سه شنبه ۱۳ آذر ۱۴۰۳ - Tuesday 3 December 2024
ايران امروز
iran-emrooz.net | Thu, 21.07.2005, 21:58

در آستان مرگ سقراطی گنجی!

دموکراسی دستاورد انسانی است که خود را “فرد” باز می‌يابد


جمشيد طاهری‌پور

جمعه ٣١ تير ١٣٨٤
    "سقراط دو چيز را همزمان دنبال می‌کرد. اول: خود مختاری شخصی در برابر جماعت ( حق زيستن به عنوان فرد) . دوم: آزادانه انديشيدن و همه چيز را به پرسش گرفتن. سقراط ترديدی به خود راه نداد که زندگی شخصی‌اش را به خطر اندازد و مرگ را بپذيرد تا اهميت و برتری انديشه شخصی را نسبت به گروه و جماعت و دولت نشان دهد. او با پذيرش مرگ، خويشتن خود را در برابر شهر در مقام فرد به اثبات رساند. سقراط با مرگ خويش تبديل به نماد فردی شد که برای خود و مستقل از شهر وجود داشت و زيست. اما نبايد فراموش کرد که مرگ او شکستی برای دولتشهر به شمار می‌آمد، زيرا وجود يک نارسائی بنيادی، يعنی ناتوانی از به رسميت شناختن فرد در مقام فرد و پذيرش آزادی انديشيدن را نمايان ساخت." (دومين نامه گنجی از زندان اوين)


برای سقراط نوشيدن جام شوکران متضمن معنائی بود که گنجی در نامه‌اش آورده است. وقتی اسپارت در جنگ عليه آتن بر آن غلبه يافت و به جای دموکراسی دولتشهر آتن، حکومت "سی تن جبار" استقرار پيدا کرد، سقراط به دليل پايبندی به انديشه‌هايش که با باور "جباران" متفاوت بود، به محاکمه کشيده شد. رئيس و بيشتر "جباران" از شاگردان سقراط بودند! اما وقتی "حکومت توانگران" را برپا داشتند و جباری پيشه کردند و سقراط بی‌اعتناء به تطميع و تهديد آنها از مخالفت بازنايستاد، چنين تشخيص دادند: "... خاموش ساختن سقراط به وسيله زهر شوکران از علاج معايبی که وی از آنها شکايت داشت آسانتر است." (تاريخ فلسفه غرب، برتراندراسل)
واپسين سخن سقراط تعهد او بوده است به "اجرای وظيفه فلسفی جستجوی در خود و ديگران"، و من ترجيح می‌دهم گام نهادن گنجی در راه "مرگ سقراطی" را، تعهد او در اجرای همين "وظيفه فلسفی" توصيف کنم.
گنجی نخستين نويسنده انديشه‌ورز ايران نيست که در اين راه سترگ گام گذاشته است. خود کشی "صادق هدايت" اثبات خود است به مثابه فرد و "بوف کور" در دقيق‌ترين معنی "جستجوی در خود و ديگران"، يعنی به پرسش گرفتن همه چيز، برای پيدا کردن "فرديت" و يافتن شهر اختيار و آزادی است. اکنون با گذشت بيش از نيم قرن از مرگ سقراطی صادق هدايت، جامعه روشنفکری ايران در آستان مرگ سقراطی نويسنده‌ی ديگريست: اکبر گنجی!
شرح ايجاب اين دو مرگ سقراطی موضوع سخن من نيست، تنها به اين اشاره بسنده می‌کنم که هدايت در "بوف کور" در "حبس سايه‌ها" و گنجی در "ولايت مطلقه فقيه" در "زندان اوين" به ايجاب مرگ سقراطی می‌رسند و موضوع سخن من شرح همين تفاوت است. درک چند و چون اين تفاوت اهميت اساسی دارد زيرا بيانگر راهی است که انسان ايرانی در نوزائی خود بعنوان "فرد"، طی هفتاد سال اخير – از نخستين نشر "بوف کور" در سال ١٣١٥ - پيموده است. برای به دست دادن سرخط فکر و ذکرهای خودم تصريح می‌کنم: اگر "هدايت" را بتوان "ايده فرديت" باز شناخت، "گنجی" را می‌توان "واقعيت فرديت" در جمهوری اسلامی ايران توصيف کرد.

