جمعه ۷ دي ۱۴۰۳ -
Friday 27 December 2024
|
ايران امروز |
مازندرانیها به شبی که در آن ستونهای باریکی از نور ماه ابرهای تیره را بشکافند و بر زمین بتابند، “کرماشو” میگویند. پندار این که مردمانی از سرزمین من، برای چنین شبی واژهای ویژه داشته باشند، برایم تا همین چند روز پیش ناشدنی بود. تا خواندم که گیلانیها نیز برای باریکه نور خورشید که از میان شاخ و برگ درهمتنیده درختان بر زمین جنگل بتابد، واژهای ویژه دارند؛ “دامون”.
در روزگاری که ابرهای تیره نادانی و ناآگاهی از ایرانزمین مغاکی تیره ساختهاند و دستان درهمتنیده ستم جنگل زندگی را در این آب و خاک به مرگ و نابودی میکشاند، تلاش جوانان برومندی برخاسته از هشت گوشه ایرانزمین تابشی است نیرومند و خیرهگر چشم، که ابر کلفت نادانی را میپراکند و سقف بلند بیخردی را میشکافد و ستونههایی باریک، ولی درخشنده را بر دلهای ناامید ایرانیان میتاباند، همچون کرماشو و چونان دامون.
تالار کنسرت لبالب پُر است. هیچکس نمیداند این چندسَد ایرانی گردآمده در اینجا از کجایند و زبان مادریشان کدام است. همه آمدهاند تا گوش جان به نوای جادوئی ساز و آواز گروهی بسپارند، که خود به تنهایی “همه” ایران است. همان ایران آرمانی که چون قالی نامآورش هزار رنگ و هزار آوا است و تاروپود آنرا مردمان هشت گوشه خاکش بافتهاند.
با نوای دهل و سرنا ترانه لُری “بارو بارونه” در سپهر آن ایران کوچک طنین میافکند و نوید از شبی بیادماندنی میدهد. اندکاندک زنان و مردان برمیخیزند و همانجا میان صندلیها رقص سهپا میکنند. تو گویی بجز من، همه باشندگان آن تالار از سرزمین لرستان هستند. ترانه پایان میپذیرد و صدای کفزدن لُرها پایان نمیگیرد. دوتن از نوازندگان گروه به زبان ترکی آذری نام ترانه بعدی را میگویند و باز به ترکی میگویند، که در این ترانه سازهای آذری نیز خواهند نواخت. صدای فریاد و کف شنوندگانی که گمان برده بودم همه لُر هستند، چیزی نمانده که سقف تالار را فروبریزاند، فریاد “یاشا یاشا” از هشت گوشه تالار برمیخیزد و من تازه درمییابم که همه آن کسانی که گمان برده بودم از خاک لرستانند، فرزندان آذربایجان هستند. بناگاه نوازندهای که تا دمی پیش ترانه لُری میخواند، “قوپوز” در دست میگیرد و با گویشی که رنگ و بوی تبریز را دارد آغاز به خواندن میکند: «قرنفیلی دَرَللَر، دریب یئره سَرَللَر، گؤزَل قیزلار ایچینده، تکجه سَنی سِوَللَر». هنگامی که نوازنده خوزستانی گروه با چهرهای خندان به تکنوازی “ناقارا” میپردازد، دیگر شنوندگان سر از پا نمیشناسند و دستهدسته دست بر شانه هم در میان ردیف صندلیها میرقصند. تالار یکپارچه آذربایجان است.
در دنباله برنامه “همه اقوام من” در هم میآمیزند، تنها گفتن چند جمله به زبان مازندرانی شنوندگان را بسنده است که همه “مازنی” شوند، هنگامیکه خواننده کُرد گروه بزبان کردی سخن میگوید، همه کُرد میشوند و با فریاد و کف و سوت شادی بیپایانشان را نشان میدهند. “سوزله” سقف تالار را میشکافد، در سرتاسر تالار کنسرت دستمالهای رنگین به پرواز درمیآیند و تو گمان میبری نه در دل اروپا، که در سنندج و مهاباد و کرماشان و ایلام نشستهای. نوازنده “نیانبون” در نیاش میدمد و اینبار دستهای در هوا جنبان از این سوی تا بدان سوی تالار چون موجهای توفنده خلیج پارس به تو میفهمانند که اینجا بوشهر است، واگرنه چگونه این هزارو اندی میتوانند با ترانه “هلهمالی” دم بگیرند و همراهی کنند؟
“کرماشو” نام یکی از ترانههای خواندهشده در این کنسرت است. گروه رستاک خود براستی در این آسمان ابری میهن همچون ستون باریک، ولی درخشانی از ماهتاب است که بر زمین سوخته فرهنگ و سیاست این سرزمین به یکسان میتابد. درست در همان روزگاری که پیران خستهمغز پهنه سیاست قانونهای جهانی را میکاوند تا مگر به بهانه “حق تعیین سرنوشت” برای خونریزیها و کشتارهای آینده دستاویزی قانونی بیابند، در همان روزهایی که حقوقدان زندانکشیده این سرزمین گناه آب و هوای بد خوزستان را بگردن “ایران لعنتی” میافکند، در سپهری که چپ کهنه اندیش سرسوزنی از برداشت استالینیستی خود از آنچه “مسئله خلقها” مینامدش کوتاه نمیآید، در پهنهای که “روشنفکر”ش اگر خنجری در پهلوی کیستی ایرانی فرو نبَرد و لگدی بر پیکر درخون فرهنگ ایرانی نکوبد روزش به شب نمیرسد، در این روزگار دلافسردهای که “ایرانستیزی” غسلتعمید روشنفکر شدن است.
