iran-emrooz.net | Fri, 12.08.2005, 4:36
مشروطه خواهان اصلاحطلب نيز میگويند
“خامنهای بايد برود”
عبدالحسين هراتى / قسمت دوم
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
جمعه ٢١ مرداد ١٣٨٤
پس از انتشار نوشته پيشينم تحت عنوان " مشروطه خواهان اصلاح طلب نيز ميگويند خامنهای بايد برود"، انتقادات و تأييدات بسيارى بصورت كتبى و شفاهى و حتى درج مقاله دريافت كردم.
در آن نوشته گفته بودم كه در آينده قاعدتا بايد بيشتر در اين مورد سخن گفته شود.
اينك فرصت براى بحثى مجدد و كوتاه دراين مورد بوجود آمده است.
سال ١٣٥٧ بود. مردم در خيابانها راه پيمايى ميكردند و آيت الله خمينى نيز در پاريس بود. هنوز مدتى تا بهمن باقى مانده بود.
آيت الله خمينى گفته بود شاه بايد برود و در خيابانها نيز شعارمرگ بر شاه، سقوط قريب الوقوع ديكتاتور را نويد میداد.
در اين ميان، يك مرتبه و در ميان شگفتى همه، انسانى شريف و به غايت شجاع، پيرى زمان آگاه و آينده نگر، بيانهای صادر كرد و در آن گفت شاه بايد برود و شوراى سلطنت تشكيل شود تا ملت گام به گام بتواند سنگرها را فتح كند و بر سرنوشت خويش حاكم گردد.
ما در آن زمان دانشجو بوديم و در آمريكا مشغول، درس كه چه عرض كنم، بلكه تحصن و اعتصاب غذا در مقابل سازمان ملل و كاخ سفيد و مطالعه فلسفه و جامعه شناسى و تاريخ و تاريخ انقلابات ديگر و ايدئولوژىهاى مختلف وخلاصه هرچيز ديگرى جز رشته درسى خودمان.
در آن شرايط اين اعلاميه مهندس مهدى بازرگان، كه بعدها با عنوان بيانيه گام به گام معروف شد، همچون صاعقهای بر سر ما فرود آمد.
تحمل اين يكى را ديگر نداشتيم كه كسى بگويد شاه برود و شوراى سلطنت جانشين او شود، آنهم در شرايطى كه سرنگونى رژيم پهلوى را در يك قدمى ميديديم. شرايط آنروز هيچ شباهتى به شرايط امروز نداشت. رژيم شاه واقعا در يك قدمى سقوط بود.
در چنين شرايطى ما اين سخنان بازرگان را سازشى نابخردانه تلقى میكرديم و معتقد بوديم كه تنها كاركرد اين تئورى نجات رژيم در حال احتضار پهلوى خواهد بود. از همه طرف اعتراضها آغاز شد.
در آن روزگار رهبرى بخش اصلى مبارزات دانشجويى خارج از كشور،كه بطور طبيعى امتداد مبارزات داخل ايران بود، در دست روشنفكران مذهبى و بخصوص نهضت آزادى ايران در خارج از كشور بود. جريان دانشجويى آنقدر فشارها را بر دكتر يزدى و نهضت آزادى خارج تشديد كرد كه بالاخره از طرف نهضت خارج بيانيهای صادر شد
و در آن اعلام گرديد كه مواضع نهضت آزادى ايران در خارج از كشور با مواضع آقاى مهندس بازرگان متفاوت است.
اما بى ترديد اگر ما آنروز تجربه امروز را ميداشتيم، ما هم حرف مهندس بازرگان را تكرار ميكرديم. نه به اين دليل كه رژيم سراپا فساد و تباهى و ديكتاتورى و جنايت پهلوى، رژيمى مشروع بود، بلكه به بسيارى دلايل ديگر كه مهندس بازرگان ميدانست و ما در آنروز نمیدانستيم.
و ديديم كه او چه درست میگفت.
اينك ٢٧ سال از انقلابى كه شعار محورى آن ايجاد حكومت جمهورى بود و بر عليه انديشه ى سلطانى شكل گرفته بود، گذشته است و كسانى مانند بنده و ديگر دوستانم به شعار مشروطيت و مهار قدرت نظام سلطانى در ايران رسيده ايم.
