iran-emrooz.net | Sun, 27.08.2006, 10:16
درآمدی بر تاريخ روشنفكری ايران
اكبر گنجی
|
يكشنبه ٥ شهريور ١٣٨٥
پيدايش و پويش تاريخی جريان روشنفكری ايران با مؤانست و مخالطت با مدرنيته پديدار شده است. از اين جهت ايران نسبت به ساير حوزههای فرهنگی، خاصه اروپای غربی در موقعيتی استثنايی قرار ندارد، اما نكته مهم اين است كه روشنفكری ايران نسبت به ديگران خيلی دير از طريق ناصواب به روزگار مدرن ورود پيدا كرد.
اگر روشنفكری ايرانی را محصول مؤانست بخشی از جامعه ايران با تجربه مدرنيته بدانيم، آنگاه از نظر تاريخی سرآغاز توجه برخی از ايرانيان (افرادی از طبقهی حاكم، نخبگان و افرادی كه به هر دليل سر و كاری با اروپای غربی يا روسيه داشتند) به لوازم تمدن غربی و شيوهی زندگی اجتماعی و سياسی غربيان در بررسی تاريخی روشنفكری ايرانی، مهم شمرده خواهد شد.
جريان روشنفكری ايران در فاصله نزديك به دو سده اخير، مراحل و مراتبی را پذيرا شد و صور گوناگونی به خود گرفت. بطور مقدماتی حيات روشنفكری ايران را میتوان به سه دوره تقسيم كرد. از نظر تاريخی، دوره اول جريان روشنفكری ايران را روشنفكری ليبرال و شبهليبرال میتوان نامگذاری كرد. در مرتبه بعد و در جريان غلبه رويكردهای ايدئولوژيك، دور جديدی از روشنفكری سامان يافت كه بيش از هر چيز متأثر از گرايشهای ايدئولوژيك، خصوصاَ وجوه ايدئولوژيكی ماركسيسم (لنينيسم، استالينيسم، مائوئيسم) بود. در اين دوره جريانهای راست و اسلامی هم به شدت از ادبيات ضدامپرياليستی متأثر شدند. سومين صورت تاريخی روشنفكری ايران، از اواخر دهه ٦٠، رفتهرفته شكل گرفت. در اين دوره، بيش از هر دوره ديگری، با انديشه تجدد (مدرنيته) آشنا شديم و روشنفكران آرمان نظام اجتماعی مدرن را دنبال نمودند. البته پرواضح است كه جريان روشنفكری ايران را با تكيه بر ملاكهای ديگری چون مسأله سازماندهی سياسی و يا صور پيكار سياسی و نسبتی كه با قدرت برقرار میكنند، میتوان مورد بررسی قرار داد و به دستهبنديهای ديگری نيز دست يافت. اما آنچه در اين گفتار دنبال خواهد شد نه ارايه بحثی آكادميك و مورخانه بلكه بيان پويش تاريخی روشنفكری ايران است برای بدست دادن مختصات عمومی اين پويشها و فراهم ساختن مصالحی برای مستند ساختن نتايجی چند كه در خاتمت اين گفتار به دست داده خواهد شد.
میتوان نقطهی شروع شكلگيری جريان روشنفكری را آغاز قرن نوزدهم و به ويژه دوران دشوار جنگهای ايران و روس دانست. شكست ايران در برابر روسيه و از دست دادن مناطق وسيع و حاصلخيزی در شمال غرب ايران براساس عهدنامههای صلح، افرادی از حاكمان جامعه را به اين فكر انداخت كه اين تنها شكستی در برابر ارتشی از نظر نظامی قویتر نبود. بل شكست نتيجهی برخورد با نيرويی بود كه از نظر عقلانی و فرهنگی و معنوی برتر بوده است. عبارت مشهوری از عباسميرزا وليعهد ايران نقل شده كه از يكی از سفيران خارجی پرسيده بود كه «ای اجنبی به من توضيح بده كه شما در ولايت غرب چه كردهايد كه به اين حد از پيشرفت و قدرت نائل آمدهايد».
اين احساس ضعف و حقارت در برابر تمدن غربی و شيوهی زندگی اروپاييان تا امروز ميان ايرانيان باقی مانده است. به ويژه كه در طول يك سده و نيم گذشته همواره خود را در موقعيت «مصرفكننده» يافته است.
در نتيجه رويكرد اهل فرهنگ (با تسامح بگوئيم روشنفكران) به تمدن برتر غرب همواره در دو قطب افراط و تفريط قرار داشت. از يك سو، يكی از سياستمداران برجستهی مشروطه كه در دوران پهلوی هم نقشی سياسی داشت، يعنی تقیزاده، میگفت كه ما بايد با اخذ لوازم تمدن اروپايی و غربی تا آنجا پيش برويم كه «از نوك سر تا كف پا فرنگی شويم» و از سوی ديگر انبوهی از روشفنكران ايرانی غربستيز قرار داشتند كه با دم زدن از «غربزدگی» و پيشنهاد بازگشت به «سنتها و هويت اصيل خودمان»، يا «بازگشت به خويشتن»، فرمان مبارزه با زندگی مدرن میدادند.
كلام بسيار مشهور آل احمد كه روشنفكر هوادار مدرنيته را «قرتی فكلی» میخواند در يادها مانده است. يا عقايد احمد فرديد كه با درك ناقص و گيج و حتی میتوان گفت با بدفهمی كامل عقايد مارتين هايدگر، از «حوالت تاريخی» دوران مدرن چنان بحث میكرد كه ما را به «گرداب زندگی اومانيستی و تكنولوژيك غرب كشانده است»، از اين مورد روشنگر است.
نخستين جلوههای تمدن مدرن در ايران با توجه رويكرد به جناحهايی از هيات حاكم سامان گرفت. قائم مقام و اميركبير دو صدراعظم قاجاری بودند كه به شكرانهی قدرت بیپايان حكومت استبدادی (بازمانده از قرنها استبداد، اختناق و سركوب) اصلاحات از بالا را سامان دادند. نقش اميركبير كه در دوران او روزنامه وقايع اتفاقيه مدرسه دارالفنون (گونهای كالج به معنای امروزی آمريكايی آن)، ارتش منظم و اصلاح امور ماليات شكل گرفت، چشمگيرتر و تعيينكنندهتر بود.
در ميان نخبگان ايرانی (كه درصد بسيار اندكی از كل جمعيت را تشكيل میدادند) توجه به تمدن و فرهنگ غرب به شكلهای مختلف پديد آمد. شماری از اين مردم با فرهنگ (كه بيش و كم با زبانهای خارجی خاصه فرانسوی و روسی آشنا بودند) با مطالعهی آثار روشنگران قرن هجدهم، تكان خوردند. آنان حكومت قانون، تقسيم قوا، تشكيل قوهی مقننهی مستقل، و حتی احزاب مدرن را مورد بررسی قرار دادند. سرچشمهی اصلی مطالعات آنها بيشتر آثار مونتسكيو و روسو و ادبيات سوسيال-دموكراسی روسيه بود. اما تنها شماری اندك از آنان به شكل جمهوری اعتقاد يافتند و بيشتر متوجه ضرورت اصلاحات و ايجاد مجلس ملی بودند. انديشه جمهوری نيز بيشتر در قالب انديشهای سوسيال دموكراسی و به اصطلاح جمهوری انقلابی متبلور شد.
البته هم زمان ترجمهی برخی از آثار ادبی اروپايی هم آغاز شد. در آن ميان تعدادی از عامه پسندترين رمانها و نمايشنامهها يا به فارسی ترجمه شدند يا اقتباسهايی از آنها منتشر شد كه اصل داستان و پيام فرهنگی را (البته با نتايج اجتماعی و سياسی) در قالب زندگی آن روز ايرانيان با شخصيتهای ايرانی و در فضايی ايرانی بيان میكرد. (شماری از اشراف و نزديكان به خاندان سلطنت نيز در ترجمهی اين آثار دست داشتند.)
نسل نخستين روشنفكران ايرانی در دهههای آخر قرن نوزدهم، يعنی كسانی چون ميرزا ملكمخان، ميرزا فتحعلی آخوندزاده، ميرزا آقاخان كرمانی، طالبوف تبريزی، زينالعابدين مراغهای هم در نگارش متون ادبی و بعضاَ نگارش نمايشنامهها دست داشتند و برخی از آنان هم رسالههای سياسی بسيار مهمی نوشتند.
اينان خود را «منورالفكر» میخواندند و همين عنوان به خوبی نشان میدهد كه تا چه حد متوجه روشنگران (خاصه روشنگران فرانسوی) بودند. عقايد اصلاحطلبانه و حتی انقلابی آنان در مواردی كه با سنتهای كهن و خرافات رويارو میشدند، از سوی نيروهای واپسگرای اجتماعی تكفير میشد.