آری در این آسمان ابرگرفته و تاریک، “رَستاک” همان نوار باریک مهتابی است که ابرها را میشکافد و همان باریکهنور خورشیدی است که از لابلای انگشتان درهمتنیده ستم، بر زمین جنگل ایرانزمین میتابد و از ارس تا هیرمند و از سرخس تا آبادان، یکپارچگی این آبوخاک را سرودی میسراید و همبستگی مردمان آنرا ترانهای میخواند.
******
کنسرت بپایان میرسد. واژه زیبایی که میتواند همه آنچه را که در آن شب بیادماندنی گذشته است بازگو کند، “شادی” است. مرغ پندار میتُختگرای من به سال ۵۲۱ پیش از مسیح و گنجنامه همدان پرمیکشد، به جایی که داریوش بزرگ بر سینه کوه نویسانده است؛
«خدای بزرگ است اهورامزدا،
...........
که مردمان را آفرید،
و شادی را برای مردمان آفرید» (۱)
و بناگاه چیستان دشواری که چندین سال اندیشه مرا بخود سرگرم کرده است، آسان میشود. همیشه از خود پرسیده بودم چرا در گستره جغرافیای زبان پارسی در هزار سال، بیش از دههزار چامهسرای نامآور سربرکردند؟ در این هزار و چهارسد سالی که میرزافتحعلی آخوندزاده درباره آن میگوید «نغمهپردازی مکن، حرام است! به نغمات گوش مده، حرام است! نغمات یاد مگیر، حرام است! تیاتر یعنی تماشاخانه مساز، حرام است! به تیاتر مرو، حرام است! رقص مکن، مکروه است! به رقص تماشا مکن، مکروه است! ساز مزن، حرام است! شطرنج مباز، حرام است! تصویر مکش، حرام است!»، سخن، و بویژه “شعر” بار همه آن هنرهای دیگر را، از نگارگری و پیکرهتراشی گرفته تا موسیقی و رقص و نمایش و آواز که همه را اسلام “حرام” خوانده بود، بر دوش کشیده است. بدینگونه است که شعر پارسی انباشته از نگارگریهای زیبا میشود و موسیقی ایرانی نقش خود را در تاروپود قالی ایرانی بازمییابد.
لشگر چامهسرایان پارسیگوی که بخش بسیار بزرگی از آنان خود پارسیزبان نبودند، “هنرمندان” راستین آین آبوخاک بودند و گاه در کنار سیاستپیشگان و گاه بدور از آنان مردهریگ فرهنگی این سرزمین را از گزند ایرانستیزان بدور داشتهاند و به آیندگان سپاردهاند. در تاریخ اندوهبار این سرزمین انبوهی از سیاستپیشگان را مییابیم که تیشه بر ریشه کیستی ایرانی نهادهاند و کیان این آب و خاک را نشانه رفتهاند و در راستای دین و آئین (و در این یکسدسال گذشته ایدئولوژی) خود، زبان به دشنام و ناسزا بر ایران و فرهنگ و تاریخش گشادهاند و در نابودی این باغ هزارگُل – و هزار افسوس به بهانه آزادی آن یا رهائی مردمانش – هیچ کَم نگذاردهاند. ولی شاید هیچ هنرمند راستینی را نتوان یافت که دلی پر از مهر به این سرزمین و مردمانش نداشته باشد و خامه خود را نه “برای” آنان، که “بَر” آنان بر کاغذ دوانده باشد.
