پنجشنبه ۱ آذر ۱۴۰۳ - Thursday 21 November 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Wed, 11.03.2015, 19:34

۶. گفتار در خودویرانگری

در هراس از خویشتن


مزدک بامدادان

«در فرهنگ ما شهادت، مرگی نیست که دشمن ما بر مجاهد تحمیل کند. شهادت مرگ دلخواهی است که مجاهد با همه آگاهی و همه منطق و شعور و بیداری و بینایی خویش، خود انتخاب می‏کند!… شهادت، در یک کلمه ـ بر خلاف تاریخ‏های دیگر که حادثه‏ای، درگیری و مرگ تحمیل شده بر قهرمان و تراژدی است ـ در فرهنگ ما، یک درجه است، وسیله نیست؛ خود هدف است، اصالت است؛ خود یک تکامل، یک علو است؛ خود یک مسئولیت بزرگ است؛ خود یک راه نیم‏بُر به طرف صعود به قلّه معراج بشریت است و یک فرهنگ است»(۱)

آنچه آمد بخشی از نوشته‌های علی شریعتی، از سرآمدان و پیشروان «نواندیشی دینی» و آموزگار انقلاب است. همانگونه که در نوشته دیگری (۲) نیز آوردم، پرداختن به شریعتی از آنرو است که سخنان او همچون آئینه‌ای ناسازواریهای اندیشه ایرانیان مسلمان را پیش چشمان ما می‌گیرند و اگر او را «بهترین» این گروه بدانیم، به خوشبینانه‌ترین برداشت از خواسته‌های ایرانیان مسلمان در آستانه انقلاب دست یافته‌ایم. همانگونه که از فرنام این جُستار پیداست، آماج من از این نوشتار این نیست که  بِزِه‌گری بیابم و گناه تیره‌بختی این سرزمین را بر گردن او بیفکنم. من در پی واکاوی همان «خویشتن»ی هستم که از آن در رنج و هراسم و اندیشه‌ای که شریعتی نماینده آن بود، یکی از برسازندگان این خویشتن است.

باری، شریعتی در جایگاه کسی که دستکم خود می‌گفت در پی زدودن زنگارهای هزارساله از رُخ اسلام و نمایاندن چهره راستین آن به مسلمانان است، می‌بایست پیشروترین، به‌روزترین و انسانی‌ترین خوانش را از اسلام بدست داده باشد و به دیگر سخن می‌توان گفت همه خوانشهای دیگر از اسلام در پس و پی او جای می‌گرفتند و واپسگراتر از خوانش او می‌بودند. شریعتی «شهادت» را نه یک رخداد ناخواسته و مرگی که اگر چاره دیگری در کار نباشد بدان تن می‌بایست داد، که گوهر زندگی آدمی‌ می‌داند، زیرا شهادت از نگاه او «وسیله نیست؛ خود هدف است، یک فرهنگ است». در اندیشه شریعتی، که چکیده آن چیزی جز خوانش رمانتیک و شاعرانه از اسلام و تاریخ آن نیست، آدمی نه در پی ساختن، که در پی ویران کردن است و در این راه از خود می‌آغازد و چه جای پرسش، که کسی که بر خود مهر نمی‌ورزد و جان خویش را ارج نمی‌نهد، بر دیگران چه روا داشتن تواند؟

بدینگونه شریعتی در تک‌تک نوشته‌های فراوانش ستایشگر مرگ و ویرانی و تباهی است. از نگاه او زندگی به خودی‌خود هیچ ارزشی ندارد و این مرگ و چگونگی آن است که بدان درونمایه نیک یا بد می‌بخشد؛ آن یک دمی که آدمی چشم بر گیتی برمی‌بندد و چهره در خاک می‌کشد، از نگاه او ارزشی بسیار برتر و بالاتر از همه سالیان زندگی او دارد. مرگ در اندیشه او پایان زندگی نیست، که آغازی است بر «صعود به قلّه معراج بشریت»، آغازی که آدمی سالیان زندگانی خود برای آموختن درست آن زیسته است: «خدایا چگونه زیستن را به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت». مرگ نه فرجام طبیعی زندگی و پایان ناگزیر آن، که «آماج» آن است. شاید برای همین است که او در برگ ۷۲ مجموعه آثار ۲۳ فیلسوفان را «چهره‌های پُفیوز تاریخ» می‌خواند، زیرا فلسفه با پرسش از «بودن» و چرائی آن آغاز می‌شود و همه آنچه که شریعتی می‌خواست «نابودن» بود.

اکنون و پس از بررسیدن اندیشه‌های شریعتی در باره مرگ و زندگی و جایگاه آدمی در میانه آن دو، دیگر نیازی نیست که به دیگر گروهها و گرایشهای اسلامی (از مجاهدین و هیئتهای مؤتلفه و دیگران) بپردازیم، زیرا همانگونه که رفت، شریعتی پیشروترین و امروزی‌ترین آنان بود، تا به دیگران چه رسد.

