iran-emrooz.net | Thu, 09.08.2012, 23:31
ما مرگ را سـرودی کردیم
مزدک بامدادان
بهرام گرامی، با درودهای بیکران!
نوشتن در سپهر اینترنتی بویژه اگر که رنگوبوی نامه بخود برگیرد، ساده نیست. من هرگز نخواستهام نگر خود را به خوانندهام بپذیرانم و همانگونه که بارها آوردهام، این نوشتهها چیزی جز «اندیشیدن با صدای بلند» نیستند، اندیشههایی که در برخورد با خردهگیری دوستان و دشمنان سوده میشوند و کم و کاستیشان آشکار میگردد. با اینهمه میبینی که من کم مینویسم، چرا که «خواندن» را از «نوشتن» برتر میدانم و برآنم که آدمی بههیچروی ناچار و ناگزیر نیست در باره هم رخدادی بگوید و بنویسد، مگر آنکه سخنی تازه برای گفتن داشتهباشد، سخنی که خود آن را در جای دیگر و از زبان دیگری نشنیده باشد.
داستان من و این انقلاب شکوهمند هم از این دست است. اینکه آن را انقلاب بنامیم یا شورش کور، چیستی آن را دگرگون نمیکند. من با تو همسخنم که نیروهای سیاسی آنروزگار توان بر سرکار آوردن جمهوریاسلامی را نداشتند. ولی بر آنم راهی که آنها در آن پای نهادهبودند، سرانجامی جز یک دیکتاتوری واپسگرای ایران بربادده نمیداشت. از یاد نبریم، کسانی شاه را آدمکش و دژخیم مینامیدند که خود در درون سازمانهایشان دست به کشتن و شکنجه «رفیقان»شان میزدند. کسانی رژیم شاه را «وابسته» مینامیدند که در اردوگاههای کشورهای بیگانه آموزش آدمکشی و ویرانگری میدیدند و به ایران بازمیگشتند تا سربازان هممیهنشان را در پاسگاههای ژاندارمری یا اتاقک نگهبانی بانک بکشند. هردو سوی این نبرد را ستیزهجویانی پرکرده بودند که خود را نماد پاکی و دیگری را نماد پلیدی میدیدند، هردو شکنجه و آدمکشی را روا میدانستند، یکی برای «سود ملت ایران و رسیدن به دروازههای تمدن بزرگ» و دیگری برای «رهائی خلق قهرمان و مبارزه با امپریالیسم جهانخوار و سگ زنجیریاش». اگر در درونمایه اندیشه و رویکرد این دو گروه ژرف شوی، میبینی که هرکدام از آنها را میتوانستی بجای آندیگری بگذاری، جز اینکه شاه براستی پروای ایران و سربلندی آنرا داشت و آن دیگران سودای آزادی فلسطین و رهائی پرولتاریای جهان را.
آنچه که این دوستان نمیخواهند از نوشته من دریابند، این است که در آن رخدادها خود آنان نیز به اندازه شاه گنهکار بودند، واگرنه من پیشتر هم نوشته بودم که شاه از آنجایی که «همه» قدرت را بدست گرفته بود، ناگزیر باید «همه» مسئولیت را هم بپذیرد، ولی این سخن سرسوزنی از بار مسئولیت آن دیگران نمیکاهد. آنها که شاه را برای سخن گفتن از «نجاتش بدست حضرت ابوالفضل» گستراننده خرافات و اندیشههای پوچ دینی میدانند و به ریش او میخندند، گویا هنوز دفاعیات خسرو گلسرخی را نخواندهاند. آخر این جنبشی که انقلابی کمونیست آن سخنش را با «ان الحیاه عقیده و الجهاد» آغاز میکند و حسین را «مولای خود» و «شهید بزرگ خلقهای خاورمیانه» میداند و بر آن است که اسلام راهگشای سوسیالیسم است و یک گفتاورد از مارکس میآورد و یکی از «مولا علی»، مگر میتوانست به چیزی جز جمهوری اسلامی بیانجامد؟ آن سازمان سیاسی که هموندانش را به گناه اینکه «عاشق» شده بودند میکشت، مگر پس از برانداختن شاه به چیزی کمتر از گشت ارشاد خرسند میشد؟ تازه از یاد نباید برد که اینها کمونیستهایمان بودند!
