iran-emrooz.net | Tue, 25.07.2006, 9:01
اكبر گنجی
|
دوشنبه ٢ مرداد ١٣٨٥
متن كامل سخنرانی دوشنبه دوم مرداد اكبر گنجی در آمريكا
دموكراسی از طريق بمبافكنها و موشكهای بالستيك صادركردنی نيست و اصولا در عرصه فرهنگی نبايد سرهنگی كرد. تفكر نظامی با تفكر دموكراتيك ناسازگار است.
رابطهی اسلام با غرب از ژرفا، گستره، پيچيدگی و ابهام فراوانی برخوردار است و اين امر سبب میشود كه هركس كه بخواهد در اين باره سخنی درست، جامع، عميق، و نو بگويد خود را با انبوههای از پرسشها، مسائل، و نادانیها و سردرگمیها مواجه میبيند، به حدی كه چه بسا نتواند سخنی قانعكننده، مستدل و علمی و تحقيقی بگويد و خود را ناچار از سكوت و اظهار عجز ببيند. از اين رو، آنچه خواهم گفت فقط طرح بسيار اجمالی و نگاهی از چشم پرنده به اين رابطه است. اين طرح تنها كاری كه میتواند كند اين است كه جغرافيای اين مبحث را روشن میكند، به طوری كه هركس كه بخواهد در اين زمينه مطالعه و تحقيق كند، لااقل، بداند كه در كجای اين جغرافيا در حال مطالعه و تحقيق است. غرض از اين مقدمه اين بود كه مخاطبان فرهيخته و محقق من سخنان مرا سخنانی متواضعانه، بیادعا، و منتظر نقد تلقی كنند، نه سخنان كسی كه در يك باب سخن خود را ختم سخنان و فيصله بخش همهی نزاعها و اختلاف نظرها میداند.
چرا رابطهی اسلام و غرب از ژرفا، گستره، پيچيدگی و ابهام فراوانی برخوردار است؟ زيرا اين دو پديده هر يك كثيرالوجوه و چند چهرهاند. نه اسلام يك پديده ساده و بسيط و تكبعدی است و نه غرب، هر يك از ابعاد و وجوه فراوانی برخوردارند و اين ابعاد و وجوه متعدد و در كنش و واكنشی كه با يكديگر دارند تأثير فراوانی مینهند. سخن عالمانه در باب رابطهی اسلام و غرب بايد با توجه به ذو وجوه بودن اين دو پديده گفته شود.
اما ابعاد اسلام چندتا است و ابعاد غرب چندتا؟ بدون مبالغه، هريك از اين دو به حدی كثيرالوجوهاند كه شمارش وجوه هيچيك در توان من نيست. از اين رو، و به ناچار، از ميان ابعاد پرشمار اسلام چهار بعد و از ميان ابعاد پرشمار غرب نيز چهار بعد را برمیگزينيم و ارتباط اين دو پديده را در قالب ارتباط اين ٨ بعد بررسی میكنيم.
غرب، دست كم، ٤ وجه شاخص دارد: ١) تا حد فراوانی مسيحی است، ٢) مدرنتر از بقيهی نقاط جهان است، ٣) از سلطهی تمدنی و مادی برخوردار است، و ٤) از سلطهی فرهنگی و معنوی برخوردار است.
اسلام نيز، ٤ وجه شاخص دارد: ١) دين است، ٢) در دورهی ماقبل تجدد و مدرنيته ظهور كرده است، ٣) كمابيش در موضع دفاعی است، و ٤) چند آوايی است، يعنی قرائتها و تفاسير متعددی از آن وجود دارد.
وقتی كه آن ٤ وجه شاخص غرب در اين ٤ وجه شاخص اسلام تاثير میكنند و از آنها تاثير میپذيرند چه رخ میدهد؟ آنچه رخ میدهد اين است كه داوریهای يكسونگرانه، سطحی و ظاهربينانه، و تنگنظرانه را نقش بر آب میكند و از لحاظ نظری اعتبار آنها را يكسره مخدوش میسازد.
نخست، توضيح بسيار مختصری در باب هريك از اين ٨ شاخص بدهم.
غرب: ١) تا حد فراوانی مسيحی است. به دو جهت نگفتهايم: يكسره مسيحی است؛ اول: در غرب اديان و مذاهب ديگر نيز كمابيش حضور دارند، اما البته حضورشان، به هيچوجه، قابل قياس با حضور مسيحيت نيست، ثانياً: مسيحيان غرب نيز الان به صورتی كه در صدر مسيحيت و دوران آباء كليسا و نيز به صورتی كه در قرون وسطا با مسيحيت میزيستند و تنفس میكردند نمیزيند و تنفس نمیكنند. بسياری از ساحتهای زندگی مسيحيان كنونی غرب، تحت تاثير عوامل فراوانی و از جمله مدرنيته غربی، از شمول آموزهها و تعاليم مسيحی بيرون رفته است. سكيولاريزم شاخص و بارز غرب كنونی، اگرچه مسيحيت را يكسره از ميدان بدر نكرده است، تا حد فراوانی، دايرهی شمول احكام و آموزههايش را تنگ كرده است. در عين حال، هنوز انسان غربی هويت خود را در چارچوب مسيحيت تعريف میكند و دست كم يكی از مهمترين مولفههای وجودی خود را مسيحی بودن خود میداند.
٢) غرب مدرنتر از بقيه نقاط جهان است. غرب نه فقط خاستگاه مدرنيته بوده است و نه فقط زودتر از ساير اقاليم و نواحی عالم مدرن شده است، بلكه اكنون نيز، كه مدرنيته تقريباً عالم گير شده است، باز هم از ساير نقاط جهان مدرنتر است. يعنی مدرنيتهی آن وسيعتر و عميقتر است.