نكتهی مهم در اين جا شكاف ميان نظريهپردازان و فقهای دينی است. دستهای از آنان با حمايت از سلطنت استبدادی، از سنتهای كهن دفاع میكردند و احساس میكردند كه با نوآوریهای پيشنهادی، كافران قدرت خواهند يافت و عليه درسها، عقايد و منافع آنان اقدام خواهند كرد. در جريان انقلاب مشروطه اين روحانيان (خاصه در دوران استبداد صغير محمدعلی شاه) به خوبی خود را معرفی كردند كه برجستهترين آنان شيخ فضلالله نوری نظريهپرداز سلطنت مشروعه بود.
در مقابل بخش مهمی از روحانيت شيعه به هواداری از مشروطه برخاستند. از آقای نايينی كه رسالهای بسيار مشهور، در دفاع از حكومت مشروطه نوشت تا دو رهبر مشهور انقلاب يعنی آقايان بهبهانی و طباطبايی و شماری از وعاظ و طلبههای جوان كه حتی در اين راه جان باختند (يكی از مشهورترين آنها ملك المتكلمين بود و ديگری سيدجمالالدين پدر نويسندهی نامدار ايرانی سيدمحمدعلی جمالزاده).
در جريان انقلاب مشروطه روزنامهنگاران و نويسندگان جوان و شجاعی هم ظهور كردند كه در روشنگری افكار عمومی مردم نقش داشتند. كسانی چون ميرزا جهانگيرخان صوراسرافيل يا علیاكبر دهخدا كه اولی كشته شد و دومی راهی مهاجرتی چندساله در تركيه و آلمان شد.
اينجا بايد يادی از مهاجران ايرانی كنيم كه برخی از آنان در برلين به انتشار كتاب و نشريه روی آوردند و نخستين نسل يا نمونهی مهاجران بودند كه از راه كار فرهنگی در پی اقتدار پيوندهای خود با سرزمين مادری بودند. از سوی ديگر شماری از مهاجران در قفقاز (كه بيشتر به كارهای تجاری، توليدی مشغول بودند و برخی هم به عنوان كارگر در كارخانهها فعاليت میكردند) با عقايد چپگرايانه آشنا شدند و نخستين نويسندگان و فعالان سوسيال دمكرات از ميان آنها برخاستند.
تا اين جا يك نكته روشن میشود. و آن عبارتست از اين مهم كه شالوده اصلی جريان روشنفكری ايران در طول قرن ١٩ و آغاز قرن بيستم «سياسی» بود. يعنی خواهان دگرگونی اوضاع سياسی و اجتماعی بود و پيشنهادهايی برای اصلاح امور مالی، صنعتی، تجاری داشت، آنها برای نيل به اين مقصود دست به انتشار نشريهها و روزنامههايی زدند كه گاه پرفروش بودند و با اقبال خوانندگان روبرو میشدند.
خط سياسی اصلی ليبراليسم و به ويژه برداشت روشنگرانه از آن بود. در حاشيه، احزابی چپگرا يا گروههايی هوادار نيروهای مذهبی وجود داشتند كه به سهم خود نقشهای مهمی ايفاء كردند.
در سالهای پس از انقلاب مشروطه (از ١٩٠٦ تا ١٩٢٥ كه رضاشاه تاجگذاری كرد) دامنهی فعاليت سياسی و اجتماعی روشنفكران بسيار گستردهتر شد. به شمار نشريهها، روزنامهها و تيراژ كتابها افزوده شد. ايدههای نو در زمينهی آموزش و پرورش، اصلاحات اداری، پديد آمد. روزنامهنگارانی تندرو از دستاوردهای مشروطه دفاع كردند يا حتی از جمهوری دفاع كردند. و البته اين جدا از طرح جمهوری بود كه رضاخان حدود سال ١٩٢٣ پيش كشيده بود. اين دوران رونق ادبی هم بود. عارف، عشقی و بهار چهرههای سرشناس ادبی بودند. ميزان ترجمهی آثار مهم ادبی غرب به ناگاه افزوده شد، شمار باسوادان تا حدودی ترقی كرد.
در ناآرامیهای مناطق مختلف ايران پس از مشروطه به ويژه در سالهای جنگ جهانی رگههايی متضاد از آزادیخواهی تا استبدادطلبی حضور داشت. جنبش جنگل آشكارا مردمی بود. قيام خيابانی صبغهی قومیتری داشت. قيام كلنل پسيان نمايانگر اظهار وجود افسران ميهنپرست (و هوادار آلمان، خود كلنل پسيان در آلمان تحصيل كرده بود و ضدانگليسی بود و دشمن قوامالسلطنه) بود.
در ميان اشراف ايرانی شخصيتهايی اصلاحطلب و ميهنپرست پديد آمدند، مانند مصدق، مستوفیالممالك و مشيرالدوله. همچنين ميان آنها افرادی دانا و فرهيخته نيز حضور داشتند. خود مصدق در حقوق و فروغی در فلسفه دست داشتند.
رضاشاه نخستين همراهان و ياوران خود را از ميان «تيپ فرهيخته و دانا» انتخاب كرده بود. هرچند بيشتر آنان را به قتل رساند، ولی هريك در سالهايی سرچشمهی خدمات و نوآوریهايی بودند. از تيمورتاش وزير دربار (كه در آغاز مغز متفكر رضاشاه بود) تا داور (كه اصلاح امور ماليه را انجام داد). در نتيجه گروهی از روشنفكران (مردمانی دانشمند و آشنا به شرايط ترقی كشور) در صف موافقان يا خادمان حكومت بودند. آنان اصلاحطلبانی بودند خواهان پيشرفت كشور.
در مقابل البته صفی از روشنفكران مخالف هم وجود داشت. انبوهی از آنان كشته شدند يا به زندان و تبعيد دچار آمدند. از عارف و عشقی تا مصدق و البته ماركسيستهای گروه ٥٣ نفر و نيز نيروهای مخالف مذهبی كه بيشتر با اصلاحات رضاشاهی (از جمله كشف حجاب يا ايجاد وزارت اوقاف يا...) مخالف بودند.
اما اصلاحات دوران رضاشاه كار خود را كرده بود. ايجاد دانشگاه، نظام جديد آموزش و پرورش، دستگاه قضايی به شيوهی غربيان، ارتش منظم جديد، مدارس نظامی، توسعهی مدارس فنی، ايجاد كارخانهها و نيز ايجاد امنيت در شهرستانها و روستاها، حمل و نقل جديد، ايجاد راهآهن و توسعهی هتلها و در كل مظاهر زندگی مدرن شهری، همراه با اصلاحات اداری و مالياتی. ايران مدرن شكل میگرفت. هرچند هنوز فاصلهای عظيم با اروپا و حتی با تركيهی آتاتورك داشت.
اين روال توسعه كه میتوان آن را «مدرنيته به ياری ديكتاتوری مدرن» يا به تعبير دقيقتر، مدرنيزاسيون اقتدارگرايانه خواند، استوار بر يك الگو بود. رشد اقتصادی كليد ورود به عصر مدرن و مهمترين خصوصيت اين عصر است. اين الگو پيشرفت اقتصادی و حتی نوآوری در مظاهر زندگی (آزادیهای مدنی) را همراه با اختناق كامل سياسی داشت. احزاب مخالف سركوب میشدند و نشريهها سانسور. نويسندگان مخالف در زندان بودند و آزادیهای سياسی محدود و نزديك به صفر بودند.
اما عقايد تازه به هر حال راه خود را میيافتند. نمیشد دانشكدهی حقوق ساخت يا نيروی قضايی مدرن سازمان داد، اما مانع از انتشار روح القوانين مونتسكيو شد. ترجمهی اين كتاب يكی از پرفروشترين كتابهای عصر رضاشاهی بود.
روزگار رضاشاه در دل خود نوآوری فرهنگی را نيز به همراه داشت. هرچند حكومت در پی آن نبود. نيما نوآوری در شعر را آغاز كرده بود. افسانهی او همان سال تاجگذاری رضاشاه سروده شده بود. صادق هدايت جوان قصههايش را مینوشت. فروغی خانهنشين شده بود و تاريخ فلسفهی غرب را با عنوان سير حكمت در اروپا مینوشت. شماری از دانشجويان (و فارغالتحصيلهای دبيرستان حتی) برای تحصيل در خارج به خرج دولت راهی كشورهای اروپايی شده بودند. ميان آنان بسياری از روشنفكران سرشناس و دولتمردان بعدی ايران را میتوان يافت. آنها با خود انديشههای تازهی غربی را آوردند. برای ارانی ماركسيسم و برای بازرگان برداشت تازه و آزادیخواهانه و علمگرايانهای از اسلام طرح شده بود.
در پی اشغال ايران و در سالهای نيمهی دوم دههی ١٩٤٠ ايران در آستانهی يكی از درخشانترين نمونههای نوزايی فرهنگی خاورميانه قرار داشت. با سقوط استبداد رضاشاهی و در پی باز شدن فضای سياسی، گرايشهای فكری و فرهنگی و سياسی گوناگونی نمايان شدند. نتيجهی آن تحول ادبی- فرهنگی كه به دليل استبداد رضاشاهی چندان به چشم نمیآمد، اينك در فضای تازه نمايان میشد. با انتشار شعرهای تازه نيما، تندركيا، و شاگردان جوان نيما، با انتشار بوف كور هدايت و ديگر نوشتههای او مسير ادبی تازه شكل گرفت. شماری از شخصيتهای علمی به انتشار كارهای قديم خود روی آوردند. انتشار لغتنامهی دهخدا آغاز شد. هشترودی فيزيكدان جوان نخستين نوشتههای خود را منتشر كرد. هرجا كه در محافل آكادميك روشهای كهنه حاكم بود (برای نمونه نقد ادبی كه در سلطهی كهنهگرايان بود) نشريههای مردمپسند به ياری جوانترها میآمدند.
