سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳ -
Tuesday 3 December 2024
|
ايران امروز |
ادیبی بزرگ چشم از جهان فروبسته است. دوستدارانش که با شعرهایش لحظههای خوشی داشتهاند، ابراز اندوه میکنند، و در مقابل، گروهی دیگر که دل خوشی از او ندارند، به زبانی غیر از تأسف سخن میگویند. این همان دوگانهای بود که چند ماه پیش هنگام درگذشت براهنی نیز رخ داد. برای فهم دعوا سر ابتهاج باید از جای دیگری شروع کرد.
جامعۀ ایران گرهی کور خورده است. باز نمیشود. آدمهایی که در بنبست گیر کردهاند، وقتی کلافه میشوند، به جان هم میافتند. هر چه درماندگی بیشتر باشد، احتمال یقهگیری بیشتر میشود. هر کسی هم که در رسیدن به این بنبست تقصیر یا نقشی داشته است، باید منتظر باشد یقهاش را بگیرند.
بگذارید اول کمی از اندیشۀ سیاسی ابتهاج بگویم. در سالهای اخیر در نقد روشنفکران مطالبی نوشتهام و شاید جنبۀ خاص نگرش بنده این باشد که معتقدم اصلیترین ویژگی روشنفکران ایرانی «لیبرالیسمستیزی» آنهاست؛ نه چپگرایی. چپدوستی نیز یکی از مظاهر لیبرالیسمستیزی آنها بود و هست. به طور کلی معتقدم تعبیر «ضدلیبرال» توصیف مناسبتری برای روشنفکران ایرانی است. همین لیبرالیسمستیزی به نفرت از کاپیتالیسم، آمریکا و غرب و در نهایت به مفهوم منفی و ملعون «غربزدگی» منجر شده است. ابتهاج هم از همین زمرهای بود.
ابتهاج یک سوسیالیست تمامعیار بود. از این دست سوسیالیستها که هیچ تجربه و آزمون و هیچ ناکامی و شکستی باعث نمیشود به عقیدۀ خود شک کنند یا آن را تعدیل کنند. میگویند ابتهاج تودهای بود. این حرف هم درست است و هم غلط. او هیچگاه به عضویت توده درنیامد، اما هیچگاه هم دلبستگی خود به حزب توده را پنهان نکرد. حتی شاید بتوان گفت ابتهاج از خود تودهایها سوسیالیستتر بود، گرچه زمانی به کیانوری گفته بود اگر شما حاکم شوید، اولین کسی که به دردسر میافتد، منم.
از نظر ابتهاج، آمریکا باعث و بانی شکست شوروی و بلوک شرق بود. معتقد بود آمریکا با محاصرۀ اقتصادی و رقابت تسلیحاتی باعث شکست شوروی شد. در واقع، او در جریان شکست سوسیالیسم ــ که آرمان عزیز اوست ــ هیچ نقدِ درونی بر سوسیالیسم و شوروی را نمیپذیرد، بلکه دشمن خارجی را عامل میداند. پس در مورد ابتهاج نیز ــ چنانکه دربارۀ عموم سوسیالیستها ــ نباید منتظر باشیم این شکست او را به فکر وادارد.
ابتهاج به صراحت میگفت سوسیالیسم عیبی ندارد و فقط ایراد کار را در این میدانست که باید در کل جهان انقلاب میشد. در واقع، او یک تروتسکیست (تروتسکیگرا) بود؛ تروتسکی همان رفیق و همرزم لنین که استالین او را از حزب و کشور اخراج کرد و سرانجام کسی را فرستاد تا او را آن سر دنیا دنیا در مکزیکو با کوفتن تیشه بر سرش بکشد. تروتسکی معتقد به «انقلاب دائم» بود. لازم بود امواج انقلاب سرتاسر دنیا را بگیرد تا الگوی نهایی سوسیالیسم پیاده شود. ابتهاج نیز کموبیش همین عقاید را داشت ــ حتی در همین سالهای اخیر. او در نهایت معتقد به کمونیسم بود و در واقع آرمان نهاییاش کمونیسم بود؛ فقط معتقد بود اول باید «انسان طراز کمونیسم» ساخته شود که چندان نمیدانم منظورش چیست ــ هر چه هست احتمالاً گونهای انسانِ پساهوموساپینی است.