٣) غرب از سلطه تمدنی و مادی برخوردار است. قبل از توضيح اصل اين سخن، روشن كنم كه منظور از تمدن (Civilization) در اين بيان من و در سراسر اين نوشته، مجموعهی همهی ابعاد مادی و بيرونی زندگی يك جامعه است. مناسبات اقتصادی، توليد، توزيع، مصرف، كشاورزی، دامپروری، صنعت، خدمات، شهرسازی،وسائل حمل و نقل، وسائل ارتباط جمعی وضع خوراك، پوشاك، مسكن، تفريحات، ورزش و... بسيار چيزهای ديگری كه ابعاد مادی و بيرونی (objective) زندگیاند، زيرعنوان تمدن جامعه جای میگيرند. روشن است كه رشد علوم تجربی و همراه و متناسب با آن، رشد فناوری و صنعت و همراه با اين دو رشد سطح زندگی و رفاه مادی دست به دست هم دادهاند و هم انسان غربی را بسيار بيشتر از ساير انسانها از رفاه معيشتی و برخورداریهای مادی برخوردار كردهاند و هم سلطهای برای تمدن غرب نسبت به ساير تمدنها پديد آوردهاند. بدون شك رشد تسليحات جنگی و نظامی، كه در سلطه گستری نقش بسيار عمدهای دارند، همراه با سرمايههای مالی و پولی غربيان موجبات سلطهی بلا منازع غرب رافراهم آوردهاند.
٤) غرب از سلطهی فرهنگی و معنوی برخوردار است. باز، در اينجا، منظور از فرهنگ (Culture) مجموعهی همهی ابعاد معنوی و درونی زندگی جامعه است. باورها، علوم و معارف، اطلاعات، احساسات و عواطف، نيازها، خواستهها، آرزوها، آرمانها، طرحها و برنامهها، هدفها و تصميمها، بينشها، نگرشها، خودشناسیها، تصورات از خود (Self-images) و... بسياری از چيزهای ديگر كه ابعاد معنوی و درونی (subjective) زندگیاند زيرعنوان فرهنگ جامعه اندراج میيابند. واضح است و نيازی به گفتن نيست كه بسياری از مولفههای فرهنگی جوامع غربی برای غيرغربيان جذابيت و دلانگيزی داشته است و همين جذابيت و دلانگيزی باعث شده است كه غرب نوعی سلطه معنوی و فرهنگی بر عالم غيرغربی پيدا كند. به گمان من، اهم اين مولفههای فرهنگی جذابيت عبارتند از، نگرش مبتنی بر آزمون و خطا و تجربه اندوزی و توجه به واقعيات (كه نافی هرگونه خودشيفتگی، تعصب، جزم و جمود، پيشداوری، و خرافهپرستی است)، استدلالگرايی (كه با تعبد و تقليد سر ناسازگاری دارد)، برابریطلبی (كه هرگونه سلسله مراتب بیدليل و ناموجه (unjustified) را نفی و طرد میكند)، ماترياليزم روششناختی (methodological) و معرفتشناختی (epistemological) (در برابر ماترياليزم وجودشناختی (ontological) كه جهان هستی را منحصر در عالم ماده و ماديات میداند)، يعنی اعتقاد بر اينكه هر پديدهی مادی سرانجام علتی مادی دارد كه بايد در پی يافتن آن بود و به هيچ قيمتی دست از طلب آن برنداشت، سنتستيزی (anti-traditionalism) كه به هيچ وجه حاضر نيست كه چيزی را به صِرفْ كهن بودن و قرنها مورد اعتقاد و عمل بودن بپذيرد و حقانيت ببخشد. آزادانديشی (free-thinking) كه تفكر را در قيد و بند هيچ چيزی جز لوازم و مقتضيات و قوانين و قواعد تفكر قرار نمیدهد، انسانگرايی (humanism)، فردگرايی (individualism) كه نافی هر مسلك و مرامی است كه فرد انسانی گوشت و پوست و خوندار را فدای امور انتزاعی و هويتهای جعلی، مانند جامعه، نظام و... قرار میدهد، مفهوم حقوق طبيعی (natural rights) و حقوق بشر (human rights)، ليبراليزم، پلوراليزم، مدارا (tolerance)، و دموكراسی. اينها، به گمان من، موجبات سلطهی فرهنگی و مادی غرب را بر ساير اقاليم عالم فراهم آوردهاند و هرچه غرب التزام و تعهدش به اينها بيشتر و جدیتر شود جاذبه خود را افزايش داده است. در همين جا، اشاره كنم كه اين وجوه جذابيت، اصلاً تصادفی و به تبعيت از مد و اسلوب زمانه نيستند. هر انسان دارای عقل و وجدان اخلاقی برای اينها ارزش قائل است.
و اما اسلام: ١) دين است، بدين معنا كه برای طرفداران خود، مثل هر دين ديگری، هم نقشهی عالم هستی و جايگاه يكايك موجودات را تعيين میكند، هم كتاب قانون است و بايدها و نبايدها و درست و نادرستها و واجب و حرامها را روشن میكند و هم نسخه است، يعنی درمانگری دارد و بيماریها و دردهای روانی و روحانی آنها را درمان میكند. هر دين، به گمان من هم نقشه است، هم كتاب قانون، و هم نسخه، اگرچه اديان مختلف از لحاظ ميزان تاكيدشان بر هر يك از اين سه وجه با هم فرق دارند، از سوی ديگر،اسلام مانند هر دين ديگری، آن نقشه و كتاب قانون و نسخه را فوق سوال و خطاناپذير و بیچون و چرا و معصوم از خطا میداند.
٢) اسلام در دوره ماقبل تجدد و مدرنيته ظهور كرده است. اين وجه باعث میشود كه اسلام، مانند همه اديان بزرگ جهانی، هم از لحاظ نظری و هم از لحاظ عملی، بسياری از مشخصههای دوران سنت و قبل تجدد را تصريحاً و تلويحاً پذيرفته است. اين مشخصهها فقط شامل هستیشناسی و جهانشناسی (cosmology) و خداشناسی و فرشتهشناسی و انسانشناسی و علمالنفس و هیأت و نجوم و افلاكشناسی و تاريخ و جغرافيا و طبيعيات قدما و ادوار باستانی نيست، بلكه از اين لحاظ نيز صبغه دوران ماقبل تجدد دارد كه مبتنی بر تعبد و قبول اوتوريتههايی است كه هرگز نبايد مورد پرسوجو و نقد و اعتراض واقع شوند، بر ايمان تاكيد فراوان دارد. به سلسله مراتبی (از جمله سلسله مراتب روحانيون قائل است، دست غيب را هم در كار می بيند ، به نوعی عقل دينی قائل است و آزادانديشی را نمیپذيرد. خداگرا و خدا محور است، نه انسان محور، اجتماعگرا و جامعهگرا است. به پلوراليزم (لااقل پلوراليزم صدق و حقانيت) اصلاً قائل نيست، به مدارا چندان روی خوش نشان نمیدهد، و...