در اين سالها حزب توده شكل گرفت. سرگذشت تلخ رهبری اين حزب كه در مسير تاريخیاش به دنبالهروی افراطی از سياستهای استالينی گرفتار شد بر همه روشن است. نقش آنان در مسائل ملی شدن نفت، جمهوری آذربايجان، و مخالفت با سياستهای دولت مصدق بسيار مشهور است. در نامههايی كه به تازگی از مرتضی كيوان روشنفكر جوان و خوشنام تودهای (كه همراه با افسران نظامی پس از كودتای ٢٨ مرداد اعدام شد) مشاهده میكنيم كه حتی اين جوان به نسبت با فرهنگ و حساس چه خصومت عميقی با سياستهای مصدق و شخص او دارد. (بنبست نامههايی به م. فرزانه.) حزب توده با طرح ماركسيسم شورويايی، با ستايش بیدريغ جنايتكاری چون استالين به عنوان يك حزب استالينيست تعريف شد. حزبی كه آماده بود منافع مردم ايران و انقلابهای آنان را در پای منافع بوروكراسی مسكو و حكومت پليسی شوروی قربانی كند.
با وجود اين بايد بتوانيم: ١) ميان رهبری و اعضاء صادق حزب توده تفاوت بگذاريم و آرمانطلبی و فداكاری آنان را به حساب افرادی چون كامبخش و كيانوری ننويسيم. ٢) توجه كنيم كه اين حزب سرچشمهی نوآوریهای فرهنگی بود. ما زبان علوم اجتماعی مدرن فارسی را مديون نويسندگانی چون احسان طبری و اميرحسين آريانپور هستيم. انبوهی از روشنفكران به نام ايران سالهای جوانی خود را در خدمت به اين حزب آغاز كردند و آنجا با فرهنگ به نسبت جديد غرب آشنا شدند: شاهرخ مسكوب، نجف دريا بندری، ابراهيم گلستان، جلال آل احمد، احمد شاملو، نادر نادرپور، اميرحسين جهانبگلو، احسان نراقی. اعضاء حزب توده در زمينهی ترجمهی آثار ادبی، هنر نمايش (خاصه تئاتر نوشين) و حتی طرح مسائل فلسفی نوآور بودند. هنرمندان مشهوری از بازيگران تئاتر و سينما تا عكاسان و فيلمسازان و... يا عضو يا هوادار اين حزب بودند. به اين ترتيب در نگارش طرح مختصر تاريخ روشنفكری ايران میتوان انصاف داد و نقش اعضاء آن حزب را چنان كه هست نمايان كرد. در عين حال بايد فاصلهی خود را با برنامهها و عملكرد رهبری آن حزب حفظ كرد و به طور انتقادی نشان داد كه مروج سوسياليسم خشن، و سركوبگری بودند. تاثير منفی اين خشونت حتی در كارهای فرهنگی و هنری به صورت عدم تحمل ديگری، برچسب زدنها و... نمايان میشود.
به جز اين حزب كه در پويش تاريخی روشنفكری ايران نقش داشت، گروههای سياسی و فكری فراوان ديگری هم وجود داشتند. در ميان آنها فعالان جبهه ملی، نخستين هستههای روشنفكری دينی (طالقانی، زنجانی، بازرگان) و شماری از روشنفكران مستقل (چون احمد كسروی، خليل ملكی، پس از انشعاب از حزب توده و...) را میتوان به ياد آورد. در اين ميان همچنان روشنفكرانی كه از تحصيل يا كار در خارج (به ويژه اروپا) به ايران بازمیگشتند با خود ايدههايی تازه میآوردند: مسعود فرزاد، مجتبی مينوی و احمد شادمان.
اكنون در اين نگاه سريع تاريخی، به آستانهی كودتای ٢٨ مرداد ١٣٣٢ رسيدهايم. يك نقطهی عطف مهم در تاريخ ايران پس از جنگ دوم. پيش از اين كه بحث را به پيش بريم بد نيست به يك نكتهی مهم اشاره شود.
نخستين روشنفكران ايرانی در آستانهی مشروطه و پس از آن در دوران استبداد رضاشاهی هواداران ترقی و توسعهی كشورشان بودند. اين توسعه را دستاورد توجه به تمدن و فرهنگ غربی میدانستند. خردباور، علمگرا و هوادار آزادیهای حقوقی و سياسی بودند. هر چند همهی آنان آشنايی عميق و لازم با مبانی ليبراليسم و روشنگری، يعنی انديشه تجدد، نداشتند، اما برای اين انديشهها و آيينها احترامی عظيم قائل بودند. هراسی نداشتند كه در برابر خرافات، جهل و عقبماندگی مردم ايران، نمونهی پيشرفت اروپای غربی را قرار دهند. ساختن نهادهای جديد اجتماعی و سياسی، نظم دادن به زندگی اقتصادی، و آزادیخواهی فرهنگی را از غربيان آموختند و اين همه را محترم میدانستند. معتقد بودند كه بايد روشهای تحقيق و پژوهش علمی غربی را آموخت. نوآوریهای روششناسی و فكری را از دستاوردهای فرنگی اقتباس میكردند.
در مقابل، روشنفكرانی كه متأثر از حزب توده شكل گرفتند (يا در حواشی آن برای نمونه نيروی سوم و...)، نگاهی انتقادی به تكامل اجتماعی غربی داشتند. از شكاف طبقاتی جامعه، فاصلهی طبقاتی، مبارزهی طبقاتی ياد میكردند. هوادار طبقههايی بودند و دشمن طبقههايی ديگر. اتحاد شوروی را دژ پرولتاريای جهان میدانستند و مدافع بیقيد و شرط آن بودند. استالين را «پدر ملتها» میخواندند. آنان الگوی تازهای داشتند: سوسياليسم شورويايی. كمونيسم. حتی در برهههايی علمباوری بورژوايی را تحقير میكردند. نوآوریهای فرهنگی غرب (فرويديسم، اگزيستانسياليسم و...) را «بورژوايی» و «امپرياليستی» میخواندند، يا به زبانی ملايمتر به آنها انتقاد میكردند. جزمگرا بودند و پيرو جزوهها و درسنامههای استالينی. علم را جهتدار میخواندند. ارزشهای غربی را منحط میدانستند. بحث آزاد را برنمیتافتند. مخالفان خود را خائن میدانستند و تكفير میكردند. اطمينان داشتند كه حق با آنهاست.
آنان، سلاح خشونت و برچسب زدن، تهمتزدن و رد كردن مطلق، پرهيز از گفتوگو و دوری از انديشهی انتقادی را وارد ميدان فعاليت فرهنگی و روشنفكری كردند. از ايدئولوژی خود سرمشق كامل و مطلق حقيقت ساختند و به ديگران تاختند. ميراث آنان تا امروز بر جا مانده است. تنها در دههی آخر است كه ما شاهد سست شدن مبانی چنان روشها و اعتقادهايی شدهايم. وگرنه چند دهه زندگی فرهنگی و روشنفكری ما تابع اين روشها بود. متأسفانه بايد اعتراف كرد كه اين روشها حتی در آثار متفكران و روشنفكران غيرتودهای (حتی ضدتودهای) هم نفوذ كردند و باقی ماندند. نمونههای فراوانی میتوان آورد كه اطمينان دارم بيشتر شما با آنها آشناييد.
اين سان، نه انتقاد سازنده به مبانی مدرنيته، بل انكار ايدئولوژيك آن شكل گرفت. خشونت و تعصب فضای بحثهای روشنفكری را آلوده كرد و استبداد محمدرضاشاهی كه از سال ١٣٣٢ (١٩٥٣) تا پايان سلطنت او مدام باقی ماند و تحكيم شد به اين آسيب فرهنگی عظيم ياری رساند. حتی مباحث فلسفی عميقتری چون بحث سارتر در مورد تعهد روشنفكری وقتی وارد فضای روشنفكری ايران میشدند، به صورت از ريخت افتاده، تحريف شده و البته بهطور خشن و متعصب پذيرفته میشدند.
شكلی از اين برخورد خشن حتی در گفتمان روشنفكران دينی دورهی بعد هم تأثير گذاشت. گفتمان ايدئولوژيك و ضددمكراتيك شريعتی نمونه بارز اين امر است. روزگار استبداد و آرزوی وقوع انقلاب و ضرورت كار انقلابی (و مبارزات مسلحانه) اين خشونت را تا حدودی بهعنوان امری ضروری نمايان میكردند. خاصه كه در جنبش اسلامی از همان سالهای پس از جنگ شكلی از مبارزه مسلحانه با عنوان صريح ترور پيش میرفت و جنبشی كه اين مبارزه را ادامه میداد از حمايت ضمنی حتی طالقانی برخوردار بود (مشهور است كه طالقانی به يكی از رهبران فداييان اسلام در خانهی خود پناه داده بود.)
