iran-emrooz.net | Thu, 21.04.2005, 19:17
"شیطان شر میاندیشد و خیر میآفریند" (بخش هفتم)
دوران جنگهای زنجیرهای
شکوه محمودزاده
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
پنجشنبه ١ ارديبهشت ١٣٨٤
همانندی جنگ ایران و عراق با جنگ جهانی اول
پیش زمینه جنگ آمریکا علیه عراق در سال ٢٠٠٣ دو جنگ دیگر در خلیج فارس است؛ یکی جنگ ایران و عراق در سالهای ١٣٦٧- ١٣٥٩ (١٩٨٨-١٩٨٠) و دیگری جنگ آمریکا علیه عراق در سال ١٩٩١ برای بیرون راندن این کشور از کویت. در روند حرکت این جنگها، نظم سیاسی در منطقه خلیج فارس و خاورمیانه از بنیان دیگرگون شد. هردو این جنگها، که من در این مقاله بگونهای گسترده به آن میپردازم، همانندی با جنگهای دیگر پس از سال ١٩٤٥ ندارند، بلکه بخلاف دیگر جنگها از اهمیت بسیاری در سیاست جهانی برخوردار هستند، که از پایان جنگ جهانی دوم، تنها دوجنگ بزرگ در آسیای جنوب شرقی، یعنی جنگهای آمریکا در کره و ویتنام روی دادند.
در جنگ ایران و عراق روشن شد، که تجربهای که اروپاییها در نیمه نخست سده بیستم در دوجنگ جهانی در خانه خود کردند، برای جهان سوم نیز اعتبار دارد. یعنی این تجربه، که جنگهایی که میان دولتها و کشورها، برسر جابجا کردن مرزها و یا گسترش نفوذ سیاسی روی میدهند، اگر ما آنها را براساس تراز هزینه و سود آنها در نظر بگیریم، به صرفه نیستند. جنگ میان کشورها برسر سرکردگی منطقهای در دوران جنگهای صنعتی و فنی سادهترین ابزار برای نابودی اقتصادی کشورهای در حال پیشرفت است. اروپاییها این را در جنگ جهانی اول تجربه کردند و این تجربه بگونه افراطی در جنگ هشت ساله ایران و عراق تکرار شد. ازاینرو شگفت آور نیست، که جنگ ایران و عراق همواره از سوی نظریه پردازان و تحلیلگران غربی با جنگ جهانی اول سنجیده میشود، زیرا همانندیهای بسیار و درخوردقتی میان این دو جنگ وجود دارد.
در حالیکه در اروپا، تکامل صنعتی و فنی، امر ساخت جنگ افزار و مهمات را در ابعادی که تا آنزمان ناشناخته بود، شدنی میساخت، کشورهای ایران و عراق از راه فروش نفت، مدرنترین ابزارهای جنگی را تهیه میکردند و ازهمین راه فروش نفت، جنگ درازمدت علیه یکدیگر را از نظر اقتصادی تامین میکردند. اینچنین جنگ ایران و عراق مانند جنگ جهانی اول به یک زورآزمایی گنجایشها (ظرفیتها) و تاب و توان اقتصادی تبدیل شد، که در پیامد آن نه ایران و نه عراق نتوانستند به اهداف خود در جبهه جنگ و صحنه نبرد دست بیابند؛ یعنی نه عراق توانست قادسیه را تکرار کند و نه ایران توانست از راه کربلا به قدس برسد. از سال ١٩٨٤ دوکشور ایران و عراق به خزانهها و نفتکشهای یکدیگر حمله میکردند و در پایان گسترش این جنگ، آمریکا را به دخالت در منطقه خلیج فارس کشانید، که بمعنای پشتیبانی از عراق بود.
انگلستان در جنگ جهانی اول میکوشید، آلمان را با کمک ناوگان دریایی خود به زانو دربیاورد و آلمان نیز با زیردریاییهای خود میکوشید، راههای ارتباطی دریایی جزیره انگلستان را قطع کند و آن کشور را به زانو درآورد. و زمانی که فرماندهی ارتش آلمان، این شیوه نبرد را گسترش داد، و براستی برای کوتاه زمانی میرفت، که با این شیوه به پیروزی برسد، این پیشی گرفتن ارتش آلمان واپسین تلنگری بود، که آمریکا را به دخالت در جنگ اول جهانی کشانید.
