سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳ -
Tuesday 3 December 2024
|
ايران امروز |
این جستار را باید دنباله دو نوشته پیشین از دوستان و همکاران ارجمندم حمید فروغ (جمهوری اسلامی، جمهوری روشنفکران ضدامپریالیست) و داریوش بینیاز (چگونه عدل شیعی و عدالت سوسیالیستی به هم گره خوردند) به شمار آورد. در نخستین نوشته حمید فروغ رفتار روشنفکران و کنشگران ایرانی را در رویاروئی با جهان دوقطبی پس از جنگ سرد بررسید و نشان داد چگونه با بخش شدن جهان میان دو اردوگاه سوسیالیستی و امپریالیستی، تلاش برای سازندگی میهن در میان روشنفکران ایرانی جایش را به نبرد برای نابودی امپریالیسم جهانخوار داد. بینیاز در جستار خود این دگرگونی یا آنگونه که خود میگوید «تغییر پارادایم» را به دوگانه «آزادی» و «عدالت» فراگسترد و نشان داد چگونه گفتمان آزادیخواهی با عدالتطلبی جایگزین شد، آن هم بگونهای که یکی در کنار آندیگری زیستن نمیتوانست، همانگونه که نمایندگان این دو آرمان – جهان سرمایهداری یا آزاد و اردوگاه سوسیالیستی – از همزیستی با هم ناتوان بودند. در جستار پیش رو برآنم دوگانه دیگری را بزیر ریزبین پژوهش بگیرم، که به گمان من مهر خود را بر پیشانی تاریخ نزدیک ما کوفته و فراتر از آن بستری برای برآیش حکومت اسلامی بوده است؛
دوگانه سرنوشتسازی به نام «ملی-دمکراتیک در برابر انترناسیونالیست-ضدامپریالیست»
من نیز به مانند دو نویسنده پیشین، زمان این چرخش گفتمانی را جنگ جهانی دوم میدانم و برآنم که در پی این بزنگاه تاریخی گفتمان ملی-دموکراتیک، که اندیشه راهبر جنبش روشنگری ایرانی، انقلاب مشروطه و پروژه پهلوی بود، اندکاندک و با پیدایش گروههایی که چشم به بیرون از مرزهای ایران داشتند، به کناره رانده شد و میدان را واگذار کرد. پیش از بررسی پیدایش و برآیش این گفتمان ولی ناگزیر از گفتنم که از نگر من در یک بررسی دانشپایه باید نگاه را از رفتار و کردار و گفتار شاهان و فرمانروایان برگرفت و بر اندیشهپردازان افکند. بدینگونه که بودوباش و کردهها و ناکردههای رضاشاه و محمدرضاشاه و دیگر کنشگران سیاسی از نگاه من در این جستار پیش رو از ارزش چندانی برخوردار نیستند، چرا که بویژه درباره رضاشاه میدانیم که اندیشهپرداز نبود و شاید بتوان او را چون بولدوزری دانست که راه را گاه برای به فرجام رساندن آماجهای گفتمان ملی-دموکراتیک هموار میکرد، و گاه بر آن میبست.
نکته دوم این است که در این جستار بیشتر از آنکه نگاهم به دموکراسی باشد، به دموکراتیزاسیون پرداختهام، بدین معنی که اگر دموکراسی را بستری برای کنشگری شهروندان در ساختن سرنوشت خود بدانیم، هرگونه سیاستی که بتواند شهروند را به این جایگاه نزدیکتر کند، گامی به سوی دموکراتیزاسیون است. برای نمونه اگر در روزگار قجرها پستهای دولتی تنها در دسترس دانشآموختگان بودند، که یا از میان شاهزادگان و یا از خاندانهای توانگر برخاسته بودند، آموزش همگانی و اجباری، و ساختن دانشگاه را باید بخشی از روند دموکراتیزاسیون در دوران رضاشاه بشمار آورد، چراکه «باسواد شدن» (و از این راه پیشرفت در سیاست) دیگر امتیاز ویژهای نبود که تنها از آن شاهزادگان و بزرگزادگان باشد. از همین دست است رهاندن زنان از زندان هزارساله حجاب، به گونهای که آنان نیز بتوانند پای در جامعه بگذارند، خواندن و نوشتن بیاموزند و حتا بروزگار محمدرضاشاه جامه وزیری بر تن کنند.
باری، ناسیونالیسم انسانگرا اندیشه راهبر جنبش مشروطه بود و اگر بپذیریم میرزافتحعلی آخوندزاده پدر این اندیشه است، میتوانیم دریابیم که گفتمان ملی-دموکراتیک چگونه از دل این آن سربرکرد. در نزدیک به همه نوشتههای میرزا فتحعلی (درباره ایران) دو گوهر بنیادین خودمینمایند: ستایش ایران باستانی و نکوهش دسپوتیسم قجری. و ما اگر همانگونه که گفتم شاهان و فرمانروایان این بازه تاریخی، یعنی از ۱۱۹۲/۱۸۱۳ تا ۱۳۲۰/۱۹۴۱ را به کناری نهیم و تنها به اندیشهپردازان این بازه بپردازیم، از آخوندزاده و میرزاآقاخان کرمانی و بیبی خانم استرآبادی و صدیقه دولتآبادی و ... گرفته تا دهخدا و کسروی همه در یک جا به هم میرسند و آنهم ایرانگرائی و آزادیخواهی است، همان که من آن را گفتمان ملی-دموکراتیک مینامم.
