iran-emrooz.net | Mon, 30.01.2006, 10:58
در شکنجهگاه (٤)
گشتی در گذشته
امیر مومبینی
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
دوشنبه ١٠ بهمن ١٣٨٤
دو - یک
سه - سه
دو- چهار
صبح روز بعد که جمعه بود، پس از صبحانه جیرهی سیگار را آوردند و بعد از آن نگهبانان به کار خود مشغول شدند و ما سلولنشینان در آرامشی که برقرار بود مشغول زدن مورس شدیم. من فراموش نکرده بودم که تصمیم گرفتم تا رفتن به زندان سیگار نکشم. پس، با این فکر که بعداً سیگار را به دیگر همزنجیرانم برسانم، آن را در گوشهای گذاشتم و خود دارکوبوار مشغول مورس شدم.
مورس را با ضربهی پشت انگشتان یا کوبش ملایم مشت بر دیوار میزدم. این ضربات ملایم، طبق قائده، حروف الفبای فارسی را به مخاطب میرساندند و او با گرفتن حروف جمله را میساخت و پیام را میگرفت. ترتیب کار در مورس چنین است:
سی و دو حرف فارسی، با همان ترتیبی که دارند، به چهار دستهی هشت حرفی تقسیم می شوند. هر دستهی هشت حرفی یک ردیف را تشکیل میدهد و چهار ردیفی که به این شکل درست میشوند به ترتیب زیر هم قرار میگیرند:
ا ب پ ت ث ج چ ح
خ د ذ ر ز ژ س ش
ص ض ط ظ ع غ ف ق
ک گ ل م ن و ه ی
به هنگام زدن مورس، فرستندهی پیام، با ضربهای که میزند، اول شمارهی ستون را مشخص میکند و بعد شمارهی حرف را در ستون. مثلاً، برای مخابرهی کلمهی خطر، دو ضربهی پیاپی زده میشود، یعنی ستون دوم، کمی مکث، سپس یک ضربه زده میشود، یعنی خ. و ادامهی آن:
دو- یک
سه- سه
دو- چهار
خطرکلمهای بود که ما اوج بحران و وضعیت بد و اخطار را با آن اعلام میکردیم. از آنجا که واژهی خطر گاه حامل اخطاری فوری مثل کمین کردن نگهبان پشت در بود، این واژه میتوانست در خ خالی هم خلاصه شود تا امکان مخابرهی سریع آن ممکن گردد. به این شکل، اگر کسی دو- یک میزد و سکوت میکرد، همه میدانستند که خطر بیخ گوش است. و چقدر آمرانه بود این خ! سکوت همهی دارکوبها در یک آن.
مخابرات که راه افتاد بزودی مجموعهی خبرهایی که در سلولها جمع شده بود، سلول به سلول مخابره شد و به مخاطبین قابل اعتماد منتقل گشت. این که چه کسانی در سلولها هستند، چند وقت است در انفرادی هستند، جرمشان چیست، با کدام گروه فعالیت میکنند، تازگیها چه کسانی را گرفتند، چه کسانی زبان باز کردهاند، چه کسانی با پلیس همکاری میکنند، چه کسانی را سخت شکنجه کردهاند، از خبرهای مورد علاقهی انفرادینشینان بودند. خبر خطرناک آن روز این بود که، یکی از همبندان قبل شنیدهبود یکی از بازجویان در بارهی کسی به نام نمک افشارپی صحبت میکرد و این که هر طور شده باید او را دستگیر کنند. طی مدت طولانی سلول نشینی این اولین خبر دریافتی بود که مستقیماً به پروندهی من مربوط میشد. نمک تنها نام در پروندهی من بود و این نام واقعی نبود. این خبر مثل یک ضربه بر مغزم فرود آمد و در یک آن همهی آرامش مرا برهم زد. تا مدتی که مورس جریان داشت سعی کردم اطلاعات بیشتری به دست بیاورم. اما جز همان خبر هیچ چیز دریافت نکردم. برایم بسیار عجیب مینمود که ساواک پس از چند ماه تازه به فکر دستگیری نمک افشارپی افتاده است. آنها که میدانستند این نام مستعار خشایار سنجری در زندان عادی اسفهان بود و خشایار را نیز در درگیری ددمنشانه کشتند. پس چرا میخواستند به دنبال صاحب نام بگردند؟
حمید اشرف
پس از دستگیری، در مقابله با تلاش ساواک برای کشف فعالیتهای من و روابطم با سازمان چریکهای فدایی خلق، یک داستان خیالی ساختم که قهرمان آن نمک افشارپی بود. این داستان تا پایان بزجوییها به شکل اول خود، به صورت یک پروندهی یک نفره باقی ماند. پیچیدگی و چند نفره بودن پرونده و عدم آگاهی انسان از میزان اطلاعات پلیس و گفتههای همپروندهایها میتواند حتی بیشتر از فشار و شکنجه انسان زیر بازجویی را رنج دهد و نیروی او را بفرساید. من بار نخست که دستگیر شدم با این که خطر بسیار کمتری تهدیدم میکرد و خیلی کمتر شکنجه شده بودم اما رنج بیشتری بردم. علت آن چند نفره بودن پرونده و ناآگاه بودن من از علت ضربه و وضعیت دوستان دستگیر شدهام بود.
