iran-emrooz.net | Mon, 23.01.2006, 7:27
(تلاشی دیگر)
و حالا همهمهی مردم
دکترعلی سعیدزنجانی
دوشنبه ٣ بهمن ١٣٨٤
میخواستم با صدای موسیقی و همهمهی جمعیت شروع بکنم بلندگوها ناگهان قطع شدند. منهم بجایش این نمای ماه در آسمان آبی عصر را گذاشتم.
گیتارزنها برای چند لحظهی دیگر هم بدون بلندگو ادامه دادند بعد ایستادند. صداشان به جایی نمیرسید. طبل زن گروه اما همچنان کوبید و کوبید و مردم هم سکوت کردند و صدای طبل و سنج آرام آرام از راه دور به کنارههای میدان و بلوارساحلی رسید.
از اینجا تا نزدیکی آن صندلیهای حصیری چیز تازه ایی به ذهنم نرسیده است. همان بوتههای پراکنده و همان پرندههای کوچک اینجا و آنجا و این ماسههای سفیدرنگ که تازگیها پیدا کردهام و انتخابات ریاست جمهوری و مخالفت خوانیی آگاهانهی اکثریت قاطع مردم با همهی نامزدهای "جمهوری اسلامی"، چه از راه رای ندادن و چه از راه رای دادن به این رقیب در مقابل آن رقیب، و گنجی و کردستان و سلطانی و خوزستان و وبلاگ نویسها و دانشجوها و روزنامه نگارها و جنب و جوش موقتی "اپوزیسیون" و همایشها و نوشتهها و دادخواهیها و اعتراضها و دوباره سکوت و دوباره انتظار و دوباره واکنشها بجای اقدامها و مویه کردنها بجای حرکتها و بحثها بجای راه نشان دادنها و این و آن کردنها و انرژی اتمی و رقص زیبای این دخترها با پای برهنه بر روی ماسهها و بخاطر همهی اینهاست که گذاشتهام طبل زن گروه همچنان بر طبلهایش بکوبد.
اینهم همان درختی است که گفتم یک شاخه اش بطرف "ایوانِ نمایش" کج شده است. چیزی در این بیست و پنج سال و در این پنج هزار سال و در این ده هزار سال در اینجا عوض نشده است. احساس آزادی همان احساسی است که این مورچهها هم دارند و این برگها هم. و درسد آزادی خواهان هم نسبت به درسد سرکوبگران آزادی هنوز همانی ست که بوده است: نود و شش به چهار و یا کمی بیشتر و یا کمی کمتر. و نسبت زورگوها و باج خورهای محلهها هم همانست و نسبت "لمور"های "کشنده"ی جزیرهی "ماداگاسکار" به درسد گیاه خوارانشان هم. تنها چیزی که در اینجا عوض شده است شکل این تپههای ماسه ایست و این رد پاها. یک لاک پشت هم پیش از من از این گوشه عبور کرده است. همین.
طنین دوبارهی بلندگوها و ولولهی ناگهانیی طبل و سنج.
و حالا همهمهی مردم.
از اینجا به بعد باید بلندتر حرف بزنم. بلندگوها دوباره به کار افتادهاند.
خانمها، آقایان!
جمعیت هنوز دارد کف میزند و هلهله میکند. طبل زن گروه چند لحظهی دیگر هم بر طبلهایش میکوبد بعد آرام میگیرد. یکنفر ازبالای "ایوان نمایش" از مردم بخاطر قطع شدن بلندگوها پوزش میخواهد. اینجا برای چند لحظه چیزی نشنیدهام. و به آنهایی هم که نزدیک ایوان ایستادهاند میگوید مراقب سیمهای زیر پایشان باشند. گیتارزنها دوباره به صحنه برمی گردند. مردم کف میزنند و موسیقی دوباره شروع میشود. از اینجا تا چند صفحهی بعدی از جمعیت فاصله گرفتهام. اول رفتهام بطرف آب بعد طرحی برای برگذاری یک انتخابات ریاست جمهوری توی خیابانها و خارج از قوانین جمهوری اسلامی کشیدهام و بعد برگشتهام بطرف جمعیت. سر وصدا زیاد بوده. صدای "کریستی" را که میگفته دارم میروم "الورادو" نشنیدهام. بطری آبم را گذاشتهام روی تختهی کنار ایوان، پیراهنم را پوشیدهام و آمدهام اینطرف بلوار باین تیر چراغ تکیه دادهام و نام خودم را هم بعنوان کاندیدای ریاست جمهوری در گوشهای نوشتهام و منتظر نامهای دیگر ماندهام و تلاشهای دیگر تا حرکتشان را آغاز بکنند و گرنه خودم گستاخانه شرکتم را در یک انتخابات سراسری اعلام بکنم و اینهمه کاغذ رنگی زیر پا و ستارهها هم حالا درآمدهاند.
