iran-emrooz.net | Sat, 04.06.2011, 7:54
هالهای نازنین، ستارهای ماندگار!
ملیحه محمدی
هاله هنوز در زندان بود و مرخصی مشروط را نپذیرفته بود؛ با دوستی از راه دور از بیماری سحابی میگفتیم و از امیدی که اندک اندک داشت رنگ میباخت.... و یعنی غصه میخوردیم؛ حسرتهایمان را دوره میکردیم؛ وگر نه گفتنی چه هست وقتی که میبینی که مرگ سایه زده است بر سر عزیزی که صد قافله دل همره اوست؟ از این افسوس گفتیم که این نسل از مبارزان میهن ما را، دریغا که جوانان این کشور در پاییز و زمستان عمرشان میشناسد! و باری حسرت میبردیم.....
اما در این فضای خاکستری گو و واگویههای ما روزنهای هم رو به افق روشن آینده گشوده شد! فضا تازه شد و امید مثل همیشه نمودار! افسوسهایمان مغلوب این مژده شد که: آنان بیشک ادامه دهندگانی دارند! پروردگانی از دست و در دامان خود، یا آموختگانی از گذشت روزگار! چرا باید شک میکردیم؟ آنک عزت الله سحابی و انبوه یاران از هر اندیشه و مکتبی که او را شرف مبارزه یک نسل میشناسند! آنک او و دخت سرفرازش هاله سحابی که اندوه رفتن پدر را به شکرانه بقای مبارزه در این سرزمین پیوند میزند. ولی باز دریغمان بر جا بود از جای خالی سحابی وآرزوی محال هرگز نرفتنش اگر چه زندگیاش با رنج عجین بود.
یارانش روز تا روز بیشتر دست از امید میشستند و حقیقت رفتن رفیق را که چون بسیاری حقایق روز و روزگارشان تلخ بود، به متانت پذیرا شدند. با مهر و با غرور! مهری که از فاصلههای مرگ و زندگی عبور میکند و غروری که داشتن چنین یاران و رفیقانی به انسان میبخشد. همراه و همرزمی که هرگز پای پر آبله از جاده سنگلاخی که تمام عمر طی کرده بود، بیرون نگذاشت.
آدمی با سر افراشته باید بزید و سرافراشته باید میرد!
و او چنین کرده بود. خوشتر آنکه «هاله»اش در میان بود! هاله که نه! روشن چراغی که نه فقط نام و یاد پدر، که نام قوم و قبیله و میهناش را باز بتابد؛ و در این غروب میهن میماند تا با قافله یارانش از تاریکی شب نیز بگذرند و رسیدن کاروان سحر را خیمه بزنند. نامی ماندگار و یادی خجسته از پدرانش که خود اینک جلودار قافله بود.
زنی از نسل زنان انقلاب بهمن! یکی از بیشمار زنان سرفرازی که هستند و بر امیدها و ارمانهای بلند بهمن پایبند ماندهاند. ماندهاند تا بیخبران، تا یکسویه نگران نگویند که حاصل آن انقلاب فاطمه رجبیها بودند.
دخت میهن، مادر صلح، و آزاده زنی که حتا شوق دیدار ِ آخرین ِ پدر، سبب نشد تا ذرهای از آزاده گیاش را در پای آرزو بریزد و دیر رسیدن به او که بیگمان حسرت جانفرسایش شد.
استقامت صخره وار هاله سحابی اما نشانی از خشم و کین و انتقام نداشت. او مادر صلح بود و صلح و سلامت را برای میهنش میخواست تا پای جان! تا آنسوی جان و جهانش...
اینک که مبارزه او با نثار جان به مقصد رسید، اینک که گویا مقدر شد بیش از این رنج نکشد، اینک که صلیباش را زودتر از پدر به بالا بلندای ایمان رساند، چرا برای او غصه بخوریم و چرا به راهش گریه کنیم؟ چه کم داشت و چه کم آورد که برایش دل بسوزانیم؟ لطف و آرامشی که در بستر مرگ بر چهرهاش نقش بسته است، شکوهی دارد که جای هیچ دلسوزی برای او باقی نگذاشته است. گویی شاملو برای او سروده است:
جُستن
یافتن
و آنگاه
به اختیار برگزیدن
و از خویشتنِ خویش
بارویی پیافکندن ــ
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیشتر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم.
اما نمیتوانم به فرزندانش نیاندیشم و قلبم فشرده نشود. دختر جوانش که در باره زندانی بودن او گفته بود:.... این شرایط هم برای او که یک مادر است و هم برای ما بسیار سخت است.... هاله یک وجود خاصی دارد و همه آنهایی که مادرم را میشناسند تایید میکنند که او یک مهربانی خاصی دارد. الان هم که در کنار ما نیست جای خالیاش را حس میکنیم و قدرش را بیشتر میدانیم.... (۱)
دلم برای یارانش در ایران میسوزد. برای مینو مرتاضی که ضجه میزد: خواهرم رفت....
برای زهره که از آب و آتشها گذشته، بارها سوخته و شکسته، و اکنون و هنوز نیز با بیرق سنگین صلح و عدالت بر دوش، باید بر جنازه دوست بگرید،! برای مادر قهرمان سهراب که نه برای آنکه دیگر کسی به قتل نرسد، برای اینکه حتا کسی در زندان نماند، از خون فرزندش میگذرد و آنچنان گریان و پریشان بر این تازهترین شهید عزیز میگرید...
دلم میسوزد که در این راه سخت و دشوار ماتم دوست را نیز باید بگیرند، پرچم او را نیز از زمین بردارند و همچنان بر عهد دشواری که با عشق و آزادی و عدالت بستهاند پایدار بمانند! و همچنان در مقابل خشونت حتا در مقام انتقام دلهای سوخته وعدالت بایستند. کارشان و کارزارشان سخت و سختتر میشود این زنانِ عشق و ایمان و پایداری! این مادران صلح! این ستارههای شبهای تیره! روزگارشان سختتر میشود وقتی که یاری میرود....
دلم برای بهاره! برای مهدیه که سحابی در آخرین دیدار با هاله از حالشان پرسیده بود، برای همه زندانیان سیاسی ایران میسوزد که با داغ سوزان مرگ دوست در دل، آوار ماتم هاله بر سرشان خراب میشود. برای سحرخیز که از سحابی مثل برادری دلبند حرف میزد. برای جانهای آزردهای که هنوز تصویر پیکر پاره پاره پروانه فروهر را در ضمیر و یاد خود دارند. برای همه آنها و برای خودمان که انگار دستی از دور هم بر آتش نداریم اما میسوزیم و میسوزیم....
http://78.46.123.5/php/view.php?objnr=156191