پیش از دستگیری زندگی مخفی داشتم. به همراه خشایار سنجری و سه رزمندهی فدایی دیگر واحدی را تشکیل داده بودیم که در تهران و کرج حرکت میکرد. خشایار علاوه بر این واحد وظایف متعدد دیگری هم بر عهده داشت. آن این واحد با سمتگیری کار سیاسی- نظامی تأسیس شده بود. ما دارای یک خانهی تیمی مشترک و خانههای تکی یا امن یک نفره و دو نفره بودیم. خانهی امن من در جنوب تهران، نزدیک میدان گمرک قرار داشت. واحد ما پس از چند نشست با شرکت حمید اشرف این تصمیم را گرفت که من، به دلیل شناخت محلی و تجربهای قبلی که داشتم، مسئولیت کار برای سازماندهی هستههای کارگران و کارمندان در خوزستان را بر عهده بگیرم. در جریان گفتگو با حمید اشرف و یاران عضو واحد دریافتم که سازمان نمیداند با آنچه هستههای کارگری و کارمندی مینامد چه کار میخواهد بکند. ما پیش از آن یک گروه سیاسی ایجاد کرده بودیم که شامل دو شاخهی کاملاً مستقل روشنفکری و کارگری- کارمندی میشد. شاخهی روشنفکری گروه را بزرگیاد هبتالله معینی چاغروند (همایون)، مرتضی حقیقت، اسفندیار معینی، یک همرزم دیگر و من هدایت میکردیم. این بخش توسط هوشمند با سازمان ارتباط داشت. همچنین گروه ما توسط همایون با گروه دکتر هوشنگ اعظمی و توسط مرتضی حقیقت با جریان معروف به آرمان خلق مرتبط میشد. بخش کارگری-کارمندی گروه توسط من و دو نفر از کارکنان شرکت نفت سازمان یافته بود و کاملاً از این شاخه جدا بود. رابطهی دو بخش گروه را من برقرار میکردم. در بخش کارگری ما موفق شدیم یک مدرسهی زیر زمینی سیاسی برای کارگران و کارمندان ایجاد کنیم که ظرف سه سال، از سال ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۱، حدود ۳۰ نفر کارگر و کارمند مخفیانه به کمک آن در زمینهی سیاست و اقتصاد تعلیم دیدند. دو معلم و سه دانشجو از جملهی همکاران ما در آن مدرسه بودند. آنان با تدابیر دقیق امنیتی به محل کلاسها در مسجد سلیمان، اهواز، دارخوین و آغاجاری منتقل میشدند و از پشت پرده یا شیشهی غیر شفاف درس میدادند تا صورت مخاطبین خود را تشخیص ندهند. گروه همچنین موفق شد مهار سه سندیکای کارگری را در اهواز، مسجد سلیمان و دوگنبدان به دست بگیریم. نمایندگان این سه سندیکا که عضو گروه بودند و از گروه خط میگرفتند. دیدار سالیانهی این نمایندگان با وزیر نفت در تهران زیر نظر گروه صورت میگرفت. تشکیلات ما در شرکت نفت، و سپس در ذوب آهن اسفهان، یک صندوق یاری ایجاد کرد و به کمک این صندوق به شماری از فعالان پیر سندیکایی در دوران دکتر مصدق کمک مالی رسانده شد. به ابتکار این تشکیلات تا سال ۵۱ چند اعتصاب حوذهای در شرکت نفت صورت گرفت. تشکیلات سیاسی- صنفی ما در شرکت نفت و ذوبآهن، تا انقلاب بهمن بدون هرگونه ضربه باقی ماند و در جریان اعتصابات نفت نقش مهمی ایفا کرد.
