iran-emrooz.net | Tue, 02.08.2005, 21:07
نگاهی انتقادی به مقالهای از آقای خسرو ناقد
آيا پيشرفتی بود كه بازگشتی در كار نباشد؟
علیمحمد طباطبايی
|
.(JavaScript must be enabled to view this email address)
چهارشنبه ١٢ مرداد ١٣٨٤
آقای خسرو ناقد محقق و مترجم صاحب نام در مقالهی جديدی كه ابتدا در روزنامهی شرق (٤ مرداد ٨٤) و سپس در سايت « روز » منتشر گرديد ـ و عنوان آن « بازگشتی در كار نيست: آيندهی جريان دموكراسی خواهی با توجه به نتايج انتخابات» میباشد ـ به مواردی اشاره كردهاند كه به عقيدهی اين جانب خالی از بعضی اشكالات نيست. همانگونه كه از عنوان مقاله برمیآيد بحث اصلی ايشان در اينجا موقعيت و وضعيت مبهم جنبش اصلاح طلبی پس از انتخابات اخير است و سعی آقای ناقد هم در مطلبشان نشان دادن اين كه راهی جز اصلاحات وجود ندارد و جوانان و اصلاح طلبان از نتيجهی انتخابات اخير نبايد مايوس و نااميد شده و از شيوههای صلح آميز و غيرخشونتگرا روی برگردانند.
١ ـ در شروع مقاله آقای ناقد قبل از آن كه به طرح نقطه نظرات خود آغاز كند نقل قولی از فيلسوف اتريشی معروف پوپر آورده است كه به همان بحث معروف آزمون و خطا باز میگردد و برای بار ديگر در انتهای مقاله ايشان باز هم به پوپر و اين بار به موضوعی مرتبط با نقل قول قبلی يعنی جستجوی جهان بهتر توسط تمامی موجودات و از جمله انسان متوسل میشود. اما ارتباط اين سخنان پوپر با مشكلات اصلاح طلبان در ايران و وضعيت پر از ترديد فعلی در دوران پس از انتخابات چيست؟ در واقع هنگامی كه شخصی مقالهی خود را با يك نقل مشهور از شخصيت شناخته شدهای آغاز میكند اين به آن معنا است كه خلاصهای از آنچه نويسنده در نظر دارد در آن مقاله بياورد توسط آن نقل قول از آن شخصيت سرشناس به طريقی مورد تائيد قرار میگيرد. اما در اينجا چه ارتباطی میتواند ميان بحث آموختن از خطاها و جستجوی زندگی بهتر با آنچه در حال حاضر در كشورما در حال انجام است وجود داشته باشد؟
ابهام خواننده وقتی بيشتر میشود كه میبيند خود آقای ناقد كه میبايست از خطاهای انجام شده چيزی آموخته و در حال انتقال آموختههای خود به خواننده باشد چنين نمیكند و به جای آن خواننده را به توجه كردن به كلياتی چون دموكراسی خواهی و پرهيز از خشونت كه در هر حال در جهان كنونی ارزشهای معتبری هستند سفارش میكند، يعنی آن ارزشهايی كه امروزه ديگر كسی غير از آنها را برای جهان فعلی سودمند و كارآمد نمیداند (و گاهی آنها از بس تكرار میگردند كمتر كسی اين سخنان را جدی میگيرد). آقای ناقد به شخصه در مقاله خود اعتراف میكند كه پس از شكست اصلاح طلبان در انتخابات اخير بسياری اكنون به اين نتيجه رسيدهاند كه تاكيد بيش از اندازه بر دموكراسی و آزادی و بی توجهی به مسائل اقتصادی شيوهی غلطی بود كه منجر به اين شكست شد، به عبارت ديگر از نظر اين افراد اصلاح طلبان برای آن كه در انتخابات پيروز شوند میبايست به مسائل اقتصادی و عدالت اجتماعی بهای بسيار بيشتری میدادند، اما به عقيدهی آقای ناقد اين تحليل غلط است. ليكن اگر قرار بود كه آزمون و خطا در اين گونه مسائل اجتماعی نقشی داشته باشد، در واقع اين امكان وجود میداشت كه حق با اين منتقدين برنامههای انتخاباتی اصلاح