٣) اسلام كمابيش در موضع دفاعی است. اسلام تقريباً با ظهور رنسانس در غرب و آغاز عصر طلايی تمدن و فرهنگ غربی آهسته آهسته و تحت تأثير علل و عوامل متعددی كه من، در اينجا، قصد شمارش آنها را ندارم، در مقايسه با غرب رو به افول نهاد. اين افول از زمانی كه جهان اسلام با جهان غربی مسيحی مواجهه جدی يافت روز به روز بيشتر و بيشتر شد، ورود ناپلئون به مصر شايد بارزترين جلوهی اين ضعف باشد. طبعاً هرچه ضعف بيشتر، موضع دفاعی بيشتر و چه بسا در خود فرورفتن و گتو (ghetto) نشينی بيشتر. اكنون، علیرغم اينكه نوعی بيداری جهان اسلام و نوعی بنيادگرايی تهديدكننده غرب در جهان اسلام ظهور كرده است، باز بايد گفت كه اسلام در موضع دفاعی است. حتی بنيادگرايی اسلامی و تروريسمی را كه بعضی از گروههای سياسی و انقلابی اسلامی ايجاد و تقويت كردهاند میتوان در چارچوب موضع دفاعی مورد تجزيه و تحليل و تفسير و تبيين قرار داد.
٤) اسلام چند آوايی است. يعنی قرائتها و تفاسير متعددی از آن وجود دارد. اگرچه هميشه از اسلام قرائتها و تفاسير متعددی وجود داشته است و هميشه در طول تاريخ اسلام، اسلام فقها، با اسلام عرفا و متصوفه، اسلام فلاسفه و حكما، اسلام متكلمان اشعری، معتزلی، امامی و خوارج و... همه با هم فرقها و اختلافنظرهای احياناً فاحش داشتهاند ولی امروز، يعنی پس از مواجهه فرهنگی و تمدنی اسلام و غرب، میتوان گفت كه اين چند آوايی بارزتر و انكارناپذيرتر شده است: از ميان اين آواهای مختلف چه بسا میتوان گفت كه سه آوا شاخصتر و تقابلشان با يكديگر بيشتر است: اسلام بنيادگرايانه (fundamentalistic)، سنتگرايانه (traditionalistic)، و تجددگرايانه (modernistic). میتوان با كمال اختصار گفت كه تفاوتهای اصلی و عمده اين سه تفسير و رويكرد به اسلام عبارتند از:
اسلام بنيادگرانه: الف) عقل استدلالگر را منبع معرفتی در كنار قرآن و روايات نمیداند، بلكه نهايت اعتباری كه برای آن قائل است فقط در جهت كشف و استخراج حقايق از دل كتاب و سنت است و از اين جهت شديداً نصگرا و نقلگرا است. ب) بر ظواهر اسلام تأكيد دارد، نه بر روح آن، ج) شريعت انديش است و ديانت را بيش از هر چيز و پيش از هر چيز در رعايت احكام شريعت و فقه میداند و اين احكام را تغييرناپذير و خدشهناپذير میانگارد و بنابراين د) برای تأسيس مجدد جامعهای كه در آن شريعت و فقه به نحو تام و تمام اشاعه و ترويج يابد میكوشد واز آنجا كه تأسيس چنين جامعه ای با وجود حكومتهای غيردينی و فارغ از ارزش كه جانب هيچيك از تصورات مختلفی را كه در باب زندگی خوب وجود دارند نمیگيرد مشكل و بلكه محال است. هـ) نسبت به همه اين قبيل حكومتهای غير دينی سر ناسازگاری قصد براندازی دارد و سعی میكند تا نظامهای حكومتی شريعتمدار وفقهگرا ايجاد كند، و) به تكثرگرايی دينی قائل نيست، ز) با تكثرگرايی سياسی نيز روی خوش ندارد، ح) دين را برآورنده همه نيازهای بشر، اعم از مادی و معنوی و دنيوی و اخروی میداند و از اين رو ط) معتقد است كه با ايجاد حكومت دينی میتوان بهشت زمينی پديد آورد، ی) با فرهنگ غرب متجدد و حتی در بعضی از موارد با تمدن آن مخالف است، چرا كه همه اينها را ناسازگار با اسلام، يعنی ناسازگار با شريعت و فقه، میبيند و يا سرچشمه همه مسائل و مشكلات كنونی جهان اسلام را غرب میداند.
اسلام تجددگرايانه: الف) عقل استدلالگر را هم ابزار كشف و استخراج حقايق از دل كتاب و سنت میداند وهم منبعی در كنار دو منبع كتاب و سنت. حتی در صدد است حجيت خود كتاب و سنت را هم از طريق عقل اثبات كند. ب) بر روح پيام اسلام تأكيد دارد، نه بر ظواهر آن، ج) تدين را بيش و پيش از هر چيز در اخلاقی زيستن می بيند، د) احكام شريعت و فقه را تغييرناپذير نمی داند بلكه بيشتر آنها را مقيد و مشروط به زمان، مكان، و اوضاع و احوال هنگام ظهور دين می داند و جمود بر آنها را موجب دور شدن از روح پيام جهانی و جاودانی اسلام می داند و، بنا بر اين، به هيچ روی، دغدغهی تأسيس جامعهای را ندارد كه در آن احكام شريعت و فقه مو به مو و به همان صورت ١٤٠٠ سال پيش اجرا شود، بلكه بيشتر سعی در عقلانیسازی احكام شريعت و فقه و نزديك ساختن اين احكام به حقوق بشر و نوعی اخلاق جهانی دارد و به همين جهت هـ) سعی در ايجاد حكومتهای شريعتمدار و فقهگرا ندارد و معتقد است كه وجود جامعهای دينی در سايه حكومتی غير دينی نيز ممكن است و از اين رو فراق و فراغ دولت از ديانت و ديانت از دولت را هم ممكن میداند و هم مطلوب. و) به تكثرگرايی دينی قائل است. ز) از تكثرگرايی سياسی نيز استقبال میكند. ح) دين را فقط برآورنده نيازهای معنوی و اخروی میداند، ط) معتقد نيست كه با تاسيس حكومت دينی و ايجاد جامعه دينی لزوماً رفاه مادی نيز حاصل می آيد. ی) از تمدن غرب و در بسياری از موارد و از فرهنگ آن نيز دفاع میكند و اين تمدن و فرهنگ را در برآوردن نيازهای دنيوی مادی موفق میداند. يا) دشمن جهان اسلام را بيشتر خانگی میداند تا خارجی و میگويد از ماست كه بر ماست.
