iran-emrooz.net | Sat, 12.08.2006, 20:31
چرا حزبالله لبنان محبوب است
دكتر محمد برقعی
|
شنبه ٢١ مرداد ١٣٨٥
از يكی دو هفته پس از حمله اسرائيل به لبنان مسئلهای ذهن مرا به خود مشغول میداشت و به هر منبعی كه اميد پاسخی داشتم مراجعه میكردم ولی جواب خود را نمیيافتم. سئوالی كه ذهن را پر كرده بود اين بود كه چگونه شد كه تمام محاسبات منطقی و ماهها بررسی شدهی آمريكا و اسرائيل اشتباه از كار درآمد.
آمريكا و اسرائيل حساب كرده بودند كه با بمباران سنگين مناطق غيرشيعه نشين لبنان، مردم آن كشور كه اين همه ويرانی و كشتار را حاصل مقابله شيعيان جنوب لبنان با اسرائيل میبينند عليه شيعيان برمیخيزند و گناه ويرانیها را به گردن ستيزه جويی آنان میاندازند. لذا شيعيان كه در زير بمباران سنگين و بيرحمانه اسرائيل از نظر نظامی شكسته و خرد شدهاند با اين فشار سياسی افكار عمومی لبنان و اعتراض هموطنانشان به آنها شكست قطعی میخورند. اين امر چنان قطعی و بدون ترديد به نظر میرسيد كه دولت آقای بوش كه به شدت به يك پيروزی نياز داشت نگران آن بود كه نقش آن در اين پيروزی كمرنگ جلوه كند لذا با خاطر جمع در عمل خود وارد ميدان شد و با حمايت مستقيم و بدون قيد و شرط از اسرائيل در حقيقت از نظر سياسی خود را در خط اول قرار داد تا جايی كه ديگر آن را به عنوان نيروی سوم و پشتيبان به حساب نمیآورند، بلكه آمريكا را همطراز اسرائيل در اين حمله و بلكه دستوردهنده واقعی اين حملات میدانند.
اما چرا حمله به حزب الله؟ نه چند موشك قراضه حزب الله خطری برای اسرائيل بود، و نه اين اسلحهها تازگی به آنجا داده شده بود و نه دستگيری دو سرباز اسرائيلی امری تازه بود و نه چنين حملهای بدون آمادگی وسيع قبلی عملی بود. امروزه برای هر كسی كه اندكی با سياست آشنا باشد روشن است كه اسرائيل به دنبال بهانه بود ــ حتی روزنامههای اسرائيلی و آمريكايی چون واشنگتن پست و نيويورك تايمز هم اين را نوشتهاند ــ تنها بحث بر سر آن است كه آيا حزب الله حماقت كرده و در دام افتاد و بهانه به دست اسرائيل داده و يا همان گونه كه حزب الله و بسياری از مردم خاورميانه باور دارند اسرائيلِ به دنبال بهانه به هر حال بهانهای میتراشيد.
اما اگر حزب الله خطری برای اسرائيل نبود و امر تازهای هم اتفاق نيفتاده بود پس دليل حمله چه بود؟ اين را در سخنان مقامات آمريكا از جمله خانم رايس و آقای بوش به روشنی میتوان ديد. از نظر آمريكا و اسرائيل دشمن اصلی آنان حركت اسلامی است كه تمام منطقه را فرا گرفته است و الهام بخش آن هم ايران است. پس بنابر اين به هر قيمتی شده است اين حركت رو به تقويت و رشد بايد سركوب شود. اگر در رأس اين حركت القاعده بود مشكلی نبود، زيرا در اوجش چند عمل تروريستی میكند و اين بهترين بهانه است برای حمله به مناطق نفتی و در تسلط گرفتن يكی از بزرگترين منابع انرژی جهان. همان بهانهای كه رفتن به عراق و خليج فارس را توجيه كرد. خطر آنجا است كه اين حركت به يك ايدئولوژی منسجم و حكومتگر مجهز شود يعنی آنچه كه پس از نزديك به يك قرن بحث و تلاش در جهان اسلام بالاخره در ايران جامه عمل پوشيد و از آن پس در الجزيره و افغانستان و فلسطين و حتی پاكستان خود را نشان داد. تركيه نيز از آن بركنار نماند و آتش آن در جهان مصر و عربستان و مالزی و اندونزی و سومالی و نيجريه و غيره هم افتاده است.