پس حتی میتوان گفت ابتهاج انقلابدوستتر از بسیاری از کسانی بود که انقلاب کردند؛ زیرا چشمانداز او انقلابی جهانی بود. بزرگترین مانع این انقلاب جهانی هم طبعاً امپریالیسم آمریکا بود که در هر کشور دستنشاندۀ خود را داشت. اصلاً مگر میشود کسی واقعاً سوسیالیست ــ به آن معنای دههپنجاهیِ آن ــ باشد و انقلابدوست و آمریکاستیز نباشد؟ اصلاً سوسیالیست یعنی همینها! باید انقلاب شود تا نظم بازار برچیده شود، سرمایه ــ از دارایی تا همۀ ابزارهای تولید ــ از دست بخش خصوصی (کاپیتالیستها) گرفته شود و مالکیتِ آن در اختیار عام قرار گیرد. بدون انقلاب چگونه میتوان ابزاهای تولید و سرمایه را از دست بخش خصوصی درآورد؟ اما به گمان اینان، امپریالیسم هیولایی صدسر بود که همهجا از برچیدن کاپیتالیسم جلوگیری میکرد و سرِ آن در ایران نیز حکومت شاه بود. پس آمریکاستیزی، انقلاب و سرنگونی شاه، دو روی یک سکه است.
ابتهاج هنگام انقلاب ۵۱ سال داشت. در واقع، او تازه باید در دهۀ ششم عمرش سرنوشت انقلاب محبوبش را تجربه میکرد. اما احتمالاً حوالی شصتسالگی برای خودانتقادی و بازنگری کمی دیر باشد. بعید است کسی در این سن حاضر به خودانتقادی یا نوسازی اندیشۀ خود باشد. ابتهاج هم به نظر هیچ تغییری در افکار خود نداد، به ویژه اینکه میتوانست سر در گریبان شعر برد که در آن کار مردی همهفنحریفی بود و خامهای زرین داشت. شاعر بود، شاعرتر شد، اما از نظر فکری همان ماند که بود. وقتی کاخهای سوسیالیسم یکی پس از دیگری در جهان فروریخت و شکست عیان شد، او در دهۀ هفتم عمر خود بود و طبیعی بود آمریکا را مقصر این شکست بداند...
حتی در همین ماههای اخیر نقل کردند که او آمریکا را مقصر جنگ اوکراین میداند، که البته یکی از نزدیکان او چنین ادعایی را تکذیب کرد.
از آنجا که ابتهاج سرتاپا سوسیالیست بود و من سرتاپا لیبرال، در حد یکی دو جمله نظرم را هم دربارۀ باور سوسیالیستی او میگویم: شکست سوسیالیسم به آمریکا ربط نداشت، بلکه نفس سوسیالیسم محکوم به شکست است و اتفاقاً اگر همان مدت کوتاه هم توانست پابرجا بماند، به این دلیل بود که در بخش دیگری از دنیا نظمی غیرسوسیالیستی وجود داشت. شرح این حرف مفصل است و بهتر است آن را در گفتارها و نوشتارهایم دربارۀ لیبرالیسم بیابید. اما برگردیم به آن بنبستی که ابتدای این نوشته شرح دادم؛ همان گیرافتادگانی که یقۀ همدیگر را میگیرند.
به گمانم گفتن اینکه باید میان هنر و اندیشۀ یک هنرمند یا نویسنده تمایز نهاد، جملهای کلیشهای و بدیهی است. صدها میلیون مسلمانِ مؤمن در جهان با اشتیاق فیلمهای کارگردانانی را میبینند که مسیحی، یهودی یا بیدینند؛ کاری هم به دین آنها ندارند. به همین منوال، هر هنرمندی قاعدتاً باید فارغ از اندیشهاش دیده و تجلیل شود، مگر اینکه آن هنرمند در آثارش به گونهای بارز اندیشهاش را تبلیغ کند.