ولی این تنها مسلمانان نبودند که مرگ را چنین از جان و دل می‌ستودند و سرسپُرده ویرانی بودند. «عمر مفید چریک شش ماه است» این سخن را کمتر کسی از هم‌سالان من هست که از زبان همان چریکها نشنیده باشد. مارکسیست‌های ما نیز همچون مسلمانانمان بر خود می‌بالیدند که برترین سرمایه آدمی را که جانش باشد، چنین بر سر دست گرفته‌اند و در قماری شش‌ماهه بر سر بازار آرمانگرایی بر آتشش می‌افکنند. بیهوده نبود که مارکسیستها نیز کشته شدگان خود را «شهید» می‌نامیدند، که تنها و تنها در چاچوب گفتمانهای دینی دریافتنی است. سخن من در اینجا نه بازی با واژگان و درپیچیدن به بگومگوهای زبانشناسی است و نه از اندریافت این نکته ناتوانم که مارکسیستها بر بهشت و دوزخ باور نداشتند که بخواهند با مرگی سرخ و خونین «شهید» شوند و در آغوش حورالعین آرام بگیرند. این همه را من نیز می‌دانم. ولی این را نیز نیک می‌دانم که مارکسیستهای ما هم در زهدان همان فرهنگ دین‌زده‌ای پدید آمده بودند که شریعتی‌ها و مطهری‌ها و خمینی‌ها را در خود پرورده بود و بر همان خاکی بر زمین افتاده بودند که بوی «تربت کربلا» را می‌داد و از پستان همان تاریخی سیراب شده بودند که سرتا به پایش ستیز میان ایرانگرائی و «اسلامیت» بود و اگر نمی‌خواستند که تن به یکی بدهند – و فریادا که اگر مارکسیست انترناسیونالیست ما خود را به ایران پایبند می‌دانست – ناگزیر بدامان آن دیگری می‌غلتیدند، و دیدیم که چگونه بخش بزرگی از آنان در آغوش اسلام غلتیدند و چه ژرف و ننگین غلتیدند.

باری، برگزیدن واژه یکسر دینی «شهید» از نگر من به یکباره و بی یک پشتوانه ناخودآگاه اندیشگی شدنی نمی‌بود. مارکسیستها نیز در ژرفای ناخودآگاه خویش، خود را «مجاهدان فی سبیل‌الله» (بخوان رزمندگان راه خلق) می‌دانستند و شهید دانستن به خاک خفتگان پی‌آمد ناگزیر این نگاه بود. اگر مسلمانان همه تلاش خود را بکار می‌زدند که مرگی در خور یک مجاهد بیابند و «در لقاءالله فنا شوند»، مارکسیستها نیز با نارنجکی بر کمر و هفت تیری در جیب و سیانوری زیر زبان به شکار مرگ می‌رفتند، شهادت، برای هر دو گروه آماجی بود که به گونه‌ای سودایی در پی رسیدن بدان بودند.

ولی این «شهادت»، واژه‌ای که شریعتی آن را برای نامیدن برترین جایگاه یک انسان بکار می‌گرفت و مارکسیستها از آن برای نامیدن چگونگی مرگ همرزمانشان بهره می‌جُستند، چیست؟

گفتنی است که اسلام این واژه را از فرهنگ مسیحی به وام گرفته است. شهید از ریشه تَک-‌سِه‌گان (ثلاثی مجرد) شَهَدَ در چم گواهی دادن است. شهید، کسی است که با مرگ خود بر درستی آرمان و باورش گواهی می‌دهد و یک «گواه» است. ولی شهید همانگونه که رفت، یک برساخته اسلامی-عربی نیست. شهید برگردان واژه «مارتور» یونانی است. این واژه که در بیشتر زبانهای اروپائی بکار می‌رود، برگرفته از واژه‌شناسی مسیحی-یونانی است، در چم کسی که با مرگ رنجبار خود بر باورش گواهی می‌دهد (۳)

بدینگونه می‌توان با نگاه به گذشته دریافت که سپهر اندیشگی آن سالها تا به کجا مرگ‌اندیش و خودویرانگر بود. کسی پدید اوردن ساختارهای نوین و شکستن پندارهای کهن را «دلیری» نمی‌دانست. دلیری را شریعتی پیشتر برای مارکسیست و مسلمان تعریف کرده بود. دلیری این بود که یا بمانند حسین شمشیر درکشی و با هفتاد تن در نبردی بی‌فرجام به دل سپاه انبوه دشمن بزنی و مرگ را پذیرا شوی، و یا اگر بختت یار نبود و زنده می‌ماندی، در بارگاه یزید سخن شهیدان را بگوش ستمگران برسانی. یا خون باشی، یا پیام:
«یك مكتب،‌ یك انقلاب، و یك مذهب، دو چهره دارد: خون و پیام. حسین مظهر نخستین و زینب مظهر دومین است. این است كه آنها كه با حسین و در راه حسین رفته‌اند، كاری حسینی كرده‌اند و آنهایی كه مانده‌اند، باید كاری زینبی كنند، و گر نه یزیدی‌اند.»

