iran-emrooz.net | Sun, 18.12.2005, 19:09
راه دشوار دمکرات شدن ما
سعید شروینی
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
يك ماهی از انتشار مقاله "كدام سمت ايستادهايم؟"* آقای طاهری پور میگذرد. برای من به عنوان علاقه مندی ساده به تحولات صحنه سياسی و روشنفكری ايران هم ، طبعا علي السويه نبوده است كه يكی از مسئولان يك سازمان سياسی سابقا قدرتمند چپ ايران حالا كه پس از ده ، پانزده سال سكوت نسبی دوباره به صحنه بازگشته چگونه میانديشد، چه نقدی به گذشته دارد، انقلاب ايران و تحولات پس از سقوط ديوار برلين را از چه منظری مینگرد و فكر و ذكرهای احتمالی اش برای آينده چيست. طاهری پور چه در مقاله يادشده و چه در مقالهها و گفتارهای ديگری كه در هفتهها و ماههای اخير از او خوانده و شنيده شده با استناد به اين كه رويكردی معطوف به تفكر مدرن، دمكراسی و مدنيت و ... پيدا كرده پروژهای سياسی و البته نه چندان بديع و تازه را پيش مینهد كه در آن، صحنه سياسی ايران را صرفا به هواخواهان مشروعه و مشروطه تقسيم شده میبيند ، هر گونه تحولی در ايران را به ايجاد جبههای از دمكراسی خواهان و معتقدان به حقوق بشر، اعم از مشروطه خواه و جمهوريخواه منوط میكند و نظام سياسی آتی را هم مسئلهای ثانوی و غير مهم جلوه میدهد ، چون به نظر ايشان "جمهوری مشروطه" و مشروطه سلطنتی ماهيتا از يك جنس هستند.
در باب خوب و بد پروژه سياسی مورد نظر آقای طاهری پور ، به ويژه پس از انتشار مقاله "كدام سمت ايستادهايم؟" واكنشها و تحليلهای متفاوت و متنوعی انتشار يافته است. منظور من در اين نوشتار نه افزدون تحليل ديگری به اين تحليلها، بلكه درنگی در تجانسها و تباينهای ميان مبانی و اصول مدرنيت و مدنيت مورد قبول آقای طاهری پور با رفتار و گفتمان ايشان در همين مقاله و برخی مقالهها و گفتارهای ديگر ايشان است. از اين رهگذر شايد بتوان از باور و اعتقاد كلی و لفظی به اصول و مبانی يادشده فراتر رفت و حد رسوخ و اشاعه آنها را نه لزوما در گسترههای كلان اجتماعی و سياسی ، بلكه در تعامل و رفتار متقابل اعضای گروهها و محافل روشنفكری و سياسی كه در عرصه نظری كم و بيش دچار تحول شدهاند به سنجش و نقد گرفت؛ چرا كه " گرچه ساختهای تاريخی بزرگ و كوچك و پهنه روابط خصوصی و اجتماعی تا حد زيادی سرشت و روال ذهن و زندگی مان را تعيين میكنند، ولی همين روال ذهن و زندگی مهمترين شالوده قوام و دوام همان ساختهای كوچك و بزرگاند و تغيير آن ساختها بدون شناخت و تغيير اين جزييات كوچك، شدنی نيست." (١)
نگارشی كه داد میزند
يكی از ويژگیهای بارز نگارش مدرن ، به ويژه زمانی كه انسان با افرادی آگاه به مبانی مسئله روبروست ايجازگويی و احتراز از اطاله كلام است، و مگر نه اين است كه هنوز هم نثر موجز و شكيل سعدی هفت قرن پبش را به همين اعتبار میتوان از نثر درازگو و مطول باستانی پاريزی همعصر ما مدرنتر دانست؟ طاهری پور در ابتدای مقاله در زمره ويژگیهايی كه برای خود برمیشمرد از جمله میگويد: "من مختصر و مفيد نوشتن را دوست میدارم." اما خود مقالهای نوشته دور و دراز كه سردبير ايران امروز در اقدامی كم سابقه چارهای نديده كه آن را دو قسمت كند. دو قسمتی كه بخش قابل توجهی از آن يا وعظهای اخلاقی و رفتاری تبخترآميز و از بالای منبر با مخاطب است، يا رها كردن توسن رمانتيسم و ذوق ورزی و انشاء پردازی؛ با اين اميد كه خواننده اگر با مضمون مقاله همدلی پيدا نكرد، شايد اين شيوه نگارش او را هم به وادی شور و هيجان بكشد و به گونهای نرم و غيرمستقيم مرعوبش كند. البته گاه هم پيش میآيد كه انسان خود نيز نسبت به مدعای خويش چندان مطمئن نيست و رهاكردن زبان يا قلم مثل بلندبلند فكركردن، بيشتر به تلاشی برای اقناع خويش شبيه است.