این امر البته در جنگ ایران و عراق روی نداد، زیرا جنگ ایران و عراق تا این اندازه پیش نرفت؛ اگرچه چندین بار نزدیک بود، که آمریکا بگونه مستقیم در این جنگ دخالت کند. در اکتبر ١٩٨٧ ، کشتیهای جنگی آمریکا در خلیج فارس، به تلافی حمله موشکی ایران به نفتکشهایی، که پرچم آمریکا را داشتند، دکلهای حفاری نفتی ایران را آتش زدند، و دوباره در آوریل ١٩٨٨ ، کشتیهای جنگی آمریکا، جزیرههای حفاری ایران را ویران کرده و چندین کشتی ایرانی را در دریا غرق کردند. تنها کشورهای درگیر در جنگ؛ یعنی ایران و عراق مانند الگوی قدرتهای میان وزن در جنگ جهانی اول عمل نمیکردند، بلکه آمریکا هم خطوط سیاسی همانندی مانند مورد جنگ جهانی اول را دنبال میکرد. آمریکاییها تا آنجا که میشد، خود را از این کشمکش برکنار نگاه میداشتند، اما آنان بروشنی اعلام میکردند، که بازرگانی آزاد؛ و در هردو این جنگها، پیش از هرچیز آزادی راههای دریایی، بهیچوجه نباید توسط طرفین درگیر در جنگ لطمه ببیند و بخطر بیفتد، و زمانی که این آزادی راههای دریایی بخطر میافتاد، آمریکاییها این را حق خود میدانستند، که به هر شکل علیه آن وارد عمل شوند.
هنری کیسینجر در مراحل نخستین جنگ ایران و عراق، منافع سیاسی آمریکا را اینگونه تشریح کرده بود: "بهتر است هر دو طرف جنگ ببازند." حتی اگر در سالهای ١٩١٤- ١٩١٥ هیچ سیاستمدار آمریکایی این خواست را به این روشنی فرموله نکرده بود، باید گفت، منافع عینی آمریکا در آنزمان نیز بهمین گونه بود. در آغاز جنگ جهانی اول، آمریکا بیشترین بدهیها به اروپا داشت، اما در پایان جنگ، آمریکا بزرگترین بستانکار اروپا بحساب میآمد. موقعیت انگلستان، که تا آنزمان قدرت جهانی محسوب میشد، در اثر این جنگ بشدت تضعیف شد. و بزرگترین رقیب آمریکا در تقسیم دوباره بازارهای جهانی، یعنی آلمان، در پایان جنگ از نظر سیاسی و اقتصادی به زمین کوبیده شده بود. آمریکا با کمترین تلفات انسانی در میان قدرتهای درگیر در جنگ جهانی اول، بیشترین سود را از این جنگ بردند. در حالیکه جنگ جهانی اول، برای همه قدرتهای اروپایی بمثابه شکست در جبهه نبرد و یا شکست سیاسی محسوب میشد، آمریکاییها تنها قدرتی بودند، که در درازمدت از این جنگ بهره بردند.
همانند آن در مورد جنگ ایران و عراق روی داد؛ ترازنامه مالی خسارتها و هزینههای جنگی، بالغ بر ١٠٩٧ میلیارد دلار میشد، که از این مبلغ ٦٤٤ میلیارد دلار خسارت ایران و ٤٥٣ میلیارد دلار خسارت عراق بود. خسارات و هزینههای آمریکا در این جنگ اما بسیار اندک بود، زیرا آنها مجبور نبودند، مستقیما در جنگ مداخله کنند، بلکه مداخله آنها در این جنگ به همراهی نفتکشها با ناوهای جنگی خود و فروش و فرستادن جنگ افزار به هردوطرف جنگ و پشتیبانی ماهوارهای برای عراق محدود میشد. آمریکاییها با این کار دو هدف مهم سیاسی را دنبال میکردند: نخست اینکه، آنها میخواستند، از فرازیافتن هریک از طرفین جنگ بعنوان سرکرده منطقه جلوگیری کنند، و دوم اینکه، آنها میخواستند، این امر را تضمین کنند، که شوروی نتواند از این کشمکش بسود خود بهره برداری کند و به حضور سیاسی و نظامی در منطقه خلیج فارس دست یابد.