اسلام سنتگرايانه: الف) عقل استدلالگر را فقط ابزار كشف و استخراج حقايق كتاب و سنت میداند و آن را منبعی در كنار اين دو نمیانگارد و اين شأن اخير را تنها برای عقل شهودی قائل است كه پشتوانه حجيت و اعتبار دين است. اگر دست به تأويل كتاب و سنت ببرد بيشتر به حكم عقل شهودی است، نه عقل استدلالگر و از اين نظر، عقلگرا و آزادانديش و تعبدگريز نيست. ب) بر روح پيام اسلام تاكيد دارد. ج) تجربتانديش است و تدين را بيشتر نوعی سير و سلوك باطنی و معنوی میداند كه فقه شرط لازم (و نه كافی) آن است. شريعت و فقه را هدف و غايت نمیداند، بلكه وسيله و آلتی میانگارد كه از توسل و تمسك به آن گريز و گزيری نيست. د) دغدغه تأسيس جامعهای شريعتمدار و فقهگرا را ندارد. بلكه بيشتر در ترويج اخلاق و معنويت میكوشد. هـ) از جدايی دين از دولت ناخشنود نيست و حكومتهای غيردينی را مزاحم استكمال اخلاقی و معنوی نمیداند. و) به تكثرگرايی معتقد است. ز) از تكثرگرايی سياسی نيز استقبال میكند. ح) دين را فقط برآورنده نيازهای معنوی میبيند. و ط) اصلاً معتقد نيست كه دين وعده تحقق بهشت زمينی داده باشد. ی) با فرهنگ و حتی تمدن غرب سر ستيز دارد و آن را نتيجه غفلت بشر و عصر ظلمت میداند. يا) سبب نكبت و ادبار وضع جامعه اسلامی را خود مسلمين میداند، نه غربيان و بيگانگان.
حال كه با ٤ وجه شاخصتر غرب و ٤ وجه شاخصتر اسلام كمابيش آشنايی يافتيم، میتوانيم درباره ارتباط غرب و اسلام، طرحی بدين صورتی كه میآيد تصوير كنيم:
A) غرب تا حد فراوانی مسيحی است. پس:
١) چون اسلام هم دين است، با غرب ستيزی دارد كه هر دو دين بزرگی میتوانند با هم داشته باشند. اين ستيز در مخالفتی كه كمابيش در سرتاسر جهان اسلام با ميسيونرهای مذهبی مسيحی، اعم از كاتوليك و پروتستان، نشان داده میشود هويداست. كشورهای غربی نيز برای فعاليتهای تبليغی و ترويجی روحانيان مسلمان، اعم از شيعی و سنی و وهابی، محدوديتها و تضييقاتی ايجاد میكنند، اگرچه اين محدوديتها و تضييقات قابل مقايسه با محدوديتها و تضييقات مسيونرهای مذهبی مسيحی در كشورهای اسلامی نيست، و اين نيز بدين علت است كه غرب لااقل نظراً آزادی دين و مذهب و وجدان و بيان را از اصول حقوق بشر تلقی میكند. حمله ی متقابل الاهيدانان مسيحی و الاهيدانان مسلمان نيز به يكديگر در همين راستا قابل تبيين است. خصوصاً بنيادگرايان مسيحی و بنيادگرايان مسلمان خود را در حال نوعی جهاد مقدس (Holy War) بر ضد يكديگر میدانند. كتب، رسالات و مقالات مدافعه نگارانه (apologetic) علمای مسلمان و تئولوگهای مسيحی كه شمار آنها روزافزون است، در واقع، مواجهه غرب مسيحیاند، با اسلام.
حقيقت اين است كه، در اين بعد، اگر الاهيدانان هر دو دين توجه كنند به اينكه مساله اصلی جهان امروز، در واقع، مواجهه ماديت و معنويت است، درخواهند يافت كه میتوانند به جای دشمنی با يكديگر، برای دفاع از جبهه معنويان جهان در كنار هم تشريك مساعی كنند، علیالخصوص كه چون هر دو از اديان ابراهيمیاند وجوه اشتراك آنها بسيار بيشتر از آن است كه در نگاه نخستين به نظر میرسد. چه نيكوست كه با توجه به وضع خطير كنونی الاهيدانان اين دو دين الاهيدانانی مانند تامس مرتون امريكايی (Thomas Merton)، هانس كونگ آلمانی (Hans Kung) را اسوه و الگوی خود قرار دهند و به جای تضاد توانزدا و تضعيف كننده با يكديگر در جهت تقويت جهاننگری معنوی بكوشند.
٢) چون اسلام در دوره ماقبل تجدد و مدرنيته ظهور كرده است و مسيحيت غرب نيز چنين است، از اين نظر، اسلام و غرب در دوران مدرنيته با مسائل و مشكلات يكسانی مواجهند و بنابراين، میتوانند به هم كمك فراوان بكنند. البته میپذيرم كه مسيحيت چون در قياس با اسلام، دين كم شريعتی است و شريعت و فقه گستردهای ندارد و طبعاً مسائل و مشكلات كمتری با مدرنيته دارد و علیالخصوص پلوراليزم و حقوق بشر را به سهولت بيشتری میتواند بپذيرد و حال آنكه فقه بسيار وسيع و متورم اسلام دشواریهای بيشتری در اين راه دارد، اما، به هر تقدير، مسائل و مشكلات اسلام و مسيحيت غرب در رويارويی با مدرنيته آنقدر فراوانند كه تشريك مساعی اين دو دين يقيناً به سود هر دو خواهد بود. اين تشريك مساعی دو جنبه مهم میتواند داشته باشد: ١) وجوهی از مدرنيته كه واقعاً با گوهر دين منافاتی ندارند پذيرفته و جذب و هضم فرهنگ دين شوند و با آنها عناد و مخالفت نشود. ٢) وجوهی از مدرنيته كه با گوهر دين منافات زوالناپذير دارند به صورتی مستدل و فقط با توسل به نيروهای باوراننده و اقناعگر تضعيف شوند.