"بدون احترام گوشها كر و نگرشها تيره میشود"(ضرب المثلی ايرلندی)
مقاله "كدام سمت ايستادهايم؟" در وجه عمده سه نوع مخاطب دارد: فرخ نگهدار كه مقاله با هدف جدل با وی نگاشته شده است، رفقا و دوستان سابق و كنونی آقای طاهریپور در سازمان اكثريت و در ميان جمهوريخو اهان، و هواداران مشروطه سلطنتی. رفتار و لحن آقای طاهری پور با اين هر سه يكسان و مبتنی بر شاخصها و معيارهای ثابت و واحد نيست. نگهدار، كه چندين سال در كنار طاهری پور سكاندار سازمان فداييان اكثريت بوده است اينك از نظر نويسنده مقاله " كدام سمت ايستادهايم؟" در جايگاه مخالف نظری او نشسته است. صرفنظر از شدت و عيار اين اختلاف نظری، طاهری پور اينك در موقعيت خوبی است كه نشان دهد با دوست و همنظر سابق و مخالف نظری امروزش نيز رفتاری مبتنی بر يافتهها و دركهای جديدش دارد و باور تازه يافته خود به دمكراسی و ديالوگ و مدنيت را در عمل به نمايش بگذارد. به ويژه كه "روش بحث آزاد روش تعليم و تربيت دمكراتيك نيز هست: مشاركت در بحث با ديگران میتواند به پيدايش شهروندان تنوير يافته تری بيانجامد. چنين نتايجی تا حدی از وسعت يافتن افقهای شناخت افراد ناشی میشود، اما همچنين از تصديق گوناگونی و تفاوتهای مشروع - يعنی كثرت گرايی- و از پرورش عاطفی نيز نشات میگيرد. وقتی طرفين بحث تربيت سياسی داشته باشند قادر خواهند بود عواطف خود را در مجرای مثبتی بياندازند: استدلال بر مبنای اعتقاد، نه در غلطيدن در تفكر بيمارگون از طريق جدل يا نيش كنايههای احساسی."(٢) شيوه اتخاذ شده در مقاله "در كدام سمت ايستادهايم؟" اما با اين سير و سلوك قرابت چندانی نشان نمیدهد و جدل تا حد ستيز شخصی بر مضمون خواه درست يا نادرست آن لكهای بزرگ افكنده است.
مخاطب دوم طاهری پور در مقاله يادشده نيز حال و روز بهتری از مخاطب اول ندارد. نگاه مقاله به اين مخاطب گويی كه از سالهای حول و حوش ١٣٦٠ به زمانه ما پرتاب شده است. طاهریپور با اين مخاطب همان گونه رفتار میكند كه با "توده و كادرهای سازمانی" در سال ١٣٦٠ ، كه گويی در همه اين سالها خود توان انديشيدن نداشتهاند و كماكان منتظر رهنمود و تحليل "از بالا" ماندهاند و يا اگر هم انديشيدهاند به خطا رفته و "كماكان در نقطه صفر" در جازده اند! به ديگر سخن چه لحن اندرزگونه و معطوف به توصيههای اخلاقی طاهری پور نسبت به دوستان و رفقای خويش و چه آنجا كه به گونهای غم انگيز و حيرت آور، بی محابا قلم را به تحقير اين "رفقا و دوستان" خود چرخانده و مینويسد: "دوست نمیدارم رفقا و دوستان خودم را كماكان در نقطه صفر ببينم!" ما با دركی تبخترآميز و غيرمدرن نسبت به انسانها روبرييم كه با پاسداشت حرمت آنها و قبول دگرانديشی و بلوغ فكريشان كم و بيش مشكل دارد و زيردست و نيازمند فكر و راهبری خود تصورشان میكند. و به راستی اين همه را با مدرنيت و مدنيت و دمكراسی و گذار از رفتارهای قيم مآبانه چه نسبتی هست؟