تحلیلگران غربی این هردو دستورمندی مرکزی سیاست آمریکا را بعنوان نوسان سیاسی آمریکا در خلیج فارس تفسیر میکردند، که گاهی به ایران رغبت نشان میدهد، و گاهی از عراق پشتیبانی میکند. بدین ترتیب در پشت بیطرفی ظاهری آمریکا در این جنگ، از میانه سال ١٩٨٢ پشتیبانی دوفاکتو آمریکا از ایران پنهان بود، و از میانه سال ١٩٨٥ آمریکاییها گام به گام به عراق نزدیک گشتند. نیمه دوم سال ١٩٨٥ و همه سال ١٩٨٦ را افشای رابطه "ایران گیت" رقم میزد، یعنی اینکه آمریکاییها با پول بدست آمده از فروش جنگ افزار به ایران پارتیزانهای نیکاراگوئه را علیه رژیم ساندینیستی در این کشور تامین میکردند. و در پایان از بهار سال ١٩٨٧ ، آمریکا آشکارا از عراق پشتیبانی میکرد و این بدان ترتیب، که ناوهای جنگی آمریکا، مینهای دریایی را که، نیروی دریایی ایران در خلیج فارس کار گذاشته بود، جمع آوری کرده و نفتکشهای کویتی را با ناوهای جنگی خود همراهی میکردند، زیرا پیش از این نیروی دریایی ایران به نفتکشهای کویتی و عربستان سعودی حمله میکرد، تا بدین ترتیب پشتیبانان اصلی مالی عراق را بزند و از صحنه خارج کند. اگر واریز میلیاردها دلار سرمایه از شیخ نشینهای خلیج فارس به عراق نبود، این کشور در سال ١٩٨٣ درهم میشکست و فرومی پاشید. و اگر پشتیبانی اطلاعاتی هوایی و ماهوارهای آمریکا از عراق نبود، نیروهای ایران، عراق را در سال ١٩٨٧ شکست میدادند.
بطور خلاصه میتوان گفت، که آمریکا در این جنگ در بیشتر موارد، از طرف ضعیفتر پشتیبانی میکرد، تا بدین ترتیب از بدست آمدن نتیجه قطعی در این جنگ جلوگیری کند. و ایران علیرغم پیروزیهای عراق در چندماهه نخست جنگ، این توان را در درازمدت داشت، که به کشور عراق وارد شود و آن را تصرف کند. ازاینرو آمریکاییها از عراق پشتیبانی میکردند، تا جلو این کار را بگیرند. اگرچه کابینه ریگان تمایلی به رژیم صدام حسین نداشت، اما آمریکاییها بمراتب علاقه و تمایل کمتری به رژیم جمهوری اسلامی داشتند، که دیپلماتهای این کشور را بمدت ٤٤٤ روز به گروگان گرفته بود، اما حتی در اینجا نیز نگهداری منافع درازمدت آمریکا، این کشور را برآن میداشت، حتی از ایران، اگر لازم بود، پشتیبانی کند.
بنابراین آمریکا در شکست ایران و عراق برای بدست آوردن سرکردگی در منطقه خلیج فارس نقش اساسی بازی کرد. اما شایان توجه است، که شوروی بعنوان رقیب آمریکا در مناسبات دوقطبی آنزمان هیچ نقش تعیین کنندهای در این جنگ برعهده نگرفت. این امر بیشتر ازآنرو مهم است، که شوروی بعنوان مهمترین صادرکننده جنگ افزار به عراق بود و نیروی زمینی عراق بطورکلی با تکنولوژی نظامی روسی کار میکرد. وابستگی عراق به صادرات جنگ افزار شوروی بیشتر خود را در سال دوم جنگ نشان داد، یعنی زمانی که حملات ایران بگونه جهشی براه افتاده بود و شوروی، که در آغاز جنگ فرستادن جنگ افزار به عراق را قطع کرده بود، به فرستادن دوباره آن اقدام نکرد. در این موقعیت، مصر که ارتش آن در همان زمان جنگ افزارهای روسی خود را به جنگ افزارهای آمریکایی تبدیل میکرد، در فوریه ١٩٨١ صد تانک "ت- ٥٤ " و "ت- ٥٥ " به اضافه مهمات آن را به عراق فرستاد. اینکه شوروی از ازسرگیری فرستادن جنگ افزار بگونه گسترده به عراق از سال ١٩٨٣ هیچگونه سرمایه سیاسی ایجاد نکرد؛ یعنی به موضع گیری سیاسی از طرفین درگیر در این جنگ نپرداخت را بدون شک باید بدلیل درگیربودن خود این کشور در افغانستان مربوط دانست، که دامنه عملیاتی شوروی در جهان اسلام را محدود میکرد.