جالب است! نه؟
در آنروز البته تنها كسى كه در اردوگاه انقلابيون اين شهامت را داشت كه چنين مواضعى اتخاذ كند، شخص مهندس بازرگان بود و بس. زيرا اگر كس ديگرى در مقابل قهرمان ملى " حضرت آيت الله العظمى امام روح الله الموسوى الخمينى رهبر كبير انقلاب ارواح العالمين له الفدا....." ( يادت نره سه تا صلوات) حرف ديگرى ميزد قطعا از طرف روشنفكران نيز تكفير میشد و "مرتد" و مرتجع و ساواكى و...... اعلام ميگرديد. گمان میكنيد، هم روشنفكران لائيك و هم روشنفكران مذهبى، بلد نيستند كسى را تكفير كنند و نمیدانند كه چگونه بايد فتوا دهند تا مخالفاشان در زمره موجودات هلال گوشت قرا گيرد؟
نخير! خيلى هم خوب بلدند. در بعضى مواقع كت وكول رقباى آخوند خود را نيز از پشت میبندند.
اما در مورد بازرگان كسى جسارت چنين كارى را نداشت و البته در آنروز هرچه توانستند نسبتهايى چون سازشكار و ترسو و محافظه كار و عقب افتاده و گيركرده در زمان گذشته و.... از اين قبيل فحشهاى روشنفكرى نثار او كردند.
اما تاريخ ثابت كرد كه بازرگان چه درست میگفت.
آرى، در آن زمان گويى تنها دوكس بودند كه آينده را همچون روزگار خود میديدند.
يكى با تجربه تر بود و ديگرى عالم تر.
آنكه با تجربه تر بود عالم نيز بود و آنكه عالم تر بود هم از تجربه بى بهره نبود.
آن دوتن يكى مهدى بازرگان بود و ديگرى على شريعتى.
اين دوتن گويى آينده را به روشنى همان روز میديدند.
على شريعتى در مورد اصل انقلاب میگفت: در جامعهای كه فرهنگ وجود ندارد انقلاب ابتداى فاجعه است.
او میگفت: اگر گمان ميكنيد كه با آخوند و بازارى ميتوانيد حكومت اسلامى بسازيد سخت در اشتباهيد.
او میگفت: هنگام رمى جمرات در حج هركس بايد جمره بزرگتر را به نيت تضاد اصلى جامعه خود رجم كند و من آن شيطان بزرگتر را كه در پشت سر آن دو ديگر قرار گرفته به نيت فريب مذهبى و متوليان آن در جامعه خود رجم كردم.
او بصراحت شاه را با لفظ "آن ظلمه آماتور" خطاب مینمود و طبقه روحانى را تضاد اصلى جامعه خود و اسلام معرفى ميكرد و روحانيت همه اديان را بزرگنرين مشكل همه مردم در همه تاريخ ميدانست. (رجوع فرماييد به كتاب حسين وارث آدم).
او بود كه براى اولين بار گفت همانطور كه مصدق شعار اقتصاد بدون نفت داد من هم ميگويم اسلام منهاى روحانيت.
او گويى از فاجعهای كه در يك قدمى و در نزديكترين افق اجتماعى ما قرار گرفته بود، خبر داشت و جوانان را و مردم را از روحانيت بعنوان طبقه و صنفى كه رسالت تاريخى آن در همه اديان تخدير مذهب و تخدير جامعه بوسيله مذهب بوده است، میترساند.
او ميگفت اندك افراد عالم و انسانى كه در اين طبقه گاه به گاه پيدا ميشوند قبل از همه بوسيله خود اين طبقه از بين میروند.(رجوع فرماييد به كتاب بازشناسى هويت ايرانى اسلامى)
نمونه امروزينش كسانى چون منتظرى و شيرازى و....
اين انديشهها و هشدارها آنچان در آثار و نوشتههاى او موج ميزند كه اگر كسى يك جزوه كوچك او را بيابد و بخواند اين نگرشها را بطور واضح خواهد ديد.
مهندس بازرگان نيز گويى به وضوح ميديد چه در دل جامعه ما نهفته است و اگر درپوش اين جعبه "پاندورا" برداشته شود چه چيزهايى از درون آن بيرون خواهد جهيد.
و حال دوستان از ما میخواهند كه اشتباه گذشته را، در تئورى و عمل، يكبار ديگر تكرار كنيم!
اشتباه نكنيد. بنده از مبارزهای كه با رژيم شاه كردهام پشيمان نيستم و هرگز در پى اين نيستم كه آن رژيم سرا پا ستم را تطهير كنم. بلكه ميگويم "روش ما" در آن مبارزه غلط بود و حركت ما بر اساس شناخت عميق از جامعه خودمان و جامعه جهانى صورت نگرفت، لذا آن حركت به اين نقطه رسيد.
