iran-emrooz.net | Sun, 10.09.2006, 17:51
در باره کتاب "در ماگادان کسی پير نمیشود"
آقای صفوی! بخت با تو يار نبود...
فصلنامه باران / علی شفيعی
|
يكشنبه ۱۹ شهريور ۱۳۸۵
کتاب در ماگادان کسی پير نمیشود، سرنوشت يک جوان بيست سالهی مازندرانی است به نام عطاء صفوی که در تاريخ اول اکتبر ۱۹۴۷ شبانه به همراه سه نفر ديگر از رفقای همسن و سال خود، از هواداران حزب توده، از طريق بندرشاه (بندرترکمن) از مرز میگذرد و به «بهشت خيالی» سرزمين شوراها پا میگذارد. چهل و يک سال و ۱۷۶ روز بعد در ۲۸ مارس ۱۹۸۹ به مام ميهن که حالا ديگر آن را باز نمیشناسد و پس میزند، بر میگردد.
کتاب، روايت رنج انسانهايیاست که در پی «بهشت خيالی» سر از اردوگاههای کار اجباری در سيبری از جمله ماگادان در آوردند، و آنها کم نبودند. در ميان آنها بودند چوپانان و روستاييان مرزنشينی که در پی گم شدن بز و گوسفند و يا الاغ خود به اشتباه از مرز گذشته بودند و در آن سوی مرز به جرم جاسوسی نه فقط برای ايران که برای امپرياليسم آمريکا دستگير و بعد از تحمل شکنجه و آزار بسيار راهی اردوگاههای کار اجباری در سرمای ۶۰-۵۰ درجه زير صفر در سيبری شده بودند. به همين سادگی. آدمهايی که حتی سواد خواندن و نوشتن نداشتند. اکثريت اين آدمها اما تلف شدند و عمر طولانی در اردوگاههايی نظير ماگادان نداشتند. در آن اردوگاهها به غير از ناراضيان شوروی و سربازان روسی به اسارت گرفته شده توسط ارتش هيتلر که بعد از پايان جنگ به کشور بازگشته بودند و خائن قلمداد میشدند، کم نبودند خارجیهايی، جوانان داوطلب کمونيست، که از سراسر جهان برای ساختن جامعهی آرمانی خود به شوروی رفته بودند، و در آنجا محکوم به «جاسوسی» شده بودند.
در سوئد، کشوری که من در آن زندگی میکنم نيز عدهی زيادی، به ويژه از قسمت شمالی آن، در همان سالها راهی شوروی شدند. برخی از آنها گم و گور شدند و هرگز باز نگشتند و عدهای نيز که بعدها برگشتند با بیمهری حزب کمونيست سوئد روبهرو و خائن قلمداد شدند. بعدها حزب چپ سوئد (حزب کمونيست سابق) به طور رسمی به خاطر رفتار خود از آنها پوزش خواست و نسبت به آنها اعادهی حيثيت کرد. کاری که حزب توده هرگز نکرد. ای کاش اين کتاب و خاطراتی از اين دست در اوايل انقلاب در ايران منتشر میشد تا شناخت بهتری از جامعهی شوروی به دست میداد و نصيحتهای عطاء صفوی به جوانان که بارها در اين کتاب تکرار میشود و تاريخ مصرف آن اکنون ديگر گذشته است، میتوانست مثمر ثمر واقع شود.
در ماگادان کسی پير نمیشود را میتوان به شکل يک رمان خواند. رمانی تاريخی و رئاليستی. عطاء صفوی که حالا پزشک متخصص ارولوژی است و بيش از هفتاد و پنج سال سن دارد، نويسنده نيست. ادعايی هم ندارد اما در جایجای کتاب صحنههايی را به تصوير میکشد که خواننده را ميخکوب میکند. صحنههای تلخ، صحنههای شيرين. لحظاتی پر از ترس و دلهره.
