iran-emrooz.net | Wed, 27.07.2005, 19:10
اعتصاب غذای ناظم حکمت – وصف حال اکبر گنجی
ترجمه و اقتباس: ش. فرهمند راد
|
http://web.telia.com/~u87123934
نوشته زیر نخستین بار در اردیبهشت ماه ١٣٨١ به مناسبت یکصدمین سال تولد ناظم حکمت (١٩٦٣- ١٩٠٢) در نشریه "نگاه نو" در تهران منتشر شد. اینک آن را با اندکی بازویرایش به اکبر گنجی تقدیم میکنم، چرا که وصف حال اوست، با احترام به پایداری و استواری او. بسیاری از افراد و ارزشهای نامبرده در این نوشته اکنون جای شایسته خود را در تاریخ یافتهاند. و بهراستی، آقایان خامنهای و مرتضوی چه جایی در تاریخ برای خود اندیشیدهاند؟
ابعاد جهانى یک شاعر*
از نامهی بهتاریخ ۵ آوریل ١٩٥٠ - زندان بورصه:
«... از هشتم آوریل با امید فراوان اعتصاب غذا خواهم کرد. نگرانى و غصهاى ندارم. تا پاى مرگ و تا آخرین نفس با همین امید خواهم زیست. شما هم هر اتفاقى که افتاد، ناامید نشوید. ... وجودم سرشار از شادى درخشانىست. اینها همه براى مبارزهی عدالتجویانهی من لازم است. حتى اگر بمیرم، عدالت بىگمان به پیروزى خواهد رسید. این فکر، این ایمان و این اعتقاد احساس خوشبختى به من مىدهد. فکرش را بکنید، من خودم را مىکشم. هیچ بهفکر ارعاب کسى نیستم. جز زندگى خودم چیزى براى نثار کردن ندارم. بله، چنین است برادران! غمگین و غصهدار شما را در آغوش مىفشارم. باز تکرار مىکنم که با همهی اینها امید دیوانهوارى به دیدار شما دارم. از وجدان عمومى وطنمان نیز دست نشستهام... اگر مادرم و خواهرم سامیه به شما تلفن زدند، آنها را دلدارى دهید. منور [همسر دوم ناظم – مترجم] بهکلی تنهاست، مواظب او باشید. او را به استوارى و پایدارى تشویق کنید. بهویژه در چنین روزهایى...»
خبر اعتصاب غذاى ناظم حکمت دستگاههاى حکومتى را آنچنان برآشفت که زندان بورصه را در میان دو حلقه از افراد پلیس محاصره کردند. او به وجدان عمومى کشورش بىجا امید نبسته بود: زندانبانان از اعمال خشونت نسبت به او بیم داشتند. هزاران پیام اعتراض و همبستگى بهسوى آنکارا بهپرواز درآمد. حکومت چاره را در آن یافت که به بستگان او فشار آورد تا او را از قصد خود منصرف کنند. اما سودى نداشت.
در چنین اوضاعى روزنامهنگاران توانستند در حلقهی دوپشتهی محاصرهی پلیس رخنه کنند و در زندان پیدایشان شد:
«... نمىدانم چهطور بگویم، خلاصه اینکه روزنامهنگاران ما مخلوقات غریبى هستند. جنجال مىکنند که گویا من افسرده شدهام، قلبم بیمار است و همسرم در اطراف زندان شب و روز اشک مىریزد... آخر مگر من قصد جلب ترحم کسى را داشتم که چنین تصمیمى گرفتم؟ گوش کنید، سر عقل بیائید، مگر التماس نکردم که آرامش خود را حفظ کنید، مگر نگفتم که "من عقلم را از دست ندادهام"؟ اما هیچ کس به حرفهاى من اعتنائى نمىکند. اگر من نه از افسردگى، نه از غم، نه از ضعف و نه در اثر بحرانهاى قلبى راهى را درست تشخیص دادهام، معنایش این است که در مبارزه براى بهکرسى نشاندن حق و عدالت چیزى جز زندگى خود نداشتهام که نثار کنم. براى آنکه تأثیرى هرچند کوچک در این مبارزه داشته باشم، حتى راضى به مرگ هستم. شکر خدا که عقلم را از دست ندادهام و خوب مىفهمم چه مىخواهم بکنم. همانطور که گفتم در این باره حتى با وکلا هم نمىخواهم وارد بحث شوم: زیرا هیچ کس نمىخواهد باور کند که یک شهروند ترکیه براى برقرارى حق و عدالت مىخواهد از جان خود مایه بگذارد. فراموش مىکنند که ترکیهی ما در راه آزادى، حقیقت و عدالت تا بهحال چقدر قربانى داده است»...
