iran-emrooz.net | Wed, 03.05.2006, 18:04
برای رامین جهانبگلو
گل سرسبد ایران
شکوه محمودزاده
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
چهارشنبه ١٣ ارديبهشت ١٣٨٥
پیشگفتار
سیمون دوبوار کتابی دارد به نام "نارنگی پاریس" (ماندارین پاریس)، که در آن او به بررسی نقش روشنفکران فرانسه پس از جنگ جهانی دوم میپردازد. دوبوار در این کتاب بگونهای عالی وضعیت اندیشگی و احساسی روشنفکران فرانسه و دغدغههای آنان و همچنین سرنوشت شخصی و اجتماعی آنان را تشریح میکند. این کتاب یکی از بهترین کتابهایی است، که در باره وضعیت روشنفکران یک کشور تاکنون نگاشته شده است و دوبوار در آن به بررسی تکامل سیاسی و فرهنگی جامعه فرانسه پس از جنگ دوم جهانی میپردازد. منظور از نارنگی یا ماندارین در واقع همان چیزی است، که ما در ایران به آن "گل سرسبد" میگوییم؛ یعنی نخبگان و سرآمدان یک جامعه.
هراس تمدن ایرانی از آزادی
در ایران تاکنون کتابی اینچنین در باره وضعیت روشنفکران ایرانی نگاشته نشده و ما وضعیت روانشناختی و احساسی و اندیشگی و دغدغههای روشنفکران و روشنگران ایرانی و همچنین مشکلات زیاد مالی و اجتماعی این دسته نخبه و سرآمد جامعه ایرانی را نمیشناسیم، اما بزرگترین و مهم ترین مشکل این نخبگان و سرآمدان جامعه ایران مشکل سیاسی در جامعه ایران است و بزرگترین دغدغه روشنفکر ایرانی نیز آزادی در جامعه ایران است، زیرا مسئله آزادی با روشنگری نسبتی مستقیم و بیواسطه دارد. هم در رژیم شاه و هم در رژیم جمهوری اسلامی روشنگران ایران همواره در زیر خطر زندان و مهاجرت و حتی مرگ زیسته است. راه روشنفکری در جامعه ایران همواره راهی پرمخاطره و یا راه بلا بوده است و این ثابت تاریخ ایران، هم در دوره پیش از اسلام و هم در دوره پس از آن بوده و هنوز هم چنین است، اما امید بسیاری از روشنفکران ایرانی همواره این بوده و هست، که با ورود تجدد به ایران و رویکرد تجدد ایرانی، آزادی اندیشه نیز در این کشور نهادینه شود و جلوی زورگویی اقتدارگرایان گرفته و کشور در مسیر آزادی قرار بگیرد. اما این امر امروزه رویای دور و درازی را مینمایاند، که معلوم نیست تعبیر آن چیست؟ اقتدارگرایان حاکم بر ایران، هم در رژیم شاهنشاهی و هم در رژیم جمهوری اسلامی همواره تیغ تیز خود را بسوی نخبگان و اندیشمندان ایرانی نشانه گرفتند و آنان را یا به زندان افکندند و یا وادار به مهاجرت کردهاند و یا آنان را از بین بردهاند، به این امید واهی که با زندان و شکنجه و کشتن و یا مهاجرت، جلوی نفوذ اندیشههای تازه را در این سرزمین بگیرند و یا ورود این اندیشهها به کشور را به تاخیر بیندازند، تا بتوانند حکومت خود را مستحکم تر کرده و برای زمان درازتری بر سریر قدرت باقی بمانند. اینچنین است، که "نارنگی ایران" و یا "گل سرسبد ایران" هرگز نمیتواند بگونهای بدون مانع و درگیری بار دهد و به گل برسد.