بدینگونه، زمانی که به من مأموریت ایجاد هستههای کارگری-کارمندی در جنوب داده شد شکل پیشرفتهتری از تشکیلات سیاسی- صنفی را در گروه قبلی ما در اختیار داشت. طرحی که حمید اشرف بر آن تأکید میکرد طرح ایجاد هستههای با واسطهی کارگری- کارمندی نام داشت. هدف طرح این بود که چریک کاملاً مخفی یا عضو علنی اما حرفهای و غیر شاغل سازمان، با واسطهی هوادار شاغل سازمان در محل اقدام به ایجاد هستههای کوچک سه تا پنج نفره در کارخانه یا اداره کند. این هستهها توسط سازمان تغذیهی سیاسی میشدند و خود موتور ایجاد هستههای مشابه و مبتکر حرکتهای اعتراضی بودند. در هر محیط کاری تنها یک هسته میبایست به طور مستقیم به سازمان وصل میشد. هستههای دیگر باید از طریق هستهی مرکزی و یا از راه رابطهی بریده تغذیه میشدند. منظور از رابطهی بریده ارتباط برقرار کردن اعضای مخفی سازمان با هسته به شکل یک طرفه و با استفاده از شیوههایی مثل انداختن نشریات و نامهها در خانهی اعضای هسته بود. تجربیات ما در شرکت نفت جنوب، ذوب آهن اسفهان و کارخانههای جادهی کرج نشان میداد که مؤثرترین و فعالترین صنفیکاران در محیط کار شناخته شده بودند، مورد اعتماد بودند، جلو همه حرکت میکردند، خودشان در رأس تشکل یا حرکت بودند و تشکلشان نیز همان تشکل عرفی صنفی، مثل سندیکا و اتحادیه و هیأت نمایندگان بود. مخفی کردن چنین افرادی نه ممکن و نه مفید بود. هستههای کوچک مرکب از افراد ناشناس و جوان در آن شرایط کمتر میتوانستند اعتماد اینان را جلب و هدایتشان کنند. فکر حمید اشرف بیشتر این بود که اعضای هستههای مورد نظر تا آنجا که میتوانند در محل کار خود بمانند، اما اگر هسته در آستانهی ضربه قرار میگرفت آنها میبایست مخفی میشدند. تا حدی سازمان در فکر عضو گیری از افراد شاغل بود. حمید معتقد بود که تجربیات من از نوع تجربیات حزب توده و جنبش سندیکایی است، در حالی که سازمان میخواست یک شیوهی انقلابی را تجربه کند. اما، اگر از نگاه امروز بررسی شود، آن چه شیوهی انقلابی نامیده میشد توسط شرایط ویژهی سازمان تحمیل میشد. شالودهی این شرایط ویژه نه در رابطهی سازمان با محیط پیرامون بلکه در روابط درونی سازمان قرار داشت. سازمان با این که بسیار بزرگتر شده بود اما تا حدی به سازمانی درخود و درگیر با مشکلات خود تبدیل شده بود. افراد زیادی به زندگی مخفی چریکی جلب میشدند و از محیط طبیعی کار و پیکارشان کنده میشدند بدون آن که نیازی واقعی برای این کار وجود داشت باشد. با همهی این تراکم نیرو هیچ تغییر محسوسی در حجم تعرض گرم صورت نگرفته بود. از این رو طرح گسترش کار سیاسی-صنفی از جمله در خدمت ایجاد کار برای نیروهای تازه مخفی شده بود. اما همانطور که گفتم این طرح تنگ بود و عنصر دفاعی در آن زیادتر از حد لازم بود. واقعیت این است که بخش عمدهی نیروی مادی و معنوی صرف دفاعی میشد که گسترش کمی سازمان از یک سو و در خود شدن آن از سوی دیگر موفقیت آن را کم و کمتر میکرد. سازمان به لحاظ کمی باد میکرد، در حالی که به لحاظ کیفی باید تغییرمیکرد. صدها زندانی سیاسی آزاد شده و هوادار شیفته را نمیشد مخفی کرد. بدون رهاکردن لگام کار سیاسی و صنفی در شکل متعارف آن راهی برای مصرف نیروی آزاد شدهی سازمان وجود نداشت. اما این لگام سخت کشیده شده بود، از جمله توسط حمید، که خود مسئولیتش بسیار زیاد و قدرت مانورش به حداقل رسیده بود. حمید تجسم و نماد وضعیتی بود که بود، نه رهبر وضعیتی که میبایست باشد. حمید را میشد مطالعه کرد و فهمید که جنبش چریکی در آن لحظه چگونه است. اما از این مطالعه نمیشد فهمید که این جنبش به کجا میرود.