در عمق چند صد متری معدن، ناگهان يکی، مرد تنومندی که عطاء او را هرگز نديده بود و بعد از آن هم نديد، او را به بهانهای به گوشهای میکشاند، به زمين میزند و گلويش را میفشارد تا دم مرگ. عوارض آن حمله هنوز بعد از سالهای سال همراه عطاء است: خونريزی چشم. او هنوز که هنوز است نمیداند آن مرد که بود و چرا قصد کشتن او را داشت.
پنجم مارس ۱۹۵۳ استالين فوت میکند و خروشچف به قدرت میرسد. کمکم از فشارها کاسته میشود. بيش از يکسال و نيم طول میکشد تا عطاءصفوی طی حکمی در تاريخ ۱۰/۱۲/۱۹۵۵ از طرف دادگاه نظامی اتحاد شوروی سوسياليستی تبرئه و آزاد میشود. به او مبلغ ۳۷۰۰ روبل میدهند. او اين پول را در کيسهای به گردن میاندازد و به طرف مرکز شهر (ماگادان) میرود. کسی و جايی را نمیشناسد. چارهای ندارد. مجبور میشود برای کمک به دفتر کا گ ب مراجعه کند. در آنجا به او نشانی خانهی شخصی به نام غلامحسين- آره درست میخوانيد- غلامحسين را میدهند. غلامحسين کسی نيست جز يکی از آن روستائيان سادهی خراسانی که برای يافتن چارپايش از مرز گذشته و متهم به جاسوسی شده و در ماگادان به ده سال حبس و کار در اردوگاههای اجباری و سپس ده سال تبعيد در همين منطقه شده است. تصويری که عطاء صفوی از اين ديدار میدهد جالب است:
«... من با تمام توان به طرف تنها خانه اميدم به پرواز درآمدم. هوا رو به تاريکی میرفت. سردی هوا به ۳۰ درجه زير صفر میرسيد. پرسان پرسان راه پر برف را میپيمودم... نگران و هيجانزده بودم. قلبم ضرباتی تند و شديد داشت. شماره خانهها را میخواندم و پيش میرفتم، تا اين که خانه را پيدا کردم. کمی آرام شدم. وای که چه احساسی داشتم: نگاه کن! اين خانه هموطن من در قطب شمال است!... با مشت شروع به زدن در کردم. پس از چندی در خانه باز شد. يک خانم نسبتا سياه چهره و قد کوتاه با موهای مجعد نمايان شد. اين خانم از ساکنان اصلی قطب شمال و بومی بود. سلامی کردم و پرسيدم: «خانه غلامحسين اينجاست؟» خانم نگاهی به من کرد و به عادت روسیها سرش را به چپ و راست گرداند، يعنی نه. و سپس در را بست. من شوکه شدم. تمام اميدها و آرزوهايم نقش بر آب شد. بغض گلويم را گرفت. در اميد بسته شد. مات و مبهوت به آن خانه نگاه کردم. دودی تند و غليظ از پشت بام خانه به هوا بلند میشد و باد نسبتا شديدی دود را در هوا میپراکند. چه کسی میداند که در درون من بیخانمان، با آن حال زارم چهها میگذشت؟ تنها دود بخاری نبود که به هوا بر میخاست، بلکه آه دل من نيز به هوا بلند میشد. اما آهِ دل من دود آشکار نداشت.»
البته بعد غلامحسين که مردی لاغر اندام و ريزه است دواندوان میآيد و مهمان ناخوانده اما عزيز را با خود به خانه میبرد و زنش را شديدا سرزنش میکند.
