به مناسبت شصت و ششمین سال تولد فرخ
يكشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۱
در یک رستوران تنگ و بسیار شلوغ در شهر کلن در آلمان رو به روی من نشسته است. جلسه دوم همایش اتحاد جمهوریخواهان تازه تمام شده است و بسیاری برای شام به آن رستوران آمدهاند. به نظرم کمی خسته میآید. صورتش را به دقت بررسی میکنم. یک چیز جدید در آن مشهود است که نمیدانم چیست. موهایش بلند شده و تا نزدیک شانه رسیده است. فکر میکنم شاید بلندی موها علت ابهام باشد. من همیشه او را با موهای کوتاه دیدهام. موهای کوتاه سیاه در کنتراست کمی تند با پوست سپید مهتابی. نخستین بار او را همینگونه ملاقات.
بهمن سال ۵۷ بود. یک ماه پیش از آن از زندان آزاد شده بودم. مجید عبدالرحیمپور برای ما قراری گذاشته بود تا با هم کار مشترک نظری را در یک واحد سازمانی شروع کنیم. جامعه میجوشید و چریکهای فدایی خلق با دل و جان میخواستند مؤثر واقع شوند. خیابان محل قرار ما مثل این رستوران بسیار شلوغ بود. من در مسیر میرفتم که صدای سوت بلبلی شنیدم. با تعجب برگشتم ببینم در این شلوغی کیست که سوت میزند. آن وقت صادق را در چند قدمی پشت سر خود دیدم. با یک لبخند که معنای آن این بود٬ «درست است من خودم هستم».
نام مستعار فرخ در سازمان صادق بود. از آن زمان تا حدود پانزده سال پیش من و او تنگاتنگ هم کار کردیم. پیش از تشکیل مرکزیت جدید سازمان چریکهای فدایی خلق٬ در نخسین مرکزیت سازمان که با هشت عضو منتخب تشکیل شد٬ در کمیته مرکزی و هیأت سیاسی و هیأت دبیران و شعبههای سیاسی و برنامهنویسی و در نشریه کار و غیره. میتوانم بگویم بین هم سازمانیها بیشترین دادوستد فکری را ما با هم داشتیم، چه همنظر و چه ناهمنظر. در چندسال اخیر تماس و دیدار ما کمتر شد. مسیر حرکت فکری ما بیش از پیش متفاوت شد. من به جنبش مدافعان حفظ محیط زیست پیوستم و او بیشتر به سیاست خالص حرفهای روی آورد.
او رفت تا رسید به اندیشهی تغییر رفتار حکومت برای عملی کردن اصلاحات به عنوان تنها استراتژی درست سیاسی در شرایط کنونی و من همان استراتژی موازی خودم را ادامه دادم که گوهر آن تلاش برای ترغیب مردم به کنار نهادن هر شکل از درآمیزی شیخ و شاه و شرع با دولت و سیاست است. این سمتگیریها برای او و من تازه نبوده است. ما تقریبا همیشه در همین مسیرها راه سپردیم. من هر چه نظر او را از نظر خود دورتر دیدم فاصلهی آن را با اصلاحات ممکن و عملی در چارچوب نظام موجود نزدیکتر دیدم. این یک اعتراف صادقانه و دقیق از سوی من است. با این وجود من به عنوان یک روشنفکر آگاهانه ترجیح دادم که به خاطر هدفی بلندتراز وابسته شدن صرف به عملی بودن سریعتر هدف پرهیز کنم.
استراتژی من همواره این بود، استقبال از هر ذره اصلاحات برای بهبود اوضاع و استفاده از هر ذره آگاهی برای دگرگونی اوضاع. در این استراتژی اصلاح و انقلاب دو پای حرکت هستند. اما در استراتژی فرخ چنین چیزی مقدور نیست. یا باید با پای اصلاحات رفت یا با پای انقلاب. او چند سال پیش در یک مقاله همین پاسخ را به نظریه من در مورد مشی موازی داد.
تاریخ فرخ تاریخ یک مغز اصلاحطلب است که انقلابیگری را تنها در یک شرایط شوریده و تنها با قلباش میتوانست انتخاب کند. همین که امکان مییافت آن انقلابیگری را از صافی مغزش عبور دهد آن را به اصلاحطلبی نزدیک و یا تبدیل میکرد. تاریخ من اما تاریخ یک مغز انقلابی است که تنها به نسبت نزدیک شدن یک رژیم ایرانی به یک رژیم دموکراتیک اروپایی میتوانست برای نزدیک کردن این انقلابیگری به اصلاحات تلاش کند. تاریخ سیاسی ایران برای من خودی نیست. این تاریخ یک غار تاریک هولناک است که دهانهی خروجی آن با تار عنکبوت شرع پوشانده شده است و جلو دروازه آن دو غول شاه و شیخ با داس مرگ ایستادهاند. من در این غار تاریک همواره در گام نخست دنبال چراغی به نام تجدد گشتهام. فرخ خیلی راحتتر از من است وقتی اینگونه احساس خفقان نمیکند.
نکته مهم در نگاه من به فرخ این است. من از آنجا که اصلاحات را به عنوان یکی از گامهای حرکت جامعه میپذیرم فرخ را مثل پای اصلاحات خودم نگاه میکنم و از آن خودم میدانم و مواظبم که آسیب نبیند و پیش برود. اما از آنجا که فرخ دوآلیست است و معمولا مسایل را به دو دسته تقسیم و یکی را باطل اعلام میکند برخورد متفاوتی با تفکری همانند تفکر من دارد. او به عنوان یک اصلاحطلب نمیتواند همزمان از انقلاب یا تفکر دگرگونیخواه دفاع کند. اگر این کار را بکند نمیتواند وارد بازی سبزهای اسلامی شود. من این را درک میکنم و حتی لازمه کار او میدانم. اما آنچه او نمیداند این است که او میتوانست حرکت تحولخواه یاران خود را از آن خود بداند و هیچ لزومی ندارد پیگیرانه علیه اندیشهی دگرگونیخواه بنویسد و با آن بستیزد. میتواند در این زمینه حداقل پاسیو باشد نه فعالترین قلمزن.
چنین است که من در مجموع حق را به مشی موازی مورد دفاع خودم میدهم. من از این بابت که فرخ در مسیر اصلاحات به کجا میرود خیالم راحت است. نگرانی من همیشه از تلاش او برای بردن دیگران به آن مسیر بوده است. اگر او در این تلاش خود موفق میشد در حرکت خود ناموفق میشد. بدون وجود یک نبرد اساسی برای تغییر اساسی تلاشها برای رسیدن به هفهای اصلاحی به جایی نخواهد رسید.
***
روی میز کمی به سوی هم خم شدیم و در آن ازدهام سعی کردیم حرف بزنیم. در میان جملات بریده بریدهی خود چیزی به من گفت که سخت نامفهوم آمد. یعنی گویی مغزم نخواست که بفهمد یا بپذیرد. معلوم نیست چرا بی اختیار به یاد داستان سرسرهی چخوف افتادم و زمزمهی نامفهوم آمیخته با صدای باد در گوش آن مخاطب و سعی او در واضح کردن مفهوم آن کلام سپید. به سپیدی نیاز بود. اما قبل از آن که مفهوم را بیشتر روشن کنم احساس کردم که یک خنجر کج را تا ته حلقم فرو بردهاند و میخواهند بیرون بکشند و گوشت و عصب مقاومت میکنند و ذره ذره بریده میشوند تا راه تیغ گشوده شود. عقب رفتم و سرفه کردم و بیخ گلویم را فشار دادم و سعی کردم نیرویم را برای حفظ تعادل فضا جمع کنم و باز به سوی او خم شدم. اما دیگر نمیشنیدم که چه میگوید.
