iran-emrooz.net | Thu, 06.10.2011, 7:14
«هیچ پایانی وجود ندارد...»*
ماندانا زندیان
در زندگی روزهایی هست که تسلی هیچ معنا ندارد؛ شکوه لحظه رنگ باخته است و دل از هر منظر به نظارۀ کسی میرسد که یک روز خواست سکوتِ بودن را بشکند و نباشد- رسا، باشکوه، چنان یادی که ملال نمیآورد، چراغ میافروزد.
غیبت انسانی، آموزگاری گشاده ذهن، تا ته ظرفیت این واژهها، که در آستانۀ هر پیکار، به تعریف راه مینشست؛ از اندازههای انسان و راه و پیکار بیرون میافتد؛ ولی آرزوهای مشترک انسانها ادامۀ عمرِ آبند، بیدار میمانند و ادامه مییابند- ادامۀ عمر و آرمانهایی که در مسیر زندگی شکل میگیرند، در دستهای دیگرانی که ادامۀ عمرند.
در زندگی روزهایی هست که یافتن یک انسان، به دریافتن انسانیتی میرسد که هیچ در وصف نمیآید؛ یک زیبایی سرریز که در سایۀ اکسیرش انسان به دوست داشتنِ انسان میرسد، و به درک خویشکاری که سرسپردگی است در برابر آنچه فرد انسانی میتواند در خود برکشد؛ مسئولیتی آمیخته به تلاشی آفریننده، که شناختن آن انسان بر شانههای آدمی میگذارد، که ذات همۀ تلاشها و آفرینندگیها برای انسان است، و خوبی و زیبایی، تعابیری انسانی که تنها با وجود انسان معنامی شوند.
حضور اثرگذار دکتر مهرداد مشایخی هرگز یک حضور محدود در گذران شبانروز نبود؛ یک افشای ابدی بود از زمانها و مکانهایی که تاریخ و جغرافیا را پشت سر گذاشتهاند، افشای این راز که انسان، فرد انسانی، سرانجام خاک میشود و پارهای از هستی بزرگتر؛ تاریخ اما همیشه حضور خواهد داشت و انسانیت و وطن نیز.
برخورد ساده و زلال دکتر مشایخی به دردی که بر جسمش آوار شد، دلاوری و همت بلندی که بر ماههای دشوار این آخرین پیکار زندگانی اش چیره بود، مجموعۀ سخنان و نوشتههایش پیرامون جنبش شهروندی ایران، جنبش سبز- بر فراز همه، کتاب ارزندۀ «جنبش سبز ایران و رنگین کمان دمکراسی» که سراسر در دوران پیکار مثالی اش با سرطان کارشد، تجسد خویشکاری انسان، و بالاتر گذاردن امر عمومی بر سود شخصی است، که دست فرهنگ سیاسی را تا آن سطوح والا که جرمی بنتام، بیشترین خوشبختی برای بیشترین افراد، تعریف میکرد، میکشاند؛ و آن انسان صمیمی و حقیقی را که او بود، از متنها و حرفهایش هم باورکردنی تر میکند.
در زندگی روزهایی هست که شگفتی بر شگفتیهای منطق گاه درک ناشدنی هستی افزون میشود؛ مرگ، مغرور و ناشکیبا، دو پاره شکیبایی و زیبایی را از جهان ما میگیرد، هر دو را با یک بیماری، در یک سن، و طرفه آن که از بستر یک باور: هر روز عمر را چنان زیستن، که انگار آخرین روز است.
استیو جابز- از بزرگ ترین نوآوران گسترۀ تکنولوژی- و دکتر مهرداد مشایخی - نویسنده، سیاستگر، آموزگار و دوست- هر روز بیماری مشترک خود را چنان زیستند، که آخرین روز تنها فرصت، و چنان بازآفریدند که نخستین روز هر همیشه. هر دو، در دوران پیکار تن با سرطان، بهترینهای اندیشه و روان خویش را چنان برکشیدند که بهترینهای جهان، از تکنولوژی تا جامعه شناسی، به احترامشان برخاست- هر دو در بافتارهای گوناگون گفتهاند که اندیشۀ مرگ، و خواست به انجام رساندن آنچه در ذهن داشتند، انگیزۀ بیشتر کوشیدنشان بوده است- و هر دو چنان رفتند که این دستگاه آی فون و کتاب «به سوی دمکراسی و جمهوری در ایران»، بر همین میز پیش روی من، نمادهایی ست از این حقیقت که « هیچ پایانی وجودندارد...»
دکتر مشایخی تلاش برای دستیابی به حقوق فرد انسانی را در گسترۀ امر عمومی، و همت برتر دانستن مسئولیت اجتماعی بر حق فردی خود را، در بستر زندگی شخصی، معناکرد. از نقد خویش و ارج گزاری ارزشهای اندیشههای مخالف، نهراسید؛ گذشته را، با هر درازا، بیش از دیباچۀ حال ندانست، و هیچ چیز را شایستۀ ماندن در گذشته و نام نشناخت؛ که دریافته بود کسی که بخواهد از چهرۀ خواستهای تاریخی ملتش صورتی واقعی بسازد بی محابا به درون آتش و باد میرود..
این روزها، این مناسبتهای تلخ، فرصتهایی است برای بازنگری خویشتن خود و روح سرشار و بخشندۀ جنبشهای اجتماعی ایران که او آن اندازه در تعریف و نقدشان کوشید.
غیبت فیزیکی دکتر مهرداد مشایخی، دردی ست که رودخانه وصفش را نه از باران، که از آتش میشنود؛ دردی که ماهها در لحظه بال میزد وناگهان کبوتری شد بر بام، و یادی که دیگر خلوت واژههای بسیاری از ما را رهانمی کند.
ماندانا زندیان
مهر ماه سال یکهزار و سیصد و نود خورشیدی
*عنوان نوشته برگرفته از سخنان دکتر مهرداد مشایخی در آخرین مصاحبۀ منتشر شده از او بر سامانۀ «روز آنلاین» است.