مهلتى که او به حکومت ترکیه داده بود، بهپایان رسید. اعتصاب غذا آغاز شد.
روز نخست سخت نگذشت. براى گول زدن معدهاش سه بار در روز آب مىنوشید و قلیان مىکشید.
روز دوم، همزمان با گرسنگى، دادستان هم از راه رسید که از او مىخواست بىدرنگ از آنچه آغاز کرده دست بردارد. این بدان معنى بود که تلگرامها به مقصد رسیدهاند و در روزنامهها نیز مطالبى درز کردهاست.
روز سوم سخت گذشت. گرسنگى تمام وجودش را مىخورد. وکیل از راه رسید. عجیب اینکه وکیل هم اصرار داشت که او از کار خود دست بردارد.
روز چهارم منور آمد. ناظم روى تختخواب دراز کشیده بود. در این چند روز تکیده شده بود. نگاهش آنچنان بىفروغ بود که منور نتوانست درجا شروع به صحبت کند.
او خبرهاى تازهاى آورده بود و همه خبرهاى خوش: به پشتیبانى از او در آنکارا سه شاعر - اوکتاى رفعت (پسر عموى او)، اورهان ولی، و ملک جودت اعتصاب غذاى سه روزه اعلام کرده بودند؛ جوانان دست به تظاهرات زده بودند؛ خوانندهی معروف امریکایى پل رابسون در ایالات متحده فراخوانى خطاب به مردم منتشر کرده بود...
... در سال ١٩٤٩ او با شنیدن اینکه نژادپرستان خوانندهی مردمى امریکا را در «پیک سیککیل» آزار دادهاند، چنین سروده بود:
نغمههایمان را در بند کشیدهاند، رابسون،
برادر سیاه مرواریددندانم،
بلبل شاهینپرواز.
نغمههایمان را نمىگذارند بخوانیم
مىترسند، رابسون.
از شفق مىترسند
از گریستن همچون خیس شدن در باران،
« از عاشق بودن مىترسند، مثل فرهاد ما عاشق بودن...
مىترسند، بلبل شاهینپرواز،
از نغمههایمان مىترسند.
و اینک ابراز همدردى رابسون همچون دستى بر شانهی او نهاده مىشد: «ما در امریکا باید همهی توان خود را بکار گیریم و دولت ترکیه را وادار سازیم که ناظم حکمت را آزاد کند. همهی نیروهاى ترقىخواه امریکا باید براى آزادى این شاعر بزرگ متحد شوند. نویسندگان ما، نقاشان، و همهی آنهایى که صمیمانه دوستدار هنر امریکا هستند، باید فریاد اعتراض خود را بلند کنند. ناظم باید صداى ما را همانطور نیرومند بشنود که مخالفان این صدا آن را مىشنوند. بیائید هرچه زودتر به این مبارزه بپیوندیم تا بتوانیم این شاعر بزرگ را به آزادى برسانیم و براى زحمتکشان ترکیه و امریکا حفظاش کنیم»...
با فراخوان هنرمندان ایالات متحده عدهاى از جوانان در برابر کنسولگرى ترکیه در نیویورک اجتماع کردند و در طول شبانروز جاى خود را به افراد تازهنفس مىدادند. بر پلاکاردى که آنان حمل مىکردند نوشته شدهبود: «ناظم حکمت را آزاد کنید!» او و رابسون بعدها نیز هرگز دیدارى نداشتند. مدتى به رابسون اجازهی خروج از کشور ندادند، سپس ناظم با حملهی قلبى بسترى بود و بعد رابسون بیمار شد.
وقتى که شوراى جهانى صلح آنان را شایستهی نخستین جایزهی صلح جهانی شناخت، نام آن دو بار دیگر در کنار هم قرار گرفت.
بعدها ناظم حکمت کشورها را در مىنوردید و همچون پیکى «براى انسانها در دل خود از خاک، از وطن، از درخت، از ماسهها، از گرگ»، از همگونى انسانها خبر مىبرد. اما براى نشان دادن واقعیت این همگونى هر بار ناگزیر مىشد شکلهایى در خور منشاء و تاریخ و سنتهاى مردم همان کشور پیدا کند.