با این همه و بوارونه آنچه که تو از نوشتهام دریافتهای، من در پی تاختن به قهرمانان آن روزگار نیستم. آن روزها با همه بد و خوبشان و با همه قهرمانان و پادقهرمانانشان گذشته و رفتهاند و پندیاست ما را در گوش: «از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن» روی سخن من با آن دسته از نقشآفرینان آن روزگاران است که هنوز هم از گردش روزگار هیچ نیاموختهاند و برآنند که هیچ کژی و کاستی در کارشان نبودهاست. این درست که نه من و نه ما و نه آن انبوه کسانی که تو بدرستی و زیبائی سرشت کودکانه و رمانتیکشان را بازگوئی کردهای، گناهی نداشتیم و اندازه فهممان همان بود که بود، و گیرم که این سخن تو که گفتهای: «در چنین شرایطی؛ از آنچه پیش آمد؛ گریزی نبود. آنچه در آن هنگامه بر ایرانیان گذشت، تنها راه ممکن بود» نیز درست باشد (که به گمان من نیست)، ولی امروز و پس از گذشت سیوچهار سال و نابودی سرمایهها و سوختن سه نسل از ایرانیان چه؟ آیا هنوز هم زود است که بگوئیم:
«ما، آرمانهامان را
معنای واقعیت پنداشـتیم
ما بوده را نبوده گرفتیم
و از نبوده
ــ البته تنها در قلمروِ پندار خویش ــ
بودی کردیم...
ما کینه کاشـتیم
و خرمن خرمن
مرگ برداشـتیم
ما،
نفرین به ما،
ما، مرگ را سـرودی کردیم...» (۱)
خشم من از آنچه که گذشته نیست، خشم من همه از مردمانیاست که فرجام سیاهِ کار خود را به چشم دیدهاند و میبینند، ولی هنوز برآنند که موئی در درز اندیشهها و کردار آن روزشان نمیرود و در این بلبشوی تاریخنگاری ایدئولوژیک میخواهند گذشته خود را از همه پلیدیها بشویند و با انداختن گناه همه رویدادهای نَوَد سال گذشته به گردن پهلویها، شبانگاهان با وجدانی آسوده سر بر بالین خواب نهند. هراس من همه از این است که این فرهنگ واپسمانده «خودپاکیزهبینی» و گریز از مسئولیت، و همچنین شگرد بزدلانه انداختن گناه بر گردن دیگران که در فرهنگ شیعی ما پیشینهای هزار ساله دارد، راه را بر دگرگونیهای آینده نیز ببندد و ما را در همین دایره خودویرانگری که دچار آنیم، زندانی کند. هراس من آن است که همچنان در زیر چادر بزرگ قبیله در خواب خوش خرگوشی فروبمانیم و هیچگاه نتوانیم فرهنگ شهروندی را در کشورمان بگسترانیم، فرهنگی را که در آن «هر» کسی در «هر» جایگاهی پیآمد کردهها و ناکردههایش را بر گردن بگیرد و فرجام آنها را – چه نیک و چه بد – بپذیرد و از گفتن اینکه «من اشتباه کردم» نهراسد و دچار کابوس نشود. فرهنگی که روشنفکران در آن با درونمایه واژه «خویشکاری» (مسئولیت) بخوبی آشنایند و به متعهد (پیمانبسته) بودن خود نمیبالند، چرا که «تعهد» آزادی اندیشه را از آدمی میگیرد، در جایی که خویشکاری آدمی را وامیدارد پیشاپیش به فرجام کردهها و سرانجام ناکردههایش بیندیشد و همیشه به خود و ارزشهایی که بدانها باور دارد پایبند و وفادار بماند.