طلبان باشد، يعنی شايد اين كم بها دادن به معضلات اقتصادی مردم همان چيزی است كه آنها میبايست از خطایهای خود آموخته و برای بار ديگر از آن پرهيز كنند. در واقع اين هم میتواند به عنوان يك درس برای آموختن مطرح باشد، چنانچه البته صحت داشته باشد. اما آقای ناقد كه خود با آوردن نقل قول پوپر ظاهراً طرفدار استفاده از آزمون و خطا در برنامههای سياسی است درست عكس آن را نشانه میرود و به جای شكافتن اين موضوع كه آيا میتوان از آن شكست چنين درسی آموخت بدون هرگونه بررسی و تحليلی مینويسد: « من با آن كه وجود فقر در جامعه و فساد در دستگاههای گوناگون را كتمان نمیكنم ولی به تاثير عامل اقتصادی در نتايج انتخابات گذشته به اين حد بها نمیدهم و كماكان توسعهی سياسی را لازمهی پيشرفت اقتصادی و وجود آزادی را مستلزم تحقق عدالت و برقراری قانون را شرط اساسی گسترش امنيت میدانم ». من اگر چه با آقای ناقد در آنچه در اينجا در بارهی رجحان آزادی و دموكراسی بر مسائل معيشتی گفتهاند كاملاً هم عقيده هستم اما نمیتوانم درك كنم كه رابطهی اعتقاد به اين ارزشها با ملاكهای اكثريت مردم برای شركت و انتخاب نامزد مورد نظرشان چيست. باور ايشان به ارزشهای متعالی چه ارتباطی با تاثير وضعيت معيشيتی بسيار بد مردم در نتايج انتخابات جاری دارد؟ به ديگر سخن نتيجه گيری كه آقای ناقد در نظر دارد در مقالهی خود به ما بياموزانند از آن مقدمه حاصل نمیشود. تاثير عوامل اقتصادی و كمبودهای معيشتی مردم در نتايج انتخابات يك چيز است و باورها و ارزشهای آقای ناقد و بنده يك چيز ديگر.
وانگهی ايشان كه به آموختن از مسئلهی آزمون و خطا باور دارد (و آوردن نقل قول از پوپر در ابتدای مقاله قاعدتاً بايد چنين خاصيتی داشته باشد) كمترين تلاشی به خرج نمیدهد كه روشن كند بر اساس اين تز اكنون از شكست اصلاح طلبان چه درسی میتوان گرفت و مرحلهی بعدی با توجه به اشتباهات انجام شده چيست، زيرا بالاخره يك چيز بايد علت اين شكست باشد و برای يافتن آن استناد به آزمون و خطا شايد به موقع و به جا باشد، اما ايشان متاسفانه اين موضوع را پی نمیگيرد و به سادگی از آن میگذرد.
٢ ـ مورد ديگر اين كه آيا اصولاً بحث معروف آزمون و خطا به موجودات منفرد باز میگردد يا به حكومتها و فرهنگها و تمدنها و و اقوام و نژادها و از اين قبيل هم توسعه دادنی است؟ برای مثال در همين جنبش اصلاح طلبی كه البته صدر و ذيل آن و حد و حدود آن ابداً روشن نيست تا به اينجا اين آزمون و خطا چگونه بوده يا چگونه میتوانيم تجربهی آزمون و خطا را در آن نشان دهيم. منظور بنده اين است كه قاعدتاً تجربهی آزمون و خطا و درس گرفتن از آن و جلوتر رفتن بايد به يك فرد يا به يك ذهن تصميم گيرنده باز گردد (و البته به شرايط كاملاً ثابت جهان بيرونی) يا به عبارتی به يك موجود منفرد كه همواره خاطرههايی قبلی اش را از خوب و بدی كه تجربه كرده شخصاً در اختيار دارد وی میتواند بر اساس آنها جهان پيرامون خود را بهتر تشخيص دهد و به عبارت ديگر بر مشكلات بهتر فائقايد ـ هرچند كه البته انسان در ميان موجودات ديگر به طور استثنا میتواند از خطاهای ديگر همنوعان خود نيز بسيار بياموزد و میتواند كارهای نيمه كارهی گذشتگان خود را كاملتر كند.