ناظم حکمت در عین حفظ هویت شاعرانهاش، با مردم هر کشورى به زبان شاعرانهی خود آنان مىتوانست سخن بگوید. او نخستین شاعر در جهان بود که سنتهاى ادبى مردم همهی اقطار دنیا را جذب مىکرد و مىتوانست با همهی دنیا به راحتى گفتوگو کند.
او در سال ١٩٥٥ به قربانیان بمب اتمى در ژاپن چهار شعر هدیه کرد. این شعرها در بزرگترین روزنامههاى ژاپن بهچاپ رسیدند و با شباهت عجیب خود نغمههاى فولکلوریک ژاپن، یا «اوتا»ها را بهیاد مىآوردند. کمى بعد این شعرها، با آن حزن اندیشمندانه و بلورین خود، به ترانه تبدیل شدند. در کنگرهی جهانى صلح در هلسینکى همهی نمایندگان بهپا خاستند و به ترانهی ژاپنى سرودهی شاعر ترک با صداى پل رابسون خوانندهی سیاهپوست گوش فرا دادند:
ماهى گرفتیم، هرکه خورد، مرد،
دستمان را هرکه گرفت، مرد
کشتىمان: تابوت سیاه
چشم بادامى، فراموشم کن.
کشتىمان: تابوت سیاه
دریامان: دریاى مرده
انسانها، آهاى، کجایید،
کجایید؟
... منور مىگفت که ژان پل سارتر، لوئى آراگون و پابلو پیکاسو به نمایندگى از روشنفکران فرانسه نامهاى حاوى درخواست آزادى ناظم حکمت به سفیر ترکیه در پاریس تسلیم کردهاند. ناظم از طریق کتابها و دیدن نقاشىها با این اشخاص آشنا شده بود و شیفتهی آنان بود. اما هرگز به پاریس نرفته بود.
بعدها اما به پاریس هم رفت، و نه یک بار. با آراگون براى کارگران شعر خواند و با سارتر به کارگاه پیکاسو رفت و آخرین آثار او را تماشا کرد. آنان را در صف نخست تظاهرات کارگران فرانسه مشاهده کرد: «شکرگزارم که دیدم، شکر که آن روز را در پاریس دیدم، شکر که توانستم ببینم. بهراستى که پاریس واقعى و بزرگ است». همین شعر او با ترجمهی منور زینتبخش اعلامیهی انتخاباتى حزب کمونیست فرانسه گردید. زیرا که از این شعر بهروشنى، اما به علتى نامعلوم، آواى میهن ویکتور هوگو و غناى اجتماعى پل الوار بهگوش مىرسد.
اگر نمىگوئید «فرانسه بهمن چه»
و اگر فردا
نعش آزادى
بر دوش
در سفرى بى بازگشت
بهدنبال تانکها
نمىخواهید روان شوید،
نگذارید دست بلند کنند روى کمونیستها.
منور اشخاص دیگرى را هم نام برد که او هنوز نمىشناختشان. مىگفت که شاعران امریکاى جنوبى و از جمله پابلو نرودا و نیکلاس گیلن نیز به روشنفکران فرانسه پیوستهاند. او شرمنده بود که حتى یک مصراع از این شاعران نخوانده بود.
نرودا اما زمانى که با رابسون، فوچیک و ناظم لایق جایزهی صلح جهانی شناخته شد، اجازهی صحبت خواست و نه از خود، که از ناظم سخن گفت: «شعر او عظیم است، مانند رودهاى پهناور. اما این رود همچون سیلی از پولاد بهسوى میدان مبارزه مىشتابد. سالهاى زندان زبان شعر ناظم حکمت را تا ابعادى غولآسا فرا رویانده است. صداى او در همه جاى گیتى بهگوش مىرسد. افتخار مىکنم که شعر من در این لحظات حساس مبارزه براى صلح دوشادوش شعر ناظم ایستاده است».
آن دو در سال ١٩٥١ در فستیوال جوانان در برلین با هم آشنا شدند. ناظم در آنجا شعرهاى نرودا را به زبان اصلی و با صداى خود او شنید. در یکى از میدانهاى برلین همهی نمایندگانى که از امریکاى جنوبى و اسپانیا آمده بودند، دانشجویان، کارگران و دهقانان براى شنیدن شعرهاى نرودا گرد آمدند. ناظم با شیفتگى شاهد بود که آنها چگونه به شاعر خود گوش فرا دادهاند، چگونه دنیا و همهچیز را فراموش کردهاند، چگونه یکى مشت گره مىکند، دیگرى لبخند مىزند و سومى از چشمان سیاهش اشک مىبارد - و به نرودا افتخار مىکرد. همچنان که پابلو پیکاسو به ناظم افتخار مىکرد. هردو شاعر بغرنج مىسرودند. اما حتى افراد سادهاى نیز که هیچ آشنائى با شعر نداشتند، چه در میهن خود آنان و چه در دیگر کشورها، براى فهمیدن و دوست داشتن شعر آن دو مشکلی نداشتند.