صحنهی برخورد عطاء صفوی با کارمند جوان و نفهم سفارت جمهوری اسلامی ايران در مسکو در اوايل انقلاب نيز جالب است که نه جواب سلام او را پاسخ میدهد و نه با او دست میدهد. او که با هزار بدبختی توانسته بود از مقامات شوروی اجازهی خروج بگيرد در سفارت نيز با بیمهری روبهرو میشود: «به او گفتم پسرم من چند سال به عنوان جاسوس ايران در قطب شمال در اردوگاه و زندان بودم، چهها نکشيدم، من عاشق کشورم هستم. از تو خواهش میکنم مرا از اين کشور غريبکش نجات بده. من عضو حزب توده نيستم فقط میخواهم به عنوان يک شهروند ايرانی به کشورم بازگردم. حاضرم به عنوان جراح عازم جبهه جنگ شوم. ديدم او حتی برای حفظ ظاهر هم شده با من اظهار همدردی نمیکند. يک لحظه احساس کردم گلولههای تحقير بدنم را سوراخ سوراخ کرد. خدايا برای رفتن به وطن چقدر توسط بيگانه زجر کشيدم و حالا هم بايد در مقابل اين هموطن جوان اما نفهم که شعورش از حد يک شاگرد قهوهخانه هم کمتر است، تحقير شوم؟»(ص ۳۱۳)
بعدها وقتی مجبور میشود برای گرفتن ويزای ايران به برلين برود تا شايد در آنجا فرجی شود به تجمعی از فعالين سياسی ايران، عمدتا جوان، برمیخورد؛ عدهای از هواداران چريکهای فدايی خلق و پيکاریها که از استالين دفاع میکردند و خروشچف را رويزيونيست و خائن به آرمانهای انقلاب اکتبر میناميدند. او که با پوست و گوشت خود شاهد دوران گذار از استالين به خروشچف بوده در دل به اين جوانان میخندد اما جرئت نمیکند حرفی بزند و سرگذشتش را باز گويد. چه کسی حرفهای او را باور میکرد؟
بالاخره بعد از دوندگیهای فراوان دکتر عطاء صفوی موفق میشود ويزای ايران را از کنسولگری ايران در باکو بگيرد. او در باکو بليت قطاری را میگيرد که از مسکو عازم تهران است و از باکو میگذرد. لحظهی باشکوهی است. عطاء، چهل و يک سال منتظر چنين روزی بوده است. او به همراه زن روسیاش مايا که از همکلاسیهای دوران دانشکدهاش بوده است از ساعت هشت شب در سالن ايستگاه قطار باکو چشم انتظار قطاری است که قرار است در ساعت يازده شب از مسکو برسد: «شب هنگام ۳۰-۲۰ سگ ولگرد و گرسنه مشغول عوعو و جنگ و دعوا بودند. گربهها حتی بيشتر از سگها بودند. من و مايا از ساعت ۸ تا ۱۱ شب منتظر مانديم. در سالن انتظار راه آهن به سبب زيادی مسافران جايی برای نشستن نبود. صندلیها کهنه و کثيف بود. ما همچنان منتظر بوديم. ساعت يک و نيم شب بود که بلندگو گفت: قطار شماره ۹۲ آمد. اين نوع نامگذاری «شمارهای» يادگاری از دوره استالينی بود و به ما نگفته بودند و ما نمیدانستيم که شماره ۹۲ در واقع اسم رمز قطار مسکو- تهران است. در نتيجه ما هيچ عکسالعملی نشان نداديم. قطار آمد و رفت و ما همچنان با نگرانی منتظر قطار مانديم. ساعت دو شب شد. فقط عوعو سگها سکوت شب را میشکست. ساعت چهار شب شد. از خود میپرسيدم که چرا قطار نيامد... به پليس مراجعه کردم. مسئولش مرد روسی بود. با عصبانيت ماجرا را شرح دادم و او بدون اين که به دقت به حرف من گوش دهد گفت: «تو خواب ماندی»(ص ۳۱۹)
عطاء که چهل و يک سال صبر کرده بود مجبور شد يک هفته ديگر هم صبر کند. چون فقط هفتهای يک قطار از اين مسير میگذشت.
