iran-emrooz.net | Sun, 23.07.2006, 21:08
نگاهی به اصل جدایی دین و دولت در اسلام و مسیحیت
بابك جاودان خرد
دوشنبه ٢ مرداد ١٣٨٥
اصل جدایی دین و دولت یا دین و سیاست، شاه بیت قانون اساسی دمکراسیهای غربی و (اخیرا) غیرغربی است. البته بسیاری از صاحب نظران (روشنفکران دینی و غیردینی) میگویند که جدایی دین از سیاست نه درست و نه شدنی است زیرا به معنای آن خواهد بود که دینداران از سیاستورزی محروم شوند، و این برخلاف اصول حقوق بشر است. درست و شدنی آن است که نهاد دین از نهاد دولت یا حکومت جدا شود، همان طور که در غرب چنین شد و اکنون هر دو نهاد در عین احترام به هم به وظایف خود، که یکی ادارهی امور زمینی و مادی است و دیگری ادارهی امور اخروی و معنوی ، مشغولند. این استدلال به لحاظ تاریخی درست است، اما فقط در ارتباط با غرب و مسیحیت.
دین بودا و احیانا کنفسیوس و دیگر پیامبران خاوردور ادعا و دخالتی در حکومت نداشتهاند و اگرهم داشتهاند (دست کم) بر این نویسنده معلوم نیست. اما داستان در مورد اسلام، بویژه تشیع، بسیار متفاوت است. پیامبر اسلام برخلاف عیسا مسیح در زمان حیات خود موفق به تحقق عینی اهداف خود یعنی اسلام آوردن کل جزیرهالعرب شد و جانشینان بعدیاش آیین اسلام را جهانشمول ساختند. اما این انکشاف از طریق دعوت مسالمت آمیز و تبلیغ صبورانه و پر رنج و تعب چند صد ساله (همچون کار پیروان مسیح طی سدههای اول تا پنجم میلادی) صورت نگرفت بلکه از استقرار پیامبر در مدینه به بعد ، پس از رد دعوت وی در مکه، سراسر از طریق جنگ و تسخیر قدرت سیاسی و اعمال حاکمیت زمینی تحقق یافت. بنابراین در اسلام از همان آغاز "دیانت عین سیاست و سیاست نیز عین دیانت" بوده است. اما مسیح حوزهی دعوت خودرا با سیاست درنیآمیخت و رستگاری پیروانش را نه در زمین که در بهشت خداوند وعده داد. گواه این ادعا، انجیل متا (٢٢:١٢) است که به صراحت از قول مسیح میگوید که ".... کارهایی که به سزار مربوط است به سزار واگذارید، و امور خدا را به خدا." اما این آموزه و شاید هشدار مسیح از قرن پنجم میلادی ببعد (با رسمیت یافتن مسیحیت در امپراتوری رم) به فراموشی سپرده شد و با برپایی کلیساهای قسطنطنیه و رم، دخالت دین کلیسایی در سیاست و دولت آغاز و گسترش یافت و پس از نزدیک به یک هزاره سیاه کاری، با وقوع جنبش اصلاحات دینی به رهبری لوتر و کالوین در قرن شانزدهم و جنگهای خونین و طولانییی که در پی داشت، مسیحیت به جایگاه آغازین خود بازگشت و "نهاد دین از نهاد سیاست جدا شد."
اما اسلام روند تاریخی دیگری را از سر گذراند: تا قرن یازدهم میلادی (پنجم هجری) سیطرهی سیاسی، نظامی ، علمی و فرهنگی اسلام بر تقریبا نیمی از جهان متمدن آن روزگار برقرار بود (در آندلس تا اواخر قرن چهاردهم میلادی) اما به تدریج از حرارت و سرزندگی آن کاسته شد و با هجوم مغولهای کافر از شمال شرقی سرزمینهای اسلامی و فروپاشی قطعی خلافت اسلامی به مرکزیت بغداد درقرن سیزدهم به دست آنان، امپراتوری اسلامی به محاق رفت. ازآن به بعد یک و نیم تا دو قرن طول کشید تا اسلام در هیئت دو دولت- امت رقیب متخاصم سنی (ترکیه عثمانی) و شیعی (ایران صفوی) سربلند کرد. و شگفت آنکه این دو قدرت تازه نفس دین محور به جای اتحاد با یکدیگر و تمام کردن کارنیمه تمام خلفای صدر اسلام، یعنی فتح اروپای ضعیف ، پراکنده و کلیسازدهی آن روزگار، به جنگ و ستیز خونین با یکدیگر پرداختند (شاید به تحریک و توطئهی "انگلیسیها"!) و چنان یکدیگر را ضعیف ساختند که تا قرن نوزدهم عثمانی سنی، "مرد بیمار اروپا" شد و ایران شیعی "ممالک محروسهی سلطان صاحبقران".