آیا میتوان امید به پدیداری چنین چشماندازی داشت؟
شاد زی،
دیر زی،
مهر افزون!
خداوند دروغ، دشمن و خشکسالی را از ایران زمین بدور دارد
مزدک بامدادان
mbamdadan.blogspot.com
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
------------------------------------
۱. اسماعیل خویی
نظر کاربران:
■ دوستان گرامی،
با سپاس فراوان از اینکه نوشته مرا خوانده و کاستیهای آنرا کاویدهاید. پیش از نگاشتن این نوشتار نیز میدانستم که اندیشه ایدئولوژیک چندسویهنگری را برنمیتابد و از همگان میخواهد که یا رومیروم باشند و یا زنگیزنگ. برای همین هم هست که نگاه خردهگیر به جنبش چپ و قهرمانانش بیبروبرگرد به پای "مشاطهگری نظامی آبروباخته" نوشته میشود و هرگونه سخن از دستآوردهای مدرن پهلویها برای ایران و مردم آن به پای "سلطنتطلبی". با این همه من از پیامهای شما نیز در اندازه توانم میآموزم و هر بار در اندیشههای خود بازنگری میکنم. و درست برای همین هم هست که دیگر نه کسی را برای کشته یا شکنجه شدنش قهرمان می دانم و نه هر آنکسی را که روزی در برابرش ایستاده بودم دشمن. میدانستم و میدانم که در این روزگار شگفتی که اگر فریاد "مرگ بر شاه" سر ندهی، "شاهپرست"ات میخوانند، سخن گفتن از درستی انقلاب سپید رگبار دشنامهای ایدئولوژیک را بر سرت روانه میکند.
ولی چه باک، من خود میدانم و بسیاری از خوانندگان نیز میدانند که آماج من نه شستن دامان شاه از گناهان کردهاش بوده است و نه هرگز خواهان آنم که در ایران روزی رژیم پادشاهی دوباره برپا گردد. من تنها و تنها برآنم که روشنفکران ایرانی اگر براستی از گذشته آموختهاند، باید بیاموزند که خویشکاری کردهها و ناکردههایشان را خود بر گردن بگیرند و با بیاد آوردن و بازرسی هزارباره آنچه که گذشت، پیش از دزدیدن منار در اندیشه کندن چاه باشند. ما اگر براستی پروای پیشرفت ایران و آسایش مردمانش را میداشتیم، درست پس از آن سخنرانی تاریخی شاه او را وادار میکردیم که انتخابات آزاد برگزار کند، یا دستکم شاپور بختیار را پشتیبانی میکردیم تا نهادهای دموکراسی را برپاکند و یا اگر دلباختگان انقلاب درست میگویند که دیگر دیر شده بود، در برابر خمینی در کنار مهدی بازرگان میایستادیم و بنام یک حزب طراز نوین طبقه کارگر صادق خلخالی را نامزد نمایندگی مجلس نمی کردیم.
ولی ما چه کردیم؟ پس از سخنرانی شاه کف بر لب آوردیم که: «تا شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود!»، بختیار را "نوکر بیاختیار" خواندیم و برای برانداختن دولت بازگان گفتیم و نوشتیم «لیبرالیسم جاده صافکن امپریالیسم است» اندیشه ایدئولوژیک چندگونگی و چندسویهنگری را برنمیتابد، برای خشکاندیشان هر کسی باید تنها یا رومیروم باشد و یا زنگیزنگ.
شاد و سرافراز باشید
■ همچنین شگرد بزدلانه انداختن گناه بر گردن دیگران که در فرهنگ شیعی ما پیشینهای هزار ساله دارد، راه را بر دگرگونیهای آینده نیز ببندد». چه خوب بود اگر حضرت ایشان نمونهی مثبت و نه تا این حد نابههنجار این جملهی بسیار درست خود میشد.
