بر ویرانه های جامعه کهنه ساخته می آید. مدلول اندیشه های او، همانگونه که در تجربه « عملی ساختن سوسیالیسم»، در شوروی به ظهور رسید، نقض همه ی قوانین تاریخ است.
در تجربه ی تئوری و تاکتیک بلشویکی؛ بورژوازی و ملاکین روسیه و بورژوازی کوچک و دهقانان خرده مالک، بطور جبری و خودسرانه از حیات اجتماع و صحنه تاریخ حذف شدند! دستاوردهای چندین نسل نیروهای مولد جامعه روس منهدم شد، همه ی احزاب دگراندیش و نهادهای مدنی سرکوب و جامعه مدنی بکلی تخریب گردید. این سرکوب ها و ویرانگری ها به این خاطر بود که لنینیسم نمی پذیرفت پیشرفت و تکامل جامعه بشری، با نیروهای اجتماعی و مصالحی ممکن می گردد که در جامعه موجودند و یا در روند رشد و تکامل آتی آن پدیدار خواهند شد. لنین همچنین برخلاف نظر مارکس، نمی پذیرفت بورژوازی تا همه ی ظرفیت های خود را به پایان نیاورده، نمی توان آنرا از صحنه تاریخ بیرون راند. این خط انفصال لنینیسم است از آموزه های اساسی مارکس که در مراحل عالی تکامل سرمایه داری و در سیر قانونمند و دگرگون کننده ی آن، تکوین دیالکتیکی و بالندگی درون زای ارزش های سوسیالیستی را جستجو می کرد! این ملاحظه اهمیت اش وقتی آشکارتر می شود که خاطر نشان کنم که روسیه اواخر قرن نوزده و نخستین دهه قرن بیست، جامعه ای بود که نظام سرواژ در آن مناسبات تولیدی مسلط بحساب می آمد و بورژوازی روسیه هنوز مراحل آغازین حیات و رشد خود را می گذراند.
شمار بزرگی از محققان، لنینیسم را بیان ایدئولوژیک روانشناسی اجتماعی و علایق رعایا و کارگران نیمه رعیت روس می شناسند با آمیزه ای از احساس رسالت «رستگاری» برای بشریت که این هم در روح قومی روس دارای سابقه و ریشه و تبار است. اندیشه های لنین و آموزه های او در دشمنی با «بورژوازی لیبرال» و در خشم و نفرت از سرمایه داری، آبستن تمایلی است درونی به همدردی با نیروهایی که خواهان «بازگشت به گذشته» و بازداشتن چرخ تاریخ از پیشرفت و پیشروی هستند!
ظهور سیاست پیروی از رهبری خمینی در «چپ» ایران که به پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل حکومت دینی یاری رساند و تداوم همین مشی تا امروز که بصورت فراخوان پیروی از روحانیون حاکم در راستای دوام و بقای حکومت دینی در میهن ما منشاء تأثیر است، قبل از اینکه پدیداری ناشی از «انتخاب» این یا آن شخص باشد، ملهم و منبعث از یک طرز نگاه ایدئولوژیک است.
من براین نظرم که چپ ایران بدون گسست قاطع از لنینیسم قادر نخواهد بود استراتژی سیاسی را طراحی کند که کشور را در راستای دمکراسی و تجدد به پیش براند! قادر نخواهد شد، سیاست اتحادهایش را بنحوی طراحی کند و به ظهور برساند که در خدمت تحقق عام و تام پروژه ی دولت / ملت و دستیابی مردم ایران به دمکراسی، صلح، پیشرفت و رفاه و عدالت اجتماعی باشد.