اما همین دو دولت دینی صفوی و عثمانی به رغم شباهت از نظر شدت تعصبات مذهبی، یک فرق عمده داشتند و آن این بود که در یکی (ایران شیعی) متولیان مذهبی خود مدعی حکومت بودند و اگر نه در دوران صفوی که اقتدار شاه فزاینده بود، اما به ویژه از عصر قاجاریه به بعد نیم نگاهی به قدرت سیاسی داشتند- هرچند آن را آشکارا به زبان نمیآوردند. در عثمانی، اما، به دلیل تعلیمات متفاوت مذهب تسنن، متولیان و مفتیان دین وظیفهی خودرا تقویت مبانی حکومت سلطان قرار دادند که تا واپسین دم (پایان جنگ جهانی اول)شرعیاش میدانستند. و اصولا اهل سنت برخلاف شیعیان، از حاکم وقت پیروی میکردند و آن را ادامهی حکومت خلفای صدر اسلام میدانستند (و میدانند). مضاف برآنکه یک رکن مهم مذهب تشیع مهدویت است که مورد قبول اهل سنت نیست، و متولیان مذهب تشیع یا همان روحانیون یکی از وظایف خودرا آماده کردن مقدمات ظهور موعود میدانند. تا زمان وقوع انقلاب اسلامی، ضمن آنکه دین (مذهب تشیع) از حکومت جدا بود و دخالتی در آن نداشت، اما از سیاست و جامعه جدا نبود و متولیان آن در عین استقلال نهاد دین، هر زمان که مجال مییافتند در کار حکومت دخالت میکردند. رژیم پهلوی، بویژه محمدرضا شاه، دلخوش به این بود که روحانیون را ظاهرا از حیطهی قدرت به دور نگاه داشته و اصلا گمان نمیبرد که از ناحیهی آن خطری متوجه تاج و تخت "همایونی" شود. حتا "پیش پرده"ی ١٥ خرداد ٤٢ نیز خواب سنگین وی را برهم نزد و همه چیز را در "توطئهی ارتجاع سرخ و سیاه" خلاصه کرد. البته دست قدرتهای بزرگ و ذینفع (بویژه انگلیس) و علاقهی آنها به تشکیل "کمربند سبز" معروف را نمیتوان در این میان نادیده گرفت، و اصولا معلوم نیست که در صورت وقوع نیافتن انقلاب بلشویکی در مرزهای شمالی ایران و گسترش بعدی نفوذ آن به سراسر منطقه و جهان، قدرتهای جهانی سودی در برکشیدن مذهب میداشتند ، بویژه آنکه این عامل کمکی اکنون پس از فروپاشی "امپراتوری شیطان" خود تبدیل به دردسری کبیر شده است.
اما انقلاب اسلامی با همهی زیانهایش دست کم این سود را داشت که چشم روشنفکران (سکولار و دینی) را به حقیقت اصل جدایی دین و دولت گشود و از جمله این پرسش بنیادی را در دستور کار قرار داد که، با توجه به تجربهی تاریخی پیشگفته آیا میتوان در ایران تحت حاکمیت متولیان اسلام شیعی به صرف جدایی دین از دولت بسنده کرد، آن هم دینی که از ابتدای بنیادگزاری آن سیاسی بود و چشم به تصرف قدرت سیاسی داشت؟ آیا روشنفکران دینی، از جمله آقایان سروش، کدیور، مجتهدشبستری قابل و همین گنجی گرام، میتوانند تصور اسلام (شیعی) بدون متولی را داشته باشند؟ و آیا تشیع اصولا میتواند بدون روحانیت (که همواره چشم به قدرت داشته و خودرا حافظ دین و ملک میداند و قدمت و ادعایی دست کم ٥٠٠ ساله دارد) به حیات اجتماعی خود ادامه دهد؟ و مهمتر، آیا تودهی مردم مذهبی این تغییر مرجع و حذف احتمالی متولی قدرتطلب از مسند هزار سالهی متولیگری را برمیتابند؟ از یاد نبریم که احزاب مسیحی اروپایی پیرو مذهبی هستند که بنیادش برجدایی دین و دولت استوار است و متولی و مدعی ِ در اندیشهی برقراری حکومت الله بر روی زمین ندارد.
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
زآنکه زد بر دیده آب از روی رخشان شما!