حاصل بحث و مذاکرهی من سرانجام این شد که طرح سازمان را با ابتکار و امکانات خود پیش ببرم و پس از چند ماه حاصل کار را مجدداً مورد بررسی قرار دهیم. در جریان این بحثها حمید به این نتیجه رسیده بود که مخفی کردن من کار درستی نبود بلکه من باید به کار خود ادامه میدادم و آن تشکل کارگری- کارمندی را گسترش میدادم و به سازمان پیوند میزدم. پس طبق دستور برنامهی شش ماه اول کار من پیوند دادن تشکیلات موجود نفت به سازمان بود. همینجا باید بگویم، در اولین جلسهای که من با چهار تن از کارگران نفت داشتم و کوشیدم آنان را از وضع سازمان و ضرورتهای لحظه آگاه و به مبارزهی نیمه مخفی جلب کنم یکی از مهمترین مناظرات همهی عمر من صورت گرفت. در این مناظره که عمدتاً بین من و دوست نزدیکم ترکان انجام شد او سانکوپانزا شده بود و من دنکیشوت. واقعنگری او عرصه را بر من تنگ کرده بود و در برابر استدلالهای او در مخالفت با مخفی شدن خلع سلاح شده بودم. این مناظره را من نوشتم و به سازمان رساندم.
مهمترین حرفی که حمید در دیدار آخر ما زد و بیاد من ماند چنین بود:
- هر چقدر بیشتر حرف بزنیم تردیدهایمان بیشتر میشود و همین حداقل را هم انجام نمیدهیم. این طرح نسبت به نگاه گذشتهی سازمان خیلی جلو است. ضمن کار میتوانیم تکمیلاش کنیم. اما در هر صورت «سندیکالیسم» کار ما نیست. قبول دارم که تجربهی ما خیلی کم است. اگر کارگران بیشتر به ما میپیوستند وضع خیلی بهتر میشد. شاید همین طرح کمک کند که وضع بهتر بشود.
از آنجا که حمید در ذهن خود مرا جزء روشنفکران قرار داده بود، بدون ربط مستقیم با موضوع قبل، و برای خاتمه دادن به کل بحث، رفت روی مسأله دیگری و گفت:
- رفیق نویسندهای که چند روز میهمان ما بود میگفت، روشنفکران انقلابی برای همه کار میکنند در حالی که کار خودشان روی دستشان مانده است. میگفت آدم گرسنهای که باید حالیش کنی که گرسنه است همان بهتر که گرسنه بماند تا ذهنش باز بشود.
گفتم:
- شما که قبول ندارید.
گفت:
- از بس رفقا به او گفته بودند روشنفکر عصبانی شده بود. قصدش این نبود. فقر یک معنیاش اینه که انسان امکان تحصیل و کسب سواد و مطالعه و غیره را نداره. یعنی امکان آگاهکردن خودش را ندارد یا کم دارد. به این خاطر توده برای آگاه شدن احتیاج به کمک دارد. خوب که فکر کنیم متوجه میشیم که تودهها آگاهی را به روشنفکر میدهند. نه از طریق مغزشان. از طریق کار کردن و زحمتکشیدن و فراهم کردن همهی امکاناتی که روشنفکر برای کسب آگاهی مورد استفاده قرار میدهد. ما همه مدیون پرولتاریا هستیم. پایهی ایمان انقلابی ما همین است.
پرسیدم:
- اینها را به رفیق گفتید؟
گفت:
- اینها را میداند. به خواهش خودش آمده بود با ما بحث کند و برگردد سر کارش. خیلی فداکار است. حرفهای او را شنیدیم اما قانع نشدیم. فکر میکند سازمان باید یا سیاسیکار بشود یا تشکیلات سیاسی درست کند. وقتی موفق نشد ما را قانع کند گفت سازمان شرایط قانع شدن را ندارد، قانع شدن هم شرایط میخواهد. این حرف او درست بود. اما سازمان در مسابقه با سیاسی کارها برنده شده است. چریک فدایی حالا دیگر یک نیروی بزرگ است. این خودش یک دلیل بزرگ بر حقانیت ما است. واقعیته!