آمريكا میپنداشت كه حمله عراق پيروزمندانه خواهد بود و پس از آن نوبت سركوب سوريه بود و بالاخره درهم شكستن قلب سپاه يعنی ايران، ولی كشتی آمريكا در عراق به گل نشست، لذا در انديشه باز كردن جبهه ديگر برآمدند و اين جبهه از فلسطين شروع میشد به لبنان میرفت و سوريه و سپس ايران.
اين جبهه جديد را اسرائيل بسيار دوست میداشت زيرا اگر در عراق بايد از هرگونه دخالتی پرهيز میكرد اينجا هم رهبريت حمله را برعهده میگرفت و هم با رساندن آمريكا و تا حدودی اروپا به هدف خود يعنی سركوب نيروهای اسلامی نه تنها آنان را مديون خود میكرد بلكه دشمنان ديرين غرب خود را هم نابود میكرد. اينجا بود كه اسرائيل با كمال شوق حمله را برعهده گرفت و در راه سركوب به هر بيرحمی و جنايتی دست زد، زيرا هم بارها و بارها نشان داده كه در حملاتش پای بند هيچ چيز نيست و هر جنايتی را مجاز میشمارد، و هم اين بار میدانست غرب بويژه آمريكا پشتيبان اوست و به قول مقامات آمريكا، جهان بايد مديون اسرائيل باشد كه حاضر شده فداكاری كرده و به نيابت از غرب دستهای خود را آلوده كند و كثافت كاری ناگزير را انجام دهد.
آمريكا و اسرائيل حساب ميكردند در لبنان هم حزب الله منزوی و مطرود میشود زيرا نه تنها درگيری ديرينهای ميان شيعيان حزب الله و مسيحيان و سنیها و دروزیها و مارونیها هست، بلكه در سال گذشته بخش اعظم مردم لبنان ميان طرفداران آمريكا و حزب الله به نخست وزير طرفدار آمريكا رای دادند و مطبوعات غرب آن را نوعی انقلاب مخملی خواندند در مقابله با رئيس جمهور لبنان كه او را دست نشانده سوريه معرفی میكردند و حزب الله هم در حمايت از وی آن تظاهرات وسيع را در مقابل نيروهای ضد سوريهای كه مورد توجه و علاقه آمريكا بودند به راه انداخت. فراموش نشود كه قتل حريری به پای عوامل امنيتی سوريه گذاشته شده بود و حزب الله از سوريه جانبداری میكرد و نخست وزير جديد در رقابت با همين حزب الله و رئيس جمهور مورد توجه سوريه برنده شد. پس از نظر آمريكا دولت آقای بوش نجات دهنده لبنان از دست سوريه و يارانش بود و مردم نيز با نوعی انقلاب مخملين اين نظر را تاييد كرده بودند، بدين سان كاملا منطقی بود كه گناه ويرانیها و كشتارهايی را كه اسرائيل میكند به پای حزب الله و ايران بگذارند و آن را طرد كنند.
لذا برای من قابل فهم نبود كه چرا چنين نشد و چرا مردم لبنان تقريبا يك پارچه از حزب الله حمايت كردند. تا جايی كه همه گزارشات وسايل ارتباط جمعی آمريكا هم لبريز از همين حمايتها از حزب الله و تعجب و سرگيجی مقامات آمريكايی است، و طبق همين منابع ٨٣ درصد مسيحيان لبنان هم از حزب الله حمايت كردند. حتی نخست وزير محبوب آمريكا در لبنان هم اسرائيل را محكوم كرد و حملاتش را وحشيانه و جنايتكارانه خواند و چنان نسبت به آمريكا خشمگين بود كه حتی تقاضای خانم رايس برای ديدار و مذاكره را رد كرد كه اين خود بزرگترين تحقير برای وزير امورخارجه نيرومندترين كشور جهان بود.