بعدها آنها در مسکو و پراگ در کارخانهها و مدارس شعر خواندند و با آنکه اقیانوسى میان آن دو حائل بود، نرودا یکى از نزدیکترین دوستان ناظم بود. هردو با تمام نیرو از امیدوارىهاى بزرگ زمانه و از رنج و عشق انسانها سخن مىگفتند. هردو از صلح، از امید به شکوفائى آن در سراسر گیتى و از نیاز انسانها براى بوییدن عطر این شکوفهها ترانه مىسرودند.
ناظم با شاعر کوبائى نیکلاس گیلن در مهمانخانههاى آسیا و اروپا بهسر برد. این دو تبعیدی سیاسى سالهاى سال شراب تلخ حسرت دیدار میهن و زادگاهشان را با جرعههاى بزرگ سر کشیدند. همهجا هنگام سخن گفتن از مردمشان، آه حسرت برکشیدند. گیلن اما خوشبختتر از او بود: توانست هاواناى آزاد را ببیند. ناظم نیز در مراسم سالگرد انقلاب کوبا نه بهعنوان میهمان، که بهعنوان رزمندهی راه آزادى شرکت جست. مست از شادى و خوشبختى با دوستش هاواناى آزاد را درنوردید و همین خوشبختى را در چهرههاى خندان کودکان و نوجوانان و همهی مردم شهر مشاهده کرد، و همصدا با میلیونها انسان آزاد شعار داد: «سوموس سوسیالیستوس! پالانتس! پالانتس!» - «ما سوسیالیست هستیم! بهپیش! بهپیش!»
گیلن توانست به شهر خود برسد. اما ناظم رفت و رفت، و نرسید...
وطنم، وطنم، وطنم،
نه کلاهم باقى ماند، که دوخت آنجا بود،
نه کفشهایم که راههایت را پیموده بود.
آخرین کتم نیز، از پارچهی «ایشله»
فرسود و از بین رفت.
اکنون تو تنها در سپیدى موهایم،
در سکتهی قلبم
در چینهاى پیشانیم حضور دارى، وطنم،
وطنم، وطنم.
در سال ١٩٥٢ در سفر چین براى احمد ولیاوغلو سرباز گردان ترک که در کره مىجنگید، نامهی منظوم نوشت. در این نامه خطاب به سربازان فلکزدهی ترک که به آنسوى سه اقیانوس براى کشتن و کشته شدن اعزام شده بودند، مىگفت: «مىروى که را، که را بکشى احمد؟ آرزوهاى خودت را که در خاک کره به تحقق پیوستهاند مىخواهى بکشى؟ ما ترکها انسانهاى آزادهاى هستیم. اگر ذرهاى غیرت دارى، به اسارت برادرانت درآ، احمد!»
این ابیات را بر اوراقى چاپ کردند و با هواپیما بر فراز سر سربازان ترک پخش کردند. نتیجه پرطنینتر از انفجار بمب بود. در قاموس رزمى سرباز ترک عقبنشینى وجود ندارد: «ترکها هرگز به اسارت در نمىآیند». اما پساز خواندن این شعر، بسیارى سلاح بر زمین نهادند.
دولت عدنان مندرس در ترکیه که براى حفظ منافع امریکا شانزده هزار سرباز را به کام مرگ فرستاده بود، برچسب خیانت به ناظم حکمت زد.
«ناظم حکمت خیانت به وطن را ادامه مىدهد»
روزنامهاى در آنکارا چنین نوشت،
سه ستون تمام، با هیاهوى بسیار.
ناظم اما فقط گفته بود: «ما براى امپریایسم امریکا
نیمه مستعمره ایم».
بله، من خائنم و شما وطنپرستید،
شما میهندوستید.
اگر وطن ملک و املاک شماست،
اگر وطن دستهچکهاى شما و سپردههاى شما
در بانکهاست،
اگر وطن در طول جادهها صف افسردگان
از گرسنگىست،
اگر وطن سگلرز زدن در سرما،
از شدت تب پژمردن و مردن،
در کارگاههایتان خون سرخمان را مکیدن است
وطن،
اگر وطن مشتهاى اربابان شماست،
اگر وطن باتون پلیس،
اگر وطن پایگاهها و بمبهاى امریکائىست،-
بله، من خائن به وطنم.