آخرین باری بود که او را میدیدم.
و نمیتوانم از توصیف او در گذرم.
این وظیفهایست که در همین لحظه باید انجام دهم.
در اندیشه حمید را فرد ویژهای ندیدم. احساس میکردم حرف و منطق او طراوت و تشخص و مرزشکنی حرف پویان و مسعود و بیژن را ندارد. گاه به نظر میرسید که بیشتر با احکام قطعی و خشک به بحث وارد میشود. با این همه نوع برخورد او مخاطباش را ترغیب میکرد که نظرش را بگوید، بدون آن که این انتظار را به وجود بیاورد که چیزی از این نظر پذیرفته میشود. او با سازمان یکی شده بود و سخت احساس مسئولیت میکرد. آنچه وی را مهم میکرد همین مسئولیت سنگین رهبری او و روانشناسی خاصی بود که با نام وی در سازمان و در جامعه شکل گرفته بود. زندگی و مرگ او میباید نماد زندگی و مرگ در سازمانی میشد که زندگی و مرگ را حماسی و هدفمند و دادجو میخواست. دردناک است که بگویم، زندگی او را برای یک مرگ حماسی پرورده بود، و حمل همین مرگ از پیش معین شده، حمل این بار شهادت، از هر کس دیگری متمایزش میکرد، حتی از بیژن و مسعود و پرویز. مثل عیسی صلیباش بر دوشش بود و پیش از مرگش حرمت شهیدان را داشت. برای من نه موقعیت او به عنوان چپ یا فدایی یا چریک یا سردار، بلکه موقعیت او به عنوان کسی که وظیفهی شهادت ویژه را بر عهدهی او گذاشتهاند بسی قابل فکر و ستایش بود. این وظیفه را شرایط تدریجاً بر عهدهی او گذاشت، سپس او خود به شکل وظیفهی خویش درآمد.
شجاع بود و قاطع.
جنگاوری با پیکر میانبالا و سنگیننما، صورتی مهتابی، گونههایی پر، خطوطی اندک و ساده و محکم، و لکهی کوچک قهوهای بغل بینی که نشانش میکرد، و سبیل کوتاهی که لبههای آن تا بالای لب قیچی شده بود. در انگشتان دست چپاش دو انگشتر بزرگ با نگینهای یاقوت و فیروزه بود، و انگشتان دست راستش بدون زیور، تا که آمادهی کشیدن مسلسل کوتاهاش باشد. سراپا در جوشن بود. خم و راست که میشد صدای غژغژ چرم قطار و کمربند و حمایلاش، که کلت و مسلسل و نارنجک را بر پیکر او استوار میکردند، یادآور تهمتنان روزگاران سپری شده بود. جسم و جان و جوشن به هم جوش خورده بودند و پلهای پشت سر همه ذوب شده بودند و راه یکی بود و تنها در یک سمت. با ایمان به پیروزی راه یا بدون هر ایمانی بی این پیروزی، دروازه تنها به سوی حمله گشوده می شد و رو به جلو. و سردار، تنها بر سر دار میتوانست تن به صلح و سکون دهد. مرگ سایهوار با او بود. هم دشمن و هم رفیق راهاش بود. و زندگی، قانع و محجوب و میهمان، در مردمکانش غنوده بود. مثل قطرهی شبنم در غنچهی نرگس، وقتی که با تابش شادمانهی نور میخندد.
هنگام رفتن، پالتوی کوتاه سیاهاش را پوشید، کلاه پوست برهاش را به سر نهاد، تکمههای پالتو را انداخت، دست راستش را از داخل جیبنمای بدون آستر پالتو روی دستهی اسلحه نهاد و با دست چپ در حیاط را باز کرد، و پیش از عبور از دروازه بر گشت و گفت:
تا دیدار!
اما فرصت دیدار دیگری نشد هرگز.
نه برای من که رسالتش را میستودم،
نه برای قناری آبی سازمان که دوستش میداشت و در سوگ او لب نگشود تا که چون طوطی داش آکل نگوید آن چه را که نمیبایست،
نه برای صلح تا اسلحه از دستش بگیرد و زخم سرخاش را به مرهم عشق درمان کند،
و
نه برای سیاست،
تا که آذرخش شبشکاف رزمش را به فانوس درکشد و بر مسیر راه بیاویزد.
وقتی او را کشتند، همین چهار خط را گفتم:
در مرگ شیر
شیون شغال
نفرتانگیزتر از
انتظار کفتار است.