در روند جنگ ایران و عراق ثابت شد، که نیروی زمینی عراق و دکترین نظامی آن، که وابسته به شوروی بود، پایان یک دوران راهبرد نظامی؛ یعنی جنگ افزارها و راهبردهای نظامی شوروی را نشان میدهد. اینچنین با وجود برتری فنی نیروی زمینی عراق، این کشور نتوانست ایران را شکست دهد. پیروزیهای عراق در جنگ هوایی علیه تاسیسات نفتی و نفتکشهای ایرانی را باید بیش از هرچیز به حساب هواپیماهای جنگی فرانسوی گذاشت، که به عراق صادر میشد. در اینجا نیز توان نیروی هوایی ایران، که از هواپیماهای ساخت آمریکا برخوردار بود، برای عراق بسیار شگفت آور و غافلگیرکننده بود و حملات نیروی هوایی ایران به عراق خسارتهای جبران ناپذیری را وارد میکرد و در مواردی عراق را تاسرحد فروپاشی اقتصادی به زیر میکشاند.
در روند جنگ ایران و عراق، برای مشاهده گران و تحلیلگران نظامی آشکار شد، که توان نظامی شوروی دیگر بهیچوجه یک عامل قدرت نیست، که تا آنزمان برای زمان درازی روی آن حساب میشد. جنگ ایران و عراق بهمراه جنگ شوروی در افغانستان زنگهای خطر را برای تحلیلگران نظامی شوروی بصدا درآورد. آمریکا از مشاهده ناتوانی نظامی شوروی در جنگ ایران و عراق و همچنین نبرد در افغانستان به این نتیجه رسید، که میتواند در یک مسابقه تسلیحاتی شوروی را به زیرآورد و او را وادار به تسلیم کند.
درسهای آمریکا از جنگهایش
آنچه در جنگ ایران و عراق بگونهای مبهم فهمیده میشد، در جنگ آمریکا علیه عراق در سال ١٩٩١ با شدت و حدت دراماتیک آشکار شد، و آن این بود، که نیروی زمینی دیگر در برابر نیروی هوایی برتر بخت ایستادگی و پایداری ندارد. اگر جنگ ایران و عراق یک جنگ بطورکلی برابر و قرینه بود، جنگ آمریکا علیه عراق در سال ١٩٩١ از آغاز تا پایان یک جنگ نابرابر و ناقرینه بود و در این جنگ؛ بخلاف جنگ نابرابر و ناقرینه در ویتنام، که در آن طرف ضعیف برنده بود، در این جنگ طرف قوی بازی را برد. اینچنین جنگ علیه عراق در سال ١٩٩١ برای آمریکا نه تنها از نظر روانشناختی، بلکه از نظر نظامی نیز بعنوان جبران جنگ ویتنام تلقی میشد. اگر تجربه جنگ ویتنام به آمریکا این درس را میداد، که دیگر وارد ماجراجوییهای نظامی نشود، تجربه جنگ علیه عراق به آمریکا این درس را میداد، که بیقین ارتش را میتوان بعنوان ابزاری در جهت تحقق بخشیدن به اهداف سیاسی بکار گرفت، و این در صورتی، که آمریکا برتری فنی – نظامی داشته باشد، تا بدین ترتیب تلفات انسانی محدودی را متحمل شود. جنگ علیه عراق در سال ١٩٩١ را برای آمریکا نباید تنها بعنوان یک نبرد پیروزمندانه درنظرگرفت، بلکه باید به آن بعنوان نقطه عطفی نگریست، که تجربه تلخ و تحقیرکننده جنگ ویتنام را ازبین میبرد و یا تلخی آن را بشدت کاهش میدهد. از سال ١٩٩١ تاکنون، بکارگیری زور نظامی برای آمریکا دوباره بصورت یک گزینه درآمده است و اگر آمریکاییها در مواردی محتاطانه رفتار میکنند، این امر بدلیل سیاست داخلی آمریکا بوده و هست، تا اینکه آنها از شکست نظامی بترسند.
