سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳ -
Tuesday 3 December 2024
|
ايران امروز |
ریشهشناسی: بازگشایی ریشههای اپوزیسیون «انقلابیِ» پسا - مصدق
یکی از ویژگیهای اُپوزیسیون زخم خوردهی ایران پس از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ - همانطور که دوستان نامبرده در پانویس این نوشتار از آن یاد کردند - بریدن از فرهنگ آزادیخواهانه دوران مشروطه و گرایش به آکسیونیسم سیاسی بود که کمابیش شالودهی اندیشههای خود را از حال و هوایِ «بیگانهستیزی» (نام دیگری برای واژهی ناخوشایند «ملیگرایی») و بر بستر جهان «دوقطبی» آن روز بر میگرفت. شاید نخستین و حتا برجستهترین ویژگیِ این فرایند ایدئولوژیک، نهادینه کردن جهانبینی «مکانیکی» استالینیستی (و یا آنچه که استالین آن را «دیالکتیک» مینامید!؟) بود که بر پایهی آن تمامی دانشِ فلسفه، سیاست، اقتصاد و ... در شابلونی از پیشآماده ریخته میشد تا آنها را برای خود به شکلی ساده قابل درک نماید. یکی از بنیانهای فکری این دیدگاه تقسیم کاری بود که بین «نیروهای انقلابی» بومی و برادر بزرگتر (شوروی) وجود داشت که بر پایهی آن، این انقلابیون (موتور کوچک) تلاش در بهحرکت درآوردن بخشی از تودهی مردم (موتور بزرگ) را داشتند و برای به سرانجامِ رساندن این فرآیند بر روی نقش ساماندهندهی اتحاد شوروی (انقلاب جهانی) تکیه میکردند. مدلهای موفق این استراتژیِ در سطح جهانی کوبا، مصر، سوریه، ویتنام، آنگولا (۱۹۷۴) و ... بودند.
از دیدگاه این جهانبینی مکانیکی؛ انقلاب مشروطه در ایران نشانگر ورود ایران به دوران مدرنیتهی سیاسی بوده است. این «دید تاریخی» شناسهی خود را در برش تاریخ معاصر در دورهها و فازهای جداگانهای مییابد که با پایان گرفتن هر یک، آرمانِ سیاسی و بایستگی آنها نیز پایانیافته انگاشته میشد[۱]. این اُپوزیسیون «جوان» اگرچه برای تاوانگیری از شکست کابینهی مصدق و ناتوانی حزب توده در مقابله با این شکست[۲]، این جنبشها را به چالش میکشید، اما از نظر تئوریک در چهارچوب جنبش چپ طرفدار روسیهی پیش از خود باقی ماند. فشار سیاسی پس از فروپاشی کابینه مصدق (یا بگفتهی آنها: ظهور رژیم در لباس حاکمیت پلیسی)، فشردگی دستههای اندکِ مخالفان را در شکل «جبههی رهاییبخش ملی» ناگزیر میکرد. برآوردهساختن این «هماندیشی» همزمان به معنیِ واپسنشینیِ اپوزیسیون سکولار از پرنسیبهای تاریخی و اجتماعی خود بود؛ بدینگونه که آرمانهای جنبش مشروطه و دستاوردهای فرهنگی آن آگاهانه به بایگانی تاریخ و فراموشی سپرده شدند.
یکی دیگر از شناسههای این ایدئولوژی «نوین» در لجاجت آنها برای انکار دستاوردهای اصلاحات دوران پسامصدق بازتاب مییافت. در نگاه این اُپوزیسیون، این شکل از نوآوری تنها نشاندهندهی «وابستگی» طبقهی حاکمهی ایران (در شکل بورژوازی کمپرادُر که تولد و رشد آن از مشخصات «فاز» پس از سال ۳۲ بود) به «امپریالیسم» بود. این نظریه بر این ایده بود که اصلاحات ارضی تنها نمایانگر «دسیسهای» برای صنعتی کردن کشور و به عنوان «پیششرط مشارکت پیرامونی ایران در نظام جهانی سرمایهداری[۳]» بوده است. بدین ترتیب تمامی پیشرفتهای اجتماعی این دوران تنها با اَنگ «فرمایشی» و «از بالا بودن»، رد میشد. یک نمونهی این نگرش، سرباززدن از پذیرش مزایای آزادیهای اجتماعی زنان با دستاویزِ «تولید نیروی کار ارزان» برای خدمت به همین بورژوازی «وابسته» بود. روشن است که این دیدگاه «نوین» سیاسی و تمایلِ شدید نمایندگان آن به یافتن نکات مشترک با جنبش اسلامی در راه تشکیل یک «جبهه متحد ملی»، تنها میتوانست به دفاع از خمینی در خرداد ۴۲ و نزدیکی به دیدگاههای واپسگرایانهی او در رودررویی با «انقلاب سفید» بیانجامد.