این گفتمان چگونه پدید آمد؟ اندیشهپردازان ایرانی در پی رویاروئی با اروپای پیشرفته اگرچه از خواری و زبونی فرهنگی خویش در شگفت شدند، ولی امید از دست ندادند و با آموختن از همان اروپائیان تلاش کردند گونهای از رنسانس را در کشور خود نیز پیاده کنند، تلاشی که سرانجام ره به چهارمین نوزائی فرهنگی ایران در تاریخ خود برد. این کار ولی یک گرتهبرداری کورکورانه نبود. اگر رنسانس اروپائی در اندیشه به یونان کهن و در سیاست به روم باستان بازمیگشت و در پی نوزائی[۱] همان فرهنگ کهن و آفریدن سامانهای نو بر پایه قانون و آزادی شهروندان بود، اندیشمندان ایرانی همان ارزشها را برگرفتند و با بومی کردن بُنمایههای آنها، ایران باستان را بجای روم و یونان نشاندند. اینچنین بود که در همان سال انقلاب مشروطه سه بخش از شاهنامه در سرزمینهای شمال ارس به ترکی آذری برگردانده شدند و در سال ۱۲۸۹/۱۹۱۰ اپرای رستم و سهراب در آنجا طنین افکند. از اندیشهپردازانی چون آخوندزاده و کرمانی اگر بگذریم، میرزاده عشقی اپرای رستاخیز شهریاران ایران را ساخت و دیرتر، هنرمند گمنامی ترانه دختران سیروس را برای زنان ایران سرود. در سالهای مشروطه و سالیان پس از آن آزادیخواهی و ایرانگرائی چنان در هم تنیده بودند که یکی بی آندیگری ناشدنی بود. بهرهگیری از گوهر تاریخی و اسطورهای ایرانی برای کنشگران این گفتمان زبانی را میآفرید، که برای همه ایرانیان دریافتنی بود. بدینگونه واژگانی چو آزادی، قانون، برابری زن و مرد و دیگر ارزشهای جهان نوین، از بستر نوزائی ملی، یا ناسیونالیسم انسانگرای ایرانی بود که در سپهر اندیشه همگانی ایرانِ قجَرزده روان شدند.
گفتمان ملی-دموکراتیک دارای ویژگیهای زیر بود:
نگاه به درون داشت، سود ایران را برتر از هر چیز دیگری میدانست، بومیشده بود، از گذشته پرشکوه ایران مایه میگرفت و شکست ساسانیان را آغاز تیرهروزی این سرزمین میدانست، سودای سازندگی ایران را در سر داشت و بیش و پیش از هرچیز «ملت ایران» را پشتوانه همه تلاشها و کنشهای خود میدانست. برجستهترین ویژگی این گفتمان را ولی باید در نگاه آن به دین و جایگاه آن در جامعه دید. اگر اعدام شیخ فضلالله نوری آغازی نمادین برای زدودن لکه تاریک دین از چهره جامعه ایران باشد، بازپسگرفتن دادگستری و آموزشوپرورش از دست ملایان و نادیده گرفتن اصل طراز[۲] بروزگار پهلویها فرجام پیروزمند آن بوده است.
چنین بود که این گفتمان توانست در همان ایران شیعهزده پایان سده نوزدهم، یپرم خان داویدیان را به فرماندهی شهربانی (امنیه) و گاسپار ایپکیان را به شهرداری (بلدیه) تهران بگمارد، روندی که تا بروزگار محمدرضاشاه دنباله داشت و انگشت بر «ملت بودن» ایرانیان مینهاد. با این همه از یاد نباید برد که این گفتمان، برساخته گروه بسیار کوچکی از سرآمدان جامعه ایران بود و بیشینه مردم ایران نه چیزی از ایرانگرائی میدانست و نه از آزادی و قانون و حق شهروندی. میرزا عبدالرحیم طالبوف نویسنده «رساله معنی آزادی» در سال ۱۲۸۷/۱۹۰۸ برای دهخدا چنین مینویسد:
در آستانه کودتای سوم اسفند مجلس در چهارده سال نزدیک به ده سال بسته بود و در این چهارده سال ۲۸ دولت بر سرکار آمده بودند که زمان برخی از آنان به یک ماه نیز نرسید. ما را همین دو پدیده بسنده است که بدانیم شیرازه کشور از هم گسیخته بود و دستگاه دیوانسالاری در آستانه نابودی همیشگی بود. اگر به این دو پدیده این را نیز بیافزائیم که ارتشهای سه امپراتوری بزرگ آن روزگار چکمه در خاک ایران نهاده بودند و در سالهای پایانی دهه نود یکچهارم تا یکسوم شهروندان ایرانی در قحطی بزرگ جان باخته بودند، باید از نگاه امروزین بپنداریم که چنین کشوری میبایست نابود شده باشد. گفتمان ملی-دموکراتیک ولی از چنان نیروی تاریخی، فرهنگی و اجتماعی سترگی برخوردار بود که توانست کشتی رو به نیستی ایران را از دل این توفان سهمگین نیز بدر برد.
به قدرت رسیدن رضاشاه همه چیز را پیچیده کرد، از یکسو ایراندوستی او راه را بر نیمه «ملی» این گفتمان میگشود و به ایرانگرائی میدان میداد، و از دیگر سو شیوه فرمانروائی پادگانی او کار را بر نیمه «دموکراتیک» آن دشوار میکرد. با این همه و همانگونه که در بالا رفت، اندیشهپردازان این گفتمان از چنان توانی برخوردار بودند که توانستند از بستر فراهم شده در سایه استواری نهادهای دیوانی و آرامش پدید آمده در پی آن، روند دموکراتیزاسیون را پی بگیرند. پابپای این روند، گفتمان ملی-دموکراتیک نیز از پذیرفتگی روزافزون برخوردار میشد و راه خود را به همه اندیشهپردازان آن روزگار میگشود. تا که سخن بدرازا نکشد، حتا مارکسیست برجستهای چون تقی ارانی هم نه تنها نوشتههایی ایرانگرایانه از خود بیادگار گذاشت[۴]، که بر آن بود «ما علیه هر متجاوزی حتا شوروی خواهیم جنگید و از استقلال ایران دفاع خواهیم کرد»[۵]. ایرانگرائی پدیدآمده در این سالیان ولی به وارونه آنچه که بیبیسی و رادیو مسکو سالیان سال در گوش ما ایرانیان خواندهاند، هیچ پیوندی با نژادپرستی آریائی نداشت. یکی از دستپروردگان این گفتمان به نام عبدالحسین سرداری توانست با فریفتن نازیها هزاران یهودی را در فرانسه از مرگ برهاند[۶].