دریا اگر آرام نبود اینجا میتوانستم صدای موج بگذارم و صدای قدمهای منصور بر روی سنگریزههای حاشیهی جادهی بندرعباس و رفت و آمد ماشینها و گرمای تابستان پنجاه و هفت و انقلاب. اینجا سه راهی بندرعباس، کرمان، یزد است و نیمههای روز.
صدای ایستادن یک کامیون.
رفته بودیم مسجد جامع کرمان از شب هفتم و یا چهلم "شیخ کافی" خبر بگیریم بچه کرمانیها تظاهرات کرده بودند و ما حالا جلوی یک کامیون نشسته بودیم و داشتیم میرفتیم بطرف بندرعباس و ماه شبانه و پل کوچک توی راه و رودخانهی کم آب و صدای قورباغهها و حرفهای "آزادی" و "استقلال" و "عدالت" و "کیش شخصیت" و "جامعهی بی طبقه" و "تشیع علوی" و "خدایا، سواران نباید ایستاده بمانند هنگامی که حادثه اخطار میشود."
بیرون مسجد و خیابانهای اطراف آرام بودند. توی شبستان سمت چپ حیاط هم یک روحانی داشت بالای منبر از امنیت مملکت میگفت و از "سایهی اعلیحضرت" و از ختم مراسم و مردم هم آرام آرام از در شبستان خارج میشدند و ما هم کنار حوض سنگیی وسط حیاط ایستاده بودیم و چند نفر دیگرهم این گوشه و آن گوشه بودند و همان نگاههای آشنای در انتظار و دلهره از سایهی ساواک. بعد کسی چیزی گفته بود و آنهای دیگر هم پاسخ داده بودند و ما ناگهان توی کوچههای پشت مسجد بودیم و میرفتیم و شعار میدادیم و صداهای دیگرهم از گوشه و کنار خودشان را میرساندند و جلوی حمام گنجعلی خان جمعیت مان به سی چهل نفری رسیده بود و فریادهامان هم بلندتر و نظامیها هم دوسوی بازار را بسته بودند و ما هم هنوز شعار داده بودیم و بعد اندک اندک پراکنده شده بودیم و حالا ساواکیها هم آمده بودند و من گوشهی کاروانسرا بودم و منصور رسیده بود و ساواکیها روی قابلمههای یک قابلمه فروشی بودند و ما میدویدیم و مسابقات آموزشگاهها بود و دوی سد و ده متر با مانع و کوچههای باریک کرمان نخستین آوازهای انقلابشان را میخواندند.
شب "کریستی" برایم یک بطری خالی عطر قدیمی آورده بود. وقتی برگشتم میدان، کنسرت تمام شده بود. خیابانها و کنارههای ساحل اما هنوز شلوغ بود. دخترپسرهای زیادی این گوشه و آن گوشه نشسته بودند، حرف میزدند، پچپچه میکردند، میخندیدند، راه میرفتند. یک کشتی هم در وسطهای آب با پنجرههای روشنش ایستاده بود و این خزههای کنار آسفالت و شب خوابگاه دانشجوها و آتش بلند میان درختهایش و آوازخوانیی دسته جمعیی سه هزار دانشجوی دختر و پسر و دانشجوهای دانشکدههای دیگر و هنر و نجف آباد و بهشتی و علوم اجتماعی و دانشگاه علامه و سیستان و بلوچستان و سبزوار و رجایی و یزد و سهند تبریز و پلی تکنیک و دانشجوهای همه جا و دانش آموزان دبیرستانها و بچههای پیاده روهای سراسر ایران. سالوادور را اگر اینبار ببینم حتمن مجسمه سازی را ازش یاد خواهم گرفت.