٣) چون اسلام كمابيش در موضع دفاعی است میتواند به خطا دستخوش اين توهم شود كه همه فعاليتهای الاهيدانان مسيحی در جهت تضعيف اسلام و جهان مسلمين است. اساساً در موضع دفاعی فرد يا جامعه هميشه در معرض خطاانديشی و توهمزدگی و بيگانهستيزی و دشمنخويی است. و اين وضع متاسفانه در ذهن و انديشه بسياری از عالمان و روحانيون اسلام راسخ و يا برجا شده است. از سوی ديگر، در موضع دفاعی گاه هست كه آدمی قدرت تميز ميان دوست و دشمن را از دست میدهد و خشك و تر را با هم میسوزاند. اينكه بسياری از الاهيدانان مسلمان از يادگيری و آموزش بسياری از دستاوردهای فكری و علمی الاهيدانان مسيحی روی برمیتابند و اعراض میكنند نتيجهی عدم تشخيص دشمن واقعی از غيردشمن است.
٤) چون اسلام چندآوايی است موضعش در برابر مسيحيت غربی در يك ضابطه و جمله قابل تلخيص نيست. بنيادگرايان اسلامی چيزی جز طرد و نفی در قبال الاهيات و دين مسيحی در پيش نگرفتهاند. سنتگرايان اسلامی تا آنجا كه الاهيات مسيحی را در راستای حكمت خالده (perennial philosophy) و دين خالد (perennial religion) میبينند نسبت به آن قبول و حتی استقبال دارند. آثار رنه گنون (Rene Guenon)، فريتيوف شووان (Frithjof Sohuon)، تيتوس بوركهارت (Titus Burckhardt)، مارتين لينگز (Martin Lings)، گی ايتون (Gai Eaton)، و سيدحسين نصر سرشار است از آموزههای الاهيات مسيحی و تفسير و تبيين و دفاع از آنها، و حال آنكه شماری از اينان خود مسلمانند. و اما تجددگرايان اسلامی نيز مطلقاً مخالفتی با الاهيات تجددگرايانه مسيحی ندارند، بلكه میتوان گفت كه يكی از منابع تغذيه فكری آنان آثار اين الاهيدانان مسيحی است. از اين بالاتر، میتوان مدعی شد كه آثار سنتگرايان مسلمان و تجددگرايان مسلمان در چند دههی اخير در تلطيف و انسانی كردن روابط غرب مسيحی و جهان اسلام تاثير عظيمی داشته است، هرچند در مقابل بايد اعتراف كرد كه روحانيون بنيادگرا و ايدئولوژيك مسلمان نيز در تيره و تار كردن اين روابط از هيچ چيز فروگذار نكردهاند.
B) غرب مدرنتر از بقيهی نقاط جهان است پس،
٥) چون اسلام دين است، آن هم دين پرشريعتی كه برای جميع ابعاد و ساحات زندگی، اعم از فردی و جمعی، و مادی و معنوی، و دنيوی و اخروی، و كوتاهمدت و درازمدت، احكام و دستورالعملهايی دارد طبعاً نوعی تماميتخواهی و شمولطلبی دارد و از اين رو با غرب كه چون مدرنتر از بقيه نقاط جهان است بسياری از ساحتهای زندگی را از شمول احكام دين بيرون میبرد و حتا در بعضی از ساحتها با احكام دينی مخالفت صريح يا ضمنی میورزد سر سازگاری ندارد.
٦) چون اسلام در دورة ماقبل تجدد و مدرنيته ظهور كرده است و با بسياری از شاخصهای فكری و علمی آن دوران عقد اخواتی دارد و آن شاخصهای فكری و علمی با مدرنيته ناسازگاری دارند، از اين رو، اسلام به غرب مدرن به چشم دوستی و يگانگی نمیتواند بنگرد. انس و الفت بيشتر جهان اسلام را با كشورهای جهان سوم، ولو غيرمسلمان، كه كمتر از غرب به بواطن و ظواهر مدرنيته التزام دارند و تظاهر میكنند، در اين راستا میتوان تبيين كرد.
٧) چون اسلام كمابيش در موضع دفاعی است، در معرض اين خطر بزرگ هست كه بسياری از محاسن و ويژگیهای مثبت غرب را نبيند يا چون آنها را متعلق به رقيب و خصم میداند آگاهانه يا ناآگاهانه از سنخ معايب و ويژگیهای منفی تلقی كند، مخالفت بسياری از علمای اسلامی با رأی دادن، استفاده از راديو و تلويزيون، دوش حمام، كنترل مواليد، و... فقط به اين صورت قابل تبيين است. در اينجاست كه تفكيك ميان وجه استعمارگری و قشونكشی و امپرياليسم غربی از وجه علمی و فناورانه غرب حائز كمال اهميت است.
٨) چون اسلام چندآوايی است نسبت به غرب مدرن واكنش واحدی ندارد. مسلمانان بنيادگرا، درعين حال كه از وجوه تمدنی مدرنيته كمال استفاده را میكنند، با وجوه فرهنگی آن عناد شگفتانگيز و عجيبی دارند. مسلمانان سنتگرا نيز با وجوه فرهنگی مدرنيته كمال مخالفت و ستيز را نشان میدهند. مسلمانان تجددگرا، در اين ميان، موضع بسيار متعادلتر و قابل دفاعتری دارند و بسياری از وجوه مدرنيته را میپذيرند و آن را در فرهنگ و دين خود وارد میكنند. میتوان گفت كه خود اينان نيز به دو دسته قابل تقسيماند. يكی آنها كه مدرنيته را اسلامی میكنند و ديگری آنها كه اسلام را مدرن میكنند.