دنباله دارد...
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایرانزمین بدور دارد
مزدک بامدادان
http://www.mbamdadan.blogspot.com
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
——————————————-
[۱] رنسانس ترانویسی فرانسوی واژه ایتالیائی ریناسچیتا rinascita یا ریناسچیمنتو Rinascimento است. از ri در چم دوباره، باز، و nascita در چم زایش.
[۲] اصل دوم متمم قانون اساسی که بر پایه آن پنج مجتهد طراز اول باید تکتک قانونها را با شرع و فقه برمیسنجیدند.
[۳] مجله بهار، سال نخست، شماره ۹ و ۱۰، نامههای طالبوف
[۴] برای نمونه «زبان فارسی» و «آذربایجان و یا یک مسئله حیاتی و مماتی برای ایران»
[۵] انورخامهای، پنجاه نفر و سه نفر، چاپ دوم، نشر نوید/آلمان، برگ ۲۴
[۶] ABDOL HOSSEIN SARDARI
■ دوست ارجمند جناب مزدک بامدادان
بنظر میرسد شما با دید خوشبینانه به روند اندیشه تجددخواهی (مدرنیته) در ایران نظر دارید، این خوشبینی شامل حال اکثر تجدد خواهان ایرانی از میرزا فتحعلی آخوندزاده تا همین عبدالکریم سروش نیز میشود. مفاهیمی مانند «ناسیونالیسم انسانگرا» و حقوق شهروندی (نقطه مقابل دسپوتیسم) اساسا نه در ایران باستان و نه در ایران پس از اسلام هیچ برابر ایستای بومی ندارند، به همین دلیل در تطبیق دادن مبانی تجدد و مدرنیته با آنچه به اشتباه داشتههای خود تلقی میکردیم [مانند بیرون کشیدن ملیگرایی از دل شاهنامه] دچار چنان مشکل عظیمی شدیم که نتیجه آن به بار ننشستن مشروطیت از یک سو و پیروزی انقلاب اسلامی از سوی دیگر بود. تشبیه رنسانس اروپا با «رنسانس ایران» و به تبع آن نشاندن ایران باستان بجای یونان سادهانگاری محض است، مضاف به اینکه رنسانس اروپا بر ستونهای مستحکم فلسفی - سیاسی که با دکارت و ماکیاولی آغاز و با هابز، لاک، منتسکیو، کانت، هگل، نیچه و ... ملات بندی شد به سرانجام رسید. ما کجا و رنسانس کجا؟
با سپاس/ درویش رنجبر
■ آقای رنجبر گرامی، درود بر شما
نخست باید شگفتی بزرگ خود را با شما در میان بگذارم که نام آخوندزاده و سروش را در کنار هم آوردهاید، که یکی هم ابزار و هم ستایشگر سرکوب و نادانی و تبهکاری است و دیگری نکوهشگر خودکامگی و دسپوتیسم و سراینده سرود آزادی، نمیدانم در کدام نگاه اجتماعی و تاریخی میتوان نام بلند میرزا فتحعلی را به نام شرمآور حاج عبدالکریم آلود! این کار شما چیزی بیش از شگفتی برمیانگیزد. دوم اینکه نوشته من این است: «با آموختن از همان اروپائیان تلاش کردند گونهای از رنسانس را در کشور خود نیز پیاده کنند» من نه گفتهام رنسانس ایرانی همان رنسانس اروپائی است، و نه نوشتهام دموکراسی و پارلمانتاریسم ریشه در ایران باستان دارد. من تنها آنچه را که رخ داده، و نه آنچه را که آرزو داشتم رخ دهد فرونوشتهام. سوم اینکه چه من و شما را خوش بیاید و چه ناخوش، ملیگرائی ایرانی ریشه در شاهنامه دارد. و نه تنها در ایران جغرافیایی، که در بیرون از مرزهای آن و در گستره ایران فرهنگی نیز شاهنامه سرچشمه ملیگرائی بود. این را محمد امین رسولزاده نیز دریافته بود و هنگامی که میخواست برای جمهوری نوبنیاد آذربایجان یک پیشینه اسطورهای بسازد، دست بدامان شاهنامه شد و کتاب “عصریمیزین سیاووشو” (سیاوش زمانه) را نوشت. در ترکیه هم نخستین اپرای ترکی (اؤز سوی – فریدون) برپایه داستان فریدون سروده شد، که بر تاریخ اسطورهای توران و برادری دو ملت ایران و ترکیه (فرزندان تور و ایرج) انگشت مینهاد. اکنون بر گردن شما است که بگوئید چرا برآنید از دل شاهنامه جمهوری اسلامی بدر آمده است؟
شاد باشید / مزدک بامدادان
■ دوست نازنین جناب بامدادان
من به عمد از میرزا فتحعلی آخوندزاده شروع و به سروش ختم کردم تا طیف وسیعی از نو خواهان ایرانی با دیدگاههای متفاوت را در گستره یک و نیم قرن پوشش دهم. از طرفی دیگر شاید با تساهل بتوان گفت آنچه که میرزا از پروتستانتیسم دینی در نظر داشت با برخی کارهای سروش بویژه آنجا که قرآن را رویای رسولانه میخواند و یا نظریه قبض و بسط را طرح میکند شباهت دارد و از این دیدگاه هر دو در صدد ارائه قرائت جدید از دین اسلام هستند تا به نوعی با جهان مدرن سازگاری داشته باشد. البته میرزا کار فلسفی چندانی در این زمینه نکرد چون تحصیلات و رشته کاری او چیز دیگری بود ولی حتی سخن راندن از پروتستانتیسم در ارتباط با اسلام نشان میدهد او نه پروتستانیسم مسیحیت را درست فهمیده بود و نه شناخت دقیقی از اسلام داشت. صد البته نمایشنامهها و کارهای ادبی او در آن ظلمات مطلق کاری بس سترگ بشمار میرود ولی حتا مکتوبات کمال الدوله که در حد آن زمان کار بسیار بزرگی به شما میرود یک اثر فلسفی عمیق نیست. در خصوص اینکه ملی گرایی ایرانی ریشه در شاهنامه دارد باید گفت تا آنجا که مراد ما از ملی گرایی ناسیونالیسم اروپایی نباشد سخن شما درست است ولی اگر مراد ما ملی گرایی به مفهوم ناسیونالیسم اروپایی باشد بنظرم شاهنامه اساسا کاری به این نوع ناسیونالیزم ندارد. ناسیونالیسم اروپایی بر پایه تحولات سیاسی یک قاره و متعاقب قرارداد وستفالی در قرن ۱۷ شروع و در یک روند ۲۰۰ ساله به اوج رسید. ناسیونالیسم اروپایی یک “پارادایم شیفت” بود از تغییر هویت رقابتهای سیاسی - مذهبی (کاتولیکها علیه پروتستانها) به رقابتهای سیاسی - قومی، به عبارتی دیگر متعاقب ۳۰ سال جنگهای مذهبی هویت دینی مردمان تحت حاکمیت امپراتوری مقدس رم به هویت قومی و سپس ناسیون (ملت) دگردیسی یافت. بنابراین نسبت دادن ناسیونالیسمی که بر این مولفهها سوار است با “ناسیونالیسم از دل شاهنامه” کار دقیقی نیست، حتی واژه وطن در ادبیات پیشا مشروطه که امثال ملکم خان بکار میبردند به مفهوم ملی در قالب ناسیونالیسم اروپایی نبوده است.