پاسخ آن چیستان دشوار، اینچنین آسان میشود: هنرمندان راستین، در کنار مردم و برای مردمند، وسیاستپیشگان، مردمان را در کنار خود میخواهند، تا از تن آنان نردبانی برای رسیدن به آرمانهای خود بسازند و اگر در این میانه فرهنگ در آتش دشمنی سوخت و همبستگی از هم گسیخت و آتش دشمنی و کشتار از هر سوی زبانه برکشید، چه باک که “آرمان” از هر چیزی برتر است. پس در برابر زهر کشنده سیاستپیشگان خشکمغز و آرمانزده، از صالح بن عبدالله که زبان دیوانی از پارسی به عربی گرداند گرفته تا بیهقی که دبیران را میفرمود در نوشتههای خود هرچه بیشتر واژگان تازی بکار برند، تا غزالی که آئین مجوس و بویژه جشن نوروز را نابود میخواست، و سرانجام سودازدگان و دلباختگان انقلاب شکوهمند، فرهنگ کهنسال و دیرپای این سرزمین پادزهری آفرید که بُنمایهاش همانا جادویی بنام “هنر” میبود. بیهوده نیست که ما جایپای هنرمندان راستین را در همه آبادکدهها و اثرانگشت سیاستپیشگان را در همه ویرانسراها میبینیم. شکوه و هوشمندی فرهنگ ایرانی را در همین نیرنگ شگرف و شیرین میتوان بیکباره دید، “هنرمندی” پادزهر “سیاستپیشگی”.
باری در این آشفتهجایی که “روشنفکر حوزه عمومی” کار خود را ستیز با نماد شیروخورشید میداند و چشم در دوربین میدوزد و با خشم فریاد برمیآورد «منافع ملی چیه؟» (۲)، در سپهر پرآشوبی که چپ کهنهاندیش و مسلمان نواندیش از ایرانخواهی جوانان این آب و خاک به یک اندازه در خشم میشوند، و در این افسردهگاهی که “روشنفکران” تنها از آنرو که بهروزگار جوانی خود چیزی در باره “اصل لنینی حق تعیین سرنوشت ملل” خواندهاند همآواز واپسماندهترین و نژادپرستترین گرایشهای قومی میشوند و بی هراس از دریای خون بیگناهان، در آتش دشمنی میان باشندگان این آبوخاک میدمند، فرهنگ کهن ایرانی، اکنون که “هنر” از سخنوری و چامهسرایی فراتر میرود، با شگردی هوشمندانه گروهی از بهترین پروردگان خویش را با سازهای کهن به میدان فرستادهاست، تا نگاهبان دوستی مردمان هشت گوشه این سرزمین باشند و بدینگونه همه رشتههای سیاستپیشگان آرمانزده و خُشکمغز را پنبه میکند.
شب به پایان میرسد و من مست از می ناب نواهایی که پیشینه برخی از آنان به ایلامیان میرسد، تو گویی که باده هفتهزارساله پیموده باشم، جایی میان سنگتراشیدههای پارسه و نقش برجسته اشکفت سلمان، میان شاهنامه فردوسی و حیدربابای شهریار و میان علوانیه عربها و هوره کردها در سپهر بیکرانه فرهنگ سرزمینم آویزان در میان زمین و آسمان گوشی به “توشمال”های بختیاری میسپارم و گوشی به “بخشی”های ترکمن، چشمی در دودوک خنیاگر ارمنی میدوزم و چشمی در دوتار رامشگر خراسانی و اندکاندک راز ماندگاری فرهنگ و کیستی ایرانی را در ژرفای واژگانی که همآنشب فراگرفتهام، درمییابم؛
“کرماشو” ستون باریکی از مهتاب است، در شبی ابری،
“دامون” ستون باریکی از آفتاب است، در جنگلی تاریک،
و “رَستاک” شاخه نورستهای است، که از تنه درختی کهن میروید ...
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
——————————
1.
baga vazraka Auramazdâ hya,
mathišta bagânâm hya,
imâm bûm im adâ hya ,
avam asmânam adâ hya,
martiyam adâ hya,
šiyâtim adâ martiyahyâ hya ...
2. http://www.youtube.com/watch?v=IUXMoz8PJeY
■ ۴. شهریار گرامی با درود، تا جایی که میدانم جز چند فیلم آماتور هیچ گزارش دیگری از این کنسرتها در اینترنت پخش نشده است. البته از یاد نباید برد که “اپوزیسیون” ما پروای چیزهای بسیار بسیار مهمتری را دارد و خود را سرگرم رخدادهای پیشپاافتادهای مانند کنسرت نمیکند!