اینکه سخنان پوچ و درون‌تُهی شریعتی و همانندگان او به آسانی در گوشهای توده و سرآمدانش می‌نشستند، نه نشان فرهمندی او، که برگ شرم‌اوری از دفتر فرومایگی فرهنگی ما است، چرا که بذر هرزه‌گیاه در خاک خشک و سخت نیز ریشه می‌بندد، چه رسد به خاک فرهنگی که در درازنای هزاروچهارسد سال با شمشیر مجاهدان شخم زده و با خون شهیدان آبیاری شده باشد. در پیش‌روی چنین پس‌زمینه‌ای است که می‌توان رفتار و گفتار کسانی چون خسرو گلسرخی را دریافت، و هم این را دریافت که چرا مارکسیست ایرانی سخنش را در دادگاه (دربار یزید) با حسین و علی می‌آغازد. او که مجاهد فی سبیل‌الله است، خود را چون زینبی می‌بیند که باید «از حق خلقش دفاع کند» و در بارگاه یزید همانگونه که در تاریخ رستگاری شیعیان آمده است، بپا می‌خیزد، تا اگر خود از کاروان شهیدان بجای مانده است، دستکم «پیام» آنان را بگوش جهان برساند و کوتاه‌سخن اینکه «کاری زینبی کند، تا یزیدی نباشد».

مرگ، نیستی، نابودی و ویرانی واژگان دوست‌داشتنی دهه پایانی پادشاهی پهلویها هستند. تو گویی هرچه شاه و سرآمدان دیوانسالاری گسترده‌اش پروای آبادانی و پیشرفت ایران را دارند، براندازان از مسلمان گرفته تا مارکسیست آرزویی جز ویرانی و نابودی هر انچه که هست را در سر نمی‌پرورند. در سرتاسر نوشته‌های انبوه براندازانی که به کمتر از مرگ شاه خرسند نبودند، نمی‌توان حتا یک پیشنهاد سازنده برای سربلندی و آسایش و پیشرفت ایران یافت، که نگاه به سازندگی داشته هست. هرچه هست، سخن از این است که چه باید ویران و که باید کشته شود، تا کار مرزو‌بوم به سامان برسد. دریغ از یک برگ برنامه، برای ساختن ایران در فردای سرنگونی شاه و رژیمش.

تاریخ پسااسلامی ما، تاریخ ستایش مرگ و خودویرانگری است. تاریخی که رستگاری فرجامین انسان را در مرگ سرافرازانه او می‌داند و این جهان را تنها سزاوار نابودی و ویرانی، تا در آن جهان آسایش و سربلندی فراچنگ آید. انسان برگزیده این فرهنگ «مجاهد» است، یعنی کسی که اگر بتواند می‌کُشد و دیگری را ویران می‌کند و اگر نتواند، کشته می‌شود و دست به ویرانی خویشتن می‌زند: «یا ما سر خصم را بکوبیم به سنگ / یا او سر ما به دار سازد آونگ» راه میانه‌ای پیش روی انسان برگزیده این فرهنگ نیست. از همین رو است که در درازنای هزاروچهارسد سال تیغ بی‌دریغ خودویرانگری شاخ‌وبرگ هنر را از تنه درخت این فرهنگ بریده است، «هنر» نام دیگر آفرینندگی است، نام دیگر «ساختن» و فرهنگ مجاهدپرور ما این همه را برنمی‌تابد. نه نقاشی را، نه پیکره‌سازی را، نه موسیقی را، نه رقص و دست‌افشانی را. چرا که هیچکدام از این هنرها را نمی‌توان در راه ویرانگری به کار گرفت. تنها هنری که در این هزاروچهارسد سال آزاد بوده است، ادبیات است. شاخه‌ای از هنر، که کاربردی دوگانه دارد و از آن می‌توان هم برای نابودی و هم برای آبادانی بهره جست، می‌توان با آن شاهنامه سرود، یا روضه سیدالشّهداء، می‌توان دیوان حافظ سرود، یا «مَقتَل» دو طفلان مسلم.
پس چون پای به جهان نوین می‌نهیم، در کنار مجاهد، انسان برگزیده دیگری نیز پدیدار می‌شود؛ «فدائی»، که اگر آن دیگری در پی آن است که یا بکشد و یا کشته شود، این یکی در پی «فدا» کردن خویش است. هر دوی اینان راه رستگاری را در ویرانی و نابودی خویش می‌دانند، یکی در راه خدا، و دیگری در راه خلق.

بروزگار سیاه خویش بازگردیم. آنچه که به انسان برگزیده فرهنگ ما ویژگی می‌بخشد، «مرگ» است و «رنج». مرگ و رنج سنجه‌هایی هستند بر اندیشه و آرمان و رفتار و گفتار یک انسان. در فرهنگ ما هنوز که هنوز است، انسان رنج کشیده انسانی است که درست می‌گوید و اگر این رنج او راه به مرگ بَرَد، دیگر هیچ کس را یارای خرده‌گیری بر او نیست و پرسش بنیادین – شاید گاه نا خودآگاه – ما این نیست که تو در اندیشه و کردار برای ساختن سرزمینت چه کرده‌ای، پرسش این است که تو برای این آب و خاک و این خدا و این خلق چه رنج و شکنجی را بر جان خریده‌ای.