هر چه بيشتر در وسايل ارتباط جمعی به دنبال پاسخ میگشتم بيشتر میديدم آنها هم مثل من سردرگم و شگفت زدهاند. لذا به فكر افتادم به يك هم كلاس قديمم كه مسيحی است و از مسلمان جماعت هم از همان سی، بيست و پنج سال پيش خوشش نمیآيد زنگی بزنم. زيرا يقين داشتم او از همان گروهی است كه آمريكايیها روی آنان حساب میكنند؛ يعنی كسی كه همه حرفهای آمريكا و اسرائيل را قبول دارد و همه سركوبهای اسرائيل را حاصل ماجراجويی احمقانه حزب الله و در حقيقت ايران میداند.
به او پس از سالها زنگ میزدم. در انگلستان زندگی میكند. پس از آب شدن يخ اوليه و گرم شدن مجدد روابطمان با بيان خاطرات گذشته سخن را به جانب مطلب مورد نظر كشاندم و برای تشويق او از حزب الله هم بد گفتم، اما ديدم او با تندی به من تاخت و مرا از محكوم كردن حزب الله سرزنشها كرد و با احترام و تجليل از حزب الله و مبارزاتش نام برد و آنان را تنها اميد لبنان و برای مقابله با ارتش به قول او جنايتكار و وحشی اسرائيل خواند. گذاشتم خشمش را بيرون بريزد بويژه كه متوجه شدم دو تن از نزديكانش نيز در اثر بمباران اسرائيلیها در زير آوار مدفون شدهاند. پس از آن كه آرامش خود را باز يافت، آرامشی كه هميشه در او بود و من از آن بابت تحسينش میكردم، گفتم مرا روشن كن كه چرا برعكس انتظار منطقی و معقول اسرائيل و آمريكا طبق عموم گزارشها قريب به اتفاق لبنانیها چون تو میانديشند، گفت:
بدون درك اثرات قتل عام فجيع صبرا و شتيلا در سال ١٩٨٢ برای تو مثل هر غيرلبنانی ديگر فهم اين موضع گيری لبنانیها به نفع حزب الله ممكن نيست. برای شما آن قتل عام يك فاجعهای بود كه به تاريخ سپرده شده است و بسياری بويژه نسل جوان امروز آن را فراموش كردهاند، اما اين قتل عام در عمق وجود هر لبنانی زنده است و فراموش نمیكند كه چگونه سپاهيان اسرائيل آنها را محاصره كردند و بعد هم فالانژها را كه اتفاقا مثل من مسيحی بودند به آنجا فرستادند و به آنها كارت سبز دادند كه هر جنايتی میخواهند انجام دهند. گفتم راست ميگويی از يادم رفته بود و حال كه ميگويی به خاطر میآورم. هفت هشت سال بعد از آن گزارشی در واشنگتن پست خواندم در مورد يك پسر جوان فلسطينی كه آمده بود و در همين محله افندل نزديك ما سكونت كرده بود و در يك مغازه پيتزافروشی كار میكرد. در آن گزارش آمده بود كه اين پسر در زمان فاجعه حدود دوازده سال داشت و وقتی فالانژها حمله كرده بودند او زير تختی پنهان شده بود و بعد ديده بود كه چگونه سه تن از اعضای خانواده اش را با كمال بيرحمی در همان اتاقی كه وی در آن مخفی بود كشتند و فجيع تر آن كه دو تن از فالانژها در آخر، چشمشان به زن برادر او افتاد كه حامله بود با هم شرط بستند كه فرزندی كه او در شكم دارد پسر است يا يا دختر. و بعد هم برای آنكه برنده معلوم شود يكی كاردش را درآورد و شكم زن را پاره كرد و بچه را بيرون كشيد تا معلوم شود چه كسی درست میگويد. به ياد دارم كه آن گزارش چنان تكان دهنده بود كه با خواندن آن از هر چه انسان و انسانيت بود بيزار شده بودم و پس از چند روز بالاخره بر آن شدم كه به ديدار آن پسر بروم تا بدانم اين فاجعه چگونه او را تبديل به موجودی سراپا خشم و نفرت كرده است. ولی با كمال شگفتی ديدم آن جوان با آنكه سخت خرد و شكننده شده بود، اما هيچگونه نفرتی نداشت و نفرت او متوجه جنگ بود و همه اين فجايع را حاصل فضای جنگ و خونريزی میدانست نه حاصل طينت انسانها يا ويژگی اقوام و گروهها.