شاد باشید
۳. دوست گرامی، با سپاس از شما،
ما بهیچ روی ناتوانتر از مردم ترکیه نیستیم، که جوانان برومند ما چهار سال پیش نشان دادند از هیچ چیز نمیهراسند. بدبختی بزرگ ما روشنفکران و سرآمدان این آب و خاکند. گمان میکنید اگر اینها ترک بودند و در باره آنچه که در استانبول رخ میدهد مینوشتند، پروای چه چیزهایی را داشتند؟ آزادی ملت ترک؟ سربلندی کشور ترکیه؟ هرگز!
اگر “رهبران” اپوزیسیون ایران سررشته کارها را بدست داشتند، از راهپیمایان میخواستند:
پرچم ملی ترکیه را بدست نگیرند،
عکس آتاتورک را بالا نبرند،
شعار جمهوری ترکیه ندهند،
کاری بکار سیاستهای ترکیه در غزه و سوریه نداشته باشند،
...
مردم ما هیچ چیزی از دیگر ملتها کم ندارند، بجز رهبران و سرآمدان و روشنفکرانی که سود و زیان ایران برایشان برتر از هر چیز دیگری باشد شاد باشید
۲. بهرام گرامی،
با سپاس از مهر تو. من نیز برآنم که روانملی ایرانیان اگر که این ابرهای تیره نادانی و ناآگاهی و پایورزیهای ایدئولوژیک بکناری بروند، چون آفتابی بر پهنای این سرزمین خواهد تابید و در آنروز ایرانستیزی چون برف در گرمای آن آب خواهد شد. هراس من همه از آن است که زیر این آسمان بسته و در این سپهر تیرهوتار باشندگان این آب و خاک چنان به خمودگی و افسردگی خو کنند، که همان آفتاب جهانتاب نیز از گرم کردنشان ناتواند باشد.
شاد باشی
۱. هممیهن گرامی، از اینکه نوشته مرا پسندیده و در خور یافتهاید، و همچنین از اینکه مرا به مهر خود نواختهاید از شما
سپاسگزارم.
■ با سپاس از مزدک گرامی
نوشتاری زیبا و گویا پیرامون بودنی که هست.
پرده ای را که مزدک از یک کنسرت بازگو کرده است، چیزی است که اگر غبار نازک اما سیاه فرمانروایی جمهوری اسلامی، و پنداشت قیرگون یا سرخ و سیاه ناسیونالیسم قومی و حق ناروشن تعیین سرنوشت را، با تلنگری کنار بزنیم؛ آنگاه آن را به روشنی در همه جای ایران زمین، و در اندیشه و زندگی همۀ ایرانیان برون مرز و درون مرز، خواهیم دید.
رها از هر زبان و تبار قومی. پنداشت من بر آنست که تار و پود آن پرده زیبا، بسی درهم تنیده تر، استوارتر، گسترده و ژرفتر از آن چیزی است که برخی ناسیونالیستهای قومی و روشنفکر نمایان پوچ گرا بتوانند آن را ازهم بدرانند. نه تنها این پرده دریدنی نیست، بلکه من چنین میپندارم که ایران گرایی، جنبش پیشاروی چند سال و چند دهۀ آیندۀ همه ایرانیان و ایرانی تبارانی است که اکنون در ایران کنونی و دیگر سرزمینهای ایران کهن زندگی میکنند. با هر زبان و گروه قومی. اینکه این جنبش چه نام و ویژگیهایی خواهد داشت، نمیدانم. اما میپندارم که در آن، شاید چیزی بر سرزمین کنونی ایران افزوده نشود، اما چیزی هم از آن کاسته نخواهد شد. شاید “ایران فدرال” که گروهی سنگ آن را به سینه میزنند، از پیوستن چند کشور کنونی منطقه پدید آید، نه از فروپاشی سرزمین ایران کنونی. شاید آری شاید نه، اما تخمههای آن، چندان سترون نیستند. هرچه هست، تا جایی که با همبودی، همدلی، و همخواهی ایرانیان و ایرانی تباران با هر زبان و گروه قومی در پیوند است؛ این کار شدنی است. این رویکرد، شاید یک خوشبینی آرزومندانه باشد، اما پس از کنار رفتن ابرهای سیاسی سیاه و دلگیر کنونی از آسمان ایران؛ آرزویی بی پایه نیست. دست کم اینکه، از آرزوی فروپاشاندن ایران کنونی از سوی بنیادگرایان قومی و برخی روشنفکرنمایان سرگشته، بسی نیرومند تراست.
پیروز باشیم، بهرام خراسانی
سیزدهم خردادماه 1392 خورشیدی
| ||||||||
ايران امروز
(نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايتها و نشريات نيز ارسال میشوند معذور است. استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024
|