همچنان که نگاهش میکردم همان جوان زیبای کوتاه موی همیشه را میدیدم. مردی ملایم در صورت و سیرت. خطوت چهرهی او، به ویژه آرامش و انبساط سطح میان دو ابرو و خطهای خندهی گوشههای بیرونی چشمان و فرو رفتگی ملایم و عمودی وسط گونهها که موقع خنده بیشتر میشود حالتی صمیمی و بدور از اثر ناکامی و افسردگی و پرخاشجویی به او میدهد. چهره و حالت و رفتار او چندملیتی است و میتواند خیلیجاها خودی تلقی شود. خاصه اگر طرح معمولا نا آرام و غیرمطمئن چهرهی مرد ایرانی را در نظر بگیریم کشف میکنیم که چهرهی او آرامش بخش و مطمئن است. خوش چهرگی او مردانه و از هر جهت فاقد مبالغه است. زیبایی او از نوع سرد است و بسیار مناسب یک سیاستمدار. زیبایی سرد تصمیم تمجید را به تماشاگر میدهد اما زیبایی گرم خود تصمیم گیرنده است. زیبایی سرد نگاه را جلب میکند اما مزاحم توجه مخاطب به مضمون فکری رابطهی حضوری نمیشود. حواس را پرت نمیکند.
فرخ مثل هر فرد جدی و با هوشی وقتی با کسی وارد تبادل فکر و احساس میشود نگاهاش روی مخاطب متمرکز میشود. گاهی نگاه او مثل سیم برق رابطه تبادل انرژی خالص فکر و احساس است. سیم را قطع کنی چراغ خاموش میشود. اگر موقع بحث با کسی به جای چهره و چشمان به یخه یا شانه یا تکمه یا جای دیگری نگاه کرد باید دانست که مغز او موضوع دیگری را تعقیب میکند. آنگاه باید بحث جاری شده را یا قطع کرد یا احیاء. باید اول تکلیف نگاه او را روشن کرد. موقع حواس پرتی و بیحوصلهگی معرکه میشود. یک بار در مسکو با هم توی یک آسانسور بالا میرفتیم. یک زن زیبای روس هم بود. چند طبقه که بالا رفتیم زن روس ناگهان رو به فرخ گفت:
- چرا به من خیره شدهای؟
چرت فرخ پاره شد و تکانی خورد و فکر میکنم تازه متوجه شده بود یک زن هشتاد کیلویی رشید رو به روی ایستاده است. داشت فکر میکرد. یک بار در جلسهی هیأت سیاسی سازمان در تهران جفت من نشسته بود و کیانوری رو به روی ما. کیانوری با صدای نیروند اما یکنواخت خود بدون هرگونه مکث و برشی صحبت میکرد و مثل همیشه میزان بالایی از احساس و هیجان نیز با کلام او درآمیخته بود. دیدم که آرامش و سکون فرخ به هم خورده است و نگاهاش چرخ و واچرخ میزند. یک باره پای مصنوعی پلاستیکی رفیق بهرام دوستدار صنایع را کنار داستش پیدا کرد و مشغول بررسی آن شد و دیری نپایید که دست خود را تا آرنج توی پای مصنوعی فرو برد و سعی کرد ببیند که وقتی کف پا روی زمین است چگونه میشود. وقتی این کار را انجام داد کمی قوز کرده و نیمخیز شده بود و تمام حواسش مصروف آن عملیات محیرالعقول شده بود. تعادل کلام کیانوری به هم خورد و بقیه هم شانسی پیدا کردند تا در این فاصله وارد بحث بشوند.
در داستان طنزآمیز حکایت انسان تراز نوین این حادثه را شرح دادم. اسم فرخ در آن داستان ماهرنیا است. مغز او در شرایط سخت و بغرنج نیز فعالیت معمول خود را ادامه میدهد. به هنگام بروز مشکل و بحران او شخصیتی دارای رهنمود و حل کنندهی مشکل است. در ترکیب رهبری یک حزب غالباً شمار کمی هستند که در شرایط بحرانی مشکلگشایی میکنند. آنها رهبران واقعی هستند. اما از عجایب او یکی هم این است که گاه در غیاب مشکل و بحران دست به تولید آنها میزند.
فرخ به همان میزان که در شعاع حرکت اصلاحطلبان داخلی به حل مشکلات و ارائهی رهنمودهای مفید پرداخته است در شعاع جنبش چپ و اپوزیسیون سکولار تحولخواه گاهی اوقات مشکل آفرینی کرده است. برای من معمایی بود که این انسان صمیمی و مهربان چرا گاه در این جبهه مشکلآفرینی میکند. این دلالیل خاصی دارد.
گروهی از دوستیها و نادوستیها با فرخ به نوع رابطه با او بر میگردد. کسانی که از نزدیک او را میشناسند و با او بحث رویاروی کرده اند معمولا یک نوع برخورد دارند و آنان که مورد نقد او قرار گرفتند اما هرگز با وی بحث زنده و سازنده نداشتند برخوردی دیگر. میتوان به چشمان او نگاه کرد و با او بحث زنده کرد و در عین حال سخت مخالف وی بود. اما نمیتوان به چشمان او نگاه کرد و با او بحث زنده کرد و به او کینه داشت. چشمان او پنجرههای فکر هستند و کسی که از این پنجرهها به او بنگرد مشتاق شطرنج فکر میشود و راضی است که با یک شطرنج باز واقعی دست و پنجه نرم میکند و فرصت مییابد تا مایملک فکری خود را به نمایش بگذارد.
چهرهی فرخ بازی خیلی زیادی ندارد. بازی اصلی او در چشمان و در نگاه اوست. همین که اندوهگین شود چشمها ابری میشوند و اندوه که بیشتر شود میبینی که مویرگهای سپیدهی چشم صورتی میشوند و بعد ابرها همه جا پخش میشوند و چشمان خیس میشوند و همواره در این حالت یک کلمه یا جملهی عقده گشا میگوید و آن وقت اشکها سرازیر میشوند. وقتی چشمان او خیس میشوند نگاه او فقط روی غم متمرکز است. غم او خیلی عمیق است. انسانهایی که میتوانند از ته دل بگریند و بخندند معمولا روحی خوب و قلبی مستعد مهر و رحم دارند.
هیچ چیز به اندازهی نوع نگاه و جنس خنده و گریه نمیتواند یک بدسگال را افشاء کند. وقتی فرخ میگرید انگار تمام تنش خیس میشود از اشک. اما وقتی مشغول سیاست است و خاصه هنگامی که یک بازی پیچیده با حریفی که باید مغلوب شود جریان دارد تمام نگاه او به حرف بدل میشود و حریف ناچار میشود هم جواب کلام را بدهد و هم جوان نگاه را. اگر حرفی بزنی که خود به دروغ بودن آن آگاه باشی بیدرنگ خطای خود را در نگاه او میبینی. و اگر او حرفی بزند که آگاهانه حقیقتی در آن تحریف شود بیدرنگ سرد و خشک و گریزان شدن نگاه او را میبینی.
یک بار در تاشکند پس از بحثی طولانی و سخت با او عمدا به چشمانش خیره شدم و نگاهاش را گرفتم و سپس گفتم٬ من تعجب میکنم آدمی با هوش مثل تو چطور متوجه نمیشود که در این مورد حق با من است. درنگی کرد و گفت٬ فکر تو را قبول دارم اما به آدمهای آن جناح نزدیکترم. او نتوانست به من دروغ بگوید و حقیقت را گفت. این بسیار ارزشمند بود. اما این تلخترین حرفی بود که از او شنیدم. به شدت ناراحت شدم. یکی از علتهای ناراحتی من این بود که در جریان سه انشعاب بزرگ انجام شده در سازمان٬ خصوصا در جریان انشعاب ١۶ آذر که من دوستان بسیار نزدیکم را در جمع آن یاران داشتم٬ به علت انتقاد به نوع برخوردها با آنها همراه نشدم. آنوقت فرخ صریحا گفت که در آن مورد روابط را بر اندیشه و ضابطه ترجیح داده است. باور نمیکردم که او این خصوصیت را هم از خود بروز بدهد.