عقبنشینی از پرنسیبهای سیاسی برای رسیدن به یک اتحادِ جدید با نیروهای واپسگرا، همزمان به معنی دستیابی به سازش بر سر حداقلهای بیپایه و ویرانگر بود. نماد این سازشکاری چیزی نبود مگر ابراز عشق روشنفکران به اصطلاح سکولار (بخشاً در لوای چپ دیکتاتورطلب) به فاشیسم اسلامی. البته این اتحاد ایدئولوژیکی الگوی اخلاقی - سیاسی - فرهنگی خود را در سمپاتیهای متقابل اولیه مابین هیتلر و مسلمانان خاورمیانه، استالین و مسلمانان قفقاز و یا حتی مابین خودِ استالین و هیتلر نیز مییافت [۴]. دقیقاً حفظ همین «اتحاد» نامقدس دلیل عدم تمایل جنبشهای چپ ایران برای داشتن یک برنامه روشن سیاسی حزبی از یک سو و «خُدعه»پردازیهای اسلامگرایان - در غالب وعده و وعیدهای دروغ به جنبش چپ و جامعهی عوام - از سوی دیگر بود. فرزندان فکری این اتحاد، بیشتر به سرخوردگانی میماندند که در آرزوی «خودکشی» شهیدطلبانه، به دنبال یک تریبون عمومی برای بر روی صحنه بردن آخرین پرده تراژدی زندگی خود میگشتند، تا از آن طریق آوایِ «تحقق عدالت اجتماعی در وحدت حکومت علی و اندیشههای مارکس» را در ایدئولوژی نوین خود سر دهند.
انجامشناسی: پیشرفت در پسرفت
انتظار اینکه مردم ناآشنا با الفبای حقوق اجتماعی قابلیت تبیین شکل حکومتی آینده خود را داشته باشند، انتظاری بیجاست. آنچه که در فرهنگ یک کشور ناشناخته بود نمیتوانست در شعارهای مردم آن جامعه انعکاس یابد. اینک بر کسی پوشیده نیست، که خمینی از همان آغاز - همچون سلف ارتجاعی خود کاشانی، مدرس و یا نواب صفوی - خواهان «حکومت خودکامه اسلامی» (بخوان IS) بود: نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه بیشتر. در کنار خمینی ما نگارهگر طبقهی انقلابیِ نوین هستیم که به او زبان «مدرن» خُدعه و استفاده از واژههای فریبندهی «آزادی» و «جمهوری» را برای تحمیق افکار داخلی و خارجی میآموخت و او را به رتبه «رهبری خردمند و پیگیر و تزلزلناپذیر انقلاب»[۵] ارتقا میداد. این وصله ناهمگون «جمهوریت» هنوز هم پس از چهل سال به حکومتی که مشارکت مردمی را تنها در «بسیج» نیروهای فالانژ و سرکوبگر خود تعریف میکند، نمیچسبد و پیوسته به دست همین به اصطلاح «اندیشورزان» در حال روتوش و ترمیم شدن است، اگرچه این حکومت با زبان و بیزبانی هزاران بار خود را از آن مبرا دانسته است[۶].
در سده اخیر دستاویز «آزادی از چنگال بیگانه»، به یکی از ابزارهای مقبولیت دادن به جنگها، کودتاها و دیکتاتوریهای سیاسی در کشورهای در حال توسعه (از آفریقا تا خاورمیانه) تبدیل شده است که در جریان شورشهای سیاسی دهه هفتاد میلادی در ایران نیز، خود را در ترکیب شعارهای مختلف و از جمله «استقلال، آزادی، جمهوری…» بروز میداد. در اینجا واژهی آزادی، تنها یک بند زنجیرهای پبوند دهنده بین «استقلال» و یک شکل حکومتی هنوز در آن دوران نامعلوم (جمهوری؟ اسلامی؟) به شکل تحقق «آزادی از وابستگی به بیگانگان» (امپریالیسم؟ یا استکبار جهانی؟) بود و نه به چم آزادیهای فردی و اجتماعی گردآمده در یک قانون اساسی بر پایهی ارزشهایِ نوین دمکراسی. یک دلیل روشن برای دُرستی این نکته در آنزمان، نداشتن پایبندیِ سازندگانِ گوناگونِ این شعارها به ایدهی آزادیهای مدنی بود؛ نه آنانی که به ولایت فقیه گرایش داشتند و نه آنانی که (به روشهای گوناگون) خواب دیکتاتوری پرولتاریا را در اندیشه میپروراندند[۷]. رویای برابری و آزادیهای مدنی در اسلام، چنانکه بعدها توسط خمینی به ریشخند گرفته شد، «خُدعه»ای بیش نیست[۸]. درست همین ویژگی را - بدون کم و کاست - میتوان در ایدهی «جمهوری دمکراتیک خلق» بر پایهی الگوی کرهی شمالی، کشورهای بلوک شرق و یا ونزوئلای فعلی یافت.