به سخن ديگر آنجا كه تصميم گيری به افراد جدا از يكديگر و نه به فرد باز میگردد چگونه میتوان از آزمون و خطا سخن گفت؟ مورد كلاسيك آزمون و خطا موشی است كه در داخل يك لابيرنت قرار داده میشود، لابيرنتی كه در مركزش غذايی برای موش از قبل كار گذاشته شده است و يك بار كه موش مورد نظر با سعی و تلاش و برخورد با راههای بن بست و نااميد شدن و باز هم تلاش مجدد برای يافتن راههای جديد به محل غذا، بالاخره به مركز لابيرنت رسيد در مرتبهی ديگر و تكرار همان آزمايش راه خود را سريعتر پيدا میكند ـ كه البته همين آزمايش را میتوان با روبوتهای هوشمند نيز انجام داد. هرچند كه شايد بتوان در موارد بخصوص و به طور استثنا ـ و نه هميشه و در همه حال ـ درس گرفتن از آزمون و خطا را به گروههای بسيار كوچك انسانی كه با هدف كاملاً معين و برای اجرای پروژهای صددرصد از قبل تعريف شده تشكيل شدهاند نيز منتسب نمود ـ يا به عبارت ديگر افرادی كه در يك مورد بخصوص خاطرههای كاملاً مشتركی دارند. اين گروههای كوچك انسانی میتوانند شكارچيان عصر يخ باشند يا برنامه ريزان دولتی در عصر موشك و اتم، ليكن بايد توجه داشت كه در هر صورت بايد گروه به هم پيوستهای باشند كه برای هدف كاملاً معين و روشنی باهم همكاری میكنند. اما در مورد گروههای متفاوت و گوناگون و پراكنده از روشنفكران با ايدهها و مرامها و نظرات متفاوت چگونه میتوان در بحث پيش برد اصلاحات از آزمون و خطا سخن گفت؟ به نحوی مشابه در مورد مردم علاقمند به اصلاحات كه روی سخن آقای ناقد در آن مقاله هستند و روشن است كه تمايلات و خواستهای بسيار متفاوت و دركهای بسيار وسيع و متناقض از همه چيز در آنها موج میزند و هر كدامشان از « اصلاحات » يك برداشت ديگر دارند چگونه میتوان از آزمون و خطا و اين كه آزمون و خطا است كه نشان میدهد جز اصلاح طلبی راه ديگری نيست سخن گفت؟ در اين ٨ سال گذشته آزمون و خطا برای پيشرفت اصلاحات به راستی چه چيزی نشان داده و چه نسخهای دارد؟
حد اقل آن كه شايد بتوان گفت كه اگر میتوان از اين شكست درسی هم گرفت يكی هم اين است كه شعار اصلی آقای ناقد در مقالهی خود يا « بازگشتی در كار نيست » اتفاقاً غلط است، يا در حال حاضر واقعيت همين را به ما نشان میدهد كه بعضی بازگشتها انجام شده يا در حال انجام است، اما ايشان كه میخواهد از آزمون و خطا استفادهی كارآمد كند مینويسد: « من چنين بدبينانه به رويدادهای اخير نمینگرم و آيندهی اصلاح طلبی را در ايران روشن میبينم و نسبت به آن خوش بين هستم. مبنای اين خوش بينی و اميداوری نيز بر ‹ اصلی كلی › استوار است كه سخت به آن پايبندم و آن را اصلی مبتنی بر فرايند رشد طبيعی امور میدانم ».