بر عكس دو مخاطب فوق، طاهری پور با مخاطب سوم، يعنی مشروطه خواهان رفتاری نرمخويانه و احترام آميز دارد كه بسيار به جاست. در اين راستا البته وی بی آنكه شناخت نزديكی از رضا پهلوی داشته باشد، صرفا به اعتبار گفتمانهای معطوف به دمكراسی او و نيز به استناد حرفهايی كه از مشاور وی در اجلاس برلين شنيده وثيقه و ضمانت كافی و وافی برای دمكرات بودن واقعی شاهزاده نيز ارائه میكند. گفتن ندارد كه رضا پهلوی شخصا در پراتيك و عمل اجتماعی و سياسی فردای خود، هم میتواند منشی داشته باشد سازگار با تصوير آقای طاهری پور و هم متفاوت يا مغاير اين تصوير. منتهی برخورد يقينی و صددرصد خوشبيانه نويسنده مقاله "در كجا ايستادهايم؟" با اين مسئله از يكسو و در عوض برخورد عصبی و پرخاشگرانه و خواردارنده با رفقا و دوستان خويش نشان از آن دارد كه يك جای كار لنگ میزند و نگاه احترام آميز و انسانی به اطرافيان هنوز تابعی از اراده معطوف به قدرت و نزديكی يا دوریهای نظری و سياسی است؛ و اين همه را به سختی میتوان با رويكردی مدرن و دمكراتيك و مبتنی بر احترام به "ديگری" قابل جمع دانست
زيستن در زير سايه ديگران
از ويژگیهای تفكر مدرن يكی هم ايستادن اين فكر بر پای خود و احتراز از استفاده از اعتبار و مشروعيت ديگران برای جاانداختن خويش است. طاهری پور اما چه در اين مقاله و چه در مقالههای ديگری كه اخيرا نوشته دائم فكر و انديشه خود را به جزنی و حميد اشرف و ... رجوع میبرد و به گونهای به خواننده میگويد كه خلف راستين آنهاست و لذا فكرم را بپذيريد. اين شيوه با فكری بلوغ يافته، خودمختار و باورمند به خود چندان همگون نيست، هر چقدر هم كه خود نويسنده بر اين مدعا مصر باشد. در واقع ، اين كمتر ربطی به درك و دريافتهای مدرن دارد كه من خود را در سايه اعتبار مردگان قرار دهم و چنين وانمود كنم كه گويا آنها به رغم عدم تجانس فكری آن زمانشان با فكر امروز من ، اگر حالا زنده میبودند كم و بيش مثل من میانديشيدند و يا فكر مرا تاييد میكردند. اين رويكرد با حرمت و رسپكتی كه در چهارچوب تفكر مدرن بايد برای انسانها ( چه زنده و چه مرده) و فكرشان قائل باشيم هم ، كمتر ميانه و نسبتی دارد.
در همان كشوری كه آقای طاهری پور اقامت دارد، اتو شيلی از بنيانگذاران حزب سبز كه زمانی وكالت اعضای سازمان چريكی ار آ اف را هم به عهده داشت وقتی كه از اين حزب بريد و به سوسيال دمكراتها، آن هم به جناح راستش، پيوست مدعی نشد كه در تداوم و تكامل خط سبزها چنين اقدامی را انجام داده است. لافونتن رهبر سوسيال دمكراتها در دهه پيش هم ، بسيار مورد ارج و قرب ويلی برانت ، پدر معنوی سوسيال دمكرات هاي آلمان در دوران پس از جنگ بود. اما وی زمانی كه اين پست را در اعتراض به سياستهای رفيق خود ، يعنی صدراعظم آلمان آقای شرودر، واگذاشت و گوشه عزلت گزيد، نه صريح و نه تلويحا مدعی نشد كه اگر حالا ويلی برانت هم زنده بود اقدام من را تاييد میكرد و يا من در راستای فكر و آموزههای او عمل كرده ام. و بسياری نمونههای ديگر. چون اينان برای بلوغ، استقلال و ناوابستگی فكری خود احترام قائلند و به خود هم اجازه نمیدهند كه اعتبار و نفوذ اسلافشان را دستمايه توجيه عمل و انديشه امروزشان كنند. میگويند ديروز خودشان آن گونه میانديشيدند، امروز هم باز اين خودشان هستند كه مستقلا به درك و دريافت ديگری رسيدهاند و اعتبار و مشروعيت ديگران را هم ابزار قبولاندن فكر امروزشان به مخاطب نمیكنند. چنين رويكردی هم میتواند نشانه شك و ترديد به خويشتن خويش و بسان زيستن در سايهها باشد و هم به استفاده ابزاری از اعتبار و اقتدارهای معنوی ديگران برای جاانداختن فكر و انديشه خود آلوده باشد كه در هر دو صورت با رفتاری دمكراتيك، مدنی و مبتنی بر مدرنيت كمتر قرابتی دارد.