با سپاس / درویش رنجبر
■ جناب بامدادان برای سه نکته از شما سپاسگزاری میکنم، یکم اینکه پارسیگو هستی. دوم اینکه جهان و پیرامونت را ایدئولوژیک نمینگری و سوم اینکه به خوانندگانت احترام میگذاری و اجازه دیسکورس میدهی. کاری که دیگران برای خود نیک نمیدانند.
سپاسی دوباره کاوه
■ آقای رنجبر گرامی، با سپاس دوباره برای آگاهیبخشی در باره تاریخ اروپا سروش هرچه باشد از دسته «نوخواهان» نیست. از این رو من همچنان برآنم که او را از هیچ دیدگاهی نمیتوان در کنار آخوندزاده آورد. سروش واپسگرا، دینزده، ستایشگر سرکوب و کشتار و بنده دستگاه زور و زر است و نشاندن او در کنار میرزافتحعلی ناسزایی بزرگ به جنبش روشنگری ایرانی است. درباره چیزهای دیگری که گفتید سخنی نیست، اینکه ما فیلسوفانی چون اروپا نداشتیم، یا اینکه ملتهای اروپایی چگونه پدید آمدند و ... رازهای سر به مهری نیستند. ناسیونالیسم ایرانی هیچگونه همانندی با ناسیونالیسم اروپایی ندارد و نباید هم داشته باشد. هرچه باشد ما یک ملت ریشهدار تاریخی هستیم با ویژگیهایی که از همان روز نخست برای اروپائیان شگفتیزا بوده است. واژگان گفتمانی ما هم هیچگاه ترجمه واژگان اروپائی نبودهاند و نباید هم میبودند و این درست همان نکتهای است که من بر آن نام بومیسازی نهادهام. برای همین هم هست که من گمان میکنم جان سخن شما را هنوز درنیافتهام، زیرا شما بر نکتههایی خرده گرفتهاید که در نوشته من نیامدهاند. برای نمونه من هیچ جا نگفتهام که ناسیونالیسم ایرانی همان ناسیونالیسم اروپائی است! ملت، پیش از آخوندزاده واژهای برای نامیدن پیروان یک دین بود (ملت یهودی، ملت زرتشتی و ...) یا وطن که دربارهاش عارف قزوینی میگوید «وقتی تصنیفهای وطنی ساختم که ایرانی از هر ده هزار یک نفرش نمیدانست وطن یعنی چه». من با دانستن همه اینها برآنم که گفتمان ملی-دموکراتیک یک شانس بزرگ تاریخی بود، ولی هنوز هم نمیفهمم چرا شما میپندارید جمهوری اسلامی میتواند از دل شاهنامه بدر آمده باشد؟
شاد باشید / بامدادان
■ کاوه گرامی، باسپاس از شما بیجا ندیدم که به بهانه پیام پرمهر شما نکتهای را هم با شما و خوانندگان در میان بگذارم. پارسیگوئی من تلاشی در راه سکولاریزاسیون زبان پارسی است و بریدن بند ناف آن از واژگان دینی-اسلامی. برای نمونه هنگامی که ما واژه «عقل» را بهکار میبریم، سخن از یک اندریافت اسلامی میزنیم که از راه گنجینه واژگانی قرآن پا به درون زبان ما گذاشته است، واژهای که فرهنگ ویژه خود را نیز بهمانند ژنهای پنهان در یک کروموزوم در خود حمل میکند. ولی بهرهجستن از واژه «خرد» همان چیزی را به ذهن ما میرساند، که خیام و فردوسی و ... در نگر خود داشتهاند.
درباره دو نکته دیگر هم باید بگویم شادمانم که شما مرا از بیرون چنین میبینید، گویا تلاش من برای دوری جستن از نگاه ایدئولوژیک به کامیابی راه برده است. و درباره گفتگو با خوانندگان نیز شما درست میگویید، نگاه و نگر خواننده برای من از ارج و ارزش بسیاری برخوردار است، شاید از آن رو که خود نیز نمیدانم آیا فردا هم همین سخن امروز را درست خواهم دانست یا نه.
