يكشنبه ۲ دي ۱۴۰۳ - Sunday 22 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Sat, 06.08.2005, 16:01

اكبر گنجی و معرفت‏شناسی‌ی تازه


ايرج عالی‌پور

شنبه ١٥ مرداد ١٣٨٤

اكبر گنجی نويسنده ، روزنامه‏نگار و انديشورِ ايرانی روزگاری دراز و پر رنج و مرارت است كه در زندان به سر می‌برد. اين سال‏ها ، ماه‏ها ، هفته‏ها ، روز‏ها ، ساعت‏ها و ثانيه‏ها چه‏گونه گذشته‏اند؟ كسی از چگونه‏گی‌ی آن آگاه نيست. چنين چيز‏هايی معمولا – به دليلِ جدا مانده‏گی‌ی آزمون‏های بشری ـ به‏گونه‏های پيوسته ، به دقت‏ شناخته شده و برخوردار از ويژه‏گی‌های تعريف شدنی نيستند. در پيرامونِ اين زمانِ درازمدت و چگونه‏گی‌ی وجودِ يك
انسان كه در زمانی – سعد يا نحس - روی اين كره‏ی خاكی به دنيا آمده و روزی يا شبی هم بايد روی همين كره‏ی خاكی با هستی‌ی پر راز و رمز بدرود بگويد و نيكی و بدی را به آينده‏گان واگذارد – راستی اين است كه چيزِ زيادی نمی‌دانيم.
اما آن‏چه كه می‌دانيم يا بايسته است كه بدانيم ، يا كوشش كنيم كه بدانيم - چيست؟
اكبر گنجی چه می‌گويد؟ از دورانِ روزنامه‏نگاری‌اش و يا از زمانِ برگزاری‌ی نافرجام يا بد‏فرجامِ « كنفرانسِ برلين» تا امروز چه حرف و سخنی دارد؟ پاره‏هايی از فيلمِ كنفرانسِ برلين را ديده‏ام و در همان زمان تاسفم را برانگيخته و تا مدتی ذهنم را آزار داده است.
آدمی راهِ درازی را – معمولا- در زنده‏گی طی می‌كند كه فراز و نشيب زياد دارد. پر از خوبی و بدی ست. خوبی‌ها و بدی‌های ديگران و خوبی‌ها و بدی‌های خودش. آن‏جا می‌توانستم خوب و متين باشم ، بدی كردم ، ناگزير بودن يا به هر علتِ ديگر. گنجی چرا به كنفرانسِ برلين آمده بود كه بخواهيم به موضوعِ بعدی‌اش – هر اصطلاحِ فلسفی كه می‌خواهد داشته باشد
اين چيز ، اين موضوع ـ بپردازيم و آن را وارسی كنيم؟ موضوعِ بعدی سرخورده‏گی‌ی او و بازگشت از آن كنفرانس بوده. نوشتم كه من اين را در همان چند پاره فيلم ديده بودم در آن سال ، و ذهنم را بدجوری آزار داده بود. اين بسيار برای خودِ من پيش آمده. آدم دارد در باره‏ی موضوعی حرف می‌زند طرف می‌پرد توی حرفِ آدم و شروع می‌كند دربابِ موضوعی ‏ديگر حرف زدن و يا اغلب از خود تعريف كردن. گوش‏ می‌كنی و می‌زنی بيرون و اين سرخوده‏گی‌ی بعدی آزارِ سخت تری دارد كه چرا اصلا به اين آدم اعتماد كردم و او را مخاطبِ خود قرار دادم.او مخاطبِ من نبود. چرا رفتم و نشستم؟ و اين خوب نيست. اين نياز كه آدم بخواهد ديگران او را تاييد كنند ، نيازمندی‌ی ارزشمندی نيست. گوش دادن هم هنری است.
من حرف های خودم را می‌زنم. به بهانه‏ی اين نام. هرچيزی را علتی‌ست. ودر روزگاری كه بر ما گذشته – و كاش از مادر نمی‌زاديم و اين روزگار بر ما نمی‌گذشت – بنابر چگونه‏گی‌هايی كه در جامعه‏ی ايران پديد آمده بود ، از جمله فروبسته‏گی‌ها ، ناامنی‌ها ، و نبودِ امكان برای زنده‏گی – انسان برای زيستن نياز به كار دارد و گذشته از پاكسازی‌ها « كه خودِ عبارت تحقير آميز است » و به جای آن بايد گفت از كار بيكار كردن‏ها - هر كسِ ديگری كه می‌خواست واردِ بازارِ كار بشود بايد از هزارتوی مصاحبه‏ی عقيدتی « تفتيشِ عقايد» و گزينشِ اين و آن «كه هركدام معيار و سليقه‏ای داشتند و آدمی نمی‌دانست به سازِ كدام‏كس بايد برقصد» عبور كند. و اگر رياكار نبودی و نمی‌خواستی به پرسش‏هايی كه هيچ ربطی به كار و زنده‏گی‌يِ تو نداشته پاسخ بدهی ، می‌ماندی بيكار. – بگذريم از كسانی كه از همان ابتدا سوراخِ
فراخِ دعا را پيدا كرده بودند و خدا هم البته روزی رسان است. در چنين شرايط‏هايی «جمع در جمع بوده » گروهی از ايرانيان بر آن شدند كه « بيرون كشند ازين ورطه رختِ خويش» و اين هم انتخاب و اراده‏ی بسيار ارزشمندی بوده و بسيار هم عقلاني. بنابر اين به شكلِ بی‌سابقه‏ای در تاريخِ اجتماعی‌ی ما جمعيتِ زيادی از ايرانيان در خارج از مرزهای اين جفرافيا سكنا گزيدند كه در ميانِ آن‏ها نخبه‏گان نيز شماری در خورِ توجه بوده‏اند و هستند.
گمان بر اين است كه اكبر گنجی خواستِ گفت و شنود با اين پاره‏ی جدامانده را داشته ، توفيقِ خجسته‏ای كه تنها نصيبِ او شده است. با كوشش ، ‌خويشتنداری و رنج و مرارتِ بسيار. اين سكه به نامِ او رقم خورده. سكه‏ای كه هر دو رويش يك نقش و نشان دارد.
حلقه‏ی پيوند را او يافته. و رقمِ مغلطه بر اين سخن كشيده كه «آن‏سوی آب و اين‏سوی آب ». او اين حقيقت را بر آفتاب افگنده كه جغرافيای دم زدن‏های ايرانيان يك جغرافيايِ پيوسته ، ناهم‏رنگ و چند‏گونه‏ی فرهنگی ست. و اين دريافتی‌ست بس خجسته.

