iran-emrooz.net | Wed, 10.08.2005, 2:23
پیشرفتهای بیبازگشت
آرشین ایرانی
http://harfha.com
چهارشنبه ١٨ مرداد ١٣٨٤
اين اواخر دو مقاله ، يكی به قلم آقای خسرو ناقد در سايت شخصی خود و ديگری نوشتهی آقای علیمحمد طباطبایی در سايت "ايران امروز" دربارهی آیندهی اصلاحات در ایران منتشر گردید كه حاوی نکات تأملبرانگیز و شایستهی بررسی بیشتری است. خسرو ناقد به عنوان یک اصلاحطلب با وجود اوضاع اسفبار پیش رو در مقالهی «بازگشتی در کار نیست» کوشید یأس و سرخوردگی را از اصلاحطلبان دور کند. این روحیهی امیدوار و خوشبین او البته تازگی ندارد. در ایام انتخابات مجلس هفتم نیز مقالهای در همین زمینه نوشت که تقریباً مضمون مشترکی با مقالهی اخیر داشت. اما آقای طباطبایی دیدگاه دیگری دارد و با عنوانی که برای مقالهاش برگزیده است به انکارصریح نظر خسرو ناقد پرداخته است: «آيا پيشرفتی بود كه بازگشتی در كار نباشد؟»
من اگرچه همچون آقای طباطبایی انتظارم این بود که آقای ناقد به تحلیل جزئیتری بپردازند و در ضمن گمان میکنم مثالشان هم در مورد تاریخ آلمان چندان روشنگر نیست، (همین که آقای طباطبایی برداشت دیگری از آن دارند، نشان میدهد که مثال بیش از آن که موضوع را روشن کند، ابهام ایجاد کرده است)، اما در مجموع با آقای ناقد همنظرم، بنابراین سعی من بررسی مقالهی آقای طباطبایی است.
موضوع شکست اصلاحطلبان (و نه اصلاحطلبی) دوگانه است و کاربرد آن کمی ابهام دارد. در دو زمینه اصلاحطلبان شکست خوردهاند که البته بازیگران آن با هم متفاوت بودهاند: یکی شکست دوران هشت سالهی اصلاحات، بدین معنا که به اهداف و برنامههایشان دست نیافتند؛ دیگری شکست در انتخابات اخیر که نتوانستند به اندازهی کافی آرا و اعتماد مردم را جلب کنند. در مورد نخست باید گفت که بخشی از اصلاحطلبان که خود را اصلاحطلبان پیشرو مینامند اتفاقاً در این انتخابات از آزمون و خطا بهرهی بسیاری بردند و اشتباهات خویش را دست کم در شعارها و برنامههای تازه جبران کردند و دیدیم مواضعی که آنان اتخاذ کردند در بیشتر موارد قابل قیاس با گذشته نبود. در مورد شکست در انتخابات باید به بررسی برنامههای تبلیغی و نوع تبلیغات توجه شود تا اگر فرصت دوبارهای پیش آمد - که البته بعید است دیگر پیش بیاید- به بازنگری جدی و تصحیح آن بپردازند.
آزمون و خطا لزوماً بدین معنا نیست که در صورت شکست خوردن هر ایدهای را که شق دیگری را نشان دهد، بایستی جدی گرفت و پذیرفت. با دیدگاه آقای ناقد در این مورد که نتیجهی انتخابات را نباید به مسائل اقتصادی نسبت داد کاملاً موافقم. پیروزی آقای احمدینژاد بیش از آن که رنگ و بوی اقتصادی روشنی داشته باشد، یک خیزش پوپولیستی بود. ابهام به وجود آمده پس از روی کار آمدن ایشان هم به همین خاطر است. تنها چیزی که مشخص است، این است که آقای احمدینژاد همهی مشکلات را با واژهی مبهم «مردم» حل خواهند کرد. دیدگاه پوپولیستی وی با احزاب سازگاری ندارد، زیرا مستقیماً با «مردم» سرو کار دارد. در حقیقت از دیدگاه وی احزاب و سازمانها بخشی از مردم که نیستند، سهل است، طفيلی و سربار جامعه محسوب میشوند. از این رو او افتخار میکند که عضو هیچ حزب و گروهی نیست. پوپولیسم جدید با حقوق فردی شهروندان هم عنایتی ندارد. به جای دفاع و توجه به حقوق پایمالشدهی چند شهروند او ترجیح میدهد که برای «مردم» کارهای بزرگی انجام دهد. افرادی که حقوقشان نقض میشود در دایرهی آن مفهوم مبهم «مردم» جای نمیگیرند. ضمن آن که در گفتار پوپولیستی، آثار خفقانزای دستگیری و شکنجه و توقیف شهروندان هم بر بقیهی جامعه شایان توجه نیست. دیدگاه آقای احمدینژاد بیش از آن که ایجابی باشد و اصلاً سیاست روشنی داشته باشد، جنبههای سلبیاش آشکار است که با تحزب و فردیت مخالف است. اما این مخالفت را به جای گفتار فاشیستی ٨ سال پیش با گفتار پوپولیستی جدید بیان میکند و تا جایی که میتواند بهکرات از واژهی «مردم» استفاده میکند، حتا جاهایی که کاملاً بیمعناست مثل نامزدی از جنس «مردم»، کابینهی «مردم» یا درخواست از «مردم» برای ارائه برنامه.