خشایار سنجری
حدود پنج ماه از رفتن من به خوزستان میگذشت که یکی از واحدهای تازه تأسیس سازمان مورد حملهی ساواک قرار گرفت. در نتیجهی این حمله یاران ما محمود نمازی، منصور فرشیدی و انوشیروان لطفی، که روز پیش از آن توسط خشایار به محل تیم منتقل شده بودند دستگیر شدند و بزرگیاد خشایار سنجری در نبرد با مأموران کشته شد. از سه تن دستگیر شدگان، منصور فرشیدی و محمود نمازی زیر شکنجههای شدید دژخیمان جان دادند. پس از این فاجعه، ساواک شعری از مرا که در یک نشریهی محلی در اصفهان چاپ شده بود در وسایل خشایار پیدا کرد. این یک شعر حماسی مبلغ نبرد مسلحانه بود و خشایار آن را دوست داشت. از اینجا بود که ساواک به رابطهی من با خشایار پی برد و پس از اطلاعاتی که گرد آورد، در اهواز، در کارخانهی نورد و لوله، که اولین هسته را آنجا میخواستم ایجاد کنم، مرا دستگیر کردند. پس از یک شب در ساواک اهواز، به تهران، به کمیتهی مشترک ضد خرابکاری یا همان کمیتهی موقت منتقل شدم. همان لحظهی ورود مرا نزد تهرانی بردند. او بی درنگ تکه کاغذی را که در وسایل خشایار پیدا کرده بودند به من نشان داد، بعد عکس خشایار را نشان داد و گفت که این کاغذ نزد او بوده است:
فقط نگو که او را نمیشناسی. این بدترین کار عمرت خواهد بود. چیزی نگو. فکر کن. یک ساعت دیگه من برمیگردم. اونوقت تو ما را روشن میکنی که چه کارهایی کردی!
این کار تهرانی کمک بزرگی به من کرد تا داستان را بدانم و داستانم را بسازم. ماجرای آن تکه کاغذ را میدانستم و فهمیدم که آنها چیز زیادی نمیدانند.
همانطور که گفتم من یک بار دیگر دستگیر شده و یک سال و نیم زندان کشیده بودم، یک سال در اسفهان در زندان عادی و شش ماه در تهران در زندان قصر. در دورهی زندان در اسفهان، در اواخر سال پنجاه و یک، شادیاد خشایار سنجری، با نام جعلی نمک افشارپی، به مدت چند هفته به زندان افتاد و در بندی که من بودم مقیم شد. جرم او از نوع غیر سیاسی بود و زندانی عادی تلقی میشد. من آن زمان اسم اصلی خشایار را نمیدانستم و آگاه نبودم که او مخفی است و با چریکهای فدایی مبارزه میکند. او وانمود میکرد یک معلم معمولی است و بیشتر با افراد عادی معاشرت میکرد. اما دوست من بیوک مطلبزاده از رهبران سازمان معروف به ساکا که از قدیمیهای زندان اسفهان بود و در بند دیگری بسر میبرد خشایار را از پیش میشناخت. آن گونه که بیوک یادآوری کرده است او مرا به خشایار معرفی کرد و امکان نزدیک شدن ما را فراهم آورد. در اوایل سال ۵۲ با سازماندهی یک زندانی عادی و من یک شورش خشن در بند دو زندان اسفهان صورت گرفت. من از طرف زندانیان انتخاب شدم تا مذاکره با مقامات زندان را پیش ببرم. این اعتراض به طور نسبی موفق شد. خشایار که ناظر کار بود پس از این حرکت به من اعتماد بیشتری کرد و نام اصلیاش را گفت و با هم قرار گذاشتیم که پس از آزادی همدیگر را ببینیم. خشایار کمی بعد از آن شورش از زندان اسفهان آزاد شد. چندی بعد من به همراه تعدادی از زندانیان سیاسی، از جمله بیوک مطلبزاده، علی خاوری، و محمود نوابخش به تهران و به زندان قصر منتقل شدم. در زندان قصر رابطهای بسیار دوستانهای با علی دبیریفر برقرار کردم، که از طریق برادرش محمد دبیریفر با سازمان در ارتباط بود. بر اساس قراری که از طریق علی و محمد تنظیم شده بود، مدت کوتاهی پس از آزادی از زندان سر قرار محمد رفتم. محمد دبیریفر از فعالین شناخته شدهی سیاسی است، اگر چه همچنان مطابق سنت قدیم با نام مستعار فعالیت میکند. او یکی از قهرمانان فدایی است و با این که خود هرگز به عنوان چریک مخفی نشده بود بیشترین کارها را برای چریکهای فدایی انجام داد و در این راه جانفشانیها کرده است. محمد ظریف و مهربان و خجول یکی از خطرناکترین مخالفان رژیم شاهی بود. او بعدها، در همان دورهی پیش انقلاب، به خارج رفت و همراه با اشرف دهقانی و حرمتیپور و شماری دیگر از کادرهای جنبش فدایی بخش خارج از کشور سازمان را نمایندگی میکردند.