تغيير پارادايم ليبرالی متفكران صدر مشروطه و بخش مهمی از روشنفكری دوران استبداد رضاشاه به ايدئولوژیهايی كه نسبت به مدرنيته انتقاد داشتند و همپای آن به رشد عقايد خشن و فعاليتهای خشن دامن میزدند، حكايت تلخ سياسی و روشنفكری ايران است.
با رويداد كودتای ٢٨ مرداد ٣٢ و سركوب و ترور نظاممند پس آن، كل سرنوشت سياسی ايران دگرگون شد. دههی ١٣٣٠، دههی واپسنشستی عقايد راديكال و انتقادی بود. بسياری از نويسندگان و هنرمندان و روشنفكران نوآور (اعم از دمكرات و چپ و مذهبی) به زندان افتادند. انتشار روزنامههای فراوانی متوقف شد. سانسور شديدی در مورد كتاب اعمال شد. كليهی چاپخانهها تحت نظارت خشن نيروهای امنيتی قرار گرفتند. هر گونه اعتراض دانشجويی با خشونت سركوب شد، مهاجران سياسی خارج از كشور هنوز درگير اختلافهای دههی قبل، از هم دور و نسبت به يكديگر بدگمان بودند.
با آغاز به كار بنگاه انتشارات فرانكلين و گسترش نفوذ ساواك در ميان ناشران بخش خصوصی، روزگار سخت و محنتباری آغاز شد. فعاليت فرانكلين همراه بود با برنامهريزی فرهنگیای كه ادبيات، فلسفه و هنر اروپايی و به ويژه آمريكايی را رونق دهد و از نفوذ قابلتوجه فرهنگ شورويايی و روسی بكاهد. اين سياست در شاخههای مختلف زندگی فرهنگی ادامه يافت. برای مثال سينماها به طور عمده به نمايش آخرين فيلمهای آمريكايی پرداختند، شيوهی زندگی آمريكايی تبليغ میشد (افتتاح كارخانههای پپسیكولا، كوكاكولا، افتتاح رستورانهايی چون «هات شاپ» به تدريج افتتاح كابارهها، افتتاح مينیگلف، افتتاح فروشگاه فردوسی) مطالب مجلههای هفتگی بهطور عمده تبليغ فرهنگ مردمپسند غربی بود. به سرعت، در پوشاك، غذا و تفريح طبقهی متوسط شهرنشين، دگرگونیهای فرهنگی ظاهر میشد.
شماری قابلتوجه از روشنفكران زندانی (كه به اپوزيسيون تعلق داشتند) پس از آزادی به كار فرهنگی خود ادامه دادند اما به طور ناگزير در نهادهای فرهنگی جديدی كه بسياری تحت نظارت مستقيم ساواك بودند. در فرانكلين شماری از مهمترين روشنفكران مدرن گرد آمدند، در بنياد فرهنگ ايران شماری ديگر از روشنفكرانی كه به فرهنگ گذشتهی ايران دلبسته بودند و در اين مورد پژوهش میكردند، فعاليت كردند. اواسط دههی ١٣٤٠ با افتتاح كانون پرورش فكری كودكان و نوجوانان، انبوهی از روشنفكران به فعاليتهای هنری و فرهنگی پرداختند و سرانجام با پيدايش تلويزيون دولتی شماری ديگر از معترضان كار پيدا كردند. اينان توانستند از راههای گوناگون صدای اعتراض خود را بلند كنند و فرهنگ انتقادی و معترض را گسترش دهند.
در آخرين سالهای دههی ١٣٣٠ همزمان با بحران اقتصادیای كه پديد آمد، اعتراضها بيشتر شد و شماری از احزاب سياسی قديمی به شكلهای مختلف دست به مبارزهی سياسی زدند. تبوتاب انتخابات مجلس شورا و سپس انحلال آن، مبارزات آموزگاران و نقش درخشش[١]، قدرت گرفتن گرايش اصلاحطلبانه كه امينی بيانگر آن بود و حكومت كوتاهمدت اما مؤثر او كه منجر به اصلاحات ارضی شد. و سرانجام فعاليت جبهه ملی موجب بازتابهای فرهنگی و فكری هم شد. اين همه با توجه به سياست پيشنهادی حزب دمكرات آمريكا در دوران كندی تشويق شدند.
پابهپای اين حركت سياسی، جنبش اسلامی هم راديكالتر شد. مرجع تقليد مسلم و بلامنازع شيعه آيتالله بروجردی در اين ايام (١٣٣٨) درگذشت و در مدارس دينی به ويژه در حوزه علميهی قم نيروهای انقلابیتر و معترض جان تازه گرفتند. صدای اينان به جنبش مشهور به پانزده خرداد منجر شد. اعتراضی تند و آشكار عليه حكومت شاه و سياستهای آن. با شعارهايی كه بيشتر خبر از بازگشت به هويت اسلامی و بنيادگرايی میدادند تا خبر از اصلاحات و پيشنهادهای دمكراتيك.
دههی ١٣٤٠ را میتوان يكی از دورههای زرين تاريخ روشنفكری ايران دانست. همپای افزايش رقم باسوادان در جامعه، امكانات وسيعتر برای تحصيل در دانشگاه (از جمله تأسيس دانشگاه ملی در تهران و رشد مؤسسات دانشگاهی در مراكز استانها) يك حركت فرهنگی چشمگير شكل گرفت كه میتوان گفت بدون سازماندهی، برنامهريزی و البته در مخالفت با استبداد حاكم بود.
دههی ١٣٤٠ دههی انتشار مهمترين دفترهای شعر در ادبيات معاصر ايران است. دورهی مطرح شدن جدی شاملو، اخوان، فرخزاد، سپهری، رويايی، آتشی و... به رغم سانسور حكومتی شمار قابلتوجهی كتابهای مهم سياسی، اجتماعی، ادبی به فارسی ترجمه شدند. (حتی در همان مؤسسهی فرانكلين كه به واقع بانی انتشار كتابهای جيبی بود). انبوهی نشريهها و فصلنامههای ادبی چاپ شدند. در آغاز دههی ١٣٤٠ كتاب هفتهی شاملو سنت تازهای در انتشار اين فصلنامهها را پايه گذاشت. سپس آرش منتشر شد و بعد دفترهای زمانه.
حتی غربزدگی آل احمد كه از آغاز انتشار ممنوع شد، به تيراژ وسيع در دسترس خوانندگان (از طريق مخفی و انتشار زيرزمينی) قرار گرفت. نمونهی ديگر كتاب مهدی بهار با عنوان ميراثخوار استعمار بود. با افتتاح گالریها و افزايش سينماها، هنرهای تجسمی و تصويری رونق گرفتند. در ميانهی دههی ١٣٤٠ فيلمهای مهمی ساخته شدند كه پايهی «سينمای هنری» بودند. آغاز اين جنبش به نمايش درآمدن خشت و آينهی گلستان بود. نسل جوانی هم پديد آمدند (بيضايی، مهرجويی) كه فرهيخته بودند و با هنر سينما به خوبی آشنا. در اين ميان تأسيس كانون پرورش فكری و نيز افتتاح تلويزيون دولتی (كه بانی جشن هنر بود) به تدريج به نمايش هنر و دركی تازه از تركيب سرگرمی و آموزش موفق شدند. هنر تئاتر دوباره پا گرفت. مخالفان حكومت در تئاتر سنگلج (٢٥ شهريور) جای گرفتند. ساعدی و رادی و... و از آن سو در كارگاه نمايش تجربههای نمايشی مدرن پيش رفتند (آربی آوانسيان و...)
در پايان دههی ١٣٤٠ فيلمهای ايرانی در جشنوارههای جهانی شركت میكردند و جايزه میبردند. سينمای انيميشن ايرانی پديد آمده بود. انبوهی از هنرمندان جهانی هر ساله راهی شيراز میشدند و اين همه به معنای رشد هنری ايرانيان بود. در اين ايام روشنفكران معترض موفق شدند كانون نويسندگان ايران را پايه گذارند كه تاريخی پر فراز و نشيب و عبرتآموز دارد. از سوی ديگر در اين دهه روشنفكرانی كه نه خيال مبارزه با رژيم را داشتند و نه به عنوان مبلغ رژيم كار میكردند به فعاليت علمی و فرهنگی خود پرداختند. دايرهالمعارف مصاحب نمونهای عالی است. هنوز پس از گذشت چهل سال مهمترين دانشنامهی زبان فارسی است. دكتر معين فرهنگ فارسی را منتشر كرد. كتابهای به نسبت مهمی در زمينههای رياضيات، فيزيك، نجوم و پزشكی منتشر شدند. رقم دانشجويانی كه به زبان خارجی (بيشتر انگليسی) مسلط بودند افزايش يافت و لشكری از دانشجويان ايرانی در خارج از كشور تحصيل میكردند و كنفدراسيون دانشجويان را ساخته بودند كه زمانی مهمترين و بزرگترين سازمان دانشجويی جهان بود. سازمانی مبارز كه بيشتر تحتتأثير انديشههای ماركسيستی بود. جنبش اسلامی هم در اين ايام حركتی تازه يافت. با توجه روزافزون به گفتارهای دكتر شريعتی در حسينيهی ارشاد، و اقبال خوانندگان به نشريهای چون «دانشمند» به آثار كسانی چون بازرگان و تفسير قرآن طالقانی و...