کسی که قصد دوری از «شگرد بزدلانه انداختن گناه برگردن دیگران» را دارد، چطور ممکن است مثلا خسرو گلسرخی را که در بیدادگاه پهلوی به عنوان کمونیست و در نتیجه «بیخدا و دشمن دین و شاه» معرفی میشد و برای معرفی خود و آرمانش، به کناره گیری از دشمنی با خدا و خلاصه کردن مطلب در دشمنی با دیکتاتوری شاه متوسل شده بود، با شاه اسلام پناه که در امنیت کامل و بدون خطر محاکمه، برای ربودن هوش از عوام و ماندن بر سر قدرت یک لحظه هم دست نداشتهی ابوالفضل را رها نمیکرد و چپ و راست در مشهد و مکه و مدینه عکس یادگاری میگرفت، برابر بگیرد؟ این یکی، مسئول مملکت بود و مدعی گرفتن نوشدارو از دست مبارک حضرت علی. آن یکی شاعری بود معترض که از بد روزگار، نه پشت یک تریبون، نه در رسانهای گروهی، نه در یک نشریه یا روزنامه، بلکه در بیدادگاهی که تکلیف آن از قبل معلوم بود، امکان سخن گفتن با مردم را پیدا کرده بود. آن یکی میبست و می کشت، این یکی هیچ راهی برایش نمانده بود، جز کشته شدن.
نظر نویسنده دربارهی الباقی قضایا هم از همین دست است: مشاطهگری نظامی آبروباخته، که رژیمی آبروباختهتر از خود را روی دست این مردم اسلام زده و ایضا سلطنت زده گذاشت و (در) رفت و... سازمانهایی هم که در مخالفت با آن نظام خود را به آب و آتش زدند، اصلا فقط برای این پدید آمدند که در جاهای دیگر دوره ببینند و بعد برگردند برای فلسطین سینه بزنند و مانع از رسیدن ما به «دروازه های تمدن بزرگ» بشوند. اینها از میان خود کشتند و بستند و بعد از آن که همدیگر را حسابی کشتند، جسدهاشان را روی دست شاه گذاشتند و به او اتهام آدمکشی زدند و گرنه شاه و این حرفها؟ استغفراله
بله: شگردهای بزدلانه برای انداختن گناه به گردن دیگران... حرف بسیار درستی ست. بسیار درست
■ هر چند شک دارم این یادداشت هم به سرنوشت یادداشتهای دیگر که ظرف چند ساله اخیر به تیغ سانسور سپردید دچار ناید اما کمترین استفاده انعکاس دیدگاه خود میتواند ایجاد سوالی در ذهن دست اندرکاران این نشریه اینترنتی باشد (امیداواریم!! ). به هر حال من با اساس تفکر آقای بامدادن در مورد چپ و تفکر گریزی موافقم و تصور کنم وقت آن رسیده است که چپ خود را دریافته از سرزمین احساس به دنیای تفکر و فهم، کوچ تاریخی خود را طی کند. اما آقای بامدادان در حین کالبد شکافی چپ، مطالبی را به آرامی که خواننده هم بشنود و هم نشنود زمزمه فرمودند که به باور من مرکزی ترین محور هر گفتگو در آینده ایران است و شایسته بود ایشان شفاف تر یه این موضوع میپرداخت. آقای بامدادان در جایی از نوشته خود میگوید: «گیرم که این سخن تو که گفتهای: «در چنین شرایطی؛ از آنچه پیش آمد؛ گریزی نبود. آنچه در آن هنگامه بر ایرانیان گذشت، تنها راه ممکن بود» نیز درست باشد (که به گمان من نیست)، ولی امروز و پس از گذشت سیوچهار سال و نابودی سرمایهها و سوختن سه نسل از ایرانیان چه؟»