بنابر این، برآوردِ درهمآمیزی ساختاریِ دو مدل «جمهوری دمکراتیک خلق» و «حکومت عدل علی» نمیتوانست چیزی مگر همین «حکومت اسلامی» باشد که «بیعت» گروههای «ضدامپریالیست» با آن را به دنبال داشت. این حکومت، برخلاف آنچه برخی ادعا دارند، به یکباره از آسمان به زمین نیافتاد، بلکه محصول دانش اجتماعی و بینش همهگیر جامعهی روشنفکر ایرانی در دهه پنجاه خورشیدی بود. طبیعی بود که تلاش شود تبارِ این «فریبِ همهگیر اجتماعی» با آرایش «عدالت»، «جمهوری»، «ضدامپریالیستی» و یا «مترقی» بَزَک شده و به تماشای همگانی گذارده شود. انگیزه جنبش چپ ایرانی برای این کار، همانا نزدیک کردن این ساختار به بلوک شوروی بود تا برادر بزرگتر به موقع و با ایفای نقش (جهانی) خود، سیستم جدید را از آن خود سازد. وگرنه تمامی این گروهها میدانستند که زنستیزی، مُرتدکشی، کودکآزاری، تنگدستی همگانی و در پایان سرکوب حقوق انسانی از جمله موازین سنجش عدالتمندی و یا «انقلابی» بودنِ یک جامعه بشمار نمیآیند. اینکه در روند از همپاشیدگیِ بلوک شرق دستاوردهای فتنهی ۵۷ «ملاخور» گشت، دلیلی شد بر انقلابی شدن دوبارهی دیگر برادران و رفقا و گریز آنها به دامان امپریالیسم و استکبار جهانی.
اینک در چهل سالگی حکومت اسلامی و حتا در دامن دمکراسی غرب ما هنوز هم با مومیاییهایی روبروییم که (در شوهای تلویزیونی اروپایی) در ستایش اصلاحپذیری رژیم اسلامی، مقدسانگاری «اهداف اولیه» حکومت و یا پایداری در مقابل فشارهای «استکبار» جهانی داستانسرایی و گستاخانه برطبل «جمهوریت» این حکومت طالبانی میکوبند؛ تو گویی که تداوم بیوقفه - و در این میان «بهنجار» شدهی - «شرایط استثنایی»، توجیهی منطقی برای برقراری استبداد سیاسی و گسترش فساد اجتماعی در سطح ملی است. بیگمان چالش اجتماعی فردای ایران نمیتواند در گرو این نوع نگرش به تاریخ و نمایندگان فسیلشدهی آنها بماند. هستهی مرکزی این چالش نه قربانی کردن پرنسیبهای دمکراسی در مبارزه دروغین با «دشمنان» موهوم، بلکه از میان بردن تمامی فاکتورهای بازدارنده و در پی آن پیشبرد گفتمان ملی در جهت استوار کردن پایههای دمکراسی برای جلوگیری از تکرار چندبارهی تاریخ شکست است.
«روشنگری، رهایی انسان از ناپختگی (نابالغی) خود خواسته است. این ناپختگی، همانا ناتوانی از استفاده بهینه از خرد خود بدون رهنمودهای دیگران است. این ناپختگی زمانی خودخواسته است، وقتی دلیل آن نه در کمبود دانش، بلکه در کمبود اراده و شهامت در استفاده از خرد خود بدون (یاری گرفتن از) رهبری دیگران نهفته باشد. از اینرو بایستی شعار روشنگری اینچنین باشد: همت کن خردمند شوی! شهامت داشته باش سرور خرد خود باشی! » (امانوئل کانت)[۹].
مردمی که گستاخیِ ساختن تاریخ خود را نیاموزد همچنان قربانی جبر آن خواهد ماند.
https://arminlangroudi.academia.edu/
* اگر نوشتههای دوستان حمید فروغ، ب. بینیاز و مزدک بامدادان را به عنوان یک بیانیه سیاسی به شمار آوریم، این جستار به منزله یک پیوست و توشیحی است در پشتیبانی از آنها.
————————————-
زیرنویسها:
۱) فاز یک: ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲، فاز دو: ۱۳۳۲ تا ۱۳۴۲ و فاز سه: دوره پس از ۱۳۴۲. جزنی؛ «نبرد با دیکتاتوری شاه».
۲) توجه داشته باشیم که این اُپوزیسیون با وجود نسبت دادن این «بیعملی» به حزب توده همچنان این حزب را پیشگام طبقهی کارگر میدانست.
۳) «عوامل بیانگیزگی برای انقلاب در دوران ما» نوشته نگارنده در کیهان لندن.
۴) به گفتهی آناستاس ایوانوویچ میکویان (Anastas Mikojan)، برِشکُف (Valentin Breshkow) مترجم استالین یکبار در جمع یک میزگرد گفت: «به نظر من اگرچه استالین و هیتلر هرگز یکدیگر را ندیدند، ولی بین آنها یک رابطه شخصی وجود داشت. زمانی که در آلمان فجایع (قتلعام مخالفین) معروف به «شب دشنههای بلند» (Nacht der langen Messer) اتفاق اُفتادند استالین در اولین نشست کمیته مرکزی حزب پرسید «شنیدید که چه اتفاقی افتاده؟ این هیتلر آدم باحالی است(Er ist ein toller Bursche)! اینطور باید با مخالفین خود رفتار کرد»».