در سه ستون با حروف سه مترى
بنویسید:
«ناظم حکمت خیانت به وطن را
ادامه مىدهد».
این اشعار را هممیهنانش مىشنیدند. براى سخن گفتن با میهناش رادیوى بوداپست به تریبون ناظم مبدل شده بود. ا. قدیر شاگرد ناظم و شاعر بزرگ بعدى ترکیه که به «جرم» خواندن شعر ناظم سالها در زندان بهسر بردهبود، در مرثیهاى براى ناظم چنین سرود:
...
صدایت را مىشنویم هرازگاهى، از دوردست مجارستان،
کمى گرفته، کمى شکسته و پیرانه.
و گوئى که در زندانى باشم،
مىخواهم برخروشم: این دیوارهاى ضخیم را ویران کنید،
برچینید این آهنپارههاى زنگزده را، پنجرهها را بگشائید،
بگذارید هموطنان دلبندمان همه به داخل سرازیر شوند
هیچ چیز پشت پرده نماند، هیچ چیز -
مىخواهم برخروشم.
درها را به رویمان مىکوبند.
... روز پنجم اعتصاب غذا، جلاله خانم مادر ناظم خود را رساند. با چشمان کمسویش مدت زیادى چهرهی تکیده و به زردى نشستهی پسرش را نظاره کرد. مادر نه دربارهی اعتصاب غذاى او کلمهاى گفت و نه دربارهی آنچه بیرون دیوارهاى زندان مىگذشت. دست او را در دست گرفت، چشم در چشمش دوخت و فقط گفت چگونه خانه را آب و جارو کرده و چشمانتظار پسرش است.
ناظم چهقدر به این زنان افتخار مىکرد. مادران و همسران از پسر و شوهر خود مرد مىسازند. مرد دستپروردهی زنان است. او بابت هرچه بود و مىکرد مدیون زنان بود.
دیگر حرف زدن برایش مشکل بود. جلاله خانم براى پرهیز از آزار پسرش عزم رفتن کرد و ناظم برگى را که بر آن شعرى نوشته بود، به مادرش داد:
پنجمین روز اعتصاب غذا
برادرانم
آنچه مىخواهم بگویم، اگر نتوانستم
بهسزا بگویم،
بر من مگیرید، برادرانم،
کمى حالت مستانه دارم، و کمى
دوران دارد سرم
نه از باده،
که از گرسنگى.
برادرانم،
اروپائىها، آسیائىها، امریکائىها
من نه در زندان در منگنهی گرسنگى،
که گوئى در چمنزارى آرمیدهام، در چمن ماه مه
و چشمانتان پرنور و درخشان
چونان ستارگان است بالاى سرم
و دستانتان همه دستى یگانه
مثل دست مادرم
مثل دست همسرم
مثل دست ممدم
مثل دست زندگىست در دست من.
برادرانم،
هرگز مرا در تنهائى رها نکردید
و نه نتها مرا،
وطنم و مردمم را نیز.
از اینکه مردم مرا همانقدر دوست دارید
که من شمایان را،
سپاسگزارم، برادرانم، تشکر مىکنم.
برادرانم،
قصد مردن ندارم،
برادرانم،
مىدانم که زندگى را باز
ادامه خواهم داد
در صفوف شما:
در ابیات آراگون خواهم بود،
و در کبوتر سپید پیکاسو
با شما در نغمههاى رابسون
چه اصیل.
و زیباتر از همه
در خندهی دوست باربر اهل مارسى
خواهم بود.
و بهراستى، بهراستى خوشبختم بدینسان.
روز پنجم اعتصاب دستگاههاى حکومت که از شورش در زندان بورصه بیم داشتند، ناظم را به استامبول بردند و در بیمارستان "جراح پاشا" بسترى کردند. او اعتصاب خود را ادامه مىداد. پزشکان هر روز او را معاینه مىکردند. نیرو و توانش ذره ذره تحلیل مىرفت، اما بانگ اعتراضش هر روز رساتر مىشد.
در آنکارا، قیصریه، ازمیر و آدانا بر دیوار خیابانها، کارگاهها و مدارس شعارهایى پدیدار شد: «ناظم حکمت را آزاد کنید!»، «ناظم حکمت آزاد باید گردد!» این خواست را در آستانهی انتخابات مجلس با همهی نامزدهاى انتخابات نیز مطرح کردند.