اكبر گنجی نه سقراط است ، نه گاليله ، نه جوردانو ، نه‏حلاج ، نه سهره‏وردی ، نه عينِ القضات.
هرچند كه به همه‏ی آن‏ها كمابيش شباهتی دارد – و اين يك ظرافتِ انسانی‌ست – به سقراط شبيه است. زيرا كه سقراط بساطِ خدايان را درهم پيچيد و فلسفه و انديشيدن را از تاريك‏خانه‏های پرابهام به زمين آورد تا در روشنايی كمی‌ها ، كاستی‌ها ، درستی‌ها و نادرستی‌هايش آشكار باشد و قابلِ اصلاح. به پرومته شباهت دارد كه به سرزمين‏هايِ ممنوع رفته و آتش را از انحصار خدايان برای انسان‏ها ارمغان آورده است. رگه هايی از اين شباهت ها را بينِ او ديگرِ نام ها نيز می‌بينيم. و اگر بخواهيم نزديك تر و زمينی تر بيانديشيم من او را بيشتر به «حاج سياح» شبيه می‌بينم. هردوی آن‏ها در دارالخلافه‏يِ ‏تهران به بند كشيده شدند در فاصله‏ی زمانی‌ی بيش از يك سده. و شيوه‏های برخورد با آن دو به گونه‏ای‌ست كه انگار روزگارِ ما تفاوت چندانی نكرده است و تنها برج و بارو و حصار و خندقِ تهران جايش را به معماری‌ی اجق وجق و سرطان زده‏ای پرداخته كه در روحِ ما آن خندق‏ها عميق‏تر و آن برج و باروها و ديوار‏های كهنه بلندتر و سياه‏تر و وقيح‏تر خودنمايی می‌كنند. روزگارِ ما از نظرِ انسانی تفاوتِ چندانی نكرده است ، و از همين روست كه‏ما - آدم های اين روزگار – اين قدر به قجرها شباهت پيدا كرده‌ايم. هردوی آن‏ها « گنجی و
و سياح » دين باورند و دين را ابزارِ حكومت نمی‌خواهند. و اين به سود ِ كاركردهای دين و تجربه‏ی دينی‌ست. تجربه‏ای پالايش‏گر و ارزشمند در جايگاهِ خود. حاج سياح نيز مانندِ گنجی چنگ در جانِ خود افكند و از بلندی خود را روی چاتمه می‌خواست بيندازد كه نشد و بر زمين فرود آمد و مجروح گشت. او هر بار كه در بند «به ويژه در موقعيت های بحرانی» چيزی می‌خورد به آن اميد می‌خورد كه شايد در آن زهرِ قاتلی كرده باشند و كار خلاص شود.
روزگارِ ما بدتر شده است. حاج سياحِ زندانی وقتی‌كه بيمار شد و بيرون روی‌ی شديد پيدا كرد فراشِ مهربانی آن جا بود كه دم به ساعت زندانی‏‏ی ناتوان را كول بگيرد و از پله های زيرزمين بالا بياورد. روزگارِ ما بدتر شده است. با اين حال گنجی استوره نيست و نمی‌خواهد كه باشد. او سخن گفتن در شفافيت را معيار قرار داده و اين كفه‏ی سود و زيان را در پيش‏خوانِ بسياری از دكان‏داران – كه سنگِ تقلبی دارند – برهم زده است.