(Achim Bühl, Der Hitler-Stalin-Pakt, Die Sowjetische Debatte; Köln 1989, S. 9)
در بیان بیپرنسیبی استالین همین بس که بدانیم او حتا در کنگره ملل قفقاز (مناطق تِرِک) در نوامبر ۱۹۲۰ برقراری قانون شرع را به این مسلمانان مناطق در صورت پیوستن به اتحاد شوروی و در صورت نیاز (!؟) پیشنهاد داده بود.
۵) مقاله کیانوری؛ «دوستان و دشمنان انقلاب»؛ دنیا شماره ۳ سال دوم شماره چهارم. این مقاله یک بیانیه فشرده حزب توده است، که نکات یاد شده در این نوشتار را بسیار خوب بازتاب میدهد.
۶) «حکومت اسلامی و ترورسیم اسلامی پدیدههای ایرانیاند» نوشته نگارنده در کیهان لندن.
۷) توجه داشته باشیم که مباحث محتوایی سیستم آینده ایران هنوز هم مشغله بخش بزرگی از اپوزیسیون ایرانی نیست. کشمکش همچنان تنها بر سر فُرم و یا نام این سیستم است.
۸) «واژهشناسی اسلامی: برابری و آزادی» نوشته نگارنده در کیهان لندن.
۹) Immanuel Kant: Beantwortung der Frage: Was ist Aufklärung?; Berlinische Monatsschrift, 1784, 2, S. 481–494)
■ واکاوی اندیشه و ایدئولوژی و رویکرد جریانهای سیاسی «پسا مصدق» تا ظهور دیو استبداد دینی بیتردید به کنشگران اجتماعی و سیاسی و بوئژه جوانان کشور یاری میکند که در گزینش بدیل آینده باآگاهی و احتیاط کامل عمل کنند. اما این واکاوی زمانی علمی و واقعی است که همه جانبه صورت گیرد و از واقعیت های تاریخی فاصله نگیرد. رویداد کودتای ۲۸ مرداد که حتی شاه در کتاب «پاسخ به تاریخ» ارتباطش با نماینده سازمان سیا را نفی نمیکند و آمریکا بارها دخالتش در این کودتا را نفی نکرده است از ذهن ایرانیان پاککردنی نیست. سکوت در باره نقض آزادیهای دمکراتیک ایرانیان بوسیله ساواک و دولتهای پهلوی و تنها دیدن اشتباهات نیروهای چپ و روشنفکران که خود حاصل سرکوبها و خفقان فرهنگی و سیاسی آن دوران بود، سازنده نیست. چشم پوشی بر رویکرد های «اسلام پناهی» محمد رضا شاه که به قول دکتر بختیار راه را برای ملیون و مخالفین سکولار دمکرات بسته بود و تنها راه مذهب را گشوده بود کارساز نیست. تمرکز هواداران مشروطه بر رویکردهای چپ (که البته من چپ نیستم و تنها جمهوری خواه سوسیال دموکراتم) و روشنفکران میتواند بیانگر دگراندیش ستیزی این تحله فکری به شمار آید. اگر واقعا به دمکراسی و حقوق بشر پایبندیم انصاف را در مورد همه نیروهای سیاسی رعایت کنیم و از ادبیات خشن و نابردبار بپرهیزیم و تاریخ را هر آنچه بوده است باز گو کنیم و نه براساس امیال سیاسیمان.
محمود
■ محمود گرامی،
نخست آنکه: بایستی پیرامون تمامی واژگانی که تا بحال بکار بردهایم ـ همچون انقلاب، حکومت، دولت و .. ـ کمی اندیشه کرده و به آنها همان جایگاهی را بدهیم که شایستهاش هستند و نه تکرار آنها آنچنان که به ما «تفهیم» میشود: کاربرد واژهی «کودتا» _ حال از جانب هر کسی که بکار گرفته شده و میشود _ برای یک سیستم حکومتی که بر یک کشور حاکم است و برای برقراری مجدد ثبات خود (با دستیابی به خشونت) تلاش دارد (باز هم بدون جانبداری)، شاید ناوارد باشد. با این منطق بایستی بعنوان نمونه دولت کنونی ونزوئلا _ از زمان روی کار آمدن خود _ تا بحال دهها «کودتا» در آن کشور کرده باشد. دولت مصدق استوارنامه و مشروعیت خود را از همین دولت باصطلاح «کودتاچی» گرفته بود. به ارج بردن مصدق همزمان با نفی حکومتی که به او مشروعیت میداد، آنچنان معقول نیست. این را باز هم برای بازبینی جهانبینی خود میگویم و نه دفاع از حکومت شاه.