"حبس سايه‌ها" در "بوف کور" معنايش بودن انسان ايرانی در زندان عادات زمان سپری شده و افکار نسل‌های مرده و به پايان آمده است! "راوی"- شخصيت اول کتاب "بوف کور"- نمی‌تواند خود را از "حبس سايه‌ها" آزاد کند و اين نا توانی علت و اساس ناکامی اوست در دست يافتن به "فرديت" و رسيدن به شهر اختيار و آزادی. خودکشی هدايت، به پرسش گرفتن اين ناتوانی بود. هفتاد سال پيش هدايت در شرايطی بود که اثبات فرديت، با همه تلاش او طی پانزده سال، جز از طريق خلق خودکشی، صورت تحقق نمی‌توانست يافت!
"زندان اوين" "ولايت مطلقه فقيه" معنايش به کلی نقيض "حبس سايه‌ها" است! جای کسانی است که خود را از عادات زمانه‌های سپری شده و افکار نسل‌های مرده و به پايان آمده، از "حبس سايه‌ها" رهانيده‌اند. "زندان اوين" نشانی مردمی است که از "سايه‌ها" گسسته‌اند، در خويشتن خود به "فرديت" دست يافته‌اند و توان ظفرنمون‌شان، مصروف فتح شهر اختيار و آزادی است. گنجی نماد چنين مردمی است و به همين دليل، در شرايط امروز ايران اثبات فرديت از سوی گنجی، شرط تحقق-اش آزادی او از زندان "ولايت مطلقه فقيه" است.
از "بوف کور" تا "ولايت مطلقه فقيه" هفتاد سال بر ما گذشته است، شرح اين هفتاد سال در اين گفتار نمی‌گنجد، اما بايد دانست "بوف کور" هستی قديم ماست و "ولايت مطلقه فقيه" صورت اعمال حاکميت همين هستی قديم است! آن چه که به "ولايت مطلقه فقيه" سيطره بخشيده، حضور هستی قديم در هستی خود ماست، دلبستگی‌های ماست به هستی قديم. جان مايه اين هستی قديم، هستی شناختی اوست، نگاه اوست به انسان، نگاه اوست به عالم و آدم و... همه چيز به ماهيت همين نگاه برمی گردد:
    انسان در متن اين هستی شناختی، قائم به خود تعريف نمی‌شود. انسان در وجود خود اصالت و اعتبار ندارد، سايه و پرتوی است گذرنده، فانی و محل نسيان. عقل تحقير می‌شود و اگر تعقل کند مورد عتاب و عقاب قرارمی گيرد يعنی آدمی، شأن انسان انديشمند را ندارد زيرا عقل-اش از شناخت حقيقت قاصر است و چون نمی‌تواند به کنه امور و حقايق پی برد عامل و حامل گمراهی و گناه و از اينرو محتاج هدايت و رستگاری است، يعنی نيازمند قيم و قهرمان، مقتدا و ناجی است. قدر و کرامت انسان بر می‌گردد به ميزان تقرب و درجه‌ی ذوب او در "وجود ازلی"، پس از يکسو موجودی لاحق است و از سوی ديگر متکی و متوکل. آزادی و اختيار اسباب ذلالت او، اما اتکال و اقتدا مايه عزت و کرامت اوست و... رسيدن به منزل فنا، کمال مقام و مرتبت آدمی است و چنين است، آری چنين است که اين هستی شناختی "فرديت" انسان را مورد انکار قرار می‌دهد: انسان موجودی مجزا و مشخص، دارای قدرت تعقل و تميز و تشخيص و توان گزينش و انتخاب محسوب نمی‌شود؛ يعنی صاحب اختيار و آزادی نيست.