برای مثال شاید یک فرد لیبرال بگوید فلان سینماگر مارکسیست در آثارش تبلیغات مارکسیستی انجام میدهد. در اینجا دیگر باید مورد به مورد بررسی کرد: آیا فلان اثر یک اثر هنری فاخر است که همزمان درونمایههای سیاسی هم دارد، یا یک اثر پروپاگاندیستی محض است که فقط بلغورِ هنریِ افکار سیاسی است؟ در مورد اول، میتوان گفت فلان اثر مضامین سیاسی هم دارد (که باز هم امری بدیهی است و چیزی از هنر نمیکاهد)، اما در مورد دوم، هنر رنگ باخته و سیاست در جامهای مبدل، خود را با ابزارهای هنری بیان میکند. اولی هنر است، اما در هنر بودن دومی باید شک کرد. مثلاً بعید است کسی پیدا شود که «گاندو» را یک اثر هنری بداند.
هنر و فضل ابتهاج نیز قطعاً ریشههای سیاسی نداشت. هنر او ابزار سیاست نبود. در اینکه میتوان و اصلاً باید آثار او را فارغ از اندیشههای سیاسیاش پنداشت، تردیدی نیست و نتیجه این میشود که در بزرگی و شکوه هنری ابتهاج هم تردیدی نیست. اما از دیگر سو، این همۀ حقیقت نیست!
مسائلی وجود دارد که از زندگی و شخصیت هنری ابتهاج مهمتر است. سرنوشت جمعیِ ایرانیان از سرنوشت و شأن هر هنرمند و سیاستمدار و قهرمانی مهمتر است. گرفتاری در بنبست و نارضایتی از سرنوشت باعث شده است که ایرانیان به نوعی «خودانتقادی» روی آورند. شاید در ظاهر امر، این یقهگیریها «خودانتقادی» به نظر نرسد، یا وجه پرخاشگرانۀ آن زننده باشد. اما اگر خوب به آن بنگریم و «ذهن و شخصیتی جمعی» برای خودمان قائل باشیم، آنچه رخ میدهد یک خودانتقادی بزرگ و بینانسلی است.
در واقع، وقتی کسی مثل من، روشنفکران دهههای گذشته را نقد میکنم، از منظر «ذهنِ جمعی» مشغول خودانتقادی است. هیچ بعید نبود اگر من هم در دهۀ سی و چهل جوان بودم، دقیقاً یکی مثل همان روشنفکرانی میشدم که امروز نقدشان میکنم. پس نقد آنها نقدِ همان «منِ فرضی» است. باید بپذیریم بخش بزرگی از آگاهی امروز ما در نتیجۀ قاعدۀ «معما چو حل گشت، آسان شود» به دست آمده است. آگاهی انسان پس از یک تجربۀ بزرگ قابل مقایسه با پیش از تجربه نیست. درست است بخشهایی از جامعه، به ویژه همان نسلهای قدیمیتر، تن به این نقادی نمیدهد، اما این خودانتقادی و انتقادِ بینانسلی بینهایت ارزشمند است. بنابراین، این حق جامعه است که نقد کند؛ هر فرد، بخشی از ذهن جمعیِ جامعه است، و نقد او بر جامعه در حقیقت «خودانتقادی» است. خودانتقادی کلید خودسازی است. ملاط برپایی خانهای نو است...
در حقیقت، نه کسی اجازه دارد تجلیل از مقام هنری بالای ابتهاج را زیر سؤال برد، و نه کسی حق دارد جلوی خودانتقادی ذهن ایرانی را بگیرد. هر دوی اینها به یک اندازه درست است. اما در عین حال نیاز است انصاف و اخلاق رعایت شود. واقعاً یک «فرد»، هر چقدر هم که مؤثر بوده باشد، چقدر میتوانسته است در رقم خوردن سرنوشتِ «کل» مؤثر باشد؟ از نظر من، رخدادها نتیجۀ «جمع حسابیِ» عملکرد آدمهاست؛ یعنی دو بعلاوۀ سه، بعلاوۀ شش، بعلاوۀ چهار... شخصیتهای دهههای گذشته هم یکی از همین اعدادند. شاید عدد بزرگی باشند (مثلاً ۴۰ یا ۷۰)، اما همچنان یک عددند، در یک جمعِ حسابی با میلیونها عدد. هنگام نقد «یک عدد» در یک «جمع چندمیلیونی»، میزان تأثیرگذاری آن تک عدد را نباید فراموش کرد. هدف پالایش افکار ما و به رشتۀ خردمندی درآوردنِ تجربههاست! نه کوبیدن این شخص و آن شخص. این اشخاص به احتمال زیاد مای چنددهۀ پیشیم...
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|