دوم آنکه: هدف از این نوشته خردهگیری از عملکردی است که از «خود ما» نشئت گرفته است و نه تحلیل جامع راندمان اجتماعی و یا انداختن گناه فلاکت موجود به گردن دیگران. بهتر بگویم: انتقاد از خود، چرا که من خودم از این جامعه جدا نمیدانم! ما نمیتوانیم از «نقض آزادیهای دمکراتیک ایرانیان بوسیله ساواک» بگوییم، بدون آنکه بدانیم تا چه حد جامعهی ایرانی به این «آزادیها» آگاهی و به داشتن آن اسرار داشت. در اینجا احتمالاً باز هم جزمهای رایج و مقدس «خلق»، «انقلاب» و ... بروز میکند. افزوده بر این، گروههای مورد خطاب من، اولاً) به این آزادیهای _ اگر از جانب شاه هم محترم شمرده میشد _ «فرمایشی و از بالا» اعتقادی نداشتند و دوماً اگر هم داشتند آنها را تنها برای رسیدن به اهداف خود _ که بازهم همان نفی این آزادیها بود _ مورد (سوء) استفاده قرار میدادند. «جمهوری دمکراتیک خلق» نیز در واقع باز هم همان «فاز گذار» به دیکتاتوری پرولتاریا بود و دیگر هیچ! اگر شما پیشنهای «سوسیالیستی» دارید، بایستی حداقل از این «راز» آگاه باشید.
سوم آنکه «اسلام پناهی» شاهان و همزمان بازگشایی راه «مذهب» به عنوان وسیلهای برای شورش از جانب آنان، ممکن است برای عوام موجه باشد ولی برای «روشنفکر سکولار» هرگز. ولی همین گفته شما شاید یک راز فلاکت دهههای اخیر را در خود نهفته داشته باشد و آن اینکه: جنبش روشنفکری اخیر ایرانی تنها توجیهگر و تئوریسین عقبماندگی و دنبالهروی خود از عوام و روحانیت ارتجاعی بود. به عبارتی دیگر: شورش ۵۷ _ با تمامی شعور سیاسی عقبمانده خود _ چند گام از «پیشگامان» خود جلوتر میدوید.
سرفراز و تندرست باشید / آرمین لنگرودی
■ ۱/ کودتای ۲۸ مرداد توسط سازمان سیا
۲/ نقش ساواک و دولتهای پهلوی در ایجاد خفقان
۳/ اشتباهات چپ حاصل سرکوبها و خفقان سیاسی
۴/ رویکرد اسلام پناهی محمد رضاشاه
۵/ تمرکز هواداران مشروطه بر رویکردهای چپ و روشنفکران یعنی دیگراندیش ستیزی
سیاهه بالا با یکی دوقلم کمتر یا بیشتر جوابیاست که اغلب دوستان چپ ضدامپریالیست به کسانی میدهند که نقششان را در رویداد انقلاب اسلامی در معرض افکار قرار میدهند.
از آخری شروع میکنم: محمود، آرمین لنگرودی نویسنده مطلب بالا را، متمدنانه از «هواداران مشروطه» معرفی میکند، بیشتر دوستان چپ ضدامپریالیست وقتی کسی نقششان را تا انقلاب اسلامی بعنوان همکار و سرباز روحانیان شیعه نشان میدهد بلافاصله طرف را «سلطنت طلب» خطاب میکنند. و بعد چپ را قربانی ساواک دانسته و دلیل اشتباهاتشان را هم اسلام پناهی شاه و بگیر و ببندهای ساواک میدانند. کودتای ۲۸ مرداد هم آخرین برگ برندهایست که بر زمین میزنند. آنگاه جمهوریخواه و سوسیالدمکرات میشوند تا دیگر ضد دمکرات بودن و ضد ملی بودن سیاستها و نقششان در دوران شاه ربطی به آنها پیدا نکند.
از محمود عزیز سئوال میکنم آیا میتواند از چپ ضد امپریالیست ـ انترناسیونالیست دوران شاه یک بررسی و تحلیل رویداد ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ را که روحانیان شیعه آن را آغاز انقلاب اسلامیشان میدانند نشان دهد. چنین تحلیلی و ارزیابی وجود ندارد چرا که چپ ضدامپریالیست، توان ارزیابی این رویداد را در آن زمان با آن دستگاه فکری نداشت. مگر میشود شاه کمر بسته امام رضا و برکشیده شده براریکه قدرت توسط سازمان سیا بیاید در ایران آغاز دهه چهل به زنان آزادی حق رای بدهد، و بعدتر زندهیاد فرخرو پارسا در نقش وزیر در کابینه دولتش حضور پیدا کند. طبیعی است که باید در مقابل چنین «جنایت»ی در کنار روحانیون شیعه به مقابله برخاست و یا دست کم به گیجسری پرداخت.
شبیه چنین رویدادی را چندین بار روشنفکران ملی ـ دمکراتیک ایران در دوران قبل و حین و بعد مشروطه داشتند، چرا آنها دچار گیجسری نشدند و کنار روحانیون شیعه نایستادند. نکند آنزمان شاهان کمربسته امام رضا نبودند. خیر چنین نیست. آنها بنیانهای فکریشان از ارزیابی مسایل ملی قوت میگرفت، چرا که نقش دستگاه مذهب شیعه را میشناختند و به سادگی به آن «کولی» نمیدادند. کاری که همین امروز چپ ضدامپریالیست در داخل و خارج مشغول آنست، و به جای پاسخگویی، به کسی هم که این وضعیتشان را در معرض دید قرار میدهد سلطنت طلب و مشروطه طلب میگویند.
حمید فروغ
■ با سپاس فراوان از آرمین گرامی برای این نوشته ارزشمند.