ما ضرورت تاريخايم!
شايد تا اوايل قرن بيستم كه مدرنيت دوران معصوميتش را طی میكرد و دو جنگ جهانی و فاشيسم و استالينيسم در كارنامه اش نبود قطعيتها هم در نزد آن فراوان بودند و خود را مامور تحقق ضرورتهای درنگ ناپذير تاريخ تصور میكرد. اما "تامل گری مدرنيته عملا پايههای قطعيت معرفت را ، حتی در حيطههای مركزی علوم نيز سست كرد. (اينك) علم نه انباشت استقرايی شواهد و مدارك ، بلكه به اصل روش شناختی شك وابسته است. هر اصل و عقيده علمی معينی صرف نظر از اين كه چه حد ستايش میشود يا از استحكام ظاهری برخوردار است، باز هم در پرتو يافتهها يا افكار جديد دستخوش تجديد نظر میشود، يا شايد به كلی منسوخ شود."(٣) اين نظر آنتونی گيدنز به ويژه در مورد علوم اجتماعی و تحليلهای و رهيافتهای سياسی و اجتماعی اعتبار و مصداقی دوچندان دارد. اعتنای به همين واقعيت بود كه سبب شد كمتر نحلهای از مدرنيت بعد از وقايع و رويدادها فاجعه بار سده پيش خود را تجسم ضرورتها و جبر تاريخ ببيند، بسان نيروهای مذهبی دعوی انحصار حقيقت كند و چنين گفتمانی را در خدمت ارعاب مخاطب و تحميل مشروعيت و مقبوليت خود قرار دهد. البته برخی از تعابير عاميانه از ماركسيسم مانند لنينيسم و مائويسم و ... از اين قاعده مستثنی بودند و تا همين يك دهه پيش نيز جانسختی نشان دادند. در كشور ما نيز، از جمله همين نگاه و نگرش عاميانه و بدوی در سازمان اكثريت بود كه زمانی كه با اسناد ١٩٥٩ و ١٩٦٠ و ١٩٦٧ احزاب كمونيست آشنا شد آنها را كليد درك تاريخ و گشودن رمزهای آن تصور كرد و خيال كرد كه با تجهيز به آنها به مقام طلايه دار انجام رسالتهای تاريخ در مورد ايران ارتقا يافته است. حالا هم وقتی كه ما مثل آقای طاهری پور به رغم دعوی نوانديشی و راه بردن به درك و دريافتهای دمكراتيك ، غير توتاليتر و دگر پذيرانه بنويسيم كه :"دموكراسی برای ايران مستلزم شكل گيری يك اپوزسيون نوين ، اپوزسيون از جنس زمان است و نشست برلين نخستين گام در اين مسير است و همين جا بگويم هيچ نيروئی را قدرت باز داشتن آن از پيشروی نيست؛ ما نيرومند هستيم زيرا برخاسته از ضرورت تاريخيم، زيرا با مردميم و مردم با ما هستند."
به نوعی نشان میدهيم كه هنوز در همان فضاها و هواهای گذشته تنفس میكنيم و هنوز هم بند ناف تفكر و رفتارمان كم و بيش با آن دوران بسته و پيوسته است و هنوز در درك درست اجزا و مولفههای مدرنيت به ويژه مدرنيت متاخر كه كم و بيش با نسبی گرايی خو گرفته است و در درونی كردن چنين درك و دريافتی مشكل داريم.