بخشی از شکست اصلاحطلبان پیشرو به این موضوع مربوط بود که پیشرفتهای جدی در این ٨ ساله اتفاق افتاده بود و دیگر کسی با صراحت طرفداری و نمایندگی سیاستهای محدودکنندهی اجتماعی و ارزشهای ولایی را نمیپذیرفت. در یک طرف شعار مصطفی معین این بود که «آمدهام که کسی را به زور به بهشت نبرند» اما رقبا اصلاً منکر این بودند که میخواهند کسی را به بهشت ببرند، چه با زور، چه بدون زور. اصلاحطلبان پیشرو مدعی بودند که زیر بار فرمانهای فراقانونی ولایت فقیه نخواهند رفت، در حالی که رقبا اصولاً ولایت فقیه را فراموش کرده بودند. در واقع تضادی که ٨ سال پیش میان شعارهای نامزدهای انتخاباتی بود به دلیل رشد جامعه و روند عرفی شدن سیاست از میان رفته بود. اصلاحطلبان در این انتخابات مخالفت آشکار خودشان را با دیدگاههای فاشیستی نشان دادند، اما رقیب اصلی آنان به جای ظاهری فاشیستی از در پوپولیسم وارد شد. بنابراین نپذیرفتن این موضوع که مشکل برنامههای تیلیغاتی کمبود شعارهای اقتصادی بوده است، تناقضی با باور به آزمون و خطا ندارد.
در صورتی که دیدگاه آقای طباطبایی را در این مورد که پبشرفتی صورت نگرفته است، بپذیریم، باید در کاربرد واژهی اصلاحات برای این دوره شک کنیم، که خود آقای طباطبایی چنین نکرده است. اما چنین نظری انکار واقعيت بزرگی است که همهی کسانی را اعم از موافق و مخالف که این دوره را متمایز از گذشته میدانستند، تخطئه میکند و بدین معناست که هیچ اتفاقی نیفتاده است. اصلاحطلبی را اگر همان مهندسی جزءبهجزء بدانیم با مهندسی ناکجاآبادی تفاوتی اساسی دارد. در مهندسی ناکجاآبادی همه چیز منوط به رسیدن به اهداف است و تا نرسیدن به آن هدف یعنی تغییر کلی جامعه هیچ پیشرفتی محسوس و پذیرفتنی نیست. اما در مهندسی جزءبهجزء گام نهادن و حرکت در مسیر نیز خود بخشی از هدف است. در مهندسی تدریجی تلاش برای کاستن از رنج و بدبختیها است، نه لزوماً رسیدن به جامعهی آرمانی.*
به اصلاحات هر چند جزيی سالهای گذشته برگرديم. اتفاقات مهمی در این هشت ساله روی داد که به نظر نمیرسد هیچ ناظر منصفی آن را انکار کند. البته شاید در این موضوع که چه کسانی مسبب این رویدادها بودند و چه کسانی از آنها پشتیبانی کردند یا نکردند اختلاف نظر وجود داشته باشد. اما مسلم این است، اگر خاتمی نمیآمد بسیاری از این تحولات بدین صورت روی نمیداد. شمسالواعظین و دوستانش نوع دیگری از روزنامهنگاری را در تاریخ جمهوری اسلامی بنیان گذاشتند و چند سالی روزنامهخوانها از آن بهرهمند شدند. دولت البته حمایت لازم را نکرد و شاید دیگر روزنامهای در آن سطح منتشر نشود. حتا اگر تأثیر این اقدام را در همان زمان انتشارش تصور کنیم، خودش پیشرفت بزرگی بوده است. درست است که ما به جامعهی آرمانی نرسیدیم، اما همان دوران هم بالاخره بخشی از زندگی مردم بوده است که به گونهی شایستهتری سپری شده است و این به هیچ وجه قابل برگشت نیست. حال آن که تأثیر موج جدید روزنامهنگاری اصلاحطلبان به هیچ روی قابل انکار نیست، امروز حتا با نگاهی به روزنامههای محافظهکار هم میتوانیم آثار آن را ببینیم.