حمید فروغ نازنین، گذشته از اینکه تک تک سخنانتان را درست می دانم، باید بگویم کارنامه چپ انترناسیونالیست-ضدامپریالیست شوربختانه سیاهتر از آنی است که شما نوشتهاید. بیژن جزنی که او را برجستهترین اندیشهپرداز فدائیان میخوانند، در باره خیزش فرومایگان در ۱۵ خرداد در کتاب جمعبندی مبارزات سی ساله چنین نوشت: «در این مرحله یک نقطه عطف دیگر قابل توجه است، پانزدهم خرداد سال ۴۲. اگر سقوط آرام امینی به معنی حل سیاسی تضاد عمده قبلی بود، ۱۵ خرداد به معنی آغاز عمده شدن تضاد بعدی بود، تضاد خلق با استبداد دربار بهمثابه عمدهترین دشمن خلق». بدینگونه برای این نماینده برجسته گفتمان انترناسیونالیستی-ضدامپریالیستی، «خلق» یعنی مسلمانان بنیادگرایی که با حق رای زنان و برابری دینی در انتخابات دشمن بودند و در این دشمنی دست به کشتار و آتش افروزی در خیابانها گشوده بودند. از آن گذشته حزب توده نیز نشان داد که در نبرد میان نوگرائی پهلوی و واپسگرائی اسلامی در کدام سوی میدان ایستاده است. از نامه سرسپردگی این حزب به خمینی در تیر ماه ۱۳۴۲ اگر بگذریم، رادیو پیک ایران پس از شورش ۱۵ خرداد به بلندگوی خمینی بدل شده بود.
مزدک بامدادان
■ چپ بدنبال استقرار دیکتاتوری پرولتاریا بود، موافقم. چپ نگران دمکراسی نبود و آنرا ارزشی بورژوایی میدانست میپذیرم. اما مگر رهبران و هواداران جبهه ملی و نهضت آزادیٍ ضد کمونیست هم بدنبال استقرار دیکتاتوری پرولتاریا بودند که از سوی ساواک سرکوب میشدند. مگر این دو سازمان سیاسی مشروطه خواه خواستهای غیر از اجرای قانون اساسی مشروطه داشتند و بر طبق این قانون از شاه میخواستند که بجای حکومت بر اساس قانون اساسی سلطنت کند؟ چرا ساواک و شاه فعالیتشان را برنمیتابیدند؟ اما شگفتا که روحانیون هوادار خمینی مانند خامنهای طرفدار نواب صفوی و مترجم کتاب قطب که یکی از بنیانگذاران بنیادگرایی اسلامی است پس از ۹ روز از زندان آزاد می شد. مگر شریعتی در حسینه ارشاد جوانان را به قیام حسنینی دعوت نمیکرد و یا با طرح گفتمان امام و امت، تئوری ولایت فقیه را تقویت نمی نمود؟ پس چرا سالها سخنرانیهایش تحمل میشد؟ دیکتاتوری از هر رنگ و نشانی محکوم است. چه دیکتاتوری پرولتاریا باشد چه دیکتاتوری سلطنتی یا صدام حسینی و یا فاشیستی دینی. نکوشیم سرکوب های دوران شاه را توجیه کنیم. حکومت های موروثی پادشاهی و مادام العمری ولایی همگی در کشور استبداد زده ما و فرهنگ استبداد پذیر ما به دیکتاتوری ختم خواهند شد. بیایید به این چرخه باطل دیکتاتوری در کشور خاتمه دهیم.
حسن شیرازی
■ آقای شیرازی گرامی، شما که نویسنده را متهم به «توجیه سرکوبهای دوران شاه» میکنید، درست میبود اگر یک نقل قول برای گواهی «اتهام» خود از متن میآوردید.
داریوش بی نیاز
■ همین که آخرین دوست می پذیرد که در زمان شاه سرکوب وجود داشته است جای خوشبختی است و باید به فال نیک گرفت. گام دوم اینست که تمام دوستانی که وظیفه آگاهی بخشی تاریخی به روشنفکران و چپها را به عهده گرفتهاند یک پاراگراف در مورد عواقب این سرکوبها در عقب نگهداشتن فرهنگ جامعه و جوانان اندوره به رشته تحریر در آورند. اگر چپ گرفتار تئوریهای استالینیتی شده بود و در اثر سانسور، سرکوب و خفقان فرهنگی به منابع دیگر از جمله سوسیال دمکراسی و کمونیسم اروپایی که دیکتاتوری را نفی میکرد و به دمکراسی غربی باور داشت دسترسی پیدا مینمود و ناچار نمیشد حتی کتابهای چپ روسی را در زیر بالش و لحاف تختخوابش پنهان کند چنین دچار کجاندیشی نمیشد. فاصله گرفتن چپ از دمکراسی بخاطر «ژن بد» نخبگان دانشجو و جوانان پرشور ضد استبداد نبود بلکه حاصل سرکوب و استبداد حاکم بود. البته ایکاش چپ ها خود دفاع از خود را به عهده میگرفتند و در این دوره زمانهی دگراندیش ستیزی سکوت اختیار نمیکردند. لطفا دفاع مرا تنها به حکم محکومیت استبداد از همه رنگ و بوی آن به شمار آورید.