جرج بوش پدر با وجود پیروزی در سیاست خارجی در زمینه پایان بخشیدن به جنگ سرد و رهبری پیروزمندانه جنگ علیه عراق و آنچه که در آنزمان همه تحلیلگران آن را بعنوان چیرگی نهایی و قطعی بر کابوس ویتنام تفسیر میکردند، نتوانست بعنوان رییس جمهور دوباره برگزیده شود. و صدام حسین انتخاب نشدن او را بعنوان پیروزی خود جشن گرفت. شکست جرج بوش پدر را مفسران اینگونه تفسیر میکردند، که او بیش از حد خود را درگیر پرسمانهای سیاست خارجی کرده بود، و به مسائل داخلی و اقتصادی آمریکا اهمیت چندانی نمیداد. بطورکلی شکست بوش پدر در برابر کلینتون بدینگونه فهمیده میشد، که رییس جمهور آتی نباید تنها با کارت سیاست خارجی و یا پیروزیهای نظامی بازی کند. در آنزمان و حتی امروز محدودیتها و سدها و موانع بزرگی در سرراه سیاست خارجی آمریکا قرار داشته و دارد، که نمیگذارد این کشور بیش ازاین روی گزینه نظامی تاکید کند. این محدودیتها و سدها و موانع البته از توانایی واکنش و ایستادگی و پایداری دشمنان و مخالفان آمریکا سرچشمه نمیگیرد، بلکه بیشتر به علاقه کم مردم آمریکا به پیروزی در سیاست خارجی و پیش از آن به مقاومت مردم علیه هزینهها و تلفات جنگی مربوط هستند.
بدین ترتیب آمریکا به موقعیت کلاسیک یک قدرت امپراتوری مآبانه دچار شد، که حدود و دامنه مرزهای امپراتوری نه بوسیله دشمنان قدرتمند، بلکه بوسیله آمادگی محدود برای فداکاری در میان ملت خود تعیین میشد. در اینمورد فداکاری که از سوی امپراتوری آمریکا خواسته میشود، البته کمتر بمعنای سربازگیری از فرزندان ملت آمریکاست، بلکه بیشتر افزایش درصدی بودجه نظامی در کل بودجه کشور است، که وظایف دیگر دولت را کند میکند و یا خط میزند. هرآنچه که جرج بوش پدر از "نظم نوین جهانی" در پایان جنگ سرد درنظرداشت، پس از جنگ علیه عراق در سال ١٩٩١ روشن شد، که این "نظم نوین جهانی" ، نظمی برابر تعریف آمریکا خواهد بود. در حالیکه در اروپا و بیش از همه در آلمان، از قدرت عمل سازمان ملل متحد در پرسمانهای نظامی سخن گفته میشد، اما براستی قدرت عمل واقعی نظامی آمریکا بود، که در واپسین دهه سده بیستم و فراتر از آن برای بافت تاروپود سیاست قدرت در سیاست جهانی از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است.