به راستی ، جای سپاسگزاری میبود اگر در مقاله " كدام سمت ايستادهايم؟" نويسنده توضيح میداد كه از كجا پی برده كه فكر و انديشه ايشان و اپوزيسيون مطلوبشان برخاسته از ضرورت تاريخ است و فكر و انديشهها و اپوزيسيونهای ديگر چنين نيستند؟ و از كجا دريافته كه مردم با ايشان هستند؟ آيا توجه به اين واقعيت تلخ كه بخشی از سركوبها و جنايات سده گذشته و حتی هنوز هم، از سوی كسان و يا نيروهايی صورت گرفته كه خويشتن را تجسم ضرورت تاريخ دانسته اند، خود را به گونهای خودخوانده نماينده مردم و سخنگوی آنها جا زدهاند و حقيقت را يكسره در جانب خود دانستهاند نبايد ما را در گفتن چنين احكام و گزارههايی محتاط كند؟ آيا اين گونه سخن گفتن ادعای دورشدن از بينش و منش اقتدارگرا و تماميت خواه را زير سوال نمیبرد؟
طرفه اين كه طاهری پور اندكی بعد نكتهای را مینويسد كه خطابش قبل از هم میتواند خود ايشان باشد:" درك ضرورت تاريخ راه به آزادی میبرد؛ اما اين چند شرط دارد: شرط اول رهانيدن خود از "كابوس تاريخی" است. شرط دوم فروتن بودن در برابر تاريخ است! "
ای كاش از اين فروتنی در برابر تاريخ و آدمها و افكار و انديشهها كمی بيشتر به مقاله "در كدام سمت ايستادهايم؟" راه يافته بود.
نگرش يك سويه، مطلق نگر و كمتر متجانس با مدرنيت در جای جای ديگر مقاله نيز آزاردهنده است. از جمله طاهری پور با استناد تلويحی به يافتهها و احكام قابل بحث پژوهشگرانی مانند آرامش دوستدار و ماشاالله آجودانی و ... حكمی بزرگ پيش نهاده است كه دهان از حيرت بازمی ماند:"همه تاريخ ما تاريخ تحقير تعقل است"
طبيعی است كه چنين حكمی به لايههای متفاوت هستی انسان و جامعه ايرانی و تميز نهادن نسبی ميان دروانهای مختلف حيات آن بی اعتناست و به فرمولهای تعميم بخش ، ساده ساز و ناقادر به توضيح تنوعات و تمايزها ظاهرا علاقه بيشتری دارد. اما در نگاهی واقعی به تاريخ دراز ايران چنين حكمی سريعا نادرستی خود را به نمايش میگذارد و حتی خود آقای طاهری پور نيز آشكارا آن را نقض میكند:"با تكوين ملی گرائی دموكراتيك، ما خودرا ملتی باز خواهيم شناخت كه نه تنها در پيشينهی تاريخی خود منشاء خدمات درخشان و افتخار آميز به تمدن جهانی بوده است بلكه در عصر مدرنيته نيز استعداد آن را دارد در پرتوی بازخوانی تمدن و فرهنگ كهن سال خود از منظر هستی شناختی عصر جديد همه عناصر حياتمند و بالندهی تمدن و فرهنگ ايرانی را به درخت تناور فرهنگ جهانی پيوند زند و جان مايه آن را غنی و غنیتر سازد." به اين ترتيب نويسنده اين پاسخ را به خواننده بدهكار میماند كه چگونه میتوان با "تحقير" دائمی "عقل"، " منشأ خدمات درخشان و افتخار آميز به تمدن جهانی" بود؟
حديث نور و ظلمت!
اغلب مطالب آقای طاهری پور و گفتمانها پالتاكی ايشان عمدتا معطوف به آن بوده است كه ثابت كند در كليت صحنه سياسی ايران دو ايده و نگاه وجود دارد: مشروعه و مشروطه. در اين راه حتی جمهوری مطلوب خويش را نيز به نحوی عجيب جمهوری مشروطه مینامد كه ظاهرا هدفی جز كاستن از بار منفی سلطنت مشروطه در قياس با جمهوری ندارد. بعد هم نتيجه میگيرد كه هر كس بايد مشخص كند كه در سمت مشروعه ايستاده يا مشروطه مورد نظر ايشان. جايگاه سومی وجود ندارد. آقای طاهری پور مینويسد:
اصالت همين حركت (رفراندوم) به ظاهر كم جثه و سازگاری آن با روح زمان و ضرورت تاريخ، با اميدها و آرزوهای زنان و مردان نسلهای امروز ايران تا به آن اندازه بوده كه خفته چند را با كابوسی دست به گريبان كرد، آنها را مجبور كرد تا خود را يك بار ديگر در برابر انتخاب ببينند! و در منازعه تاريخی ميان مشروطه و مشروعه اعلام كنند كه در سمت مشروعه ايستادهاند!