پلیس اما راه خود را مىرفت و روزنامهی «اولوس» اعلام کرد: «مقامات پلیس مىگویند براى کسانى که اعلامیههاى با عنوان «ناظم حکمت را آزاد کنید!» را پخش کردهاند، پروندهی جنائى تشکیل خواهد شد. در حال حاضر دوازده نفر تحت بازداشت بهسر مىبرند که هفت نفر از آنها دختر هستند». ولی با همهی آنانى که در سراسر دنیا بهپا خاسته بودند، چه مىخواستند بکنند؟ کارگران باراندازهاى فرانسه از دولت خود مىخواستند که آزادى بىدرنگ شاعر را از حکومت ترکیه خواستار شود. نویسندگان امریکائى مایکل گولد، بن فیلد، هوارد فاست، ویلیام پترسون و دیگران به وزیر امور خارجهی وقت آچسون تلگرامى فرستادند و از او خواستند که از نفوذ ایالات متحده استفاده کند و براى آزادى ناظم حکمت بکوشد. و از جزیرهی موکرونیوس، از یکى از مخوفترین اردوگاههاى مرگ، تلگرام شاعر میهنپرست یونانى لودهمیسین که به نمایندگى از رفقایش و همهی میهنپرستان یونانى آزادى ناظم را مىطلبید، به استامبول رسید.
نویسندگان بلغار مىنوشتند: «ما از رفتار ناعادلانهی دولت ترکیه با ناظم حکمت، این شاعر بزرگ مردمى و مایهی افتخار ترکیه و بشریت مترقى، بهشدت متأسفیم».
دفاتر نخستوزیرى، وزارت کشور و سفارتخانههاى ترکیه در کشورهاى گوناگون از پیامهاى اعتراضآمیز انباشته مىشد. از مجموعهی این پیامها کتابى چند جلدى بیانگر ابراز همدردى انسانها مىشد ساخت و این کتابى بود که ناظم حکمت براى آفریدن آن کوشیده بود و در راه آن مبارزه کرده بود.
روز دوازدهم اعتصاب غذا منور آمد و خبر آورد که نمایندگان مجلس از حزب دمکرات همه یکصدا مىگویند که اگر بار دیگر به نمایندگى انتخاب شوند، به لایحهی عفو عمومى رأى مثبت خواهند داد. مىگفت که با توجه به انزجار عمومى از حزب جمهورى خلق، مىتوان پیشبینى کرد که در انتخابات ماه مه دمکراتها بىگمان به پیروزى خواهند رسید.
منور این بار تنها نبود. یکى از دو زنى که زمانى در کشتى «ارکین» با ناظم در زندان بهسر برده بود، رفیق مقاوم او فاطمه یالچى هم آمده بود. در سال ١٩٣٨ او نیز همراه با ناظم حکمت، کمال طاهر، ا. قدیر و چند تن دیگر، تنها به گناه این که با هم شعر خوانده بودند، محکوم شده بود و به زندان «چانکارى» انتقال یافته بود.
و این است روایت فاطمه یالچى از دیدارش با ناظم حکمت:
وقتى ما رسیدیم ناظم روى تختخواب دراز کشیده بود. با دیدن ما نشست. منور بالشها را پشت او مرتب کرد. در دیدارهاى قبلی او همیشه مرا در آغوش مىگرفت. این نخستین بار بود که با گرمى همیشگى دیدار نمىکردیم. ناظم بسیار شکسته شدهبود و نمىبایست چند قطره از نیروى او هم براى در آغوش کشیدن من بههدر مىرفت.
رخسارش بهکلی زرد بود. چشمانش گود رفته بود. تنها موهاى مجعد شاهبلوطى و چشمان آبى بهرنگ دریایش از آن ناظم همیشگى نشان داشت. ما از «چانکارى» بهبعد یکدیگر را ندیده بودیم. از آن زمان ده سال مىگذشت. نمىدانستم که آیا در طول آن سالها لاغر شده و یا در روزهاى اعتصاب غذا. خندههاى ممتد قبلیاش جاى خود را به تبسم خفیفى داده بود. حالش را پرسیدم و او گفت: «دکترها مىگویند که از دهانم بوى آستون مىآید و این علامت نزدیک بودن جدائى است».