گاه تناقض بزرگی میان ارتباط زنده و شفاهی و ارتباط غیابی و کتبی او با افراد وجود دارد. در سادهترین بیان فرخ در ارتباط زنده و رویاروی با اندیشه و احساس انسانی خود به میدان میآید. او انسان مؤدب و رعایتگری است. دشنام و ناسزا نمیگوید. تنها کسانی که فرخ را از نزدیک میشناسند میدانند که دشنام دهندگان او چقدر خود را سبک میکنند. او از آخرین کسانی است که ممکن است به پرخاش برخیزد و حرمت شکنی کند. حتی یک بار در پاریس در خیابان شانزالیزه با هم قدم میزدیم که او جدا شد و رفت تا چیزی بخرد. وقتی برگشت رنگش مثل گچ سفید شده بود و حالتی عجیب در چهره داشت. به یک ستون تکیه کرد و به من خیره شد. گفتم چه شده٬ حالت خوب است؟ به جایی اشاره کرد و من نگاه کردم و گفت٬ بازجو و شکنجهگر من در اوین آنجاست٬ میبینی؟ گفتم پیش او بودی؟ گفت تا مرا دید آمد جلو و بغلم کرد و رو بوسی کردیم و گفت ای کاش شما قدرت را به دست میگرفتید. پرسیدم بعد چه شد؟ گفت٬ چیزی نخریدم و مبهوت خداحافظی کردم و آمدم. این کار او بسیار شریف و انسانی بود. مقایسه کنیم با کار کسانی که نماینده وزارت خارجه ایران را اخیرا در آمریکا کتک زدند. این مقایسه دو فرهنگ متفاوت را نشان میدهد. اما فرهنگ حضوری فرخ٬ مهربانی و صمیمیت و ملایمت او در گفتگوی رویاروی٬ در جریان نوشتن مقالات و نقد نظریات مخالفان رعایت نمیشود. فرخ گاه یکی از عصبانی کنندهترین افراد میشود به هنگام نقد نظر این و آن. او اغلب مینویسد، دو راه و فقط دو راه بیشتر نیست، یا اصلاحات در همین نظام یا بر اندازی این نظام. و سپس با تام نیرو سعی میکند فکری را که در جادهی اصلاحات مورد نظر او نیست به سوی براندازی هول دهد. امان هم نمیدهد! در نبرد کتبی فرخ تقویت جبههی خود و تضعیف جبههی حریف٬ گستردن جبههی خود و لاغر کردن جبههی حریف٬ به پیروزی رساندن جبههی خود و به شکست کشاندن جبههی حریف از عوامل تعیین کننده است. او در بحث رویارو ترغیب کننده است اما در کتبیات مجادلهای ترغیب جای کمی دارد. میل به برد و تقویت مادی جبههای که او دارد نیروی محرکهی اصلی کتبیات جدلی او است. این اراده و احساس و اندیشهی معطوف به برد گاه هیچ ربطی به حضور زنده و پر احساس او ندارد. مثلا٬ ممکن است در یک مقاله نظر فواد تابان را یک جانبه توصیف کند و کنار جبههی خشونت بنشاند و به قیمت عصبی کردن تابان وی را حتی در یک جبههی وسیع براندازی کنار سلطنت طلبان بنشاند. آن وقت کار که تمام شد لباسش را بپوشد و اگر در شهر کلن بود زنگ بزند خانهی فواد و این دیالوگ را اجرا کند:
- هلو! سلام مهناز عزیز. منم فرخ. اینجا هستم توی کلن.
- سلام فرخ جان حالت چطوره؟ صبا خوبه.
- همه خوبیم. دلم براتون یک ذره شده. میخواستم اتوبوس را بگیرم و بیخبری یک راست بیام خونه. هستید؟
- آره هستیم بیا. فواد سر کاره کمی دیرتر میاد.
- خوب تا او بیاد یک غذای حسابی ترتیب میدیم تا خستگی از تناش بیرون بره. سر راه گوجه فرنگی ریز سبز میخرم با زیتون روغنگرفته و پیاز سیاه کنگویی تا یک نوع غذای ایتالیایی درست کنیم با هم.
- چه خوب. زودتر بیا فرخ جان.
- راستی من سوار قطار ایکس شرقی شدم و رسیدم به فلان ایستگاه.
- مسیر اشتباه را گرفتی! تو الان نزدیک خونه بهروز خلیق هستی. پیاد شو و قطار برعکس را بگیر.
- خوب عیب ندارد. پیاده میشم بهروز را هم بر میدارم و دو تایی با هم میآیم.
این بزرگترین تناقض در کار فرخ است. کسی که درگفتگوی رویاروی تمام دروازه توافق را باز میکند در مجادله کتبی گویی فقط میخواهد حریف را گوشه رینگ بکشاند تا حسابش را برسد. گویی اصلا یادش نمیآید که آن نظر مال رفیقی است که شب میهمان اوست و تمام عمر در مبارزه با او شریک بوده است. چرا این کار را میکند؟ اگر کسی این موضوع را بشناسد معمای فرخ را هم میشناسد.
مسأله این است که فرخ موقع این شطرنج کتبی تقریبا نه به شطرنج باز نگاه میکند و نه به رابطهاش با او فکر میکند. تمام حواسش او به خود بازی است و مثل یک شطرنج باز واقعی قصدش برد است. برد نیاز به طراحی و نقشه و محاسبه و پیدا کردن نقاط ضعف حریف و پرت کردن حواس او با حرکات فرعی و کشاندن بازی به میدان مطلوب خود و زدن مهرهای مهم مهاجم دارد و سپس در پی یک غافلگیری یا گسترش دقیق برنامهای کیش دادن و مات کردن حریف. وقتی انسان یک جدل کتبی را به شکل یک بازی شطرنج ببیند بدین معنی است که او نظریات حریف را کاملا از موجودیت خود او جدا میکند و ضمن نقد و انتقاد و رد این نظریات به طور معمول هیچ نوع قصد بدی در مورد دارندهی نظر ندارد. اما٬ یک شطرنجباز میتواند نظر مرا تأیید کند که مقالهی جدلی بازی شطرنج نیست و نمیتوان عنصر انسانی همراه مقاله را نادیده گرفت. در بازی شطرنج شما باید برای مغلوب کردن حریف تلاش کنید اما در جدل کتبی سیاسی هدف شما باید اقناع و ترغیب و تفهیم و رسیدن به توافق باشد. بحث و جدلی که این مسایل را رعایت کند ناچار به دقت مواظب احساسات مخاطب است و با تندی کردن به حریف راه تفهیم و توافق را دشوار نمیکند. البته اینگونه جدلها تنها بخشی از کار فرخ است وگرنه در بسیاری از نوشتههای او٬ خاصه آنجا که به نیروهای اصلاح طلب داخلی و حتی حکومتی بر میگردد روانشناسی حریف را به دقت در نظر میگیرد و تمام سعیاش برای رسیدن به توافق است.
***
موقع غذا به او گفتم که از مدتی پیش، پس از نوشتن مطلبی در فیس بوک به مناسبت تولد بهزاد کریمی، قصد کردم مطلبی به مناسبت روز تولدت بنویسم. یادم نیست که چیزی گفت یا نه. در همان لحظه فکر کردم که چه باید بنویسم. وقتی در رستوران میچرخید و سر میز افراد مینشست و با حدت صحبت سیاسی میکرد از خودم پرسیدم که معدل احساسات من نسبت به او چیست. بعد فکر کردم چه کس دیگری در دنیا مدتها به این فکر میکند که راجع به خود او و نه راجع به نوشتههایش بنویسد؟ و چه کسی بیش از من میخواهد چنین کاری را از سر خیرخواهی و به گونهی پاداشی به یک زحمتکش شریف سیاسی انجام دهد؟ اینها همه نشان میدهد که او پسانداز عاطفی هنگفتی نزد من دارد.