شاد و سرافراز باشید / بامدادان
■ آقای مزدک بامدادان گرامی، ضمن همراهی با گفته آقای کاوه، مایلم بر یک نکته بسیار مهم دیگر نیز انگشت بگذارم. حقیقت این است که تاریخ سدههای اخیر ایران بویژه پس از انقلاب مشروطه، با وجود انبوهی از ادبیات یک جانبه و ایدئولوژیک برای بسیاری از ایرانیان نا روشن و گمراه کننده روایت شده است. جای دارد که تلاشهای پیگیر شما و اندیشمندانی همچون شما در جهت زدودن غباری که این دوران مهم تاریخ ایران را پوشانده است، از سوی هر فرد ایرانی مورد ستایش و قدردانی قرار گیرد. با اشتیاق در انتظار بخشهای بعدی مقالات شما خواهم بود.
آرش جهاندار
■ باز هم سپاس آقای بامدادان گرامی
عرض شود نخست ذکر این نکته ضروری است که من شخصا آتئیست و خداناباور هستم لذا امیدوارم این شبهه بوجود نیامده باشد که شیفته سروش هستم. البته در ادامه خواهم نوشت چرا از ایشان نام بردم. دوم اینکه در نوشته آغازین منظور من این نبود که جمهوری اسلامی از دل شاهنامه بیرون آمد [نمیدانم چرا اینگونه برداشت کردید] کنه سخن من این است چون «گفتمان ملی - دموکراتیک» برابرایستای ایرانی - بومی ندارد کپیبرداری از غرب و تطبیق آن با آنچه فکر میکنیم داشتههای ما هستند راه به ناکجا آباد میبرد - از جمله این ناکجا آبادها یکی بهبار ننشستن مشروطه است و دیگری پیروزی انقلاب جهل و جهالت بهنام انقلاب اسلامی.
اصل صحبت من این است که آنچه شما «چهارمین نوزایی فرهنگی ایران» میخوانید و تحت عنوان «گفتمان ملی - دموکراتیک» از آن یاد میکنید نگاهی بسیار خوشبینانه است و ایکاش اینگونه میبود، به عبارتی دیگر ما نه نوزایی فرهنگی داشتهایم (چه رسد به چهارمین مرحله آن) و نه چرخش هویتی مستحکم که بتوان ملیگرایی را بر ستونهای آن استوار ساخت. تصور اینکه با تغییر نام بلدیه به شهرداری، نظمیه به شهربانی و عدلیه به دادگستری «گفتمان ملی» شکل گرفته سادهنگری محض است. شوربختانه هویت ایرانی در گسترهای از پاسارگاد تا سیهسنگ کعبه و بیابانهای تفتیده نجف و کربلا در جوش و خروش است و سر بر یک بالین ندارد. ملیگرایی زمانی میتواند بر ستون مستحکمی قرار یابد که تکلیف این نوسان پاندولی مخرب مشخص شود. آنچه میتواند سرانجام این نوسان پاندولی مخرب را به نفع ملیگرایی سازنده خاتمه دهد نقد سنتهای دینی(که با دینستیزی فرق میکند) میباشد، و اینجاست که کارهای سروش معنا پیدا میکند، هنگامی که او قرآن را رویاهای رسولانه (خوابهای آشفته محمد) میخواند باید از این گام استقبال کرد چون گامی بلند در راه قدسیزدایی محسوب میشود - به قول کانت نخستین گام در راه روشنگری قدسیزدایی از باورهاست.
به هر روی اسلام و از آن بدتر شیعهگری دشمن ملیگرایی است، از سوی دیگر چه بخواهیم چه نخواهیم اسلام و شیعهگری در تار و پود فرهنگ ایرانی حضور دارد بنابراین تا زمانیکه این سد سدید خرد خرد سست نشود ملیگرایی به شیوه اروپا تقویت نخواهد شد. ابتکاراتی که از زمان میرزا فتحعلی آخوندزاده شروع شده عمدتا سعی کرده این مانع را دور بزند و از آن وخیم تر نادیده بگیرد در حالی که باید وجود آن را پذیرفت و با نقد اصولی پایههای آن را سست کرد در غیر این صورت حتی اگر خوش شانس باشیم و به شیوه ترکیه ملیگرایی را به کرسی بنشانیم باز همچنان در معرض هجوم آخوندهای شیعه خواهد بود.
نکته بعدی مفهوم دموکراتیک است که در عبارت «گفتمان ملی - دموکراتیک» ذکر کردید، باید عرض شود مقوله دمکراتیک فیذاته هیچ برابرایستای ایرانی ندارد و شوربختانه هیچ مرده ریگ ایران باستان نمیتواند کوچکترین کمکی در بر ساختن این مفهوم در فرهنگ ایرانی بکند، لذا باید در کمال فروتنی بپذیریم که ایران باستان هیچ فروغی در این زمینه ندارد و تمام و کمال بیآنکه کوچکترین رفرنسی به گذشته ایران داشته باشیم در مکتب درس سیاست ارسطو شاگردی کرد، از مجلس سنای رم آموخت و از تفکیک قوای مدرن مشق کرد تا بنیان حقوق شهروندی پیریزی شود چرا که در طول ۲۵۰۰ سال تاریخ ایران هرگز پدیدهای به نام حقوق شهروندی بروز و ظهور نداشته است.
خلاصه سخن؛ «نوزایی فرهنگی» و «گفتمان ملی - دموکراتیک» فقط در حد زمزمه کلام بیش نیست، اگر این گفتمانها به معنی واقعی گفتمان (دیسکورس) یک صد ساله اخیر میبودند نه مشروطه شکست میخورد و نه سر از منجلاب انقلاب اسلامی در میآوردیم.