من و منور هردو سکوت کردیم. دلم بهدرد آمده بود، اما براى دلدارى دادن به او حرفى پیدا نکردم. خواستم بهجاى کلمات با زبان نگاه با او سخن بگویم. از منور در حیرت بودم: هم از بستگان او بود و هم زن او، مرگ او را بهچشم مىدید. هیچ آسان نبود. رنج خود را بروز ندهى و همواره بهموقع و بهجا، با نیروى کلمات و ابراز همدردى زیر بازویش را بگیرى. کارى فوقالعاده بود.
بیرون از دیوارهاى بیمارستان روشنفکران مترقى و جوانان مبارزه براى عفو عمومى را ادامه مىدادند. در خیابانها روزنامهی «ناظم حکمت» بهفروش مىرسید. روى پل «قالاى» مادرش جلاله خانم مردم را صدا مىزد: «ناظم حکمت را فراموش نکنید! پسرم دارد مىمیرد، آزادش کنید!» و بین آنها روزنامه پخش مىکرد.
مىخواستم همهی اینها را براى او تعریف کنم، اما بغض گلویم را گرفته بود و مىترسیدم که صدایم بلرزد، بارى بر خاطرش بیافزایم و نیرویش تحلیل رود. کمى صبر کردم، ذهنم را با مطالب دیگرى منحرف کردم و وقتى احساس کردم که مىتوانم بدون تأثر حرف بزنم، گفتم:
- مادرت محکم ایستاده، ناظم!
او از شادى جان تازهاى گرفت. نه براى آنکه مادرش براى او مبارزه مىکرد، براى آنکه به مادرش افتخار مىکرد. نگفتم اما که مادرش بهخاطر او دست به چه کارهائى مىزند. ترسیدم خاطرش پریشان شود. او حال مرا پرسید و من پاسخ دادم:
- خودت که مىدانى. ده سال خوابیدم و بعد بیرون آمدم. تازه دو سال است که رنگ آفتاب را مىبینم.
صحبت دیگرى نکردیم. مىبایست در نیروى او صرفهجوئى مىکردیم. حتى اینرا هم نگفتم که «حکم عفو تو را حتماً صادر مىکنند، ناظم»، زیرا مىدانستم چه جواب خواهد داد: «مگر من بهخاطر عفو خودم اعتصاب غذا کردهام؟ مگر نه اینکه من با مرگ خود مىخواهم رفقایم را به آزادى برسانم؟» هیچکس حق نداشت در استقامت او ذرهاى خلل وارد کند.
... زندگى او در بیمارستان «جراح پاشا»ى استامبول به پایان نرسید. اما دم مرگ را که پزشکان از سینهی او شنیده بودند، از آن پس خود او نیز احساس کرد. در سال ١٩٥٢ در مسکو پساز حملهی قلبى چهار ماه در بستر خوابید و مرگ را انتظار کشید. پزشکان او را حتى از نوشتن منع کردند. از آن پس اما شعرها بر حافظهاش نقش بست. هفتهنامهی ادبى-سیاسى شوروى «لیتراتورنایا گازتا» شعر «گفتوگو با پزشک» او را چاپ کرد. در این شعر صحبت از آن است که پزشکان به او توصیه کردهاند مشروب نخورد، سیگار نکشد، به قلبش استراحت کامل بدهد و با شادى یا غم قلبش را تحریک نکند، وگرنه این قلب همچون نارنجکى خواهد ترکید.
... باشد، ترک مىکنم توتون-
این همدم زندانم را.
بسیار خوب، گلو تر نمىکنیم
نه با شراب، نه با عرق،
حتى شب سال نو،
حتى در جشنها.
بسیار خوب، اما دکتر،
چگونه شادى نکنم از اینکه امسال در فرانسه
کمونیستها بیشتر رأى آوردند
و چگونه خشمگین نشوم وقتى مىاندیشم
به وطنم
که دستوپا مىزند
زیر لگدهاى مشتى بى سروپا؟
و بعد، مثلا
شاید دیگر نخواهم دید
ممدم و مادرش را.
... ول کنید دکتر، این دل است.
ببینید چگونه مىتپد
اگر قرار است بترکد از خشم،
از شادى، از غم،
بگذار بترکد!
امسال، در آستانهی پائیز، در جنوب
به دریا، ماسهها و خورشید آغشته مىشوم،
به درخت آغشته مىشوم،
به عسل و به سیبها:
شبها طاق آسمان عطر کشتزار را دارد
شبها فرود مىآید روى جادهی خاکى و گرم، طاق آسمان
به ستارگان آغشته مىشوم.