در دورهی اصلاحات اهالی هنر به ویژه فیلمسازان وارد عرصههای جدیدی شدند، شاید دیگر چنین مجالی نبینند، بستگی به آینده دارد. اما آن فیلمها که ساخته شد و دیده شد قابل برگشت نیستند. در مورد تأثیر آن باید صاحبنظران نظر بدهند، اما گمان میکنم هر اتفاقی که بیفتد وضعیت سینما به دوران پیش از دوم خرداد بازنگردد. در حوزه کتاب هم اتفاقات مشابهی روی داد.
اما اتفاق مهمتر در نوع تحصیل دانشجویان رخ داده است. پس از دوم خرداد عدهای از دانشجویان وارد نهادهای دانشجویی شدند و رویکرد آنان را نسبت به مسائل داخلی و خارجی تغییر دادند. تغییرات در دانشگاهها آنچنان گسترده است که شاید کسی امروزه وضعیت امنیتی دانشگاه در فضای پیش از دوم خرداد را به خاطر نیاورد. گفتگوهای دوستانهی دانشجویان در محافل خصوصی توسط مأموران حراست در پروندهی دانشجویان ثبت میشد. مقررات سختگیرانهای در مورد نوع لباس و حتا آرایش موی مردان وجود داشت. هر لحظه ممکن بود دانشجو یا کارمندی کارت دانشجویی کسی را بخواهد و به کمیتهی انضباطی احضارش کند تا پاسخگوی احمقترین آدمهای روی زمین باشد. مهمترین تغییری که رخ داد در انجمنهای اسلامی بود. پیشتر این نهاد در اکثر دانشگاهها چماقهای سرکوب دانشجویان بودند. آنها مسؤول گزینش دانشجویان برای دورهی فوقلیسانس بودند، بنابراین دانشجویان باید از آنان حساب میبردند و آنان هم از این موقعیت کمال سوءاستفاده را میکردند. انجمنها همراه بقیهی نهادهای اسلامی دانشگاه به «امر به معروف» و بیشتر از آن، به «نهی از منکر» میپرداختند. در سیاست بازوی چپ اسلامی بودند و در سیاست خارجی به مبارزه با امریکا و اسرائیل افتخار میکردند. نفوذ دانشجویان دگراندیش و رابطهی متقابل این تشکلها با اصلاحطلبان باعث تغییر این رویکرد شد. آنها کمکم از آزار دانشجویان دست برداشتند و سوزاندن پرچم امریکا و دیگر رفتارهای بنیادگرایانه را به تدریج کنار گذاشتند. کمکم آثاری از عقلانیت در این نهاد دانشجویی دیده شد. هر چند با توهمات یکی دو سال اخیر به نظر میرسد که باز دارد این عقلانیت رنگ میبازد. اما در هر صورت این نهاد دیگر ضددانشجویی و نمایندهی اسلام بنیادگرا نخواهد شد.