به "مرگ سقراطی" باز گرديم: "اجرای وظيفه فلسفی جستجوی در خود و ديگران"، معنايش در امروز ما، به پرسش گرفتن حضور همين هستی شناختی "عصر قديم" در خود و در ديگران است. صورت تحقق آن وقتی است که از منظر هستی شناختی "عصرجديد"، با مشعل تعقل در "تاريکخانه" خود و ديگران جستجوئی را می‌آغازيم که فرجام نيک آن دست يافتن به فرديت خود و رسيدن به شهر اختيار و آزادی در خويشتن است. هر کس به چنين جستجوئی دست يازيده می‌داند که ملازمت چنين جستجوئی شک به هستی قديم است. در پرتوی فضيلت شک، هستی قديم ميل به تجزيه می‌کند و رنگ می‌بازد و در هر حال رو به احتضار می‌نهد، پس در غريو تولد و نو زائی‌ها، هستی قديم که در آن انسان منسی و پيرو است می‌ميرد و هستی جديد پديدار می‌گردد که انسان در مقام "فرد" مشی و محور آن است. اين مقام و موقعيت برای انسان جديد از آنروست که خود را صاحب "عقل نقاد" باز می‌شناسد، يعنی به اين معرفت می‌رسد وجودی است که گوهر بودن او پرسشگری و انديشيدن‌های اوست. پس قدرت تميز و تشخيص و توان گزينش و انتخاب دارد و اين وجه اخير بالاترين فضيلت اوست. حق انتخاب بالاترين فضيلت انسان است و آنان که اين حق را پايمال می‌کنند، فضيلت انسان را پايمال می‌کنند.
همه ما گنجی را پاسدار فضيلت انسان باز شناخته ايم و او اين منزلت را به يمن پايمردی‌هايش در دفاع از گوهر انسان، يعنی در دفاع از پرسشگری و اصل انديشيدن و آزادی انديشه بدست آورده است. تعهد او در "اجرای وظيفه فلسفی جستجوی در خود و ديگران" به اثبات او در مقام فرد انجاميده و حکومت کنندگان را در برابر اين پرسش قرار داده است که آيا حاضرند انسان ايرانی را در مقام "فرد" برسميت بشناسند يا نه؟
تمام کتاب "بوف کور" روايت مواجهه "راوی"است با يک سوأل: " آيا من موجودی مجزا و مشخص هستم؟" همين سوأل "راوی" را به جستجو در خود و ديگران بر می‌انگيزد و "من سابق" او را در برابر مطالبه فرديت قرار می‌دهد!
اين مطالبه فرديت تا از هدايت به گنجی برسد، هفتاد سال راه آمده است! و حالا که رسيده، ديگر يک مطالبه سياسی است، يعنی مطالبه حکومت شوندگان از حکومت کنندگان است، مطالبه هفتاد مليون انسان ايرانی است از بالا تا پائين نظامی که خود را "نظام اسلامی" می‌داند.

يک انديشه‌ی صحيح وقتی در معنای آن مبالغه شود و يا بر زمينه‌ای ناسازگار با معنا و مدلول آن، در راه تحقق آن اصرار ورزيده شود، خطر مسخ و زوال آن را در پی دارد. تأويل "مرگ سقراطی" به "نافرمانی مدنی" اشتباه است. همه می‌دانيم يکی از بنيادی‌ترين انديشه‌های سقراط، انديشه قانون‌گرائی بود. اتفاقاً يکی از اهداف سقراط در نوشيدن "زهر شوکران"، تاکيد بر آموزه‌ی پايبند بودن به "قانون" بوده است، زيرا جباران همانگونه که راه و رسم جباری است به "قانون" پايبند نبوده و خود را مافوق و ماورای "قانون" می‌پنداشتند! انديشه "نافرمانی مدنی"، دستاورد بزرگ انديشيدن فلسفی- حقوقی هزاره‌ی بعد از سقراط و مشخصاً دستاورد ارجمند فلسفه عصر جديد است و چنانکه می‌دانيم در اعلاميه جهانی حقوق بشر و منشور حقوق شهروندی مورد تصريح قرارگرفته است.
شهامت مدنی گنجی مورد تحسين منست و بی‌ترديد سرچشمه الهام‌های تازه برای همه کسانی است که در ايران و جهان برای دمکراسی و دموکراسی بيشتر پيکار می‌کنند. من خود معتقد به نافرمانی مدنی در شرايط امروز ايران هستم، لاکن آنرا در چهار چوب اصول و قواعد پيکار سياسی درک کرده و مورد و کم و کيف کاربست آن را تابع اصول و قواعد مبارزه سياسی دموکراتيک و مسالمت آميز در راه رفع حکومت دينی ، استقرار دموکراسی و برپائی جامعه مدنی در ايران می‌شناسم. اکنون آزادی گنجی از زندان به يک مطالبه ملی و جهانی فرا روئيده است با اين وجود آنها که در حکومت دينی ريش و قيچی دستشان است نمی‌توانند درک کنند آزادی گنجی نه فقط به نفع ملت بلکه به نفع حکومت هم هست. به جای اشک و زاری برای گنجی و خواهش و التماس از او، بايد تلاش‌ها برای تأمين سلامت و آزادی او طوری و در مسيری ادامه پيدا کند که اولاً مبارزه برای آزادی انديشه و حقوق و آزاديهای فردی و شهروندی در ايران را انبوه‌تر و گسترده‌تر و نهادينه‌تر بسازد و ثانياً لايه‌های هر چه گسترده تری از حکومت کنندگان را به گفتگو و مفاهمه بر انگيزد و تشويق کند.
حکومت کنندگان بايد درک کنند بی‌اعتنائی آنها به مطالبه آزادی گنجی، شکاف موجود ميان مردم و حکومت را عميق‌تر و گسترده‌تر می‌کند و هرآينه در مسير تبديل آن به يک بحران حرکت کنند، تخم نفرتی خواهند کاشت که حاصل آن فاجعه‌ای در ابعاد ملی خواهد بود!