در پايان دههی چهل و تمام دهه پنجاه، جريانی روشنفكری كه سابقهی آن به دههی ٣٠ باز میگشت، اصل بازگشت به خويشتن، يعنی سنتهای كهن، را پيش كشيدند. شريعتی اين نكته را به عنوان بازگشت به خويشتن اسلامی (يعنی بازگشت به ارزشها و سنتهای صدر اسلام و آنچه خود او تشيع علوی میخواند) مطرح كرد. اما كسانی چون آلاحمد، احسان نراقی، داريوش شايگان، هيمن سودا را از ديدگاههای سياسی، جامعهشناسی و فلسفی مطرح كردند. نتيجه اين ايده، بازگشت به شرق و سنتها و دين، به قول آلاحمد «خود روحانيت»، گريز از تمدن غرب و ارزشهای ناشی از مدرنيته بود.
شايگان در سالهای پس از انقلاب در عقايد پيشين خود به تدريج تجديد نظر كرد، اما پيروان آلاحمد همچنان در نفرت از غربزدگی و اصرار به احياء سنتها پيش تاختند. آنان دموكراسی و ليبراليسم را منفور میداشتند و حتی برداشت تاريخیشان از مثلاَ انقلاب مشروطه، دفاع از واپسگرايان و مستبدان شده بود.
اين جا به گرايشی موازی اين جريان هم بايد اشاره شود. تأثيری كه احمد فرديد (استاد دانشگاه كه هرگز كتابی منتشر نكرد وعقايد خود را در محافل بستهی پيروان و شاگرداناش و گاه برنامههای تلويزيونی قبل از انقلاب مطرح میكرد) بر افراد و گرايشهای تندرو، خشن و سركوبگر نهاد.
فرديد كه در سالهای دهه ١٣٤٠ و ١٣٥٠ مدافع نظام سلطنتی بود و از «انقلاب سفيد» دفاع میكرد، پس از انقلاب به تقديس رژيم پس از انقلاب پرداخت. ريشهی انديشههای او در تعبير خاصی بود كه از آثار مارتين هايدگر داشت. او در صدد ايجاد رابطهای ميان انديشههای هايدگر با عرفان اسلامی بود و چنان كه آشكار است هيچكدام از اين دو را به طور دقيق مطالعه نكرده بود. با ساختن دستگاه واژگان نامانوسی كه ادعای ريشهيابی واژهها را در زبانهای كهن داشت، رواجدهندهی عقايدی غيردموكراتيك و ضددموكراتيك بود.
او دشمن ليبراليسم، آزادی، فرهنگ غرب و دستاوردهای هنری و فكری آن بود و همواره در برابر آنها انديشهی ناروشن و استبدادی خود را عَلَم میكرد. شاگردان او پس از انقلاب چه در دانشگاه (رضا داوری)، چه در محافل عرفانی و چه در دستگاههای امنيتی و به ويژه رسانههای خبری و اطلاعاتی (صدا و سيما و نشريهها) نفوذ داشتند. هنوز هم سخنگويان ارتجاع و سركوب مبنای نظری كار خود را از زرادخانهی فرديد وام میگيرند.
دههی ١٣٥٠ در حالی آغاز شد كه به خاطر گسترش فعاليت چريكهای شهری، كه كار خود را «مبارزهی مسلحانه» میخواندند، بر كنترل ساواك و سانسور حكومتی به شدت افزوده شده بود. در دانشگاهها وجود «گارد دانشگاه» در واقع بيان حكومت نظامی بود. امكان انتشار آثار سياسی و اجتماعی به شدت كاسته شده بود، هرگونه فعاليت متشكل روشنفكری از جمله فعاليت كانون نويسندگان غيرقانونی اعلام شد ، و به تدريج فعالترين افراد در طيف نويسندگان، هنرمندان و روشنفكران دستگير میشدند. كسانی چون ساعدی، براهنی، سلطانپور، شريعتی و... در زندان، برخی از مخالفان نامدار چون بيژن جزنی كشته شدند، ماجرای دستگيری و اعدام گلسرخی نمايانگر اوج سركوب فرهنگی بود.
اين دهه اوج فعاليت سياسی روشنفكری هم بود. همه چيز در پرتو موافقت يا مخالفت با رژيم معنا میشد. حتی ترانههای مردمپسند خوانندگان مشهور چون گوگوش و داريوش خبر از برداشتهايی سياسی میدادند يا به سرعت چنين درك میشدند. فيلمهای سينمايی يا به صراحت سياسی بودند (گوزنها، اسرار گنج درهی جنی، دايرهی مينا) يا در تأويل و تعبير مردمان نمادهای سياسی آنها برجسته میشد. در كانون پرورش فكری به دليل فعاليت فيروز شيروانلو راه بر مخالفان فرهنگی گشوده شده بود.
همپای تمركز بیسابقهی قدرت (آنچه با عنوان رويكرد فاشيستی ارزيابی میشد) چون ايجاد حزب رستاخيز. رويدادهايی اجتماعی (چون ويران كردن خانههايی كه در خارج از محدودهی شهرهای بزرگ ساخته شده بودند) بر شدت مخالفت مردم میافزود.
زبان هنر از يك سو تمثيلی شده بود. همه چيز به گونهای نماد رويدادی، باوری، يا حتی شخصی بودند. از سوی ديگر خاصه نويسندگان چپگرا در رسالههايی كه به صورت جزوههای زيرزمينی منتشر میشدند از هنرمندان دعوت میكردند كه به صراحت موضع بگيرند.
هنر «غيرسياسی» يا آن چه از جانب كارگزاران فرهنگی رژيم پذيرفته شده بود، در سايهی نهادهای فرهنگی حكومتی زنده بود. جشن هنر نمونهای از جلوهی اين هنر بود. اما حتی در اين مورد هم تضمينی برای گريز از حملههای استبداد وجود نداشت. كافی بود كسی به هر دليل خبر بدهد كه در نمايش كاليگولای آلبركامو اشاراتی سياسی به مستبدی ديوانه است تا يا نمايش توقيف میشد يا دستخوش تغيير و تعديل میشد. حتی نمايش فيلم مردی برای تمام فصول ممنوع شد زيرا در آن شاهی مستبد در برابر وزيری دانا و اخلاقگرا قرار میگرفت. (ظاهراً مردم را به ياد مصدق میانداخت).
با دستگيری شريعتی و نزديكترين ياران و پيروان آقای خمينی (آقای منتظری، آقای طالقانی، و برخی از رهبران بعدی جمهوری اسلامی) رژيم شاه نشان میداد كه نسبت به فعاليت مبارزان مذهبی هم سخت بدگمان است. كشته شدن پيرمردی چون آقای غفاری و نوجوانی چون مهدی رضايی نشان میداد كه رژيم در سركوب مخالفان مذهبی خود نيز هيچ ملاحظهای ندارد.
نتيجهی اين همه، تقويت بُعد سياسی، آثار هنری، و ضروری دانستن تعهد روشنفكری بود. حتی نويسندهای چون گلشيری كه در شازده احتجاب و كريستين وكيد پروايی از كاربرد روشهای مدرنيت و فرماليست نداشت، به درون مايههای سياسی آثارش افزود. در هنر تئاتر هم راهی كه با ديكته و زاويهی ساعدی گشوده شده بود پيگيری میشد: نمايشی سياسی در خدمت آگاه كردن خلق.
نمونه بارز اين تعهد روشنفكری شبهای شعر انجمن گوته، مشهور به ده شب، بود كه در آنها شماری از روشنفكران مخالف و مبارز در دفاع از آزادی بيان و انتقاد به رژيم صحبت كردند. اين در حكم آغاز فعاليت علنیتر كانون نويسندگان بود. جمعی از روشنفكران در آن ايام به نگارش نامههايی سرگشاده حتی خطاب به شاه روی آوردند (نامه مشهور حاج سيدجوادی). اين همزمان با نخستين حركتهای جنبش انقلابی در شهرها بود.
سركوبگری نظام شاه توأم با مدرنيزاسيون و ايجاد نهادهايی دولتی و غيردولتی كه كما بيش با جامعه فقير شهری نسبت و تناسبی برقرار نمیكرد و در حال و روزگار آنان تفاوتی بوجود نمیآورد، بيشتر به تعارضات و كينه آنان دامن میزد. جامعه شهری در احاطهای از نهادهای مدرنيزه، خود امكان و فرصتی برای مدرن شدگی و همزيستی با ارزشهای جهان مدرن را نيافته بودند و از نظام ارزشی و معرفتی متناسب با چنين جهانی، يعنی مدرنيسم، بیبهره و عاری بودند و يا حداكثر بهرههايی اندك و كژوكوژ نصيب برده بودند كه نمیتوانست به موقعيت همزيستی در كنار مدرنيزاسيون منطقی ببخشد و از آنان دستگيری كند.