***
روز چهارشنبه ۳۱ اکتبر تصمیم گرفتم بنویسم و تا یکشنبه ۴ نوامبر که روز تولد اوست به چاپ برسانم. شروع کردم. عصر آن روز هوا ابری بود و نرم میبارید. بارانی سبز علفی و دستمال گردن زرد پاییزی پوشیدم و بدون چتر رفتم پارک نزدیک خانه تا قدم بزنم. پارک خلوت بود و جز من کسی مایل نبود زیر باران خیس شود. اندیشناک قدم زدم. رگبار بسیار تندی در گرفت و همه جا پر از صدای بوسهی باران بر برگهای رنگین و معطر پاییزی شد. دلم میخواست توی باران تن و جانم را بشویم و از نجاست سیاست پاک کنم. رگبار ادامه یافت و من سراپا خیس آهسته قدم زدم. بعد باران کاملا قطع شد. سکوتی وصف ناپذیر همه جا را فراگرفت. سکوت پس از یک رگبار در جنگل و پارک ویژه است. سقوط قطرات آب از روی برگها این سکوت را خیس و ژرف میکند. راه افتادم به سمت آتلیهی محل کارم. هواپیمایی در ارتفاع میگذشت. بر زمینه آسمان ابری تنها دو بال و یک بدنه بسیار کوچک خاکستری پیدا بود. با خود گفتم، اگر انسان نداند و نیندیشد چگونه میتواند باور کند که این لکهی ریز خاکستری هم اکنون انسانهایی را در خود حمل میکند که با هزار هدف و غم و شادی به سوی مقصد میروند. دو گونه میتوان دید. میتوان واقعیت را آنچنان خلاصه و ساده و یکجانبه کرد که مثل این هواپیما تنها یک پدیدهی بیاهمیت در انتهای یک فاصلهی بعید باشد. میتوان بر عکس در آن پدیدهی دور رهاشده بر بال ابرها چنان تعمق کرد که صدای قلب عشق را در سینهی مسافران آن شنید.
برگشتم به استودیوی محل کارم و پس از خشک کردن مو یک قهوه داغ و معطر گذاشتم روی میز و پرترهی فرخ را با این کلام به پایان بردم:
نمیگذاریم تا تاریخ نخبهستیز و دشنامگوی این دیار ما را ناکام به خاک بسپارد و آنگاه با شستن دستان خویش در خون یک خاطرهی کذایی از ما گناه را از سر باز کند. من میدانم و باور دارم که از سلاح مسعود تا صلاح تو این تاریخ سرخ کوشیده است انسان را رعایت کند. هیچ کس رعایت مطلق نمیتواند باشد. کوشیدن برای رعایت است که ارزش اساسی است. ما این کوشش را انجام دادهایم.
تو انسان را رعایت کردهای!
نظر خوانندگان:
■ امیر خان عزیز، خواندن این یادداشت به زیر باران ایستادن می ماند، زلال است و زلال میکند.
پرتره ای که از فرخ نگهدار، این شخصیت شدیدا مورد مناقشهی اپوزیسیون ارائه داده اید بیش از آنکه در این فضای پر از عصبیّت و فحاشی (در نقطهی تلاقی کینه و سرسپردگی)، از فرخ نگهدار (به عنوان شخص و نه موضع) دلجویی کند (که می کند) اخلاق اجتماعی-سیاسی خشن ایرانیان را به چالش میکشد، آن عنصر مهجور را به یاد ما می آورد که که نامها و چهره های بسیار دارد: راستی، مهربانی، انصاف، ادب، قدرشناسی، متانت... و در کلیّت آن «انسانیّت» نامیده می شود. به ما می آموزد، حتی آنجا که هیچ چیز قابل دفاعی در مواضع سیاسی فرخ نگهدار باقی نمانده باشد، می توان از شخص او بیزار نبود، می توان به او فحش نداد، می توان آرزوی جویدن خرخرهاش را نداشت، می توان حتی بدون وجود خاطرات مشترک دور و شیرین دوران مبارزه ی «انقلابی»، دستکم او را به عنوان انسان گرامی داشت. و مطمئنم برای داشتن این تواناییها، کمی شهامت تَر شدن زیر باران کافی ست، حتما نباید چون امیر مومبینی انسانی مدرن و جهانشمول بود و یک زیباییشناس حرفهای. توصیفی که از زیبایی صورت و سیرت فرخ نگهدار ارائه میدهید می تواند سمبولیک هم فهمیده شود و نیاز اخلاقی ما ایرانیان را به کمی «سردی» زیبا، کمی خرد و متانت و فاصله به تصویر بکشد.
آزاده سلیمانی - سوییس
■ من سالهاست که با دیدگاههای و نظرات رفیق فرخ نگهدار مخالف و همیشه به زعم خود نادرست تشخیص دادهام و در مقابل از همان سالهای دور (بیست سی سال پیش) در همان سالها که مقالات و نوشتههای درون سازمانی منتشر میشد من مقالات و نوشتههای شما و رفیق تابان را بشدت دنبال میکردم و حتی خارج از حوزه های سازمانی چندین چندبار میخواندم و با اشتیاق دنبال فهم و هضم آنها بودم ولی در این نوشته شما در رابطه با رفیق فرخ مسائلی را عنوان کردید که در رابطه با شناختی که از شما دارم تا حدودی بدور از معیارهای برخورد نظری است. به نظر من کشیدن امور جسمانی و روانی طرف مقابل کاردرستی نیست. اینکه نحوه تلفن زدن و بیان مطالب و یا خنده او چگونه است و سطح میان دو ابرو و خطهای صورت و گونههای او چگونه است و روانشناسی نگاه و چشمان چه مسائلی را روشن میکند به نظرمن فقط و فقط مربوط به افرادیست که بسیار به هم نزدیکند و این موارد را میتوانند با هم در میان گذارند حتی در بین افراد بسیار نزدیک هم راجع به این امور هیچگاه توافقی نیست و هر کسی امور جسمی و روانی و نفوذ نگاه و چشم و ابرو دیگری را از نظر خود به نحو دیگری بیان میکند. حال در یک برخورد نظری در یک رسانه که افراد بسیاری آن را میخوانند شاید خوانندگان طرف مورد خطاب را اصلاً ندیده باشند و یا چهره او را از دور در حال سخنرانی و یا شاید بر صفحه تلویزیون دیده باشند کار درستی نیست و این موضوع اصلاً به این بستگی ندارد که به نفع و یا ضرر آن شخص گفته شده باشد. من با شما و رفیق فرخ از نزدیک صحبت کردهام اما در ذهنم چیزی از خطوط صورت و روانشناسی نگاه غیره نیست. چه رسد به خواننده ای که اصلآ شماها را ندیده باشد. نمیدانم شاید من اشتباه برداشت کردهام و شاید درکام به بعضی جاها نمی رسد ولی یک مورد را میدانم و آن برخورد درست نظریست در خارج از جمع های خصوصی بدون هیچ پیچ وخم.
موفق و پیروز باشید فرزین
■ نکتهای به نقل از کتاب «گريز از آزادی» اريش فروم و با ترجمهی عزتالله فولادوند: «آدمی میتواند آزاد باشد و به تنهايی دچار نشود، از نقد و سنجش باز ننشيند و به دامان شک هم نيفتد. استقلال خويش را نگاه دارد و ضمناً جزء تجزيهناپذير بشريت هم باقی بماند. انسان میتواند بدين گونه آزادی برسد، به شرط آنکه نفس خويش را از قوه به فعل آورد و جهد کند تا خودش باشد.