دوستم گفت، آری ما هم داستانهايی از اين دست خوانديم و شنيديم. اگر يادت باشد دنيا يكپارچه اين عمل و اسرائيل را كه مسبب آن بود محكوم كرد حتی از موارد معدودی بود كه آمريكا هم جرأت نكرد در حمايت از اسرائيل قطعنامهای را كه سازمان ملل در محكوميت اسرائيل صادر كرده بود وتو كند، اما به زودی معلوم شد كه تمام آن همدردیها يك پنی ارزش عملی ندارد. به زودی مردم جهان فراموش میكنند و باز موج تبليغات اسرائيل است و شستشوی مغزی مردم جهان. و حتی فرمانده اسرائيلیها يعنی آقای شارون به همين سبب كه به عنوان جنايتكار جنگی مورد تعقيب دادگاهها بود نخست وزير محبوب اسرائيل شد و آقای بوش وی را مرد صلح خواند و اگر دو سه سالی زنده بود شايد جايزه صلح نوبل میگرفت. ماجرايی كه در مورد تل زعتر و ديرياسين و غيره هم تكرار شده بود، لذا ما به همان نتيجهای رسيديم كه همه مردم نااميد از وجود حق و عدالت میرسند. فرض كن در محله شما يك مشت گردن كلفت زورگو پيدا شوند و با دست باز هر كاری كه میخواهند بكنند. خوب شما به سراغ پليس و مقامات قانونی برای نجات از دست آنان میرويد، اما اگر پس از مدتی ديديد به هر دليلی پليس نمیتواند يا نمیخواهد جلوی اين تركتازیها را بگيرد برای شما دو راه بيشتر نمیماند يا محله را ترك كنيد يا اگر جايی نداريد كه برويد يك گروه ميليشيا يا محافظ مردمی ايجاد كنيد. همين فكر هم پس از اين واقعه در لبنان شكل گرفت. لذا دو سال بعد از آن حزب الله لبنان ايجاد شد؛ يك نيروی نظامی مردمی كه حمايت از خانه و كاشانه خود را برعهده گرفت.