حالا اجازه می خواهم بازگردم به تعریف خودم از «معیار استقلال» و ضرورت حضور مستقل چپ سوسیال دمکرات در متن جامعه؛
برشما آشکار است که من سخت پایبند به پلورالیسم سیاسی هستم. جامعه یک واحد همسان نیست بلکه مبتنی است برکثرت و تنوع گروهبندی های اجتماعی. گروهبندی های اجتماعی که دارای منافع و ارزش های به همه لحاظ واحد و همگون نیستند بلکه تضاد و تصادم منافع طبقاتی در عین وحدت و اشتراک منافع وجود دارد. از اینجاست که من پلورالیسم سیاسی را می پذیرم، یعنی می پذیرم که گروههای اجتماعی توسط احزاب سیاسی و سازمانهای مدنی مخصوص به خود نمایندگی می شوند تا از این طریق بر عینیت موجودیت خود جان و روح ببخشند و قادر گردند مهر و نشان خود را برحیات جامعه و بر سیر تاریخ برجا بگذارند.
ضرورت حضور مستقل چپ از اینجاست. سوسیال دمکراسی برانسان مولد و اندیشه ورز اتکاء دارد، پس کماکان کارگران و زحمتکشان و کارکنان شهری را که در بخش بزرگشان در طبقه متوسط شهری جا می گیرند، پایگان اجتماعی خود می شناسد و از نیروهای مدرن و پیشروی جامعه الهام می گیرد. پایگان اجتماعی یکی از مهمترین مولفه های هویت است اما اهمیت تعیین کننده در اینست که یک حزب و یا شخصیت سیاسی، علایق و منافع پایگان اجتماعی خود را در چه سمت نمایندگی می کند؛ در سمت «آینده» و یا در سمت «گذشته»، در سمت «مشروطه» و یا در سمت «مشروعه»! و نیز باید دید؛ منافع رشد اجتماعی را تحت الشعاع منافع پایگان اجتماعی خود قرار می دهد و یا بالعکس منافع و مصلحت عام جامعه را ـ که اصطلاحاً منافع ملی توصیف می شود ـ در مرکز توجه خود دارد.
من به میزانی که این گفتگوی ما اجازه می داد کوشیدم توضیح دهم که چگونه و تا چه میزان سوسیال ـ دمکراسی در مقایسه با لنینیسم، آن بدیل در چپ است که توانائی پاسخ به ضرورت اتحاد آزادیخواهان ایران را دارد، به نهضت چپ ایران آن توان را می دهد که در مقیاس ملی بیاندیشد و عمل کند و در عین حال از مرزهای استقلال چپ پاسداری بعمل آورد. برای نمونه شما در سئوال خود تصریح کرده اید که من و تعدادی از کادرهای سازمان «اکثریت» بدنبال اتحاد گسترده میان آزادیخواهان ایران هستیم و اضافه می کنید؛ «در این حلقه نیروهای طرفدار نظام پادشاهی نیز می گنجند». تاکیدی که می خواهم بکنم این است که ما در این کوشش های خود، قبل از از هرچیز از احساس مسئولیت میهنی و مدنی خود الهام می گیریم و متوجه ی پاسخگوئی به ضرورت و مصلحت عام جامعه و منافع و علایقی هستیم که همه ی مخالفان و منتقدان آزادیخواه حکومت دینی و در نگاهی بی غرضانه تر، منافع همه ی ایرانیان را در بر می گیرد. و نکته دیگر اینکه ما از میان «طرفداران نظام پادشاهی» آن نیروهایی را متحد و همراهان خود بازشناخته و باز می شناسیم که «آینده» نظام پادشاهی را نمایندگی می کنند و نه «گذشته» آنرا، در حقیقت به تصریح شما، مشروطه طلب و آزادیخواه هستند و من اضافه می کنم توان آنرا دارند، ظرقیت های مولد و توان آینده ساز بورژوازی ایران و تمایلات دمکراسی خواهانه و تجددطلبانه «قشرهای فرادست» جامعه را نمایندگی کنند. ما با این طرز نگاه و در این کوشش ها مجال آنرا یافته ایم نمونه ای از رقابت دمکراتیک میان سوسیال دمکراسی و لیبرال دمکراسی بدست دهیم، که موید استقلال هر دو گرایش است.