عادت ما اين است هر فاجعه و بدبختی که بسر ما آمده، تنها از ناحيه حکومت کنندگان ببينيم! در چشم ما اين فقط حکومت کنندگان هستند که با دموکراسی مخالفند، انسان را در مقام "فرد" برسميت نمی‌شناسند، آزادی انديشه را برنمی‌تابند و حقوق و آزادی‌های فردی را پايمال می‌کنند. آدم سابق که بودم نگاهم همين بود اما حالا طور ديگری فکر می‌کنم: من خود را ديده‌ام – کم‌تر يا زيادتر - حامل اين نقص و ايرادها بوده‌ام.

ملازم انديشه دمکراسی وجود انسانی است که خود را "فرد" باز می‌شناسد. تحقق دمکراسی دستآورد انسان‌هائی است که در خويشتن خود به "فرديت" دست يافته‌اند. برای ما که در راه دموکراسی پيکار می‌کنيم آگاهی به اين دو موئلفه واجد اهميت تعين کننده است. از علل اصلی بی‌جان و کم رمق بودن "اپوزسيون"، بی‌وزن بودن اين دو موئلفه در صفوف آن و بی‌اعتنا ماندن او در قبال ارزش‌های "فرديت" است. هر چند به نسبت‌های متفاوت اما در مجموع آنچه که در "اپوزسيون" سيطره دارد بی‌اعتقادی به "فردباوری" است. اگر حکومت کنندگان منکر فرديت انسان ايرانی هستند و با شمشير خونچکان "اسلام عزيز"، حقوق و آزادی‌های فرد را گردن می‌زنند، اين فقط يک مصداق بارز است و الا هر گرايش در "اپوزسيون" را نگاه کنيم می‌بينيم "اسلام عزيز" خودشان را دارند که در هر هنگامه‌ی رد و تصديق، با چماق آن حقوق و آزادی‌های فرد را سر می‌شکنند! فرهنگ سياسی که "اپوزسيون" در چهار چوب آن می‌انديشد و عمل می‌کند بر کليت‌هائی استوار است که نافی "فرديت" و ناقض حقوق و آزادی‌های فردی است و هم از اين رو تا زمانی که فرهنگ سياسی ما بر محور فردباوری استوار نشود، "اپوزسيون" بی‌جان و بی‌رمق و مبارزه آن در راه دمکراسی کماکان سترون باقی خواهد ماند.
"رشد آزاد فرد، شرط رشد آزاد همگان است" من نمی‌دانم وقتی مارکس در سال ١٨٤٧ در مانيفست اين عبارت را می‌نوشت چه در سر داشت! اما در امروز، در نخستين دهه هزاره دوم، بر داشت من اين است که او به مثابه يک فرد پرورده "مدرنيته"، بر ضرورت شکوفان ساختن "فرديت" و تحقق بالنده‌ی "حقوق و آزادی‌های فردی" برای دست يافتن بشريت به آرمان "سوسيال دمکراسی" تأ کيد می‌ورزيد.