تقریبا همزمان با این فراگرد، در درون کابینه آمریکا این عقیده پیدا شد، که خاورمیانه در این زمان نقشی را برعهده گرفته، که اروپا در نیمه نخست سده بیستم بازی میکرد و پس از آن آسیای جنوب شرقی؛ یعنی کره و هندوچین برای سه دهه این نقش را به اجرا درآوردند؛ یعنی اینکه این منطقه بصورت منطقه حل و فصل و فیصله دادن در مسائل مورد اختلاف و اختلافهای بازمانده و کهن و کهنه در سیاست جهانی درآمده است، و در این منطقه این امر تعیین میشود، که نظم دهههای پس آز آن چگونه باید باشد. تصمیمهایی، که در اروپا در نیمه نخست سده بیستم گرفته شد، و تعیین موقعیت قدرتهای اروپایی، برای آمریکا نتایج باروری بهمراه داشت. اینچنین در جنگ جهانی اول، ادعای آلمان برای سرکردگی بر قاره اروپا شکست خورد و امپراتوریهای چندقومی اتریش و عثمانی و روسیه ازهم پاشیدند و سرانجام شکست قدرتهای بزرگ استعماری اروپا یعنی انگلستان و فرانسه آغاز شد. جنگ جهانی دوم، که از نظر آلمانیها بعنوان بازنگری جنگ جهانی اول آغاز گردید، این روند را در نتیجه ادامه داد و تشدید کرد و بدان شتاب بخشید؛ اما با یک استثنا؛ یعنی با سرکردگی شوروی در اروپای شرقی. اما شکست قدرتهای اروپایی در آفریقای سیاه و خاورمیانه و آسیای جنوب شرقی با شتابی بیمانند به پیش رفت؛ انگلستان بدون ایستادگی بزرگ مستعمرات خود را ترک کرد و بخشا آن را به آمریکا تحویل داد، در حالیکه فرانسه در جنگ هندوچین و الجزایر وادار به ترک مستعمرات خود شد.
در این هنگام صعود آمریکا بعنوان قدرت برتر جهانی گریزناپذیر مینمود و آنان موقعیتهایی را، که انگلستان از دست داده بود، تحویل میگرفتند، اما آمریکاییها همه جا خود را به این محدود کردند، که فرمانروایی و سرکردگی را بصورت غیرمستقیم بعهده بگیرند. در جنگ کره، آمریکاییها، موقعیتی را که در جنگ جهانی دوم بدست آورده بودند، گسترش دادند و بویژه چین را، که سودای رهبری در آسیای شرقی را داشت، از میدان بدرکردند، در حالیکه در جنگ ویتنام، که برای آمریکا بیشتر هزینه دربرداشت تا اینکه به قدرت آنان بیفزاید، یک شکست پرهزینه و جانانه و با خفت و خواری را متحمل شدند.
علیرغم بمبارانهای گسترده و بکارگیری جنگ افزارهای جدید شیمیایی و گسیل نیروی زمینی بسیار، آمریکاییها نتوانستند جنگجویان و پیکارگران ویتنامی را در جنگ پارتیزانی شکست دهند. سرانجام اراده سیاسی آمریکا در برابر نیروی مصمم و فداکار ویت کنگها درهم شکست. چرخ بالی، که کارکنان سفارت آمریکا را پیش از ورود تانکهای ویتنامی، از این کشور بدر میبرد، نماد شکست آمریکا در هندوچین بود. بدین ترتیب اعتمادبنفس بی حدومرز آمریکاییها برای نخستین بار ضربه میخورد و بحثهای بسیاری، را که در آمریکا در باره "فراز و فرود قدرتهای بزرگ" دامن میزد. این بحثها و جدلها، که پل کندی آغازگر آن بود و من در رشته مقالههایی در آینده بدان خواهم پرداخت، در سطح نظری براین باور است، که هر امپراتوری و یا قدرت جهانی روزی فرومی پاشد. کابوس جنگ ویتنام به این بحث و جدلها رنگ تازهای میبخشید و بدون جنگ ویتنام این بحثها تنها به حوزه نظری و دانشگاهی محدود میشد، اما اینکه این بحثها تا به امروز با شدت و حدت در آمریکا و غرب در جریان است، نشان از ضربه ژرف جنگ ویتنام بر پیکره حساس عصبی امپراتوری آمریکا دارد.