بیهوده نپنداریم که این سخنان در باره گذشتگانند و ما با آموختن از تاریخ سی‌وهفت ساله سرزمینمان دچار یک دگردیسی فرهنگی شده‌ایم. در کشوری که شمارگان چاپ کتاب به گفته شهلا لاهیجی از پانسد و ششسد فراتر نمی‌رود، کتابهای علی شریعتی در شمارگان بیش از ده‌هزار به فروش می‌روند و از این نگر، ما هنوز هم همان مردم خودویرانگر و خودستیزیم، که رستگاری را نه در زیستن، شاد زیستن و آسوده زیستن، که در کوبیدن سر دشمن بر سنگ، و یا کشته شدن برای آرمانهایمان می‌دانیم. از همین رو است که بسیاری از ما ایرانیان، چه در آشکار و چه در نهان با جمهوری اسلامی کنار آمده‌ایم. درست‌تر بگویم؛ جمهوری اسلامی، کالبدیافتگی و بازتاب بیرونی روان خودویرانگر ما است. او توانسته است تک‌تک ما را در چارچوب یک امت مجاهد، فدائی و شهیدپرور گردهم آورد تا با نیرویی اندک به سپاه دشمن بزنیم و سینه‌های خود را آماج شمشیرهای آخته او کنیم، بی آنکه پروای سود و زیان سرزمینمان را داشته باشیم.

نگاهی به داستان جنگ ایران و عراق و درگیری هسته‌ای بیندازیم؛ چرا بخش بزرگی از مردم کوچه و خیابان و آنچه که خود را اپوزیسیون می‌نامد اینچنین آشکار و بی‌پرده با خامنه‌ای و روحانی (و حتا احمدی‌نژاد)  همسو و همنوا است و در کنار جمهوری اسلامی می‌ایستد و حتا خون بی‌گناهان را از دستان آلوده سردمداران آن می‌شوید؟ می‌توان دل خویش آسوده داشت و گفت اینان همه مُزدورند. ولی گذشته از اینکه بار اخلاقی چنین سخنی سنگینتر از آن است که بر دوش بتوانش کشید، چنین برخوردی تنها به کار خودفریبی می‌آید و راه به نادیده گرفتن آسیبهای ژرف فرهنگ مرگ‌اندیش ما می‌برد.

انقلاب اسلامی کارنامه درخشان ما ایرانیان در خودویرانگری بود و تا روزی که ستایش زندگی جای پرستش مرگ را نگیرد، تاریخ رستگاری ما را خواری و زبونی و واپسماندگی خواهند نوشت.

دنباله دارد ....

بخشهای پیشین در تارنگار همستگان

خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران‌زمین بدور دارد
مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
.(JavaScript must be enabled to view this email address)

——————
1. حسین وارث آدم، مجموعه آثار ۱۹، «شهادت» دکترعلی شریعتی، برگ ۱۹۲
۲. «ما و مدرنیته رضاشاهی»، بنگرید به
http://mbamdadan.blogspot.de/2014/09/blog-post.html
μάρτυς: martys .۳

نظر خوانندگان:

■ پاسخی کوتاه به البرز .از ایران امروز خواهشمندم چون ایشان مرا خطاب کرده پاسخ اینجانب را هم درج کنید . و اما جناب آقای البرز اینجانب نظری داشتم و خطاب به نویسنده محترم و هموطن آزاده مزدک بیان کردم و متوجه مشکل شما نیستم که همیشه و در همه جا حتی اگر مسئله محیط زیست یا کودکان خیابانی باشد اصرار دارید پای رضا شاه یا محمد رضا شاه را بمیان بکشید و آنها را مسبب تمام این نگون بختیهای امروز جلوه دهید!
گوئی شما فقط یک وظیفه تاریخی بعهده دارید و آن اینکه در هر بحث و نظری حتی تاریخی و فلسفی بنوعی پیوندش زنید به رژیم پهلوی! و آنقدر که در نظرات شما تا حالا دیده‌ام حمله به آنها می‌باشد کمتر به مسببین سیاه روزی امروز اشاراتی دارید. البته بدون اینکه در صداقت شما شکی داشته باشم ولی عمل و گفتارتان دقیقا باب میل ورشکسته گان ولائی حاکم در ایران میباشد. بهتر است از کربلای دوران قبل از قیام کمتر گفته و بپردازیم به کربلای امروز .