■ من در ایران زندگی می کنم. مایل به بحث یک طرفه نیستم.ونمی دانم چند نفر نوشتهی من را می خوانند. به همین علت چندکلمهای می نویسم.در صورتی که مایل باشید یا خوانندگان این مقاله نیاز ادامه ی بحث را لازم بداننددر آینده کلام را بهدرازا خواهم کشاند.
زیستن در درون مرد م در این دوران طولانی مفهوم مبارزه و پیچیدگی آنرا هر روز بر من آشکارتر می سازد. من در چه جوی وچه شرایطی مبارزه می کنم. باکدام مردم وخلق میخواهم جامعه را بسازم.من چقدر توان وآگاهی دارم؟ الان کجاییم و به کجا میخواهیم برویم؟ من گرایش چپ دارم. برادران وخواهرم که کارگر هستند زندگی سختی دارند و از وضع موجود راضی نیستند.اما خود و فرزندان و عروسها و دامادهایشان حاضر به پرداخت هیچ هزینهای نیستند. در راهپیماییهای جنبش سبز فقط برای ما دست میزدند و تشویق می کردند و در عین حال نگاهمان. یکی از وابستگان سببی در بیت رهبر کارمیکنند و گاهی ناچار سر یک سفره با اینان بنشینی. وضع مالی خیلی خوبی ندارد. یکی از فامیلهای نزدیک وکیل با سابقه هست. از دوستان سلطانی. او به تئوری توطئه معتقد است. دیگری در جویای کار میخواهد قاضی این دستگاه شود. و.....
اکثر مبارزان دیروز اطرافیانم بریدهاند. و راه تخطئهی مبارزان و لعن رهبران دیروز را در پیش گرفتند. و زندگی را همانا ایمن نگه داشتن فرزندان خود در این شرایط ناامن می دانند. حتی درجالسات خانوادگی بحث سیاسی ممنوع است. چون اعصابشان خورد می شود. از اول تا آخر جلسات خانوادگی به جوکهای ترکی و کمر به پایین، رقص و مسخره بازی میگذرد (البته من مخالف شادی و رقص نیستم. با افراط آن مخالفم) این یک مشت نمونهی خروار است. شما خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل از سقوط اخلاقی جامعه نمی نویسم که هفتاد من کاغذ بیاز دارد.
این همه را می گویم که چه؟ که بگویم باید با این مردم باید مبارزه کرد. توشه و ابزار چیست؟ چگونه میخواهی به دموکراسی برسی؟ همراهانت چه کسانی هستند. حرف زیبا زدن دردی را دوا نمی کند. راه حل عملی و منطبق برروانشناسی مردم جیست؟ این یک خیال خام است که مردم حاضر به هزینه کردن از جان ومال خود باشندقبول دارید؟اگر نداریداول روی این مساله بحث کنیم.
به اعتقاد من تنها راه ریسدن به دموکراسی، رواداری در اخلاق و کنش سیاسی است. استفاده از همهی توان و توشه اصلاح طلبانه برای تجمیع نیروهاست تنها این راه بازندگی و خلق وخوی مردم میسازد. مردم دموکراسی را می خواهند اما نه به هر قیمتی. متوجه می شوید؟
■ از پیرمردهای ناشناس زندانکشیدهام... با این قدرت کلام و این هوش سرشار و باریکبین، حیف است شما که تاریخ زندهاید، گذشته را و مخصوصا گذشته فداییان را با صداقتی که دارید ثبت نکنید. ممنون
■ امیرجان ممنون از شما، اولا بسیار شیوا قلم زدید. دوما شخصیت فرخ عزیز را یسیار خوب به تصویر کشیدید. اما در مورد موضع سیاسی فرخ ، بنظرم مخالفین بجای فحاشی بهتر است سعی کنند تا آن را درک کنند. عدهای بعد از این همه تحولات هنوز نفهمیدهاند وسعت جنبش تحولطلب از اصلاحطلب درون حاکمیت تا دستههای پارتیزانی ادامه دارد و تنوع آن را نه اپوزیسیون که نحوه برخورد حاکمیت و زیرساختهای فرهنگ سیاسی جامعه تعیین میکند بنابرین یک فعال سیاسی باید خوشحال باشد که در این شرایط افراد وجرایاناتی پیدا می شوند که مسئولیت بیان دیدگاههای بخشی از جامعه را با تابلو مشخص به عهده میگیرند.
■ حدود ۱ سال پیش دوست قدیمی هنرمندی پرتره ای از فرخ کشید که بعنوان یادگاری تقدیمش کند. یادم میاید که پس از پایان کار نظر مرا پرسید و مدتی روی نگاه بدور و خیره فرخ در ان تابلو صحبت کردیم و شما چقدر زیبا و دقیق انرا توصیف کردهاید. همانجا گوشه بوم تر تحریر شد، ... خواب در چشم ترم میشکند. در مقاله شما هم شور هست هم شعور. و من چقدر خوشحالم که هم عشق رعایت شده است و هم انسان... و من هرچه بیشتر با نانوای سرکوچه و بقال محل و کارمند بانک ملی سر خیابان حرف میزنم بیشتر به نگاه فرخ نزدیک میشوم.
پیروز باشید - جلال
■ امیر جان
از دیروز صبح که نوشتهات را خوانده ام شده ام مثل «گربه روی شیروانی داغ». نمیدانم چه بایدم کرد. آخر من در این ۶۶ سال هیچ از خودم نگفتهام. خیلی ها در باره حرف ها و کارهایم نوشته اند و گفتهاند. اما کمتر کسی از خود من نوشته است. تو در باره من حرف هایی زدهای، چنان عریان روح را شکافتهای، که نفسم بند آمده است.
پارسال دوست نازنین ملیحه محمدی در شب ۶۵ سالگیام چیزی نوشت و فرستاد که صبا در جمع یاران دیرین خواند. ملیحه گفته بود فرخ خیلی کارها کرده و خیلی چیزها گفته. او هزاران بد و خوب از دیگران شنیده. اما او یک کار نکرده است و آن این که از خود دفاع کند. زبانم نمیچرخد امیر جان که از خودم بگویم. هیچ گاه در این ۶۶ سال از خودم نگفتهام و نمیتوانم. حالا هم خیلی دیر است که برای این که این کار را یاد بگیرم. فرخ هرچه هست همین هست که هست.
تو پرتره مرا کشیدی و مرا روی شیروانی داغ نشاندی. وادارم کردهای که خوب نگاه کنم به خودم، و به این پرتره، و قضاوت کنم.
نه. این کار از من ساخته نیست. یاد نگرفتهام که وقتی ترا در جمع لخت میکنند چه بایدت کرد.
اما یک چیز را راست گفتهای. فرخ همین هست که هست. او به هرکس که او را از نزدیک بشناسد فرصت میدهد که روحش را لخت کند و به هر عمقی که خواست، بی هیچ دلهره بیهیچ وسواس، دست ببرد و بکاود.
یادم می آید هنوز دبستان می رفتم. یک علی آقای برقی بود که کارگر برقکار بود در محله ما یوسف آباد. به او سلام می دادم همیشه. روزی صدایم کرد به مغازه و گفت بیا این را ببر بخوان و برگردان. اما به کسی نگو. دیدم دفاعیات خسرو روزبه است. به شوق آمدم و دهها بار خواندم. و شعرهایش را که می گفت:
شرط عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن / یا ز جانان یا ز جان باید که دل برداشتن.
در این پنجاه و اندی سال سخت ترین روزهایم روزهای هولناک دهه ۶۰ در تاشکند در فاصله پلنوم ۶۵ تا کنگره اول بوده است؛ سال هایی که هر شب را که سر بر بالین میبردم جنگ میان جان و جانان رهایم نمیکرد، مانده بودم - و مانده بودیم - که از کدام دل برداریم. و من و تو از جان گذشتیم.