مهمترین درسی که آمریکاییها از تجربه ویتنام آموختند، این بود که، کشمکشهای نظامی باید کوتاه باشند و در هیچ صورتی این کشمکشها نباید چندین سال بدرازا بکشند. دوم اینکه آنها نباید تنها با دشمنی بجنگند، که بر او برتری نظامی دارند، بلکه میبایستی این برتری نظامی را به اجرا دربیاورند. سوم اینکه بنظر آنها نه تنها در این جنگ میبایستی اهداف روشن سیاسی داشت، بلکه این اهداف روشن سیاسی نمیبایستی در طول جنگ تغییر و یا گسترش یابند. و در پایان این امر از اهمیت بسیاری برخوردار است، که سیاستمداران و نظامیان میبایستی کنترل رسانههای همگانی را در زمان جنگ دردست داشته باشند، زیرا تنها در اینصورت میشد مطمئن بود، که دشمن ضعف نظامی خود را بوسیله نمایش قربانیها و تلفات خود جبران نکند و از آن قربانیها و تلفات بنظر آمریکاییها استفاده ابزاری نکند، و در اینصورت به اراده سیاسی آمریکا با دورزدن نیروی نظامی این کشور ضربه نزند. اخبار و تصاویری که از ویتنام در سراسر جهان منتشر شدند، اراده سیاسی آمریکا را بگونهای دیرپا و ماندگار و دامنه دار تضعیف کردند، در جایی که ویت کنگها از نظر نظامی توان تضعیف اراده آمریکا را نداشتند. آمریکاییها در جنگ ویتنام؛ مانند همیشه ادعا میکردند، که از آزادی و دادگری در سراسر جهان دفاع میکنند و نماینده نیکی و خیر در روی زمین هستند. شکست نظامی آمریکا در ویتنام به شک به خود در روان سیاسی – اخلاقی آمریکا انجامید. ناگهان چنین بنظر میرسید، که خود آمریکاییها جزئی از این بازی سیاست قدرت هستند، که آنها آن را تنها نزد اروپاییان دیده بودند و آن را رد کرده و علیه آن جنگیده بودند. برای برخی از آمریکاییها این احساس اسفناکتر از خود شکست نظامی در جنگ ویتنام بود.
مبانی رسالتی، که سیاست خارجی آمریکا را فرموله میکند، اینست که در سراسر جهان داد و دهش و دمکراسی را نمایندگی میکنند و میخواهند داد و دهش و دمکراسی را در سراسر جهان جابیندازند. این رسالت، در جنگ آمریکا علیه عراق در سال ١٩٩١ بعنوان سرچشمه زاینده اعتماد بنفس آمریکا دوباره زنده شد. بنظر آمریکاییها آنان در این جنگ به دفاع از حرمت حقوق بین المللی پرداختند و علیه دسیسههای بیشرمانه یک دیکتاتور خشن و سرکوبگر نبرد کردند و بالاتر از همه اینها اینکه، آنها زیر پرچم سازمان ملل متحد پیکار میکردند. پیروزی آمریکا بر عراق، که با قرارداد آتش بس در ٢٨ فوریه ١٩٩١ نهادینه شد، برای آمریکا بمثابه بازگشت به درک آمریکایی از تاریخ پیروزیها و چیرگیهایش بود، که آمریکا پیش از جنگ ویتنام برای خود بعنوان قانونمندی عادی قدرت خود تلقی میکرد. این احساس بازگشت به وضعیت طبیعی و عادی در سیاست آمریکا در سده بیستم بود، که بسیاری آن را نادیده میگرفتند؛ یعنی اینکه با جنگ آمریکا علیه عراق در سال ١٩٩١ سرفصل تازهای در سیاست جهانی گشوده میشد. یعنی این سرفصل و این صورتبندی قدرت، که در آن تنها یک مرکز وجود دارد، و این مرکز قدرت از ماشین نظامی و جنگی برخوردار است، که با آن مثلا میتواند، برای آزادی کویت ماشین جنگی عراق را درهم شکند. آمریکاییها با این جنگ ثابت کردند، که هرجا و هرگاه میتوانند اراده خود را به کرسی بنشانند. اینچنین قدرتی را جهان تاکنون به خود ندیده است.
ادامه دارد
-----------------------------
پی نوشتها
1. Marc Ferro, Der Grosse Krieg 1914-1918, Frankfurt/M 1988.
2. John Keegan, Der Erste Weltkrieg. Eine europäische Tragödie, Reinbek 2000.
3. Dilip Hiro, Desert Shild to Desert Storm, London 1992.
4. Henner Fürtig, Der irakisch-iranische Krieg 1980-1988. Ursachen- Verlauf- Folgen, Berlin 1992.
5. Niall Feguson, Der falsche Krieg. Der Erste Weltkrieg und das 20. Jahrhundert, Stuttgart 1999.