■ مزدک گرامی، نهایت تلاشم این بوده و هست که «بگو»یم و بنویسم، و هرگز مُبلغ «مگو» نبوده‌ام، چه معتقدم، هر یک از ما مردم ایران، صرفنظر از درجه هوش و ذکاوتش، تنها قادر به دیدن بخشی از حقیقت است. اینکه غربِ کره خاک درقیاس با شرقش هزاران فرسنگ پیش افتاده، پیش افتادگی‌اش را قبل از هر مطلبی مدیون فرهنگ آزادی بیان و پس از آن مرهون فرهنگِ بنیادی شده تحمل نظر مخالف است.
پیش از مستولی شدن اختناق پهلویها، مردم ایران در قیام و انقلابی معقول در حدِ توانشان، قانونی به نام مشروطه ساختند، و اگر گلوله های توپ لیاخوف محمدعلی شاهی ساختمان مجلس شورای ملی را بر سر این قانون نوبنیاد و قانونگذارانش خراب کرد، تَشرهای رضاشاهی و ساخت و پاختهای محمدرضاشاهی با مشروعه خواهان، قانون نوبنیاد مشروطه را به کل از درجه اعتبار ساقط و در طاقچه فراموشی جایش داد هرگز نخواهم توانست، که از شما بخواهم، «...چشم در چشم تاریخ بدوزی و بی‌شرم و آزرم بگویی پهلویها بدنبال سازندگی و پیشرفت ایران نبوده‌اند...» اما انتظار دارم، که شما به این واقعیت هم توجه داشته باشی، واقعه بهمن ۵۷ و غرق شدن بیشتر کشور در دامان افکار مشروعه‌چی‌ها، منتج از فعالیتهای واژگونه پنجاه و اندی ساله دودمان پهلوی است.
دانشجو به خارج اعزام شد، زنان از چادر و حجاب به بیرون کشیده شدند، راه آهن احداث شد، دانشگاه تهران افتتاح شد، ولی بواسطه غیبت عنصر آزادی در جامعه، هیچیک از تمهیدات و فعالیتهای فوق الذکر به رشد و بلوغ فکری جامعه منتهی نگردید، تا جایی که به بیان خود شما، حتی شاه مملکت خود را «کمر بسته ابوالفضل» و روشنفکرش خود را مارکسیستی می نامید که علی مولا و راهنمایش بود ، و گروههای مارکسیستی اعضای کشته شده خود در زیر شکنجه پهلویها یا درگیریهای خیابانی را شهید می نامیدند.
عنصر آزادی منتج از انقلاب مشروطیت پس از تبعید رضاشاه شروع به رشد کرده بود، احزاب سیاسی علیرغم تشنجاتی به سمت تفاهمات در حرکت بودند، اتحاد مردم علیرغم موش دوانی های دربار و انترناسیونالیستها به بار نشسته و میوه ملی شدنِ صنعت نفت را به ارمغان آورده بود. و شاه جوان به پاسِ تمامی این خدمات نخست وزیر منتخب مردم را خلع و به حبس خانگی اش کشاند. و سکوت مطلق را بر کشور مستولی کرد، اما منابر کاشانی ها در معیت شعبانها تعطیل نگردید.
بنابر آنچه فوقا آوردم، «...سخن بر سر این نیست که پهلویها «بد» بودند. سخن این است که آنها در همسنجی با دیگر نیروها، بویژه با نیروهای برانداز «بدتر» (و حتا شاید بدترین) بودند...»
البرز

■ البرز گرامی،
به گمانم گفتگو یا بهتر بگویم بگومگوی ما هرگز به سرانجام نرسد. شما چنان از «سهم قابل توجه پهلویها در استحکام اندیشه‌های خرافی مذهبی در کشورمان» سخن می‌گویید، که گویا ایران تا پیش از سوم اسفند ۱۲۹۹ از نگر فرهنگ همگانی و اندیشه فردی دست کمی از سوئیس نداشته بوده است و این همه فرومایگی فرهنگی و خردستیزی و خرافات تازه با آغاز پادشاهی پهلویها بود که در ایران گسترده شد! پهلویها هم زائیده همان فرهنگ واپسمانده بودند و از کوزه همان برون تراود که در اوست. همه سخن من این است که تا جایی که من خوانده و پژوهیده‌ام (و اگر نوشته‌های مرا دنبال کرده باشید، که کرده‌اید، می‌دانید که سروکار من با تاریخ است) از سرنگونی ساسانیان تا به امروز، ایرانیان روزگاری خوشتر از پنجاه‌وسه سال پادشاهی پهلویها نداشته‌اند. من نمی‌توانم چشم در چشم تاریخ بدوزم و بی‌شرم و آزرم بگویم پهلویها بدنبال سازندگی و پیشرفت ایران نبوده‌اند.
آیا از من می‌خواهید دروغ بگویم؟ نگاهی که می‌گوید چون رضاشاه و پسرش دیکتاتور و خودکامه بودند، پس ایران را هم دوست نمی‌داشته‌اند و هیچ کار ارزشمندی هم برای آن نکرده‌اند، نگاهی ایدئولوژی‌زده و واپسگرا است. همچنین نمی‌توان گفت که اگر ایران بروزگار پهلویها پیشرفتهای شگفت‌آوری کرده و در جهان جایگاهی درخور یافته است، پس پهلویها دیکتاتور و سرکوبگر نبوده‌اند شکنجه‌های ساواک افسانه‌اند.
سخن بر سر این نیست که پهلویها «خوب» بودند. سخن این است که آنها در همسنجی با دیگر نیروها، بویژه با نیروهای برانداز «بهتر» (و حتا شاید بهترین) بودند. اگر شاه خود را کمربسته ابوالفضل می‌دانست، جای شگفتی نیست، زیرا او همه جا با صدای بلند می‌گفت که مسلمان و شیعه است. شگفتی هنگامی است که مارکسیست ایرانی علی را مولای خود بداند.
اگر می‌خواهید بدانید بخشی از این اپوزیسیون تا بکجا در کنار دستگاه سرکوب و کشتار ایستاده است، نگاهی بیفکنید به نوشته‌های گنجی و سهیمی و سروش و برقعی و کدیور و بهنود و نگهدار و گوش بسپارید به سخنان میهمانان همیشگی بی‌بی‌سی و وی‌اواِی. کسانی که گناه اعدامهای سال ۶۷ را بگردن اعدام‌شدگان می‌اندازند، بی‌گمان در پی ایستادن در کنار مردم نیستند.
مزدک بامدادان