ازاین علفها توی راه "الورادو" هم بود. از دور مثل خوشهی گندمند اما نیستند. راه دیگری هم باقی نمانده است بچهها. جمهوری اسلامیها همهی راههای پشت سر و پیش روی دیگر جز راه خیابان را بستهاند. و حالا خودشان هم در تنگنایی فروپاشاننده گرفتار شدهاند. اینهمه آشفتگیها و بی برنامه گیها و شعارهای بدون پشتوانه و رقابتهای درون محفلی و مبارزه بر سر قدرت و پنهان شدن در پشت نیروی بی رمق اتمی و آمریکاییها هم اینجایند و آمریکاییها هم آمدهاند اینجا که جمهوری اسلامیها را ببرند و به هر قیمتی هم که شده است ببرند و تا اینکار را هم نکنند از اینجا نخواهند رفت. بعدش هم نخواهند رفت. و مردم خسته و کلافه و ناراضی و بدون انگیزه و در انتظار رسیدن نجات دهنده و هر "نجات دهنده" و "اپوزیسیون" درمانده و پراکنده و سرگردان و پر ادعا و دست خالی و تکرو و از همه چیز و ازهمه کس ناراضی و منتظر حرکت مردم و یا هم منتظر حرکت دیگران و چیزی در حال فروریختن است.
خانمها، آقایان، مردم ایران!
به نشانهی مخالفت با اشغال بدون اجازهی مراکز قدرت و تصمیمگیری کشورمان توسط جمهوری اسلامیها، در روز پنج شنبه ١٣ بهمن ماه سال ١٣٨٤، ساعت هشت شب، به مدت نیمساعت چراغهای خانههایتان را خاموش بکنید و همزمان صدای رادیوهایتان را بلند بکنید و یا ندای الله اکبر سر بدهید و یا نوار تلاوت قرآن بگذارید و یا بر ظرفهایتان بکوبید و موسیقی پخش بکنید و شعار بدهید و بوق بزنید و کف بزنید و نشان بدهید که "مردم ما" هنوز در "صحنه"اند و نشان بدهید که این آغاز مرحلهی تازهای در جنبش صلح آمیز کشور ماست و در روزهای آینده هم همچنان بگونه ایی پیگیر و گسترش یابنده ادامه خواهد داشت.
ابوالحسن بنی صدر نخستین رییس جمهور منتخب مردم ایران، عباس امیر انتظام ، سیمین بهبهانی، فریبرز رییس دانا، ناصر زرافشان، عبدالکریم سروش، شیرین عبادی، اکبر گنجی ، محمد ملکی، ابراهیم یزدی.
زیرنوشت:
اعتبار و سندیت فراخوان بالا بهیچ روی کمتر از اعتبار اعلامیهی ملک التجار در نهضت تنباکو نیست. اگر چه هر کدام از نامهای زیرش مخیرند که امضا یشان را تکذیب بکنند و یا مثل میرزای شیرازی با سکوتشان تایید.
یکشنبه ٢ بهمن ١٣٨٤
گلایه کردن و هشدار دادن و شکایت به خدا بردن دیگر کافی است بچهها. ساختار روانی جمهوری اسلامیها همان ساختار روانی قلدرهای محلههاست و همان ساختار روانی صدام حسین و همهی زورگوهای دیگر، پند و مهر و فروتنی نمیشناسد. بینهایت پر روست و بینهایت ترسو و برای همین هم بینهایت فرصتطلب و پرخاشگر. تنها ایستادگیی مردمی است و خیزشهای خرداد و تیری که وادار به کنار کشیدن و کوتاه آمدن و فرار و در شرایط گرفتاری گریه و توبه و پشیمانیاش میکند. نیروهای عظیم ارتباطیتان را بکار بگیرید و جنبش تان را از مرحلهی ضروری خیزشهای خودجوش اولیه به مرحلهی دوم و سرنوشت ساز حرکتهای متمرکز و تاریخدار برسانید. نشان دادن راه خروج به جمهوری اسلامیها کار پیچیدهایی نیست. تنها باید احساس و باور به همبستگی را دوباره به کوچه برد و در برابر بلوفها و منفی نویسیها و تمسخرها و حرکتهای منحرف کننده و "مانور بسیجیها" و "دههی فجر" و نمایشات از سر ترس دیگر جمهوری اسلامیها بی اعتنا ماند. پیاده روها در انتظارند بچهها و پرچمدارانی در راه. کار بزرگتان را آغاز بکنید.
اینهم صدای همهمهی شهر و صدای دریا و زنگ دوچرخه و بوق ماشین و موسیقی مکزیکی و آسمان آبی و این لیوانهای خالی قهوه که دیشب توی تاریکی ندیدهام.
چیز دیگری هم این دور و برها نیست که بنویسم.
یکشنبه ٢ بهمن ١٣٨٤