یکی از همان یاران جانی چند روز پیش گفت: سرافکندهام که در آن پلنوم شهامت نکردم به صراحت «نه» نگفتم. گفتم من هم «نه» نگفتم اما سرافکنده نیستم. به کنگره اول که رفتیم باز حرفها همان حرفهای ۶۵ بود؛ شاید هم کمی تلخ تر. بسیاری از یاران جانی بریدند و رفتند. من نرفتم. باز هم ماندم. گفتم میمانم چون میدانم که باز با هم حرف خواهیم زد. دل کندن از امید به جانان از من ساخته نبود.
سالها گذشت. روزی در جشن سالگرد ۱۹ بهمن از من پرسیدند که این اسم فدایی چیست که دست بردار نیستید. گفتم در جان این کلام رازی هست که من آن را یک طور میبینم و تو طور دیگری. این اسم به من امید میدهد که در انتخاب میان جان و جانان در نمانم. یقین کنم که میتوان تغییر داد و سختترین تغییر، تغییر در وجود خویش است، غلبه بر جنون خویش است. جنونی که سبعانه میخواهد از رفیقت شیطان و از تو فرشته بسازد. این جنون در کنه قلب من و تو لانه دارد، در وجود ما چنان نرم میخزد که اصلا خبر نمیشوی. شبهای تاشکند هزار بار کابوس دیدم که دارم جان میکنم. اما عجیب بود که کابوس دل کندن از یاران هیچگاه مرا آماج نکرد.
حالا از آن روزهای تلخ ده ها سال گذشته. و ما هر روز همدیگر را باز خوانی و بس افسوس میخوریم که چرا در باره هم خیال بد داشتهایم. ما همه یکی بودهایم. جان من و جان تو.
قبلا برای عنایت فانی در«به عبارتی دیگر»ی تعریف کردم که وقتی مرا در بیست و یک سالگی به سلول بردند، ته راهرو دست شویی بود و در پیشاروی دست شویی آئینهای نبود که خود را در آن ببینی. اما کسی آنجا نوشته بود:
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافری است رنجیدن
و با خود گفتم که این بیت دارد به من نگاه میکند. دارد مرا صدا می زند. و از آن روز همیشه به شوق آمدم هرگاه که دیدم آن آئینه مرا در خود دیده است.
منتها امیر جان
تو خوب میدانی که دیگر مفهوم جانان در ذهن من از حلقه یارانی که میشناسم فراتر رفته است. من نیم قرن را با یاران جانی سر کرده و تا پای جان برای یکی ماندنمان اشک ریخته یا جان کندهام. اما راست میگویم. مفهوم آن «یاران جانی» در ذهن من شکسته است. خیلی زیادتر از آنچه فکر میکردم باز شده است. گاه ترس برم میدارد که کجا میروی؟ ما و اینها یکی نیستیم. گاه فکر میکنم چقدر از مرز کشیها و کینخواهیهایی که هست «واقعی» است و چه میزانش ناشی از بد فهمی است. هرچه زمان میگذرد بیشتر میبینم که بیشترش از بد فهمی است. من و مسعود نقره کار چون به امریکا می رویم هر دو یکی می شویم و به اوباما رای میدهیم و چون خانه میآئیم سراسیمه و در سودای کینخواهی.
و تو امروز از شاملو برایم خواندی:
«با این همه از یاد مبر
که ما
ــ من و تو ــ
انسان را رعایت کردهایم
(خود اگر
شاهکارِ خدا بود
یا نبود)،
و عشق را
رعایت کردهایم.»
و من برایت از صدای تمبور مستان مینویسم که دارد برایم میخواند که:
اینجا کسی با خویش نیست،
یک مست اینجا بیش نیست.
اینجا طریق و کیش نیست،
...
از می عشق ریختنم
بر دل آدم اندکی
از دل او به هر دلی
دست به دست میرود
هر دو یکی بودهایم
جان من و جان تو
هر دو یکی بودهایم
جان من و جان تو
دوشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۱ (۵ نوامبر ۲۰۱۲) - لندن
فرخ
■ مسعود بهنود گرامی! آزیتای عزیز! شهریارخوب! هوشنگ پر احساس! مرتضی محبوب! اشکبوس رفیق! و عزیزان بسیاری که پانویسی کردید بر این نوشته اینجا و در فیس بوک با نام و بدون نام!
در این همه سالهای مهاجرت کمتر لحظهای بود که اینچنین احساس خوشبختی کنم. کلمات شما همان قطرههای بارانی هستند که در آن پارک زیبا بر جان من باریدند. و من نمیدانم که در میان این قطرهها کدام اشک مهر من است و کدام شبنم جان نواز خداوندگار عشق. سپاس و سپاس. همینقدر به گویم که چنین کلمات زیبایی را شایسته است که نقش سنگ آرامگاهم کنم. اما مشکلی که هست اگر چنین کنم در آن دنیا هم با این فرخ همراه خواهم شد. البته ممکن است این همراهی برای من سودی داشته باشد چون نزدیکی او به سبزهای دینباور یاری میکند که انسان جایی در بهشت آنان پیدا کند. اما قطعا به ضرر او خواهد بود چون من جای خود را در کنار خیام و ابولعلا در وسط آتش جهنم رزرو کردهام. ببینیم چه میشود.
■ آقای مومبینی شما و فرخ هر دو آرمانگرا بودید و هم چنان نیز آرمانگرایید و سیاست تان فاقد اخلاق است. گاندی هم مسالمتجو بود اما با استبداد سازش ناپذیر بود. شما انقلابیون را اریش فروم بسیار دقیق توصیف کرده است . به نوشته پایین از فروم دقت کنید در پایان بگویم فرخ و شما هر دو هنوز «خط امام» را رعایت میکنید.
اریک فروم: من فکر میکنم از نظر روانکاوی بالینی، شخصیت آرمانگرا کسی است که دارای خودشیفتگی فزاینده است. او در واقع شخصیتی است روانپریش(یأس آمیخته با خود بزرگبینی)،که به طور کلی مانند هر روان رنجور دیگری از دنیای پیرامون خود
جدا و بیگانه است. اما راه حلی پیش رو دارد که او را از مقوله روان پریشی متمایز میکند.
او به یک علت (هر علتی که میخواهد باشد: سیاسی یا مذهبی و یا غیره) چنگ میاندازد و آن را کاملاً برای خود عمده می کند. او این علت را به صورت بت در میآورد و با تسلیم کامل در برابر بت خود، به معنا و گرمایی در زندگی میرسد. او در شرایط تسلیم، هویت خود را از بت میگیرد. بتی که خود بر افراشته و مطلق ساخته است.
اگر بخواهیم نمادی برای یک شخصیت آرمانگرا برگزینیم، باید او را «یخ آتشین » بنامیم. زیرا در همان دم که او خون گرم و با حرارت است، کاملاً سرد و بیحالت نیز هست. او به کلی از جهان پیرامون بریده و در همان حال سرشار از احساسات گرم است . ترکیبی است از حس فعال و مشارکت جویانه و تسبیم در برابر مطلق.
برای درک شخصیت آرمانگرا ، نباید شنید که او چه میگوید، بلکه باید به آن برق ویژه در نگاه و آن طبع سرد و منجمدش نگریست که در واقع نمایانگر تناقض آرمانگرایی او و باز تابنده نبود کامل ربط او با جهان و عبودیت و تسلیم در برابر بت خود اوست.... آرمانگرایان همواره در تحولات تاریخی جهان نقش بزرگی بازی کرده و غالباً هر آنچه گفتهاند ، صریح و روشن بوده است اما شخصیت آرمانگرا در نقطه مقابل شخصیت انقلابی است .....