حسن شیرازی
■ ۱) پیرامون نکاتی که ننوشته و یا نگفتهام و یا در جواب «حدس و گمانهای» دیگران خودم را ملزم به پاسخگویی نمیدانم.
۲) من جداً متأسفم که در اینجا بایستی به سطوری اینچنینی پاسخ گویم. آخر این چه منطقی است که ادعا دارد که «چپ بدلیل سانسور، سرکوب و خفقان فرهنگی، تنها به ادبیات چپ روسی دسترسی داشت و به همین سبب دچار کجاندیشی شده بود» و فرق بین دست چپ و راستش را تشخیص نمیداد. و این «کجاندیشی» گویا به اندازهای «کج» بود، که هنوز هم پس از چهل سال از قیام «چپکی» خود «راست» نگردیده است!
برای اطلاع کسانی که نمیدانند: گذشته از جزنی و یاران چریک و مجاهدش، اکثریت چپها در همین اروپا و در کانون «کنفدراسیون دانشجویان و محصلین ایرانی در اروپا و آمریکا» تودهای، چریک، خط سهای و یا سهجهانی شدند. اینها همانهایی بودند که دهها مقاله در رد فلسفهی «کارل پوپر» نوشتند و «کمونیسم اروپایی» را صدها بار در هفتهنامههایشان، که در خارج از کشور منتشر میشد، لعنت کردند. بعلاوه، آن چپی که در اینجا از آنان التماس پاسخگویی به مقاله من میشود، همان چپی است که در دهه شصت فرار را بر قرار ترجیح داد و تا کنون در غرب (و نه در روسیه!) جا خوش کرده است. با این وجود این چپ، علیرغم بهرهبرداری هر روزه از «دمکراسی غرب»، هنوز هم از ادبیات آن استفادهای نبرده است! میپرسید چرا؟ جوابش را در شعر سعدی «تربیت نا اهل را چون گردکان بر گنبد است» بجویید.
جناب شیرازی گرامی: اگر شما مقاله را درست خوانده بودید میدانستید که من این رژیم را «محصول دانش اجتماعی و بینش همهگیر جامعهی روشنفکر ایرانی (و نه فقط چپ!) در دهه پنجاه خورشیدی» نامیدهام. اگر شما پاسخ مرا به آقای محمود خواند بودید میدانستید که من منظور این نوشته را «انتقاد از خود» نامیدهام، «چرا که من خودم از این جامعه جدا نمیدانم»! میگویند ملانصرالدین عادت داشت که بهنگام شمارش خرهایش، روی یکی از آنها مینشست. به همین دلیل هم همیشه یک خر کم داشت! آخر تا به کی میخواهید با این روش از زیر بار مسئولیتپذیری شانه خالی کنید؟ اعضای این جامعه من و شما بودیم و هستیم. قصد من از نوشتن این نوشتار این است که خود و شما را به نگاهی در آیینه ترغیب کنم. اگر تا بحال متوجه نشدهاید دوباره میگویم: من هنوز هم سطح متوسط شعور امروزی روشنفکران ایرانی را بهتر از آنزمان نمیدانم! برای همین هم تیتر بخش دوم مقالهام «پیشرفت در پسرفت» است! شما مدعی هستید این چپ در آنزمان ـ بدلیل شکنجه ـ همه چیز را چپکی فهمیده بود؟ یک دلیل بیاورید، که امروز همه چیز را درست میفهمد. آخر این چه سرکوبی بوده که عواقب روانیاش هنوز برطرف نشده است؟ چرا ما تا کنون هیچ گروه سیاسیای را نیافتهایم که صداقت و ارادهی انتقاد از گذشته و نقش خود در شکلدادن به شرایط فعلی را داشته باشد؟
من و شمای نوعی شاه را سرنگون و با این توحش اسلامی جایگزین کردیم. حال شما ادعا دارید، که مسئول اینکاری که بدست من و شمای نوعی انجام شده، شاه بوده؟ مگر همین گفته شما را ما شب و روز از خامنهای و روحانی نمیشنویم؟ برای یک بار هم که شده انتقاد را بخود بگیرید و با انگشت بدیگران نشانه نروید!
ما برای شناخت خود بیشتر از هر چیزی به «شهامت» احتیاج داریم! شهامت شکستن تابوها! شهامت مسئولیتپذیری! شما میگویید: هر کسی که چپ را نکوهش کرد سلطنتطلب است؟ با همین منطق حکومت اسلامی به رفراندم خود مشروعیت داد!
در ضمن ناگفته نماند: ایرانیِ سلطنتطلب نیز بایستی از آزادی نکوهش دیگران ـ و از جمله چپ ـ برخوردار باشد. این را خطاب به شمایی که در اینجا «به حکم محکومیت استبداد از همه رنگ و بوی آن» مینویسید میگویم.