انديشمندان ما، آنها که در اين بيست سال اخير در باره فکر و فرهنگ ايرانی، تاريخ ايران و انديشه سياسی در نزد ايرانيان، تحقيق و مطالعه کرده و کتاب‌ها نوشته‌اند، هر يک به زبان و بيان خاص خود يک حقيقت را ياد آور می‌شوند و آن اين است که می‌گويند انديشه سياسی انسان ايرانی نه بر فلسفه، بلکه بر الهيات استوار است. من خود نيز از طريق نقد تجربه نسل خود در " نهضت چپ ايران" به همين معرفت رسيدم. نشانه‌های ظاهری اين حقيقت وجه ايمانی، تصور انحصار حقيقت، تعصب آميز بودن معتقدات، گرايش قداست بخشيدن به باورها، غلبه روش مدرسی، تقليد و اقتدا، واقعيت ستيزی و ناکجا آباد گرائی، تعقل گريزی و برانگيختگی ... بوده است اما از نشانه‌های حقيقت، به خود حقيقت رسيدن راهی است و... روزی رسيد که من دريافتم وجودی نا همزمانم!
حضور هستی "قديم" در ما، و اين که از منظر هستی شناختی زمانه‌ی به پايان آمده و نسل‌های مرده به آدم و عالم نگاه می‌کنيم، از ما وجودی نا همزمان ساخته است. معنای فرديت برای ما وقوف به اين نا همزمانی و رفع آن است و تحقق آن –تحقق فرديت- با گام گذاشتن در راه اجرای وظيفه فلسفی جستجوی در خود و ديگران در ما می‌آغازد! بله! درما می‌آغازد، می‌آغازد زيرا اين جستجوئی نا تمام است وهمه ژرفای فرديت و طراوت اختيار و آزادی آدمی در همين نا تمامی جستجوست.

استوار کردن انديشه سياسی بر فلسفه يک وجه نظری دارد و آن نگاه به خود و ديگران از منظر هستی شناختی عصر جديد است، جان مايه اين نگاه باز شناخت انسان است به مثابه "فرد"، وجودی مجزا و مشخص که قدرت تعقل و توان تميز و تشخيص و حق انتخاب دارد؛ يعنی وجودی است انديشه ورز و صاحب آزادی و اختيار. مفهومی غير قابل تجزيه، مستقل از جنس ، نژاد، زبان و مليت، مذهب و معتقدات و وجدان، تبار و موقعيت اجتماعی و ... اين بخش آسان کار است!
استوار کردن انديشه سياسی بر فلسفه يک وجه عملی دارد و آن بازيافت فرديت در خويشتن خود است. آغازيدن مدرنيته در خود و رسيدن به اختيار و آزادی در "بودن" خود است! ميان بازشناخت انسان به مثابه "فرد" و بازيافت فرديت در خويشتن خود راهی است که بايد پيموده شود. اگر ديده می‌شود که در "گفتار" از آزادی و اختيار انسان صحبت می‌کنيم، اما در "کردار" جز خود نمی‌بينيم و جز خود نمی‌شنويم! اگر نگاه ما به خود و ديگران از منظر شهروندی نيست و صدای سخن ما آکنده از رستگاری و قيم مآبی است و طنين بشارت رسولان و ناجيان را دارد! اگر در تصور انحصار حقيقتيم، اگر... همه موئيد آنست که در "قديم" خود باقی مانده‌ايم، مؤيد آنست که ضرورت رفع "نا همزمانی" بی‌پاسخ مانده است. اين نقض و نقصان نشانه آن است که ما از نگاه به خود، از گفتگو با خود می‌گريزيم و حاضر نيستيم با مشعل عقل، تاريکی‌های درون خود را بکاويم و راه بيرون آمدن از آن را جستجو کنيم و بيابيم! دريغ است در تاريکی "حبس سايه‌ها" باقی بمانيم، ناتوانيم!؟ من بر اين باور نيستم.

تا بوده‌ايم ما را از انديشيدن ترسانده‌اند، فرهنگ ما فرهنگ تحقير عقل است و اين ترس و تحقير درونی ما شده است! کدام ما بی‌نقاب زندگی می‌کنيم؟ کدام ما؟ ترس انديشيدن، ترس بيان انديشه و حس مارا نقاب پوش کرده، ما با نقاب آدميم! ما زندانی نقاب‌های خود هستيم، فرديت ما پشت اين نقاب‌ها در حبس است! ما زندانبان فرديت خود هستيم و تا چنين کس هستيم ما را آزادی و اختيار نصيب و قسمت نخواهد بود.
يک کلام بگويم و تمام کنم: می‌ترسم نقاب از صورتم بيفتد! بيائيم بر اين ترس غلبه کنيم.

20.07.05



نظر شما درباره این مقاله:









 

ايران امروز (نشريه خبری سياسی الکترونیک)
«ايران امروز» از انتشار مقالاتی كه به ديگر سايت‌ها و نشريات نيز ارسال می‌شوند معذور است.
استفاده از مطالب «ايران امروز» تنها با ذكر منبع و نام نويسنده يا مترجم مجاز است.
Iran Emrooz©1998-2024