■ مزدک گرامی، در بخشی از نوشتارت آورده‌ای «...نگاهی به داستان جنگ ایران و عراق و درگیری هسته‌ای بیندازیم؛ چرا بخش بزرگی از مردم کوچه و خیابان و آنچه که خود را اپوزیسیون می‌نامد اینچنین آشکار و بی‌پرده با خامنه‌ای و روحانی (و حتا احمدی‌نژاد) همسو و همنوا است و در کنار جمهوری اسلامی می‌ایستد و حتا خون بی‌گناهان را از دستان آلوده سردمداران آن می‌شوید؟...» 
و سپس پرسش مرا پاسخ می دهی «...سخن از ایستادگی قهرمانانه سربازانمان نیست. سخن از ایستادن بی‌خردانه ما در کنار کسانی است که جهان و تاریخ برایشان یک “کربلا”ی همیشگی است...»
اگر به مجموعه اعتراضات و حرکات مردم و اپوزیسیون متفرق علیه اقدامات غیر انسانی ج.ا نگاهی از سر تحقیق بیندازیم، شاهد خواهیم بود، که دردِ اکثریت قریب به اتفاق مردم کشور درست به مانند شما ایستادن در کنار «... ایستادگی قهرمانانه سربازانمان...» است، و نه همسوئی و همنوائی با خامنه‌ای و روحانی (و حتا احمدی‌نژاد)
اگر بواقع به دیکتاتور بودن دودمان پهلوی معترفی و نیک میدانی که ایشان سهم قابل توجهی در استحکام اندیشه‌های خرافی مذهبی در کشورمان داشته اند. و ایشان بودند که با اِعمال روشهای غیر دموکراتیک، و ترجیح آقای آیت الله کاشانی و آقای شعبان جعفری به زنده یادان مصدق و فاطمی شرایط به قدرت رسیدن آقای خمینی و حواریونش را مهیا و هموار کردند، چرا اصرار داری مؤکدا بنویسی، «... تو گویی هرچه شاه و سرآمدان دیوانسالاری گسترده‌اش پروای آبادانی و پیشرفت ایران را دارند، براندازان از مسلمان گرفته تا مارکسیست آرزویی جز ویرانی و نابودی هر انچه که هست را در سر نمی‌پرورند...»
سخنم این نیست که، سهم خودم، شما و آقای مسعود بهنود و دیگر هموطنانم را در معادله عقب ماندگی جامعه کم و ناچیز جلوه دهم، سخنم این است که، عمل و گفتار رؤسای جامعه، در جامعه ما، حتی امروز در عصر الکترونیک و اینترنت، نقشی به مراتب مؤثرتر دارند. اگر محمدرضاشاه پهلوی وسوسه قدرت نشده و به قانون مشروطه احترام می گذاشت، اگر زنده یادان بازرگان، سحابی و سنجابی میتوانستند به جای نرد عشق باختن با آقای خمینی به نحوی از انحاء با آقای بختیار کنار بیایند، اگر آقای خمینی میتوانست برای حفظ منافع ملی کشور به تقاضای صلح صدام پس از فتح خرمشهر پاسخ مثبت بدهد، شاید امروز کشورمان ایران، وضعیتی به مراتب بهتر میداشت، شاید شهرهایمان دچار بی آبی و گرد و غبار نمی شد، رودها و دریاچه هامان یکی پس از دیگری رو به خشکی و نابودی نمی گذاشت.
آقای حمید ارجمند گرامی، می نویسی، «... جناب مزدک گرامی ما مردمی هستیم که سعی نمیکنیم به گفتار دیگران با دقت گوش دهیم و یا یخوانیم و سپس بر روی گفتار طرف کمی بیاندیشیم و تحلیل جامعی کنیم...». وقتی شما معترفی گوش ندادن و نخواندن دقیق نظرات دیگران عمل نکوهیده ای است، چرا خود مرتکب آن میشوی. آقای بامدادان مطلبی نوشته، و عده ای سعی می کنند نوشتار ایشان را نقد کنند، و نه «... به او ثابت کنیم اشتباه گفته و یا اشتباه فکر کرده...». گمان می کنم، یکی از دلایل اساسی عدم پیشرفت جامعه امان، اهمیت ندادن به نقش و ارزش نقد در جامعه امان بوده و هست
البرز

■ جناب مزدک گرامی ما مردمی هستیم که سعی نمیکنیم به گفتار دیگران با دقت گوش دهیم و یا یخوانیم و سپس بر روی گفتار طرف کمی بیاندیشیم و تحلیل جامعی کنیم ! بلکه اولین واکنش ما به مخاطبمان این است که به او ثابت کنیم اشتباه گفته و یا اشتباه فکر کرده و سپس همان کلمات کلیشه ای و فسیل شده در باورهایمان را پشت سر هم ردیف کرده تا مخاطب را از میدان بدر کنیم ! همانطور که خود نوشتی این کار در طول ۱۴۰۰ سال گذشته به ضرب شمشیر تا مغز استخوانمان نفوذ کرده . ای یار نازنین به گفتار و نوشتن خود ادامه بده چون کار تو اثرش از سیاه کردن شبانه روزی صفحهات روزنامه و سایتها بسیار اثر گذارتر میباشد اگر چه اکثریتی تلاش کنند که به تو ثابت شود که اشتباه میروی راه را و....
حمید ارجمند