ما نمیدانيم كه اين « اصل كلی » آقای ناقد چيست، شايد نوعی خوش بينی به آيندهی بشر باشد كه در هر حال بسيار بهتر از بدبين بودن است، اما نبايد مانع از آن شود كه دقت و صحت نگرش كوتاه مدت ما را مخدوش ساخته و برداشت غلط و گمراه كنندهای به ما ارائه دهد. اما در هر حال نتيجهای كه از اين نگرش نويسنده میتوان گرفت آن كه موضوع اصلاحات در ايران خود به يك ايدئولوژی تبديل شده كه به هيچ وجه به آزمون و خطا هم نيازی ندارد زيرا گفته میشود كه اصولاً دو راه بيشتر برای تغييرات اجتماعی وجود ندارد، انقلاب و اصلاحات. سپس عنوان میشود كه هيچ انقلابی هرگز نتوانسته است كه مردم را به نتيجهای كه برای آن دست به انقلاب زدند برساند و بهترين شاهدش هم همين ايران خودمان، پس راهی جز اصلاحات متصور نيست. ليكن اگر راهی جز اين نيست پس آزمون و خطا ديگر چه جای مطرح شدن دارد؟
٣ ـ مسئلهی ديگر آن كه آزمون و خطا در صورتی مفيد است كه شرايط بيرونی موجود زندهی مورد نظر ما ثابت باشد، در جهانی كه همه چيز در حال تغيير است و هرگز نمیتوان اين تغييرات را پيش بينی كرد اصولاً آزمون و خطا كاربرد ندارد. به سخن ديگر از اشتباهات گذشته چندان كه لازم است نمیتوان آموخت، زيرا موجود مورد نظر هر لحظه با شرايط و خطرات جديدی روبرو است كه قبلاً در خاطرهی خود هيچ نشانی از آنها ذخيره ندارد.
به نحوی مشابه در كشور ما نيز پيش بينی رويدادهای سياسی و اجتماعی تقريباً غير ممكن است. يك روز شخصيتی چنان بدنام میشود كه به نظر میرسد تمامی عقب ماندگیها و بدبختیها زير سر اوست، اما مدتی بعد همين شخص تبديل به فرشتهی نجات اصلاح طلبان میشود. بنابراين هر روز كه میگذرد انتخاب شيوههای مناسب برای پيش برد برنامههای سياسی میتواند با ديروز شديداً متفاوت و بلكه متناقض باشد. در چنين جامعهای ديگر صحبت از آزمون و خطا در بستر رويدادهای سياسی نمیتواند مطرح باشد. جالب آن كه خود آقای ناقد نيز در مقالهای كه نوشته است از نقطه نظری ديگر به همين وضعيت بغرنج در ايران اشاره میكند: « اصولاًُ در حال حاضر ساختار اجتماعی در ايران به گونهای نيست كه امكان سنجش و ارزيابی رفتار انتخاباتی مردم با معيارهای متعارف در علوم اجتماعی امكان پذير باشد ».
٤ ـ انتقادهای بالا به مقالهی آقای ناقد شايد به عقيدهی بسياری مته به خشخاش گذاشتن باشد، زيرا در هر حال بحث آزمون و خطا فقط در نقل قول از پوپر در ابتدای مقالهی ايشان آمده بود نه در خود مقاله. اما آنچه از اينجا به بعد میآيد مستقيم به همان نوشتههای خود ايشان باز میگردد.
آقای ناقد كه احساس میكند اكنون بسياری از جوانان اصلاحطلب به علت نتيجهی غير منتظرهی انتخابات اخير در حالت ياس و نااميدی به سر میبرند به اندرز آنها مینشيند كه: « اصلاحات و دگرگونیهای اجتماعی در هر كشور و در هر جامعهای اگر قرار است بدون خشونت و خونريزی به پيش رود به زمان نياز دارد و به قول معروف خمرهی رنگريزی نيست كه زود و بعد از دورهی كوتاهی نتيجه دهد ». سپس ايشان برای آنكه برای صحت اين استدلال خود مستنداتی هم بياورد به تاريخ معاصر كشور آلمان اشاره میكند كه به گفته خودشان با آن آشنايی بيشتری دارند. آقای ناقد به طور بسيار خلاصه از دو قرن