در جامعهای كه آزادى و عدالت و حاكميت قانون در پروسه تحولات ساختارى و تلاشى مستمر و بىوقفه در جهت توسعه انسانى، نهادينه نشده باشد، هرگونه انقلاب، به هر رنگى، ابتداى فاجعهای دوباره است.
اما مشروطه خواهى چيست؟
اولين سؤال اين است كه آيا معنى و مفهوم مشروطه خواهى مساوى با مفهوم سلطنت طلبى است؟
هرگز چنين نيست.
سلطنت طلبان امروز هم مانند گذشته صادق نيستند. آنها، نه ديروز و نه امروز، هرگز مشروطه خواه نبودهاند. آنها حتى در سلطنت طلب بودن خود نيز صادق نيستند، چون اگر آنها سلطنت ميخواهند امروز بهترين نوعش در ايران موجود است. چه فرقى است بين سلطان سيد على خامنهای و رضا شاه؟
مشروطه خواهى به معناى مقيد و مشروط و مهار كردن قدرت مطلقه در چارچوب قانون براى تحول گام به گام در جهت رشد جامعه و وصول تدريجى به ايده آلهاى متعالى بشرى و دادن امكان به جامعه براى خلق و آفريدن تدريجى نهادهايى است كه دمكراسى و حقوق بشر بتوانند به آنها تكيه كنند، تا مردم در شرايطى آرام و بر اساس تفكر و انديشه و طرح و شنيدن آراء گوناگون و نه در جوى پر از كينه و احساس و خشم و عاطفه، بتوانند براى تعيين سرنوشت خود بهترين تصميمهاى ممكن را اتخاذ كنند.
اين است كه از مشروطه خواهى بعنوان نظريه دوران گذار نيز ياد ميشود.
مشروطه خواهى در نظر و عمل معتقد به مهندسى گام به گام و خرده كار اجتماعى است.
در مقابل اين نظريه، مهندسى سراب گراى اجتماعى و يا راديكال قرار دارد كه معتقد به ريشه كن كردن نهادهاى اجتماعى بصورت دفعى و بر اساس طرحى از پيش تعيين شده است.
مشروطه خواهان و معتقدان به مهندسى خرده كار اجتماعى قائل به تغييرات تدريجى و با احتياط در نهادهاى اجتماعى بر اساس آزمون و خطا در محيطهاى قابل كنترل و محدود و بصورت گام به گام هستند، تا در صورت اشتباه، امكان بازگشت و جلوگيرى از خطاى بيشتر وجود داشته باشد، تا هزينههاى اشتباهات به حداقل ممكن برسد.
اين شيوهای است كه امروز در همه جوامع مترقى عالم در مطالعه و در برخورد براى اصلاح ناهنجارىها، هرچند عميق، و آسيبهاى اجتماعى، بكار گرفته ميشود و معمولا نيز در اين مسير در اصلاح كار خويش موفقند.
اما در جوامع ما پيوسته در پى هر اراده و تلاشى براى اصلاح، تخريبهاى عظيم اجتماعى رخ ميدهد و پيوسته اين آزمونهاى پر هزينه تاريخى اند كه عدم صحت تئورىها و نظريات ما را ثابت میكنند ونه گامهاى انديشه و تجربه عينى و ميدانى مبتنى بر آزمون و خطاهاى محدود و قابل كنترل.
ما سخن بازرگان را در آنروز نپذيرفتيم و او را سازشكار اعلام كرديم، اما نتيجه چه شد؟
آرى در يك آزمون تاريخى وحشتناك و پر هزينه سخنان او ثابت شد و آنچه كه براى ما ماند صدها هزار كشته بود و رؤيايى كه نه تنها از دست رفت بلكه به كابوس تبديل شد و مواجهه با حكومتى كه در جباريت روى حكومت پيشين را سفيد كرده بود و سلطانى مقتدرتر از سلطان پيشين ـ آن يكى از نفس افتاده بود و اين يكى تازه راه افتاده بود ـ و جامعهای افسرده و مختل و بى نظم كه فساد و بى عدالتى تا عمق آن رسوخ كرده است. جامعهای پر از كينه و تناقض و تضاد و فاصلههاى ژرف طبقاتى و فقر و......