(C غرب از سلطه ی تمدنی و مادی برخوردار است. پس،
٩) چون اسلام دين است و علاوه بر اينكه نقشه است، كتاب قانون و نسخه هم هست هميشه با اين پرسش مردافكن مواجه بوده است. كه پس چرا از لحاظ تمدن مادی شكست خورده است و از قافلهی تمدن غرب فرسنگها عقب مانده است و با اينكه برای غيرمسلمين راه سلطهای قائل نبوده است، عملاً مغلوب آنان شده است. الاهيدانان اسلامی برای جواب به اين سئوال راههايی را طی كردهاند. بعضی گفتهاند كه اسلام اساساً برای آبادانی دنيا نيامده بوده است بلكه برای آبادانی آخرت آمده بوده است. پس اساساً در ميدان مسابقه در امور مادی نبوده است تا گمان رود كه شكست خورده است. بعضی ديگر گفتهاند كه غربيان از ميراث فرهنگی اسلام سوءاستفاده كردهاند و بر خود مسلمين سبقت گرفتهاند. ولی، به هر حال، آنان كه اسلام را ضامن سعادت هم آخرت و هم دنيا میدانند هنوز با اين معضل فكری دست به گريباناند. ادبيات «علل عقبماندگی مسلمين» كه ادبيات حجيمی است همه تلاش مذبوحانهای است برای پاسخ به اين پرسش.
١٠) چون اسلام در دورة قبل تجدد و مدرنيته ظهور كرده است، طبعاً نمیتوان از آن انتظار داشت كه واجد همه اسباب و علل معرفتی و غيرمعرفتیای باشد كه موجب پيشرفت تمدنی و مادی غرب شدهاند اما به هر حال جای اين سئوال هست كه مسيحيت هم همين وضع را داشته است.پس چرا غرب مسيحی به چنين رشدی دست يافته است؟ كسانی گفتهاند كه غرب نيز به قيمت دست كشيدن از دين در جهات مادی رشد كرده است و مسلمين به جهت التزام مؤكد به دين در جهات مادی نخواستهاند رشدی داشته باشند (دكتر حسين نصر به چنين پاسخی رسيده است). اما اين جواب آن ادعای دو بعدی بودن و هم به دنيا هم به آخرت نظر داشتن دين را در محل شك و شبهه میآورد.
١١) چون اسلام كمابيش در موضع دفاعی است هم ممكن است به خود آيد و رمز موفقيت مادی غرب را دريابد و خود در همين راستا دست به كار شود تا عقبافتادگی خود را از رقيب و خصم جبران كند و هم ممكن است چندان تضعيف روحيه شود كه فعاليتی را هم كه میتواند داشته باشد از دست بگذارد. نمونههای اندونزی و مالزی چه بسا از دستة اول باشند كه معالاسف مثل و نظير چندانی ندارند.
١٢) چون اسلام چند آوايی است نه سلطه مادی و تمدنی غرب را به يكسان تفسير میكند و نه به آن به يكسان واكنش نشان میدهد. اسلام بنيادگرا چندی است كه به توهم از هم پاشيدن تمدن غرب دچار شده است و اين توهم را با ادبيات آخرالزمانی (apocaljptic) تقويت میكند. در اين ميان بعضی از بنيادگرايان همه چيز را بر عهده تقدير الاهی و سرنوشت تاريخی غرب گذاشتهاند و خود منفعلانه دست روی دست گذاشتهاند تا عنقريب شاهد فروپاشی غرب باشند و بعضی باليقين به اين فروپاشی میخواهند سهم دين و مذهبی و وظيفه الهی خود را در اين راستا به انجام رسانند و از اين رو به نحو بيمارگونهای، از هر حادثهای، هر چه قدر كوچك، در غرب ابراز شادمانی میكنند و آن را از مقدمات فروپاشی حتمی غرب میدانند. مسلمانان سنتگرا به پيشرفتهای مادی غرب به ديده بیاعتنايی مینگرند و آن را به چيزی نمیگيرند و برای آن چندان بها و اهميتی قائل نيستند. اما مسلمانان تجددگرا به حق و چنانكه بايد و شايد سعی در فهم بهتر غرب و پيشرفت آن و جبران عقبماندگی گذشته دارند.
(D غرب از سلطه فرهنگی و معنوی برخوردار است. پس،
١٣) چون اسلام دين است و خود را كلمهی عليای الاهی میداند با اين پرسش مواجه است كه علت نفوذ و جذابيت فرهنگی و معنوی غرب چيست؟ بسياری اصلاً منكراين سلطه فرهنگی و معنوی شدهاند و برای توجيه اين انكار، به بسياری از مشكلات روانشناختی و اجتماعی انسان غربی توسل میجويند. حتی اسلام آوردن بعضی از غربيان را دليل صدق مدعای خود می گيرند. آمارهای حاكی از نابسامانیهای فردی و جمعی غربيان همواره برای اين دسته از مسلمانان شادیزا بوده است (و اين جای بسی تأسف است) كه كسی برای اثبات سيادت و حقانيت مكتب خود خوشحال شود از اينكه انسانهای پريشان و شكستخورده در غرب فراوان باشند)، دسته ای ديگر میكوشند تا نشان دهند كه غربيان هر جا مسلمان بدون نام بودهاند، يعنی اسماً غيرمسلمان و عملاً مسلمان بودهاند، رشد فرهنگی و معنوی كردهاند. بعضی ديگر جذابيت سلطه فرهنگی و معنوی غرب را نشانة نفسانيت و غلبه خوی بهيمی انسان دانستهاند و آن را مصداق تبعيت از هوای نفس و شهوتپرستی و انانيت تلقی كردهاند، بعضی آن را از علائم آخرالزمان دانستهاند و در واقع فرهنگ و معنويت غرب را فرهنگنما (pseudo-culture) و معنويت كاذب (pseudo-spirituality) دانستهاند و...
١٤) چون اسلام در دوره ماقبل تجدد و مدرنيته ظهور كرده است میتواند سلطة فرهنگی و معنوی غرب را براساس ديدگاه ادواری (cgclie) تاريخی توجيه و تبيين كند. طبق اين ديدگاه دوران طلايی و سيمين بشريت گذشته است و اين دو دوران دورانهای سلطة فرهنگی و معنوی اديان بزرگ الاهی بودهاند و اينك به دوران آهن و تاريگی پا نهادهايم، و طبعاً اقتضای روحيه اين دوران پذيرش و استقبال از فرهنگ و معنويت جديد غربی است. از اين روست كه اين ديدگاه همة نهضتهای دينی جديد (New Religius Morements) را نيز و آنها را معنويت شيطانی میداند. (نمونه اين سخنان را در آثار گنون و شووان و نصر میتوان ديد.