پر از تنش و رويدادهای پر از خشونت در اين كشور سخن میگويد و در انتها نيز طبق انتظار به روی كار آمدن هيتلر و ناسيونال سوسياليسم و جنگ جهانی دوم اشاره میكند. ايشان از وضعيت بسيار بد اقتصادی و سيب زمينیهايی كه برای هر كيلو از آنها مردم آلمان میبايست به علت تورم افسار گسيخته يك كيسه پول با خود به بازار ببرند و از كودتا و ترور و كشتار جمعی سخن میگويد. اما عجبا كه از تمامی آنها به نتيجهای معكوس میرسد. تناقض اينجاست كه ايشان بر اين نظر است كه اصلاحات خم رنگرزی نيست و زمان میبرد و شاهد هم مثلاً دو قرن تاريخ آلمان است، وانگهی ايشان خشونت و شيوههای سياسی افراطی و غير مسالمت جويانه را رد میكند و مردم ايران را به صبر و بردباری میخواند، ليكن تمامی آنچه از تاريخ آلمان برای ما (و البته به طور بسيار خلاصه) میگويد نشان میدهد كه در نهايت نتيجهای جز ناسيونال سوسياليسم و كورههای آدم سوزی نبود و البته فراموش میكند كه بگويد پايان اين دو قرن تاريخ شكست هيتلر در يك جنگ بسيار خونين و پر از قربانی و آن هم به كمك قدرتهای خارجی بود. به راستی عجيب است كه ايشان درسی را كه در نظر دارند از تاريخ آلمان به ما بدهد نه اثبات شيوههای مسالمت آميز كه اتفاقاً عكس آن است. در نتيجه اگر قرار است كه ما هم از تاريخ معاصر آلمان برای درماندگی فعلی خود درسی بگيريم اصلاحات مورد نظر ايشان نمیتواند باشد، بلكه اثبات اين نظر است كه حرف آخر را هميشه زور و قدرت میزند.
شايد البته منظور ايشان اين بوده كه به ما بگويد مبادا همچون مردم آلمان بشويم كه برای مدت دو قرن در پيشبرد امور خود از طريق شيوههای غير خشونت گرا در ماندند و در نهايت قدرتهای خارجی آنها را نجات دادند. اما از نوشتهای ايشان چنين منظوری برنمیايد. زيرا آقای ناقد از يك طرف میگويد كه راهی جز اصلاحات ما را به سرمنزل مقصود نمیرساند كه منظور ايشان در اينجا از « ما » نمیتواند فقط ما ايرانیها باشد، بلكه منظور بشريت است، و از طرف ديگر تاريخ آلمان را نشانمان میدهد كه در آن مردم از طريق « اصلاحات » به سرمنزل مقصود نرسيدند.
٥ ـ اصولاً در بحث پرهيز از شيوههای خشونت گرا در مسائل اجتماعی و امور سياسی آقای ناقد يك مسئلهی بسيار مهم را ناديده میگيرد، هر چند كه مثال ايشان در مورد تاريخ معاصر آلمان همين نظر بنده را ثابت میكند. فقط و فقط هنگامی ممكن است شيوههای غير خشونت گرا به موفقيت برسد كه در ميان تمامی (يا اكثريت) سازمانهای سياسی مطرح و حاكميت در اين خصوص اتفاق نظر وجود داشته باشد، يعنی در اين مورد كه بايد از خشونت به هر قيمتی كه شده پرهيز كرد، و باز هم در جايی چنين افكاری به بار مینشيند كه هدفهای تنگ نظرانهی گروهی بر منافع كشوری چيره نشود. به ديگر سخن سازمانهای سياسی خود را با كل كشور و مردم يكی فرض نكنند و آمادهی باختن در بازیهای سياسی هم باشند و رقبا را تحمل كنند. در غير اين صورت سخن و اندرز از پرهيز از خشونت تعارفی بيش نخواهد بود. خشونت يك طرف و بستن راههای مسالمت آميز برای رقبا خشونت گرا شدن طرف ديگر را ناگزير میسازد، حتی اگر شده خشونت در شكل صدمه به خود (مانند خود سوزی يا اعتصاب غذا تا حد مرگ و غيره) برای جلب افكار عمومي.