پاینده باشید / رنجبر
■ آقای رنجبر گرامی،
مایل نبودم در ادامه بحثهای شما ـ که بیشتر نکات جانبی را در گفتگو پیرامون این نوشتار آقای بامدادان به میان میکشند ـ چیزی بنویسم. اما پافشاریتان بر یک اشتباه مرا آرام نگذاشت. به گمان میآید که شما در اینجا برداشتی نادرست از «رفُرماسیون» لوتری و یا کالوینی دارید که در بین ما ـ و حتا بسیاری از اروپائیان هم ـ بسیار رایج است. شما نوشتید: «کارهای سروش بویژه آنجا که قرآن را رویای رسولانه میخواند و یا نظریه قبض و بسط را طرح میکند شباهت زیادی به «پروستانتیسم» دارد و این ارائه قرائت جدیدی از دین اسلام است تا به نوعی با جهان مدرن سازگاری داشته باشد». این برداشت از یک ترجمه غلط ـ ولی رایج ـ از پروتستانیسم لوتری برخواسته است.
واژه لاتینی reformare به معنی «به شکل اصلی درآوردن» است که در ارتباط با کلیسای لوتری (حتی در اروپا هم) به اشتباه به معنی «اصلاحطلبی» فهمیده میشود. لوتر اساساً در پی «اصلاح» کلیسا نبود، بلکه قصد بازگرداندن مسیحیت به سُنَن و شکل اولیه را داشت. در این مرحله و با مارتین لوتر مرز بین «اصلاحطلبی» و «بنیادگرایی» مخدوش میگردد. لوتر با جنبش خود به جزمیت کلیسای واتیکان پایان نداد (و هرگز هم این هدف را نداشت)، بلکه جزمیت خود را ـ که بنوبه خود زنده کردن برخی دیگر از جزمیات در مسیحیت آغازین بود ـ جانشین آن ساخت. نتیجهی اینکار را همگان از دوران جنگهای خونین «سی ساله» میشناسند. همین برداشت نادرست از واژه لاتینِ reformare بسیاری را به آنجا میرساند که غزالی را به عنوان آغازگر «اصلاحطلبی» اسلامی معرفی میکنند. هر کسی که کمی خود را با این مقوله مشغول کرده باشد، میداند که منظور غزالی (که سَلَفیها نیز از او به عنوان «فیلسوف و عارف» (!؟) نام میبرند) نه «اصلاحِ» دین، بلکه نفیِ نقشِ فلسفه و علوم انسانی در تبیینِ آن و بازگشت دوباره به قوانین جزمی دین است (رجوع شود به «احیاء العلومالدین»). این همان دشمنیای است، که ما از حکومت اسلامی ایران در مخالفت بی چون و چرای آن با آموزش علوم انسانی در دانشگاهها نیز میشناسیم که همین جناب سروش سردمدار آن بود: در اینجا بحث بر سر علمی کردن اسلام نیست بلکه جدایی اسلام از علوم انسانی و بر این اساس خارج نمودن آن از حریم انتقاد علمی است.
زنده و سرفراز باشید / آرمین لنگرودی
■ آقای لنگرودی گرامی
یک جهان سپاس از توجه شما به این بحث بسیار حیاتی، عرض شود من ننوشتم «کارهای سروش به پروتستانتیسم شباهت دارد» نوشتم کارهای سروش با آنچه که میرزا فتحعلی آخوندزاده پروتستانتیسم میخواند شباهت دارد. منظور من از شباهت این است که هر دو فکر میکنند باید فکری به حال سنت دینی کرد تا با جهان مدرن سازگاری داشته باشد. البته این شباهت دلیل بر این همانی نیست چه آنکه میرزا از سر عدم شناخت از اسلام فکر میکند در اسلام هم مانند مسیحیت میتوان پروتستانتیسم داشت در حالی که سروش اصلا صحبت از پروتستانتیسم اسلامی نمیکند، اگر یکی از مبانی کارهای سروش را همین رویای رسولانه بدانیم باید گفت این کار قدسیزدایی است که گام کوچکی نیست البته عرض کنم انتقادهای به جایی نیز بر گروه نواندیش دینی وارد است چه آنکه این خطر وجود دارد آنها سنت دینی را با رنگ و لعابی ظاهر فریب عرضه کنند و در نتیجه روند روشنگری سازنده را که نیاز امروز جامعه ایران است به تاخیر اندازند. از توضیح شما پیرامون پروتستانتیسم در الاهیات مسیحی سپاسگزار هستم مواردی که در ارتباط با لوتر ذکر کردید کاملا صحیح است ولی نباید فراموش کرد عمده تاثیر کارهای لوتر بر جنبش روشنگری اروپا به چالش کشیدن اقتدار ارباب کلیسا بود.
پاینده باشید / رنجبر
■ جناب بامدادان نکتهای اساسی که شما به آن اشاره کردهاید نگر به اندیشمندان است چون این نگر بناگزیر برای نگرش سراغ سیر اندیشه و شناخت روح ایرانی خواهد رفت و در نتیجه عامل اصلی واپسگرایی و بر چیده شدن بنیانهای نظری و نحلههای فکری در هزار سال اخیر شناخته خواهد شد. حال که بزرگترین تحول تاریخی هزار سال اخیر ما اتفاق افتاده است و جامعه با شناخت تجربی سکولار شده است و بناگزیر به خرد خود رجوع میکند برابرایستایی داریم که در هزار سال اخیر در نگرگاه ما نبوده است. این تحول به من ایرانی امکان ساخت مفاهیم و سپس فکر کردن به مفهوم را خواهد داد. در نتیجه در دهههای آینده بنیانهای نظری و نحلههای فکری رشد خواهند کرد و در رابطه با آن زمینه شناخت من ایرانی و اینکه در کجای تاریخ ایستاده است و علل ناکامیهایش مشخص خواهد شد. لذا اتخاذ رویکرد به نگرش بر سیر اندیشه و اندیشمندان امری مهم و کارساز است.
ا-فیاض
■ تلاش شما و دیگر دوستانتان براى پرده بر گرفتن از کنکاشهاى فکرى نخبگان ایرانى که به انقلاب مشروطیت منجر و زمینهساز سر کار آمدن حکومت پهلوى شد، را ارج مىنهم. این گام مىتواند بویژه با مراجعه به شواهد تاریخى، کارى که شما به درستى به آن توسل جستهاید، به بازبینى آن مقطع و بارورى گذار به آینده هم یارى رساند. تامل بر روى چند نکته در نوشته شما شاید بتواند به ثروتمندتَر شدن این پژوهش کمک کند.