این روزها به نظر نمیرسد در دانشگاهها دختری را به خاطر آرایش صورتش یا پسری را به خاطر پیراهن آستینکوتاهش از حضور در جلسهی امتحان بازدارند یا دانشجویی تنها به این خاطر که عکس نویسندهای را در اتاقش نصب کرده است، چند ترم تعلیق کنند. آخرین جلسهی دیدار خاتمی با دانشجویان فضای دیگری را نشان نمیداد. ممکن است اوضاع به عقب برگردد، شاید هم برنگردد. اما تغییر شرایط در دانشگاهها را نمیتوان انکار کرد. دست کم در همان چند سال اندکی از فشارها بر دانشجویان کاسته شد و گامهایی به سوی عقلانیت برداشته شده است و این پیشرفتی است که قابل بازگشت نیست.
در موضعگیریهای سیاسی تغییرات گستردهای صورت گرفته است. در دفاع از دموکراسی و حقوق بشر به تدریج نیروهای اصلاحطلب زبان صریحتری پیدا کردهاند. مواضع نامزد اصلاحطلبان پیشرو در تاریخ جمهوری اسلامی بینظیر است. در رفتارهای سیاسی به تدریج عقلانیت جایگزین شور و هیجان و شتابزدگی شده است. اجماع بخش گستردهای از نیروهای سیاسی و روشنفکران در دور دوم انتخابات برای حمایت از آقای هاشمی را میتوان نشانهای از بلوغ سیاسی مبارزهی اصلاحطلبانه در ایران تلقی کرد.
قصد من شمردن تمام پیشرفتهایی نیست که در این دوره صورت گرفته است و بخشی از آن ممکن است پایدار باشد و بخشی تنها در همین دوره اثرگذار باشد. اما بدیل رویکردهای اصلاحطلبانه یا رویکردی انقلابی است یا انزوا بر اثر یأس و سرخوردگی. مثال آقای ناقد در مورد تاریخ آلمان به نظر میرسد برای تشابهی است میان آلمان پس از جنگ و ویرانی؛ و وضعیت اصلاحطلبانی که تمام موقعیتهایشان در قدرت را از دست دادهاند و وضعیت به شدت آسیبپذیری پیدا کردهاند. او نگران است که این وضعیت اصلاحطلبان را از مبارزه مأیوس کند: «جنگ قربانی گرفت و نه تنها خانه و کاشانه که روح و روان مردمان را ويران کرد و بر ويرانههای جنگ شاهد دوپاره شدن سرزمينشان بودند تا بهامروز که میکوشند مسايل خُرد و کلان خود را در نظامی مبتنی بر دمکراسی پارلمانی و با تکيه بر حقوق بشر حل و فصل کنند». آقای ناقد از جنگ و خشونت نتیجهی مثبتی نمیگیرد، مدنظر او در درجهی اول اشاره به طولانی بودن راهکارهای اصلاحی است که برای مثال در آلمان بهرغم جنگها و تمام اعمال خشونتبار، سرانجام سرنوشت مردم اين کشور با تمکين بهقانون و سياستهای غير خشونتآميز رقم خورد؛ و افزون بر اين توجه به همت مردم آلمان در بازسازی سرزمينشان. اما برداشت آقای طباطبایی برخلاف انتظار از نوع دیگری است، او میگوید از این مثال فقط میشود نتیجه گرفت که جز با خشونت تحولی صورت نمیگیرد. اگر قرار بود که با خشونت تحولی بوجود آيد که میبايد در رايش سوم و سلطه نازيسم صورت میگرفت. گرچه متفقين سرزمينهای تحت سلطهی هيتلر را در مقابلهای خشونتبار از يوغ فاشيزم نجات دادند، اما رويکرد قانونمدارانه آلمانیها و اتريشیها بعد از جنگ و کوشش در راه اصلاح ساختارهای باقی مانده از دوران نازيسم (و نه رفتارهای انقلابی) بهنتيجهای مطلوب رسيد و طريق و تجربهای است که هر کس با در نظر داشتن شرايط خاص کشور و مردم خود و شناخت کافی میتواند از آن درس بياموزد. درست برعکس، رفتار شبهانقلابی دانشجويان در سالهای ١٩٦٨ تا ٧٠ که سرانجام بهخشونت و تروريسم منتهی شد.**
جملهای از آقای طباطبایی روشنگر تمایز جدی میان نگاه آقای ناقد و آقای طباطبایی به اصلاحطلبی است: «موضوع اصلاحات در ايران خود به يك ايدئولوژی تبديل شده است كه به هيچ وجه به آزمون و خطا هم نيازی ندارد زيرا گفته میشود كه اصولاً دو راه بيشتر برای تغييرات اجتماعی وجود ندارد: انقلاب و اصلاحات.» یا این جمله میتوان موافقت کرد، اما موضوعی اساسی در آن نادیده گرفته شده است. پذیرش آزمون و خطا در مبارزهی سیاسی در حقیقت همان اصلاحطلبی و مهندسی تدریجی است. بنابراین کاملاً درست است که با آزمون و خطا قرار نیست از اصلاحطلبی رویگرادن شویم. زیرا هیچ گاه با آزمون و خطا نمیتوانیم به این نتیجه برسیم که کلاً آزمون و خطا را باید کنار بگذاریم. در برخورد با مشکلات جامعه میتوان دو نوع رویکرد داشت یا باید تغییرات جزئی را بر تغییرات کلی ترجیح دهیم، یا تغییرات کلی را اولویت هر گونه تغییرات بدانیم. تغییرات کلی جایی برای آزمون و خطا باز نمیگذارد، بنابراین رویکرد کمهزینهتر همواره تغییرات جزئی است.