■ عباس گرامی،
رژیمها نیز برخاسته از فرهنگ همگانی جامعه خویشند. با اینهمه باید دو چیز را از هم جدا کرد. سخن من از کسانی است که دانسته و خواسته مرگ را تنها راه رستگاری خود و مردم خود می‌دانستند، و نه کسانی که تنها برای داشتن اندیشه‌ای دیگر، بدست سرکوبگران کشته شدند. کسی که نارنجک به کمرش می‌بندد و هفت‌تیر در جیبش و سیانور در دهانش می‌گذارد، اگر هم در جستجوی مرگ نباشد، دستکم دست به کارهایی می‌زند که از مرگ چندان دور نیستند. برادر شما، که روانش شاد و جاودان باد، یک دگراندیش بود و بدست کسانی کشته شد که دگراندیشی را برنمی‌تابند و نباید او را در کنار کسانی گذاشت که گمان می‌بردند “مرگ سرخشان همچون ستاره‌ای درخشان بر آسمان آزادی خلق دربند خواهد درخشید” سخن بر سر این نیست که اگر گلسرخی اعدام نمی‌شد، چه می‌شد. سخن بر سر این است که در این فرهنگ مرگ‌سِتا اگر شاه و گلسرخی جای یکدیگر را می‌گرفتند، گلسرخی فرمان به کشتن شاه می‌داد و شاه هم در دادگاه از مولایش حسین سخن می‌گفت. گرفتاری ما فرهنگ خودویرانگری است که چنین چهره‌هایی را می‌پرورد. باید به خود آئیم و از اینکه گناه را به گردن افراد بیندازیم، دست برداریم و بجای آن گریبان فرهنگ همگانی خود را بگیریم.

■ پاسخ به پیام دوم،‌
هم‌میهن گرامی، «اگر پهلوی‌ها به رشد دموکراتیک جامعه احترام می گذاشتند و نظر مردم را در تصمیم گیرهای کلان مملکتی پاس می‌داشتند» دیگر نه می‌شد آنها را دیکتاتور نامید و نه من و شما نیازی به این گفتگو داشتیم. کاستن یک تاریخ هزاروچهارسد ساله به یک بازه پنجاه ساله دردی از ما درمان نخواهد کرد. ما باید یکبار و برای همیشه ببینیم تا کجا می‌خواهیم گناه درماندگی تاریخی و واپسماندگی فرهنگی خود را به گردن پهلویها بیندازیم. تا آستانه انقلاب؟ تا ده سال پس از آن؟ تا بیست، سی، پنجاه یا سد سال پس از آن؟ و تازه گیرم که توانستیم نشان دهیم گناه همه کاستیهای این سرزمین در گذر پنج‌هزار سال از روزگار شوتروک‌نهونته یکُم تا حسن روحانی همه و همه به گردن دو پادشاه پهلوی است، اکنون چه باید کرد؟ پرونده سنگین پهلویها که در سال 57 بسته شد، گناه فرومایگی فرهنگی امروزین خود را به گردن چه کسی بیندازیم؟ آیا گناه رضاشاه است که مسعود بهنود می‌گوید روشنفکر ایرانی باید شیعه باشد؟ این خویشتن هراس‌انگیز ما در گذر پنجاه سال فرمانروائی پهلویها پدید نیامده است و دارای پیشینه‌ای هزاروچهارسد ساله است.
شاید اندیشیدن به این پدیده برای ما راهگشا باشد.

■ البرز گرامی،
جنگ ایران و عراق از شهریور ۵۹ تا خرداد ۶۲ یک جنگ میهنی بود. من هنوز هم خود را وامدار کسانی می‌دانم که با هر انگیزه‌ای (میهنی، ملی، دینی یا ماجراجویی) جانشان را بر خاک گذاشتند، تا ما سر آسوده بر بالین بگذاریم.
حتا تلاش رژیم برای گرفتن بخشهایی از خاک عراق (مانند فاو و بصره) را هم کار درستی می‌دانم، زیرا ایران می‌توانست با در دست داشتن این بخشها در گفتگوهای پایان جنگ دست بالا را داشته باشد.
سخن من بر سر پشتیبانی مردم و سرآمدانشان از خمینی است، هنگامی که می‌گفت (راه قدس از کربلا می‌گذرد، یا آتش‌بس تنها با کناره‌گیری صدام حسین شدنی است، یا اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد ما ایستاده‌ایم، یا جنگ نعمت الهی است). پس از بازپس‌گیری خرمشهر عراق آماده بود به جنگ پایان دهد و کشورهای عربی نیز پذیرفته بودند که بدهی‌های او به ایران را بپردازند. خمینی با کدام پشتوانه توانست جنگ را پنج سال دیگر بدارازا بکشاند؟ جز آنکه بخش بزرگی از ما گمان می‌کردیم باید در این دشت کربلا در کنار حسین و در برابر یزید بایستیم؟ آیا این برخورد ما راه به آنجا نبرد که ما همه چیز را باختیم و در جایی که کویت میلیاردها دلار از عراق برای یک جنگ چندماهه دریافت کرد، ما حتا پشیزی هم بدست نیاوردیم؟ سخن از ایستادگی قهرمانانه سربازانمان نیست. سخن از ایستادن بی‌خردانه ما در کنار کسانی است که جهان و تاریخ برایشان یک “کربلا”ی همیشگی است.