برنامههای مدرنيزاسيون شاه به ميزان زيادی، به خاطر عدم تحقق وعدههايش در خصوص رفاه اقتصادی، مساوات اجتماعی و نيز به خاطر ترويج مصرفگرايی بیحدو حصر، فاقد ظرفيت برای مدرن كردن جامعه شهری بود. از اين رو در تعارض مدرنشدگی و مدرنيزاسيون ناتوان و ناكارآمد، بحران هوّيت و تزلزل ارزشها و ابهام و تيرگی در يافتن جايگزين و بديل مناسب، موجی از نارضايتی و كينه را دامن میزد و سركوبگری و خشونت نظام سياسی نيز موجب تقويت و تشديد امواج نارضايتی بود.
بحران هويت و آشنايی روشنفكران ايرانی با انديشههای فيلسوفان آلمانی پيوندی نامبارك در به حاشيه راندن لايههای ليبرالی روشنفكران دوران مشروطيت بود. گفتمانی تازه ناشی از بحران هويت وتزلزل ارزشها با الهام از انديشههای نيچه، ارنست يونگر و هايدگر پديد آورد.
قرائت مسلط از هر سه متفكر آلمانی با خصومت و تعارض با ليبراليسم و عقلانيت بر آمده از سنت روشنفكری است. محلیگرايی در برابر جهانگرايی، رومانتيسم در برابر عقلانيت نقدی و ميل به مبارزه و نفی در برابر اصلاحات و گفتوگو، حداقل خصائل به ارث برده از ميراث فكر آلمانی نزد روشنفكران ايران از جمله هومن، فرديد، احسان نراقی، شايگان، آل احمد و شريعتی بود.
برای مثال يونگر بر جامعه خون محور در برابر جامعه عقل محور تأكيد میگذارد و ارزشهای رمزآلود نهفته در ملت آلمان را با اكسير جنگ و آموزشگاه جنگ، قابل به صحنه آمدن و بارور شدن میداند. از سوی ديگر نيچه، «پدر فكری گفتمان آلمانی بازگشت به اصل» معتقد است كه: «كل فرهنگ اومانيسم- اعم از دموكراسی و سوسياليسم- مبتنی بر متافيزيك مسيحی است و از آنجا كه او، اين متافيزيك را فاقد اعتبار میداند، دفاع كردن از ارزشهای آن را نيز تنها يك دروغ و ژست غيرقابل باور تلقی میكند. به اعتقاد نيچه به دنبال عقل رفتن و سرسپردن به آن، صرفاَ موجب میشود كه چشمان ما از مشاهدهی بحران ارزشهايی كه، كل جهان ما را فراگرفته، عاجز بماند.»[٢]
هايدگر به عنوان يكی از مؤثرترين متفكران آلمانی بر روشنفكران ايرانی، انگارهیِ اصالت هويت و يافتن خانه وجود در انكار تمدن بورژوايی ليبرالی مدرن را تا حد ممكن بسط میدهد. او در درآمدی بر متافيزيك (١٩٣٥) وضعيت مصيبتبار آلمان را چنين توصيف میكند:
« اين اروپا، با كوری مخربش كه همواره در صدد بريدن گلوی خود است در ميان گازانبر گير كرده است، اينك از يك طرف توسط روسيه، و از طرف ديگر توسط آمريكا تحت فشار است. به لحاظ متافيزيكی، روسيه و آمريكا يكسان هستند: همان عنانگسيختگی بیروح تكنولوژيكی، همان نهادهای افسار گسيخته آدميان متوسط ... انحطاط معنویای كه جهان را فرا گرفته، آنقدر پيشرفته است كه ملتها، اينك در خطر از دست دادن آخرين بخش از توان معنویشان قرار گرفتهاند، منظور آن بخشی است كه آنها را قادر میسازد تا انحطاط را ببينند... ما (آلمانها) نيز در اين مخمصه گرفتار شدهايم. با قرار گرفتن در اين ميانه، ملت ما متحمل شديدترين فشارها شده است... آری ما در معرض بيشترين خطرها قرار گرفتهايم، اما همچنين مابعدالطبيعیترين ملتها نيز هستيم. به طور قطع ما چنين استعدادی را داريم. اما ملت ما تنها زمانی قادر خواهد بود تقدير خود را از دل اين استعداد بيرون آورد كه در درون خود، يك باز آوايی خلق كند، امكان بازآوايی برای اين استعداد پديد آورد، و يك تلقی خلاق از سنت خود داشته باشد. به حركت درآوردن خود و از اين رهگذر تاريخ غرب، به فراسوی مدار «حدوث» آينده، و وارد شدن در ساحت آغازين قدرتهای وجود... دلالت بر اين میكند كه سرآغاز هستی تاريخی- معنوی ما، كاملاَ بازآفرينی و تكرار شود، تا اين سرآغاز به يك سرآغاز جديد تحول حاصل كند... ما سرآغاز را از طريق تقليل آن به چيزی در گذشته، كه حال شناخته شده، تكرار نمیكنيم، چنين امری تنها به يك تقليد صرف نياز دارد... سرآغاز بايستی از نو، آغاز گردد، به گونهای بنيادیتر، و با همه شگفتی، تاريكی و اضطرابی كه در يك سرآغاز حقيقی وجود دارد.»[٣]
تعارض با عقلگرايی مدرن در اين نوشته موج میزند. در برابر مدرنيته به معنای عقلگرايی، جهانگرايی و دموكراسی، هايدگر در جستجوی نوعی اصالت (authentic) است كه از طريق آن بتواند بر ابتذال عامگرايی مدرنيته غلبه كند. و اصالت نيز در قومگرايی و ارزشهای رمزآلود نهفته در پيشينه سنت ملّتی معنوی و مابعدالطبيعی بايد جستجو شود.
چنين دركی از هايدگر، روشنفكرانی چون سیّد حسين نصر، احسان نراقی، داريوش شايگان، آشوری، آل احمد و شريعتی را به پروژه اصالت هويت و بازگشت به خويش دعوت كرد و موجب كم رنگ شدن انديشه روشنگری و دموكراسی نزد آنان شد و گفتمان انقلاب به عنوان تنها راه حل برای برون شد از بحران هويت در نزد روشنفكران ايرانی روز به روز از اهميت و برجستگی بيشتری برای رهايی برخوردار شد.
فلسفه های هويت گرا و اصالت هويت نه تنها از سوی گرايش های چپ مانند آل احمد و شريعتی دنبال و پيگيری میشد بلكه از سوی گرايشهای راست و وابسته به نظام شاهنشاهی نيز مورد حمايات و اعتقاد بود.
كسانی چون سيد حسين نصر، رئيس دفتر فرح ديبا (همسر شاه) و مؤسس و بانی انجمن فلسفة شاهنشاهی در ايران، متأثر از آراء رنه گنون درصدد احيای اصالتهای سنتهای دينی در اسلام بود.
او با تصحيح و چاپ آثار فيلسوفان ايرانی و مسلمان كه از اشارات و دلالت های هانری كربن نيز برخوردار بود، تلاش میكرد آثار ميراث اصيل ايرانی و اسلامی را، به عنوان سنتهای رهايیبخش و شفا دهندهی بيماری بی هويتی و از جا كندگی فرهنگی و تشويش ناشی از غربزدگی، بنشاند.
نصر نيز، مانند ديگر روشنفكران جويای اصالت در نظام فرهنگی شاهنشاهی، عميقاَ از مدرنيته، ليبراليسم و دموكراسی به عنوان دستاوردهای زيانبار مدرنيسم، روی گردان بود.
اقبال به گنون و فرينهوت شووان و هانری كربن، شاگرد و پيرو هايدگر، به عنوان يك سياست فرهنگی در انجمن شاهنشاهی فلسفه و برنامه ريزی فرهنگی زير نظر دكتر سيد حسين نصر، شاهدی است بر پيوستگی طيف انديشه متأثر از متفكران آلمانی و چارهجويی از آنان برای رفع بيماری مدرنيته از ايران و غلبه بر اغتشاش ناشی از بیهويتی.
در كنار فعاليت های دكتر نصر سياستگزاری های فرهنگی در وزارت فرهنگ و هنر زمان شاه، با دعوت از روشنفكرانی چون احمد فرديد، رضا داوری و ....، سياست غرب ستيزی و مدرنيته گريزی و تبری جويی از دموكراسی و ليبراليسم، به هدف جستجوی معنويت شرقی به عنوان ايدئولوژی مسلط توجيه كننده اقتدار نظام شاهنشاهی، برنامه ريزی و پی گيری میشد.