در بند سوم آقای طباطبایی به مسائل بیرونی اشاره میکند و میگوید در وضعیتی که شرایط بیرونی پیوسته در حال تغییر است، چگونه میتوان به آزمون و خطا پرداخت. البته تغییر شرایط نتیجهگیری از آزمون و خطا را دشوار میسازد، اما مثالی که زدهاند کاملاً بیربط است: «يك روز شخصيتی ]هاشمی[ چنان بدنام میشود كه به نظر میرسد تمامی عقبماندگیها و بدبختیها زير سر اوست، اما مدتی بعد همين شخص تبديل به فرشتهی نجات اصلاحطلبان میشود.» این موضوع اصلاً شرایط بیرونی نیست و خود اصلاحطلبان در آن نقش داشتهاند. اتفاقاً نمونهی بسیار روشنی از آزمون و خطاست. زمانی سیاست آنان تخریب آقای هاشمی بود، اما با گذشت ایام به این نتیجه رسیدند که پیروزی در انتخابات به هر قیمتی و سیاه و سفید کردن فضا در درازمدت به زیانشان تمام خواهد شد. اتفاقاً پیروزی آقای احمدینژاد و مشکلاتی که تا کنون پیش آمده است نشان میدهد که با آزمون و خطا به نتیجهی درستی رسیدهاند، هر چند پیروز نشدند.
موضوعی که در بند ششم آقای طباطبایی طرح کردهاند کمی غامض و متناقض است:«اين كه در جايی مردم شخصاً دست به خشونت نمیزنند هميشه به اين معنا نيست كه آنها به واقع مخالف اعمال خشونت هستند. چه بسا علت كنارهگيری آنها ...» وقتی کسی کاری را انجام میدهد یا نمیدهد در عمل یعنی آن کار را میخواهد انجام بدهد یا نمیخواهد انجام بدهد. چه انگیزه و نیاتی دارد نه قابل سنجش است و نه اهمیتی دارد. «در مورد مردم خودمان من بر اين عقيدهام كه آنها شخصاً حاضر به انجام خشونت در سياست نيستند زيرا زير بار هزينههای احتمالیاش نمیروند، اما چنانچه ديگران اين خشونتها را اعمال كرده و نتايج سياسی مورد نظر را متحقق سازند برايشان هيچ اهميتی ندارد. چنين اهميتی از كجا بايد میآمد و آنها از كجا بايد چنين چيزی را میآموختند؟» این که کسی شخصاً مخالف خشونت باشد یا راضی به خشونت دیگران باشد در عمل توفیری ندارد. چه همهی مردم مخالف خشونت باشند، چه بخواهند دیگری خشونت به خرج دهد، نتیجه یکی است: خشونتی روی نمیدهد. این تفاوت که معلوم نیست از کجا به ذهن آقای طباطبایی خطور کرده است، در عمل هیچ اهمیتی ندارد. موضوع مهمی که دیده میشود این است که مردم عموماً خشونت را برای رسیدن به اهداف سیاسی کنار گذاشتهاند. شاید این درس را از خشونتهای بیحاصل پیش و پس از انقلاب گرفته باشند. ضمن این که «مردم» در همهی زمینهها معمولاً گرایشهای متفاوتی دارند. برخی افراد در بعضی مناطق ممکن است هنوز هم هوادار خشونت باشند، در جاهای دیگری نباشند. بعضی ممکن است بخواهند دیگران اعمال خشونت کنند، به همین ترتیب ممکن است عدهای از دیگران بخواهند که آنان باز از عدهی دیگری بخواهند که اعمال خشونت کنند و ... انگیزهی پرهیز از خشونت هرچه باشد، روحیهی «ریسکناپذیری» یا بزدلی یا هرچیز دیگری، مهم برای مبارزان سیاسی این است که در عمل اگر در برنامههایشان دعوت به خشونت هم وجود داشته باشد، فارغ از آن که کارامد است یا نه، احتمالاً استقبال مناسبی از سوی مردم نخواهد شد.