نمی دانم چرا اين دو راهی مطلق و بی تخفيف آقای طاهری پور من خواننده را ناخودآگاه به ياد جمله معروف بوش "يا با ما هستيد يا با تروريستها" میاندازد. آقای طاهری پور خود معتقد است كه ميان ذهن خير و شر انديش بوش و سازوكار ذهن مومن – كافر انديش بن لادن شباهتهای زيادی وجود دارد.ای كاش خود ايشان با پرهيز از صدور احكامی مانند احكام فوق و قبول تنوع و تكثر در پروژههای مربوط به آينده سياسی ايران جای هر گونه شائبه در مورد نور و ظلمت انديشی و دوئيت گرايی خود را هم نفی میكردند.
تجارب و روندهايی كه ديده نشدهاند
راستش از منظر سياسی هم میشود راجع به فكر و ذكرهای آقای طاهری پور و ضعف و نقصهای آن نكتهها نوشت، اما در اين زمينه به اندازه كافی حرف زده شده است و اطاله كلام در مورد آن بی معناست. منتهی يكی ، دو نكته ديگر را شايد بتوان مختصرا به نقدها و ارزيابیهای تا كنونی افزود. از جمله اين كه، نگاهی به فعل و انفعالاتی كه در مورد نظامهای سلطنتی ظرف همين ١٠، ١٥ سال گذشته صورت گرفته شايد معيار خوبی برای سنجش رويكرد اخير برخی از هواداران جمهوری در غيرمهم جلوه دادن تفاوت نظام هاي سياسي باشد و كمی احتياط بيشتر را در "گشاده دستی" دمكراتيكی كه در مناسبات با مشروطه خواهان پيشه كردهاند گوشزد كند. در سوئد نظام سلطنتی اش به رغم عدم دخالت آن در سياست، از نظر اكثريت احزاب سياسی زائد است و بايد از طريق متقاعد كردن مردم برچيده شود. در اسپانيا به رغم منش دمكراتيك خوان كارلوس و مقابله و مقاومت او در برابر كودتاچيان ضد دمكراسی ، چپها هنوز هم خود را ملتزم به قانون اساسی میدانند و نه معتقد به آن ، و به دنبال فرصتی هستند كه نظام جمهوری برقرار كنند.اينان اينک يعني در سي امين سال فوت ديکتاتور فرانکو ، تشديد اعطاي خودمختاري ها و اختيارات بيشتر و بي سابقه به مناطق قومي و ملي کشور را بديلي براي تحقق غيرمستقيم خواست خود مي يابند..
در روسيه و بلغارستان و مجارستان هم كسی بعد از فروپاشی نظام كمونيستی آنها به صرافت نيفتاد كه ميان جمهوری و نظام سلطنتی قبل از انقلاب علامت تساوی بگذارد. در بلغارستان يك دهه بعد از برچيده شدن نظام كمونيستی و در پی ضعف احزاب عمده كشور در رفع بحران اقتصادی و اجتماعی ، آقای سيمئون ، پادشاهی كه در پی جنگ جهانی دوم مجبور به فرار شده بود تصور كرد كه ستاره بختش در حال بردميدن است و میتوان نظام پادشاهی را در اين كشور احيا كرد. به همين منظور در انتخابات پارلمانی ساعت ٢٠٠١ شركت كرد با اين اميد كه اكثريتی را حائز شود كه راه برای تغيير در قانون اساسی به سود احيای نظام پادشاهی را هم بگشايد. او حائز اكثريت هم شد، و آقای داريوش همايون هم در مقالهای در نيمروز با شادی اين پيروزی را به عنوان مقدمه بازگشت سلطنت به بلغارستان و الهام بخش مردم ايران به استقبال رفت. اما بعد معلوم شد كه سد و قدرت نيروهای هوادار جمهوری چنان است كه آقای سيمئون بايد به همان پست نخست وزيری رضايت دهد و آرزوی احيای سلطنت را از سر به در كند.
راه دوری نرويم، در همين همسايه عقب مانده ما ، يعنی در افغانستان و يا درعراق هم به رغم آن كه كارنامه نظام سلطنتی در آنها به خرابی كارنامه رژيم شاه نبود شانس احيای سلطنت در حد صفر ماند و جمهوريخواهان ولو عقب مانده آن دو كشور با قلم و قدم خودشان كاری نكردند كه اين شانس حتی برای اندكی هم كه شده افزايش يابد.