مجموعه مجلات فرهنگ و زندگی، نمونهای است از مقالات اين دسته از روشنفكران در نقد سويههای مدرن غرب و جايگزينسازی نسخه هويت و اصالت شرقی به عنوان يك بديل درمانگر و معجزهبخش.
در كنار گفتمان اصالت هويت و بازگشت به خويش برگرفته از متفكران آلمانی در دور شدن از انديشههای ليبرالی و ميراث روشنگری، بايد از ناكارآمدی و كژراههی سياستهای نظام محمدرضا پهلوی نيز ياد كرد.
با قدرتمندتر شدن شاه، پس از كودتای ٢٨ مرداد، بر قدرت پليسی رژيم افزوده شد. حكومت پليسی زمان شاه مانع نشو و نمای نهادهای مدنی برای تجربه مدرنيته از طريق طبيعی و منطقی گرديد. تعطيل كردن احزاب و سركوبی افراد سياسی برای آنكه قادر به تشكيل هيچ تشكل سياسی نباشند. محدود كردن نهادهای فرهنگی و يا تعطيلی آنها مانند كانون نويسندگان و جلوگيری از اجتماعات دانشجويی حتی در سطوح فرهنگی و نمايشی كه در متن نيز به آنها اشاره شده است.
تنها، نهادهايی كه امكان حضور مردم برای بروز خواستهای عمومیشان را فراهم آورد، نهادهای مذهبی از قبيل حسينيهها، تكيهها و مساجد بود. مهمترين آنها حسينيه ارشاد بود كه در قالب درسگفتارهای دكتر شريعتی به اوج خود رسيد. و نوعی رمانتيسم شيعه در ميان جوانان ترويج میشد. با بسته شدن حسينيه ارشاد همان امكان گفتمانی نيز از دست رفت و تنها مساجد در قالب شعائر مذهبی مانند قرائت دعای كميل و آداب مذهبی و بسيجشدگی عمومی در قالب كنش مذهبی افراد در، غيرقالب گفتمانی، و تنها در قالب بروز عواطف و غريزه دينی خود قابل تحقق بود.
محدوديت نهادهای دينی برای بروز رفتارهای عقلانی مبتنی بر گفتوگو و نقد، راه را برای تشويق و تشحيذ كنش عاطفی – مذهبی شركتكنندگان در اين نهادها باز میگذاشت. محدوديت نهادهای دينی، به عنوان تنها نهادهای مدنی، برای بروز فعاليتهای اجتماعی در زمان شاه، يكی از موانع جدی برای شكلگيری گفتمانهای روشنگرانه در برابر گفتمان غالب اصالت هويت و بازگشت به خويش بوده است.
از منظر عملی با توجه به خواص و امكانات نهادهای دينی، راهی جز برای كنش انقلابی و به عرصه آوردن نفرتها و كينههای حبس شده از طريق تعلقات دينی در ايران زمان شاه باقی نمانده بود. گفتمان اصالت هويت مآخوذ از متفكران آلمانی در ميان روشنفكران ايرانی، در كنار ضعف ساختارهای نهادهای مدنی، بر اثر پليسیتر شدن حكومت شاه، را بايد از مهمترين علل مهجورماندگی سنت روشنگری و ليبرالی آغاز شده در صدر مشروطيت قلمداد كرد و در بررسی موقعيت كنونی به آن توجه بيشتری بايد معطوف شود.
انقلاب آغاز شد. پيش از آن جز سركوب و ترور و خفقان خبری نبود. سازمانهای مبارز منزوی از مردم، در آستانهی چنددستگی، انشعاب و انحلال بودند. با كشتار جمعی از رهبران مسلمان مجاهدين به دست جمعی ديگر از رهبران كه ماركسيست بودند، يكی از تلخترين رويدادهای تاريخ معاصر ايران شكل گرفت. كنفدراسيون نيز در خارج از كشور چند سالی میشد كه به خاطر اختلاف نظرهای سياسی و ايدئولوژيك از هم پاشيده بود.
انقلاب با خود توجه به فرهنگ سياسی را به ارمغان آورد. ادبيات زيراكسی و كتابهای مشهور به جلد سفيد (كتابهای ممنوعی كه در شمارگان زياد به فروش میرسيدند) آغاز شد. شمارگان برخی از اين كتابها به سادگی از مرز چندصد هزار نفر میگذشت.
در آستانهی پيروزی انقلاب نمايشهای خيابانی (به طور معمول نمايشهايی سياسی) شكل گرفتند. تئاتر دانشجويی پر و بال گرفت. دولت در آستانهی ازهمپاشی، در نااميدی مطلق (كه منجر به سفر شاه به خارج از كشور شد) دست از فرهنگ برداشته بود.
فرهنگ انقلاب در نقاشیهای ديواری، فيلمهای خبری، شعارها و بيان آرزوها و نفرتها ساخته میشد. پس از ٢٢ بهمن ٥٧ حكومت موقت تشكيل شد. به سودای برگزاری مجلس موسسان (كه بعدها به مجلس خبرگان تغيير يافت) اولين وزير ارشاد انتخاب شد (ناصر ميناچی)، كوشش در ضابطهمند كردن انتشار كتاب و ساختن فيلم (با رعايت آنچه حكومت اسلامی جديد به عنوان الزام پيش میكشيد، از قبيل رعايت حجاب و اخلاق اسلامی و...).
مديريت تلويزيون و راديو بارها دست به دست شد، اما خط اصلی آن توسعه و تبليغ هنر و فرهنگ انقلابی و اسلامی بود.
به تدريج مهاجرت روشنفكران آغاز شد. انبوهی از آنان يا به ميل خود يا بنا به جبر كشور را ترك كردند. خوانندگان زن از خواندن منع شدند. سرنوشت موسيقی، سينما، مجسمهسازی و البته رقص نامعلوم بود. میگفتند اسلام مجسمهسازی را بتسازی میداند و با موسيقی همراهی نخواهد كرد.
با فعاليت احزاب گوناگون، نشريههای سياسی فراوانی منتشر میشدند. آنها فاقد اخبار و تحليلهای هنری و فرهنگی بودند. با تعطيل شدن روزنامههايی چون آيندگان، ميزان، دستگيری روزافزون روشنفكران، سركوب فرهنگی شكل میگرفت. كانون نويسندگان عملاً غيرقانونی بود. ميان اعضاء آن اختلافهای سياسی شديدی بروز كرد و تودهایها در عمل اخراج شدند. جرم آنها هواداری علنی از حكومت اسلامی بود.
در بهار ١٣٦٠ عمر احزاب سياسی، روزنامهنگاری سياسی و انتشار آزادانهی كتابها به پايان رسيد. همزمان با دستگيریهای فراوانی از اعضاء و هواداران سازمانهای چپ، ملی و ملی-مذهبی دورهی طولانی «تكصدايی» فرا رسيد.
انگار با انقلاب و سركوبهای دههی ١٣٦٠، فصلی از تاريخ روشنفكری ايران به پايان رسيد. به تدريج با پايان جنگ با عراق و در جريان بازسازی دشوار و پرهزينهی كشور در دههی ١٣٧٠ ، يك بار ديگر زندگی فكری و فرهنگی و توليدات روشنفكری جان گرفت، اما با منطقی تازه و از راههايی جديد و پيشتر نيازموده. حكايت روشنفكری پس از انقلاب نيازمند شرح و تفصيلی جداگانه است تا گرايشها و نيروهای فعال آن به دقت باز شناخته شوند و قلم و فعاليت فكریشان و تاثيری كه بر جامعه گذاشتند روشن شود.