جدا از اصل بحث انقلاب و اصلاح در بند هفتم، قضاوت آقای طباطبایی در مورد انقلاب ٥٧ واقعاً شوکآور است: «چنانچه انقلاب سال ٥٧ ايران را با دو ملاك بالا ]خشونت و دگرگونی عمیق[ بسنجيم انقلابی روی نداده است، زيرا آن رويداد در درجهی اول نتيجهی تظاهرات مسالمت آميز خيابانی مردم بود، نه برنامهريزیهای يك حزب سياسی تندرو و انقلابی و نتايجی كه به دنبال خود آورد نيز دگرگونیهای عميق را نسبت به شرايط گذشته در بر نداشت.» من قصد بررسی تاریخ انقلاب را ندارم، اما یادآوری میکنم تظاهرات مسالمتآمیز تنها عامل انقلاب نبود. بسیاری از گروههای انقلابی رفتار خشونتآمیز و حتا مسلحانه را برای رسیدن به مقصود مجاز میدانستند و به کار بردند. پس از انقلاب هم شاهد خشونتهای گسترده بودیم. دگرگونی هم در همهی زمینهها رخ داد، البته شاید به آن چیزی که مطلوب برخی از انقلابیون بود نرسیدند. اما اگر تعطیلی دانشگاهها، اعدامهای گسترده، اشغال سفارت، توقیف اموال سرمایهداران، تغییر در سیستم قضایی، کوچ گستردهی هنرمندان برای حفظ جانشان، ایجاد نهادهای جدید اقتصادی، امنیتی و نظامی نشانهی دگرگونی نیست، چه چیزی لازم بوده است اتفاق بیفتد؟ قرار بوده است شمال و جنوب کشور را جابجا کنند که دگرگونی واقعی رخ بدهد؟
در بند آخر به مهندسی اجتماعی اشاره کردهاند و نتیجه گرفتهاند که راهی جز «مهندسی اجتماعی» وجود ندارد، درست است و راهی به جز سیاست برای تغییرات سیاسی وجود ندارد. اما تمام سخن این است که کدام مهندسی اجتماعی؟ «مهندسی اجتماعی ناکجاآبادی» یا همان انقلابیگری؛ یا «مهندسی اجتماعی تدریجی» یا رفرمیستی. مرجع ضمیر ایشان در جملهی «ايشان به طريقی از مهندسی اجتماعی سخن میگويند كه گويا اين روشی است مخصوص دولتها و احزاب اصلاحطلب.» دقیقاً روشن نیست، اما مخاطب پوپر در جامعهی باز سیاستمداران هستند.