در جریان دیدار با محمد، در یک کوچهی منشعب از میدان فوزیه، قرار گذاشتیم که من رابط اصلی را برای پیوستن به سازمان ببینم و سایر برنامهها را با او پیش ببرم. قرار را گذاشتیم و چند روز بعد رفتیم تا که اجرا کنیم.
نخست من و محمد ملاقات کردیم و او مرا به کوچهای برد و گفت که همین کوچه را مستقیم برو، رفیق از رو به رو میآید. من در آن کوچه راه افتادم، در حالی که همه جا را میپاییدم تا رفیق را ببینم. درست در انتهای همین کوچه یک باره دیدم که نمک افشار پی، یا همان خشایار سنجری، به تیر چراغ برق تکیه داده و سیگار میکشد. من که نمیدانستم خود او آن رفیق چریکی است که باید رابطهی مرا وصل کند سعی کردم وی را ندیده بگیرم و با برگرداندن صورت طوری رد شوم که او مرا نشناسد. در انتهای خیابان من دوباره محمد را دیدم. پرسید که او را ندیدی، گفتم نه. تعجب کرد و کوچهی دیگری را نشان داد و گفت شاید از این طرف بیاید. وقتی من وارد آن کوچه شدم بار دیگر دیدم که نمک ایستاده و به ستون تکیه داده است. فهمیدم که خود او است. اما وقتی رسیدم و خواستیم همدیگر را بغل کنیم به سرعت گفت که جلو محمد با او آشنایی ندهم. پس از این که محمد مطمئن شد که قرار اجرا شده است رفت و آن وقت من و خشایار همدیگر را بغل کردیم و شروع کردیم به حال و احوال و یادآوری خاطرات زندان اسفهان. خشایار ضمن صحبت از جیبش سه قطعه عکس و یک تکه کاغذ درآورد و گفت:
- حدث بزن این عکسها مال کیا هستند.
دو تا از عکسها مال عباس استکی و مرتضی شیروانی، معروف به مرتضی اهریمنی بودند که افراد شماره یک و دو در سلسله مراتب لوطیهای اسفهان محسوب میشدند. بعدها عباس استکی در یک نزاع عشقی مرتضی اهریمنی را با چاقو کشت و خود، پس از چند بار فرار و دستگیری، در جمهوری اسلامی به جرم قتل اعدام شد. عکس سوم هم از سلطانعلی زندانی زندان اسفهان بود که انسانی بسیار شریف بود و به همهی زندانیان سیاسی یاری میرساند. خشایار سلطان و عباس و مرتضی را دوست داشت. از لوطیگری آنها خوشش میآمد. عکس این سه نفر در اتاق تکی او هم وجود داشت. تکه کاغذ هم قطعه شعری از من بود که در زندان اسفهان به دستش رسید بود. همان کاغذی که بعدها از میان وسایل او پیدا کردند. شعری بود که اینطور شروع میشد:
به باد خاوران بسپرد پر پروازگر هدهد
شباهنگام شن ریزان شتاب بادها در پیش
و هدهد همان جنبش چریکی و چریک بود.
تا رسیدن به مقصد که یک خانهی تیمی موقت بود ما به جای صحبت راجع به سازمان تنها به زندان اسفهان پرداختیم. خشایار ساده و دوست داشتنی و مردمجوش بود و در زندان اسفهان موفق شد با زندانیان عادی رابطه نزدیکی برقرار کند. زندانیان عادی اصلاً حدس نمیزدند که او یک فرد سیاسی است. در زندان خیلی به هم نزدیک شده بودیم. او براستی در قلب من جای داشت. باید بگویم که بیوک به دلیل شناخت قبلی خشایار احتماٌ از برنامه و کار او در زندان اسفهان اطلاع بیشتری داشته است.