ثمره انقلاب قبلى، كه انقلاب عشق بود و اميد و مهر، اين شد. حال ثمره انقلابى كه بر اساس تنفر و نا اميدى و... قرار است رخ دهد چه خواهد شد؟ چه فرقى ميكند كه رنگ آن چه باشد؟
دوستان آيا شما ما را و ملت را به چنين حركتى دعوت ميكنيد؟
اگر حركت و مبارزه اصلاحى برمبناى روش گام به گام و بصورت تدريجى نباشد، چه آلترناتيوى جز اين باقى ميماند؟
البته من در نوشته قبلى گفتم كه خواست ما در نوع حركت مردم چندان تأثيرى ندارد بلكه اين اراده و شيوه برخورد حاكمان و شرايط اجتماعى است كه نهايتا سمت و سو و نوع حركت را مشخص ميكند.
نكته كوتاه ديگرى كه مايلم متذكر شوم اين است كه:
كدام انسانى است كه اندكى از هوش متعارف بهره برده باشد و بر بطلان نظام بى منطق و تبعيض آميز سلطانى، كه ولايت فقيه يكى از مصاديق آن است، واقف نباشد؟
آيا شما براستى گمان ميكنيد مشروطه طلبان صدر مشروطيت و كسانى مانند مدرس و مصدق بر بى پايه بودن تئورىهاى سخيف و بىمبناى نظام شاهى واقف نبودند؟
آيا شما واقعا گمان ميكنيد كه اصلاح طلبان امروز بر بى پايه بودن تئورى ولايت فقيه واقف نيستند؟
اگر بر بطلان اين نظريه واقف نيستند، پس چگونه است كه اين همه بر التزام به قانون اساسى و مبانى آن تأكيد میكنند، و نه اعتقاد به آن؟
اگر اندكى مطالعه میفرموديد میديديد كه از نظر تئوريك قوى ترين نقدها بر اين نظريه طى بيست سال گذشته از طرف متفكرين اصلاح طلب ارائه شده است.
دوست محترم و عزيزى در نقد مقاله بنده كه در دفاع از گنجى نوشته بودم، مرقوم فرموده بودند كه:
" حتی بخود گفتم که شايد اگر اميدی هست به مردان خداپرستی همچون اکبر گنجی است که بی حکومت اسلامی هم میخواهد خداي خويش را در کنج پستوی خانهاش نگاه دارد و او را، به قصد ايجاد مزاحمت برای ديگران، به خيابان نمیآورد."
من حدود بيست و پنج سال است كه گنجى را ميشناسم، با يكديگر هم سن و ساليم و دورههاى متفاوتى را باهم بودهايم. من در عين اينكه تا پاى جان در دفاع از او و سخنان حقش ايستادهام، و در عين اينكه شايد با برخى از نظريات اين انسان شريف و بزرگ و بسيار عزيز و اين دوست ساليان درازم موافق نباشم، ليكن در عين حال از سخنان او چيزى را كه شما استنباط كرده ايد هرگز نمیفهمم.
اولا مسئله جدايى دين و يا هر ايدئولوژى ديگرى از حكومت، با جدايى دين يا هرايدئولوژى ديگرى از سياست تفاوتى بسيار ماهوى دارد و نبايد اين دو حيطه با يكديگر خلط شوند. ثانيا شخصى بودن دين و يا هر ايدئولوژى ديگرى مطلبى است بسيار متفاوت با داخل پستو گذاشتن آن. اين چه استنباط سطحى است كه دوست عزيزى كه آن نقد را مرقوم فرموده اند، وبسيارى از دوستان ديگر، بدان دچار شده اند؟
من اميدوارم بتوانم در فرصتى ديگر بحثى را پيرامون چيستى ايدئولوژى و نقش ايدئولوژىها در فرايند حركتهاى اجتماعى آغاز كنم تا شايد اين سوء برداشتها و نگرشهاى بغض آلود و بشدت مبتنى بر واكنشهاى غير فكرى محصول شرايط ، نسبت به آرمانگرايى و ايدئولوژى گرايى، برطرف گردد.
در پايان مايلم سخنم را با جملهای زيبا از كارل پوپر پايان دهم.
او ميگويد:
"اختلاف ما با راديكالها و معتقدان به مهندسى سرابگراى اجتماعى در روش است و نه در آرمانها، بلكه ما مدعى هستيم كه نسبت به آرمانهاى بلند بشرى بسيار پايبندتر و معتقدتريم. اختلاف ما با آنها بر سر روش است و نه آرمان. آنها وعده میدهند كه عرش برين را بر فرش زمين خواهند گسترانيد ليكن با روشهاى خود جهنمى ميسازند كه زيستن در آن نا ممكن است".
موفق و پيروز باشيد.
هراتى