نتیجه ای که من از این صحبت ها می گیرم، بیانگر پاسخی به این سئوال شماست که «اساسا معیار استقلال» برای چپ چیست؟
معیار استقلال، اولا خاستگاه اجتماعی و نظرگاه تاریخی سوسیال ـ دمکراسی است که آزاد اندیش و عدالت خواه است و در سمت مدرنیته ایستاده! برهستی شناختی جدید و انسان شناختی «حقوق بشر» مبتنی است. ثانیا در دمکراتیسمی است که ضرورت پیشرفت اجتماعی و تکامل تاریخی را در شکوفائی ظرفیت های بالنده و حیاتمند همه اقشار و طبقاتی می شناسد که در ترکیب اجتماعی جامعه حضور دارند.
الزام این دمکراتیسم روی برتافتن از ایدئولوژیک کردن سیاست است. سوسیال دمکراسی، سیاست را ایدئولوژیک نگاه نمی کند. هر چند سیاست میدان نبرد هژمونی است اما سوسیال دمکراسی هژمونی را در نفوذ در اذهان و قلوب مردم جستجو می کند و قدرت را، بر بستر رقابت دمکراتیک در صندوق رای می جوید.
اجازه بدهید رشته های کلامم را در پاسخ به چهارمین سئوال شما گره بزنم و جمع ببندم: ما همه در حال تغییریم! طلیعه یک نوزائی در همه نحله های سیاسی کشور به چشم می خورد، این تغییر و این نوزائی یک ضرورت است و بایسته است به آن سلام بگوئیم.
ایران ما صد سال است که در راه دمکراسی، ترقی و تجدد در افت و خیز است. دو انقلاب با تاثیرات ژرف اجتماعی و سیاسی نه تنها در ایران بلکه در مقیاس منطقه و جهان! خیزش های انقلابی بزرگ از جمله با شرکت دهقانان ایران، یک کودتا که سرانجام در حال رهایی از چنگال کابوس آن هستیم، شماری بزرگ از نمایشات سیاسی زنان و مردان در راه اهداف ملی، رشته ی ناگسسته ای از تظاهرات بیداری بخش دانشجویان، اعتصابات توفنده ی کارگری و نیز سنت نبردهای آرمانگرایانه مسلحانه پر از ایثار و فداکاری در راه خلق و بالاخره مبارزات درخشان زنان و مردان نسل های امروز ایران در راه احقاق حقوق شهروندی و برپائی جامعه مدنی که جنبش برای دمکراسی و حقوق مدنی را در دهه ی اخیر شکل داده است.
صد سال در خروش و نبردیم! برای زندگی در میهنی آزاد، پیشرفته و برخورداراز رفاه و عدالت. صدسال خروش و نبردی در جهانی که آشیانه ی روح تجدد است. این تاریخ هنوز در ما پایان نیافته، ما بهای سنگین پرداخته ایم اما تاریخ ملل پیشرفته جهان نیز کم و بیش با چنین آهنگی سپری شده است. پس بطور گریز ناپذیر برما نیز سپری خواهد شد. من طلیعه تغییری را که در ما پیدا شده، نشانه ی همین حقیقت می شناسم.
بازتاب آن همه نبرد و تجربیات تاریخی در ذهن ما، محرک و مشوق دگرگونی و تغییر در نگاه و باورهائیست که در گذشته داشتیم و اسباب ناکامی ما بودند! تاریخ خاصیت اش همین است؛ همه کسانی را که در گذر و گذارا و سهم و نقشی برعهده داشتند ـ هم آنان را که ستم روا داشته اند و هم آنان را که ستم دیده اند ـ زیر تأثیر بی امان خود می گیرد و منقلب و دگرگون می کند! تنها باید فروتن بود و شجاعت این تغییر و دگرگونی را داشت و به آن سلام گفت.
ایران آینده به نیروهای این تغییر که در راه وفاق و همبستگی ملی می کوشند تعلق خواهد داشت.
تلاش ـ آقای طاهری پور با سپاس فراوان از شما بابت وقتی که به ما دادید.
جمشید طاهری پور ـ من از شما سپاسگزارم که در برابرم سئوال گذاشتید.