نگاه آن نخبگان و تمام شواهدى را هم که شما بر شمردید، تاییدى بر گفتمان «ملى» و یا ایراندوستى آنان است. فکر مىکنم همه بتوانیم بر سر این توافق داشته باشیم. اما عنوان «ملى دموکراتیک» را بر اى اندیشه آنان و آن بستر مناسب نمیدانم. اگرچه به درستى بر روند دموکراتیزاسیون دست گذاشتهاید. ویژگىهایی بر شمرده خود شما در نوشته هم (نگاه به درون، .....) چیزى نیست غیر از تاکید بر یک گفتمان ملى و نه دموکراتیک. به باور من سخن گفتن از نگاه «ملى، تجدد خواهى» این نخبگان دقیقتَر و با روند تاریخى هم همخوانى دارد. به قول خود شما اندیشه راهبر آن جنبش، «ناسیونالیسم انسانگرا» بود و ایران باستان الگوى آنان براى یک رنسانس ایرانى. از دل این مدل هم بازگشت به عظمت سرزمینى، تمدنى یا همان ملى در مىآید نه دموکراسى. اروپاییان از بازگشت به یونان و روم، جنبه دموکراسى و قانونمدارى آنان را بر گرفتند و نه جنبههاى منفى این دو نمونه را. این گذار ملى با یک توسعه (دموکراتیزاسیون) آمرانه و از بالا در ایران ما همراه بود. دست گذاشتن بر این نکته از جانب من نافى اهمیت و ارزش آن اقدامات نیست ، بلکه حساسیتى براى تدقیق آن است. این تلاش سترگ در آن دوران متاسفانه به دلایلى که از حوصله این گفتار خارج است نتوانست فاز تکمیلى خودش، همان دموکراسى را به همراه داشته باشد بلکه در قد و قواره یک دولت متمرکز ملى مدرن توسعه از بالا را ، که ناگزیر بود، پیش برد.
یزدان ابیدر
■ آقای رنجبر گرامی، با درود دوباره!
به گمانم آرمین لنگرودی نازنین درست میگوید و ما باید از پراکندهنویسی بپرهیزیم. پس بگذارید بر دو نکته انگشت بگذاریم، که به گونهای جان سخن و من و شمایند. نخست سخن شما که نوشتهاید: «به همین دلیل در تطبیق دادن مبانی تجدد و مدرنیته با آنچه به اشتباه داشتههای خود تلقی میکردیم [مانند بیرون کشیدن ملیگرایی از دل شاهنامه] دچار چنان مشکل عظیمی شدیم که نتیجه آن به بار ننشستن مشروطیت از یک سو و پیروزی انقلاب اسلامی از سوی دیگر بود». پیوند ملیگرائی شاهنامهای و پیروزی انقلاب اسلامی چیزی بود که من درنیافتم.
ولی پرارجتر از آن بازتابش جنبش روشنگری ایرانی به ایران باستان است. شما برآنید که: «مقوله دمکراتیک فیذاته هیچ برابرایستای ایرانی ندارد و شوربختانه هیچ مرده ریگ ایران باستان نمیتواند کوچکترین کمکی در برساختن این مفهوم در فرهنگ ایرانی بکند، لذا باید در کمال فروتنی بپذیریم که ایران باستان هیچ فروغی در این زمینه ندارد.»
در هیچ جای نوشته من سخنی از این نیست که ما در ایران باستان دموکراسی یا حقوق بشر داشتهایم و آخوندزاده و کرمانی و دیگران به آنها بازگشتهاند. سخن بر سر این است که آنان درست بهمانند روشنگران اروپائی دست به شکوهبخشی یا Glorification/Glorifizierung آن دورانها زدند، تا برای سخنان خود یک پیشینه تاریخی بسازند. برای نمونه میرزاآقاخان کرمانی در سهمکتوب چنین مینویسد: «قوانین حکومت شاهنشاهان ایران بسیار بسط داشت و در هر امری احکام خاص جاری بود. اگر پارلمان نداشتند، آئین مشورت بنیانی قوی داشت. چنانکه در امور مهم ممملکتی سه مجلس از بزرگان و خردمندان تشکیل میدادند و هر کس به آزادی سخن خود را میگفت و صورت مجلس را مینگاشتند و از مجموع آنها هرچه مصلحت بود میزان کار خویش قرار میدادند» همین کار را اندیشهپردازان اروپائی نیز انجام دادند و افسانهای بنام «دموکراسی آتنی» برساختند که به گفتههای خود یک پیشینه تاریخی ببخشند. به دیگر سخن، سخن شما درباره ایران باستان به همان اندازه درست است، که درباره یونان باستان!
راستی را چنین است که در سرشماری سالهای ۲۰۷ تا ۳۱۷ پیش از میلاد در آتیکا، یعنی دولتشهر آتن و پیرامونش، شمار آزادان ۲۱۰۰۰، شمار بیگانگان ۱۰۰۰۰ و شمار بردگان را ۴۰۰۰۰۰ تن آوردهاند. به دیگر سخن شمار شهروندان دولتشهر آتن ۴۳۱ هزار تن بود. از میان اینان تنها مردان آزاد یونانی (۱۰۵۰۰ تن) حق گُزیدن داشتند، بیش از نیمی از اینان کودک بودند (۵۲۵۰ تن) و اگر شمار دیوانگان را نیز از اینان بکاهیم، شمار مردم یا (Demos) در دولتشهر آتن به چیزی نزدیک به 5 هزار تن میرسید و بدینگونه چیزی نزدیک به ۱،۱۶ درسد بر ۹۸،۸۴ درسد دیگر فرمان میراندند. کسانی چون Moses Finley برآنند که خیوس Chios هم – شهری که به گفته تئوپومپوس نخستین شهری بود که آغاز به تجارت برده کرد – در سده ششم پیش از میلاد گونهای از دموکراتیزاسیون آغازین را تجربه کرده بود. به گفته او چکیده یک ویژگی تاریخ یونان این است که آزادی و بردهداری دست در دست هم پیشرفت میکردند. هم اروپائیان و هم شیفتگان ایرانی آنان از کنار این نکته به آسانی میگذرند، که بهای «آزادی» و دموکراسی برای پنج هزار مرد آتنی، بردگی چهارسدهزار انسان بیگناه بود. در شاهنشاهی هخامنشی ولی بردهداری شالوده اقتصاد را نمیساخت و اگر هم بردگانی هم بودند، شمارشان در برابر شهروندان آزاد بسیار اندک بود.