با وجود آن كه مردم لبنان وجود آنها را بر حق میدانستند و هر جمعی آرزو میكردای كاش آنها هم چنين كنند ولی در اثر تبليغات وسيع اسرائيل و بازی گریهای فرصت طلبانه و سودجويانه ايران هراس ما از آن بود كه اينان هم خواستار برقراری حكومت اسلامی چون ايران بشوند. و اين يعنی اكثريت مردم لبنان كه مسيحی، دروز يا سنی هستند زير لوای حكومتی چون ايران بروند. اما پس از چند سال شيعيان در عمل و نظر مردم لبنان را قانع كردند كه آنان به هيچ عنوان به دنبال برقراری حكومت اسلامی و پياده كردن الگوی حكومت دينی چون ايران نيستند. بخش نظامی آن خود را يك نيروی نظامی ملی میداند و بارها اعلام كرده است كه اگر دولت لبنان يك ارتش نيرومند تشكيل دهد اينان با كمال ميل به آن میپيوندند و تابع حكومت مركزی لبنان میشوند. بعد هم در طول ساليان نشان دادند كه به عنوان يك نيروی خدمتگزار مردمی واقعا در سازندگی جامعه نقش مثبتی دارند و خدماتی كه در زمينه بهداشتی، آموزشی، ساختمان سازی و غيره ارائه میكنند واقعا ارزشمند است. و بالاخره هم زمانی كه موفق شدند افسانه شكست ناپذيری اسرائيل را بشكنند در سال ٢٠٠١ اسرائيل را مجبور به قبول شكست و عقب نشينی كردند. نشان دادند كه راه آنها در تجهيز نيروهای مردمی در دفاع از خود درست بود. مردم لبنان در طول ساليان متوجه شدند كه بر عكس همه تبليغات آمريكا و اسرائيل رابطه تنگاتنگ حزب الله با ايران به معنی آلت دست بودن آنان نيست بلكه آنها هم مثل هر نيروی مستقلی در هر جا كه بتواند دوستانی پيدا ميكند و از آنها كمك میگيرد. من در شگفتم كه اين همه كمك بی دريغ اقتصادی، نظامی و سياسی آمريكا به اسرائيل را كسی دليل وابستگی اسرائيل به آمريكا نمیداند و سخن از آلت دست بودن اسرائيل نمیكند، اما حتی امثال تو هم همصدا با بلندگوهای تبليغاتی غرب همين كمك محدود ايران به حزب الله لبنان را دليل محكم وابستگی و آلت دست بودن حزب الله میدانيد و همه عمليات آنان را به منافع ايران نسبت میدهيد. شما فراموش كرده ايد و يا غرب شما را چنان شستشوی مغزی داده است كه متوجه نيستيد كه سالها جنگ و مبارزه سياسی مردم لبنان را چنان پيچيده و آگاه كرده است كه به اين آسانیها فريب اين و آن را نمیخورند و به عنوان آلت دست اين و آن عمل نمیكنند.
سكوت مرا كه شاهد شد گفت، شما ايرانیها كمتر از همه ملل همسايه بلكه مردم جهان سوم لبنان را میفهميد. نفرت و خشم شما نسبت به حزب الله خودتان سبب شده كه حزب الله لبنان را هم از همان زاويه بررسی كنيد و چوبی را كه آرزو میكنيد بر سر حزب الله خودتان بكوبيد بر سر حزب الله ما میكوبيد. بعد هم چون میبينيد دولت شما فرصت طلبانه و برای منافع خود نيرنگ بازانه از حزب الله لبنان حمايت میكند با اسرائيل و آمريكا هم صدا میشويد و حزب الله را آلت دست و عامل بی اختيار دولت خودتان میدانيد. درست است كه هر جامعهای از زاويه سياست عملی خودش به جهان مینگرد، اما مقداری فهم و شعور هم در داوریها لازم است. چگونه است كه شما خوش نشينان در ساحل نشسته اين وابستگی را میفهميد، اما مسيحیها و دروزها و سنیها و ديگر لبنانیها كه زير بمباران وحشيانه اسرائيلیها قرار دارند آن را نمیفهمند و با حمايت از اين آلت دست دولت ايران زن و بچه و خانه و مسكن خود را آماج حملات يكی از بيرحم ترين و غيرانسانی ترين ارتشهای جهان میكنند. بيهوده نيست كه هر چه زمان میگذرد من ايرانیها را بيشتر ملتی خودخواه و خودمدار و پرمدعا میبينم كه فكر میكنند مركز جهان هستند و ملتهای جهان در رابطه با منافع يا با دشمنی با آنان عمل میكنند.
پس از تلفن مقابل آينه كه رفتم در خودم خيره شدم و از خودم پرسيدم پس از اين همه مطالعه و تجربه آيا واقعا خودم هستم و با مغز خودم میانديشم، يا آنی هستم كه غرب مرا ساخته و آن گونه میانديشم كه مرا برنامه ريزی كرده است.