در مسیر راه تا خانهی تیمی خشایار یک سر سرفه میکرد. وقتی اصرار کردم که باید دکتر برود گفت:
- عادت داشتم که بگم عمر چریک شش ماهه. این عادت از سرم رفت. یه چیزیم میشه. تو فکرش هستم برم دکتر.
اما دریغا که او هم مجال چندانی نداشت. خبر مرگ این سرباز انقلاب، آن چنان که خود همیشه میگفت، برای من بسی دلخراش بود. و دلخراشتر این که گویی در این کشور همه بیکس هستند. چه بسا قهرمانان تنهایی که ساموراییوار به هنگام مرگ پلکهای خود را به دست خود میبندند. او نیز یک سامورایی بود.
***
به گشت در گذشته پایان میدهم و برمیگردم به سلول.
هنگامی که نهار بویناک را آوردند، من آن را پس دادم و گفتم که سیر هستم و نمیتوانم چیزی بخورم. هم از بیم و نگرانی میل به غذا نداشتم و هم غریزهام میگفت که باید برای روزهای سختی خود را آماده کنم. معنی مادی این آمادگی نخوردن و کمخوردن و ضعیفکردن خودم بود، تا زیر شکنجهی طاقتفرسا زودتر بیحس و بیهوش شوم و رنج کمتری بکشم و بتوانم مقاومت کنم.
نگهبان را صدا میزنم. سیگاری را که صبح گرفته بودم برمیدارم و منتظر میمانم تا بیاید و آن را برایم روشن کند. اما جنگ داخلی شروع میشود:
نباید سیگار بکشی! شروع خوبی نیست!
مگه من دیوونه هستم به خاطر تأثیرات یه آدم عجیب خودم را رنج بدم. من الان به این سیگار احتیاج دارم. به من کمک میکنه!
اگه تو خودت را پیش خودت بشکنی ممکنه پیش بازجوها هم بشکنی.
حرف پوکیه. من خودم تصمیم گرفتم که سیگار نکشم.
ولی به خودت قول دادی و عهد کردی.
کشیدن سیگار در این وضعیتی که من دارم درسته. عاقلانه است. به من کمک میکنه.
به تو کمک نمیکنه! تو را ضعیف میکنه. مخصوصاً حالا نباید سیگار بکشی!
امروز میکشم. فردا پس از بازجویی دیگه نمیکشم.
نکشی بهتر است.
میکشم.
نمیکشم.
- میکشم.
نمیکشم. نباید بکشم.
سیگار را در دستهایم له کردم و به آن تف کردم و زیر پایم به کف سلول چسباندم. در همین حال از پشت در صدای سلام شنیدم. فکر کردم زندانی سلول همسایه است. از لای روزنهی در جواب سلام را دادم. همبندی من نبود. نگهبان به من کلک زده بود. متوجه نبودم و غافلگیر شده بودم. چیزی نداشتم که بگویم. دو نگهبان آمدند داخل سلول و به من حمله کردند. سخت عصبی بودم. از مشتهای آنان توی شکم و صورتم دردم نگرفت و همینطور لجوجانه ایستادم تا بزنند. وقتی تمام کردند با فریاد گفتم:
چرا تمام کردید لعنتیها. باز هم بزنید!
آنها حق نداشتند این کار را بکنند. مطابق آیین نامهی خودشان هم این حق را نداشتند. وقتی که رفتند، از گرمی خون روی لب بالاییام احساس لذت بردم. با زبانم خون را چشیدم و خوردم. دردی که در تنم پیچیده بود دردی شریف بود و مرا رعایت میکرد. دراز کشیدم و همچنان که به سوی خواب میرفتم خودم را بیکسانه نوازش کردم.
در حالتی میان خواب و بیداری در سلول باز میشود و نگهبانها یک سینی بزرگ غذا را کف سلول میگذارند. قبل از این که در سلول را ببندند یکی از آنها میگوید:
از غذای خودمان برات آوردیم. دست نخورده از توی دیگ آوردیم. مرغ با پلو با کمی هم سبزی و یک لیوان شربت. بخور تا از بیننری. ما که نمیخاستیم تو را اذیت کنیم. ما هم انسان هستیم. سیگار میخای؟
بدون این که منتظر جواب من بمانند سه نخ سیگار زر گذاشتند توی سینی غذا و در سلول را بستند و رفتند.
ادامه دارد
بخش اول
بخش دوم
بخش سوم