بايد به حكومتيان اندرز داد و به آن‏ها آموخت كه سياست دانش است نه جلادی و شقاوت.
بايد به آن‏ها آموخت كه ميزانِ گنجايشِ ظرف خود را در جهانِ امروز اندكی بيگانه‌تر با معيارهای تنگ چشمانه و اندك بينی‌های رايج و بيمارگون در نظر آورند تا آبی يا انديشه‏ای كه در آن می‌ريزند زود گنديده نشود. اگر نمی‌بينند و نمی‌شنوند بايد به يادشان آورد كه در هستی‌ی ناشناخته و پررمز و راز «تابِ بی بازتاب» و « كنشِ بی واكنش » تاكنون مفهومی نداشته است. بايد به آن‏ها اندرز داد و از آن‏ها پيوسته و بی‌وقفه خواست كه به اندازه‏ی سرِِ سوزنی از حقِ الاهی ، شرعی ، قانونی ، طبيعی و فراطبيعی‌ی خود كه مالكيتِ آن‏ها را برجان و مال و شرف و حيثيت و نواميسِ مردم مسلم داشته است و می‌دارد ، چشم بپوشند و از مشتی پوست و استخوان دست باز دارند و آبروی ايران و ايرانی را بيش از اين خوار و خفيف نخواهند. (طنز می‌نويسد اين قلم؟). بايد به آن‏ها يادآوری كرد كه چالش‏های انديشه‏ای و
فرهنگی مربوط به جامعه و حقِ جامعه است و كمی‌ها و كاستی‌ها و درستی‌و نادرستی‌ی آن در كشاكش‏های انديشه‏ورزی درخودِ جامعه نقادی ، پذيرش ، رد ، بهبود و پربار و يا بی‌اعتبار می‌شود. و حكومت وظايفِ ديگری دارد جدا از مداخله‏ی مستقيم در چالش‏های انديشه‏ای.
و اين سخنِ تكراری‌ی « انديشيدن و بيانِ آزادِ انديشه » جرم نيست. و انديشه را با انديشه پاسخ بايد داد.و سركوبِ انديشه‏ها جرم و جنايتِ آشكار و لگد‏مال كردنِ ميثاق‏های جهانی و حقوقِ بشری‌ست. بيش از اين‏ها تكرار خواهد شد.

آقای اكبرگنجی گفته است شفاف با‏يد سخن گفت. شفاف و بی‌پرده سخن گفتن – نه به معنای اعلامِ شجاعت كه يك بازی‌ی روشن‏فكرانه است ـ بلكه به معنای عبور از فضای روشن‏فكری ، و عبور از فضايی‌ست كه بت‏پرستی در آن رواج دارد به شكل‏های گوناگون. و گذر از فضايی‌ست كه احتمالِ پيدايش و شكل‏گيری‌ی «بت‏پرستی» به شكل‏های تازه تر
در آن وجود دارد ، و بايد اين احتمال را از بين برد. گرهِ كار با پرِسيمرغ و جادوگری و شعبده گشوده نمی‌شود. گرهِ كار با خودِ كار گشوده می‌شود. مسئله‏ی «انرژی‌ی روانی» و بازتاب‏های آن – كه هم ويران‏گر‏ است و هم سازنده – موضوعِ ديگری‌ست و....

« روشن‏انديشی» كه با صراحت و آشكارا سخن گفتن مناسبت دارد ، كارِ ساختنِ شالوده‏ای‌ست كه بنای « خرد‏ورزی‌ی تازه» بر آن استوار می‌گردد. از همين روست كه عصرِ «روشن‏فكری» به پايان رسيده است. و درست در هنگامه‏ی سد ساله‏گی‌اش. اگر مشروطه را مبداء اين تاريخ قرار داده باشيم – كه بی‌راه هم نيست ـ می‌توان گفت كه سد سال عمر
برای «روشن‏فكری» كافی به نظر می رسد تا هم اين جا‏به‏جايی‌ی بی‌زد و خورد و نمادين نشانه‌ای از عنصرِ هميشه غايبِ « فضای دموكراتيك» باشد. و هم اين فصل و جدايی‌ی بايسته و بسيار ضروری زمينه‏ای باشد برای نقد و داوری‌ی كارِ گذشته‏گان. از تك و توكی درست‏انديشی‌ی بی‌امكان تا فرصت‏طلبی‌ها ، بت‏پرستی‌ها و بت‏تراشی‌های گوناگون ، ايده‏ئولوژی‌سازی و ايده‏ئولوژی پرستی های روشن‏فكرانه كه زمينه را برای تقديسِ خشونت فراهم كرده است بايد به نقد و داوری كشيده شود. اين فصل مجموعه‏ی ميراثِ سنگينِ روشن‏فكرانه را از دوشِ انديش‏ورِ امروز بر زمين می‌گذارد تا گام برداشتن بی‌آن بارو بنديلِ غيرِ ضروری امكان‏پذير‏تر باشد.