به دریا، ماسهها، خورشید، سیب و ستارگان
آغشته مىشوم، گلم،
و وقت آن رسید که
به دریا، ماسهها، خورشید، سیب
و ستارگان بپیوندم و بروم.
ناظم اعتصاب غذا را ادامه مىداد. رفقایش توصیه مىکردند که این کار را خاتمه دهد، زیرا تا پیش از تشکیل مجلس جدید تصویب لایحهی عفو عمومى امکان نداشت. تا تشکیل مجلس نیز هنوز سه هفته باقى بود. ادامهی اعتصاب غذا تنها بهمعنى خودکشى بود. و ناظم دیگر این حق را نداشت. هزاران نفر در سراسر دنیا براى عفو عمومى به مبارزه برخاسته بودند. و این عفو بهمعنى آزادى صدها و هزاران نفر بود. اکثر نامزدهاى انتخابات مجلس نیز اعلام کرده بودند که در صورت انتخاب شدن عفو عمومى را تصویب خواهند کرد. مرگ ناظم مىتوانست در این امید همگانى خلل وارد آورد.
اما ناظم با خود عهد بسته بود که تا پایان ایستادگى کند. بعدها بهیاد مى آورد که: «گرسنگى کشیدن دشوار نبود، بلکه بعد از تحلیل رفتن همهی نیرو، فکر پیمان شکستن سختتر از همه چیز بود».
در روز هیجدهم او اعلام کرد که تا زمان تشکیل دولت جدید اعتصاب خود را مىشکند و اگر این دولت هم عفو عمومى اعلام نکند، او کار را از سر خواهد گرفت.
روز هیجدهم منور براى او یک سبد توت فرنگى آورد. سبد را کنار تخت او گذاشت. عطر توت فرنگى همه جا را فرا گرفته بود. بوى جنگل، بوى تابستان مىآمد. توت فرنگىهاى سرخ و آتشین، شعلههاى خورشید...
منور مىدانست که او توت فرنگى را بیشتر از همهی میوههاى فصل دوست دارد. یکى از توت فرنگىها را در دهان گذاشت. بعد یکى دیگر، و یکى دیگر... پزشکان هشدار داده بودند که خوردن را بهتدریج آغاز کند. او همهی توت فرنگىهاى سبد را خورد و بر خلاف نظر پزشکان نمرد، جان گرفت.
در شانزدهم ماه مه ١٩٥٠ انتخابات آغاز شد. حزب دمکرات سر کار آمد. شعار عفو عمومى در برنامهی انتخاباتى این حزب گنجانده شدهبود. اما براى عملی شدن آن هنوز بیش از یک ماه مبارزه لازم بود.
دوازده سال و پنج ماه و شانزده روز پساز آن شب سال نو که ناظم را براى «چند سٶال کوچک» به ادارهی پلیس فرا خوانده بودند، آزادیش را باز یافت. در همان روزهاى ماه ژوئن هزاران زندانى دیگر و از جمله شاگرد نقاشى او، زندانى عادى ابراهیم بالابان که بعدها یکى از نقاشان بزرگ ترکیه شد، و کمال طاهر از دروازههاى آهنین زندانهاى چانکارى، بورصه، سینوپ و دیاربکر گام به آزادى نهادند.
او دست در دست منور بیرون آمد. بعد از دوازده سال و نیم نخستین بار بود که در «سقف» بالاى سرش ستارگان چشمک مىزدند. در حالی که دست منور را محکم در دست داشت، بهسوى بوسفور بهراه افتاد. ناگهان بهنظرش رسید که صدها نفرى که این روز را پیشبینى نمىکردند، اما تحمل کردند و به آزادى رسیدند، با آن دو همراه گشتهاند.
مسجد «ایازما» را پشت سر گذاشتند و در سکوت بهسوى بوسفور رفتند. به آب نزدیک شدند و جائى براى خود یافتند. در آن نزدیکى فانوس دریائى «قیز یالاسی» چشمک مىزد. کشتىها مثل همیشه در بوسفور در رفتوآمد بودند. مشت خود را پراز آب کرد. بیشاز دوازده سال این لحظه را انتظار کشیده بود. همچنان که دست منور را محکم در دست داشت، صداى برخورد موجها به ساحل را گوش فرا داد. ایستاد و ستارگان درشت و درخشان آسمان را حریصانه تماشا کرد، تماشا کرد...
---------------------------
*- برگرفته از کتاب «ناظم حکمت» نوشتهی رادى فیش، متن آذربایجانى، باکو، نشر «گنجلیک» ١٩٨٥. عنوان مقاله از مترجم است.