٦ ـ وانگهی اينكه در جايی مردم شخصاً دست به خشونت نمیزنند هميشه به اين معنا نيست كه آنها به واقع مخالف اعمال خشونت هستند. چه بسا علت كناری گيری آنها از خشونت اين باشد كه به خاطر بيش از حد محافظه كار شدن و دشواریهای ايجاد يك زندگانی مرفه حاضر به هزينه كردن نيستند، ليكن چنانچه امكان خشونت از طريق ديگری كه آنها را مستقيم وارد معركه نمیكند موجود باشد چه بسا آنها از شيوههای خشونت گرا كه آنها را به هدفهای فرضی نزديكتر میكند بدشان هم نيايد. در مورد مردم خودمان من بر اين عقيده ام كه آنها شخصاً حاضر به انجام خشونت در سياست نيستند زيرا زير بار هزينههای احتمالی اش نمیروند، اما چنانچه ديگران اين خشونتها را اعمال كرده و نتايج سياسی مورد نظر را متحقق سازند برايشان هيچ اهميتی ندارد، چرا كه چنين اهميتی از كجا بايد میآمد و آنها از كجا بايد چنين چيزی را میآموختند؟ وانگهی آيا اين گونه نيست كه بيشتر آنچه در ايران در بارهی پرهيز از خشونت گفته میشود دقيقاً به همين خاطر است كه بعضی از طرفداران چنين نظريههايی خود شخصاً اهل ريسك و مخاطره و هزينه كردن نيستند زيرا هزينههای چنين مخاطراتی بيش از حد تحمل برای يك چنين حهانی بالا است؟
٧ ـ اما مورد ديگر به روياروی هم قرار دادن انقلاب و اصلاحات باز میگردد كه ديگر سخنی ييش از حد تكراری و ملال انگيز شده است. يعنی به قدری يك سخن فقط تكرار شده (و نه موشكافی) كه ديگر معنای دقيق اصلاحات و انقلاب و تفاوت آنها هم ديگر روشن نيست. آقای ناقد در مقالهی مورد نظر مینويسد: « پرسش بنيادين در واقع اين است كه به راستی مگر برای پيشرفت طبيعی جوامع راه ديگری نيز جز راه اصلاح و مهندسی اجتماعی وجود دارد؟ مگر جز پرهيز از خشونت و كوشش در جلوگيری از بروز انقلاب و همزمان پيگيری اصلاحات گام به گام و تلاش برای پيشبرد خواستههای مردم و بهبود اوضاع راه ديگری قابل تصور است؟ آيا كسی در سرزمينی بر روی اين كره خاكی تجربهای سراغ دارد كه با خشونت گرايی و انقلاب و تداوم راههای انقلابی به نتيجهای مطوب رسيده باشد؟ ».
در فرهنگ علوم سياسی هنگامی از انقلاب سخن میگوئيم كه يك حزب سياسی يا يك گروه مخالف برنامهی سياسی اش نه فقط در نهايت سرنگونی حاكميت موجود و استقرار يك گروه جديد در قدرت باشد، كه در كنار آن تعويض نظام و ساختار سياسی و اقتصادی نيز به طور عميق و ريشهای انجام شود. البته بعضی ديگر صرفاً روشها و شيوههايی را كه حزب يا سازمان سياسی به توسط آنها راه خود را به جلو باز میكند مورد ارزيابی قرار داده و چنانچه از شيوههای خشونت گرا استفاده شود از انقلاب و در غير اين صورت از اصلاحات سخن میگويند. چنانچه انقلاب سال ٥٧ ايران را با دو ملاك بالا بسنجيم انقلابی روی نداده است، زيرا آن رويداد در درجهی اول نتيجهی تظاهرات مسالمت آميز خيابانی مردم بود نه برنامه ريزیهای يك حزب سياسی تندرو و انقلابی و نتايجی كه به دنبال خود آورد نيز دگرگونیهای عميق نسبت به شرايط گذشته در بر نداشت. انقلابهای مخملين اخير هم به « انقلاب » معروف شدهاند در حالی كه انقلاب نبودهاند. منظور من اين است كه انقلابی بودن يا طرفدار اصلاحات بودن در هر حال بايد به برنامههای سياسی يك حزب يا يك سازمان سياسی باز گردد، ولی اين كه گفته میشود مردم ما (يا جوانان ما يا دانشجويان ما) اصلاحطلب هستند اصلاً معنای درست و دقيقی ندارد. وقتی از يك سازمان سياسی شناسنامه دار صحبت میشود دقيقاً میتوان پيشينه و اهداف و برنامههای آن را مطالعه كرد و در باره اش قضاوت نمود اما مردم چه معنا میدهد؟ در ميان تودهی مردم همه جور افكار و نظريه و تمايل وجود دارد، وانگهی مردم اصلاحطلب نيستند، بلكه فقط افراد بخصوص يا سازمانهای مشخص ممكن است اصلاحطلب باشند يا نباشند. مردم خواهان تغييراتی هستند كه در اثر آنها مشكلات زندگی شان حل شود و برايشان تفاوتی ندارد كه اين تغييرات از كدام راهها حاصل میشود.