از مقاله شخصیت انقلابی از کتاب جزم اندیشی مسیحی و جستاری در روانشناسی و فرهنگ اثر اریک فروم، ترجمه گودرزی
■ آنقدر دلنشین, آنقدر زیبا که میخواهی در آن باران تو هم خیس شوی و بعد قهوهی توی آتلیه را بنوشی و دربارهی رفاقتها بشنوی .... قهوهای با طعم دوست داشتن با طعم دوست داشتن روزهای روشن برای مردم میهنت.
تهران - آزیتا
■ من با آن که فرخ را بیشتر میفهمم، که لابد باید این طور باشد چون هیچ گاه جز این نبودهام و آن عوالم را که جناب مومبینی و فرخ گذراندهاند نگذراندهام، اما از این مقاله تکان خوردم. شاید بیشتر از هر چه، از عمق و صداقت و زلالی این نوشته. در حقیقت تکان خوردم. چه بد که از یک نوشته سیاسی انتظار چنین اثری نداشتم. و چه خوب که این مقاله نوشته شد و چه خوشبختم که آن را خواندم.
ممنون از نویسنده محترم. مسعود بهنود
■ من از آقای مومبینی به خاطر نوشتن درست و منصفانه در مورد آقای فرخ نگهدار گرامی تشکر میکنم و برای آقای نگهدار گرامی بهترین ها را در سالروز تولدش آرزو میکنم.
شهریار -بلژیک
■ امیر جان
مطلبی که در مورد فرخ نوشتی،برای من که فرخ را خیلی کمتر از شما میشناسم جالب بود. جالب از این نظر ، که شخصیت اجتماعی فرخ را بدرستی ستایش کردی، و شخصیت سیاسی فرخ را دوستانه بنقد کشیدی. و من این شما قبل دارم. بارها در خلوت خودم و در تنهائی، این منش فرخ را در عرصه سیاسی و اجتماعی که شما ترسیم کردید، عذاب کشیدم. من تا امروز کسی را ندیدم شخصیت اجتماعی فرخ را دوست نداشته باشد. شما مثل یک دوست وفادار فرخ را بمانند "پرترهای از رو به ر و" تحلیل کردید، و بنقد کشیدی. جا دارد از این فرصت استفاده کنم، بوسه گرم و صمیمانه خودم را باهمه وجودم تقدیم فرخ عزیز نمایم.
■ امیرجان با نوشتهات سالهاست آشنا هستم.
نرنجاندن انسان را همیشه در مرکز کارهایت قرار میدهی. من این رواداری را در نوشتهها و اظهار نظرتان همیشه برجسته میبینم. فکر میکنم ما مردم ایران و شاید همه خاور میانه چندین دهه وقت احتیاج داریم تا به رواداری عادت کنیم و آنرا به عنوان روش کارمان بپذیریم. ما جنگیدن علیه همدیگر و خنثی سازی یکدیگر را همیشه انتخاب اول خود میبینیم. بخشی از نسل ما که از وابستگیهای سازمان، حزبی، گروهی دوری گزیدیم، ناخواسته فرصتی یافتیم برای آزادسازی فکر، روان و گسترش فهم نرمتر زندگی که این خود نتایج مثبتی برای بستر سازی دموکراسی در ایران آینده به همراه خواهد داشت. به دیگر سخن این شکست نبود بلکه پیروزی فکر و اندیشه در این مرحله از تاریخ ما که به اجبار ضرورت یافت. این دوری گزینی از حزب یا تشکیلات ربطی ندارد که ایران باشد یا در سوئد که در آن زندگی میکنیم. این حرف ابراز مخالفت با فعالیت گروهی یا حزبی ندارد. خود به میدانید که در سوئد عادیست سیاست پردازان مدتی تایم آوت میگیرند تا کاری دیگر، تجربه دیگر کسب نمایند و دوباره برّ میگردند با توشه بیشتر و احتمالا اندیشه بهتر در میدان کارزار سیاسی. اما در ایران ما تأیم آوت وجود ندارد و همه چیز درهم میشود، نوعی موروثی، در نتیجه فکر کهنه یا خسته در تناقص پیچیده جدید بسختی میجنگد تا راهکاری را نشان دهد .. همه میدانیم رژیم نفس جامعه را بند آورد .. ظرفیت فکر و میل مبارزه کمیاب یا در ریز فشار بینهایت .. جامعه مجبور به استفاده از ذخیرهای خسته و شاید کهنه .. بدون اینکه قصد جسارتی به کسی داشته باشم یا تشویق به مرخصی برای نگهدار یا هر کسی آزادمنش دیگر که میماند و میخواهد برزمد .... ما همه محصول همین پیچیدهگی و درگیر همان تناقض بیان شده ادامه میدهیم،
ما / ما نوعی، که خود آسیب دیده فرهنگ کیش پرستی و آکتوریتت کیانوری و دیگر شخصیتهای جامعه ضعیف، کم سواد و روش نیافته آن کشتزار کم رمق بودیم میتوانیم امروز هم در نگاه نسبتا آزاد بیبینم که آسیبهای آن وابستگیها در قضاوت امروز نقش دارند. شاید تناقض این وابستگی و درک آزاد از مشکلات آقای نگهدار باشد. البته باور دارم که این تناقض در همه ما وجود دارد، آنهم بستگی به عمق آنچه در گذشته شخم زدیم و کاشتیم.
خیلی جالب بود اگر فیدبکی از اقای نگهدار میشنیدیم البته اگر از خواندن مطلب بشدت انسانی شما خیس عرق نشود. شما به عنوان دوست بهترین هدیه را به ایشان دادید، فرصتی شاید برای فکر کردن و از نگاه دیگران خود را دیدن برای او و همگان ارزشمند میتواند باشد. من چند برخورد با ایشان به عنوان شنونده و سوال کننده داشتم، ایشان را میلیونها کیلومتر از انسان ایرانی، فرهنگ ما، تاریخ ما دور میبینم (ازش زیاد خواندم و شنیدم)، و شوربختانه بسیاری از رهبران چپ را در نوعی آئوتیسم سیاسی روانی مغلوب میبینم. شکافتن عمق روانی نوشته انسانی، دردمندانه و زیبای شما این آئو تیسم را به نظرم افشا میکند. مرا ببخشید از رکگویی.
Hoshang Stokholm
■ قشنگ بود ضمن تبریک به فرخ عزیز و تشکر از امیر گرامی که هر دو را خوب می شناسم فقط به این بسنده میکنم که تاریخ برای هر یک از ما الزاما خودی است و تاریخ ما هم در ان حد که امیر با نفرت میگوید هو لناک نیست مگر در کدامین کشور دنیا مقدم و موخر .... شبیه این نبو ده است. در حد تبریک تولد همین.
■ به نظرم احساس مسئولیت حقوقی و اخلاقی رهبران اکثریت بخاطر شریک بودن در اشتباهات سیاسی آقای فرخ نگهدار مانند ترور شخصیت منشعبین، برخوردهای اوایل دهه شصت با مجاهدین و چپ های مخالف نظام و مسائلی از این دست باعث شده است تا آنها از جمله آفای امیر مومبینی به دفاع از فرخ نگهدار بپردازند یا حداقل سکوت کنند، یا به قول یکی از کامنت گذاران اقدامات خطای او را روتوش کنند و یا او را "نخبه سیاسی" بنامند. شاید در میان فدائیانی که مطالعات عمیق فکری و سیاسی نداشتند و احتمالا هنوز هم ندارند و فدائی و فدائیگری و شور و احساس برایشان عمده بوده است آقای نگهدار نخبه سیاسی باشد، اما چشم ها را باز کنیم از ایل و قبیله فدائی بیرون آئیم و دیگران هم ببینیم. اگر چنین کنیم درمییابیم که ایشان حداکثر یک سیاستمدار متوسط است.