بازداشت رامین جهانبگلو روشنفکر نخبه ایرانی، من را دوباره به یاد رمان سیمون دوبوار انداخت، که آن را سالها پیش خوانده بودم. این روزها از خود میپرسم: براستی چرا روشنفکران ایرانی تا این اندازه مورد آزار و اذیت قرار میگیرند؟ و چرا یک فضای مناسبی برای بحث و گفتگو در ایران وجود ندارد، که آزادی اندیشه را نهادینه کند؟
برای پاسخ این پرسشها و پرسشهای دیگری از این دست به شعر حافظ مراجعه کردم که در باره حلاج میگفت:
آن یار کزو گشت سر دار بلند / جرمش آن بود که اسرار هویدا میکرد
و یا بیاد شعر عارف قزوینی افتادم که میگفت:
بیدار هر که گشت در ایران رود به دار / بیدار و زندگانی بی دارم آرزوست
براستی چرا ما هم در دورانهای گوناگون تاریخی و هم در دوران کنونی و معاصر با این پدیده نخبه کشی و یا زندانی کردن نخبگان روبرو هستیم؟ این پرسشی است، که تاکنون هیچ کسی در ایران برای آن پاسخی نیافته است. شاید بتوان آن را به استبداد دیرپای ایرانی و استبداد مذهبی مربوط دانست، که بنظر من افزون بر هردو این عوامل، عامل دیگری نیز هست و آن خاموش کردن صدای آزادی از هراس از این صداست. هراس از آزادی یکی از هراسهای بزرگ تمدن ماست. هر تمدنی هراسی دارد، برای مثال هراس تمدن غربی همواره از انحطاط و زوال تمدن خود بوده است. از زمان یونان باستان تاکنون تمدن غربی همواره در ترس و وحشت از پایان یافتن و زوال تمدن خود بسر میبرد و این هراس از زوال تمدن غربی، در سده بیستم در آثار توینبی و اشپنگلر وهایدگر و ارنست یونگر وهانتینگتون بازتاب اندیشگی ژرفی یافته است، اما ظاهرا تمدن ایرانی نیز در این هراس بسر میبرد و میاندیشد که آزادی مایه زوال و انحطاط آن میگردد و حاکمان آن میکوشند تا آزادی را برابر بی بند و باری و غرب زدگی جلوه دهند تا بدینوسیله آزادیخواهان را بدنام و ضدملی و ضد فرهنگ ملی جلوه دهند و بتوانند عمر حکومت خود را درازتر کنند. اما تا زمانی که تمدن ما بر این هراس چیره نشود، که آزادی نه تنها مایه زوال این تمدن، بلکه مایه باروری این تمدن خواهد بود، ما همچنان با غول استبداد دست و پنجه نرم میکنیم و همچنان برای آزادی شعر میسراییم و تلاش میکنیم آزادی را چون معشوقی خیالی در آغوش کشیم.
بگفته شادروان مهندس مهدی بازرگان : "آزادی نه دادنی ست و نه گرفتنی، آزادی یادگرفتنی ست". هراس از آزادی، یعنی هراس از تنهایی، یعنی هراس از مسئولیت، یعنی هراس از خود بودن، یعنی هراس از آزادی وجدان و با وجدان خویش تنها و روبرو بودن. اینچنین آزادیی را نه میتوان داد و نه میتوان گرفت، بلکه آن را تنها میتوان یاد گرفت و کسانی هستند، که راه یادگرفتن این آزادی را به دیگران نشان میدهند: رامین جهانبگلو یکی از اینهاست و به همین جرم هم دستگیر شده است.
تفاوت نقل بادام و بلژیک
ناصرالدین شاه میگفت: "رعیتی که فرق نقل بادام و بلژیک را بداند، به درد من نمیخورد". این گفته نمونه بارز نظر و نگاه مستبدین ایرانی به آزادی و دانش و رای مردم و روشنفکران است. یعنی حاکمان ایرانی همواره تلاش کردهاند، ملت خود را در بی خبری و جهل و نادانی و ناآگاهی کامل و یا نسبی نگاه بدارند و از همین رو همواره با روشنفکران و روشنگران ایرانی به ستیز و مقابله پرداختهاند. اگرچه ملت ایران و روشنفکران آن همواره با خیزشها و جنبشها و انقلابهای متعدد در راه آزادی کوشیدهاند و اگرچه این "رعیت" با انقلاب مشروطه به "ملت" تبدیل شد و این امر با اصلاحات ارضی در دهه چهل هجری خورشیدی تکمیل و در انقلاب ١٣٥٧ بار دیگر ملت ایران و روشنفکرانش ندای آزادی و استقلال سردادند، اما پیداست که ما هنوز تا رسیدن به آزادی راهی دراز و دشوار در پیش داریم و بزرگترین چالش و مانع پیش روی ما چالش و مانع اندیشگی و فلسفی و نظری میباشد و تا این چالش بگونهای درست فهمیده و در باره آن اندیشه نشود و پرسشهای جدی مطرح نگردند، ما همچنان با این معضل روبرو خواهیم بود.