١٥) چون اسلام كمابيش در موضع دفاعی است بزرگترين چالش كنونیاش همين سلطه فرهنگی و معنوی غرب است. و اين چالش به صورتهايی كه در بند بعدی خواهد آمد جلوهيافته است.
١٦) چون اسلام چندآوايی است واكنشی به چالش سلطه فرهنگی و غرب نشان داده است چندگانه بوده است. بنيادگرايان اسلامی، شايد به فاحشترين صورت در تاريخ اسلام، عرصة فكر و فرهنگ را عرضه مشت و لگد و اذيت و آزار و زندان و شكنجه كردهاند و هر دگرانديش را كه اندكی ميل به فرهنگ غرب نشان دهد تجسم شيطان و شيطان مجسم تلقی میكنند و بدترين ظلمها و بیعدالتیها را در حقش روا میدارند. رفتار طالبان، القاعده، و روحانيان ايدئولوژيك كشور من با فرهنگ غربی مصداق بارز اين رويكرد است. قتلهای زنجيرهای كه تعداد آنها بسيار بيش از آن است كه همه میپندارند، و اگر ادامهاش با مانع روبهرو نشده بود جهانيان از وسعت و عمقش باخبر میشدند، حمله و به آتش كشيدن كتابفروشیها و موسسات انتشاراتی دگرانديش، ترور حجاريان، كه به راستی از مغزهای متفكر ايران معاصر است، حمله به جلسات سخنرانی متفكران و عالمان و روشنفكران دگرانديش، حمله به روحانيان اديان و مذاهب اقليت، جلوگيری از نشر كتابهای دينی و مذهبی اقليتهای دينی، سانسور شديد كتب و مطبوعات و مجلات، جلوگيری از عرضه بسياری از كتابها به زبانهای اروپايی در نمايشگاه به اصطلاح بينالمللی كتاب تهران، فحاشی بسيار وقيحانه به دگرانديشان حتی از رسانهی ملی، متهم كردن دگرانديشان به همكاری با اجانب و جاسوسی و مزدوری و ارتزاق از سازمانهای جاسوسی غرب، ايراد غيرواقعیترين و زنندهترين اتهامات به دگرانديشان از تريبونهای نماز جمعه، ارعاب و تهديد دانشجويان دگرانديش و ايراد وحشيانهترين شكنجههای جسمی و روحی بر آنان در زندانها و بازداشتگاهها.
تجددگرايان مسلمان، برعكس، هر حسن و مزيتی در فرهنگ غرب ديدهاند پذيرفتهاند و سعی كردهاند تا آن را در فرهنگ دينی و مذهبی مسلمين وارد كنند و سنتگرايان مسلمان به شدت فرهنگ غربی را نفی كردهاند، اگر چه برای اين نفی هرگز دست به خشونت فيزيكی نزدهاند.
سخن ما در اين ميان چيست؟ به نظر من:
١) غرب نبايد از سلطه تمدنی و مادی خود برای تحكيم و تقويت سلطه فرهنگی و معنوی خود استفاده كند. ارزشهای فرهنگ غربی آنقدر جذابيت عقلی و اخلاقی دارند كه غرب نيازمند توسل به وسائل و ابزار تمدنی و مادی خود برای ترويج آنها نداشته باشد. از اين رو:
٢) غرب نبايد هيچگونه قصد و عمل غربگستری در كشورهای اسلامی، با توسل به زور و خشونت و لشكركشی و عمليات نظامی و امثال اينها، داشته باشد. اين گونه كارها نه تنها به سلطه فرهنگی و معنوی غرب در جهان اسلام منجر نمیشود، بلكه بدون شك از جذابيت فرهنگی غرب تا حد وافری میكاهد.دموكراسی از طريق بمبافكنها و موشكهای بالستيك صادركردنی نيست و اصولا در عرصه فرهنگی نبايد سرهنگی كرد. تفكر نظامی با تفكر دموكراتيك ناسازگار است.
٣) غرب نبايد در مواجهه با جهان اسلام و كشورهای غيراسلامی سياست يك بام و دو هوا و تبعيضآميز داشته باشد. اين كار مانع عاطفی و روانی در جهت روابط غرب و جهان اسلام ايجاد میكند. چون مسلمين خود را دستخوش تبعيض و ستم میبينند. (ناديده گرفتن بمبهای اتمی اسرائيل و تاكيد بر اين كه ايران حتّی حق غنیسازی اورانيوم هم ندارد، خود نمونهای از اين سياست دوگانه است كه به لحاظ حقوقی قابل دفاع نمیباشد. پشتيبانی يكجانبه از اسرائيل و عدم توجه به نابودی ملت فلسطين و درد و رنجی كه آنان میكشند، نمونهای ديگر از سياست دوگانه است.) اگر ديكتاتوری و استبداد و اختناق بد است، در همه جا بد است، نه فقط در جهان اسلام.
٤) جهان اسلام بايد به اين تصور از خود (Self-image) پايان دهد كه گويی غرب فقط در تضاد و مخالفتش با اسلام تعريف میشود. اين خودانگاره، هم ناشی از عقده حقارت جهان اسلام است، و هم ناشی از خودبزرگبينی آن. جهان اسلام بايد خود را شريك و دارای سهم در پديد آمدن نظم معنوی و اخلاقی جديد جهان بداند و سهم خود را در اين ميان ادا كند، نه اينكه فكر كند كه ديگران در حال پختن آشی هستند كه برای اسلام و مسلمين در حكم زهر است، نه دارو و خوراك، آشی در حال پختن است كه میتواند برای حال و آينده بشريت بسيار مفيد باشد. هر فرهنگ و تمدنی، از جمله اسلام، بايد سهم خود را در اين آش داشته باشد.