لحظهی ورود به تهران، ايستگاه راه آهن، نيز جالب است: «وارد سالن بزرگ ايستگاه راهآهن شدم. جمعيت زيادی در سالن بود و بيشتر آنها را زنان با چادر سياه تشکيل میدادند. ديدن اين همه رنگ سياه برايم جذاب نبود. تا آنجايی که میدانم، در فرهنگ ايران رنگ سياه، رنگ ماتم و عزا است. زنان روی آسفالت نشسته بودند. از سالن رد شدم که به محوطه بيرونی راهآهن بروم. وقتی جلوی در ورودی يکی از سربازان مرا تفتيش بدنی کرد، تعجب کردم. نگاهی به بيرون انداختم، ديدم از درختان زيبا و گلها و "رستوران بنفشه" آن زمان خبری نيست. همين که بيرون آمدم از شدت آلودگی هوا چشمانم پر از اشک شد. از در و ديوار بوی بنزين و گازوئيل میآمد. کمی ايستادم، ولی ديگر طاقت نياوردم. وقتی خواستم دوباره به سالن برگردم، آن سرباز همين که چشمش به من افتاد فرياد زد: «چيه هی میروی و هی میآيی؟ مگر بيکاری؟»(ص ۳۳۴)
عطاء صفوی آمده بود تا در ايران بماند و به عنوان پزشک متخصص ارولوژی کار کند. ابتدا با برخورد سرد مسئولان نظام روبهرو میشود. او را سر میدوانند. با جوانکهای ريشوی بیتجربهای روبهرو میشود که حتا نمیدانند تاجيکستان کجاست؟ و از او امتحان ايدئولوژی به عمل میآورند. با هزار مکافات جواز کار میگيرد و در شهرستان ساری مطب باز میکند. کارشکنیها و مزاحمتها ادامه دارد: «من با مسايل سياسی کاری نداشتم. اما ولکن من نبودند. پس از يک هفته آقايی آمد و گفت فلان عکس را بايد بزنی گفتم چشم. چند روز ديگر يکی ديگر آمد گفت نخير عکس ديگری را بايد بزنی. بیپول بودم اما امر اين آقا هم اجرا شد. چند روز ديگر باز کسی آمد و گفت تو بايد کلمه اورولوژی را از تابلو برداری! گفتم الان پول ندارم. کمی مهلت بدهيد. آخر من برای اين تابلو ۲۳ هزار تومان پول دادهام. برای تعويض تابلو به من فرصت بدهيد. باز دو روز ديگر پيدايش شد. به او گفتم: «آيا شما میدانيد که اورولوژيست يعنی چه؟ از نگاه او فهميدم که نمیداند. گفتم: "ارو به زبان لاتين يعنی شاش، لوژيست هم يعنی شناس. يعنی بنده شاش شناس هستم و مدت ۳۵ سال است به شاش نگاه میکنم!" او گفت به من گفتهاند که تو بايد اين کلمه را برداری. آخر به اين نتيجه رسيدم که من حق حيات در کشورم را ندارم. هر روز فکر میکردم که شايد فردا اوضاع بهتر شود. اما بدتر میشد. تمام اميدهای من به نااميدی میگراييد. سالهای سال همسرم را برای زيستن در کشورم آماده کرده بودم، وقتی از پا افتادم، او به من گفت: "تو تمام تلاشات را برای ماندن در کشورت انجام دادی. اگر راه ديگری نيست میتوانيم به تاجيکستان باز گرديم."»(ص ۳۴۰)
اما تنها اين نيست. ايرانی که دکتر صفوی در ذهن داشت و چهل و يک سال در خيال با آن زندگی کرده بود، ديگر آن ايران نبود. نه ايران آن ايران سابق مانده بود و نه دکتر صفوی آن عطاء پيشين. و اين از عوارض مهاجرت است. راستی چند درصد از اين سيل ميليونی ايرانیهای مهاجر که در طی اين دو دههی اخير در خارج مسکن گزيدهاند، میتوانند به ايران برگردند و دوباره در آنجا زندگی کنند؟