طرفداران فردید در جامعه ایران همواره گفتهاند و میگویند، که جامعه غربی دچار بحران است و برای شاهد این مدعا از اشپنگلر و هایدگر و توینبی و ارنست یونگر و هانری کربن و به تازگی هم از هانتینگتون نقل قول میآورند. در پاسخ آنان باید گفت: تمدن غربی اگر هم بحران داشته باشد، بدان آگاه است و اندیشه زوال و انحطاط را چونان رویکردی برای برون رفت از بحران مینگرد و در جهت حل مسایل و معضلات پیش روی خود برمی آید، اما تمدن ما اکنون دو سده است که بحران دارد و بجای آن که در صدد حل بحران برآید، یا اساسا به آن آگاهی ندارد و یا اگر آگاهی دارد آن را لاپوشانی میکند و بدتر از همه اینکه حاکمانی دارد، که به جای حل بحران، تلاش میکنند، کسانی را که روی این بحران و مسئله انگشت میگذارند، بگونهای خاموش کند و در این راه انواع "برهانهای قاطع" از زندان و شکنجه و گرفته تا تهدید و بیرون راندن از کشور و یا حتی کشتن را بکار میبندد.
می گویند ناصرالدین شاه که پس از کشتن امیر کبیر از این کار پشیمان شده بود، بارها گفته بود: "بارها میخواستم از چوب، امیرکبیر بسازم و نشد". اما این دریغ و حسرت ناصرالدین شاه مانع از آن نشد، که بدهد کتاب "یک کلمه" را بر سر نویسنده اش مستشار الدوله آنقدر بکوبند تا کور شود و به بیچارگی درگذرد. از آن زمان تاکنون بلایای بسیاری بر سر روشنفکران و روشنگران این مرز و بوم گذشته است و عشقی و فرخی یزدی و مختاری وگنجی نمونههای بسیاری از دیگر آزادیخواهان و روشنگران و روشنفکران دگراندیش تنها بجرم عقیده و باور به زندان افکنده شده یا وادار به ترک میهن گشته ویا کشته شدهاند. همه این اقدامات ضد آزادی از یکسو از هراس از آزادی است و از سوی دیگر برای اینکه ملت تفاوت میان نقل بادام و بلژیک را نفهمند. هراس از آزادی هراس از دست دادن امتیازات ویژهای است که قدرت به قدرتمداران میبخشد و نیاز به نادان و بی خبر نگاه داشتن مردم نیز از همان هراس از دست دادن امتیازات ویژه برمی خیزد.
اینچنین است که تا هراس جامعه ایرانی از آزادی با همه وجوه مثبت و منفی آن از میان نرود، امتیازات ویژه حکومتی دینی یا سلطنتی نیز از میان نخواهند رفت و در هراس از آزادی، روشنفکران و روشنگران بسیاری قربانی خواهند شد. اما جامعه ایرانی اینک با دوران ناصرالدین شاه تفاوتهای بسیاری دارد و مردم نه تنها تفاوت نقل بادام و بلژیک را میدانند، بلکه تفاوت بسیاری دیگر از چیزها را نیز میدانند و این ثمره کار خستگی ناپذیر روشنفکران و روشنگران ایرانی در طول تاریخ و بویژه در دو سده گذشته است. و اگر واپس گرایان حاکم بر ایران میاندیشند، میتوانند با اینچنین تمهیداتی جلو رشد آگاهی در ایران را بگیرند، باید به آنان سرنوشت کلیسای کاتولیک در اروپا را یادآور شد. جامعه روشنفکری ایران و جامعه ایران بطور کلی پیچیده تر و گسترده تر و بزرگتر از آنست، که بتوان با دستگیری این و آن، آن را خاموش کرد و باید به روشنفکران ایرانی در ایران گفت:
باش تا صبح دولتت بدمد / کاین هنوز از نتایج سحر است