درست است که هیچ کدام از دولتها انقلابی عمل نخواهند کرد و در این مورد تفاوتی ندارند، اما بدین معنا نیست که هیچ تفاوت دیگری هم با هم ندارند. دولت انقلابی عصر آیتالله خمینی را نمیتوان با دولت هاشمی و هیچ کدام را نمیتوان با دولت خاتمی مقایسه کرد. زیرا صورت مسائل برای هر کدام از این دولتها متفاوت بود. در آخرین پاراگراف گفتهاند: «برای رفاه اجتماعیِ بيشتر راههای متفاوتی میتواند وجود داشته باشد، اما راهی كه «انقلابی» به معنای دقيق كلمه باشد و راهی كه «اصلاحطلبانه» وجود ندارد.» اتفاقاً برای همهی سیاستها هم راه انقلابی وجود دارد و هم راه اصلاحطلبانه. میتوان همه چیز را به هم ریخت و از نو ساخت و سیاست رفاه را هم در آن لحاظ کرد. نگرانی آقای ناقد از این نبوده است که دولت آقای احمدینژاد انقلاب کنند. نگرانی از این است که کسانی که پیش از این اصلاحطلب بودهاند بر اثر مشکلات جدید به رویکرد انقلابی امید ببندند. برخلاف نظر آقای طباطبایی گرایش به راه حل انقلابی وجود دارد. شاید لازم است به دیدگاههای کسانی که هرگونه اقدام اصلاحطلبانه را تقبیح میکنند و میگویند «خانه از پایبست ویران است» و با اين شعار که «خرابی چون که از حد بگذرد آباد میگردد» میخواهند دوباره ویران کنند تا شاید چیزی بسازند، نگاهی دوباره بیندازیم.
-----------------------------------------------
* - بهاساس نظريه «مهندسی پارهپاره » کارل پوپر [منظور همان «مهندسی جزء بهجزء يا تدريجی» است]: «برداشت خاص مهندسی پارهپاره را چنين میتوان توصيف کرد: با آنکه بعضی از کمال مطلوبها را که «همچون يک کل» بهاجتماع مربوط میشود – مثلاً رفاه عمومی – عزيز میدارد، بهروش از نو طرحريزی آن بهصورت يک کل اعتقاد ندارد. هدفهای وی هر چه باشد، میکوشد که با تنظيم و تعديلهای کوچککوچک و با تجديد تنظيمها که پيوسته میتوان آنها را بهتر کرد، بهاين هدفها برسد... کارشناس در مهندسی پارهپاره، همانند سقراط، نيک میداند که چه اندازه کم میداند. میداند که ما از طريق اشتباهات خود میتوانيم چيز بياموزيم. بههمين جهت در کار خود قدم بهقدم پيش میرود، و با کمال دقت و احتياط آنچه را بهدست آورده با آنچه را توقع رسيدن بهآن را داشته مقايسه میکند و پيوسته مترصد آن است که با نتايج نامطلوب و ناگزير هر اصلاحی روبهرو شود؛ و از پرداختن بهاصلاحاتی که چندان پيچيده و پردامنه باشد که نتواند در آنها علتها و معلولها را از يکديگر بازشناسد و نداند که واقعاً چه دارد میکند، اجتناب میورزد. [شايد بر پايه اين نظريه، برای سلوک محمد خاتمی نيز در دوران رياست جمهوریاش، بتوان بيشتر تفاهم داشت]. اين امر با مزاج سياسی بسياری از «فعالگران» موافق درنمیآيد. برنامه ايشان را میتوان «مهندسی تمامگرانه» يا «مهندسی خيالی» ناميد. مهندسی تمامگرانه يا خيالی که در مقابل مهندسی اجتماعی پارهپاره قرار میگيرد، هرگز رنگ «خصوصی» ندارد و هميشه «عمومی» است. [استفاده آقای احمدی نژاد در شعارها و برنامهاش از واژهی مبهم «مردم» شايد اينجا معنا پيدا کند]. هدف آن نوسازی «کل اجتماع» است بر وفق برنامه يا نقشهای کلی؛ و گسترش دادن قدرت دولت است تا آنجا که دولت تقريباً با جامعه يکی شود». (نگاه کنيد به کتاب «فقر تاريخيگری. نوشته کارل پوپر ترجمه احمد آرام. 1358.) بهنظرم با بازگو کردن نظرات پوپر در مورد «مهندسی اجتماعی» که خسرو ناقد در مقالهاش بهآن اشاره کرده است، میبايد حداقل منظور وی از اين مفهوم برای خوانندگان روشن شده باشد.
** مباحث هربرت مارکوزه و پوپر با عنوان «اصلاح يا انقلاب» در همين دوره صورت گرفت. با اين همه باز بخشی از طرفداران معقول همين جنبش دانشجويی بهحرکتهای اعتراضی مسالمتآميز و جنبش صلح دههی 80 ميلادی روی آوردند و موفق بهتشکيل احزابی همچون «حزب سبزهای آلمان» شدند که در حال حاضر در دولتی ائتلافی زمام امور را در دست دارند.