٥) اسلام و غرب هر دو بايد از اسارت در دام حافظه تاريخی خود، كه متاسفانه حاكی از خصومت و عداوت است، برهند و اجازه ندهند كه گذشته نامطلوب نياكانشان، حال و آينده خود و فرزاندانشان را در قبضه و چنگ خود گيرد و آن را به خصمانهترين و غيرانسانیترين شكلی درآورد، در واقع، به گذشته ملحق و ملصق كند. رجوع به تاريخ گذشته برای درس آموزی در جهت ساختن حال و آيندهای بهتر است، نه برای انباشتن كينهها و انتقامجويیها.
٦) براين اساس، ما طرفدار صلح جهانی و همزيستی مسالمتآميز بر مبنای آزادی، عدالت، و عشقايم. به نظر ما، هرجا آزادی، عدالت، و عشق سركوب شود، صلح به خطر میافتد. صلح فرزند آزادی، عدالت و عشق است. اگر بخواهيم جهانی صلحآميز داشته باشيم كه وضع خطير و شكننده كنونی جهان فقط با همين صلحخواهی به ساحل امنی خواهد رسيد، بايد در پاسداشت و حفظ و حراست آزادی، عدالت و عشق هيچ قصور و تقصيری را نپذيريم. اين است كه من طرفدار ليبرال دموكراسی بشر دوستانهام.[1] ليبراليسم مورد اعتقاد من دغدغه آزادی دارد، دموكراسی مورد اعتقاد من پاسدار عدالت در عرصه اجتماعی و سياسی و مدنی است، و اومانيسم مورد اعتقاد من ضامن عشق جهانی است، عشقی كه هيچ حد و مرزی نمیشناسد و همه خطوط قومی، ملی، نژادی، دينی و مذهبی، و سياسی را درمینوردد. وقتی دموكراسی باشد صلح هست. جمهوی جمهوریها خواسته من است كه چون پاسدار دموكراسی است ضامن صلح هم هست. دموكراسیها با يكديگر نمیجنگند. نظام سياسی تمامی كشورها بايد دموكراتيك شود. وقتی جمهوری در همه كشورها شكل گرفت، میتوان كنفدراسيونی از جمهوریها تشكيل داد كه به صورت فدرالی اداره خواهند شد.
٧) آنچه برای آرمانهايی كه در بند قبل گفته شد مزاحمت و مانعيت جدی دارد بنيادگرايی دينی و سياسی است. از اين نظر، غرب، و علیالخصوص، جهان اسلام بايد بجد بكوشد تا قرائت بنيادگرانه از دين و سياست را به قوت برهان و منطق طرد و نفی كنند. جهان اسلام اگر قرائت بنيادگرايانه را طرد و نفی نكند نه خود روی آرامش خواهد ديد و نه با غرب به آرامش خواهد زيست. مسلمانان، يهوديان و مسيحيان نبايد دين را به سلاح پيكار و جنگ تبديل كنند. پيروان همهی اديان بايد اصالت را به صلح و همزيستی مسالمتآميز بدهند. شرط اين صلحجويی رواداری است و شرط رواداری اين است كه مؤمنان واقعيت پلوراليسم دينی را بپذيرند و از اعتقاد جزمی برتری دين خود بر اديان ديگر دست بردارند. خودبرتردانی و برتریجويی به نفرت و جنگ میانجامد نه به صلاح و صلح كه داعيه اديان است. اينك بنيادگرايان يهودی، مسيحی و مسلمان در يك جبهه قرار گرفتهاند. همه آنها با سوءاستفاده از احساسات دينی در حال شعلهور كردن آتش جنگ و كشتار انسانهای بیگناه هستند. در مقابل، دينداران صلحطلب يهودی، مسيحی و مسلمان بايد در يك جبهه قرار گيرند، نشان دهند كه صلح و فقط صلح و دوستی و برادری پيام اديان ابراهيمی است. آنان برای پی گرفتن اين هدف در درجه نخست بايد دين را از پهنهی سياست معطوف به قدرت (دولت) دور كنند (جدايی نهاد دين از نهاد دولت). هدفی كه آنان بايد در هر گام در مقابل خود بگذارند، همزيستی صلحآميز همه انسانهاست. اصل اساسی اخلاقی و دينی ما بايستی نه پافشاری بر يك حكم جزمی سنتی، بلكه سازش و همزيستی صلحآميز در دنيای مدرن باشد. اديان در تفسير انسانی از آنها بايستی اين نقش را ايفا كنند كه زندگی صلحآميز انسانها را امكانپذير سازند. شعار عصر روشنگری در قبال دين در بيان كانتی آن چنين بود: دين فقط در حيطه عقل! اكنون با توجه به تجربياتی كه اندوختهايم و اهميتی كه لازم است به صلح و همزيستی بدهيم، میتوانيم اين شعار را مشخصتر كنيم و بگوييم كه دين امروز بايد جای خود را در آن حيطه ادراكی و عاطفیای بيابد كه به صلح و دوستی ياریرسان باشد. دين فقط در حيطهی صلح: اين است معنای ديانتی شايسته و بايسته برای دنيای مدرن. مسيح در موعظه بر سر كوه گفت: "خوشا به حال صلحدهندگان، زيرا ايشان فرزندان خدا خوانده خواهند شد."
متن سخنرانی اكبر گنجی در آمريكا
دوشنبه ٢ مرداد ١٣٨٥
-----------------------------
[۱]. رويكرد من به دموكراسی، سلبی است، نه ايجابی. دموكراسی (ليبرال دموكراسی يا سوسيال دموكراسی) بهشت ايجاد نمیكند. دموكراسی بهترين نظام سياسی در ميان بدترين نظامهای سياسی است. در مورد ليبراليسم نيز بايد به اين نكته اشاره كنم كه منظور من از آن، آن سنت دموكراسیخواهی است كه به دموكراسیهای پارلمانی منجر شده است و در دموكراسیخواهی خطی است متفاوت با آنچه كه در عصر جديد از ژانژاك روسو شروع میشود و به ايدهی دموكراسیهای شورايی و تودهای، بدان صورت كه ايدهی آن در روسيه و اروپای شرقی و چين مطرح بود، میرسد. منظور من تأكيد روی سنت پارلمانی و ايدهی مهار دولت و دفاع پيگير از آزاديهای فردی است و نه سياست اقتصادی بازار آزاد بدون هيچ آرمان عدالتخواهانهای. ليبراليسم مورد پشتيبانی من ليبراليسمی با محتوای قوی سوسيالدموكراتيك است.