اين روزها يك نمونه باثبات پادشاهی ديگر، باز هم در كشوری عقب مانده، يعنی در نپال بيش از پيش به روغن سوزی و تزلزل افتاده است. رفتار شاه اين كشور (كه پس سقوط اتحاد شوروی چند سالی دمكراسی نيم بندی را تحمل كرد)در سالهای اخير ، از جمله تكيه او بر ارتش برای عقب گشت مجدد از نظام سلطنتی مشروطه به سلطنت مطلقه باعث شده كه حزب عمده اين كشور يعنی حزب كنگره كه ٥٥ سال هوادار نظام مشروطه سلطنتی بود و با چپها و جمهوری خواهان در اين زمينه اختلاف داشت را هم، نسبت به كارايی و تداوم اين نظام به شك و ترديد دچار كند و همصدا با آنها خواهان تشكيل مجلس موسسان جديد شود.
علاوه بر نكته فوف ، اين نيز هست كه در شماری از جمهوریهای دمكراتيك و غيردموكراتيك ساختار نظامهای موجود از سيستم رياستی به سيستم پارلمانی سوق پيدا كرده و میكند. يعنی اين عمدتا نخست وزير هست كه مسئول اداره كشور میشود و كارش هم زير نظارت نمايندگان مستقيم مردم در مجلس قرار میگيرد. به عبارت ديگر به تدريج از نقش رييس جمهور ، كه به رغم انتخابی بودنش كمتر از طرف مجلس میتوانسته مورد مواخذه و سوال و جواب قرار بگيرد كم میشود و نقش سمبوليك پيدا میكند. تحولات اوكرايين قسما چنين سمت و سويی داشت، در ارمنستان دو هفته پيش رفراندوم قانون اساسی به همين منظور برگزار شد و مردم اختيارات بيشتر نخست وزير نسبت به رييس جمهور را مورد تاييد قرار دادند. در فرانسه جناح نيرومندی در درون حزب سوسياليست، در كنگره اخير اين حزب خواهان دامن زدن به بحث و گفتگو در چنين راستايي بود. و حتی در كشور بحران زدهای مثل عراق هم ساختار حكومت در قانون اساسی جديدش ، به ويژه با توجه به ساخت و بافت قومی اين جامعه يك جمهوری پارلمانی است و رييس جمهور كمتر اختيار و قدرت دارد.
اشاره به دو نكته فوق در تحولات بين المللی، يعنی دور شدن هر چه بيشتر جهان از نظامهای پادشاهی و موروثی و غيردمكراتيك از يك سو و دمكراتيك و ببشتر انتخاباتی شدن نظامهای جمهوری موجود از سوی ديگر، شايد برای ما هم حاوی اين درس باشد كه احترام به آزادی ابراز آراء و حق فعاليت هوادارن نظامهايی متفاوت و عقب مانده تر از جمهوری اگر چه با درك و دريافتهای دمكراتيك و مدنی سازگار است ، اما زايل كردن خط تمايزها و علامت مساوی گذاشتن بين جمهوری سراسر مبتنی بر رای مردم و نظام موروثی مشروطه نه با روح زمانه دمساز است و نه در راستای تحولات بين المللی حتی در كشورهايی عقب مانده تر از كشور ماست. بي اعتنايي يا عدم درك اين نكته شايد از همين امروز هم بتواند نشانهای از ا ين تلقی شود كه همه انتقادهايی كه شماری از فعالان سياسی به كارنامه خود در امر دمكراسی و نوع نگاه به نظام سياسی در سالهای پس از انقلاب داشتهاند در سطح مانده و به چنان ژرفايی نرسيده است كه به نه و نفی قاطع آنها به همه مولفههای غيردمكراتيك در نظام سياسی مطلوب برای فردای ايران بيانجامد.
--------------
*
http://politic.iran-emrooz.net/index.php?/politic/more/5338/
١-ميلانی، عباس- چند گفتار در باره توتاليتاريسم. نشر آتيه-١٣٧٨- ص ٧
٢- كسل، فيليپ- چكيده آثار آنتونی گيدنز- ترجمه حسن چاوشيان. نشر ققنوس-١٣٨٣- ص٤٣٠
٣- همانجا- ص٤١٢