قضاوت تلخ و گزنده روشنفكران كنونی از وقايع سالهای آغازين انقلاب و رويدادهای متعاقب آن، نيازمند تأملی مجدد است. روشنفكران ما، با محكوم كردن آنچه پس از انقلاب روی داد، خصوصاَ حوادث دهه ٦٠، دامن خود را از لكههای سياه و خونين پاك میسازند. اما انصاف بايد داد و پرسيد: از دل غربزدگی آلاحمد، آسيا در برابر غرب داريوش شايگان، آنچه خود داشت احسان نراقی، بازگشت به خويشتن دكتر شريعتی و ... چه چيزی جز انقلاب ٥٧ و پيامدهای خواسته و ناخواسته آن بيرون میتوانست بيابد؟ مگر همينها نبودند كه با آثار خود گفتمان دهه پنجاه را شكل میدادند؟
انديشه تجدد و دستاوردهايش (آزادی و دموكراسی و رواداری و ....) در گفتمان دهه پنجاه جايگاهی نداشت. آن گفتمان حول محور ايدئولوژی، يوتوپيا، انقلاب، غربستيزی، بازگشت به خويشتن و ... شكل گرفت. مگر قرار بود از مادر انقلاب و ايدئولوژی قشری حامی آن، نوزاد «جامعهی باز» متولد شود؟ «انقلاب كلگرايانهی يوتوپيايی ايدئولوژيك كلاسيك» جز خشونت و ارعاب و وحشت چه در انبان دارد؟ انقلاب فرايندی مخرب است، و وارد شدن در فرآيند انقلابی، ناگزير سرانجامی جز سركوبهای مكرر پس از آن ندارد. از اين رو، تنها قدرت نيست كه موجب فساد میشود، بلكه شيوهی كسب قدرت هم فسادآور و وحشتآفرين است. بنابراين همه تلاشها برای رسيدن به دموكراسی از راه استفاده از وسايل خشونتآميز انقلابی، راندن جامعه به سوی اقتدارگرايی و سركوب و رعب و وحشت است. البته در اين نكته هم شكی نيست كه بزرگترين عامل و مسئوليت تاريخی هر انقلاب با تمام خشونتها، ترور و سركوبها (و عقب افتادن اقتصادی به دليل تخريب نيروهای توليد و سوءمديريتهای بعدی و ...) پيش از هر چيز به گردن رژيمهايی است كه هرگونه مسير اصلاح طلبی آرام و قانونی را مسدود میكنند، هر انتقادی را با گلوله پاسخ میدهند، هر پيشنهادی را خائنانه و در خدمت دشمن خيالی محسوب میكنند. رژيمهايی كه راههای مسالمتآميز و غيرخشن را ويران میكنند، يك راه خشن و غيرعقلايی در برابرشان گشوده میشود: «خشم و كينه و نفرت انقلابی»، «ترور بیامان» كه هميشه شماری از بیگناهان را نيز به آتش كينخواهی مردمان همراه با گناهكاران «رژيم سابق» میسوزانند. هيچ كس نمیتواند با برنامهريزی آگاهانه اقدام به انقلاب كند. اگر رژيمی اصلاح ناپذير باشد، انقلاب گريز ناپذير خواهد شد. در عين حال مسئول اصلی انقلاب رژيم اصلاح ناپذير است، نه مخالفان سياسی و روشنفكران. اما روشنفكران از نظر اخلاقی مسئولند و بايد پيامدهای افكار و رفتارشان را بسنجند. اگر چه تحليل و تبيين عواقب ناخواستهی رفتار جمعی وظيفه علم جامعهشناسی است (پوپر، مرتون). اما روشنفكران هم بايد بدانند كه «مكلف به تكليف» نيستند، بلكه مكلفند تا نتايج و آثار و پيامدهای گفتمانی را كه در میاندازند، در نظر بگيرند.
در پايان يك گزارش گذرا و مختصر تاريخی از كارنامه روشنفكری ايران، از مشروطه تا انقلاب اسلامی، به چند نكته اشاره و بحث را پايان میدهيم:
١- بیگمان روشنفكران و نخبگان ايران در ورود و گسترش انديشههای مدرن بيشترين نقش را ايفا كردند. نقد قدرت مطلقه از ديگر دستاوردهای جريان روشنفكری ايران است، كه به هيچ وجه نمیتوان آن را ناديده گرفت.
٢- تغيير سرمشق (paradigm shift) ليبرالی مشروطه به سرمشق انقلابی پس از آن، آثار بسيار مخربی در فرآيند مدرنيزاسيون ايران بر جای نهاد. گفتمان دهه ٥٠ ايران به شدت متأثر از ماركسيسم – لنينيسم روسی بود. روايتهای معوج هايدگری هم به غربستيزی ما دامن میزد. انقلاب ايران، انقلابی ضدمدرنيته بود. تئوريسين انقلاب ٥٧ در واقع روشنفكران غربستيز دهه ٤٠ و ٥٠ بودند. تئوريسين انقلاب ٥٧ آقای خمينی نبود، گر چه امت و امامت شريعتی و ولايت فقيه آقای خمينی، يك روح در دو جسماند. و به يك معنا، ولايت فقيه آقای خمينی دموكراتيكتر از امت و امامت شريعتی است. تمام حوادث پس از انقلاب، پيامد خواسته و ناخواسته گفتمان دهه ٥٠ بود. از اين جهت روشنفكری ايران میبايست صادقانه خود را نقد نمايد.
خروج از عالم ضرورت و محتومبودگی و گشودگی به امكانات و ظرفيتهای نو پديد، خصيصه جهان مدرن است. اما در رها شدگی ميان امكانات، همه امكانات تحقق يافته از سويههای روشن، اخلافی و مثبت برخوردار نيستند. ظهور ظرفيتهای شرآفرين و تاريك نيز از ويژگيهای مدرنيته است.
در كنار دموكراسی، حقوق بشر و شهروندان، حيطه عمومی و ... فرانكشتاين و فاشيسم نيز محصول جهان مدرن است.
توجه به دوگانگی مندرج در بر ساختههای مدرن از دستاوردهای مهم معرفتی است كه چشم را به موقعيت بشری، به نحوی عميقتر گشوده است. ذهنورزيافتهی مدرن بايد بتواند در تصوير خرگوش تصوير اردك را نيز ببيند. اين آموزه توانايی بر نگاه دوگانه به گونهای همزمان، عمق منطقی ما نسبت به پديدارهای مدرن را افزايش بیبديل بخشيده است. دستاوردهای معرفتی متدولوژی، دوگانهبينی برآمده از خصلت پديدههای مدرن مانع از تك سويگی ايدئولوژيك و دور شدن از حقيقت و واقعيت میشود.
البته در اين نوشتار با آگاهی از پيچيدگی مدرنيته و التزام به نگاه دوگانه در پديدارهای مدرن سمتگيری و تأكيد بر سويههای تاريك پديده مدرنيته در ايران است و چنانچه اگر بر خصلت منفی انديشههای روشنفكران تأكيد گذاشته میشود به منزله نفی سويههای مثبت در انديشههای آنان نيست و البته آن خود نيز نوشته مستقل ديگری میطلبد.
درباره آنچه مدافع رشد يافتگی و توسعه متوازن و دموكراتيك محسوب میشود، نقد جنبههای تاريك روشنفكران ايرانی از اهميت ويژهای برخوردار است كه بايد شجاعانه و صبورانه با آن مواجه شويم تا قادر باشيم در فضايی عاری از مدح و نفرت از دستاوردهای مثبت انديشههای آنان درس بگيريم و آن را فرا راه پويش تازهای از مدرنيته در ايران قرار دهيم.
٣- طی دهه ٧٠ و ٨٠ سرمشق جديدی جايگزين سرمشق پيشين شد. گفتمان جديدی مبتنی و متكی بر انديشه تجدد (مدرنيته) شكل گرفت. اين گفتمان، عميق و جدی است. عقلانيت انتقادی و گفتوگوی استدلالی را پاس میدارد. خواهان دموكراسی، آزادی، حقوق بشر، جامعه مدنی، كثرتگرايی معرفتی و اجتماعی، فردگرايی، برابری و ... است. انسانگراست و آدميان را غايت بالذات میداند، نه ابزار و وسيله. روادار و متساهل است. دگرانديشی و دگرباشی را شاد باش میگويد و...
٤- در اين دنيای خاكی هيچ كالايی به رايگان به دست نمیآيد. اگر در عرصه اقتصاد اين حكم صادق باشد، در عرصه سياست و اجتماع به طريق اولی اين حكم صادق است. چون روشنفكران و دگرانديشان در عرصه سياسی با دولت خودكامهی سركوبگر و در عرصه اجتماع با مردم متعصب، قشری، سنتگرا، كم دانش، احساساتی و ... روبرو هستند. اگر آرمانهای ياد شده دارای ارزشاند، بايد هزينه متناسب با اين كالاهای گرانقيمت پرداخت شود تا آنها بدست آيند. اگر روشنفكری ما حاضر به پرداخت هزينه نباشد، بايد بداند كه اين آرمانهای انسانی واقعاَ در نظام ارزشی او جايگاهی ندارند و دم زدن از آنها، چيزی جز يك «پز روشنفكری» نبايد تلقی شود. روشنفكری ما حتی حاضر نيست از «اسطورهسازی از مردم» دست بردارد. گويی مردم مقدس و خطاناپذيرند. مگر نظام سياسی هر جامعهای در حد قد و قامت مردم همان جامعه نيست؟ پس چرا فقط نقد نظام سلطانی؟ فرهنگ سنتی غير مدرن ما كه در آن انبوهی از خرافات جا خوش كرده است، بايد به شدت از سوی روشنفكران نقد شود. استبداد پذيری مردم ما بايد تحليل و تبيين شود و به اين پرسش پاسخ داده شود كه ما دارای چه نوع روانشناسیای هستيم كه با استبداد به راحتی سازگار میشود؟ آيا روشنفكری ما حاضر است با نقد مردم (رفتار و گفتار و فرهنگ آنها) وارد كارزاری شود كه بسيار پرهزينه و بسيار پرفايده است؟ اينجا آن نقطه بزنگاهی است كه روشنفكر، به نمونهی آرمانیِ خودِ روشنفكر نزديكتر میشود.
--------------------
١. رئيس كانون معلمان و ترتيب دهنده اعتصابات كه بعداً در كابينه امينی وزير فرهنگ شد.
١. علی ميرسپاسی/ تأملی در مدرنيته ايرانی/ ص ٢٣٨/ طرح نو/ ١٣٨٢.
[٣].Martin Heidegger, Introduction to Metaphysics, (1935; New Haven, CT: Yale University Press, 1986), p.37.