■ مطلبی نگاشته شده از روی احساسات عمیق و شریف انسانی پخته و سنجیده و منصفانه ای است. بدون شک اغلب اشخاصی که دوش بدوش آقای نگهدار در سال های پیش از انقلاب و پس از آن در راه بهروزی مردم و سرزمین ایران کوشیدهاند و شهامت اصلاح خود و راه و روش سیاسی را همواره داشته و دارند. کسانی هستند که در بحران های جدی و عمیق هم میتوانند همواره یاور ایندو باشند. به عنوان کسی که شاید در سال های پیش و پس از انقلاب در بطن مبارزات مردم و در کنار و همپای آنها کوشیده از خود تلاش موثر به خرج دهد و با کمک سرنوشت توانسته هنوز در سرزمین مادری نفس بکشد، عقیده دارد آقای نگهدار علیرغم اینکه سالهاست دور از هم میهنان داخل کشور خود میزید و در سالهای زندگی در درون کشور هم ناخواسته دور از آنها زیسته است عقیده دارد . بهتر از هموطنان مهاجر دیگر تمایلات واقعی و سطح فرهنگ و شعور سیاسی و اجتماعی و اعتقادات توده مردم و گرایشات غالب مثبت آنها را در می یابد. او خوب در یافته است که این زنده باد مرده بادهای روشنفکران اغلب نابردبار و ناشکیبا و بسیار خودمحوربین نیست که آینده کشور و مردم را می سازد. بلکه آنچه که میتواند کشور را به پیش برد گام های کند و تدریجی است که در کشور در چارچوب اصلاحات کند و بطئی با یک گام به پیش ها و یک گام به پس های مکرر در مجموع جامعه ایرانی داخل کشور را به پیش میبرد.
برای همه شما آرزوی سربلندی دارد ؛ بیش از پیش
■ به شما تبریک میگویم از این قلم زیبا و هم چنین تحلیل شخصیتیتان امیدوارم فرخ این مقاله را بخواند و از آن استفاده ببرد. فکر می کنم همه ما گاهی لازم داریم تا کسی صمیمانه ما را از بیرون نگاه کند و به ما بگوید چه طوری به نظر می آییم قارغ از آنکه چه طور سعی می کنیم باشیم. بعضی وقتها در حالی که داریم بطور جدی بحث می کنیم، زیپ شلوارمان باز است و فقط یک هشدار ساده ما را از مسخره شدن رها می کند و ما به این هشدارها نیاز داریم. اما گاهی اوقات مسئله جدی تر از باز بودن تصادفی زیپ است، و آن زمانی است که آن چنان در انجام عملی غرق می شویم که باری آن کلام دل انگیز "هدف" از خاطرمان میگریرد. شاید برای آنکه آن عقوبت جانفرسا تمام شدنی به نظر نمی رسد و مردان سیاسی ما یاد نگرفتهاند که تعامل راهگشای ماست و نه تقابل.
■ آقای مومبینی عزیز؛ ضمن آنکه فکر میکنم انشای خیلی قشنگ و جالبی بود. اما واقعیات موجود جایی برای لذت بردن از این متن جالب را باقی نمیگذارد. صرف نظر از جذابیت شخصیتی انسان روشنفکر ایرانی، واقعیات بیرون از ما یعنی فقر، فحشا، گرسنگی، و شکنجه یک ملت برای سالیان دراز و آرمان تغییر این وضیت، من را از فرو رفتن در دنیای محدود اما جالب انسانهایی که سال ها با آنها زندگی کردهام ، منع میکند.
در ان طرف طیف من هم سال ها با مسعود رجوی سر کردم. شخصیت او هم سراسر از شگفتی ها و زیرکی هاست. ولی چه میتوان کرد در انتخاب بین میهن و درد جانکاهی که بر پیکر ان مستولی میباشد، و شگفتی ها و شیرینی های موجود در رفقای سالهای دور بایست یکی را انتخاب کرد. در پردازش شخصیت فرخ بیش از این میتوان نوشت. ولی واقعیات میهن ما، دردی که بر پیکر این میهن میرود، و هزاران فرخ و مسعودی که در پای استبداد آخوندی سر بریده میشوند، به ما نهیب میزند، که ماحصل کردار و نوشتار ما چه تاثیری بر بقای این رژیم و میهن ما دارد! وقتی مساله را از این زاویه ببینید، شاید آرامش و ادب فرخ نگهدار آنچنان دیگر محسور کننده نباشد!
■ اینهایی که گفتید برگ برگی از اعتبارات و حیثیت زندگی تان هست. کسی که آنرا انکار می کند در قضاوت ناشایست هست. شماها انسان را رعایت کردید خیلی هم قوی. اگر در تاریخ غیر از ان درج شود مورخش مغرض هست.
■ پس از ۲۲ سال زندگی در سوئد به این نتیجه رسیدم که هیچ نوع راسیسمی نمیتواند به آن اندازه به فرهنگ فحاش و متجاوز ایرانی توهین کند که عدم فحاشی و متانت سوئدی.
■ تشکر رفیق امیر از مقاله منصفانهات
■ آخه دوستان عزیز در این مملکتی که شماها میخواهید رئیس جمهور و نخست وزیرش بشوید دارند زنها را سنگسار میکنند و در زندانهایش بیداد نمانده که بر بندیان روا نداشته باشند. بجای آنکه اینهمه قربان صدقه خودتان و ایل و تبارتان بروید و اولین مرده تان را با آخرین زنده تان از بهترینها بدانید کمی هم در رابطه با معضلات مملکت از خود تحرکی نشان بدهید. شما که همهاش در حال روتوش کردن تصویر همدیگر هستید!
■ با خواندن هر چه بیشتر نوشته های امیر، بیشتر جذب روان و خوش نویسی او میشوم. اما آنگاه که او با کلامش به کالبدشکافی انسانها میپردازد، وسواس او در پردازش موشکافانه و منصفانۀ عناصر شخصیتی فرد مورد بحثش به استخوانبندی نوشته اش بدل میشود. آشنائی مختصر من با شخصیت فرخ برای سنجش قضاوت امیر در رابطه با او از عهدۀ من خارج است؛ اما امیر در این نوشته و نوشته های دیگرش نشان میدهد که او در بهنگام کالبد شکافی شخصیت انسانها بدنبال کیش و مات کردن حریف نیست و من این روح و قلب بزرگ امیر را قلبن تحسین میکنم.
مرتضی - ونکوور
■دیکتاتورها در قدرت طلبی دچار وسواس میشوند و به همه شک میکنند و به اصطلاح از سایه خود نیز میترسند. اقای نگهدار برای ایجاد اطمینان و ریختن ترس حاکمیت یعنی ملا خامنهای باید خود را از سایه خامنهای به وی نزدیکتر نماید یعنی خود وی شود. شاید نیز تاکنون در اوست و با اوست!
زری - ن
■ شک دارم که انسان را رعایت کرده باشد. او حتی یک انسان شرافتمند نیست و با حکومتان خیلی بیشتر همکار و هماندیش هست تا با انسانهای شریف دیگر از چپ و راست. او برایم بیشتر و بیشتر مرموز میشود.
■ من هم فرخ را تا حدی می شناسم. اما شناختی که تو دادهای برایم عادی است. انسانی با تمام خیرهایش و با تمام شرهایش. مگر ما ها همگی مجموعه و یا ترکیبی از این گونه تضادها و پروفایل پارا دوکسیال نیستیم؟ از نوشتهات کیف کردم. به خصوص وقتی روی بازی چشم ها و حرکات عضلانی ماهیچه های ظریف صورت و گونه ها متمرکز می شوی. جالب است که این ماهیچهها دروغ نمیگویند و به هیچ وجهی در کنترل مغز فرمانروا نیستند و خیلی زود می توانند پته طرف را روی آب بریزند. شاد باشید هردوی شما که از هردوتان بسیار آموختهام.
سیز ساغ و من دا سالامت. اشکبوس - مریلند