اما اصلاحات چيست؟ اصلاحات هر چيز ممكنی میتواند باشد (كما اين كه گفته میشود تمامی پيغمبران از حضرت آدم تا حضرت محمد همگی اصلاحطلب بوده اند) اما در وضعيت فعلی كشورهای خاورميانه كه ايران نيز يكی از آنها است منظور از اصلاحات (يا رفرم) از منظر يك حكومت دموكرات غربی يك چيز بيشتر نيست: رعايت آزادی بيان و آزادی مطبوعات، دخالت دادن بيشتر مردم برای تصميم گيری در تعيين مسير رويدادهای كشور و سرنوشت خود، كاهش نقش نظارتی از بالا، رعايت حقوق بشر، رعايت برابری جنسيتی، عقلانی كردن اقتصاد و كاهش نقش دولت در آن و از اين قبيل. بنابراين اصلاحطلب بودن يا نبودن به دولتها، شخصيتهای معين سياسی و روشنفكری و گروهها و احزاب سياسی باز میگردد نه به كل مردم يا جوانان يا دانشجويان. ليكن آنچه در اين ٨ سال گذشته نه در دولت و نه در سازمانهای نزديك به دولت اثری از آن نبود يك برنامهی معين، دقيق و كاملاً روشن برای انجام رفرمهای اجتماعی و سياسی بود. در واقع بايد دقيقاً مشخص میشد كه چه چيز دچار مشكل است و بايد اصلاح شود و چگونه بايد اين كار انجام گيرد و در نهايت چه شكل جديدی پيدا كند. اما چنين چيزی را هيچكس در ايران ندی و اصلاحات از خواستههای پنهان شده در لابلای سخنرانیها مقامها و شخصيتها فراتر نرفت.
٨ ـ مورد آخر و مهمتر آن كه در حل مسائل و مشكلات اجتماعی اصولاً هر دولتی هم كه در ايران فعلی روی كار بيايد جز از طريق همان به قول آقای ناقد « مهندسی اجتماعی » راه ديگری برای اجرای وعدههای خود ندارد و بحث معروف پوپر در بارهی « مهندسی جز به جز اجتماعی » به اينجا مربوط نمیشود بلكه آن بحثی است صرفاً معرفت شناختی كه در زمينهای ديگر مطرح است، زيرا ايشان به طريقی از مهندسی اجتماعی سخن میگويند كه گويا اين روشی است مخصوص دولتها و احزاب اصلاج طلب.
به اين ترتيب و از اين نظر اصولاً هيچ تفاوتی ميان دولتهای سالهای گذشته در ايران (و آنچه از اين به بعد خواهد آمد) وجود ندارد. برای رفاه اجتماعی بيشتر راههای متفاوتی میتواند وجود داشته باشد، اما راهی كه « انقلابی » به معنای دقيق كلمه باشد و راهی كه « اصلاح طلبانه » وجود ندارد. نمیتوان دولتی كه پول نفت را سرمايه گذاری عاقلانه میكند ـ يعنی آنچه در دراز مدت نتيجه میدهد ـ اصلاحطلب و دولتی كه با افزايش يارانهها زندگی را موقتاً سهلتر میكند انقلابی خواند. هردوی اين روشها مهندسی اجتماعی است اما دومی حتماً به تيره بختی و اولی شايد به خوشبختی مردم منجر شود. در واقع موضوع اينجاست كه مهندسی داريم تا مهندسی، ليكن در هر حال راه انقلابی برای حل معضلات مردم وجود ندارد (يا معنای درستی ندارد) مگر آن كه منظور از « انقلابی » نوعی معنای استعاری از اين واژه باشد.