■ مزدک گرامی‌، به صورت کلی با مقاله شما موافق هستم که بله این شهادت طلبی در فرهنگ ما باید زیر سوال برود و از بستر ذهنی‌ ما زدوده شود. اما با پیش فرض شما که آنهایی که در رژیم سابق و یا حاضر اعدام شدند و یا در برخورد کشته شدند خودشان می‌خواستند و یا عجله داشتند که شهید شوند، موافق نیستم. این برخورد حکومت میباشد که اکثریت این مخالفین را به کم مرگ می‌فرستد.
برادر مرا پس از ۳ سال زندان اعدام کردند، ۲۳ سال داشت. در ملاقات آخر به مادرم گفته بود که “نمی‌د‌انستم اینطور می‌شود”. جوانی بود که نسبت به خفقان حاکم جمهوری اسلامی عکس‌العمل نشان داده بود. نه کسی‌ را زده و یا کشته بود. البته هوادار سازمان فدائیان اقلیّت بود. به زبان دیگر حکومت هم در شهید سازی سهم بزرگی‌ دارد. اگر خسرو گلسرخی اعدام نشده بود که شهید نمی‌شد. حتی مبارزین مسلح اگر در برخورد کشته نشده‌اند باید زندانی شوند نه اعدام. البته اینها زمانی‌ محقق خواهد شد که جامعه ما به دوران دموکراتیک گذر کند.
عباس

■ از بیرون که به خود نگاه کنیم ما همه به عنوان نسلها چه در عرصه ملی و یا بین‌المللی و در سطح حاکمان و یا مردم عادی در حال تغییر هستیم و آنگاه که حاکمی به مردمش اجازه رشد فرهنگی فکری و یا فرهنگی ندهد و نظر او را در مورد مسائل مورد علاقه‌اش به حساب نیاورد و از طرف دیگر با زور و فشار امنیتی قدرت مورد نظرش را تأمین کند آنگاه ضمینه برای اعترض مردم عادی و نخبگان آنها در سطح همان تکامل واقعا موجود تاریخی که دارند به وجود آمده و صورت و فرم این مبارزات عملا نمیتواند بیرون از این سطح وطبق ایده آل تجارب کسب شده در آینده باشد از طرف دیگر وقتی نخبگان مردم ببینند که همه مقهور ترس حکومتند و تاریخ با درک آنها ترمز کرده روی به اشکال مختلف انتحار می آورند تا این فضای ترس از بین برود باقی ان فرموله کردن ادبی این انتحار است برای تهییج و آوردن نیروی بیشتر در صحنه.
سوال از نویسنده : آیا اگر پهلوی‌ها به رشد دموکراتیک جامعه احترام می گذاشتند و نظر مردم را در تصمیم گیرهای کلان مملکتی پاس می‌داشتند ما باز هم شاهد مبارزات مرگ طلبانه و خود ویرانگر نخبگان بودیم؟ و جامعه ایرانی در هر حال و در هر وضعی همان خویشتنی را داشت که نویسنده از ان احساس هراس دارد؟

■ مزدک گرامی، با مضمون و مفهوم نوشتارت، در مجموعه خودش توافق دارم، یعنی مانند شما معتقدم، اسلام و بخصوص مذهب تشیع یکی از پیچ و مهره های ایستایی و عدم فرارویی روابط و ضوابط اجتماعی به سمتِ قوانینی انسانی و عادلانه در کشور بوده و هست. تا جایی که حتی محمدرضاشاه پهلوی با آن همه ادعا در باره تجدد خواهی، به کمر بسته ائمه شیعه بودن خود، و اینکه این ائمه همواره پشتیبان و نگاهبانش هستند، تأکید و به آن مفتخر بود.
گمان می کنم، علیرغم همه ستم و خفتِ مستمری که در بسیاری از مقاطع تاریخ بر ما روا داشته شده، نباید اجازه دهیم، نفرتِ کور بینایی چشم و ذهنمان را نابینا کرده، و به حماسه دفاع ملی از کشور در برابر تهاجم صدام و هم پیمانانش به دیده تحقیر بنگریم. هیچ ملتی از طریق تحقیر خود به جایگاه برجسته ای در دنیای امروز نرسیده است.
هر آنچه که، خودِ، ما ایرانیان را می سازد، سزاوار تحقیر نیست، چه تحقیر موجبات از خود تهی شدن را فراهم می آورد، انسانهای خالی از خود جز بردگی توانایی عملی دیگر را ندارند.
البرز

 



نظر شما درباره این مقاله:









 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024