پرسش تاریخی این است که چرا آقای بامدادان و بخش قابل توجهی از دیگر روشنفکران ایرانی باور دارند که راه کار دیگری میتوانست جایگزین انقلاب باشد؟ کدامین فاکتورها و داده های تاریخی در این مقطع مشخص از دید خیلی از مردمان پنهان مانده است که ایشان و اندکی دیگر توانایی رویت آن دارند و ما در رنج این نابینایی بسر میبریم؟ مرکز این توانمندیها در تغییر بدون گزینه انقلاب چه میتوانست بوده باشد؟ تلفات انسانی و سوختن سه نسل ، محصول چیست انقلاب یا جامعهای که قرنها انرژیهای متراکم اندوخته بوده است؟ آیا تلفات انسانی و سوختن سه نسل و دیگر ضایعاتی که شاهد بودهایم خود بیانگر چیستی جامعهای نیست که راه کار مسالمتآمیز و تساهل را نمیپذیرد؟ آیا باز هم میتوان تصور کرد که با میانبر زدن میتوان ایجاد فهم و اندیشهورزی کرد؟
این نکته که آقای بامدادان به آرامی گوشزد فرمودند خود از اساسیترین گره گاههای فکری ما ایرانیان است که پرداختن به آن کوره راه فهم چرایی انقلاب ایران را آسان عبور تر تواند کرد.
■ مزدک عزیز، سلام برشما، در جایی از نوشته خود اشاره به این دارید، که شاه براستی پروای ایران و سر بلندی آنرا داشت. حال سئوال اینجاست، اگر شاه به واقع پروای ایران و سربلندی آن را داشت، چرا زمانی که مردم به مرور آماده برای شرکت در تعیین سرنوشت خود شده بودند، با نیروهای خارج از مرزهای ایران زمین برای قبضه تمام قدرت هم پیمان شد. مرور وقایع سالهای سی و بعد آن، همه اشاره کافی به عدم التزام شخص پادشاه به قانون اساسی مشروطه دارد. وقتی راس یک مملکت، ارزشی برای قواعد بازی قائل نباشد، گمان نمی کنید این خود می تواند یکی از دلایل اصلی فساد، نخوت، تبعیض و خشونت دستگاه حکومتی گردد.
شخص شاه قسمتی از تحصیلات خود را در کشورهای فرنگی گذراند، بنابراین بعید می دانم، شاه، شاهد پیشرفت کشورهای میزبانش بواسطه مشارکت مستقیم مردم در تعیین سرنوشت خود نبوده باشد. بعید می دانم که شاه از تاریخ دوران تاریک و تاریک اندیشی کشورهای فرنگی بی اطلاع بوده باشد مزدک عزیز، نمی دانم شما چگونه میتوانید، شاهی را که قانون اساسی مشروطه را زیر پاگذاشت، خواهان سربلندی ایران بدانید.
البرز ابیورد، در قسمتی از نثر سروده خود، به نام جارییم در سخنانمان می گوید اگر من حرف بزنم، اگر تو حرف بزنی، اگر ما حرف بزنیم. اگر من بگذارم تو حرف بزنی، اگر تو بگذاری من حرف بزنم، اگر ما بگذاریم حرف بزنند، ترازوهای عدل و انصاف مستقر در وجود ما امکان و فرصت زنگ زدن نخواهند داشت.
خواندم که چیزی حدود هفتاد در صد وجود من، تو و ما، آب است. من میدانم، تو میدانی، آب اگر جاری نباشد، از گزند عفونت در امان نخواهد بود. من، تو و ما جارییم در سخننانمان. پس بگذاریم همه جاری باشند. با نوشیدن از آب راکد، سرایت عفونت، هم به من، هم به تو و هم به ما حتمی است. گرچه به اعتقاد من خواندن ارزشمند است برای کسب تجارب، ولی سخن گفتن، نوشتن و گوش جان سپردن به منتقدین هم ارزش خود را دارد
شاد باشی البرز