کتاب از بعضی حوادث خيلی گذرا عبور کرده است. از جمله صحنههايی که خواننده انتظار دارد با جزئيات بيشتری ببيند، يکی چهار روز زنده به گور شدن نويسنده زير خروارها آوار در جريان زلزلهی مهيب ۶ اکتبر ۱۹۴۸ در زندان عشقآباد است. زلزلهای که در آن دو سوم ساکنين شهر، چيزی حدود ۱۶۰ هزار نفر به هلاکت رسيدند. دکتر عطاء صفوی مدعی است که بخش زيادی از ايرانیهای ساکن شوروی سابق در آن سالها بعضاً تحت فشار، با کا گ ب همکاری میکردند. او در جايی میگويد که قصد ندارد نام آنها را ببرد چون بچههای آنها بیگناهند. با اين وجود اما در جایجای کتاب مکرراً اسم عدهای را با مشخصات کامل به عنوان جاسوس، خبرچين و مامور کا گ ب میآورد. و اين در حالی است که خود او نيز با وجود آن که به شدت از حزب توده بيزار است جلوی مقامات کا گ ب ادعا میکند که هوادار حزب توده است و به سوسياليسم وفادار و مجری دستورات ماموران کا گ ب میشود. آيا اين نوعی خودفريبی و همکاری نيست؟ در صفحه ۲۳۰ کتاب آمده: «اول ماه مه ۱۹۵۶ مصادف با ۱۱ ارديبهشت ۱۳۳۲ روز جهانی کارگر بود و در شوروی زحمتکشان و کارگران که خود قربانيان اين رژيم بودند، مجبور بودند به طور نمايشی جشن بگيرند. اين سال آخرين سال حکومت دکتر محمد مصدق بود که من تودهای از قفس آزاد میشدم، و دوستانم در ايران آگاهانه و يا ناآگاهانه تيشه به ريشه دولت آزاديخواه دکتر محمد مصدق میزدند، بیآنکه بدانند خودشان هم فردا قربانی اين سياست شوم خواهند بود» که از اساس بیپايه است چون دولت مصدق در ماه جولای ۱۹۵۳، يعنی دو سال و نيم قبل از اين تاريخ توسط کودتا برکنار شده بود.
سرآخر اينکه عطاء صفوی خاطرات خود را تحت عنوان در ماگادان کسی پير نمیشود، در قالب نامه به دوستش که ساکن سوئد است به رشتهی تحرير در آورده است. وقتی کتاب در تهران منتشر میشود اسم اتابک فتحاللهزاده را به عنوان نويسنده بر پيشانی خود دارد و او کسی نيست جز دريافت کنندهی نامهها در سوئد که راوی در بعضی جاها از او به عنوان «اتابک قارداش آواره» ياد کرده است، همين. البته در صفحههای دوم و سوم کتاب با حروفی ريز اصطلاح «به کوشش» جلوی اسم فتحاللهزاده آورده شده و ما واقعا نمیدانيم نقش آقای فتحاللهزاده جز تحويل اين نامهها به ناشر چه بوده است. شايد آقای فتحاللهزاده عيب را به گردن ناشر بيندازد که چرا اسم او را به عنوان نويسنده روی جلد کتاب آورده، ولی کتاب به چاپ دوم رسيده و ظاهرا آقای فتحاللهزاده حرفی نداشته و ايرادی نديده است. به راستی اسم اين کار را چه میتوان گذاشت؟! بايد گفت: آقای دکتر عطاء صفوی! متاسفانه اينجا هم بخت با تو يار نبود!
برگرفته از فصلنامهی باران شمارهی ۱۱ و ۱۲
http://www.baran.st
در ماگادان کسی پير نمیشود
اتابک فتحاللهزاده
نشر ثالث/تهران/ چاپ دوم ۱۳۸۴