آرمین لنگرودی
■ آقای شیرازی گرامی،
ظاهراً در این جا شما هنوز متوجه نشدید که بحث بر سر چیست! به دلایل زیر:
۱- شما نویسنده را متهم به «توجیه» استبداد در زمان شاه می کنید، به شما می گویم که یک «فاکت» از متن بیاورید ولی به صحرای کربلا می زنید و دوباره حرف خودتان را تکرار می کنید. هموطن گرامی، زمانی که شما در مقام قضاوت می نشنید و به کسی اتهام می زنید لطف کنید «مدارک» و «شواهد» ارایه بدهید تا بدین وسیله «غیرجانبدار» بودن را خود نشان داده باشید.
۲- بحث در این جا بر سر اپوزیسیون ایرانی است و نه شاه و شیخ. این که شاه مستبد بود فکر کنم بر هر کس آشکار باشد. شما عقبماندگی و دین خویی و اسلام پناهی اپوزیسیون علیه شاه را (از چپ آن گرفته تا نهضت آزادی و جبهه ملی) را گردن دشمن آن یعنی «شاه، سگ زنجیری امپریالیسم» می دانید. به نظر من، این اپوزیسیون در تمامیت خود از دشمنش که شاه بود بسیار عقب مانده تر بود: ضد مدرن و ضد زن، ضد آزادی های فردی و شدیداً اسلام پناه. شما به چند تا فاکت از نهضت آزادی و جبهه ملی نیاز دارید تا برایتان اثبات شود که همین دو گروه تا چه اندازه عقب مانده و اسلام زده بودند؟
من از شاه به عنوان یک مقام و نهاد مستبد هیچ انتظاری نداشتم. این شما هستید که از چنین مستبدی انتظار «آماده کردن شرایط دموکراتیک را داشتید و دارید.» [همانگونه هم که هیچگاه از حکومت اسلامی چنین انتظار نداشتم] به عبارتی، این شما هستید که نسبت به شاه توهم داشتید و دارید. من به عنوان یک روشنگر و روشنفکر، وظایفم روشن است و از کسی که با آن مبارزه می کنم انتظار ندارم که شرایط مبارزه را برای من و علیه خودش مهیا کند.
کسانی که تا دیروز از شاه دیکتاتور انتظار داشتند که چرا شرایط دموکراتیک را فراهم نکرد، امروز هم از حکومت اسلامی انتظار دارند تا شرایط دموکراتیک را برای مبارزشان فراهم کند و به صندوق های رأی فریبندۀ آن «لبیک» می گویند.
در این جا یک بار دیگر تکرار میکنم: در این جا بحث بر سر تشریح دیکتاتوری شاه نیست، بلکه بر سر تشریح اپوزیسیون عقب مانده و شدیداً دینخو و شیعه زدۀ ایرانی است.
داریوش بینیاز
■ آقای داریوش بی نیاز و آقای آرمین لنگرودی از عصبانیت هردوی شما در باره نوشتههایم متاسفم. امیدوارم بتوانید در «هدایت و راهنمایی» من روشنفکر و امثال من و جوانان ناآگاه آرامشتان را حفط کنید! بیشک تمام نیروهای سیاسی از چپ گرفته تا جبهه ملی، نهضت آزادی، بسیاری از روشنفکران، تودههایی که عکس خمینی را در ماه میدیدند و کارگران شرکت نفت که با اعتصابشان تیر خلاص را به رژیم دیکتاتوری شاه زدند به تشکیل نظام دینی یاری رساندند اما به باور من نقش شاه در برکشیدن اسلام گرایان به قدرت از همه برجستهتر بود و در این مورد با نویسنده مقاله «چگونه شاه روحانیون را به قدرت رساند» که در همین وبسایت چاپ شد موافقم. بنابرین نمیدانم علت آلرژی بیحد و حصر شما نسبت به روشنفکران و چپ ها از کجا ناشی میشود؟ آیا به باور شما تاثیر عقب ماندگی بسیاری از ما روشنفکران از هر نحله فکری بر جامعه ایران تا این حد بود که کشور را دچار قدرت گرفتن بنیادگرایان اسلامی کرد؟ آیا این چشم پوشی بر مضرات دیکتاتوری و خفقان فرهنگی نیست که مردمان کشوری را در برابر «مدرنیسم آمرانه» شاه قرار می دهد که کشف حجابش به حجاب اجباری و آزادی زنانش به در بربند کشیده شدن زنان می انجامد؟
از خود پرسیدهاید چگونه شد که فریادهای دمکراسیخواهانه بخشی از روشنفکران ایرانی در شبهای شعر گوته به حاشیه رانده شد و به یکباره صدای اللهاکبر بنیادگرایان که تا آن زمان در خواب خرگوشی بسر میبردند به آسمان بلند شد؟ آیا نامه کذایی دربار که در روزنامه اطلاعات چاپ گردید این فتیله خانمانسوز را روشن نکرد؟ امیدوارم باز نگویید اینجا تنها بحث بر سر چپها و روشنفکران است نه حکومت شاه!!
در ضمن فکر میکنم به اندازه کافی با نقطه نظرات یکدیگر آشنا شدیم. به امید روزهای بهتر بدور از دیکتاتوریهای پرولتاریایی، موروثی و ولایی
حسن شیرازی
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|