پس میبینیم آنچه که اروپائیان درباره دموکراسی یونانی به هم بافتهاند، گزافهای بیش نیست که در راستای شکوهبخشی، بازتابش و پیشینه سازی انجام یافته است. همین کار را آخوندزادهها و کرمانیها نیز پیگرفتند و به گمان من آن گوهر بنیادین که راه به روشنگری برد، همان واژه «داته» یا قانون در پادشاهیهای پیش از اسلامی بود.
شاد و پایدار باشید/ بامدادان
■ یزدان گرامی،
با سپاس از شما، بخشی از پاسختان را (رویکرد به ایران باستان و یونان باستان) را در پاسخ به آقای رنجبر آوردهام. در این زمینه باید بسیار نوشت و من که خود کتابی در پژوهش بازنگرانه تاریخ اسلام نوشتهام، برآنم ما باید در زمینه تاریخ نوین خویش نیز دهها و شاد سدها بار بیشتر نیازمند یک بازخوانی بنیادین هستیم، چرا که هرچه میدانیم و خواندهایم، یا از نگرگاه ایدئولوژیک بوده و یا در جایگاه یک رخدادنگاری ساده، بی آنکه پیوند رویدادها در نگر گرفته شوند.
شاد و سرافراز باشید / بامدادان
■ فیاض گرامی، با درود،
شما جان سخن مرا بازگو کردهاید. باید نگاه خود را از بازیگران برگیریم و به اندیشهپردازان بدوزیم.
شاد باشید/بامدادان
■ جناب بامدادان با درود فراوان
از توضیحات سازنده شما سپاسگزارم، بیتردید گشایش باب این بحث به قلم شما قابل تکریم است و دیسکورس راهبردی از دل همین تضارب آرا شکل خواهد گرفت، فقط چند نکته عرض کنم و بیش از این مصدع اوقات نشوم:
یکم- اینکه در تاریخ ایران باستان هیچ نشانی از بردهداری نیست و لوحهای یافت شده در تخت جمشید نشان میدهد همه کسانی که در ساخت این بنای باشکوه کار میکردهاند حقوق میگرفتند و حتی زنان از مرخصی دوران بارداری و زایمان برخوردار بودند بیتردید مایه مباهات است، این امر نشانگر نگاه انسانگرایانه نیاکان ماست که در جای خود شگفتی آفرین است. این افتخارات در بستر تاریخی قابل ستایش است منتهی خوب است دقت شود مساله امروز ما بردهداری نیست که با رفرنس به این پیشینه راه حل جستجو شود. مسئله امروز ما چگونگی یا دقیق تر بیان کنم رفع موانع ورود به عصر روشنگری است. ما هنوز وارد عصر روشنگری نشدهایم چه رسد به تالی مثبت آن از جمله مدرنیته و سپس بر ساختن هویت ملی انسانگرایانه و سرانجام تبدیل رعیت به شهروند حقوقمدار. مراد از روشنگری نیز این است که نگاه انسان ایرانی زمینی شود و باور به مشیت الهی که درون مایه فرهنگ ایرانی از ایران باستان تا همین امروز بوده و هست جای خود را به اومانیزم فلسفی بسپارد - در حقیقت به یک تحول عمیق فلسفی نیاز داریم. چنین تحولی بدون زیر و زبر کردن بنیانهای مبتنی بر مشیت الهی (چه اهورمزدا و چه الله مدینه) ممکن نخواهد بود، مابقی از جمله «شکوه بخشی» به آن دوران روکاری سادهای بیش نیست.
دوم - دمکراسی جهان غرب بر پایه یک سری تحولات عمیق فلسفی، سیاسی، اجتماعی، و اقتصادی متعاقب عصر روشنگری و سپس مدرنیته بروز و ظهور کرده بنابر این نه یک کپیبرداری صرف از یونان باستان است و نه اشاره به یونان باستان «در راستای شکوه بخشی». اگر دمکراسی کج و معوج یونان هم نمیبود باز ورود به عصر روشنگری و قوام یافتن مدرنیته به ظهور دموکراسی میانجامید. به هر روی اینکه بهای آزادی پنج هزار آتنی اسارت چهار سد هزار انسان بیگناه بوده قطعا مردود است و هیچکس نمیتواند به چنین جامعهای افتخار کند، چه آنکه در دموکراسی اولیه آمریکا نیز فقط مردان سفید پوست صاحب زمین حق رای داشتند. منتهی نکته اساسی و در خور توجه قواعد بازی در میان همان پنج هزار نفر میباشد که انتخابات داشتند مجلس منتخب داشتند و از همه مهمتر قوای اجرایی همواره در چرخش بوده است. آنچه میرزا آقا خان کرمانی در سه مکتوب ذکر میکند «آیین مشورت» بوده که با نوع دموکراسی مبتنی بر حقوق شهروندی سنخیتی ندارد. البته میدانم منظور شما این نیست که ما در ایران باستان دموکراسی یا حقوق بشر داشتهایم.
در خاتمه اگر بیش از کوپنم حرف زدم پوزش میخواهم
سرفراز و پیروز باشید / رنجبر
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|