اكبر گنجی می‌گويد انسانِ انديشه‏ورز نمی‌تواند بت‏پرست باشد. و نمی‌تواند در برابرِ بت‏پرستی‌های چهره‏تعويض كرده و بی‌ارزش‏تر و بی مقدارتر از بت‏پرستی‌های عصرِ جهل و خشونت بی‌تفاوت بماند. و من هرچه به ذهنِ تاريخی و كهن‏سالِ خود فشار می‌آورم ، يادم نمی‌آيد كه در ايران بت‏پرستی در زمان‏های دور هم رواج داشته باشد. شايد از همين روست كه ما به آن علت كه در يك مقطعِ زمانی ـ كوتاه يا بلند – بت‏پرستی‌ی صادقانه نداشته‏ايم به دامِ بت‏پرستی‌های كاذب و رياكارانه در‏افتاده‏ايم. و هنگامی كه مجسم می‌كنم و درقياس می‌آورم بتِ سنگی‌ی ايستاده در برهوت را - با آن نگاهِ خاموش و خيره به افق‏های دور و نامرئی – آن را زيبا و پرستيدنی می‌يابم. زيرا كه روان ندارد سنگ. هر اندازه كه زيبا تراش خورده باشد ، يا صيقل يافته باشد در آفتاب و باد و باران.... و گذشتِ روزگاران. روان ندارد. لاجرم پيوسته‏های روان نيز ازچرك و آز و كبر و خودخواهی و خود ستايی و خشنودی از كرنشِ ديگران در او نيست. جسمش نيز پاكيزه تر است و فساد‏ناپذير تر. ( می‌بخشيد اين اندك را ، كوشيدم كه خارج از ادب چيزی ننويسم اما اين ادبِ رسمی گاه بد‏جوری دست‏وپا گير است ) و از به قولِ هدايت « اَخ و تف » و اهن و تلپ و مدفوع و اخلاطِ فاسد و عن‏دماغ و بيماری و زخم و سرطان و كوفت و زهرِ مار در وجودش اثری نيست.

مرگ و زنده‏گی‌ی اكبر گنجی كارنامه‏ی درخشانِ عبور از ورطه‏های تاريكِ بت‏پرستی‌ست. انسان‏ها برابرند و قانونی كه اين برابری را ضمانت می‌كند روی زمين و به وسيله‏ی انسانِ زمينی نوشته شده است و نوشته خواهد شد. من نيز مانندِ هر انسانِ ديگری خواهانِ جلوگيری از مرگِ اكبر گنجی ، در كارآمدنِ اندكی عقلانيت و به رسميت شناخته شدنِ
حقِِ انسانی‌ی زيستن در جامعه‏ای آزاد ، و حقِ كوشش برای پديد آوردنِ چنين جامعه‏ای و برچيده شدنِ بساطِ بيداد و تفتيشِ عقايد و خشونت هستم. و بر اين باور پای می‌فشارم كه انديشيدن و بيانِ انديشه جرم نيست. سركوبِ انديشه جرم است ، جرمی كه بنابر آزمون‏های تاريخی‌ی ما و بشريت، بی بازتاب نمانده است. عبارتی را از كتابی می‌آورم و اين سخن را به پايان می‌رسانم :

« نزدِ خدا ، انسان مخلوق و موضوعی بيش نيست ، اما در نزدِ ديگران و از زاويه‏ی ديدِ آنان ، وجودِ هر آدم به معنا‏ی حضورِ محورِ مقاومتی‌ست. مادام كه آدم‏ها به خود ، چون غايتِ منظور بنگرند و از تبديل شدن به آلتِ فعلِ ديگری سر باز زنند ، فردِ قدرت طلب – يعنی همان فردی كه اسيرِ ترسِ تهاجمی‌ست – با مانع و مقاومتی غيرِ قابلِ عبور مواجه خواهد شد » - نقد و تحليلِ جباريت/ مانس اشپربرـ....


اَمرداد٨٤/ ايرج عالی‌پور



نظر شما درباره این مقاله:









 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024